The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_261

اینو گفت و از در رستوران بیرون زد...

کلافه پشت سرش راه افتادم

با یه حرکت شونه راستش رو کشیدم و سمت خودم برگردوندمش...

نگاه موشکافانه ای بهش انداختم و با غم عمیقی که توی قلبم بود گفتم:
- نیما... درست فکر کن... من الان زندگی نکنم خواهرت برمیگرده؟!

پوزخندی زد... توی چشماش حلقه اشک بسته بود... با لحن عصبی گفت:
- پیشرفت کردی اقا محمد‌.. قبلانا بهش میگفتی نگارم... الان شده خواهرت؟

بعدشم هیستریک خندید و به فائزه که توی رستوران بود اشاره کرد و گفت:
- لابد این یکی رو هم اولش با میم مالکیت صدا میزنی... بعدش میکشیش... بعد با لفظ خواهر و فک و فامیل یه نفر دیگه صداش میزنی...

عصبی جلوتر رفتم... دلم نمیخواست بهش بی احترامی کنم یا ناراحتش کنم..

مماس صورتش وایستادم...

قدم ازش خیلی بلندتر بود واسه همین مجبور بود سرشو بالابگیره تا به صورتم احاطه داشته باشه...

توی چشماش نگاهی کردم و گفتم:
- نیمااا بفهم چی میگی... یه جوری حرف میزنی انگار من به خواهرت سم دادم...
یا مثلا خودم روش اسلحه کشیدم...

اشک نیما پاچید و با حرص گفت:
- ولی خواهر بیچاره من داشت میومد تورو ببینه که اون اتفاق براش افتاد...
توی راه قرارررر با تو بود که مردددد...

با یه حرکت توی بغلم گرفتمش...
صدای هق هقش توی بغلم پیچید که دم گوشش گفتم:
- نیما فکر میکنی حال من خیلی بهتر ازتوعه...

پرید وسط حرفم و با داد گفت:
- آرهههه از اون دختری که کنارته مشخصه چقدر حالت خرابههه...

از خودم جداش کردم...

دیگه توی مرز انفجار بودم... بیشتر از این تحمل نمی‌تونستم بکنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 18:42

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_262

با داد گفتم:
- دِ بس کن دیگه اون لعنتی رووو... هرچی میشه میگی اون دختره دختره...

اون دختر مهمون امروز و فرداس... اون دختر اومده که بره... اون همیشگی نیست..

بعد چندتا ضربه محکم به سمت چپ سینم زدم و گفتم:
- اونی که این تو خاک شده بیرون هم نمیاد نگارمه... هیچکسی هم نمی‌تونه بیاد جاش اینو بفهم نیما..

یه لحظه زانوهام سست شد، چقدر به حرفایی که میزدم مطمئن بودم... چقدر قلبم با فائزه بود که الان راحت از رفتنش حرف میزدم...

با صدای افتادن چیزی سرمو چرخوندم که دیدم فائزه با چشمای بهت زده نگاهم میکنه و بطری آبش از دستش افتاده...

میعاد هم کنارش بود و پلاستیک غذا دستش بود و با اخم غلیظی نگاهم میکرد!
وای چیکار کرده بودم من...

آب دهنمو به سختی قورت دادم و چند قدم سمت فائزه رفتم که چند قدم عقب تر رفت...

دهنم باز و بسته میشد اما حرفی ازش خارج نمیشد.. فائزه پیش قدم شد و با بغض برگشت و روبه میعاد گفت:
- داداش من خودم میرم...

میعاد با اخم رو ازم گرفت و گفتم:
- آبجی مگه بی‌غیرتم این وقت شب ولت کنم...

کلمه غیرت رو میعاد با غیض گفت و همزمان واسم چشم غره رفت و رو به فائزه ادامه داد:
- بیا باهم بریم...

بعدش ازمون دور شدن... کلافه دستی توی موهام کشیدم

نیما با صدای آرومی گفت:
- ببخشید...من حالم خراب شد دست خودم نبود..
نمیخواستم اینطوری بشه...

با اخمی که روی پیشونیم بود گفتم:
- ولی شد...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 18:43

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_263

توی چشمای نیما خیره شدم و گفتم:
- بارها و بارها با خودم فکر کردم با خودم کلنجار رفتم که من مقصر مرگ نگارم...

ولی بعدش هرچقدر فکر کردم فهمیدم ممکن بود جای من و نگار عوض بشه نگار زودتر به اون رستوران میرسید و من توی راه تصادف میکردم..

اون وقت همه چیز عوض میشد... الان من جای نگار زیر اون خروار خاک خوابیده بودم و احتمالا میعاد نگار رو امشب با نامزد جدیدش میدید!

اما قطعا میعاد اون موقع واسه نگار آرزوی خوشبختی میکرد...

نیما سرشو پایین انداخت که ادامه دادم:
- با سرنوشت نمیشه جنگید سرنوشت نگار این بود... سرنوشت منم تجربه همون یه سال با نگار بود...
نمیشه چیزی رو عوض کردم...

نیما با صدای آرومی گفت:
- میدونم... حرفات عین حقیقته... من یه لحظه احساسی شدم

بغلش کردم که دم گوشم گفت:
- داداش برو تا دختره نرفت...

خندیدم و از بغلش جدا شدم‌اونم ازم جدا شد و با خداحافظی ازم دور شد...

ریده بودم بدم ریده بودمم..
باید سریعتر جمعش میکردم... با قدمای بلند به طرف جایی که ماشین رو پارک کرده بودم رفتم...

امیدوارم هنوز نرفته باشن... ضربان قلبم روی هزارر بود...
محمد تا تو باشی الکی گه نخوری دختره مهمون امروز فرداس..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 20:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_264

وسط پارکینگ ایستاده بودم چنگی به موهام زدم و گفتم: تف بهت نیما‌ خوب میدونم این خداحافظیت یه سلام دوبارست!
گوشیمو دراوردم و شماره فائزه رو گرفتم جواب نداد‌
به سمت خیابون اصلی رفتم و یه تاکسی گرفتم

#فائزه
از تراس به تاریکی و کورسوهای نور نگاه میکردم صدای خنده هامون تو شهربازی تو سرم کوبیده میشد
چقدر *** بودم که فکر میکردم منو محمد میتونیم باهم زندگی کنیم!

اهی از ناراحتی کشیدم و پاهامو بغل گرفتم
مغز: چرا عزا گرفتی منکه اینهمه بهت تذکر دادم بفرما زارتی عاشقش شدی
- حوصله ندارم
- به چپم به چپم
سری تکون دادم که پیام اومد صفحه گوشیمو روشن کردم
با دیدن پیامی از طرف سوگند لبخند محوی زدم

- سلام اجی جونم حالت خوبه پسفردا قراره بابا و مامان بزرگ برن مشهد زیارت گفتم اگه دوست داری بیای پیش ما

با لبخند محوی جواب دادم: سلام عشق اجی حتما میام دوستت دارم
- آخجون بچه ها خیلی خوشحال میشن مراقب خودت باش اجی

گوشیو کنار گذاشتم و سرمو به دیوار تکیه دادم همون لحظه صدای در اتاق اومد
بی توجه به محمد که صدام میکرد به جلو خیره بودم

اومد رو تراس و گفت: چرا اینجایی؟ سرده هوا بیا داخل اتاق ببینم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 20:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_265

دید از جام بلند نمیشم کنارم نشست
یه زانوشو جمع کرد و دستشو روش گذاشت
- مگه غیر اینکه میخوای بعد سه ماه بری!
پوزخندی زدم
- امشب خیلی خوش گذشت
نگاهی بهم کرد و گفت: زخم زبون نزن فائزه
سرمو تکون ارومی دادم: نه دارم جدی میگم من از حرفات ناراحت نشدم خب اره راست میگی من قراره برم چرا باید ناراحت بشم
نگار خانمتون حتما منتظرتونه

لبخند تلخی زد: تو دعا کن برم پیشش
- خب برو
خودشو ببشتر بهم چسبوند و گفت: نگار پنج ساله فوت شده
ابروهام بالا رفت و به سمتش برگشتم
- خیلی متاسفم خدابیامرزه
با غم آشکار تو صدا و صورتش لب زد
- میخواست بیاد دیدنم که تو راه تصادف کرد

#فلش‌بک
به ساعتم نگاهی کردم و دسته گل رو روی میز گذاشتم گارسون اومد که سریع گفتم:
- منتظرم نامزدم بیاد بعدش سفارش میدیم!
- چشم قربان
با رفتن گارسون شمارشو گرفتم
بعد یه بوق جواب داد: جانم حضرت عشق!
- خانوم خانوما تو انتظار مردیما... بیا دیگه نفسم
- دقیقا یه پیچ دیگه اونجام اخ محمد نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده اومدم محکم بغلت میکنم

- تو فکر کن من چقدر حالم خرابته خانومم

میخواستم باز قربون صدقش برم که صدای مهیبی اومد و بعدش تماس قطع شد
با ترس شمارشو گرفتم ولی خاموش بود
استرس جونمو گرفته بود
سریع سوار ماشین شدم و به سمت پیچ قبل رستوران روندم

از دور میدیدم که دور ماشین جمعن
رو ترمز زدم و از ماشین پیاده شدم و فقط نگاه میکردم
- شاید ماشین نگار نیست!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 20:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_266

با قدمهای بی جون به سمت ماشینی که له شده بود رفتم و ادم هارو کنار زدم
نگار رو اورده بودن بیرون..اما خونی و بی جون
چهار دست و پا خودمو به سمتش رسوندم و ناباور خون رو صورتشو پاک کردم
- نگار بلند شو چیشده؟
کوچکترین حرکتی نمیکرد داد زدم:
- مگه نگفتی دلت برام تنگ شده؟ چشاتو وا کن دیگه!

به خودم فشردمش که خون از دهنش بیرون ریخت و من مثل بچه ها جیغ میکشیدم..
من اون شب نگار رو میخواستم بعد چندماه ببینم ولی نشد..

#فلش حال
چونم لرزید و به محمد که اشک از گوشه چشمش میچکید زل زدم
- خدابیامرزتش
- خانوادش منو مقصر میدونن امشبم که برادرش بعد پنج سال منو دید و این شد

اشکمو پاک کردم و گفتم: دوسش داشتی؟
- خیلی..خیلی!
لبخند پر از دردی زدم و ازش رو برگردوندم.. دید حرفی نمیزنم گفت:
- تو خیلی صورتت مثل نگاره... اولین بار که دیدمت شک کردم نکنه نگاره که برگشته..

- با این تفاوت که من فائزه و زن سوری...
دستمو اروم گرفت
- چته فائزه؟ چیو میخوای بدونی دیگه؟ چرا ازم رو برمیگرونی؟

با بغض گفتم: چند روزی میرم خونه بابام...میخوان برن مشهد بچه ها تنهان

- چند روز نیستی؟
پوفی کشیدم و با ناراحتی گفتم: چرا یجوری برخورد میکنی انگار برات مهمم و دوسم داری؟ هان؟ پنج روز نیستم تو این پنج روز شرکتم نمیتونم بیام

- فکر میکنی برام اهمیت نداری فائزه؟
- مطمعنم!
همینجور که با عصبانیت نگاهش میکردم سرشو خم کرد و رو پاهام گذاشت

یخ زده به سرش نگاه میکردم که دستمو گرفت: بحث دوست داشتن نیست! من به وجود فائزه دور و برم عادت کردم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 20:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_267

انقدر این بشر مغرور بود که نمیخواست بگه دوسم داره دستمو بین زلفاش حرکت میدادم که دیدم تکون نمیخوره
- وای خدا این چرا خوابیده
اروم تکونش دادم که دیدم لبهاش به کبودی میزنه

با وحشت رو شکمش نشستم و صدبار صداش کردم..
دستی به پیشونیم کشیدم و سعی کردم بهش نفس مصنوعی بدم

- محمدد خررر چشاتو وا کنننن محمد خوبییی؟
سرمو خم کردم و لب هامو رو لب هاش گذاشتم و با تمام قدرت سعی کردم بهش نفس بدم
تو تقلا و تکاپو بوودم که اروم چشماشوباز کرد

سرمو محکم به سینش کوبیدم و داد زدم: من سکته کردممم! وای خدااا!
با صدای خیلی ضعیفی گفت: اس..اسپ...اسپری..!

مثل برق خودمو به کشو رسوندم و از بین خرت و پرتاش اسپری رو گرفتم
سرشو رو پام گذاشتم وچندبار اسپری رو تو دهنش فشار دادم

ریش پر از هوا شد و دستشو اروم رو زمین انداخت
لبخندی زده و خشدار گفت:
- ترسیدی؟
- نخیرم..بادمجون بم افت نداره...معلوم بود بهوش میای..
موهامو دستی کشید و گفت:
- ممنون که نجاتم دادی..کمک کن برم رو تخت..
بازوشو گرفتم و کمک کردم رو تخت دراز بکشه
اروم گفت: ببخشید امروز ناراحت شدی
- نه چیزی نشده بخواب
- فردا صبح میری؟
- نه عصر میرم

لبخندی زد و چشماشو بست..پوفی کشیدم و بسمت مبل گوشه اتاق رفتم
روش نشستم و چشامو بستم بلکه سر دردم کمتر شه.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 20:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_268

نور تیز آفتاب به صورتم تابید که نق زنات گفتم: حالا توام تیز برو تو چشام
هوف خدایا چقدر زود صبح شده!
از جا بلند شدم و با دیدن تخت چشامو مالوندم و سعی کردم به ساعت نگاه کنم

- اوه کی ساعت ده شده؟
گردنمو گرفتم وپچ زدم:.
- یه دوش بگیرم برم پایین پیش عمه خانم حالا باید بعدا اعتراض کنه چرا عروس پنج روز میخواد بره خونه باباش

لباسامو جلو در حموم انداختم و موهامو شونه کشیدم
- اههههه این موهم همش وزززز...پشم خرهههه
شونه رو پرت کردم رو زمین و در حموم رو باز کردم و با دیدن محمد جیغ بلندی کشیدم

اونم با دیدن من جیغ زد و گفت: سکته کردم احمق

خیره نگاهم کرد و گفت: خیر باشه کجا؟
- ادم لخت کجا میتونه بره خبرمرگش؟میخاستم دوش بگیرم حالام چشاتو درویش کن پشیمون شدم میخوام برم پایین

- مطمعنی؟
- نه پس!
خواستم درو ببندم که لیف پر از کف رو زد به صورتم

جیغ زدم: مرتیکه عمروعاص بخدا با دستمال سرمو پاک کنم محاله تن به این خفت و خاری بدم گمشوووو

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_269

مثل مرغ نگاهم کرد که درو محکم بستم و به سمت تیشرتم رفتم
- *** بزنن به این زندگی خاک توسر مثلا روم کف زدی که بیام ور دلت زیر دوش؟ اره حتما بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد..

با حرص لباسمو پوشیدم و موهامم مثل سگ بستم..همون لحظه محمد اومد بیرون و خیلی بی ادبانه گفت:

- نگا چه خوشگلش کردم
با چشای وا مونده گفتم : الان چرا داری این حرکات رو جلوم میزنی؟
خنده خبیثانه ای کرد و گفت:
- دفعه بعدی براشپرفسوری بزارم یا بزی؟

دست به کمر شدم و گفتم: تو الان داری درمورد چیزت حرف میزنی؟.
- خب اره!
عصبی قهقه ای زدم و گفتم:

- وای خداونداااااا عالی شده اصنننننننن عالیههههه خاکبرسزرررررر گاوووو بیشعور نفهم الاغ..

خندید که عصبی به شالم چنگ زدم و رو سرم گذاشتم
- از ادمای پر رو حالم بهم میخوره

اینو گفتم و در رو محکم بستم از پله ها سریع پایین اومدم که متوجه شدم شکوفه جون و عمه خانم چایی میل کرده و حرف میزنن

پشت ستون ایستادم و سعی کردم ببینم چی میگن و اوضاع خوب باشه تا بپرم وسط بحثشون برم..صدای جدی عمه خانم به بحث داغشون چیره بود.

- این دختر باید باردارشه..میفهمی چه چرت و پرتایی پشت محمدم میگن؟
شکوفه خانم کلافه گفت: عمه جان بحث بچه دار شدن یچیز شخصیه..من که نمیتونم دخالت کنم بعدشم بچه ها تازه عروسی کردن.. بهتره بهشون فرصت بدیم حرف مردم هم اهمیتی نداره‌‌... محمد رو از نوجوانیش هزار دکتر خارجی و ایرانی بردم و همشون گفتن اون ضربه باعث نازاییش نشده..

عمه خانم شونه ای بالا داد و گفت:
- ولله ادم میمونه چی بگه..
هورتی از چاییش داد بالا که صدامو صاف کردم و رفتم سمتشون

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_270

سلامی کردم و کنار شکوفه خانوم نشستم..عاطفه جلوم چایی گذاشت که تشکر کردم که عمه خانم گفت:
- چخبرا عروس؟
- خداروشکر همچی خوبه..اهم..مامان شکوفه؟

با مهربونی گفت: جانم؟
لبخندی زدمو گفتم: من پدر و مامان بزرگم میخوان برن مشهد...میخوام برم پیش بچه ها با اجازتون!

عمه خانم فنجونشو کنار گذاشت و گفت:
- عروس شما خیلی پیش خانوادتون میری عزیزم..بعدشم همین هفته یکسری مهمان داریم که حضورتون اینجا الزامیه

با بیچارگی به شکوفه خانوم نگاه کردم که اونم سرشو پایین انداخت

با ناراحتی گفتم: باشه نمیرم
سکوت برما چیره بود که یهو صدای محمد اومد

- خب فائزه تو خواهر برادراتو بیار اینجا..هم جا هست هم ماشین برای رفتن به مدرسه
عمه خانم سری تکون داد و گفت:
-پیشنهاد خوبیه!!

- مزاحمتون نمیشن
شکوفه خانم دستمو فشرد و گفت
- این چه حرفیه عزیزم...من عاشق سروصدای بچم..بگو حتما بیان

لبخند گشادمو جمع کردم و گفتم
- خیلی ازتون ممنونم..تنهاییشون غصم شده بود

محمد کنارم نشست و به سیب تو دستش گاز محکمی زد
- قربونم بری

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_271

عمه خانم نگاهی بهمون کرد و با زیرکی تمام گفت:
- حالا که شکوفه خانم ما انقدر صدای بچه دوست داره بهتر نیست دست به کار بشید؟ این خونه پوسید از بس صدای شادی توش نپیچید..

محمد سیب پرید تو گلوش.. همونطور که با مشت تمام حرص هامو خالی میکردم توی کمر محمد رو به عمه خانم با لبخند ملیحی گفتم:
- عمه خانم میخواید علایق خودتونو نشون بدید دیگه به هر ریسمانی چنگ نزنید که..

من و میعاد خودمون یه پا بچه‌ایم توی این خونه.. شادی ام که تازگیا بوده توی خونه.. هنوز یک ماهم نیست ازدواج کردیم

من و محمد هنوز با خودمون کنار نیومدیم چه برسه به یه بچه دیگه!

بعد به محمد نگاه کردم و گفتم:
- مگه نه عزیزم؟!
با صورتی قرمز از درد گفت:
- اره.. عش...عشقم... هرچ...هرچی شما...بگ...بگی

دستمو برداشتم و همچنان با لبخند به این نمایش مسخره چشم دوخته بودم که محمد زیر گوشم گفت:
- اگه یکم دیگه میزدی خودتم میخواستی دیگه بچم نمیشد.. دیگه کمری نمیموند..

با لبخند مضحکی گفتم:
- کاش یه بیل داشتم و با اون میزدم مرتیکه بز نما...

خندید که عمه خانم گفت:
- هرطور خودتون صلاح میدونید... اما بهتره زودتر کنار بیاید..

بعد نگاه تهدید آمیز و مشکوکی انداخت و با اون عصای دستش لخ لخ کنان به طرف اتاقش رفت..
بابا زنیکه ول کن دیگه..

بچه واسم چیمه.. کم مونده بقای نسل این مزدور اضافه بشه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_272

عمه خانوم از جلوی چشمای گوهر بارم رد شد که شکوفه خانم سریع گفت:
- وای فائزه مادر شرمنده به خدا... این زنیکه حیف اینجاست وگرنه اجازه میدادن صد دفعه بری..

یهو میعاد بیخیال از پله ها پایین اومد که شکوفه خانم اشاره‌ای به میعاد کرد و گفت:
- به مرگ همین بچه که میخوام دنیاش نباشه من بی‌تقصیرم ماشالا اینجا میاد فاز سلطان میگیره منم نمی‌تونم زیاد باهاش دهن به دهن بشم

میعاد نگاهی به ما انداخت و گفت:
- الان موضوع چیه که مرگ منو قسم میخوری مادر من..

شکوفه خانم چشم غره ای بهش رفت و گفت:
- دلم میخواد مرگ تورو قسم بخورم به توچه..

با بهت گفت:
- یکی دیگه نرفته خونه باباش...
یکی دیگه باس بچه دار بشه... یکی دیگه باید بزاد...
دعوا و حرف و بحث و شایعه پشت سر یکی دیگس.. بعد مرگ‌ من!!

از لحنش خندمون هوا رفت... شکوفه خانم فعلا گفت و به طرف آشپزخونه رفت و میعاد با جمعمون اضافه شد..

با لبخندی نگاش کردم.. اگه این بشر و شکوفه خانم اینجا نبودن قطعا از دست محمد و فک و فامیلاش دق میکردم...

میعاد نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- ببین داداش تو هی مقاومت کن ولی این زنیکه تا بچه تورو بغل نگیره از این خونه که سهله از این دنیا هم میل خروج نداره..

محمد با لحن شیاطین‌ گونه‌ای گفت:
- خب تصمیم گیری در رابطه با این موضوع باید توسط بانو انجام بشه دیگه..

با حرص گفتم:
- امپراطور بانو فعلا مشتاق این نیست ولیعهدی به دنیا بیاره..
مشتای من هنوز هستااا؟؟

با ترس گفت:
- خا خا.. روانی..

چشم غره ای بهش رفتم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:18

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_273

برگشتم و رو به میعاد گفتم:
- یعنی هیچ جوره نمیشه کاری کرد عمه خانم زودتر از اینجا بره؟!

میعاد یه سیب از توی ظرف میوه برداشت و گفت:
- چرا میشه اما یکم واسه زوج جذابمون خرج داره..

محمد گفت:
- بنال دیگه... اینم سگ خورد.. من که همیشه پول یامفت میریزم تو شکمت اینم روش..

میعاد برگشت سمتم و محمد و اشاره داد و گفت:
- ببین...ببین فائزه این برخورد اصلااا مناسب نیست.. من واقعا داره بهم بر میخوره..

رو به محمد گفتم:
- عزیزم لطفا یکم کمتر آلودگی صوتی ایجاد کن...
بعد براش چشم و ابرو اومدم که محمد گفت:
- دِ آخه میدونه ما کارمون پیشش گیره داره از پشتمون میکنه...

میعاد گفت:
- بابا اصن نخواستیم... این همه منت.. کوفتمم میشه.. وقتی دوروز دیگه مجبور شدید اقدام به تولید بچه کنید اونوقت به الان پی میبرید..

با حرص گفتم:
- محممدددد..

محمد سریع گفت:
- خااا بشین میعادد.. هرچی بگی میدمت فقط بگو چیکار کنیم...
میعاد بشکنی زد و گفت:
- اینو میگن بچه حرف گوش کن..

بعد لم داد روی مبل و گفت:
- اول از همه شما باید برید اون سفر ماه عسلتون..
این طوری یه چند روزی نگاه عمه خانوم بهتون نمیفته بعدش که اومدید باقی نقشه رو بهتون میگم...

محمد با حرص گفت:
- برادر عزیزتر از جانم اکه بزنی زیرش و چیزی نگی چی؟
میعاد چشم غره رفت و گفت:
- فکر کردی من مثل توعم مرتیکه...

خیالتون راحت.. سریعتر بساط سفرو بچیینید و خیلی ریز بدون اینکه به کسی بگید جیم بزنید من درستش میکنم..
باقیشم بمونه برای بعد از سفرتون..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_274

به محمد نگاهی کردم و گفتم:
- تا 5 روز که بچه ها اینجان طبیعتا نمیتونیم بریم سفر..چکار کنیم؟

میعاد با شصت گردنشو خاروند و گفت:
- ریدید..

با چشمای گرد و ناامید نگاهش کردم که میعاد ادامه داد:
- خب ولی همیشه یکی هست ریدمان شمارو جمع کنه..

بعد به خودش اشاره زد و ادامه داد:
- اتفاقا آقا میعاد دستیار داره واسه دک کردن عمه خانوم..

چشام گرد شد و گفتم:
- ببین اون طفلانی که میان اینجا نزده میرقصن..

نرینی یه وقت عمه خانوم ساعت نه شب اونارو بزاره دم در...
اونوقت من تورو از باسنت دار میزنمااا!!

میعاد چشم غره ای رفت و گفت:
- نگران نباش داداش خیالت راحت..

نفس راحتی کشیدم که ادامه داد:
- اره بابا خیالت راحت فوقش خودمم باهاشون ساعت نه میرم دم در..

جیغی از حرص کشیدم که میعاد قهقهه ای زد و گفت:
- خا خا.. کولی بازی در نیار.. من خودم یه جور ردیفش میکنم.. میخوام یکاری کنم عمه خانومو پشیمون کنم از دوست داشتن بچه..

بعد لبخند ملیحی زد و به دور دست ها خیره شد که محمد با تمسخر گفت:
- حاجی میترسم پشیمون که نشه هیچ.. بیشتر هم علاقه‌مند بشه..

میعاد با لحن زاری گفت:
- دیگه من همنقدر از دستم برمیاد.. دیگه فوقش اون موقع فائزه خانوم که کوتاه نمیاد..
خودمو پاپیون میزنم تقدیمت میکنم..

شما ازدواج کردی من باس جور حاملگیشو بکشم.. دیگه پدر مرام و معرفت بسوزه چه کنم نمی‌تونیم براتون کم بزارم..

قهقهه‌ای زدم و محمد بالش مبل رو به طرفش پرت کرد که توی هوا گرفتش و گفت:
- خاب دیگه جفتک ننداز.. من دلم نمیخواد پدر بچه‌هام وحشی باشه هااا

خندیدم و محمد گفت:
- گمشووو مرتیکه شیاطین...

میعاد قهقهه‌ای زد و گفت:
- خاب دیگه... برید خیلی ریز و نامحسوس وسایلتون رو جمع کنید..
عمه خانوم رو در مدار شما رویت کردم بهتون میگم حالت تدافعی بگیرید..

بوسی توی هوا واسش فرستادم و دوان دوان به طرف اتاقم رفتم که میعاد گفت:
- تو سرت محمد چلمنگ... روابط برادرانه رو از فائزه یاد بگیر یکم کوفت بهم محبت کن..

بدبخت..
محمد گمشویی نثارش کرد و پشت سرم راه افتاد..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_275

در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدیم...

به سمت کمد رفتم و دو چمدون ازش بیرون کشیدم و روی تخت پرت کردم به محمدی که روی تخت لم داده بود نگاهی انداختم و گفتم:
- عین چنار اونجا لم نده بیا جمع کن..

با لحن زاری گفت:
- میشه وسایل جانبی رو تو جمع کنی وسایل ضروری رو من؟

یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
- آهااا جانبی؟ یعنی شما اونجا به لباس احتیاج نداری؟ لباس شما ضروری نیست؟ به به... کویت شده خبر نداریم..

قهقهه‌ای زد و چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
- منظورم مدارک و اینا بود..

شونه ای بالا انداختم و مشغول جمع کردن لباسای خنک شدم‌‌.‌.

روی میز آرایش رو هم نگاهی انداختم...
صدای محمد رو از پشت سرم شنیدم:
- چرا اونطوری میزو نگاه میکنی؟ نظر داری بهش...

نوچی گفتم و ادامه دادم:
- داشتم به این فکر میکردم من که کل روتین پوستیم خلاصه میشه توی صابون بچه و آب گوارا... الکی خرت و پرت کجا ببرم...

محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- خب ببین الان روتین منم خلاصه میشه تو صابون گلنار و آب گوارا...
ولی دلیل نمیشه تو واسه این سفر کرم ضدآفتاب و مرطوب کننده نگیری...

کثافتی نثارش کردم و بی‌توجه به خنده اسب‌گونش دوتا کرم و چندتا خرت و پرت رو گرفتم و توی زیپ جلویی چمدون ریختم...


زیپ چمدون خودمو بستمو و پشت تخت گذاشتمش تا اگه یه نفر یهویی وارد اتاق شد چشمش نیفته به چمدون.

حالا مونده بود وسایل محمد...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_276

زیپشو باز کردمو و نگاهی بهش انداختم...
اوووم..
اندازش خوب بود...
خاک عالم اگه کسی الان تو ذهنم بود فکر میکردم دارم به چه چیزایی فکر میکنم...
لعنت خدا بر جان شیطان لعین باد!

سرمو به دو طرف تکون دادم و رو محمدی که با تعجب نگاهم میکرد گفتم:
- خب مادمازل... چیا باید واست بگیرم؟

لبخند ملیحی زد و گفت:
- لباس..

واسش توی هوا دست زدم و گفتم:
- حاجی اصلا حلقه در چشمانم اشک زد...
لعنتی چقدر باهوشییی... دیگه واست ملافه نمی‌گرفتم که منظورم اینه چه لباسی؟

آهانی گفت و اومد لبه تخت نزدیک کمد نشست و گفت:
- خب ببین ته کمد یه عبا مشکی بلند دارم اونو بگیر...

محمد دونه دونه میگفت و منم وسایل رو جمع میکردم... با به صدا دراومدن گوشیم دست بردم و از روی میز گرفتمش با دیدن اسم میعاد سریع تماسو وصل کردم که صدای جیغش بلند شد:
- خاک عالم... سریع حالت تدافعی بگیرید..
حواسم پرت شد تا به خودم اومدم دیدم عمه خانوم داره از پله ها بالا میاد بیاد اتاقتون...

زنیکه به مامان شکوفه گیر داده میگه خودمم باید با فائزه تنها حرف بزنم... این دختر عاشق بچس ولی میترسه... باید ترسشو بریزم...

جیغی از حرص کشیدم و گفتم:
- یعنی چیییی ترسشو بریزم... یعنی میخواد بیاد اینجا منو... استغفرالله...
میعاد سریع گفت:
- حاجی من دیگه وارد بحث های عمه‌شویی نمیشم شما سریع فقط حالت تدافعی بگیرید..

سریع تلفن رو قطع کردم.. صدای گوشی اونقدر زیاد بود که محمد هم متوجه شد ماجرا چیه..
رو بهم با لحن هولی گفت:
- واسه جمع و جور کردن دیره...
باید یکاری کنیم تا درو باز کرد خودش درو ببنده بره بیرون..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_277

به لبخند حیله‌گرانه محمد خیره شدم و گفتم:
- چی توی مغز نخودیته مرتیکه..

سریع چمدون رو انداخت اون ور تخت تا معلوم نباشه و دستمو کشید و پرت کرد روی تخت..

با چشمای گرد جیغ خفیفی زدم که روم خیمه زد و گفت:
- هیشش....
چاره ای جز اینکار نداریم...
باید طوری وانمود کنیم انگار رو کاریم
وگرنه میاد داخل اتاق و قطعا چشمش به چمدونا میفته‌..

با حرص گفتم:
- ای درد بگیری که هرچی راهکاره به نفع توعه سگه...

تو یه حرکت پیرهنشو در آورد جفت دستشو دو طرف بدنم گذاشت...

سرشو جلوتر آورد و زیر لب گفت:
- اون وقتی رو میبینم که عمه خانوم در اتاقو باز میکنه...
و بی توجه به این اتفاق میاد کنار تخت میشینه و تورو نصیحت میکنه...

با حرص گفتم:
- اگه اینکارو بکنه دیگه خیلی داغونه..

صدای پاهایی هر لحظه به دراتاق نزدیکتر میشد... قطعا برخورد اون عصای چوبی با پارکت کف اتاق نشون از اومدن عمه خانوم میداد...

آب دهنمو قورت دادم.. محمد سرشو جلوتر آورد...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- 1...2...3...با ذکر یا ذالجلال والکرام شروع میکنیم...

یه تقه ریز به در اتاق خورد و در تا انتها وا شد و همزمان لب محمد روی لب هام قرار گرفت و دست من توی موهای محمد رفت...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_278

صدای هین عمه خانوم بلند شد و درجا خودشو بیرون اتاق پرت کرد و درو بست...

با بسته شدن در از اون حالت خارج شدیم... محمد توی صورتم نگاهی انداخت که رو بهش گفتم:
- الحق که شیطان رو درس میدی...

تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره بابا پِدَسوخته درساشو پیش خودم پاس کرد...
درسخون بود ولی حیف بچه شر و شوری بود...

ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
- خا حالا نمک نریز برو وسایل ضروری که ازش حرف میزدی رو جمع کن...

از روم بلند شد و بدون اینکه به پیراهنش حتی نگاهی بندازه با همون وضع به طرف کمد رفت...

دونه دونه مدارک رو گرفت و توی یه کیف سیاه چرم گذاشت..
یهو دوباره در اتاق باز شد که خواستم جیغ بزنم که با دیدن میعاد نفس راحتی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم که میعاد گفت:
- به عمه خانوم چیزی گفتید؟ یا باهاش دعوا گرفتید؟ چی بهش گفتید با رنگ پریده اومده بود پایین..

محمد بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- ما چیزی بهش نگفتیم... چیزی نشونش دادیم...

میعاد یه نگاه به سرو وضع محمد انداخت یه نگاه به من کرد و چشماش گرد شد و گفت:
- دهنتونننن سرویسسس بابا... مثل یه سگ عقل دارید... هییی... خوب به نام بقیه به کام خودتون تموم میکنیدااا...

دمپایی ابری محمد سمتش پرتاپ شد که جا خالی داد و گفت:
- خب حالااا... من برم تا یکی فکر نکرد توی این حالت من اینجا چیکار میکنم..

محمد لبخند مسخره ای زد و گفت:
- توی این حالت تو تشویق میکنی...

میعاد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
- آره براتون موج مکزیکی میرم میگم محمد حیا کن... فائزهو تو رها کن.. بعدشم سه ضرب براتون دست میزنم‌..

خندیدم و میعاد هم سریع از اتاق جیم شد...

برگشتم که با دیدن قیافه محمد چشمام گرد شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_279

محمد شبیه کسایی که انگار فیوزشون پریده باشه نگاهم میکرد...
پلک چشم سمت راستش بالا میپرید..

روی تخت نشستم و گفتم:
- هوی محمد چته.... سکته کردی...

محمد به پرونده های دستش اشاره‌ای زد و گفت:
- تو...تو..پاس‌..پاسپورت... نداری؟!

خاااک عالممممم.... پااااک یادمون رفته بود..

لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
- چرا عزیزم اتفاقا شینگنه شینگله چیه اونو دارم...

محمد ضربه ای به پیشانیش زد و گفت:
- ای وای بدبخت شدیممم... تا شب نشده باید یکی جور کنیم...

بعد خودشو روی تخت پرت کرد و چنگی به گوشیش زد و توی مبایلش مشغول گشتن یه شماره شد..

با شکفته شدن قیافش مشخص بود شماره‌ای که میخوادو پیدا کرده..

سریع تماس رو وصل کرد و گوشی رو دم گوشش گذاشت..

#محمد
به شماره علیزاده که رسیدم سریع تماسو وصل کردم که بعد دوتا بوق صداش توی گوشم پیچید:
- به به... سلام داش محمد گل... پارسال دوست امسال آشنا...

خندیدم و گفتم:
- من و تو هیچوقت دوست نبودیم... از وقتی یادمه آشنا بودیم عاسیسم...

قهقهه‌ای زد و کثافتی نثارم کرد که سریع گفتم:
- میلاد مثل خر توی گل گیر کردم شدید..

صداش جدی شد و گفت:
- خدانکنه داداش...‌ بگو ردیفش میکنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_280

لبخندی کنج لبم نشست و گفتم:
- من و خانومم امشب هرطوری شده باید از ایران خارج بشیم...
یه جورایی داریم میریم سفر..

میخوایم بریم ماه عسل ولی خب تازه فهمیدیم همسرم پاسپورت نداره...
هرطوری شده تا همین امشب وقت داریم نمی‌تونی یه کاری بکنی؟

صداش درجا بلند شد:
- خوش بگذره بهتون... چرا نمی‌تونم داشم...
مشخصات دقیق خانومتو واسم پیامک کن...
پاس غروب دم فرودگاه دستته...

ایولی گفتم و جبران میکنمی هم در ادامه بهش اضافه کردم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم‌..

فائزه منتظر نگاهم میکرد که لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- خب اینم حل شد..

چشاشو ریز کرد و گفت:
- آها اونوقت چطوری؟ با بالایی ها در ارتباطی؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- به هرحال آدم یه جاهایی نفوذ داشته باشه همین خوبی هارو داره دیگه..
پروژه ساختمونی اون بالایی هارو بگیری اینطوری بعضی جاهات بدردت میخورن...

فائزه شونه بالا انداخت و گفت:
- والا ما هرچی دیدیم درد دادن تا درد بخورن...

بعدش اومد چیزی بگه که گوشیم تو دستم لرزید...

با دیدن اسم بزمچه که همون میعاد بود سریع تماسو وصل کردم که صدای دادش توی گوشی پیچید:
- با ذکر یا ثاراللله برید رو کار...
عمه خانومممم توی راهروهه اتاق شماستتت...

چشم من و فائزه گرد شد که زد تخت سینم و گوشی روی تخت افتاد و اینبار فائزه بود که روم خیمه زده بود...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 21:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_281

محمد با چشمای ریز شده میعاد رو نگاه کرد و گفت:
- دِ بنال دیگه ببینم چیشد...

میعاد نگاهی به جفتمون انداخت و گفت:
- عمه خانوم اومده پایین مامان شکوفه رو کشیده کنار میگه بچم فائزه آتیشش تنده...

اتفاقا بچه هم خیلی دوست داره شک ندارم محمد مقاومت میکنه باید بریم سراغ محمد...
احتمالا محمد از پدر شدن میترسه یا ممکنه مشکلی داشته باشه کسی چه میدونه والا...

بعد دوباره پاره شد از خنده که اینبار منم با صدای بلند خندیدم...

خداروشکر این عمه خانوم از ماتحت ما دوری کرد و به سمت محمد گراویده شد...

محمد با بهت گفت:
- ینی... ینی قراره از این به بعد سر من بلا بیاره؟

میعاد با قهقهه‌ای گفت:
- آره داداش خودتو آماده هر اتفاقی کن...
حیف برادرزاده های من که قراره به زودی راه شرکت آب و فاضلاب بشن...

کارمند شرکت آب و فاضلاب هم نشدیم هر روز برادرزاده هامو ببینم...

قهقهه‌ای زدم که محمد بالش تخت رو سمتش پرت کرد که دقیقا خورد فرق سرش..
میعاد بالشو گرفت و با تمسخر گفت:
- باشه اقا محمد بزن...
بزن دادا نوبت مام میشه...

بالاخره که میای سمتم میگی بیا و بزرگواری کن سر مرام و معرفت واسه بچه هام مادری کن..
اون موقعس که دیگه من بت پا نمیدم..

محمد هم خندید و کوفتی نثارش کرد که میعاد ادامه داد:
- به نظرم هرچه سریعتر بهتره جیم بزنید تا این عمه خانوم بلایی سر این اقا محمد نیاورد و ناقصش نکرد..

وگرنه مجبور میشید تمام طول سفر جای لذت بردن و کیف کردن این محمد و دخیل حرم ببندی که سالم بشه...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/15 17:44

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_282

با خنده گفتم:
- فکر میکنی الان محمد سالمه و نیازی نیست دخیل ببندمش؟!!

میعاد قهقهه‌ای زد که محمد با خنده گفت:
- آره خب... اگه سالم بودم که نمیومدم تورو بگیرم..

اینبار من بودم که دمپایی ابری پامو طرفش پرت کردم و دقیقا هم تو سرش خورد..

آخی گفت که کوفتی نثارش کردم و میعاد رو بهمون گفت:
- خب دوستان عزیز.. من تنهاتون میزارم...
حداقل یکم فکر کنید دفعه بعدی عمه خانوم اگه خواست بیاد چه غلطی انجام بدید... اینبار اگه باز برید رو کار قطعا روتون اسید میریزه..

پوفی کشیدم و گفتم:
- این زنیکه ول کن نیست نه؟

میعاد با چهره درهمی گفت:
- بزرگوار به پدرش رفته... اون خدابیامرز هم خیلی گیر سیپیچ میداد...
دختر کو ندار نشان از پدر..

محمد به معنی خاک تو سرت سمت میعاد دستشو تکون داد و گفت:
- اون پسره... نه دختر..

میعاد چشم غره ای بهش رفت و گفت:
- خاب حالا... معلم ادبیات شده..
به فکر خودت باش که ببینی چه غلطی باید انجام بدی

عمه خانومم کم از مرد نداره... اتفاقا مرد باشه خطرش برات بیشتره اقا محمد..

بعد تک خنده ای کرد و از اتاق بیرون زد..
رو کردم سمت محمد و گفتم:
- خب... الان همه چی آمادس؟

محمد سرشو تکون داد و گفت:
- آره همه چیزو ردیف کرد... مونده پاسپورتت که غروب دم فرودگاه میلاد برامون میاره...

سرمو تکون دادم و خمیازه‌ای کشیدم که محمد بشکنی زد و گفت:
- عه خودشههه..

با تعجب گفتم:
- چی خودشه..

خودشو رو تخت پرت کرد و گفت:
- بهترین راه اینه تا بعد از ظهر بخوابیم که فعلا سمتمون نیان... غروب هم که جیم میزنیم..

برای اولین بار با این بشر موافق بودم..
خودمو رو تخت پرت کردم و چشامو بستم...

محمد زیر لب گفت:
- اتفاقا عمه خانوم اینبار بیاد اصلا تعجب نمیکنه..
به هرحال بعد اون همه خستگی خواب لازمه دیگه..

کوفتی بهش گفتم و چشامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:45

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_283

با صدای زنگ گوشیم خمار چشمامو باز کردم..

بیرون یکم هوا تاریک شده بود... به وضعیتمون نگاهی انداختم، توی بغل محمد خزیده بودم و دستای اونم دورم حلقه شده بود..

یا معین الضعفاااا...
خیلی ریز خودمو از بغلش کشیدم بیرون و به گوشیم که روی میز کنار تخت بود چنگ زدم و جواب دادم که صدای آروم میعاد توی گوشی پیچید:
- احیانا نمیخواید شما دوتا از خونه فرخ ها گمشید بیرون؟!
الان دیگه داره وقت شام میشه باز میان بیدارتون میکنن‌هاااا...
گمشید دیگه بابا...

با تعجب گفتم:
- مگه ساعت چنده؟!

میعاد گفت:
- زکی... خانومو باش... ساعت شیش غروبه زنیکه..
بلندشید جمع کنید برید بابا...

هل هلکی جوابشو دادم و گوشی رو قطع کردم و به طرف محمد خیز برداشتم و شونه هاشو محکم تکون دادم و گفتم:
- محمد پاشوووووو... بدو پاشووووو باید بریمممم...

محمد هراسون چشاشو باز کرد و یه ضرب روی تخت نشست و گفت:
- یا ابلفضلللل چی شدهههه... زلزله اومده سیل اومدهههه..

پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه عمه خانوم اومده...

با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
- مرتیکه پاشو باید بریم دیر شدهههه... مگه واسه ساعت هشت بلیط نداریم.. الان ساعت شیشه..

محمد وایی زیر لب گفت و بلند شد و خودشو توی سرویس پرت کرد..

منم بلند شدم و مشغول آماده شدن شدم..
بعد نیم ساعت جفتمون حاضر و آماده و چمدون به دست دم در وایستاده بودیم..

حالا فقط مونده بود خروج از این زندون عمه خانوم...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_284

شماره میعاد رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم که صداش توی گوشم پیچید:
- به سلام اصغر داداش در چه حالی..

از خنده پاره شدم... لعنتی حتما پیش عمه خانوم اینا نشسته بود که نمی‌تونست حرفی بزنه..

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میعاد میتونیم از پله ها بیایم پایین؟!

میعاد با داد گفت:
- اصغر این چه حرفیه داداش... نکن اینکارو.. تو هنوز جوونی.. یه بلایی سرت میادا..

اوه اوه پس اوضاع خیلی خیت بود..

به محمد نگاهی انداختم و با لحن هولی گفتم:
- پس چیکار کنیم الان؟

میعاد سریع گفت:
- اصغر عزیزم این راهی که تو داری میری من آخرش مغازه زدم.. این مسیر کلا ریده شدس..

بند حصار زندان رو بشکن و پرواز کن..
از این راه به هیچ جایی نمیرسی..

خواستی خودتو به کشتن بدی راه های دیگه‌ای هم وجود داره...
داداش اصلا به خودکشی فکر نکناااا به جاش پنجره هارو وا کن عشقو بیار به خونه...

منم قول میدم بیام دیدنت.. هیچ غلطی نکنید تا منم بیام دیدنتا... بدون من بری اون دنیا مدیونی اصغر..

خندیدم و گوشی رو قطع کردم..

محمد با چشمای ریز نگاهم کرد و گفت:
- صدای گوشیت انقدر زیاده که همچی رو شنیدم..
ولی نگو که فهمیدی اون زبون بسته چیا گفت..

حق به جانب گفتم:
- اتفاقا خوب فهمیدم... گفتش ما از پنجره بریم بیرون چون مسیر بیرون خطریه..

بعدشم گفت خودمون بریم فرودگاه اونجا ولی منتظر باشیم میخواد بیاد دیدنمون
اگه بدون دیدنش بزاریم بریم ماتحت عزیزمون به چوخ میره...

با چشمای ورقلمبیده گفت:
- ناسا اینطوری رمز گشایی نمیکنه... توفف..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_285

محمد یه اسنپ هماهنگ کرد واسه فرودگاه بعدش باهمدیگه به طرف پنجره رفتیم..

محمد نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- از پنجره ارتفاعش زیاده... بیا از همون تراس بریم..

بعد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اول من میرم بعدش چمدونارو بده بعدشم خودت بیا... حله؟

سرمو تکون داد و اونم وارد تراس شد..

منم عین جوجه اردک زشت پشت سرش راه افتادم..
آروم میله هارو گرفت و پاشو حصار میله ها کرد و با یه حرکت رو زمین پرید...

ارتفاع تراس اتاق با زمین زیاد نبود و میشد یه غلطی کرد..

آروم دوتا چمدون رو دادم دستش و بعدش با لحن آرومی گفت:
- حالا خودت بیا...

آب دهنمو قورت دادم در تراس رو بستم و آروم به طرف نرده ها رفتم‌

به پایین نگاهی انداختم که محمد گفت:
- نترس فائزه... بدو بیا تا یکی نیومد بالا واسه شام صدامون بزنه..

ببین بیان به چوخ میریماااا!

آب دهنمو قورت دادم و از روی میله رد شدم و محمد دستمو گرفت و خواستم آروم پامو بزارم پایین که یهو یه صدایی از پشت سرم اومد و هول شدم و خودمو پرت کردم پایین..

صحنه آهسته شد و من توی هوا به پرواز دراومدم و محمد با پشمای فر خورده نگاهم کرد...

تا به خودش بیاد رو سرش پرت شدم و جفتمون فرش زمین شدیم..

با لحن هولی و بی توجه به درد پام گفتم:
- بدووو بریمممم یکی اومد توی اتاااق... بدوو..

محمد هول شد و جفتمون عین چنار سرپا شدیم و چمدون به دست همچون روباه مکار به طرف دروازه دویدیم...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:49