•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_261
اینو گفت و از در رستوران بیرون زد...
کلافه پشت سرش راه افتادم
با یه حرکت شونه راستش رو کشیدم و سمت خودم برگردوندمش...
نگاه موشکافانه ای بهش انداختم و با غم عمیقی که توی قلبم بود گفتم:
- نیما... درست فکر کن... من الان زندگی نکنم خواهرت برمیگرده؟!
پوزخندی زد... توی چشماش حلقه اشک بسته بود... با لحن عصبی گفت:
- پیشرفت کردی اقا محمد.. قبلانا بهش میگفتی نگارم... الان شده خواهرت؟
بعدشم هیستریک خندید و به فائزه که توی رستوران بود اشاره کرد و گفت:
- لابد این یکی رو هم اولش با میم مالکیت صدا میزنی... بعدش میکشیش... بعد با لفظ خواهر و فک و فامیل یه نفر دیگه صداش میزنی...
عصبی جلوتر رفتم... دلم نمیخواست بهش بی احترامی کنم یا ناراحتش کنم..
مماس صورتش وایستادم...
قدم ازش خیلی بلندتر بود واسه همین مجبور بود سرشو بالابگیره تا به صورتم احاطه داشته باشه...
توی چشماش نگاهی کردم و گفتم:
- نیمااا بفهم چی میگی... یه جوری حرف میزنی انگار من به خواهرت سم دادم...
یا مثلا خودم روش اسلحه کشیدم...
اشک نیما پاچید و با حرص گفت:
- ولی خواهر بیچاره من داشت میومد تورو ببینه که اون اتفاق براش افتاد...
توی راه قرارررر با تو بود که مردددد...
با یه حرکت توی بغلم گرفتمش...
صدای هق هقش توی بغلم پیچید که دم گوشش گفتم:
- نیما فکر میکنی حال من خیلی بهتر ازتوعه...
پرید وسط حرفم و با داد گفت:
- آرهههه از اون دختری که کنارته مشخصه چقدر حالت خرابههه...
از خودم جداش کردم...
دیگه توی مرز انفجار بودم... بیشتر از این تحمل نمیتونستم بکنم..
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/14 18:42