•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_238
- خوردی؟
به خودم اومدم و تته پته کنان گفتم:
- چ..چی؟
- میگم منو خوردی که؟ نقاشی تموم شد!.
لبخندی زدم و گفتم: عه ببینمش!
برگه رو سمتم گرفت خارق العاده! با کلی خط صاف منو کشیده بود
بلند شدم و برگه رو ازش گرفتم:
- حاجی خیلی هنرمندی!
- همه جا بشین بگو شوهرم از دادماس هنری تره..
برگه رو بردم و داخل کمدم گذاشتم
- بابا اون برای یادگاری قشنگ نیست!
به سمتش برنگشتم خود محمد هم دلش راضی به جدایی بود که میگفت که یادگاری!
اونجور هم که بو برده بودم اون به *** دیگه ای علاقه داره و من فقط راه نجاتش بودم
اروم پلکی زدم و گفتم:
- من فقط از کسایی که دوسشون دارم یادگاری میگیرم!
- الان میخوای بگی دوسم نداری؟
اخم ریزی کردم و بزور گفتم: نه!
به دوتا دستش تکیه کرد و گفت:
- اما داری! محمد فرخ تنها کسیه که تو قلب کوچولوت خونه کرده! و بعدش خندید
حرصی اداشو در اوردم و گفتم: هاهاهاهاها....ببین مرتیکه من اون قلبی که عاشق تو باشه رو از سینه میکشم بیرون!
- بیا اینجا!
- ها؟
به کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بشین کنارم!
با تردید رو تخت رفتم که چونمو تو دستش گرفت
- چشایی که عاشق باشن میلرزن..
دستشو از رو صورتم پس زدم و گفتم:
- بابا چقدر اعتماد بنفس داری تووووو! من اصلا نمیخوامت..دعا دعا میکنم سه ماه تموم شه برگردم خونه پدرم!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/13 23:30