The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_238
- خوردی؟
به خودم اومدم و تته پته کنان گفتم:
- چ..چی؟
- میگم منو خوردی که؟ نقاشی تموم شد!.
لبخندی زدم و گفتم: عه ببینمش!

برگه رو سمتم گرفت خارق العاده! با کلی خط صاف منو کشیده بود
بلند شدم و برگه رو ازش گرفتم:
- حاجی خیلی هنرمندی!
- همه جا بشین بگو شوهرم از دادماس هنری تره..

برگه رو بردم و داخل کمدم گذاشتم
- بابا اون برای یادگاری قشنگ نیست!
به سمتش برنگشتم خود محمد هم دلش راضی به جدایی بود که میگفت که یادگاری!
اونجور هم که بو برده بودم اون به *** دیگه ای علاقه داره و من فقط راه نجاتش بودم

اروم پلکی زدم و گفتم:
- من فقط از کسایی که دوسشون دارم یادگاری میگیرم!
- الان میخوای بگی دوسم نداری؟

اخم ریزی کردم و بزور گفتم: نه!
به دوتا دستش تکیه کرد و گفت:
- اما داری! محمد فرخ تنها کسیه که تو قلب کوچولوت خونه کرده! و بعدش خندید

حرصی اداشو در اوردم و گفتم: هاهاهاهاها....ببین مرتیکه من اون قلبی که عاشق تو باشه رو از سینه میکشم بیرون!
- بیا اینجا!
- ها؟
به کنارش اشاره کرد و گفت: بیا بشین کنارم!

با تردید رو تخت رفتم که چونمو تو دستش گرفت
- چشایی که عاشق باشن میلرزن..
دستشو از رو صورتم پس زدم و گفتم:

- بابا چقدر اعتماد بنفس داری تووووو! من اصلا نمیخوامت..دعا دعا میکنم سه ماه تموم شه برگردم خونه پدرم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:30

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_239

دراز کشید و با لبخند پر رنگی گفت:
- ولی من دلم برای اسگل بازیات تنگ میشه!
لبخندش کمرنگ شد و ادامه داد: برای موهای بلندت...داد زدنات..بی اعصاب بودنات..حالا هنوز دوماه و نیم مونده!

سکوت کردم که دوباره تو جاش نشست
دستشو با تردید به سمتم گرفت..نگاهش میکردم که منو به سمت خودش کشید و تو بغلش ولو شدم‌

- آخ محمد!
به پهلو خودشو روم گرفت و گفت: ازت ممنونم بابت اون طرفداری که رو میز شام کردی!
نگاهمون تو نگاه هم گره خورده بود که صورتشو جلو اورد

انگشت اشارمو رو لبش گذاشتم و گفتم:
- نبوس!
سوالی نگاهم کرد که با جون کندن گفتم:
- و..وقتی م..منو میبوسی..د..دلم هری میریزه! قلبم یجوری میشه حس میکنم یه بچم که..که تو اسیرش کردی!

لبخند محوی رو لبش نشست و گفت:
- الان داری دلبری میکنی؟
- نههههه من داشتم احساسمو بعد این...

با هجوم لبهاش به لبهام سرم تو بالش فرو رفت
حس میکردم قلبم قراره از ما تحتم بزنه بیرون!
دستمو رو کمرش گذاشتم که سرشو تو گردنم فرو برد

- نهههه محمددد خررر من قلقلکی اممم
تو گلو خندید و شروع کرد به تکون دادن بینیش رو پوست گلوم
با صدای بلند عر میزدم که صدای لگد میعاد از دیوار اومد

- بابا چتونه‌‌‌..مام ادمیما میخوایم بکپیم
بخدا زن بگیرم نمیذارم تا صبح بخوابین

خندمو خوردم و محمد درحالی که لبشو گزیده بوود خندید
نگاهش کردم و گفتم:
- بهتره بخوابیم زشته دیگه!

- میگم که فائزه..
داشتم بالشمو درست میکردم و توهمون حال جواب دادم: ها؟
- پایه مسافرتی؟
مثل بز نگاهش کردم که صورتمو نوازش کرد
- اولین کسی بودی که ازم دفاع کرد..یکاری میکنم مثل ترکیه بهت خوش بگذره

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_240

یکم فکر کردم و گفتم:
- بنظرم نریم بهتره!
- چرا؟
پشت به روش دراز کشیدم و دستمو رو قلبم گذاشتم..خیلی یواش جوری که فقط خودم بشنوم پچ زدم:
- چون دل باختم...
چشامو بستم و اونم دید جوابی نمیرم رو خودش پتو کشید و خوابید..

#محمد
پتو رو روی خودم کشیدم و به فکر فرو رفتم‌‌..ینی بعد 3 ماه بذارم بره؟ اصلا عمه خانم مگه چه اهمیتی داشت که شناسناممو خط خطی کنم؟
بعد من چی به سر فائزه میومد؟

پلکامو رو هم فشار دادم
- نکنه عاشقش شم؟! نکنه محمد بعد 5 سال سنگ دلش بشکنه؟ نکنه محمد
محمد غلط کرد...
خدا ثابت کرد من به هرکی دل ببازم ازم میگیرتش! پس میتمرگم سر جام!

با لگد فائزه یهو چشام از حدقه در اومد
- بدووو رییسسسسسس! دیرت نشهههه من اماده شدممم!
تو جام نشستم که با دیدن فائزه با تیپ عجیبش لبخندی زدم
- سحر خیز شدی خاله شادونه اخه این چه لباسیه؟
- چشه؟
- چش نیست؟ مانتو زرد روسری سبز؟ روز طبیعته؟

ادامو دراورد و گفت: پایین منتظرم!
- من میخوام دوش بگیرما
- واه واه واه یجوری برخورد میکنه انگار شب تا صبح رو کار بوده..جم کن خودتو بیا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/13 23:31

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_241

به سلیطه گریش خندیدم و گفتم:
- شاش که مجازه؟
- ایشه مرتیکه کثیف...منتظرممم!
درو بست که به سمت سرویس رفتم
‌کراواتم رو بستم و عطر تلخی زدم
ساعتمو بستم و کیفمو برداشتم
از پله ها پایین اومدم که فائزه خیره بهم شد
یهو نگاهشو برداشت که داد زدم

- مامانننننن؟
مامانم سریع از اشپزخونه اومد بیرون و گفت
- جانم پسرم؟
- از اون اسپند معروفات دود کن
- باشه عزیزکم..برای تو و فائزه جون لقمه درست کردم تو ماشین بخورین

فائزه لبخندی زد و لقمه هارو گرفت..بیچاره تا نگاهم میکرد نگاهشو شکار میکردم

بعد اینکه مادرم مارو غرق دود کرد سوار ماشین شدیم..فائزه بدون اینکه نگاهم کنه لقمه رو داد بهم

ازش گرفتم و با غرور گفتم؛
- خوشتیپ شدم
اخمو گازی به لقمش زد و گفت:
- نه!
- اخه محو دیدنم بودی!
- مردم تو توالت گلاب به روت میرینن برمیگردن نگاش میکنن ببینن چی از کیونشون اومده بیرون

خندیدم و گفتم: سگ تو روحت حالم بهم خورد!
تخس خندید و برگشت سمتم و گفت:
- تو فک کن من چی میکشم!

لبخندی زدم و گفتم: نه حال من بدتره که یه زن بدتیپ دارم
- دلتم بخواد!
هه ای گفت و از کیفش یه رژ قرمز برداشت و آینه بالا رو داد پایین

لبخند از لبم پرید و گفتم: داری چکار میکنی؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_242

چش غره ای رفت و گفت: میخوام جذاب بشم
جدی گفتم: نداشتیما فائزه! تو لبات رژ داره..میخوای برای کی قرمز کنی؟

دلخور گفت: عمت!
دیدم رژ رو انداخته تو کیفش که لبخندی زدم و گفتم: عمم که تو خونه بود!
- خا شوهر عمت!
- اونم قبرستون!
کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت: همکارات!
- بی ادب! من میدونم تو چقدر خانوم و با ادبی..
- باشه
دیدم حوصله نداره چیزی نگفتم و یه اهنگ گذاشتم‌‌ اخمو رفت تو گوشیش
خیلی دلم میخواست بدونم داره با کی چت میکنه ولی سعی کردم فضولی نکنم تا حس بدی بهم پیدا نکنه

قفل ماشینو زدم و گفتم:
- قول بده امروز تر نزنی به کاسه کوزم
- بله قربان!
اینو گفت و مثل درخت کاج از کنارم رد شد.
ابرویی بالا دادم و پشت سرش به راه افتادم..
بعد از پیاده شدن از اسانسور به اتاقم رفتم و درو بستم
میز کارمو راه انداختم و برگه رو نصب کردم ..مداد رو پشت گوشم گذاشتم و با دقت نقشه اصلی رو آنالیز کردم

#فائزه
قهوه ساز رو به برق زدم که تلفن دفتر به صدا در اومد..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_243

گوشی رو برداشتم و بی حوصله دم گوشم گذاشتمش و گفتم:
- بفرمایید...

یهو صدای یه دختره توی گوشی با ناز پیچید و گفت:
- سلام... شرکت مهندسی ثامن؟
چشمام گرد شد و با ابروی بالا رفته گفتم:
- فرمایش...
دختره تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- من مهراد هستم ام...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- پسری؟
دختره با حرص گفت:
- نههه خانوم... مهلا مهراد هستم... امروز با آقای مهندس قرار داشتم... خواستم بدونم هستن که تشریف بیارم؟

دلم میخواست همین الان جلسه رو کنسل میکردم اما حیف محمد گفته بود نرینم تو پروژه هاش...
با حرص گفتم:
- بله...تشریف بیارید...
بعدش زرت گوشی‌رو قطع کردم..
با حرص یه قهوه ریختم و به طرف اتاق محمد رفتم... بدون اینکه در بزنم عین اسب رفتم داخل و با قدم های بلند و سرشار از حرص به طرف میزش رفتم...

از تعجب یه سرشو بلند کرد و از زیر عینکش نیم نگاهی بهم انداخت... سینی رو با ضربه نسبتا محکمی روی میزش گذاشتم که جفت ابروهاش بالا پرید و با پشم های فرخورده نگاهم کرد...

با لحنی که سعی میکردم حرصی توش مشخص نباشه گفتم:
- مهراد خانومتون امروز تشریففف میارن برای قرار... حواست به قرارتون باشهههه... فعلا

بعدش عقب‌گرد کردم و با قدمای بلند به طرف در رفتم که یهو دستم از پشت کشیده شد...
محمد دستاشو دورم حلقه زد و با قیافه مرموزی به صورتم خیره شد که با سلیطه بازی گفتم:
- ولم کن باید برم کلی کار دارم...

یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
- حسودی میکنی؟
چشامو لوچ کردم و گفتم:
- من به پشمای نداشته عمه خانوم حسودی میکنم اما به تو نه...
بعدش از بغلش زدم بیرون و به طرف در رفتم که اینبار از پشت محکم تر بغلم کرد...
برای یه لحظه حس کردم قلب بی‌پدر بندری رفت

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_244

برم گردوند و با چشمای خوشگلش توی چشمام نگاهی انداخت و گفت:
- فازی من حسودیش شده؟

یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
- فازی تو؟ محمد اینو بفهم من فقط سه ماه برای توعم نه بیشتر نه کمتر

محمد غمگین نگاهم کرد و گفت:
- فائزه این حرفو نزن میخوام به جفتمون فرصت بدم بزار مقاومت نکن فائزه بیا این فرصت رو به جفتمون بدیم...

دروغ نگم قلبم بی پدر از رگاش جدا شده بود وسط معدم بندری میرقصید...
بغض کردم با این حال اما گفتم:
- محمد من و تو به درد هم نمیخوریم فرق من و تو زیاده...
محمد سفت بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- اون آهنگه چی چی بود تو سفیدی من سیاهم فرقمون زیاد اما نمد به هم میام...

خندیدم و گفتم:
- حاج محمد فرخ مگه آهنگ گوش میده؟
توی چشمام نگاه کرد لبخندی زد و گفت:
- توی یه مغازه پخش بود با گوش دادنش اول از همه یاد خودم و خودت افتادم...
فائزه پس پس قبوله؟!

خیره شدم توی چشماش... وا داده بودم... خودمم میخواستم این فرصت رو هرچند اشتباه به خودم بدم...

گفتم:
- قبوله!

با ذوق خندید و منو روی دستاش بلند کرد و چرخوند که جیغی دلخراش کشیدم و با داد گفتم:
- منو بزارررر زمینننن.... بزمچههه‌‌... مگه من فرفرم منو میچرخونیییی.... پدصگگگ بیزار منو زمینننن...

با خنده گذاشتم زمین و با نفس نفس توی چشمام خیره شد...
خیلی یهویی سرمو بردم جلو و یه ماچ روی گونش زدم و گفتم:
- بهتره من برم جلسه یادتون نره...

بهت زده دستشو روی گونش گذاشت که زرت و با قدمای بلند از اتاقش بیرون زدم...
اتاق نبود که... محل فسق و فجوره...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_245

اول رفتم آبدار خونه و نسکافه هارو آماده کردم و استکان های مخصوصش رو هم چیدم و رفتم و پشت میزم خیلی خانومانه نشستم...

بعد حدودا بیست دقیقه دوتا آقا اومدن که فرستادمشون توی اتاق و فقط مونده بود این زنیکه مهراد بیاد...

داشتم ناخونای دستمو سوهان میکشیدم که یهو در وا شد و یه خانوم اومد داخل...
نگاهی بهش انداختم‌...

کلی پرونده دستش بود و یه تیپ شیکی هم زده بود و موهاشو فر کرده انداخته بود بیرون‌...
ابروهامو بالا انداختم و خیلی شق سرجام نشستم و با لبخند ملیحی گفتم:
- سلام... مهراد خانوم؟

بعدش لبخندی زدم که با حرص گفت:
- سلامم.. خانوم مهراد هستم...
با تعجب گفتم:
- عه وا عزیزم چه فرقی داره... مهراد خانوم یا خانوم مهراد... درکل اگه مشکلی داری کاری از دستم برنمیاد باید برگردی به تنظیمات کارخونه بری از اول ثبت احوال واسه خودت فامیلی بگیری...

با حرص گفت:
- این چه طرز حرف زدن خانوممم.... احتمالا این مدت آقای مهندس نبودن دنبال منشی میگشتن... حالام که بعد این همه مدت چشم بازارو کور کردن با منشی انتخاب کردنشون...

لبخندی زدم که بیشتر حرص خورد... باهمون لبخند دستمو بالا آوردم و به حلقه دستم اشاره‌ای کردم و گفتم:
- نه مهراد خانوم... این مدت محمدجان درگیر کارای عقد و جشنمون بود وقت نداشت به شرکت سر بزنه...

دختره بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- ع...عقد...؟

با لبخندی گفتم:
- بله عزیزم... من همسر جناب فرخ هستم... الانم بفرمایید تو همه تشریف آوردن فقط مونده شما!

دختره وا رفته وسایلشو زد زیر بغلشو و وارد اتاق شد...
دختره بوزینه نکبت انگار باباشو گرفته بودم اینطوری وا رفته بود...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_246

یکم میز و پرونده هارو مرتب کردم و بعدش به طرف آبدارخونه رفتم و با ظرافتی که از فازی بعید بود نسکافه هارو آماده کردم و با قدم های آروم و ظریف به طرف اتاق محمد رفتم...

دوتا تقه به در زدم و با صدای بفرمایید محمد وارد اتاق شدم و با لبخندی به طرفشون رفتم...

دور همون میز نشسته بودند اول برای اون دوتا آقا گذاشتم و در جواب تشکرشون سرمو تکون دادم و جلوی دختره هم گذاشتم و بعدش رفتم کنار محمد وایستادم...

با احتیاط نسکافشو کنارش گذاشتم که محمدنگاهم کرد و گفت:
- خیلی ممنون...
سرمو کج کردم و گفتم:
- خواهش میکنم عزیزم...

بعدش دستمو دور گردنش انداختم و نگاهی به برگه ها و نقشه های روی میز انداختم و گفتم:
- موفق باشید... امیدوارم برنامه هاتون خوب پیش بره...

چشم از نگاه حرصی مهلا گرفتم که یکی از پسرا یه قلوپ از نسکافش خورد و گفت:
- آبجی به تمامی برنامه ها رسیدیم و استارت کار هم مونده که بزنیم منتها واسه اسم آقا محمد هنوز تصمیم نگرفته...

محمد دستشو روی دیتم گذاشت که نگاهش کردم که گفت:
- به نظرت چی بزارم اسمشو؟

صندلی کنار محمد رو بیرون کشیدم و کنارش نشستم و اون همچنان دستمو گرفته بود..‌. با چشمای گرد و کنجکاوی گفتم:
- حالا پروژه چی هست؟!
یکم خیره نگاهم کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت:
- یه پروژه بزرگیه... یه مرکز خرید که قسمت پشتیش تفریحیه... احتمالا قراره شعبه های مختلفی توی شهر های دیگه داشته باشه... کاراشو ردیف کردیم فقط مونده اسمش...

یکم فکر کردم که محمد بشکنی زد و با ذوق گفت:
- گرفتمممممم.... آقااااا فهمیدم اسمشو چی بزاریممممم....

همه با تعجب به محمد نگاه کردیم که حق به جانب گفت:
- اسمشو میزاریم... فائزه!

خندیدم و بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- محمدآقا دیوانه شدی؟
خندید و دستشو دورم حلقه کرد و گفت:
- همین که گفتم... اسمشو میزاریم فائزه!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_247

بقیه نگاهی به هم کردن و گفتن:
- خب معنیش چیه؟! اصن حالا چرا فائزه؟
- از جا بلند شد و با لبخند محوی گفت:
- اسمه یه ادمیه که مثل زلزله اومد و زندگیمو تغییر داد

نیش بازمو جمع کردم و گفتم: خب من میرم بیرون!
و از اتاق خارج شدم..
به در تکیه دادم و با لب گزیده لبخند پر از ذوقی زدم
- محمد...قراره فرصت بدی یا فازی رو وابسته تر کنی؟! کاش ته وابستگیمون قشنگ باشه!

به سمت میز رفتم و یه نسکافه برای خودمم ریختم ای بابا سرد شده مزه سگ میده‌

برای اینکه حوصلم سر نره یه مجله برداشتم و رفتم قسمت جدولش‌
عاقل اندرسهیفانه محو جدول شدم

- عشق سه حرفی؟
همینجور به مغزم فشار میاوردم که تقه ای به سرم زدو گفت:
- ممد!
مثل بز نگاهش کردم و گفتم: چی؟
- عشق سه حرفی میشه ممد!
با لودگی گفتم: من اگه اعتماد به نفستو داشتم الان کاندیدای وزارت ارتباطات میشدم

- حالا نداری و آبدارچی منی!
لبخند پیروزمندانه ای زد که با اخم‌نگاهش کردم و سرمو تو جدول بردم.

-میگم فائزه
بدون ابنکه سرمو بالا بگیرم گفتم".

- بنواز
- امشب بریم بیرون؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم: چرا؟
بینیمو کشید و گفت: همینجوری!

مشکوک نگاهش کردمو گفتم:
- نه که بلایی سرم بیاری محمد جونم؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:24

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_248

خندید که گفتم: مهمونات کوشن؟
- خوابیا بچه رفتن که...خانم محو جدول بودن من میرم تو اتاقم یکم سر ماکت پروژه کار کنم توام شلوغ نکن

نگاه مزخرفی بهش کردم و گفتم: خاب‌
با رفتن محمد دستی به شکمم کشیدم و گفتم:.
- مثل سگ گشنمه ببینیم تو کویر محمد چی پیدا میشه

در یخچالو باز کردم و با دیدن یه برگ قرص استامینوفن وسط برهوت رو پیشونیم زدم و گفتم:
- امروز ناهار گمونم باد داریم..
در کابینت رو هم باز کردم اما جز قندون و بانکه نسکافه و قهوه هیچ کوفتی ندیدم

- نخیر..نه این بز به فکر ناهاره نه اینجا یه سنگی هست تاما بخوریم

به سمت میزم رفتم و از سیل وسایل بیخود تو کیفم کارتو برداشتم و از دفتر زدم بیرون
از شانس قشنگم دوتا مغازه اونور تر یه سوپرمارکت بزرگ بود باخوشحالی وارد مغازه شدم و خرید کردم‌

نایلون های خرید رو روی میز وسط اشپزخونه گذاشتم و یه تابه بزرگ انداختم رو گاز‌ تو دفتر شیخ بزرگ جز وازلین چیزی برای چرب کردن تابه پیدا نمیکردم پس شانس اورده بودم که یه بطری روغن هم تو خریدام بود

با ذوق بسته ناگت رو باز کردم و چیدم کف ماهیتابه..و پشتبندش برگر ها رو
دیدم عطر غذا بلند شده که سریع در رو بستم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/14 10:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_249

-غوررررررررر
ضربه ارومی به شکمم زدم و گفتم: مرگگگگگگگ! عه ادم باش
بطری های کنسرو ماهی و لوبیا روهم باز کردم و تو ظرف ریختم
سینی پر از غذا رو دوباره چک کردم که صدای محمد اومد

- فائزه؟ دارم میرم دسشویی بیا یه زنگ بزن یچیزی بیارن بخوریم این دفتر بقلیمون عطر غذاش منو کشت

ریز خندیدم و گفتم: حله چشاته
تا دیدم در دشوری بسته شد سینی رو برداشتم و بردم تواتاقش
سریع میز رو چیدم و منتظر موندم

چند دقیقه بعد صداش از تو راهرو اومد
- لامصب انگار همینجا درست کرده غذارو‌
درو باز کرد که با دیدن میز بهت زده گفت:
- اینا از کجا اومد؟

- بیا اول غدا بخوریم اینارو هم میگم
پشت میز نشست و گفت: الان میتونم فقط بخورم

شروع کرد به دو لپی خوردن که منم مثل گاو غذا میخوردم
با دهن پر گفت: کی رفتی مغازه؟
- یساعت پیش شدیدا گرسنم بود

- غذا سفارش میدادی خب
- غذارو ول کن یچیزی تو این کابینتات بزار بخدا ادم ناراحتی روان میگیره

- اره یادم رفته..هوف چقدر گشنمه
- تو که دو دستی داری میخوری
- کاش یه دست دیگم داشتم

یه لقمه خوشگل درست کردم و به سمت دهنش گرفتم که نگاه عمیقی بهم کرد
صحنه اهسته شد و دهنشو باز کرد و لقمه رو بلعید و همین وسط دستمم گاز گرفت که صحنه از حالت اعسته خارج شد و محکم زدم تو سرش

- اخخخخخ وحشی بززز...دستنمم

خندید و درحالی که میچرید گفت: اوکی ولی خوشمزه بود

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_250

لبخندی زدم و به غذا خوردنم ادامه دادم
بعد از تموم شدن چَرا به صندلی لم داد و گفت: ترکیدم یا الله! چجوری نماز بخونم؟ هوف خرس انقد نمیخوره
ظرف هارو جمع کردم و نق زدم

- بریم برای شست و شوی این عنتر ونترا..شمام نمازتو بخون بعد ازظهر باید لوگوی کارتو طرح کنی!
- بله منشی عزیزم حتما‌‌
لیخندی زدم وارد آشپزخونه شدم اول ظرفا رو ریختم تو سینک بعد گاز رو تمیز کردم
محمد اومد داخل و گفت:
- میخوام اینجا وضو بگیرم
با دستم اشاره به سینک کردم و گفتم: بفرما
بعد انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم:
- وایساااا وایساااا ظرفا رو کنار بزارم
به سمت سینک رفتم که ازپشت بهم چسبید و به کابینت قفل شدم

چشامو تو کاسه چرخوندم و گفتم: ناموسن محمد مسخره بازی در نیار
- آبو باز کن!
- بابا دسته خرت داره سوراخم میکنه
- اخه توویه خلوت دو نفره نفر سوم شیطانه‌‌

خودمو بیشتر به کابینت چسبوندم و گفتم: لعنت خدا برجان شیطان و همکارش

- حالا یه ماچ بده من برم نمازمو بخونم
- چخه نمیدم
- لپ فقط
خندیدم و گفتم: اینوووووو برفرض محالم یه ماچو حروم کنم اونم فقط رو هوا!
- خب رو هوا ماچ بده من برم

بزور برگشتم و رو هوا لبمو غنچه کردم که اروم لبهاشو رو لبهام گذاشت و بعد چند ثانیه کنار رفت
بهت زده به وضو گرفتنش نگاه میکردم که مغزم گفت: داش محمدو ول کن به داد من برس تکلیف چیه هم قلبت کم اورده هم من :)

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 10:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_251

نفس عمیقی کشیدم و پشت میز نشستم
مغز: بلند شو ظرفارو بشور بدبخت
- وای ولم کن اسکل...نکنه عاشق شدم؟
مغز: سگ درصد
ضربه ای به سرم زدم که دوباره ندا امد
- آخ...بزن در ماتحتت که عنی عنی به این *** آقا دلبستی...
- باشه حالا درتو بزار برم ظرفامو بشورم اه..
پشت سینک رفتم ظرفا رو شستم میخواستم برم پشت میز کارم که یهو قلب من که تا الان لال بود با عشوه گفت

- فازی جون برو ک...ون محمد بزار..برو سر به سرش بزار برو چشاشو درار
لبخند خبیثی زدم و گفتم: هومم بد ام نمیگی
مغزم جیغ کشید: خاک تو سرتتتتت یکم سنگین باشششش..الان میری قهوه ای عنی میشی میای بیرون

همچنان خبیثانه خندیدم و درو باز کردم..داشت نماز میخوند..لامصب انگار جعفرطیار بود تموم کنش دیگه خیلیم پاکی سه ساعت نماز میخونی!

دیدم نخیر دست از عبادت برنمیداره رو صندلی روبروش نشستم و سه تا دکمه اولم رو باز کردم
با اخم محوی کلمات عربی دعا و نیایش رو ادا میکرد

- الان ضایت میکنم مرتیکه
خیاری از رو میز برداشتم و درحالی که سعی میکردم در عین لوند بودن شبیه بز نباشم خیارو بین لبهام گذاشتم و الکی خراب بازی در میاوردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:31

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_252

دوباره رفت سجده که بیحوصله خیارو پرت کردم و محکم خورد تو سرش‌
تقریبا بلند گفت: الله اکبر
- زقنبوت!
خواستم بلند شم که سلام نمازشو داد و چپکی نگاه کرد
حق به جانب گفتم: ها؟
-تنت میخواره فازی؟
- نه اومده بودم خیار بردارم بخورم برا هضم غذا
- کاملا منطقیه

لبخند کاملا مصنوعی زدم و گفتم
- طاعات و عبادات قبول بای..
جلوم ایستاد.
- چرا اونجوری خیارو گرفته بودی دستت

قری به گردنم دادم و گفتم: چون رابطه پنهانی با خیار دارم
- فک کن منم خیارم
- تو گلابی ای
تک خنده ای کردم و گفتم: شوخوش اقای مهندس!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:32

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_253

با مشتای کمجونم درحالی که از خنده ریسه میرفتم به شونش زدمو گفتم:
- ولم کن مردک..
- تسلیم شو ولت کنم!
نفس زنان گفتم: اقا من تسلیمم..تسلیممم
محکم بغلم کرد که خندم رفت و سرمو تو انحنای گردن و شونش جا دادم

لبخندی زدم و دستمو دورش حلقه کردم
اونم دستشو رو کمرم گذاشت
ازش جدا شدم که لبخند کم رنگی زد و گفت:
- میرم سراغ لوگو..
سرمو تکون دادم و شالمو بوییدم
- عطر تو رو گرفته!
برگشت و با احساس گفت

- اره این اسپری دشوری رو زدم به خودم ولی شرمنده.
- ای مرتیکه کپک..
لبخندی زدم که صدای سرمستانه و سرخوش میعاد اومد

- نهی نهی نهی نهی..وای نهی نهی نهی
میعاد گل جوان نهی.. شاه تهران نهی
خندیدم و گفتم: سوژه عصرمونم رسید

درو باز کردم که گفت: او او گمونم تو اتاق نماز میخوندین درسته؟
- اره اتفاقا...
محمد وسط حرفم پرید و گفت: این بیشعور منظورش یچی دیگس.

لبخندی زدم و گفتم: بفرما داخل.
از کنارم رد شد و به سمت میز محمد رفتو زد رو شونش
- جون پروژه جدید..سهم داداشی روهم بده
- انشالله بگیره
- کجاتو؟
- پروژه رو میگم
- اهان اوکیه..
سرشو به سمتم برگردوند و گفت: زنداش یجی خوشمزه بیار داشی بخوره یچی گرم
- چی میل دارین؟
با لودگی گفت: هات چاکلت! اخه این طویله جز چایی و نسکافه چی داره

به سمت اشپزخونه رفتم و قوطی هات چاکلتی رو که تازه خریده بودم رو باز کردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_254

با خباثت لیوان‌هارو چییدم و وارد اتاق کار شدم
میعاد جیغ کشید: زنداداشششش! دیدی این برادر نادانم چه اسم نابودی برای همچین پروژه عظیمی گرفته؟

لبخندی زدم و لیوانو جلوش گذاشتم
- پشماممم هات چاکلت
- نوشجان.. راستیی فازی اسم مستعار منه‌

از محتویات لیوان که تو دهنش بود با خنده پاچوند رو میز
- نه بابااااا...فازی؟
- اوهوم
با خنده گفت :محض اطلاعت عزیزم اسم پروژه قبلیش میعاد بود
- الان منم دیگه‌

محمد کلافه عینکشو برداشت و گفت:
- حوصلم نمیگیره کار کنم بریم خونه یکم بخوابم شب با فائزه باید بریم یه قرار کاری

چشاشو ریز کرد و گفت: مرتیکه چرا گیرم میاری..بگو امشب خلوت زنو شوهریه دیگه..منم میلیارد پول بدی نمیام یهو اشتباه میگیری منو بیا و درستش کن

محمد خندید و گفت: لوس نکن خودتو خواستی توام بیا
- نه ممنون بیام اونجا هی چپک نگاهم کنین

با ذوق گفتم : ارههه میعاد بیاااا خیلی خوش میگذره

نگاهی بهمون کرد و گفت: جاهای تاریک نمیرین اوکی!
محمد گفت: میریم شهربازی

با خوشحالی گفتم ایول!
میعاد گفت: استخر توپ هم داره؟
محمد: خرس گنده ابرو ریزی نکی یه وقت منکه میدونم امشب یه کدوم ناک اوت میشه

میعاد بی توجه به محمد گفت: ساعت 9 شب استارت شادی و نشاط

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:33

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_255

با سرعت نور به بزرگترین و بی سروته ترین شهربازی شهر رسیدیم
شاید از وقتی که 10 سالم بود دیگه شهربازی نیومده بودم
فائزه و میعاد کلی بلیط گرفتن و اومدن سمتم‌
میعاد گفت: ترو خدا مثل کاکا سنگی نباش دیگه بابا هیجان داره از مغزمون می پاشه بیرون

- چکار کنم من با سی و اندی سال؟
میعاد نگاهی به فائزه کرد و گفت: همراهی مان کن!
بعد هم دوتایی به سمت یه دکه دریافت بلیط رفتن و صدام کردن اصلا دلم‌نمی خواست سوار قطار وحشت شم واقعا این دوتا می خواستن شرفمو ببرن
پوفی کشیدم و سوار شدم من وسط و فائزه سمت چپو میعاد ام سمت راست

بهمون عینک سه بعدی دادن و خاطرنشان کردن که از جامون بلند نشیم

قطار شادی کودکانه شروع به حرکت کرد که فائزه انگشتاشو لای انگشتام برد..
اروم فشردمشون که میعاد گفت

- داش ما خار داریم؟
- بیا دست توام بگیرم
خنده ریزی کرد و گفت: خدا نکشتت داداشی..
پچ زدم: اسکل خر!

وارد تونل تاریکی شدیم..سرد بود عادی ام بنظر میومد که یهو یه عجوزه اومد جلو صورتم‌‌‌ خیلی جلو خودمو گرفتم که جلواون دوتا سوژه گیر ابروریز کاری نکنم ولی یهو جیغ زدم و پشت بندم همه زدن زیر داد و هوار.

اون لابلا صدای خنده میعادم میومد که میگفت: محم رید! محمد رید

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_256

همه جیغ میزدن یهو مثلا یه مار عظیم الجثه دهن وا کرد که منو بقوله ولی یهو از ترس یه کار هوشمندانه کردم و عینکو برداشتم
پشمام ریخت! هیچ خبری از هیچی نبود...دوباره عینک زدم که دیدم داریم میریم تو حلق اژدها..

به دست و پا زدن میعاد و فائزه خندیدم و یواشکی ازشون فیلم گرفتم
نگاهمو به فائزه دوختم که با هیجان جیغ میزد

یهو عینکشو برداشتم که با بهت نگاهم کرد.
انگشت اشارمو رو لبم گذاشتمو اروم گفتم:
- هیس

- بابا داشتیم میرفتیم تو درهه! بزار بزنم ببینم چی میشه!
عینکو بهش ندادم و گفتم:
- لپمو بوس کن بدم عینکتو

میعاد باخنده گفت: چص بازی داشتین چرا منو اوردیینن اوه زنداداش یه داف اومد
فائزه حرصی گفت: محمد بده عینکو ببینم میعاد داره چی میبینه

- رسیدن به عینک راحته
پوفی کشید و گفت: بیا

میعاد دااد زد: صلوااااااتتتتتتتت!
بعد همه یکصدا گفتن: الهم صل علی محمد وال محمد :/
فائزه خندید و یه بوسه ریز رو گونم کاشت..


از زیر پوستم یه رگه خون بطور خیلی سریع به سمت قلبم رفت و باعث شد لبخند محوی بزنم عینکو زد و دوباره رفت تو حس..

بهش جلو خیره شدم که یهو یه فشار آب ریخت رو صورتم و پشت بندش همه شروع کردن به جیغ زدن

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:34

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_257

با وحشت به دور و برم نگاه کردم که میعاد گفت: یا پیغمبرررر خدااااا ک...یرموووو بریدننننن یا خدداااا خوردشششششش نخوررر بی پدرررر من الان چه گهی بخورمممم محمددد برو از دهنش دراررررر

با خنده گفتم: چی میگی میعاد چته؟
- همینجور یهو خون ریخت تو صورتمم وای چیز نازنینممممم..چخه پدرسگ! الان خوردیش سیر شدی؟ دَله گشنه سیا سوخته؟

از ته دل خندیدم و بعد یهو به اخر تونل رسیدیم عینک میعاد و برداشتمو گفتم:
- میعاد عاشق فازتم!
دستشو به سمت خشتکش برد و گفت: وای خدایا شکرتتت

فائزه عینکشو برداشت و گفت: خداروشکر برای زیر 15 سال بدرد نمیخوره سکته کردم من

پیاده شدیم که گفتم: خیلیم خوش گذشت نظرتون چیه بریم شام بخوریم؟

برگشتم که دیدم دوتایی رفتن سمت ماشینای بزرگ کنترلی
چشام گرد شد
- وای!

به سمتشون رفتم که میعاد گفت: ماشین آبیه مال من
فائزه هم درحالی که شالشو درست میکرد گفت: منم قرمز رو میگیرم

چشام به ماشین صورتی که کلاه الکیلی پرنسسی داشت خورد
دوتا کلاهشونو گذاشتن و سوار ماشین شدن منم پوکر با کلاهی که شبیه کلاه تولد بود پشت فرمون نشستم

فائزه و میعاد خیلی سعی میکردن نخندن ولی با تکون خوردن ستاره رو کلاهم یهو طاقت نیاوردن و زدن زیر خنده
- کوفت!
- داداشی شدیدا کیوت شدی..فقط اخماتو وا کن غول صورتی..
و دوباره هرهرهرررر کررکررررر
ماشینو روشن کردم و هی میزدم به ماشینشون

بچه های بدبختی که داشتن بازی میکردن لال و خاموش نگاهم میکردن یکیشونم زد زیر گریه که اخرش مدیر اون وسیله بازی پرتمون کرد بیرون

رو چمنا نشستیم و میخندیدیم که میعاد بشکنی زد: بریم اون تاب سرسره مرگ!
- میعاد ول کننن!
فائزه هم تایید گرانه گفت: ارههههه مطمعنم خوش میگذره

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:35

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_258

#فائزه
- محمد بنظرت ارتفاع این سرسره چقدره؟
مثل بدبختا گفت: بیا برگردیم فائزه فقط یه روز راهه برسیم به تهش نگاه کن ادما چقدر کوچیکن؟ میعاد اصلا دیده نمیشه

شیطون خندیدم: میترسی؟
اخم محوی کرد وگفت: نه کی گفته بپریم! بریم اصن
اب دهنشو داشت قورت میداد که از پشت هولش دادم و با هوار افتاد و منم پشت سرش سر خوردم
باسرعت نور سر میخوردیم پر از هیجان بودیم که یهو محمد افتاد رو تشک بادی و منم پرت شدم روش

محو صورت هم شدیم با یه دستش پامو گرفته بود و نمی ذاشت جمب بخورم
- محمد بهتره بریم
لبخند محوی زد که مسئول سرسره داد زد

- اقا اگه کار دیگه ای نمیخوای کنی جارو خالی کن الان ملت میوفتن سرتون
نگاهی به اون مرد کرد و بعدشم اومدیم پایین

میعاد با دیدنمون خندید و گفت: داداش هرجایی که نرمه تخت اتاقت که نیس مراعات کن
- خیلی خب توام اقا من خیلی گشنمه
- منم
میعاد دستی به شکمش کشید: و همینطور منم

وارد یه رستوران فست فودی تو همون شهربازی شدیم
پشت میز نشستیم که محمد با دیدن پسری که پشت صندوق بود گفت:

- ای وای!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:36

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_259

رد نگاه محمد رو گرفتم که دیدم به یه پسر جوون که جلوی صندوق وایستاده بود خیره شده...

میعاد هم رد نگاه محمدو گرفت و گفت:
- داداش چرا *** به خودت... عشق سابقته؟ میخوای منو و فائزه جیم بزنیم با آقاتون خلوت کنی...

محمد اما همچنان به اون پسره خیره بود...
دوباره برگشتم تا نگاهی بندازم که محمد گفت:
- فائزه برنگرددد... فقط ثابت بشین...

میعاد دوباره نگاهی بین محمد و پسره رد و بدل کرد و گفت:
- حاجی بوی خیانت به مشامم میرسه...

محمد چشم غره ای بهش رفت و گفت:
- چصیدی خبر نداری...

میعاد پوزخندی زد و گفت:
- داداش فعلا تو *** به خودت معلوم نیست با پسر مردم چیکار کردی پولشو ندادی الان اینطوری موش شدی...

از حرف میعاد خندیدم که محمد هم خندید اما مشخص بود اینجا نیست و فکرش جای دیگس...

#محمد
دوباره بهش نگاهی انداختم...

نیما بود، برادر نگار... مردی شده بود واسه خودش... چقدر قیافش شبیه نگار بود...

قطعا اگه من و با فائزه اینجا میدید فاجعه به بار میومد... خانوادتن دل خوشی از من نداشتن شاید عصبی میشد شایدم نارحت میشد...

نمی دونم هیچی نمی دونم... پوففف...

خداروشکر صندلی فائزه به میعاد نزدیکتر بود و میعاد بینمون نشسته بود و ضایع نبود و در مرحله اول نمی‌تونست تشخیص بده فائزه با منه...

صندلیمو به میعاد نزدیکتر کردم که میعاد صندلیشو بیشتر سمت فائزه برد و با ترس ساختگی گفت:
- داداش به پسر مردم خیره میشی بعد صندلیتو جفت من میکنی؟

صغیر گیر آوردی مرتیکهههه؟
داری نگرانم میکنی محمد نکنه گرایشت تغییر کرده...

حاجی رفاقتی بخوام مرام به خرج بدمم چیزی ندارم داداش یه ماتحته که اونم پس و پیش یه نمونه بیشتر ازش ندارم بیا بگذر...

فائزه به شیرین کاری های میعاد هارهار میخندید و من فقط با لبخند مضحکی میعادو نگاه میکردم...

میترسیدم این دلقک بازیاش خنده فائزهو بیشتر در بیاره و نگاه نیما رو این سمت بچرخونه...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/14 13:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_260

یه اقایی اومد که سفارش بگیره ولی من تمام حواسم پی نیما بود که متوجه میزمون نشه
میعاد زد به شونمو گفت:
- داش چی میل داری بگو دیگه؟
نگاه گیجی بهش‌کردمو گفتم: هرچی خودتون مبخورید برا منم سفارش بده

فائزه با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چیزی شده محمد؟
-نه نه همچی اوکیه
با اوردن شام مشغول شدیم که میعاد گفت: خداروشکر تو وقت غذا خوردن از قورت دادن پسره دست کشیدی.. بدبخت باید فرار میکرد

- میعاد یه امشبو یکم طناز بازی کمتر درار
- باشه داش ولی قلبمو شکوندی
لبخندی زدم و مشغول غذا خوردن شدم که دستی رو شونم نشست

برگشتم که با دیدن نیما با تعجب نگاهش کردم
- به به محمد اقا...خیلی منتظر بودم بیای سمتم اما افتخار ندادید

از جا بلند شدم و گفتم: خوبی نیما؟ چطوری پسر؟
- دیدمت یاد آبجی افتادم..گفتم بیام سلامی بگم
فائزه و میعاد هم سلام کردن که نیما گفت:
- خواهر نداشتی که!

فائزه لبخندی زد و گفت: من همسرشونم..

نیما لبخند از لبش پرید و گفت: مبارک باشه اقا محمد..دمت گرم همین پنج سال هم تحمل کردی!

فائزه گنگ نگاهش کرد و گفت: منظورتون چیه؟
- هیچی خانم..شبتون بخیر خوش بگذره

سری تکون دادم و گفتم: نیما وایسا..
به سمت صندوق رفت و کولشو برداشت
- داداش کاریت ندارم..مبارکت باشه..اما خواهرم بخاطر تو مرد..یادت که نرفته

- تو و خانوادت میخواین منم بمیرم؟ خودتون زندگی میکنید اما توقع دارید من بمیرم جالبه!

نگاه طعنه امیزی انداخت و گفت: اره خب حق داری

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/14 13:37