The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/12 00:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_166

اشکامو پاک کردم و تو اتاق ننه رفتم..
تنها کسی که اشک نمیریخت ننه بود کنارش نشستم و با چشای اشکی گفتم: من یک روز درمیون میام پیشت خوشگلم..
با دستهای لرزونش دستمو فشار ارومی داد و گفت
- دختری که میره خونه شوهر شگون نداره هر روز خونه باباش باشه برو خدا به‌ همراهت..مام ظهر میام خونه فرخ ها برای مراسم..برو دختر اشکاتو پاک کن الان شوهرت میرسه زشته!

سرمو رو شونش گذاشتم و هق زدم
- از دلتنگی میمیرم!
- کسی با جدایی نمرده! برو دختر از پدرت خداحافظی کن برو!
با چشایی که بدون درنگ میباریدن به سمت ایوان خونه رفتم‌‌
نمیتونستم لرزش صدامو کنترل کنم
- بابا؟
سیگارشو سریع پرت کرد و به سمتم برگشت
- جانم بابا؟
سریع خودمو تو بغلش انداختم..
- دلم خیلی براتون تنگ میشه...بابا میدونم خیلی سخته ولی ولی من هیچوقت ولتون نمیکنم..من متعلق به اینجام
سرمو نوازش کرد و گفت: باشه بابا..هممون دوستت داریم...خوشبخت بشی دخترم..
تا خواستم چیزی بگم صدای خنده بچه ها از کوچه اومد و بوق های مداوم ماشین محمد

از پنجره داخل خونه نگاه کردم..میعاد جلوی ماشین رو همه شاباش میریخت و بچه های کوچه به پولا چنگ میبردن..دستی به پیشونیم کشیدم..انگار تب کرده بودم!
استرس عجیبی به جونم نشسته بود
سوگند به ارومی دستمو گرفت: ابجی بیا مانتو سفیدتو اوردم..اینجوری جلوی اقا محمد نرو
چن بار سرمو تکون دادم و مانتو رو پوشبدم
- سوگند به لیلا گفتم بیاد اینجا..مرتب اماده میشیدا! لباس نو بپوشید عطر بزنین..قربونتون برم!

با باز شدن در حیاط سوگند رو محکم به آغوش کشیدم و با چشای اشکی گفتم: مدیونتم..!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_167

پدرم به استقبال محمد رفت و من از داخل حال نگاهش میکردم..عینکشو برداشت و با بچه ها که بزور لبخند میزدن و از ترس بابا کاری نمیکردن سلام و علیکی کرد..میعاد مثل خاله خان باجی ها گفت
- عروس خانوم کجایی؟! دیرمون میشه ها!

پدرم اومد داخل و دستمو گرفت:
- بیا دختر قشنگم!
درحالی که دست بابامو سفت گرفته بودم باهم بسمت محمد رفتیم
تو یک قدمی محمد ایستادم و اروم گفتم: سلام!
- سلام
میعاد گفت: فاصله بگیرین از این همه ابراز علاقه!
محمد سقلندری بهش زد که بابام گفت
- برید بسلامت!
دستمو ول کرد..
با چشای اشکی به پدرم نگاه کردم که محمد دستممو گرفت..حسی مثل جریان برق تو بدنم به حرکت درومد..
ابجی ها و برادرام با بغض و همسایه ها از پنجره برامون دست میزدن
به راه افتادیم..تا برسیم به در حیاط بالای ده بار به پشت سرم‌نگاه کردم...گریه میکردن...برای من..برای فائزه..برای فازی!

اشک میریختم..محمد درو برام باز کرد..دوباره به در خونمون نگاه کردم که پدرم ازش بیرون اومد
- بشین فائزه!
به محمد نگاه کردم که یه قطره اشک از گوشه چشمام چکید
دست دراز کرد و اروم اشکمو پاک کرد..
قلبم هری ریخت...
- اینجوری بهم خیره نشو فازی زشته!
لبخندی زد که سوار ماشین شدم..چشامو بستم و لب گزیدم..
محمد هم کنارم نشست و گفت: بریم میعاد..
با به حرکت درومدن ماشین صدامو رها کردم و اشک ریختمم
- مننن غلططط کردم...برگرد نمیخوام زنت بشم
- دیگه دیره دیگه دیره
اینو میعاد با ریتم گفت که مشت کم جونی به محمد زدم
- نمیخوامت..تروخدا برگردیم
عینکشو زد و خودشو بهم نزدیک کرد
- قول میدم بهت بد نگذره!
- خانوادم؟!
- گفتم که برو بهشون سر بزن..بهترین چیزام براشون بخر...من ساپورتت میکنم!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم: دلم تنگ میشه!

میعاد خندید و یه اهنگ شاد گذاشت
- حداقل اینجا اهنگ شاد بزاریم تو مجلس آیت الله محمد فرخ اجازه ندادن.. ایشالله عروسی خودم جبران کنم براتون

محمد پاهاشو باز کرد و به صندلی تکیه داد:
- صدا نده راهتو برو..
- چشم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:20

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_168


زنگ ارایشگاهو زدم که درباز شد..کاور لباسمو از محمد میخواستم بگیرم که مچ دستمو گرفت:
- ارایشت جیغ نباشه ها؟
چش غره ای براش رفتم و لباسو از دستش کشیدم
- خیلی خب...فعلا..
درو بستم که در طلایی روبرو بازشد
اونقدر ارایشگاه لوکسی بود که با دهن باز به همچی نگاه میکردم..یه خانم تو پر که لبهاش پر از ژل و با...نش مثل طاقچه بود نزدیک شد
- سلام عشقم!
- سلام خوبید
دستشو جلو اورد و گفت: من مهنازم‌..حتما شما هم عروس شکوفه خانوم هستید
لبخندی زدم و گفتم: بله درسته!
- بیا خوشگلم بیا که یه شاه دخت ازت بسازم گرچه خودت ماهی.!

لبخندی کنج لبم نشست و همراهش رو صندلی نشستم
از تو اینه نگاهم کرد و گفت
- چه نوع ارایشی؟
- ساده میخوام جیغ نباشه
- اتفاقا ساده خیلی بهت میاد گلم..حالام شروع میکنیم
....
تاج روهم روی سرم گذاشت...یجوری تور رو روی سرم وصل کرد که جز چندتار مو چیزی معلوم نبود..اون دختری که توی آینه بود رو نمیشناختم...بقدری ارایش به صورتم نشسته بود که باورم نمیشد اونی که تو آینه است فازیه!

طولی نکشید که زنگ به صدا درومد
یه دخترک باریک اندامی جواب داد و بعدش با ذوق گفت: اقاداماده!
استرس کل وجودمو گرفت
مهناز خانم بهم عطر زد و گفت: خوشبخت بشی خوشگل خانوم!
- خیلی ممنونم دستتون درد نکنه!

دامن لباسمو گرفتم و بسمت در رفتم.
با باز شدن در محمد رو دیدم که به من زل زده بود..حقا مدل موی جدیدش که دیگه اونو بچه مثبت نمیکرد خیلی بهش میومد!

نزدیکم شد که فیلمبردار گفت: عروس خانومو ببوس
محمد مثل مرغ گفت: چی؟ چکار کنم؟
- ببوس داش...لبای واموندتو بمال به سرش!
-حاجی نمیتونمم!
- بدوووو منتظرم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_169

نگاهی بهم کرد و بعدش لبشو‌ رو پیشونیم گذاشت بوسید
خیره بهش بودم که سرشو عقب کشید..حس خوبی به این بوسه داشتم! درست برخلاف اون بوسه پر از عذابی که محسن بهم تحمیل کرده بود!

فیلمبردار که اسمش اقای پارسا بود گفت: خب بریم سریع عکسا رو بگیریم مهمونا منتظرن..شکوفه خانوم پوست از سرمون میکنه!
لبخندی زدم که محمد دستشو به سمتم گرفت
- بریم؟
- بریم!
با گرفتن دست گرمش ناخوداگاه لبخندی زدم و به راه افتادیم..
میعاد سر کاپوت ماشین نشسته بود و نوشابه میخورد که با دیدن ما مثل برق پرید و کل کشید

-کیلیلی کیلیلییییییی مبارکهههعع عوووو عووووو عوووو عوووو!
نمیدونم از کجا نقل اورد ولی چنان به سمت ما نقل پرت میکرد که ما دستمونو جلو صورتمون گرفتیم تا کور نشیم

محمد گفت: میعاد بسه کورمون کردی ول کن!
- بفرمایید دوگل نوشکفته!

درو برامون باز کرد که اول من نشستم‌
بعد هم محمد کنارم نشست و به راه افتادیم
درحالی که صدای اهنگ رو هزار بود از پنجره به بیرون نگاه میکردم

میعاد خندید و گفت: انگار با چوب زدنتون که بیاین عروس دوماد شین..
محمد گفت: راهتو برو..
- داش خدایی خیلی خری
- چرا؟
- دف اخه؟ دف مگه ادمو به رقص میاره؟
- میتونی نرقصی!
- البته...مگه خرم با دف برقصم؟ من به عنوان مهمان گوشه میشینم و ناهارو شاممو میخورم بقیه به من چه!

از حرفایی که میزد خندم میگرفت..پسره نمک!
طولی نکشید که به باغ بزرگی رسیدیم
- مسافرین عزیز به ارامی دکمه خود را به فشارید!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_170

قیافه میعاد شبیه بادکنکی بود که بخاطر نگهداشتن باد شکم داشت میترکید..
البته حقم داشت!
اقای پارسا مثل بیچاره ها نگاهمون کرد و گفت:
- من الان باید بک گراندتونو عکس حرم بزارم چرا اینجوری ایستادین؟

میعاد با شنیدن این حرف خنده بلندشو رها کرد و بلند شد:
- پارسا جون تو بکش کنار من الان به داداشی یاد میدم چکار کنه..
با لبخند نگاهش میکردم که اومد روبروی محمد و گردنشو گرفت و خودشو ازش اویزون کرد
- زنداداش نگاه کن اینجوری بگیر داداشو و دستتو رها کننن..رهاااااا کننننن!

محمدم خندش گرفت و منم میخندیدم..
گل رو از دستم گرفت و جلو محمد ایستاد و با ناز یه دستشو رو کمرش گذاشت و با اون دستش سر محمدو گرفت..فیلمبردار همونجوری میخندید و عکس میگرفت

میعاد گل رو بهم داد و گفت: انگار اومدن عکس پرسنلی بگیرن خل و چلا
بعدش رو صندلی نشست
- حالا اجرا کنین
محمد پشتم ایستاد و دوتا دستشو رو کمرم گذاشت
نفس هاش رو گردنم رو میلرزوند
ژست بعدیو گفت بریم زیر تور من و اون باز پیشونیمو ببوسه..

اسم بوس اومد خواستم فرار کنم که میعاد گفت:
- زنداداش؛ داش ممد این طرفه!
اروم پلکی زدم که خودشو به پیشونیم چسبوند
این دفعه خجالتش کمتر شده بود..
صدای عکاس اومد

- عروس خانوم متعجب نباش! چشاتو ببند و لبخند بزن!
خلاصه هربلایی میخواست به سرمون اورد و بعدش قرار شد بریم خونه شکوفه خانوم
میعاد داشت با فیلمبردار سر اینکه محمد یه طناب از سر باغ بگیره و مثل تارزان رو هوا بدوعه بحث میکرد که طبیعتا نظریه وحشتناکش رد شد

خواستم پشت ماشین بشینم که میعاد گفت:
- زنداداش؟
- جانم
- رانندگی بلدی؟
- اره!
سوویچو داد و گفت: ممد جون بیا پشت‌‌..زنداداش تو برو جلو رانندگی کن
بعدشم به فیلمبردار گفت:
- رو در ماشین بشین صحنه های جذابو بگیر
شروع به رانندگی کردم که سقف ماشین باز شد و میعاد؛ محمد رو بزور برد بالا و اهنگو گذاشتن رو 100
صدای خنده های محمد و میعاد باعث میشد منم بخندم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_171

میعاد همینجوری قر میداد که یهو باسنش محکم خورد به سرم خندیدم با ریتم بوق زدم..
بنده خدا فیلمبردار داشت از رازبقا فیلم میگرفت
یه کوچه به خونشون پیاده شدیم و حالت تدافعی گرفتیم‌
منو محمد پشت نشستیم و میعاد درحالی که داشت موهاشو راست و ریس میکرد عینک دودیشو زد و پشت رول نشست

با لبخند خیلی اروم خطاب به محمد گفتم:
- مذهبیا خوب قر میدن!
- اخرین شادی های مجردیمه.گ
- پس تا میتونی شادی کن..بعدش خودت منو پس میدی خونه پدرم!
- باشه تو خواب ببینی!
به همدیگه نیشخندی زدیم که رسیدیم جلو دروازه..
خیلی شلوغ بود..دیزاین محوطه بزرگشون خیلی جذاب بود حقیقتا جذاب ترین دیزاینی بود که دیده بودم

محمد پیاده شد که فیلمبردار اومد و یه چیزی بهش گفت..اونم سری تکون داد و درو باز و کمکم کرد پیاده شم.گ
با خنده به میعاد گفتم: با دف نرقصی ها!
- نه بابا مگه خل و چلم!.
....
درحالی که میعاد جلومون با ریتم دف قرمیداد از میون مهمونا رد شدیم..با دیدن خانوادم دست محمدو ول کردم و بسمت پدرم رفتم..همشونو بوسیدم و بغل کردم
محمد هم اومد و سلام کرد..لیلا روبروم ایستاد و با بغض نگاهم کرد
- مثل پرنسسا شدی فازی جونم!
لبخند پر دردی زدم و محکم بغلش کردم..میعاد یهو اومد و گفت
- سلام لیلا خانوم خوبید خانواده خوبن سلامتین خودتون؟
- سلام متشکرم..
- ببخشید یه عرضی داشتم میشه یک لحظه وقت گرانبهاتونو بگیرم؟
محمد اروم به میعاد گفت: نرسیده شروع نکن
- نه یه سوال عادیه!
- بعدا ازشون بپرس!
لیلا لبخندی زد و رو از میعاد برگردوند ..
برادرام نزدیکم شدن و گفتن: ابجی خوشبخت شی!
شکوفه خانوم و علی اقا هم اومدن و بعد سلام کردن شکوفه خانوم محکم بغلم کرد و کل کشید

محمد کنارم ایستاد و دستمو گرفت و داخل خونه رفتیم...با دیدن فضای خونه چشام چارتا شد.
- وای خداوندا چه جذابه!
تو جایگاه نشستیم که مهمونای زن اومدن داخل...
همشون جعبه های ریز و درشتی رو جلوم گذاشتن


اولین جعبه باز شد و شکوفه خانوم بعد از اینکه مطمعن شد مردی داخل نیست طلاهارو برام گذاشت و بعدش یه جعبه دیگه که توش پره عطر و لوازم ارایشی...بعدی لباس..بعدی چادر رنگی ...بعدی سفید که سرم گذاشت تا عاقد بیاد

به خاهر برادرام که با تعجب نگاه میکردن لبخندی زدم
جعبه اخرو باز کرد و گفت:
- کور بشه بد خواه زمین و آسمون..خوشبخت بشن عروس و دامادمون..اینم هدیه عمه خانوم..
من تابه حال عمه خانوم رو ندیده بودم...در جعبه باز شد..چندین النگوی سنگ کاری شده که همشو تو دستم گذاشتن و بعدیش قیجی و پارچه سفید...

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/12 00:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_172

از میون جمعیت خانوما‌..عمه خانوم بلند شد و بسمتمون اومد‌ یه خانم تقریبا مسن با کت و دامن کوتاه و اقتدار زیاد..ادم میتونست خم شه و بهش ادای احترام کنه!
اومد جلو و سرمو بوسید و منم دستشو بوسیدم‌.‌...محمد به ادبم لبخندی زد و اونم دست عمه خانوم رو بوسید‌..
باصدای محکمی گفت: خوشبخت بشی عروس!

بعدش پارچه رو برداشت و جلو چشم همه برید و یه قطعشو برداشت و تو جیب محمد گذاشت.
نمیدونستم چیه ولی سعی کردم به چیز بدی فکر نکنم
و بعد با کل کشیدن خانم ها رفت رو مبل نشست.‌.

محمد بلند شد و گفت: میرم بیرون..خوش بگذره!
- همچنین..
با رفتن محمد لیلا سریع اومد کنارم و دستمو گرفت
- اینا چه رسم بدی دارن!
- چه رسمی؟
- بریدن پارچه جلو خاص و عام
- منظورت چیه لیلا حرف بزن!

- عه خدازده اون پارچه سفیده...دیگه دستمال گردگیری نبود که گذاشتن تو جیب داماد که... اون دستمال شب زفافه
- چی؟ اما...
- داش فکر کردی طرف باهات ازدواج کرده محض رضای خدا؟
- وای لیلا!
سرمو گرفتم..
- سرم گیج میره لیلا...
- تروخدا فائزه...جلو فامیلای چس کلاس اینا خودتو نگهدار..
سریع رفت سراغ شکوفه خانوم و اوردتش
- چیه فائزه جون چیشده؟
- دارم خفه میشم...میخوام نفس بگیرم
- بیا بریم رو اون تراس اینور شلوغه..لیلا جون یه شربت و شیرینی بیار

باهم رفتیم رو تراس..روصندلی نشستم..دستام میلرزید و دلم میخواست جیغ بزنم
لیلا شربت و شیرینی رو روی میز گذاشت و درو بست
- بخور عزیزم
شکوفه خانوم شونه هامو محکم گرفت و گفت
- خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم که گفت
- چشاشون داره درمیاد که همچین عروس نازی گرفتم..چش خوردی عزیز دلم
- من خوبم شکوفه خانوم..شما برید پیش مهمونا من اینجا یکم میشینم
- اره اینجا بمون الان تایم ناهاره به محمدم میگم بیاد پیشت غذا بخورین

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_173

با رفتن شکوفه خانوم دست لیلا رو گرفتم و گفتم
- حتما باید پارچه رو نشونه بزنه؟
- نه باهاش وسط مجلس برقصه! چت شده فائزه چرا خنگ بازی در میاری؟
با انگشتم لبمو نیشگون گرفتم و به صندلی تکیه دادم
- حاجی تو نمیدونستی باید به طرف بدی؟
- بحث این نیست لیلا!
- پس چی؟
- ما باهم قرار بستیم رابطه نداشته باشیم
یه شیرینی برداشت و گفت: ج***سی؟
- نه رابطه تلپاتی...همون کوفتی دیگه؟
- پس؟
نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم: این عمش ن شوهر داره نه بچه نه کوفت و زهرمار...اینم دربه در دنبال زن بوده که عمه هه بهشون مال و ثروت بده!

لیلا همونجور که خیره بهم بود شربت تو دستمو گرفت و یه قلوپ خورد
- ینی مشقی ازدواج کردین؟
- اوهوم..قرار شد دستشم بهم نخوره
- اونوقت خبر داری باید یچی بزایی تا یچی کف دست اقا ممد بزارن؟
مشتمو به میز کوبیدم که لیلا با ترس خودشو کنار کشید
- د نکن فائزه با اینهمه طلا شبیه جادوگرایی..عه!
- لیلا فکر چاره کن
- فعلا تو نرین به عروسی..این هفته منو به یه کافه باکالاس دعوت کن میام کلی راهکار میدمت
- خیلی خب‌‌..هوف نفسم بالا نمیاد!

داشتم با پیش دستی خودمو باد میزدم که محمد و میعاد درو باز کردن
میعاد با دیدن لیلا لبخندی زد و گفت: بهتره ما بریم لیلا خانوم این دو مگس عاشق باهم خلوت کنن!

با رفتشون محمد به صندلی تکیه زد و گفت
- حالت چرا بد شد؟
سرمو جلو بردم و غریدم: اون دستمال کوفتی چیه تو جیبت؟
لبخندی زد و دستمالو با دو انگشتش بیرون اورد
- اینو میگی خوشگله؟
- اره همین!.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_174

صداشو صاف کرد و گفت: اهم..این دستمال رو عمم داد دیگه...مثلا برای شب زفافه!
- خاک تو سرت تو چقدر بی حیایی! چطور به خودت اجازه میدی درمورد این قضیه ممنوعه بامن حرف بزنی؟!
- زنمی خب! تا یساعت دیگه ام عقد کتبی و تموم!
- آها..که تموم! مگه نگفتی را....بطه نداریم؟
- الانم میگم! تو خودت ترسیدی

مثل بز نگاهش میکردم که در بازشد و دوتا خدمتکار اومدن داخل و جلومون غذا گذاشتن
بیخیال یه خیار از تو سالاد برداشت و گفت
- از رابطه میترسی خانوم کوچولو؟

خدمتکارا سعی میکردن نخندن که لبخند پرحرصی زدم وگفتم: دهنتو ببند محمد جان..
رفتن بیرون که کراواتشو گرفتم و بسمت خودم کشوندمش
- میخوای چه غلطی کنی؟ میخوای به عمت چی بگی؟
- یه فکری میکنم!غذاتو بخور میخوام برای گفتن بله صدات تا امریکا بره.

دندونمو انداختم بیرون و اداشو دراوردم: صیدیت تی ایمریکی بیری :/
با حرص برای خودم از غذاهای رنگارنگ رو میز کشیدم
- گشنمم هست
- بخور خانوم عزیزم بخور جون بگیری برای شب
اینو گفت و خندید که بسته سس تک نفره رو بسمتش پرت کردم و گفتم

- هوی بهت میخندم روم سوار نشو اقای فرخ!
- دیگه یه بو....س که میدی عزیزم
- تو خواب ببین

خندید و گفت: خیلی بد اخلاقیا عزیزم..
چش غره ای رفتم و یه قاشق برنج تو دهنم گذاشنم
-فائزه دهنت خیلی باز میشه ها

مثل مار زخمی نگاهش کردم و یهو به سمت موهاش چنگ بردم و کلشو به میز کوبیدم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_175

با خنده گفت: آخ دیوانه سرم...ول کن!
تو جام نشستم و گفتم: یا الله تو ببین حال و روزمو..
- بابا چته چقدر استرس داری؟ گفتم که کاری نمیکنیم دیگه این کولی بازیا چیه عزیزم؟

یکم برای خودم آب ریختم و خوردم
- به عمت چی بگی؟ بگی فائزه دختر نبود!؟
- به چیزی فکر نکن..این چیزا به خودم مربوطه و خودمم درستش میکنم اخرین وعده مجردیتو بخور زن خوشگلم که باید نیم ساعت دیگه بله بگی!

برو بابایی گفتم که ادامه داد
- مامانم چه ذوقی داره بنده خدا..امشبم جشنه..فردام یه پاتختی بزرگ تو محوطه برا عروس خانومی که به آقاش نگاهم نمیخواد بکنه
- مظلوم نمایی نکن!
- والا

به محوطه سبز زل زده بودم که درباز شد وشکوفه خانوم گفت: الهی قربونتون برم..تموم نشد خلوتتون؟ بعد عقد یکم خانوما دف زنی میکنن بعد برو تو اتاقت استراحت کن
محمد گفت: شب مگه جشن نیست؟
- شب لباس عروسم چیز دیگه میشه ارایشگرم هست.. بعد برید بالا خلوت کنین
ته حرفاش یه چشمکم زد و گفت: چند دقیقه دیگه عاقد میاد..اماده شید بیاین

بارفتنش دوباره خودمو باد زدم که محمد کلافه سرشو جلو اورد
- چته فائزه.؟!
- میدونی چرا این شرطو گذاشتم؟ هان میدونی؟

سوالی نگاهم کرد که با بغض سگی گفتم
- از وقتی به بلوغ رسیدم از را**بطه با مرد میترسم
دارم دق میکنم..ترس نیست..وحشته‌..خوفه من دارم سکته میکنم!

دستمو گرفت که با غم نگاهش کردم
- من هیچ کاری باهات ندارم!همونجور که قول دادم! تا تو نخوای من حتی بغلتم نمیکنم!

احساس امنیت! چیزی بود که با محمد بهش رسیده بودم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_176
تو چشم برهم زدنی عاقد اومد و باید میرفتیم سر سفره عقد..محمد دستشو به سمتم اورد که نگاهی بهش کردم و دستشو گرفتم‌
مهمونا با دیدنمون دست زدن که یادم اومد باید لبخند بزنم
تو جایگاه با شکوهمون نشستیم که شکوفه خانم چادر سفیدی روی سرم گذاشت و سرمو بوسید
با اون پف دامن و چادر شبیه کله قند شده بودم

محمد ریز میخندید که اروم در گوشش گفتم
- چیه کبکت خروس میخونه؟
پچ زد: یادمه تولد دختر عمم یه کیک پرنسس داشتن ایستاده بود..دقیقا مثل خودت انگار روت خامه کشیدن!
- اخی تروخدا انقدر حرفای طنز نزن مگه نمیبینی ازخنده نفس کم اوردم..نخندون بلکه زنده بمانیم!

نیششو جمع کرد و لبخندی زد که عاقد هم با بسم الهی شروع کرد
سوگند قند میسابید و لیلا و یه دختر دیگه پارچه رومون گرفته بود
سارا خواست بیاد بغلم که محمد اونو رو پاش نشوند..منم قرآن رو باز کردم
- سوره مائده!
محمد لبخندی زد و گفت: چه سوره قشنگی!
دوتایی اروم زمزمه وار ایه هارو میخوندیم که عاقد بعد از خوندن متن اصلی ازم وکالت خواست
- دوشیزه فائزه ابراهیمی آیا وکیلم شمارا به عقد دائم و همیشگی جناب آقای محمد فرخ به صداق یک جلد کلام الله مجید..یک دست آینه و شمعدان و چهارده سکه بهار آزادی در بیادرم؟ وکیلم ؟

لال مونی گرفتم که البته به جا هم بود..نزدیک بود سریع بگم بله که لیلا اروم نیشگونم گرفت‌‌ خلاصه دوبار دیگم منتمو کشید تا اینکه لب تر کردم و گفتم
- با اجازه ننه گلی و پدرم بله!

با گفتن بله همه کل کشیدن و منو محمد به همدیگه نگاه کردیم..نگاهش رنگ دیگه ای داشت..
سرمو پایین انداختم که همه اومدن برای تبریک و روبوسی
بعد یساعت شکوفه خانوم خواست که بریم استراحت کنیم واسه مهمونی شب..
محمد جلو و من پشت سرش بسمت اتاقش به راه افتادیم‌

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_177
درو باز کرد و رفتیم داخل که چشام چارتا شد
- ممد اتاقت کو؟
به دورم نگاه کردم..
- حاجی چه جذابه! مثل یه خونه مستقل مجهزه ای جونم چه قشنگه اینجا..
کتشو انداخت رو تخت و گفت: میری حموم؟
- نخیر! میخوام بخوابم
- باهمین ارایش؟
- اره مشکلیه؟
- نه والا...ولی من میخوام برم حموم
- خبر مهمی بود ممنون بابت اطلاع رسانی!
خواست بره داخل که گفتم: محمد؟!
نیشخند کثیفی زد: جانم!
- زیپمو وا کن اینو که بلدی؟
- اره!
زیپو کشید پایین و یه گوشه ایستاد
- ها مگه قراره فیلم ببینی؟ برو سر حمومت دیگه!
- بد اخلاق!
جلو در لخت شد که محکم چشامو بستم و هینی کشیدم
- هیییییییییییی خاک تو سرتتتتتت!
- چشاتو باز کن فائزه من شوهرتم!
- نهههههه!!! نهههه الهی بمیرییی من نمیخوام اینجوری ببینمت!
- ببین میخوام ترست کمتر شه
- برو داخل محمد و الا بیچارت میکنم

صدای در حموم اومد که پوفی کشیدم و چشامو باز کردم اما با دیدن اون موز پوست کنده شده که حتی شو**رت هم پاش نبود جیغی کشیدم و خودمو رو تخت پرت کردم
سرمو تو بالش فرو بردم و گفنم
- به ولای علی قسم نری تو حموم پا میشم میرم یجا دیگه
خندید و گفت
- خیلی خب کولی خانم...
دوباره صدای در اومد و شرشر آب
سرمو بالا گرفتم و نفسمو فوت کردم بیرون

- گندن بزنن مرد!خیلی بیحیا شده..وای خاک توسرم
ولی خداروشکر پسر نشدماااا....چجوری یه عضو اویزان رو باید تحمل میکردم خدایا!
لباسمو گوشه ای انداختم و از تو کمد یه پیراهن کوتاه سفید برداشتم‌..
موهای خرمایی رنگمو گیس کردم و با پد کل ارایشمو فرستادم به درک

بدون شلوار چه حالی میداد ادم رو سرامیک خنک راه بره..اونم تو تابستونی که سگ سیاه گرما بود
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو با حال خوبی بستم

...
با حس کردن اینکه چیزی رو بدنم داره راه میره اروم چشمامو باز کردم
محمد خیلی اروم داشت انگشتشو رو پام میکشید و با تعجب نگاهم میکرد
میغ زدم
- یا دانیال غریب..لعنت بهت ترسیدم!
- چقد سفیدی فائزه....
- بتوچه...من بعد سه ماه میرم تو برو یه زن سفید تر نشون کن

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_178

با کف پا چنان به تخته سی**نش کوبیدم که از تخت افتاد
- نکبت چش و چالتو درمیارم...بنا به اون مفاد قرارداد شما حق نداری این کارا رو کنی
از رو زمین بلند شد و گفت
- تو فقط قید کردی رابطه نداشته باشیم غیر اینه؟ خب بقیه چیزا آزاده!
- مسخرشو در نیارا!
- خب چته...همینه دیگه...الانم بیا یه بوس بده آقاییتو
چش غره ای براش رفتم و از جام بلند شدم
نگاهشو به پام انداخت که با قر ریز به سمت سرویس رفتم
جلو آینه ایستادم و به صورتم آب زدم
- خدایا..‌.چقدر سخته متاهل بودن طرف هی نگام میکنه من اعصابم نمیکشههههه!
در کمد رو باز کردم تا حوله بردارم دیدم چندتا بسه بزرگ کام توش هست
- یا خود خدااااا!!! اینجا محل فساده؟ نچ نج اینا استفاده نمیشه شکوفه جون..مگر اینکه پسرت بکشه روش بزنه روپریز

شونه ای بالا دادم و از سرویس خارج شدم محمد نبود
با خیال راحت لبخندی زدم و خواستم دوباره دراز بکشم دیدم در میزنن
اروم دروباز کردم که با دیدن لیلا لبخند پر رنگی زدم و کشوندمش داخل

خندید و گفت: اوف عجب تزیینی! چخبرا چکار کردی با آقا محمد...حمومو که زده بود!
- گاوی تو؟ گفتم که کاری نمیکنیم!
- بابا فائزه مگه میشه اونم ادمه مرده دل داره
- میخوام نداشته باشه خودش قبول کرد پس موردی نداره شما کجا موندین صدای مهمونا نمیاد
- رفتیم اتاق مهمونا..شکوفه خانوم اجازه نداد بریم
اقا محمد هم رفته پیش عمه خانم‌

- ماتحت لق همشون
- عه دختره روانی..داری شاهانه زندگی میکنی چته؟
- نمیخوام به محمد علاقه مند شم لیلا...بعدا چجوری جداشیم؟

متعجب گفت: چی زر میزنی احمق؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_179

از اونجایی که لیلای گاو تو باغ نبود سریع جمعش کردم و گفتم: هیچی..اره حق باتوعه! ولی اونم با نداشتن رابطه مشکلی نداره
- خوبه والا..حالا ماشوهر کنیم با موشک کو**مونو هدف میگیره

میخواست جدی باشه ولی نگاهمون به هم گره خورد و زدیم زیر خنده
- خنده نداره که...گریه کن فائزه...طرف همینجوری عقده ای میشه یهو میاد همه سوراخاتو ایزوگام میکنه
- نه بابا جرات نداره
- امشب اب البالویی چیزی فراهم کنین بریزین رو پارچه..گمونم فردا قراره پارچتو دست بگیرن تو محوطه برقصن
- دروغ نگو!

- فکر کنم رسمشونه..یه پاتختی سنگین میخوان بگیرن.. راستی آنیتا نامی برای مراسم شبتون رسیده داشته برا شوهرت می*مالید!
- چی؟
با خشم به سمت کمد رفتم که لیلا خندید و گفت
- هوی الاغ...به طرف نمیدی بعدا میخوای کنترلش کنی؟ الدنگ!
- نه اخه الان میتونم بیشتر بسوزونمش!
- یه لباس خوب بپوش...
یه پیراهن کرم با شال سفید برداشتم و گفتم

- بزن بریم لیلا.
- بابا تو مثلا میخواستی وابسته نشی چرا انقدر غیرتی حالا؟
راست میگفت...چرا انقدر روش غیرتی میشدم؟
مغز: داش این ترو نکرده اینجوری غیرتی میشه حالا فکر کن کاری ام بکنه! اصلا ارتش تک نفره میشی براش!

خنده ای به خودم کردم که لیلا گفت: بسم الله!
از پله ها پایین رفتم که شکوفه خانوم اومد سمتم و منو بوسید
- استراحت کردی خوشگل خانوم؟
- قربونت بشم..ممنون اره استراحت کردم
- آرایشگرت یساعت دیگه میاد..مهمونای بعدیمونم که شب میان
- قضیه این دو مهمونی بودن چیه؟
- امروز اقوام بودن اما امشب دوست و رفیقای علی اقا میان‌...خونه یکی هستیم و راحت
- اها گرفتم.
- حالا دنبال کسی میگردی؟
- دنبال محمدم..
- گمونم تو محوطس..بری پیداش میکنی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:30

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_180

لیا دستمو گرفت و اروم گفت
- سلیطه بازی در نیاری خاک تو سر! بیخیال باش
رفتم تو محوطه که دیدم محمد داره با پدر و عمو اسد و آنیتا میگه و میخنده
آقا علی لبخندی زد و گفت: دختر منم اومد..

لبخند ساختگی زدم و به سمتشون رفتم
محمد نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟
با سلیطگی گفتم: تو بهتری انگار
- اوم چجورم!
کنار آقا علی ایستادم که گفت: دیگه بقیه ادب کردن محمد بمونه پای دخترم فائزه جان
آنیتا لبخندی زد و گفت: بخت بلندی هم داشته..
اقا علی و عمو اسد رفتن منو محمد موندیم با اون عفریته
- داشتم میگفتم ...بخت که بلند باشه از گدایی به پادشاهی میرسی!
چشای لیلا و محمد از این توهین چارتا شد که لبخندی زدم و با خونسردی گفتم

- گدایی که با عزت و شرف باهاش برخورد کنن بهتره تا یه مهره سوخته بودن..
بوی سوختنیشو راحت میشد حس کرد..محمد بخاطر اینکه جنگ نشه گفت:
- فائزه بیا اونور کارت دارم
لیلا گفت: میرم پیش بچه ها

محمد مچ دستمو محکم گرفت و رفتیم به سمت حیاط خلوت
- فائزه زبون تند و تیزتو جمع کن
- یعنی ندیدی اول اون بهم گفت گدا؟ توقع داری لالمونی بگیرم؟ نه داش من محاله با بچه پر رو ها خوب تا کنم!
- بخاطر من خراب نکن این چند روز رو

دست به سینه شدم و بعدش گفتم
- این چیه تنته؟
- بامنی فائزه؟
- اره...تیشرت قرمز؟ میخوای جلو دخترعموت خودنمایی کنی؟
- خوبی دختر؟
- اره خیلی خوبم..ولی حوصله ندارم..اه نمیخوام دیگه جشنی باشه
- تحمل کن فردا ظهر تمومه
- خوبه

جلوتر از اون به راه افتادم که یهو متوجه یه ماشین شاسی خیلی خفن شدم
- محمد اینا کین؟
- هم صنفای بابام
- یاخدا جه غوله!
- خب حالا..پدرمنم این ماشینو داره
- خونه ی بابا گردو فراوونه! مهم اینکه تو این ماشینو نداری!

- ای زبون دراز
راننده یکی از ماشینا پیاده شد که متعجب چند قدم به سمت عقب گرفتم
- چیشده فائزه

زیر دلم تیر کشید..خیلی اروم پچ زدم: هوفففف وای!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:31

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_181

مچ دستمو محکم گرفت و گفت:
- چرا اینجوری شدی؟! این راننده اقای افضلیه چته تو؟
نگاهمو تو چشماش دوختم و پچ‌زدم:
- این مرتیکه قبلا تو محل ما بود..
- خب بوده باشه چه ربطی داره
دستی به پیشونیم کشیدم و ادامه دادم
- تو یه دعوا باهاش درگیر میشم و با چاقو
اشاره به بازوم کردم و گفتم: باچاقو یه زخم عمیق اینجاش کاشتم..قسم خورده بود جبران میکنه!

لبخندی زد و گفت: چه لاتی بودی خبر نداشتم!
- وای محمد
- نترس بخواد غلطی کنه به هاسکی میگم پارش کنه
- هاسکی کیه؟
- سگم
- اها...سگ!
- بیا بریم دختره خنگ اصلا شاید ترو یادش نیومد. به عقل جن هم نمیرسه تو عروس فرخ ها شده باشی!
سرمو تکون دادم..شایدم حق با محمد بود..اخه منو چه به کاخ نشینای تهرانی!

شونه به شونه ی هم از کنار احمد رد شدیم‌‌..به محمد سلام کرد و منم اروم سلام کردم..نگاه گذرایی بهم کرد و به یه نقطه ای خیره شد..شک داشت..اخرین بار منو 4 سال پیش دیده بود پس نمیتونست به این سادگی ها بفهمه من فازی ام
تا رسیدیم تو خونه نفسمو فوت کردم و گفتم:
- میرم بالا باید برای جشن اماده بشم
- منم یه سر میام
- کجا بیای میخام لباس و اینارو عوض کنم

لبخندی زد و درحالی که از پله ها بالا میرفتیم گفت
- زن عزیزم کمتر مقاومت کن! البته اگه چاقو نمیکشی روم..میترسم ازت!
- گذاشتم کنار..
وارد اتاق شدم و شماره شکوفه خانومو گرفتم
- سلام عزیزم..من تو اتاقم..ارایشگر کی میاد؟
- باشه چشم.
دوتا دستامو تکیه به میز دادم و گفتم
- یه رب دیگه میاد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 00:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_182

دوتا دستامو تکیه به میز دادم و خم شدم
- گمونم قراره عادت شم..زیر دلم خیلی درد میکنه
خودشو از پشت بهم چسبوند که مثل برق پریدم
- محمد عصبیم نکن
- گفتی را**بطه ممنوعه
سریع برگشتم سمتش و گفتم: اما اگه بخوای اینجوری عذابم بدی همینم ممنوع میکنم!
- فائزه من مَردم..من..‌
- پس مرد باش و پای قولت بمون! اگه میخوای سکته نکنم پای قولت بمون!

نا امید نگاهم کرد و دستشو رو صورتم کشید و بعدش ل..بهام رو نوازش کرد
- محمد برو کنار من نمیتونم!.
مردمک چشاش گشاد شده بود و من خطر رو حس میکردم‌‌

خواستم برم کنار که منو به میز قفل کرد
- خواهش میکنم
ضربانم داشت بالا میرفت‌‌‌‌..تند تند نفس میکشیدم که صورتشو نزدیکم کرد

سرمو عقب کشیدم که نگاهشو رو جزء جزء صورتم چرخوند و پشت گردنمو گرفت و گفت
- من شوهرتم پس حق نداری یه بوس رو ازم دریغ کنی!
نالیدم : من نمیتونمممم من نمیتونمممم!

حرصی لب هاش به لب هام چسبوند تکون شدیدی خوردم..
مثل محسن حال بهم زدن نبود ولی تحمل نداشتم‌‌
شاید دو ثانیه هم نگذشت که در به صدا در اومد

سریع صورتشو عقب کشید و گفت:
- شانس اوردی..وگرنه الان ولت نمیکردم

نفس زنان داشتم خدارو شکر میکردم که نگاهم به خشتکش افتاد
سریع جلو چشامو گرفتم:
- محمد تروخدا برو بیرون!
درحالی که میخندید گوشیشو برداشت و رفت
با شنیدن صدای شکوفه خانوم دستامو از جلو چشمم برداشتم

- بفرما نیلو جون..اینم عروس خوشگلم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_183

به نیلوخانوم دست دادم که گفت رو صندلی بشینم

#محمد
رو تاب نشسته بودم و توحال خودم تکون میخوردم که‌متوجه عمه خانم شدم‌
سریع بلند شدم و دستشو بوسیدم
- سلام عمه جون...استراحت نکردی؟ خسته راهی
کنارم رو تاب نشست و گفت
- تو سن من دیگه برای خستگی دیره!چخبر با تازه عروست چکار میکنی؟
- اهم..فائزه خوبه دختر خوبیه فقط یکم استرسی و ترسوعه!
- از چی میترسه؟
- من!
- مگه تو دیوی چیزی هستی که بترسه؟
لبخندی زدم و گفتم: از مرد ها!

نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: فهمیدم! دختر بیچاره..خدامیدونه چه حال بدی داره...دستمو بگیر منو ببر از پله ها بالا
- کجا برید؟
- اتاقتون بریم من با فائزه کاردارم!
دستشو گرفتم و باهم به سمت اتاق بالا رفتیم

عمه خانوم وارد شد که همه از کار دست کشیدن و فائزه با صورت نیمه ارایش شده ایستاد و سلام کرد
عمه خانم(اسمش ملوکه) عصاشو به زمین کوبید
- همگی بیرون!
فائزه با ترس نگاهمون کرد که همه از اتاق رفتن بعدشم به من گفت
- تو چرا اینجایی؟ برو کمک پدر و برادرت
- چشم
و بعد سریع از اتاق رفتم

#فائزه
عمه خانوم رو مبل نشست و گفت: بشین روبروم میخوام برات خاطره تعریف کنم!
- چشم
روبروش نشستم که عصاشو کنار گذاشت و دست چروکشو به هم گره زد
- پنجاه و پنج سال پیش...وقتی 14 سالم بود پدرم تصمیم میگیره منو به اسماعیل بده‌ اسماعیل شوهر خدابیامرزمه که آدم خوبی ام بود.. اون یکی از تجار بنام ایرانی بود..
اما اون 30 ساله و من 14 ساله..عملا چیزی از زندگی نمیدونستم و درست یک هفته قبل عروسیم تب کردم!

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/12 15:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_184

زل زدم تو صورتش و گفتم: چرا؟!
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: چون از رابطه میترسیدم!

اخ اخ دلم میخواست منم جیغ بزنم بگم لامصبا درد منم همینه اما ادب حکم میکرد زبونمو کوتاه کنم
سکوت کردم که ادامه داد
- هیکل و ابهت اسماعیل باعث میشد به ترس بچگانم اضافه بشه و حالمو صدبرابر خرابتر کنه!

آروم گفتم: شما چکار کردین؟
- اون زمان کسی رو حرف پدر حرف نمیزد..رخت عروس به تنم کردن که حتی اندازمم نبود و گشاد میزد..حتی نگفتن ملوک؛ اسماعیل رو دوست داری؟ گرچه هنوز به سن عاشقی نرسیده بودم!

حرفاش بوی غم میداد..منم با غم نگاهش میکردم
- اونا ذوق میکردن و من دلم پیش مداد و دفترم بود..اشراف بودیم و درس خوندن برامون مهم بود اما خونه شوهر براشون معنیه دیگه ای میداد
اسماعیل اون شب اومد دنبالم و منو برد به خونش

با اشتیاق به صورت عمه خانوم نگاه کردم تا ادامه بده
- وقتی رفتیم تو خونشون مادر و دوتا از عمه های گردن کلفتش اومد سمتم و گفتن که امشب میان اتاقمون

دهنم وا موند
- وای! وای یعنی چی؟
- یعنی شاهد باشن و ناظر..چون بچه بودم میترسیدن اسماعیل باهام کاری نکنه! اما من ملوک بودم و به زودی تمام اختیارات عمارتشونو بدست گرفتم..
اما اون شب مثل بچه های بی *** باهام برخورد میشد..منو بردن به اتاق و لباسمو دراوردن

بغض تموم گلوشو فشار میداد..معلوم بود اون زن محکم و پرابهت دلش از دنیا خیلی خونه..
صداشو صاف کرد و گفت
- خود اسماعیل دلش نمیومد باهام رابطه داشته باشه
اما مجبورش کردن و من با دیدن اینکه اسماعیل لباساشو دراورده از هوش رفتم
صبحش یک جوری باهام برخورد کردن که خونه پدریم کسی جراتشو نداشت‌..به من میگفتن غشی و بدبخت... اون مراسم بازم تکرار شد و من شدم این..شدم ملوک فرخ
سالها گذشت و تو دلم موند که چرا با شوهرم اینجور کردم!

لبخندی زد و گفت: محمد گفت میترسی!
زیر لب گفتم: خاک تو سرت محمد
منم لبخندی زدم و گفتم:
- خ...خب طبیعیه دیگه من..من خیلی میترسم ولی ولی من..
- نصیحت های لازم رو به محمد میکنم...اون دستمال برای اینکه دهن گردن کلفت های فامیل رو ببندیم
- چیزی گفتن؟
- آره!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_185

با تکیه به عصاش بلند شد و گفت
- میگن محمد کثافت کاری کرده و به اجبار از پایین شهر زن گرفته..اینکه تو کجای شهری به کسی مربوط نیست چون دست خودت نبود؛ در دروازه رو میشه بست اما دهن این خلق ناحسابی رو نه!
سعی کن روسفیدمون کنی عروس!

اینو گفت و از اتاق رفت بیرون..خودمو بغل کردم و از گوشه چشمم اشکی چکید
- خدایا به دادم برس!

بینی مو بالا دادم که در باز شد و ارایشگر اومد داخل و ازم خواست که برم سر صندلی بشینم..استرس باعث میشد این لحظات قشنگ کاملا کوفتم شه..

#محمد
همراه پدرم و پدر فائزه به مهمونا خوشامد میگفتیم..دور و برم دنبال میعاد میگشم که دیدم داره مخ لیلای بدبختو پیاده میکنه و دختره بیچاره با لبخند زوری گوش به حرفاش میده‌

بیخیال میعاد شدم و به مهمونا رسیدم تا اینکه آنیتا اومد و گفت: محمد کارت دارم
نگاهی به تیپ لختیش کردم و بی تفاوت گفتم
- میبینی کار دارم
- یه لحظه فقط!
کلافه سری تکون دادم و گفتم
- بگو!
- از جمع بریم بیرون
جلوتر از خودش به راه افتادم و کنار یه درخت ‌کاج ایستادم
- بزن حرفتو
-محمدم تو واقعا فائزه دوست داری؟
- چی؟ چی گفتی؟
- میگم تو فائزه دوست داری؟
- نه اینو نمیگم..به چه حقی روم میم مالکیت میذاری؟ نکنه تنت میخاره برای اینکه زندگیمو خراب کنی؟
- نه نه من..
- ببین آنیتا! اگه فائزه هم نبود من محال بود با ادم لخت پاتی و هو**سرانی مثل تو ازدواج کنم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/12 15:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_185

با تکیه به عصاش بلند شد و گفت
- میگن محمد کثافت کاری کرده و به اجبار از پایین شهر زن گرفته..اینکه تو کجای شهری به کسی مربوط نیست چون دست خودت نبود؛ در دروازه رو میشه بست اما دهن این خلق ناحسابی رو نه!
سعی کن روسفیدمون کنی عروس!

اینو گفت و از اتاق رفت بیرون..خودمو بغل کردم و از گوشه چشمم اشکی چکید
- خدایا به دادم برس!

بینی مو بالا دادم که در باز شد و ارایشگر اومد داخل و ازم خواست که برم سر صندلی بشینم..استرس باعث میشد این لحظات قشنگ کاملا کوفتم شه..

#محمد
همراه پدرم و پدر فائزه به مهمونا خوشامد میگفتیم..دور و برم دنبال میعاد میگشم که دیدم داره مخ لیلای بدبختو پیاده میکنه و دختره بیچاره با لبخند زوری گوش به حرفاش میده‌

بیخیال میعاد شدم و به مهمونا رسیدم تا اینکه آنیتا اومد و گفت: محمد کارت دارم
نگاهی به تیپ لختیش کردم و بی تفاوت گفتم
- میبینی کار دارم
- یه لحظه فقط!
کلافه سری تکون دادم و گفتم
- بگو!
- از جمع بریم بیرون
جلوتر از خودش به راه افتادم و کنار یه درخت ‌کاج ایستادم
- بزن حرفتو
-محمدم تو واقعا فائزه دوست داری؟
- چی؟ چی گفتی؟
- میگم تو فائزه دوست داری؟
- نه اینو نمیگم..به چه حقی روم میم مالکیت میذاری؟ نکنه تنت میخاره برای اینکه زندگیمو خراب کنی؟
- نه نه من..
- ببین آنیتا! اگه فائزه هم نبود من محال بود با ادم لخت پاتی و هو**سرانی مثل تو ازدواج کنم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_186

خشمگین نگاهم کرد و گفت:
- محمد تو حق نداری خوردم کنی؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم: باشه حالا برو...برو انقد اعصابمو بهم نریز
- بخاطر یه پاپتی؟
شمرده گفتم
- بخاطر یه پاپتی!
پاشو رو زمین کوبید و رفت..چنگی به موهام زدم و رو صندلی نشستم..
میعاد ازدور دویید سمتم و گفت
- داش چیزی شده؟
- نه میعاد.
- این دستمال سفره اینجا چی میخواست؟
- دستمال سفره کیه؟
- همین آنیتا..
- چرت و پرت میگفت...ببینم شامو اوکی کن با دسر و اینا نبینم چیزی کم و کسره هاا
- داش وقتی کارو میسپری به کاردون دیگه زار زدنت چیه؟
بلند شدم و گفتم
- همینکه به تو میسپارما این چارستون بدنم میلرزه!
- بگو نلرزه..منم میرم سراغ کارکنای غذا..توام مثل دونه انار نشین حرص نخور برو پهلو زنت

- ممنون که راهنماییم میکنی!
- فدات شماره کارت رو زیر نویس میکنم کارت ب کارت کن گلم
- آها اونوقت کو زیر نویست؟

لبخندی زد و به بین پاش اشاره کرد
- بیا داداش شنقلم..زیرشو بگیر که بنویسه‌!
خندیدم و یکی محکم زدم تو سرش
- خاک تو سرتت! برو به کارت برس منم برم پیش خانومم

با لبخند از بین مردم رد شدم و به سمت اتاق مشترکمون رفتم..
از بوی اسپند فهمیدم مادرم تو اتاقه...در زدم که مادرم کل کشید و گفت

- به به..اقا داماد هم اومد که عروس خوشگلشو ببینه!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:31

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_187

با دیدن فائزه که خیلی خوشگل شده بود لبخندی زدم و گفتم
- سلام
سرشو پایین انداخت..این حجب وحیا برای سلیطه ای مثل اون نوبر بود
جلو رفتم که مادرم دود غلیظی از اسپند رو به سمتمون گرفت
- کور بشه چشم حسود و بخیل
- مامان جان چش منم کور کردی!
فائزه جلو آینه رفت که گفتم
- بریم پایین؟
مادرم سریع زد تو سرم

- پسره خنگ این چه لباسیه مگه تو داماد نیستی؟ توکه با غلام سیا فرقی نمیکنی!
- اصلا یادم رفت..الان لباسمو عوض میکنم

#فائزه
تا دیدم میخواد لباس عوض کنه گفتم:
- پس من میرم تو راهرو تا بیای!
مادرش سریع گفت
- وای دیوونه شدین؟ همین مونده بگن عروس تنهاست..من میرم راحت باشین عزیزانم

میخواستم اصرار کنم بمونه که قبل نطق کردنم از اتاق خارج شد و درو بست‌‌
با اخم برگشتم که دیدم ک*ون لخت داره تو اتاق میگرده
چشمامو بستم و باحرص گفتم
- فکر کردی اگه ماتحتتو لخت کنی خیلی جذاب میشی؟

- بابا دنبال یه شو*رت میگردم
- از تو کشو بردار

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:33

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_188

کلافه یه شورت برداشت و گفت
- انگار من قراره بدم
با چشم بسته گفتم: چی میگی محمد
یه دیقه چشاتو وا کن به بالا تنم نگاه کن!

با باز کردن چشمام سریع زدم زیر خنده به حدی که شکممو گرفتم و رو صندلی نشستم..
شو*رت توری که جلوش دراز بود و رو صورتش تکون میخورد رو روی سرش کشیده بود

- فائزه این سلیقه وحشتناک کیه؟ خود کسایی که از باسنشون نون در میارن اینو نمیپوشن..اصلا ابهت ادم به باد میره!

- خب خیلی کیوته!
- این کجاش کیوته بچههه؟ شبیه کلاه دلقکاست..

خیلی خب الکل لخت نگرد همونو بپوش بریم زودتر این مجلسم تموم شه

درحالی که میپوشید گفت
- مثل اینکه بانو خیلی برای مراسم اخرشب عجله دارن
- چرت نگو محمد

لباسشو پوشید و عطر تلخی زد
با پوزخندی گفتم
- از بیرون گنگستری از لباس زیرت دلستر
- دلستر هلو البته.. بریم عزیزم

دستمو گرفت و به سمت محوطه رفتیم..کل محوطه پر از ریسه های رنگی و خوشگل بود ..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/12 15:34