•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_166
اشکامو پاک کردم و تو اتاق ننه رفتم..
تنها کسی که اشک نمیریخت ننه بود کنارش نشستم و با چشای اشکی گفتم: من یک روز درمیون میام پیشت خوشگلم..
با دستهای لرزونش دستمو فشار ارومی داد و گفت
- دختری که میره خونه شوهر شگون نداره هر روز خونه باباش باشه برو خدا به همراهت..مام ظهر میام خونه فرخ ها برای مراسم..برو دختر اشکاتو پاک کن الان شوهرت میرسه زشته!
سرمو رو شونش گذاشتم و هق زدم
- از دلتنگی میمیرم!
- کسی با جدایی نمرده! برو دختر از پدرت خداحافظی کن برو!
با چشایی که بدون درنگ میباریدن به سمت ایوان خونه رفتم
نمیتونستم لرزش صدامو کنترل کنم
- بابا؟
سیگارشو سریع پرت کرد و به سمتم برگشت
- جانم بابا؟
سریع خودمو تو بغلش انداختم..
- دلم خیلی براتون تنگ میشه...بابا میدونم خیلی سخته ولی ولی من هیچوقت ولتون نمیکنم..من متعلق به اینجام
سرمو نوازش کرد و گفت: باشه بابا..هممون دوستت داریم...خوشبخت بشی دخترم..
تا خواستم چیزی بگم صدای خنده بچه ها از کوچه اومد و بوق های مداوم ماشین محمد
از پنجره داخل خونه نگاه کردم..میعاد جلوی ماشین رو همه شاباش میریخت و بچه های کوچه به پولا چنگ میبردن..دستی به پیشونیم کشیدم..انگار تب کرده بودم!
استرس عجیبی به جونم نشسته بود
سوگند به ارومی دستمو گرفت: ابجی بیا مانتو سفیدتو اوردم..اینجوری جلوی اقا محمد نرو
چن بار سرمو تکون دادم و مانتو رو پوشبدم
- سوگند به لیلا گفتم بیاد اینجا..مرتب اماده میشیدا! لباس نو بپوشید عطر بزنین..قربونتون برم!
با باز شدن در حیاط سوگند رو محکم به آغوش کشیدم و با چشای اشکی گفتم: مدیونتم..!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/12 00:19