•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_286
با نفس نفس از دروازه بیرون زدیم...
خداروشکر اسنپ دم در منتظر بود..
محمد چمدون هارو صندوق گذاشت و بعدش جفتمون صندلی عقب نشستیم و محمد هول رو به مرد گفت:
- داداش سریع برو سمت فرودگاه که خیلی دیر شده..
پسره نگاهی از توی آیینه به محمد انداخت و گفت:
- حله داداش..
بعدش ماشین از جا کنده شد(البته پراید بود ماشین)))
از پنجره به بیرون خیره شدم.. هفف دلم پیش بچه ها بود..
کاش میشدحداقل ببینمشون و نصیحت های لازم رو دم آخری بهشون میکردم..
پوفی کشیدم که همون لحظه گوشی محمد زنگ خورد..
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و با خنده گفت:
- به به خبرا چقدر زود میپچه..مامان شکوفس..
بعد گوشی رو جواب داد:
- به به...شکوفه خانومم
عه.. چرا جیغ میزنی مادر من..
ماماااان این چه فوش هاییه یاد گرفتیی..
عهههه مامان تو عفت کلام داشتیییی..
فائزه پیش منه... نه نه فرار نکردیم..
بابا مگه قرار نبود بریم ماه عسل..
ماهم الان تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل خب..
مادر من عروس گلت رو ندزدیدم که..برمیگردیم..
قربان شما.. این لفظ شما خودش بیانگر مهر و محبت شماست...
قربان شما... گل روی عمه جان رو حتما از طرف فائزه ببوس.. فائزه میگه این مدت خیلی دلتنگش میشه..
با چشمای وق زده محمدو نگاه میکردم...
اونم با یه لبخند ژکوند نگاهم میکرد..
چه مارمولکی بود این مرتیکه...
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/15 17:51