The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_286

با نفس نفس از دروازه بیرون زدیم...

خداروشکر اسنپ دم در منتظر بود..
محمد چمدون هارو صندوق گذاشت و بعدش جفتمون صندلی عقب نشستیم و محمد هول رو به مرد گفت:
- داداش سریع برو سمت فرودگاه که خیلی دیر شده..

پسره نگاهی از توی آیینه به محمد انداخت و گفت:
- حله داداش..

بعدش ماشین از جا کنده شد(البته پراید بود ماشین)))

از پنجره به بیرون خیره شدم.. هفف دلم پیش بچه ها بود..
کاش میشدحداقل ببینمشون و نصیحت های لازم رو دم آخری بهشون میکردم..

پوفی کشیدم که همون لحظه گوشی محمد زنگ خورد..
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و با خنده گفت:
- به به خبرا چقدر زود میپچه..مامان شکوفس..

بعد گوشی رو جواب داد:
- به به...شکوفه خانومم
عه.. چرا جیغ میزنی مادر من..
ماماااان این چه فوش هاییه یاد گرفتیی..
عهههه مامان تو عفت کلام داشتیییی..
فائزه پیش منه... نه نه فرار نکردیم..

بابا مگه قرار نبود بریم ماه عسل..
ماهم الان تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل خب..
مادر من عروس گلت رو ندزدیدم که..برمیگردیم..

قربان شما.. این لفظ شما خودش بیانگر مهر و محبت شماست...
قربان شما... گل روی عمه جان رو حتما از طرف فائزه ببوس.. فائزه میگه این مدت خیلی دلتنگش میشه..

با چشمای وق زده محمدو نگاه میکردم...
اونم با یه لبخند ژکوند نگاهم میکرد..
چه مارمولکی بود این مرتیکه...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:51

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_286

با نفس نفس از دروازه بیرون زدیم...

خداروشکر اسنپ دم در منتظر بود..
محمد چمدون هارو صندوق گذاشت و بعدش جفتمون صندلی عقب نشستیم و محمد هول رو به مرد گفت:
- داداش سریع برو سمت فرودگاه که خیلی دیر شده..

پسره نگاهی از توی آیینه به محمد انداخت و گفت:
- حله داداش..

بعدش ماشین از جا کنده شد(البته پراید بود ماشین)))

از پنجره به بیرون خیره شدم.. هفف دلم پیش بچه ها بود..
کاش میشدحداقل ببینمشون و نصیحت های لازم رو دم آخری بهشون میکردم..

پوفی کشیدم که همون لحظه گوشی محمد زنگ خورد..
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و با خنده گفت:
- به به خبرا چقدر زود میپچه..مامان شکوفس..

بعد گوشی رو جواب داد:
- به به...شکوفه خانومم
عه.. چرا جیغ میزنی مادر من..
ماماااان این چه فوش هاییه یاد گرفتیی..
عهههه مامان تو عفت کلام داشتیییی..
فائزه پیش منه... نه نه فرار نکردیم..

بابا مگه قرار نبود بریم ماه عسل..
ماهم الان تصمیم گرفتیم بریم ماه عسل خب..
مادر من عروس گلت رو ندزدیدم که..برمیگردیم..

قربان شما.. این لفظ شما خودش بیانگر مهر و محبت شماست...
قربان شما... گل روی عمه جان رو حتما از طرف فائزه ببوس.. فائزه میگه این مدت خیلی دلتنگش میشه..

با چشمای وق زده محمدو نگاه میکردم...
اونم با یه لبخند ژکوند نگاهم میکرد..
چه مارمولکی بود این مرتیکه...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:51

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_287

محمد تلفنو قطع کرد که چشامو ریز کردم و گفتم:
- آها که گل روی عمه خانومو از طرف من ببوسه...آرهههه؟

لبخند ملیحی زد و گفت:
- خب فائزه خانوم... چشم عسلی ابرو کمون...
به هرحال باید یه جوری دل عمه خانومو به دست بیاریم دیگه..

با تمسخر گفتم:
- بعد میشه بگید چرا شما خودتون این وظیفه ختیر رو به عهده نمیگیری؟؟ من باس حتما دل اون عمتو به دست بیارم؟؟

اومد چیزی بگه که یهو راننده گفت:
- رسیدیم آقا..

با تعجب از پنجره بیرونو نگاه کردم.. توی محوطه وسیع فرودگاه بودیم
بعد از تشکر از ماشین پیاده شدیم و چمدون به دست وارو فرودگاه شدیم..

محمد گوشیشو دست گرفت و رو بهم گفت:
- تو روی صندلی های انتظار بشین من میرم بیرون از دست میلاد پاسپورتت رو بگیرم...
بعدشم برم سراغ ردیف کردن بلیط ها..

سرمو تکون دادم و روی صندلی ها نشستم و محمد ازم دور شد

پوفی کشیدم و به اطرافم نگاهی انداختم..

شلوغ بود و هرکسی مشغول کاری بود..
مانیتور نصب شده بالای صندلی های انتظار با جیغ ورود و هواپیماهایی رو اعلام میکرد

توی حال و هوای خودم بودم که نگاهم به ورودی فرودگاه خورد..

با دیدن کسی که وارد فرودگاه شد توی بهت فرو رفتم...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:52

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_288

میعاد سریع گفت:
- ای گل بگیرن دهنتو فائزه یه جوری حرف زدی زهره بچه ها ترکید..

خندیدم و میعاد سارا و سپهر رو توی بغلش گرفت و رو به من گفت:
- انگار میخوام خواهربرادراتو ببرم زندان..

بعدش رو به بچه ها گفت:
- عشقای عمو میعاد اصلا نگران نباشید..

خانه فرخ ها الان از حضور منحوس فائزه و محمد خالی شده و ما هیچ سرخری نداریم...

بعد چشمکی زد و گفت:
- اتفاقا مراسم بیرون کنون یه شخصی رو داریم..

حال بچه ها جا اومد و اشکاشونو پاک کرد که همون لحظه محمد رسید..

بچه هارو بغل کرد و رو به میعاد گفت:
- آفرین برادر حرف گوش کن من...

میعاد چشاش گرد شد و واسه محمد چشم و ابرو اومد و من عین بز نگاهش میکرد که با بهت برگشتم سمت میعاد و گفت:
- حیله‌گر مکار محمد بهت گفت بچه هارو بیاری؟!!

میعاد لبخند ژکوندی زد و گفت:
- چیزه... با همکاری هم بود...
پیشنهاد از محمد بود عملی کردنش با من...

چشم ازش گرفتم و گفتم:
- حیف که سر راهیم وگرنه الان ماتحتت رو مورد عنایت قرار میدادم...

میعاد با اعتراض گفت:
- آقاااا ما از داد دنیا یه ماتحت بیشتر نداریم اونم تو و اون شوهرت هرچی میشه منو باهاش تهدید میکنید...
اینم سگ خورد هر بلایی که میخواید بیارید من آب از سرم گذشته..

محمد با خنده گفت:
- خاب حالا کولی بازی درنیار... جلو بچه ها زشته‌.‌..
فائزه ماهم باید بریم..

سرمو تکون دادم دوباره دونه دونه بچه هارو بغل کردم و یکم نصیحتشون کردم محمد هم میعادو بغل کرد و منم باهاش خداحافظی کردم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_289

از پله برقی بالا رفتیم..
عین این فیلما واسه بچه ها دست تکون دادم و میعاد مثلا اشکاشو پاک کرد و انگشت وسطشو سمتمون گرفت...

محمد از خنده پاره شد و منم متقابلا انگشت وسطمو بالا آوردم و میعاد هم خندید و بای بای کرد..

با لبخند براش بای بای کردم و از دیدمون خارج شدن

به دور و اطرافم نگاهی انداختم محوطه بزرگی بود.. از گیت رد شدیم و پاسپورت هامونو تحویل دادن

چمدون هارو از ریل گرفتیم و باهم وارد محوطه اصلی فرودگاه که هواپیما بود شدیم
بعد بیست دقیقه جفتمون توی هواپیما نشسته بودیم..

ضربان قلبم مثل سگ بالا رفته بود..
محمد خداروشکر کنار پنجره نشسته بود و من لبه نشسته بودم..

رو به محمد گفتم:
- محمد تا به حال سوار هواپیما شدی؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- آره خب... من کلی جلسه کاری و اینا رفتم... چندین بار کربلا رفتم...
مسافرت زیاد رفتم..
میترسی؟

با قیافه رنگ پریده و زار نگاهش کردم و بی‌جون لب زدم:
- نه اصلا..

تک خنده ای کرد و گفت:
- حاجی مشخصه اصلا نمیترسی...

همون لحظه یه مهماندار سر هواپیما وایستاد و دستاشو بالا پایین میکرد و عین این فیلما میگفت دور در عقب و جلو فلان..
دربه در بشه این هواپیما..

مثلا الان خواست سقوط کنه باید از عقب پرت کنیم خودمون پایین؟
خو دردش بیشتره که...

یه مهماندار از کنارمون رد میشد و نصیحت میکرد و میگفت کمربند ببند و فلان و اینا..

به ما که رسید یه نگاه به محمد انداخت یه نگاه به من بعد رو به من با تعجب گفت:
- عزیزم کمربند رو باید قفل کنی نه اینکه گره بزنیش..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_290

محمد با تعجب نگاهی به کمربندم کرد و گفت:
- عه.. خانومم حالش خوب نیست من واسش انجام میدم..

بعد همونطور که ریز ریز میخندید بی‌توجه به کوفتی که نثارش کردم کمربند رو واسم درست کرد که مهماندار دوباره گفت:
- گوشی هاتون رو هم لطفا روی حالت پرواز قرار بدید..

انگار حالم بد بود که مغزم گیج بود گیرپاژ کرده بودم..
مهماندار رد شد که رو به محمد گوشی دهه 20‌میلادیمو بالا آوردم و با لحن گنگی گفتم:
- این زبون بسته که پرواز کردن بلد نیست..
یعنی چی حالت پرواز...

محمد بهت زده نگاهم کرد.. با لحن گیجی گفت:
- ها؟ چی چی میگی؟

پوکر گفتم:
- میگم گوشیم که پرواز نمیکنه...

یهو از خنده پاره شد و گوشی رو از دستم گرفتم و گفت:
- لعنتیییی پاره شدممم...
پوکر گفتم:
- دیگه شرمنده.. همینطوری سر کن تا یجا نخ و سوزن گیر بیارم..

با همون لحنی که آغشته به خنده بود گفت:
- حالت پرواز یه قسمتی از گوشیه.. سوار هواپیما میشی باید بزنیش

اوه راست میگه.. گوشی رو از دستش گرفتم که محمد به صندلیش تکیه زد و گفت:
- نترس و سعی کن آروم باشی.. هوا که ترس نداره..

با کراهت نگاهش کردم و گفتم:
- اره خب اصلا ترس نداره... اتفاقا ما توی محلمون تا دلت بخواد کارمند هوافضا داشتیم..

با تعجب گفت:
- جدی؟!

بیخیال گفتم:
- جون تو... یکیشون همین پریشب برای بار دوم تونست ماه رو فتح کنه...
هم تو کار هوان هم فضا...

با تعجب سرشو تکون داد که ادامه دادم:
- البته اونا تو کار هواپیما نیستن...از این سوسول بازیا خوششون نمیاد..
اونا تو کار شیشه و تریاک و هیروئین و گل و این داستانان..

از این طریق هم هوا و هم فضا رو فتح میکنن..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:53

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_291

محمد دوباره از خنده پاره شد که بی حوصله ازش رو گرفتم و چشامو بستم..

لعنتی بعدازظهر عین خرس خوابیده بودم الان نمی‌تونستم بخوابم...

صدای کاپیتان توی هواپیما پیچید:
- با سلام بر خداوند و پیامبر اکرم و خاندان پاک و مطهر ایشان..
و سلام بر مسافران عزیز.. کاپیتان قرقانی هستم...

بی‌توجه به ادامه حرف کاپیتان یهو چشامو یهو باز کردم و گفتم:
- هیچ سقوط میکنیمم... ما میمیریمممم..
سقوط ما توی این هواپیما حتمیه... ببین کی گفتم..

محمد با تعجب گفت:
- عه چرا...

با لحن زاری گفتم:
- کاپیتان قرقانی مگه هواپیما میتونه بلند کنه... کاپیتان باید رادمهری، آریامهری، آریافردی، مهرادی کوفتی باشه...

یهو محمد دستمو گرفت که با تعجب نگاهش کردم که با اطمینان نگاهم کرد و گفت:
- اصلا نترس... من اینجام..

لبخندی زدم که ادامه داد:
- هواپیما سقوط کنه جفتمون مییمریم...

خندیدم و اونم خندش گرفت و هواپیما از جاش بلند شد...
دست محمد رو محکم تر چسبیدم و از تکونا هواپیما کم شد که نفس راحتی کشیدم..

محمد نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- شب واقعا آسمون خوشگله...

نیم نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
- ولی پیدا کردن جنازه سخته تو شب...

نیم نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
- خب حالا توعم... تا مارو به کشتن ندی ول کن نیستی...

با لحن زاری گفتم:
- هوام سرده محمد... زنده هم بمونیم از سردی میمیریم..

محمد قهقهه ای زد و گفت:
- ایراد نداره توی سرما مرگ راحته..

با حرص داد زدم:
- محمددددد..

دستشو دورم حلقه کرد و گفت:
- خب نترس... گفتم که... من اینجام..
چندین بار هم سوار هواپیما شدم.. نترس و سعی کن بخوابی..

سرم رو روی سینش گذاشتم و با همون لحن زار گفتم:
- بعدازظهر عین گراز خوابیدیم... خواب ندارم که..

خندید و گفت:
- تو چشاتو ببند.. اگه سر دوثانیه خوابت نبرد منو قزی صدا کن..

تک خنده ای کردم و چشامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_292

بعد دو ثانیه:
-قزی جونممم...

محمد خندید و گفت:
- جان قزی...

خندیدم و گفتم:
- دیدی خوابم نبرد..

پوفی کشید و گفت:
- حالا تو دو دقیقه صبر کن... گفتم دوثانیه ولی واقعا دوثانیه نه ک..
تو به گردن طرف ضربه هم بزنی یکم طول میکشه بیهوش بشه..

پوفی کشیدم و گفتم:
- کی میرسیم؟!

محمد ضربه ای به شونم زد و گفت:
- با هواپیما اومدیم انقدر نق نق میکنی پس دفعه های دیگه بخوایم اربعین پیاده بریم یا مسافرت های دیگه با ماشین خودمون بریم چیکارت باید بکنم..

مسافرت های دیگه؟ پیاده‌ روی اربعین؟
مگه قرار بود موندگار باشم...

مگه قرارداد ما سه ماهه نبود؟

پوفی کشیدم و گفتم:
- ولی تا جایی که من میدونم تا یکی دوماه آینده مُحَرَم نیست..
اونقدرا هم وقت نیست سفر دیگه‌ای بریم..
نق نق های منم دیگه نمیشنوی!

به شونم فشاری وارد کرد.. حلقه دستشو تنگ‌تر کرد و از پنجره کوچیک هواپیما به بیرون خیره شد و زیر لب گفت:
- وقت زیاده... خیلی هم وقت داریم... نق‌نق هاتو هم همیشه میشنوم..

پدصگ معلوم نیست با خودش و من داشت چیکار میکرد...

گل بگیرن در قلبی رو عرضه نداره خودشو قفل نگه‌داره...
میگن محمدا بگیرن دروغ نمیگن..

یکم از مغز صاحاب مرده یاد بگیر..
چشامو دوباره محکم بستم و بی‌توجه به تپش قلب محمد سعی کردم به هیچی فکر نکنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_293

هربار که تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم؛ مغزم جیغ میزد که بیا بیوفتم به جونت..
- محمد؟
- بخواب دیگه بچه..
- نه یه سوال دارم...ینی الان میعاد و بچه ها دارن چکار میکنن؟!
- من چمیدونم
با نگرانی به پنجره هواپیما زل زدمو رفتم تو فکر

#میعاد
-خب دوستان..امشب قراره بترکونیم
سارا کوچولو خندید و گفت: عمو من گشنمه
کف سرمو با انگشت شصت خاروندم و گفتم: شماها نمیدونین تو خونه چخبره..مادرم مثل انبار باروته..پدرم خشمگین و عمه خانوم جلو چشاشو خون گرفته اما من تو اتاقم یسری وسیله دارم که بخوریم‌ فقط وقتی در رو باز کردم مستقیم از پله روبرو میرید بالا

بینوایان سری تکون دادن و مثل اردک پشت هم به راه افتادن
عمه خانم و پدرم با دیدن این سمت خونه چشاشون ضدبدر 60 شد
صدای پدرم اومد

- اینجا چخبره میعاد تکثیر کردی خودتو؟
برگشتم و با لبخند پت و پهنی گفتم:
- عه بیدارید؟
- مادرت از بس خشمگین بود منتظر بودیم اروم شه بعد بریم بالا

عمه خانم گفت: اینا کین میعاد؟ چقدر اشنان
- خواهر برادرای فائزه
چشاش گرد شد و غرید

- محمد و فائزه دیگه خیلی پاشونو از گلیمشون دراز کردن..گستاخها!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_294

تا بخوام چیزی بگم مادرم از تو آشپزخونه اومد بیرون و درحالی که سعی میکرد لولوی درونشو لالا کنه روبه بچه ها گفت:
- خوش اومدین..
بچه ها به ارومی جواب دادن که سارا اومد جلو و گفت:
- سلام خانوم مهربون

جا چشای ننم دوتا قلب گنده و بک گراندش کلی ایموجی بغض و قلب صورتی نقش بست و گفت:
- ای جونم شیطون بلا بیا اینجا ببینممم

سارا گردی گردی دویید سمت مادرم که مادرم بغلش کرد و گفت: بریم یچیزی بخوریم؟
سارام سرشو تکون داد و دوتایی های و هوی کنان بسمت اشپزخونه رفتن

عمه خانم به عصاش تکیه داد و گفت: خوبه والا..شکوفه هم عشق دختر یکم نمیتونه خودشو محکم نشون بده

پدرم لبخند دردناکی زد و گفت: حق داره!
منم لبخند گشادی زدم و گفتم: شوخوش

روبه بچه ها گفتم: کیش کیش به سمت اتاقم...رو در عکس عقابه

سپهر گفت: حالا چرا عقاب عمو؟
سیس متفکر گرفتم و گفتم: چون یه عقاب همیشه تنهاست

سهراب گفت: ولی عقابم زن میگیره چون بچه دار میشن
نگاهی بهش کردم و گفتم: تو فکر کن من عقاب مجردم

سوگند گفت: من که نمیتونم بیام تو اتاقتون چکار کنم؟
به انتهای راهرو اشاره ای کردم و گفتم: اون اتاق خالیه.. ینی تخت و ایناهست ولی کسی توش نیست..راحت باشید

لبخندی زد و رفت
منو سهراب و سپهر رفتیم داخل اتاق و گفتم: گیم بزنیم؟
نگاه گنگی بهم انداختن که با خنده گفتم:

- پلی استیشن

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:54

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_295

محمد اروم دستمو فشرد که سریع چشمامو باز کردم
- سقوط کردیممم؟!
لبخندی زد و گفت: تو فرودگاه نجف هستیم..
با ذوق به بیرون نگاه کردم و گفتم: وای خدااااا حرم روووو...
- اره تا چند دقیقه دیگه فرود میایم نماز صبح میریم حرم

با ذوق دستاشو فشار دادمو گفتم:
- وای دارم از ذوق پاره میشممم
لبخندی زد و گفت:
- حالا جیغ نکش رسیدیم

کاپیتان فرود رو اعلام کرد و بعد چند خط نطق کردن با تکون نسبتا چشمگیری فرود اومدیم و بعدش ایست هواپیما

بعد پیاده شدن و خوشامد گویی عربهای مهمان نواز وارد سالنی شدیم که بخاطر خواب الودگی نتونستم چک کنم محمد داره چکار میکنه
رو صندلی نشسته بودم که محمد با دوتا چمدونامون اومد پیشم

- بریم حداقل نماز صبح برسیم حرم
- باشه
دستمو دور بازوش حلقه کردم و دوتایی بسمت تاکسی های داخل شهری نجف رفتیم‌

بعد از رسیدن به بازرسی حرم؛ محمد چمدون هارو به بخش امانات سپرد و به عربی چیزهایی گفت که نمیفهمیدم
از صحن رد شدیم و مقابل گنبد ایستادیم

به چشمهای محمد که تر شده بودن زل زدم و با ناراحتی خودمو بهش چسبوندم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_296

- راستی جلوی در چادر دادن سرت بزاری
- بده بزارم
چادر سفید رنگ حریر رو روی سرم گذاشتم که متوجه نگاه عمیق محمد شدم
مثل مرغ نگاهش کردم و گفتم؛
- ها؟ بیا بخور منو..
کنار گوشم گفت: زشته اینجا..انشالله هتل
چش غره ای براش رفتم و گفتم:
- اییی محمددددد نمازو دارن میخونن کهههههه..وای یبار خواستم یه رکعت نماز بخونم‌

لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت:
- بریم اون طرف نماز بخونیم
درحالی که منو دنبال خودش میکشید مثل خر خندیدم و گفتم

- دقیقا مثل این عاشقانه های مذهبی که من هروقت میدیدمش از خنده پاره میشدم
- شنیدی میگن به هرچی بخندی سرت میاد؟
درحالی که ریسه میرفتم گفتم:
- جون محمد منه لاتو چه به نجف و نماز با حاج محمد فرخ

- دیگه خدا بهت لطف کرده
- آهااا

خب بیا نمازمونو بخونیم
یچیزایی از دوران دبیرستان که تو نمازخونه نماز میخوندیم یادم مونده بود

خودمونیم ولی محمد تو نماز خوندنم جذاب بود..
شدیدا دلم میخواست سر رکوع انگشت کنم به کی...ونش ولی خب حیا و عفت و همچنین جایی که ایستاده بودیم همچین اجازه ای رو نمیداد

و اینکه منم بالاخره بد و خوب حالیمه بعله..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_297

سلامو طبق ادا اطورای محمد فهمیدم و دادم که برگشت و گفت؛
- یه زیارت کنیم بعدش بریم هتل
- اوکیه
- قرارمون همینجا گم و گور نشی تو شهر غریب دنبالت بگردم
- نترس داش به قلبت رجوع کن من اونجام

یه تای ابروش بالا رفت و درحالی که از جلوش رد میشدم گفتم: گاهی گفتن خزعبلات به شوهر لازمه
با حال خوبی و همینطور با بدبختی زیارت کردم و سر قرار حاضر شدم
محمد زودتر ازمن اونجا نشسته بود و منتظر نگاهم میکرد
- سلام سلطون
- از منتظر موندن خوشم نمیادا!
- آب سرد بگیر به ماتحتت..خب چکار کنم.. داشتن زیر دست و پا لهم میکردن انقد پرو پاچشونو ماچ کردن هولم دادن جلو

کتشو از جایی که نشسته بوو برداشت و گفت: بریم که خیلی خستم

بی حرفی کنارش راه رفتم و بعد تحویل گرفتن چمدونا به سمت یه هتل خیلی شیک و همچین خوشگل رفتیم


محمد کارت رو به یه جای در مالوند که درباز شد و با دیدن ویو گفتم
- داش چه خوشگله
- هومم..ولی فردا میریم سمت کربلا
- اینجا خیلی خوشگله
بی توجه به نواطیق محمد به سمت حمومش رفتم و گفتم:
- مععععععععع چه خوشگلهههه
یه وان بزرگ که کنارش رو با کلی شمع و گل رز تزیین کرده بودن
کنار وان یه سطل پر یخ بوو که توش آبمیوه گذاشته بودن

- ممد بیا اینجاااا
کنارم ایستاد و گفت: خب؟
- به جمال بی نقطت! خیلی خوبه اینجاااا
- دلت حموم میخاد مگه؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/15 17:56

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_298

لبخندی زدمو گفتم: ممنون..لطفا ادرس خرازی رو برام بفرستید
- به گوشی سوگند ارسال میکنم
خواستم شمارمو بدم که دست نگهداشتم و گفتم: باشه مراقب خودتون باشید
- فعلا‌
گوشی سوگندو تو جیبم فرو بردم که
صداش از پشتم اومد
- داداش گوشیمو مرحمت میکنید؟
- عه بفرما‌‌..ممنونم..راستی یه ادرس میده بهم بگو بعدا

با تعجب گفت: سریع قرار گذاشتین؟؟ یا خدا باورم نمیشه

با افتخار و صلابت از کنارش رد شدمو گفتم: میعاد فرخ خیلی خرش میره.. روزخوش..
و از جلو چشای متعجبش محو شدم

#فائزه
بین گل های خوشرنگ هتل قدم میزدم که یهو یه دراز سفید پوش با عینک دودی *** جلوم ظاهرشد
- اهلا و سهلا یا حبیبی
- من حبیب نیستم..خارمادرت اهلا و سهلا..مزاحم
بازومو گرفت و گفت: جون ایرانی
- هوی مرتیکه میزنم تو کشور خودت لهت میکنمااا بدترکیب..

عینکشو برداشت که مات نگاهش کردم
- محمد:/
-بهم میاد عزیزم؟
درحالی که بهت زده بودم شونمو گرفت و باهم راه رفتیم و گفت:
-یادم باشه یکم باهات عربی کار کنم عزیزم
و قاه قاه خندید

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_299

باز برگشتم سمتش و گفتم:
- محمد ناموسن این چیه کردی تنت؟؟؟ نکنه باب اسفنجی زیرشه؟؟ محمدددد
- بابا هوا گرمه بعدشم خیلی بهم میاد
- کی گفته؟

مثل مرغ تازه تخم‌گذاشته گفت
- نمیاد بهم؟!
جلو خندمو گرفتم و گفتم: نه خب میاد خوبی
- الان داری مسخرم میکنی فائزه؟!
- تقریبا..
لبخندی زدم و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت
- زشت شدم؟
- وا چرا مثل دخترای لوس برخورد میکنی
شونه ای بالا داد و گفت: خودم حس میکنم بهم میاد خب بتوچه..
- والا
بریم حرم دور بزنیم ..مغازه هارو دید بزنیم..یچیزی بخوریم..چطوره؟
- هوم خوبه! بریم
دستمو گرفت که نگاهی بهش کردم و اونم زل زد تو چشام
- محمد یچیو میدونستی؟
- چیو؟
- اینکه سفر ادم ها رو بهم وابسته تر میکنه؟.
سرشو تکون داد و گفت: منم از اول همین سفر همچین حسی دارم

هجوم خون رو به زیر پوست لپم حس کردم و سعی کردم نیشم باز نشه که همون لحظه گوشیم زنگ خورد

هول شده گفتم: وای محمد شکوفه جونه
زد تو سرش و گفت:
- بخ بخ شدیم جواب بده بدووو

تماس رو وصل کردم که یهو صداش اومد بیرون
- ای بی معرفت حداقل به من میگفتی!.
- سلام عزیزم خوبییی جات خالیه اینجا مام دیگه خواستیم سوپرایزتون کنیم ببخشید عزیزمم
- خیلی خب نمیخواد میعاد بازی دراری..خوش میگذره؟ مراقب خودتون باشیداااا..ایشالله بعد سفرت یه نوه خوشگل بیاد تو شکمت

با این حرف محمد خنده توگلویی کرد که زانومو زدم وسط پاش..
کبود شده دستشو جلو دهش گذاشت و میپرید که با لبخند عمیقی از کنارش رد شدمو به صحبتم ادامه دادم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:57

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_300

اخرین سخنان مالشی روهم نطق کردم و با یک خداحافظی شادی رو به جمع دو نفرمون برگردوندم
محمد با بیچارگی گفت: اقاااا تو سرم بزن ولی تو تخ...مم نزن..بخدا درد داره
- اخی عزیزم
- ای کوفت
عینکشو زد و با حس اینکه خیلی گنگه به راه افتادیم‌


#میعاد‌_ایران
با فلشی که باکاغذ A3 درست کرده بودم رو نقشه خونه یه خط فرضی کشیدم و گفتم:
- دوستان.. عمه خانوم اینجا قرار داره
ما باید کاری کنیم که این عمه گیر سه پیچ بچه بزاره از اینجا بره

سارا نگران گفت: بکشیمش
دستمو رو سرم گذاشتمو گفتم:
- درمورد عمم حرف میزنیم نه صدام حسین..بدون خون و خونریزی فهمیدین؟

سپهر گفت: نقشه بگو..کارتمیز تحویل بگیر
- هومم خوشم اومد افرین

با ماژیک رو تخته وایت برد نوشتم:
1: ناامن کردن خونه
2: وجود روح در منزل..
سهراب دستشو برد بالا:
- تو خونتون روح دارین؟
- ارههه روح مرحوم ماندلا...بابااا شما باید بچه زرنگ باشین که خودمون باید نقش روح رو بازی کنیم..
آهانی گفتن که با نا امیدی رفتم رو گزینه بعدی

- ازار و اذیت های اخلاقی
سوگند گفت؛ یعنی غیر مستقیم اذیتش کنیم؟

بشکنی تو هوا زدم و گفتم: آفرین..
ماژیکو بستم و گفتم: شروع اولین پلان از نقشه.
-سروصدا!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_301

با تن صدای خیلی اروم گفتم:
- خب..سارا..سپهر..سهراب.. باید تو خونه بدوییید و الودگی صوتی ایجاد کنید تا میتونید جیغ بزنید

سرمو به سمت سوگند چرخوندم و گفتم
- توام بدو دنبالشون و سعی کن ساکتشون کنی

بچه ها سرشونو تکون دادم و چند ثانیه بعد صدای جیغ و عربده بچه ها بود که عمارت فرخ هارو به رعشه دراورده بود

مادرم با لبخند گفت: ای جانم چه باحال بازی میکنن..
عمه خانم متعجب گفت: چخبره اینجا سرمون رفت

لبخندی زدم که بچه ها ولوم صداشونو بالا بردن و عمه خانوم با داد و هوار رفت تو اتاقش..
بچه هارو با یه صوت جمع کردم و گفنم: میریم تو اتاق فکرمون

#محمد
قبل اینکه بریم حرم بردمش بازار
- محمد مگه نگفتی میریم حرم؟
- یچیزی باید بخرم..زود میریم همونجا
سری تکون داد و شونه به شونم راه اومد

وارد مغازه خوش رنگ و لعابی شدیم که فائزه گفت: وای محمد من چادر مشکی نمیتونمااااا..
- مشکی نمیخوام که حالا صبرکن تو

به سمت مغازه دار برگشتم که اتفاقا زبون فارسی میفهمید
- سلام اخوی ببخشید..چادر سفید زربافت برای عروس میخوام
- به روی دو عینم برادر..
به فارسی که داشت بین چادر هاو پارچه ها گشت میزد با لبخند پت و پهنی زل زدم که فروشنده گفت
- بهترین چادر عراق..از این بهتر گنون نکنم پیدا کنی

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_302

- آمادست دیگه؟ برای خانومم میخوام
- بله آقا بفرمایید امتحان کنید من میرم بیرون شما راحت باشید

با لبخندی بدرقش کردم و به سمت فائزه رفتم همونجور که نگاهم میکرد چادر رو روی سرش تنظیم کردم..
نگاهشو از صورتم برنمیداشت که گفتم:
- سس بزن.. خالی خالی نخور منو
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- خیلی بهت میاد‌

بدون اینکه چیزی بگه رفت جلوی آینه و لبخند محوی زد
- چادر سفید چه خوشگله
- رفتیم ایران هم میتونی برای نماز استفاده کنی اگه بخوای

ایستادم پشتش و از اینه نگاهش کردم
لبخندی بهم زد که قلبم یجوری شد
قلب سنگی که فقط نگار تصاحبش کرده بود حالا راه به راه برای فائزه میلرزید

به یه طرف دیگه نگاه کردم که به سمتم برگشت و گفت:
- محمد ممنونم ازت..
- چرا عزیزم؟
با بغضی که توصداش واضح بود گفت:
- خیلی زندگی باتو باحاله..یک عمر جون کندم..لات بودم..دعوا میگرفتم... اما الان چند هفتس خانومانه زندگی میکنم گرچه محدوده این دوران ولی برای من تجربه شیرینی بود، شیرین بود با مردی باشی که شبا راحت بخوابی بدونی اذیتت نمیکنه
شیرین بود یکی با اخلاقای گندت بسازه و ...نمیدونم!

لبخندی زدمو گفتم: منم تو این مدتی که باتو ام..
تا خواستم چیزی بگم گوشیش زنگ خورد..از اینکه حرفمو نزده بودم داشتم منفجر میشدم..
با ذوق گفت: بابا جونمه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_303

دستمو تو جیبم فرو بردم و اروم گفتم:
- سلام برسون
فائزه لبخندی زد و تماسو وصل کرد.
- سلام بابایی جونمممم...خوبییی؟
زیارتت قبول .. ننه خوبه؟ اره ما هم الان نجف هستیم اره قربونت بشم؛ محمد هم خوبه‌‌ بچه هام سپردم به میعاد‌ اره خیالت راحت
خیلی دلم برات تنگ شده بابا‌یی باشه الان شارژت تموم میشه؛ به ننه جون سلام برسون خدانگهدارت

گوشیو قطع کرد و با لبخند پت و پهنی گفت: خداروشکر
همون لحظه فروشنده اومد و گفت:
- انشالله مبارکه اخوی!
- ممنونم..دینار ندارم به پول ایران حساب کنید کارت بکشید
- علی العینی اخوی

کارتو بهش دادم و گفتم: 3320
بعد از کشیدن کارت دو دستی تقدیمم کرد و گفت: برکت به اموالت‌
با تشکر از مغازه خارج شدیم که فائزه گفت:
- اخ چه بوی خوبی میاد
- فکر کنم بدونم چیه
دستمو به سمتش گرفتم که دستمو گرفت و باهم به شیرینی فروشی نزدیک بازار رفتیم

- وویی محمد عجب بامیه هایی!
به عربی گفتم: واحد الکجم

یک کیلو از بامیه برام کشید که گوشیم زنگ خورد
- سلام اسماعیلی‌‌..
- سلام داداش کجایی؟ پروژمون مونده ها..لوگویی که طرح کردی مورد قبول تیم بوده کی استارت بزنیم داداش؟
- میام ایران اوکی میکنیم
- کجا رفتی تو؟
- اومدم نجف حالا برگشتم درستش میکنم..آنتن نمیده فعلا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_304

و گوشی رو گذاشتم تو جیبم
یه بامیه به سمت فائزه گرفتم و گفتم
- بخورش عزیزم
گیج گفت: چیو بخورم؟
- اینو دیگه

بامیه رو ازم گرفت و گفت:
- خیلی بی ادبی
و درحالی که میخندیدم بازوشو گرفتمو گفتم: اخه تو که نمیخوری.. شوخیم نکنم بات؟
- کی گفته نمیخورم..می خورم اتفاقا‌
پچ زدم: پس چرا وقتی دارم بال بال میزنم کاری نمیکنی زنیکه

- منظورم بامیست‌
و یه گاز محکم به بامیه زد
- دختره خر
دوشادوش هم راه میرفتیم و وارد حرم شدیم

یه گوشه نشستیم و من میخواستم بگم که ازدواجمون دوماهه نباشه و باهم بمونیم

بسمتش برگشتم و گفتم
-فائزه؟
دستش زیر چونش بود و اروم گفت: هوم؟
- میخوام یچیزی بهت بگم
- بگو
به جلو خیره شدم و گفتم: به همین جای مقدسی که هستیم اگه با پیشنهادم موافق نباشی دیگه اجبارت نمیکنم و مختاری که بری

سرشو به سمتم گرفت و منتظر نگااهم کرد
لب تر کردم و گفتم:
- میخوام ازدواجمون دائمی باشه
چشاش گرد شد
- چی؟
- میخوام طلاقت ندم..زنم باشی..مال خودم..باهات بمونم و زندگی کنیم..بدون اینکه بترسی مال خودم شی‌

دستشو محکم گرفتمو گفتم: قبول؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_305

#فائزه
تو بهت بدی بودم...چه زود اومد بگه دائما باهم باشیم‌‌..اونم با یه سفر...
بعد یکم مکث گفتم: بهم فرصت بده
- دلیل این دست دست کردنت چیه فائزه دیگه باید چکار کنم من‌؟

دستشو گرفتم و گفتم: عصبی نشو محمد.. توهنوزم وقتی از نگار حرف میزنی گریه میکنی براش.. قلب مرد برای یک نفره من حس میکنم.. من حس میکنم هنوز این حسی که تو دلته عشق نیست..

لبخند تحویلم داد و غمگین گفت:
- باشه ولی اگه بری نمیدونم چجوری خودمو جمع کنم..عادت کردم به چرت و پرت گفتنات

سرمو تکون دادم و گفتم: فقط زمان لازم داریم برای عاشق شدن..اگربشه..چرا که نه‌!
عینکشو برداشت و تو دستش میچرخوند و درهمون حال گفت:
-تو حق انتخاب داری نمیخوام مجبورت کنم به کاری شاید حرف تو درسته؛ ما احتیاج به زمان داریم

منم به افق خیره شدم که اروم گفت: زیارت کنیم نماز که خوندیم بریم هتل ناهار و اخرشب بریم سمت کربلا... برگردیم ایران شوهر پر

لبخندی زد و قرار گذاشتیم بعد ی ساعت همینجا همو ببینیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 17:59

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_306

#میعاد
- خب بروبچ..همینجور رو مخ باشید تا برگردم..
سپهر گفت: کجا عمو میعاد؟
- باید برم سرکارم..برخلاف ذهنیت شماها من علاف نیستمو یه تهیه غذای دبش دارم

سهراب گفت: عمو؛ سوگند و سارا که ور دل شکوفه خانومن‌..مادوتام با شما میایم سرکارتون
- بیخود..شلوارتونو در نیارین و نرینین به نقشه
- قول میدیم امشب عمه خانومو فراری بدیم بزارین باهاتون بیایم

چشامو ریز کردم و گفتم: شیطنت؟!.
- موقوف!
سری تکون دادم و گفتم: سوار پسرم شین..به تهیه غذا هجرت میکنیم

وارد شدم و گفتم: های به جمعیت..لیست مایحتاج رو بیارید بالا امروز سفارش مواد اولیه داریم
دوم: این دوتا دوقلوهای کوچک بیان تو اشپزخونه و ازشون پذیرایی کنید
مرضیه خانوم گفت: به روی چشم اقا

خوبه ای گفتم و وارد اتاقم شدم
- عروسی این برادر بی بخارم باعث شده بود از زار و زندگی بیوفتم

سریع عینکمو زدم و ماشین حسابو جلوم گذاشتم
خانوم منشی وارد شدو گفت:
- بفرمایید اقا
- ممنون راستی این سفارش عروسیه چی شد؟
- اون اوکیه آقا.‌‌‌..کوبیده و جوجه و فسنجون با مخلفات میخواست

لیست سیاهه لشکرشو بیار حساب کتاب کنم برای چک
چشمی گفت که سرمو تکون دادم و مشغول کارم شدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 18:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_307

وسط کار کردن یهو یاد قرار فردام افتادم
- چی بپوشم نگه اسکله؟
چنگی به موهام زدمو گفتم: باید یه کوفتی بخرم..ادامس نعنایی و اینا باید همراهم باشه..
بشکنی زدم و سریع شماره رفیقم رو که بوتیک داشت رو گرفتم

#فائزه
همونجایی که قرار گذاشتیم نشسته بودم که یهو دیدم اومده
به سمتش رفتم و گفتم: خسته شدمااا.
- بریم ناهار بخوریم..زودتر میریم کربلا
سری تکون دادم و دوتایی پیاده به سمت هتل رفتیم

تو راه کلی مغازه های قشنگ دیدیم و با خنده چیز میز میخریدیم که یهو محمد یه عروسک دختر با موهای بور به سمتم گرفت و با لبخند محوی گفت؛

- اگه قسمت شد و بچه ای تو زندگی منو تو باشه این مال اون..ولی کلا بگیرش اگه با منم نباشی این مال بچه تو

با غم اشکار تو صورتم نزدیکش شدم و دستشو گرفتم:
- محمد فکر نکن من ظالمم منم ادمم حس دارم احساس دارم اما بهتره به عشق برسیم
- مشکلی نیست‌

پول عروسک رو حساب کرد و داشتیم راه میرفتیم که یهو یه موتوری به سمتمون اومد و محکم هولم داد رو زمین
محمد سریع پلاستیکو انداخت و پشت سرش دویید که با گرفتن پهلوم بلند شدم و چادر خاکیمو از سرم برداشتم

با ترس اسم محمدو صدا میکردم که دیدم دوتا مرد با چاقو به سمتم میان و بقیه نگاهمون میکنن.‌‌..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 18:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_308

یه تای ابرومو بالا و چادرمو دادم دست مغازه دار
- نگهشدار اخوی
داد زدم: تو خوود ایرانشم کسی جرات چاقو کشیدن رو فازی نداشت!
صدای یکیشون در اومد که فارسی حرف میزد
- اما الان چشاتو در میاریم تا کورمال کورمال برگردی ایران
نیشخندی زدمو گفتم: مادر نزاییده کسی آسیبی بهم بزنه!

محمد نفس زنان اومد سمتم و گفت
- این دوتا کین؟
- میخوان کورم کنن!
خواست بهشون حمله کنه که گوشه لباسشو گرفتم وگفتم:
-تا یه چایی بخوری بهشون میگم انداختن فازی رو زمین چه عواقبی داره!

یه چایی از جلوی یه بنده خدا گرفتم و محمد رو روی صندلی نشوندم
- میل کن

و برگشتم سمت اون دوتا لندهور و گفتم
- حالا باچی میخواید کورم کنین؟
یکیشون نیشخندی زد و گفت: با میخ
- عالیه
محمد خواست حرفی بزنه که گفتم:
- یادت رفته کی ام و چی ام؟ میخوای عربا بگن زن ایرانی پشمکه؟ یوخ! چنان گره ای به نشیمنگاهشون بزنم که با قیچی نتونن خودشونو وا کنن
- فائزه مراقب باش
- داش ابرومونو بردی نترس

از رو میز بزرگ قهوه خونه یه چوب کلفت برداشتم و گفتم
- دونفری حمله میکنین یا تک به تک جرتون بدم؟
مرده نگاهی به دوستش کرد و گفت:
- یه نفری از عهدت برمیام کوچولو
خندیدم و گفتم: کوچولو یجا دیگست کخ به خودت میگی مرد... بیا جلو بیینم تمبون

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/15 18:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_309

به سمتم حمله کرد که چوبو انداختم کنار و قولنج دستمو شکوندم
- بیا که دلم تنگ شده بود برای دعوا
دوییدم سمتش و اول زیر دستشو با زانوم زدم تا چاقوش بیوفته و بعدش مشت زدم تو صورتش

اخی گفت و دوباره چاقوشو برداشت که محمد چوبو برام پرت کرد و اومد کنارم
- دستور چیه سردار؟
- دامنتو بکش بالا با مخ نخوری زمین
مثل مرغ نگاهم کرد که با نیشخندی از کنارش رد شدم و با چوب خوشگلم به ملاج اقای هرکول کوبیدم

و جلو چشای همه پرپر شد همه برام دست و جیغ و هورا کشیدن که ادای احترام کردم ولی اون دوست خرشم به سمتم اومد
یه میز رو بلند کردم و با پرت کردنش هم اون هرکوله افتاد هم محمد بدبخت

داد زدم: محمددددد خوبی؟
دستشو بالا اورد و گفت: پاهاممممم
- خب خوبه..
یه چاقو گرفتم و به سمت هرکولی که زیر میز کنار محمد بود رفتم
- از طرف کی میای؟
با خشم نگاهم کرد که گفتم: میگی یا کورت کنم؟

محمد لنگشو بزور درداورد و گفت: خورد شد پام‌
بی توجه به محمد سر مرتیکه رو به زمین کوبیدم و چاقو رو توی یک میلی متریش گرفتم
- میگی یا چی؟
- میگم میگممم!
- چرا میخواستی کورم کنی از کی دستور میگیری؟
- عاصف خان‌....

محمد با قیافه مضحکی وسط ناله کردن نگاه هرکوله کرد و گفت
- عاصف؟ رفیق پدرم؟ شریکش؟

چشام گرد شد و گفتم:
- پشمام
- محمد مشتی به صورتش زد و یقشو گرفت: به آصف بگو برگردم ایران جنازشم نمیتونه زیر خاک ببره...

بدبخت سری تکون داد و محمد لنگ لنگان بسمت گوشیش رفت
- چه وضع عنی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 01:01