•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_310
بعد از تحویل دادن اون دوتا شرور به پلیس نجف و صحبت دوساعته محمد با پدرش به هتل برگشتیم
لباساشو رو کاناپه انداخت و به سمت حموم رفت
حالش خیلی گرفته بود و بهش حق میدادم
صداش از تو راهرو میومد
- یه زیارت یک روزه میکنیم و سریع برمیگردیم ایران..اینجا بکشنمون هم کسی نمیفهمه
سری تکون دادم و تیشرت و شلوارکی تنم کردم و بیخیال پشت میز نشستم
- محمد سریع دشوری کن ناهار رو گفتم بیارن بالا
متوجه نگاه خیرش شدم که برگشتم سمتش
- بقول خودت سس بزن!
لبخندی زد و رفت داخل دشوری که همون لحظه صدای زنگ اتاق اومد
چادر سفید رو روی سرم گذاشتم و درو باز کردم
یه خانم با میز چرخدار اومد داخل و میز رو با سلیقه کامل برامون چید و بدون حرفی اتاق رو ترک کرد
محمد درحالی که حوله رو شونش بود اومد بیرون و گفت؛
- چه میز خوشگلی!
یکم سالاد برا خودم کشیدم و گفتم:
- اره خانومای اینجا باکلاسن
- تو نچیدی؟
نگاهی کردم و گفتم: خدا شفات بده
تو گلو خندید و گفت: یادم رفت تو فازی خشنی
نتونست زیاد خنده رو باشه و بعدش بق کرده غذا تو دهن خودش میذاشت
- ناراحت نباش محمد ما که چیزیمون نشد
- توام درگیر این بازی کثیف شدی..
قاشقش رو گذاشت کنار و به صندلی تکیه داد
- جالبه این آصف بیشرف رفیق جینگ بابامه اون قبلیایی که خونمون فرستاده حتما کار خود خرشه.. پدرم رفته شرکت و حیثیتشو برده و خر تو خری
دستشو گرفتم و گفتم: درست میشه
- ماه عسلمون خراب شده
خندیدم و گفتم: حالا یه جوک بگم درمورد ماه عسل بخندی؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
1402/12/16 01:18