The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_334

حیرت زده گفتم: خانم من داشتم میاوردمش که از جاییش خون نمیومد سالم بود!

با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت: تاحالا زن از نزدیک دیدی؟
- نه والا ینی اره مگه چیشده؟
- میدونی عا....دت ماه...یانه چیه؟
- اره اره میدونم
- اینم مثل همونه ولی با شدت بیشتر..باید خیلی مراقبش بود.. برادرشی؟

- شوهرشم..
- اخه دخت...رانگیش...
دید دلخور نگاهش میکنم حرفو عوض کرد و گفت: داروهاشو مینویسم تهیه کنید

با نوک پام ضربه ارومی به صندلی کنارم زدم و وارد اتاق دکتر شدم
نشستم و نگاه به نوشتنش کردم
همونطور که لیست میگرفت برام گفت:

- نترس یساعت اینجا بهش دارو تزریق میکنیم..گفته بهم پدرش فوت شده تا زمانی که اروم بگیره خونریزیشم کمتر میشه

سرمو تکون دادم که ادامه داد
- نامزدین؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/16 23:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_335

چه دکتر پیله ای بودا...
یکم چشامو مالوندم و گفتم: نه عروسی کردیم

لبخندی زد و گفت: من بشرا محسنی هستم دکتر زنان و زایمان و نازایی..حس میکنم خانومتون از را...ب..طه میترسه درسته؟

- شدیدا درسته....حتی تا یک قدمیشم رفتم
تن صدامو پایین اوردم و گفتم: ولی گریه کرد و دلم نیومد
سرمو جلو کشیدمو گفتم

- پدرم درومد خانوم دکتر
لبخندی زد و گفت: یه قطره با عصاره گل رز هست که خیلی موثره تو ترغیب خانومت.. ولی پیشنهادم اینکه تا عزاداره استفاده نکن بزار وقتی سر دماغ شد بعدا..


- اره حواسم هست فقط بیزحمت از اون عصاره برامون بنویس..یه چار پنج تا

- چخبره اقا..براش شربت درست کن و دو قطره بریز همین کافیه! بیشتر نریزی :/

لبخندی زدمو گفتم: چشم خانون دکتر چشممم!

برگه رو ازش گرفتم و به سمت داروخونه رفتم زیرزیرکی به پرستاره اون طرف گفتم
- خانم؟

- بله اقا بفرمایید
- این عصاره گل رو
- بله..
- ازش سه چارتا بدید
اول نگاهی بهم کرد و بعدشم سعی کرد نخنده

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_336

پرستار بهم اشاره کرد برم جلو و گفت:
- اقا چخبره سه چهارتا؟ چندتا زن داری؟
- خانم شما کاریت نباشه دارو هارو بزار

سری تکون داد و داروهارو اماده کرد
بعد از اینکه حساب کردم از داروخانه خارج شدم
دوتا قطره اضافی رو توی جیبم گذاشتم و با مابقی دارو ها وارد اتاق دکتر شدم

- بفرما خانوم دکتر
عینکشو گذاشت و گفت: شما برو پیش خانومت تا منم بیام
- باشه

به سمت اورژانس رفتم و به پرستار ت ایستگاه گفتم: فائزه ابراهیمی کدوم قسمته؟

- تخت 21
سریع به سمت تختش رفتم چشماش بسته و دوتا سرم هم بهش وصل بود
کنارش نشستم و همینجور نگاهش میکردم که بدون اینکه چشاشو وا کنه پچ زد

- محمد من چمه؟
- استرس داشتی عزیزم الان بهتری خوب میشی
- محمد دیگه بابام برنمیگرده؟
- نه عزیزم نمیاد‌ این تویی که از این به بعد حامی بچه هایی..تو اگه خوب نباشی بچه ها از بین میرن

بدون اینکه چشاشو وا کنه هقی زد و گفت: نمیکشم..نمیتونمممم
- من کنارتم و تو میتونی! باباتو از دست دادی من کنارتم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_337

خواستم بحثو عوض کنم و گفتم
- فائزه این خانوم دکتره بهم تیکه انداخت‌
بینیشو بالا کشید و سرشو به سمتم متمایل کرد
- چیشده؟
- گفته برادرشی؟
- وا مگه رو پیشونیت نوشتن مشخصاتتو
خونریزی که داشتی احتمالا برسیت کردن دیدن دختری...وقتی گفتم شوهرتم یجوری شد

سرشو ازم برگردوند و اروم پچ زد
- محمد خیلی دوستت دارم خیلی باهام راه میای هرمردی جات بود تا الان بزورم شده کلکمو میکند

دست دراز کردم و موهاشو نوازش کردم
- میدونی فائزه؛
حس میکنم دوست داشتن به این جور رابطه ها نیست..
درسته منم دلم میخواد ولی تو نخوای منم کوتاه میام

دست لرزونشو رو دستم گذاشت و گفت
- دوستم داری ؟ تا همیشه؟
لبخندی زدم و گفتم: محمد خیلی دوستت داره یکاری کن همینجوری تو دلش بمونی!

لبخندمحوی زد که با اومدن دکتر صدامو صاف کردم و گفتم:
- تا کی میمونیم؟
- این دوتا دارو روام تزریق کنم بعدش مرخصه.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_338

کمکش کردم روسریشو سرش گذاشت و از تخت اومد پایین
در ماشینو براش باز کردم و خودم سوار شدم‌
کل راه حرفی نزد و بیصدا اشک میریخت
دختر به محکمی فائزه ندیده بودم که بخاطر خواهر برادراش زبون میگرفت و شکایت نمیکرد
منم این حالشو میدیدم و چون کاری ازم برنمیومد دلم میخواست زمین بازبشه و برم داخلش!

شوهرش بودم و دلنگرونش!
اون شبم گذشت و فردا موقع خاکسپاری فائزه اصلا تو جاش بند نمیشد
این طرف و اون طرف خونه راه میرفت و گاهی اشک میریخت و گاهی به فکر فرو میرفت

منم کلافه بودم مادرم و لیلا هرچقد میخواستن ارومش کنن نمیتونستن
سوگند هم سارا بغلش بود و حال خیلی بدی داشت..
همچی تلخ و زننده بود

#فائزه
به دوتا قبرگود و سرد چشم دوختم
اروم و بیصدا از گوشه چشمم اشک میچکید و خاک خشک و بیروح رو تر میکرد
شکوفه جون شونمو گرفت و با گریه پچ زد
- اروم دختر...خدابهت صبر میده

جوابی نمیدادم
جلو چشمام داشتن پدر و مادربزرگم رو دفن میکردن..اخه تا لحظه پیشش داشت بامن حرف میزد؟
چشامو بستم و بلند بلند هق زدم
با دیدن جنازه ها ایستادم و اول نگاهمو به جمعیت انداختم و بعدش دستمو رو سرم گرفتم

از دور دیدم محمد داره سریع میاد سمتم ولی یهو بدنم سست شد و با صورت افتادم رو خاک

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_339

با ریختن مایعی سرد یهو چشمامو باز کردم.. محمد روم یه لیوان اب ریخته بود
- ولم کن محمد
بعد چاردست و پا به سمت قبری رفتم که اخرین بیل خاک رو روش ریختن
خواهر و برادرام زار میزدن و منم اول نفس هام تند شد و بعدش از ته اعماق وجودم جیغ کشیدم

لیلا محکم منو گرفت و سرشو از پشت رو کمرم گذاشت
- فائزه بسهههه! بسههه مردی!
- وای خدااااااا...

محمد کلافه گوشیشو گرفت و از مزار دور شد..
به سمت بچه ها رفتم و بغلشون کردم
پدرشوهرم برادرامو برد یه گوشه و منو سوگند همو به آغوش کشیدیم

مهمونا دیگه ساعت 12 شب از خونمون رفتن..
رخت خواب بچه هارو تو سالن پهن کردم..منم میخواستم پیششون بخوابم که محمد گفت
- بریم تو اتاق خودت
- محمد حالم رو ببین
- حالتو میبینم که دارم میگم..منتظرتم

سری تکون دادم و بجه هارو بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم
دلم شور میزد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_340

چراغها رو خاموش کردم و به سمت سرویس ته راهرو رفتم غم بین بند به بند استخونام نفوذ کرده بود
صورتمو شستم و به سمت اتاقم رفتم
محمد با بالا تنه برهنه رو تشک دراز کشیده بود

پتو رو کنار کشیدو به کنارخودش اشاره کرد
- بیا بغلم فائزه
لبخند پر دردی زدم و به سمتش رفتم و بین بازوهای قدرتمند و بزرگش خودمو جا دادم

موهامو نوازش کرد و اروم پیشونیمو بوسید با صدای گرفته پچ زدم
- محمد خیلی اوضاع روانیم خرابه
‌صورتامون روبروی هم بود و درحالی که با انگشتش موهامو میداد پشت گوشم پچ زد:

- منم حالم بده فائزه خیلی بده تو اینجوری هستی منم حالم بده

با درد بدی چشمامو بستم و گفتم:
- محمد بوسم کن!
معلوم بود خیلی تعجب کرده
بعد مکث تقریبا کوتاهی سرشو به سرم چسبوند و لب هامو میون لب هاش اسیر کرد

با میل خودم سرشو به خودم فشار دادم ...میخواستم رها کنم هرچی بد دلی و ترس رو

سرشو کنار کشید و پچ زد: خوبی فائزه؟
- اره
دوباره نزدیکم شد که یهو در باز شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_341

سریع تو جام نشستم و محمد خودشو زد به خواب
سارا اومد سمتم و تو بغلم نشست
- اجی دسشویی دارم میبری منو؟ سوگند بیدار نمیشه
- باشه عزیزم بریم

سارا رو بردم و بعد اینکه کارشو تموم کرد برگردوندمش سر جاش
موهاشو نوازش کردم تا بخوابه و وقتی از خوابیدن بچه ها خیالم راحت شد به اتاقم برگشتم

محمد بیدار بود و منم موهامو باز کردم و کنارش دراز کشیدم
هر دو به سقف نگاه میکردیم که یهو سکوت بینمون رو شکست

- خونه جدید اوکی کردم
سرمو به سمتش متمایل کردم و گفتم:
- برای چی؟
- با بچه ها بریم اونجا..بزرگه و بچه ها راحتن
دوباره صورتمو به سمت سقف برگردوندم و گفتم
- این خونه، خونه خاطرات منه..چه توقعی داری ترکش کنم؟

درحالی اشک از کنار چشمم میچکید پچ زدم
- ننه سر همین ایوان برامون چایی میریخت کلاه و شال میبافت..
پدرم تو همین خونه برامون تاب میبست و بازی میکرد باهامون

از اینجا شلنگ میکشیدیم تا سر خیابون کامیونشو میشستیم...
اهنگ معین میذاشت و با سطل اب میریخت رو ماشین

هقی زدم که محکم بغلم کرد
عاشق این اهنگ معین بود:
یادت میاد یه روز برات دوستت دارم میخوندم
به شوق رویت تا سحر چشم انتظار میموندم
اما دیگه تموم شد...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_342

بازم منو به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد
- درست میشه! درستش میکنیم!
حرفی نزدم و سرمو رو سینه ستبرش گذاشتم و چشمهای دردناکمو اروم بستم

چندماه بعد:
جلو آینه ایستادم و سعی کردم به خودم لبخند بزنم
محمد سریع در اتاقو باز کرد و خودشو انداخت تو دسشویی ..
یجوری رفت داخل که صدای افتادن یسری چیزا اومد بیرون

متعجب گفتم: محمد خوبی؟
صدای شر شر اومد گفتم:
- ابو وا کردی؟
- شاشهههه شاشششش! داشتم میترکیدممم... خواهر برادرات قرق کردن دشوری هارو

تک خنده ای کردم و به سمت کمد رفتم
- خودت خواستی بیان

- اخخخخخیییییشششششش
لبخندی زدم و شومیز آبیمو از کمد برداشتم

در دسشویی باز شد و محمد درحالی که دسشو با پشت شلوارش خشک میکرد
یهو نگاهش بهم قفل شد

لبخند کم رنگی زدم که گفت:
- خیلی خوشحالم بعد شیش ماه مشکیتو دراوردی...خیلی خوشگل شدی فائزه..!

به سمتش رفتم و تو چندسانتیش قرار گرفتم

- ببخشید تو این 6 ماه انقدر اذیتت کردم!
پیشونیمو بوسید که گفتم
- بریم پایین محمدباید شامو اماده کنم مامان اینا میخوان بیان

- منم میرم با بچه ها تو حیاط بازی
درحالی که از اتاق خارج میشدم گفتم
- باز باهم دعوا نگیرینن

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_343

با رفتن محمد منم از پله های خونه جدیدی که دوماهی میشد اومده بودیم پایین اومدم و وارد اشپزخونه شدم
همون لحظه لبخند سوگند ماسید و گوشیشو سریع تو جیبش فرو برد

- چکار میکنی سوگند؟
لبخندی توام با استرس تحویلم داد و گفت: مرغ هارو مزه دار کردم و وسایل سالاد رو خورد کردم

لبخندی زدم و پیشبندمو بستم
- خوبه ژله هارو اماده کن
- باشه ابجی
از اینکه خواهرم باهام احساس راحتی نمیکرد ناراحت شده بودم
اما گذاشتم خودش بهم بگه با کی وقت و بی وقت حرف میزنه‌

مشغول کار شدم که یهو سهراب با جیغ و داد اومد داخل خونه
رفتم سمتش
- چیه سهراب؟
- عمو محمد نمیذاره پنالتی بزنیم همش داره جرزنی میکنه

پوفی کشیدم و رفتم بیرون
-محمد ول کن این بدبختا رو بیا تو خونه کارت دارم
-باشه الان میام
و باخنده بچه ها رو ترک کرد

-جانم خانوم؟
- مگه بچه ای تو انقدر باهاشون سرو کله میزنی؟
- بچه نیستم ولی دلم خیلی بچه میخواد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_344

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه محمدبیا کمکم کن مواد کوبیده رو اماده کن
پشت سرم به راه افتاد و به اشپزخونه رفتیم

#محمد
به میز نگاهی کردم و گفتم: این شربتها چی به چین؟ یه آب پرتغال بس بود دیگه!
ابو بست و گفت: وا محمد تو که میدونی من فقط آب البالو میخورم
لبخند شیطانی زدم و گفتم: باشه عزیزم تو به کارات برس

شونه ای بالا داد و برگشت سمت شیر آب
میخواستم ذهنشو مشغول کنم

- فائزه دقت کردی چهارماه گذشت و ما الان همچنان محرمیم؟
- حالا میخوای طلاقم بدی؟
- نه عزیزم کلا گفتم چه پر مهر است این زندگی شاد ما

نیشخندی زد که سرمو اروم برگردوندم
همچنان مشغول ظرفها بود
عصاره رو دراوردم و رو شربت گرفتم
- سه قطره!

اما با صدای بچه ها از دستم در رفت و نصف محتویات شیشه ریخت داخل شربت

محکم زدم تو سرمو از اشپزخونه فرار کردم
شب جنگ بود امشب...!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_345

سریع رفتم تو اتاق و عصاره هارو تو کمد پشت کشوی کفش ها قایم کردم
به هرحال لو میرفتم
اروم زدم تو گوگل تا ببینم نصف شربت چکار میکنه با ادم
با خوندن چیزی که رو صفحه بود با ترس آب دهنمو قورت دادم

- بیش از افزودن سه قطره؛ فرد مورد نظر دچار جنون ج..ن..سی میشود

زدم تو سرم : بد بخت شدی محمد..یه عمر دنبال این بودی که فائزه ب...کنی
امشب فائزه می..ک..نتت!

گوشیو قفل کردم و از اتاق زدم بیرون و تو اشپزخونه کمین کردم و هرکی سمت یخچال میرفت سه بار سکته میکردم تا اون کوفتیو نخوره

به لحظه غافل شدم که دیدم سهراب رفت سمت آبمیوه البالو
سریع رفتم و زدم تو سرش
- بروبچه برو اینو نخور
- چرا میزنی؟ خب تشنمه
- اب پرتغال بخور بدو برو...بدو
سهراب رفت که فائزه اومد سمتم
- محمد چرا مثل دیوار چین جلوی یخچال نشستی
- خخخخ میخوام ترو بیشتر ببینم خانوم گل
یه تای ابروشو بالا برد و گفت: عه افرین بهت!
و بعدشم رفت
نفس راحتی کشیدم و دوباره رفتم تو گوگل ببینم میشد با چیزی خنثاش کرد یل نه..

و در اخر نه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_346

با اومدن پدرمادرم به پیشوازشون رفتیم و خوش و بش کردیم
میعاد مشتی حواله بازوم کرد و با بذله گویی گفت
- چطوری عیال وار..مخت که عیب نکرده؟ والا من سه روز با اینا بودم میخواستم خودمو خواجه کنم تا هیچوقت بچه دار نشم
- دیگه کنار اومدیم باهم... بیا داخل اخوی جان

خندید و گفت: جووووون آقا محمد چه ادم شدهههه...
و صداشو برد بالا: ماشاالله به این زنداداش جا دان و راه دان!
فائزه لبخند زد که پدرم گفت:
- بیا عروس بیا کنار ما بشین ببینم
با رفتن فائزه گفتم؛
- منم میرم کبابا رو اماده کنم

میعاد گفت: خب داداش تو برو من میرم پیش بابا اینا
- بیا پیش من!
- بای!

اوکی نقشم برای اینکه میعاد شربتو بریزه خراب شده بودد
با استرس چیره شده برمن رفتم سراغ منقل

کارم که تموم شده بود با سیخا برگشتم تو خونه که دیدم میز رو چیدن و اون شربت نحس هم وسط میزه‌

مثل مرغ پشت میز نشستم‌‌ فائزه برای خواهر برادراش آب پرتغال ریخت که نفس راحتی کشیدم
فائزه: مامان؟ پدر؟ میعاد شما کدوم رو میخورید؟
- هر سه یکصدا گفتن آب البالو!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤ گ

1402/12/16 23:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_347

یکی پس از دیگری لیوان های نحس رو بالا دادن و خوردن
فائزه یه لیوانو برام پر از آب البالو کرد و گفت: نمیخوری عزیزم

من که بابهت به خانواده چیز خورشدم نگاه میکردم فائزه تکونم داد
- وا محمد؟
- جانم؟
- میخوری؟
- ن...نه!
اگر می خوردم امشب اینجا کثیف ترین نقطه روی عالم میشد‌
اما تیرخلاص محکم خورد تو چشام
فائزه لیوان دومم سر کشید..میفهمیدعزیزان؟ لیوان دوم!
محکم زدم تو فرق سرم و با بغض سگی برای خودم غذا کشیدم

پدرم دکمه اولشو باز کرد و گفت:
- خیلی گرمم شد
مادرم هم معلوم بود داره خودشو باد میزنه

میعادم مثل خدازده ها می خندید
فائزه توجاش هی تکون میخورد که به سوگند اشاره زدم

رفتیم یه گوشه که اروم گفتم: دست بچه ها رو بگیر ببر تو کلبه خوشگله باهم بازی کنن خودتم نیا این طرفا..
متعجب نگاهم کرد:
- تو فقط برو..چندتا غذا هم ببر تا نگفتم نیایاااااا...
- باشه داداش

سوگند دست بچه هارو گرفت و سریع رفتن بیرون‌‌...پدرو مادرم با علاقه خاصی بهم دیگه نگاه میکردن.
فائزه گفت:
- ببخشید من میام‌

و سریع رفت از‌پله ها رفت بالا‌
با خیار زدم تو سر میعاد
- الدنگ چرا میخندی؟
- ممد انگار تو کو....نم عروسیه...خخ
بعد صداشو زنونه کرد
- انگاری داغه بدنم آتیش گرفته پیرهنم

گیج از میعاد چشم برداشتم‌.. ننه بابام دیگه داشتن خیلی مهربون میشدن
محکم زدم تو سر خودم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:29

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_348

وضع عصفناکی بود!
دست پدرمو گرفتم و درحالی که بدبخت داشت میلوموند انداختمش تو یه اتاق
ننمم بردم همون تو و درو بستم
- شاد باشید

نفس راحتی کشیدم که یهو چراغا خاموش شد و نورهای مخفی خونه روشن شدن
میعاد یه دکمه رو فشار داد که اهنگ حالا یاروم بیا دلداروم بیای معین پلی شد

- میعاد تو الان باید بزنی اخه جرا مس....تی!
- ای جاننمم لیلای من...این محمد و زن خرش سلیقشون خوب نیس خوشگلم
تو فک کن این یه اهنگ شادهه
حالا بیا دراغوشم که این خش...تک زبان نفهم تشنه و مبتلای توست!

- وات ده ف....اک!.
خواستم برم سمت پله که از پشت یقمو کشید
- لیلا جون فرار نکن
و تو با بدبختی بلندم کرد
- بهت نمیاد انقدر سنگین باشی خانوم خانوما

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
داشت دکمه پیراهنشو وا میکرد که داد زدم
- اخه خاک توسرت لیلا مگه ریش داره؟
ای خداااا غلط کردم طمع کردمممم
خداونداااا منو ببخش!
- خم شو لیلای من!

هولش دادم و گفتم: خاک توسرتتت لیلام باشم کجا میخوای ف...رو کنی
گمشو بینمممم

و مثل جت از پله ها رفتم بالا
خان بعدی فائزه بود
درو باز کردم که با چراغ قرمز تو اتاق جا خوردم:/

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:30

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_349

اروم گفتم: فائزه جان؟! ملکه من؟
یکم جلوتر رفتم که دیدم با یه لباس کوتاه رو صندلی نشسته!

چشاش خ....م..ار بود و موهاش ریخته بود روی شونه هاش...
این صحنه تو خود خوابمم برام قفل بود
اما ای امان از چیزی که خورانده بودم به این بدبختا!

به سمتم اومد و دکمه لباسمو یکی پس از دیگری باز کرد
- فائزه جان میخوای حرف بزنیم؟
- نگفته بودی ک..و........ن..ت خیلی قشنگه!
چشام گرد شد..اگه معطل میموندم میگرفت منو سوراخ میکرد
پس بلندش کردم و انداختمش رو ت....خ...ت

فائزه میدونم فردا بیدار شی ولی مجبورم هر چند وقت این کارو باهات کنم و اون قطره رو بندازم به جونت

میخندید و یهو هولم داد کنار
زی پ شلوارمو پایین داد و شیطون نگاهم کرد

داد زدم: نخو...ریششششش!!! تو بلد نیستیییی یا خدااااا

خواستم بزنم به چاک که دیدم پاهامو بسته به تخت
عربده زدم: نهههههههههه فائزه این خطرناکههههه میخورتتت ولش کنن

همینجور که داد میزدم یهو دیدم انقدران نابلد و خنگ نیست که یهو درد وحشتناکی تا مغز و استخونم رسید

: گازززززررر نگیررررر ایییی ولم کن سگگگگگگ!
نمفهمید! اصن تو این عالم نبود..
داد زدم: دندونتو ول کننننننن فائزه بدبخت شدم من

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:30

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_350
صدای بلبل و جیک جیک پرندگان...
شرشر آب و بوی نم سبزه

- آی..آی...آاااااااااای!
وای خدا هیچی نموند همشو خورد... پاره شدم..اخه زن؛ تو که بلد نیستی فازت چیه؟ ای خدا... کجایی فائزه؟

اتاقو گشتم که دیدم کف زمین خوابیده
بلندش کردم و رو تخت گذاشتمش
- همچین خوابه انگار خیلی خستس...سگ

از پله ها پایین اومدم
با دیدن میعاد محکم کوبیدم تو سر خودم
یه مجسمه گلدون که بصوت زن بود و لباس خاصی نداشت بغلش بود استغفرالله!

زدم تو سرش که چشاش وا شد
- هاااا؟
- جم کن خودتو
- وای این چیه کنارم؟
- عمت
به سمت اتاق رفتم.‌.. پدر مادرم نبودن.. حتما بعد اون رسوایی دیگه نمیتونستن اینجا بمونن

رفتم تو آشپزخونه و گفتم
- اتاق که قفل بود!.
- داش ننه باباتو نمیشناسی؟ چی دادی به خوردمون من تا خود صبح رو ابرا بودم
- نپرس میعاد نپرس
- باشه نمیپرسم..
تک خنده ای کردم که صدای گوشیم در اومد

جواب دادم: باباااا فرخ جاننن نمیخوای بیای رو پروژه؟ بعدا نگی کجه کولس درازه کوتاهه!؟
- سلام اسماعیلی باشه یساعت دیگه اونجام

- بگو نمیام دیگه
- بابا صبحونه بخورم بیام

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/16 23:30

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_351

#فائزه
چشامو باز کردم و سرمو گرفتم؛ چه مرگمه من
به سمت اینه رفتم که برگه ای دیدم
بازش کردم
- دیشب قصدم یه را..بطه عاشقانه بود ولی بازم ضربه زدی و نذاشتی به مراد دلم برسم ولی کورخوندی فائزه خانم
همین روزاست که محمد میشه اقا محمد..

گیج برگه رو بستم و براش زنگ زدم
جواب داد
- بله فائزه؟
- خوبی محمد؟
- اره اصن عالیم...با همچین زنی بایدم عالی باشم.
- چته تو؟
- فعلا کار دارم..شب باهم صحبت میکنیم
و گوشیو قطع کرد بق کرده رو تخت نشستم و به لباس ناجوری که تنم بود نگاهی انداختم
- بازم‌پا ندادم!

دوباره شماره گرفتم..ولی اینبار لیلا
بعد یساعت اهنگ پیشواز دامبالا دیمبول جواب داد
- سلام فازی صبح بخیر
- سلام لیلی..خبری از ما نمیگیری خره؟
- اتفاقا امروز میخواستم بیام خونتون هستی دیگه؟
- اره بیا.. بیا که زندگیم داره به باد میره
- باز ندادی؟
- نه!

- مرگ و نه! جونتو که نمیگیره نمیفهمم چرا میترسی همه از خداشونه با شوهر نسناست بخوابن اونوقت تو ایش ایش پیف پیف؟

- چیچی ایش ایش؟ من میترسم!
- نه تقصیر محمده که داره باهات مدارا میکنه..اگه از همون اول میزد درت زبونت دراز نمیشد
خواستم چیزی بگم که صدای بچه ها از راهرو اومد
- باشه لیلا منتظرتم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_352

تا برسن به در سریع لباس مناسب پوشیدم و درو باز کردم
سوگند با نگرانی گفت: خوبی ابجی؟
- اره خوبم..چطور؟
- آقا محمد گفت مراقبت باشم

نیشمو جمع کردم و گفتم: خیلی خب برید صبحونه بخورید جمع کنید برید مدرسه
سوگند سری تکون داد و بچه ها رو برد
منم موهامو شونه کردم و صورتمو شستم‌

از پله ها پایین اومدم و دیدم بچه ها دارن صبحونه میخورن
چندتا نون لواش برداشتم و براشون لقمه درست کردم و تو ظرف غذاشون گذاشتم

همینطوری داشتم ظرفا رو اماده میکردم و گفتم
- سوگند سارا رو حتما خودت ببر مهد
- چشم ابجی
- کلاس کنکور خودتم یادت نره
- باشه

بچه هارو به خط کردم و کوله هاشو نون گذاشتم پشتشون و همراه سوگند راهیشون کردم تا برن
خودمم یکم آب پرتغال خوردم و تو ارام پز خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم

مشغول بودم که زنگ ایفون بصدا در اومد
میدونستم لیلاست‌سریع دکمه رو زدم و در خونه رو باز کردم
تند تند راه اومد تا رسید بهم

بغلم کرد و گفت: اوف خبرمرگت دلم برات تنگ شده بود فازی
- منم عشقم..
- دعوتم نمیکنی داخل؟
خندیدم و به سمت داخل هدایتش کردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_353

رو مبل لم داد و گفت:
- چه بزک دوزکی بهم زدی فازی..خیلی شیکه مبارکت عشقم

- قربونت گلم..ایشالله توام بزودی صاحب همچین خونه ای بشی!
- اه اه یاد این میعاد میوفتما یا خندم میگیره یا حرص
روبروش نشستم و گفتم:
- احساستو بهش پنهان نکن عزیزم

خم شد و یه سیب برداشت
- اومدی اینجا سیم جینم کنی؟ خودتم خوب میدونی از ترس برادرم نمیتونم با سگ ازدواج کنم... هرچی هم به میعاد میگم جدی نمیگیره

پوفی کشیدم و گفتم: تا برادرت خودش مبتلا نشه حالتو درک نمیکنی؟
- بهمن؟
و زد زیر خنده..اشکای حاصل ازخندیدنشو پاک کرد و گفت:
- اون میگه هرکی عاشق شه ه...ر‌.زس! خرس و آیت الکرسی؟

شونه ای بالا دادم و گفتم: نمیدونم لیلا...
دیگه قدرت تفکیک مسائلو ندارم
- چون نمیدی!.
سوالی نگاهش کردم که گفت:

- چیه مگه دروغ میگم؟ شوهرت آدمه ربات نیستا! اخه از چی میترسی؟ نمیمیری که
گرز رستم که نیست فوقش 10 سانته

خندیدم و گفتم: خفه شو!
- بابا بزرگترم بود نترس تا نیم متر جا داری!
- واییی
خندمو خوردم و گفتم: از طرفی نمیخوام رابطم با محمد خراب شه از طرفی میترسم.. خیلی یه محمد وابستم.. خیلی داره اذیت میشه

- پس شل کن خودتو خواهر.. امشب بچه هارو بفرس خونه شکوفه خانوم تا کولی بازیات ابروتو نبره‌

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_354

با بیچارگی نگاهش کردم و گفتم:
- اگه بازم تر زدم چی؟
داد زد:ترررر؟ بیشتر از این برینی؟ اسکل نمیخوان بکشتت که ! چشاتو ببند پاتو باز کن:/

از اینهمه خریتش خندم گرفت و گفتم
- حقا لنگه همون میعادی
- باز من بهترم
- خفهههه
- گمشو فیلم عروسیتو بزار کم حرف بزن
باشه ای گفتم و به سمت تلویزیون رفتم

#محمد
اسماعیلی؟
- بله اقا مهندس؟
- لوگو رو یه نمونه کوچکترش بزنین سر بلوار..این مجتمع گردشگری و مسکونی باید بترکونه
- چشم اقا کار دیگه ای ندارید؟
- نه برو
نقشه رو باز کردم و چند تا علامت روش زدم‌‌..نیاز به ماشین حساب داشتم و قفل گوشیمو باز کردم

با دیدن عکس سلفی خودمو فائزه تو حرم ناخوداگاه لبخند محوی رو صورتم نشست..
همینجوری نگاه میکردم که صدای لیدا (همکارم) اومد

سرمو بالا گرفتم و گفتم: سلام خانم مشیری..بفرمایید
- سلام اقای فرخ ممنونم
نشست و گفت
- فکر نمیکردم اسم اینجا رو بزاری فائزه!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_355

خودکارو بستم و گفتم: از این اسم خب خوشم میومد..لوگوی خوشگلی ام ازش در اومد
توجاش تکونی خورد که شالش کنار رفت و به عمد گل و گیسشو به نمایش گذاشت
نگاهی به گردنشم نکردم
- امری داشتید انگار؟
- نه فقط اومدم‌بگم طراحی داخلی بامنه اینم پیش نمایشی از طرحام تو همین فلشه‌

ازش گرفتم و گفتم: اوکی امشب میبینمشون
از جاش بلند شد و با خداحافظی ارومی اتاق رو ترک کرد
فنجون چاییمو گرفتم و از پشت دیوار شیشه ای به شهر و هیاهوش نگاه کردم

کت رو روی شونم انداختم وقفل در رو باز کردم
همه جا تاریک و روی زمین پر از گل های رز قرمز بود
نور کمسویی میز ناهار خوری رو روشن میکرد که به سمتش رفتم
فائزه از پله پایین اومد
یه پیراهن کوتاه سبز که عجیب به چشاشو رنگ قرمز رژش میومد

لبخندی زدم و گفتم: سلام فائزه خانوم
- سلام اقامحمدخوش اومدی بفرما شام اماده کردم

- دستت طلا خانوم
پشت میز نشستم و با ولع مشغول شدم
- بچه ها کجان؟
درحالی که با سالادش بازی میکرد گفت
- فرستادمشون خونه مامان شکوفه
- چرا؟
گونش سرخ شد که اروم‌گفتم: خوبی فائزه؟
- اره شامتو بخورخوبم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_356

#فائزه
انقدری ترس بهم چیره شده بود که دلم میخواست زار بزنم
اروم گفتم: محمد من میرم بالا تو یه ابی به سرو روت بزن و بیا
گیج بودحتی تو ذهنش نمیگنجید که فائزه می خواد خط بکشه رو ترس جان گیرش

رفتم تو اتاق و دوباره یه قرص ارامبخش خوردم.. لرز دستامو قایم کردم که همون لحظه محمد درو باز کرد
- فائزه داری منو میترسونی
نزدیکش شدم و دستشو گرفتم

- میخوام زن بشم! میخوام محرمیتمون کامل بشه!
چشاش گرد شد
- چی؟
- تو شوهرمی پس هوامو داشته باش یکاری کن اذیت نشم باشه محمدم؟

اروم پلکی زد و گفت: من قربونت بشم فائزه؟ من فدات بشم که بفکرمی؟

سرمو انداختم پایین که سرشو تو گردنم فرو برد و از زمین بلندم کرد
دستمو محکم دورش حلقه کردم که اروم گذاشتتم رو زمین

- فائزه...نه تنها اذیتت نمیکنم بلکه برای همیشه ملکه من میشی! تو مال من میشی و محمد برات روزی صدبار میمیره

- خدانکنه!
- د شیرین زبونی نکن خانومم..محرم تنم! محرم رازم...محرم ت..ختم..
لب گزیدم که رکابیشو دراورد و شلوارشم انداخت کنار

با دیدن برانگیختگیش واقعا ترسیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_357

کنار کشید که با لرز به وضعیتم نگاه کردم وای خدا کمکم کن نمیرم
تو فکرو خیال بودم که محمد حوله پیچ شده از حموم درومد
پشت بندش رفتم داخل و درو قفل کردم تا نیاد داخل
زیر سیل آب گرم ایستادم و درحالی که زیر دلم یجوری بود چشمامو بستم

#محمد
رفتم تو آشپزخونه و هرچی خوراکی گرم بود ریختم تو سینی و براش رو میز گذاشتم
از حموم اومد بیرون
گره ای به بند حولش زد و با خجالت موهاشو پشت گوشش فرستاد
- اینا برای چیه؟

- تقویت بشی عزیزم..خانوم خونم
- ای بابا محمد مثل قبل عادی باش من اینجوری خجالت میکشم من

کنار خودم نشوندمش و گونشو نوازش کردم
- سی و چندسال پاکدامنی کردم و جلو خودمو گرفتم برای این شب! اونم با تو! امشب علاقم بهت هزار برابر شد

- اما کارت که تموم نشده بود
- اون باشه بازم برای وقتی که خودت بخوای..دیدی ترس نداشت؟
- اره ولی درد داشت
- بدنت عادت میکنه عزیز دلم..هنوز اولشه

دستشو محکم فشار دادم و گفتم:
- منو نگاه
مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
- دوسم داری ؟
- خیلی دوستت دارم محمد..تو خر منی!.
- خر؟
- اره خر

خندیدم و گفتم: اوکی اگه خرم پس خیلی خوبه الانم مثل خر ........

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/17 12:30