The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_400

جلو کمد ایستادم و گفتم چی بپوشم
با بالا تنه ب...ر..هنه کنارم ایستاد
از آینه به عضلات خوش تراشش نگاه کردم و به یاد خر بازیاش تو ربطه لب گزیدم

- فائزه من مشکی پوشیدم توام مشکی بپوش
سرمو تکون دادم و گفتم- باشه

یه کت بلند مشکی با شال و شلوار مشکی برداشتم و تنم کردم‌ عطر خنکی اسپری کردم و حس خوبی بهم دست داد

محمد دستمو گرفت و گفت
- دیر میشه ها

سریع کیفمو برداشتم و باهم به سمت رستوران رفتیم
کنار محمد همیشه حس خوب زنانگی داشتم و اون باعث شده بوود رفتارای لاتیم به زیر صفر برسه

وارد رستوران شیک شدیم
دستمو دور بازوی محمد حلقه کردم و با لبخند کنار هم راه رفتیم..

#محمد

با دیدن عایشه لبخندی زدم به سمت میز رفتم عایشه از جاش بلند شد و متعجب نگاهم کرد
- سلام اقای مهندس..
بعد به فائزه نگاه کرد و گفت: سلام حبیبی

فائزه یکم مکث کرد و بعدش سلام گفت
کنار هم نشستیم که عایشه روبه گارسون گفت
- حالا چیزایی که گفتم بیار

بعدش سیگاری بین لباش گذاشت و به فائزه چشمک زد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/18 20:51

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_401

از حالت معذب بودن فائزه معلوم بود اصلا با عایشه حال نمیکنه
عایشه هم تا اخر قرارمون رسمی بود و جفتک نمینداخت

اخرشبم از همدیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
- چه اخمایی داره فائزه خانوم
- هرچی در و دافه پیش تو کار میکنن؟

خنده ای کردم و گفتم: این کجاش داف بود؟
چشاش گرد شد و دکمه لباسشو باز کرد

-محمد این الان نصف مال اونم هست؟
توگلو خندیدم: شانس اوردی شیشه ماشین دودیه..بعدشم من که مال اونو ندیدم

- بابااا با حیا...باعفت... داشت از لباسش میزد بیرون...مژه هاش انقد بد کاشته شده انگار پر وصل کرده به خودش... اقا نمیخواممم..

- حسود هرگز نیاسود!
دست به سینه شد و بینیشو بالاگرفت

- من به اون خرابنمای بی ادب حسودی کنم؟؟؟؟؟؟ کسی میاد تو ملاقات رسمی با اون همه پستی و بلندی لباس کرم رنگ میپوشه؟؟؟ باشه داش هرچی تو بگی


به بحثش ادامه ندادم..میدونستم هورموناش بهم خورده و عادته..لبخندی زدمو جلو داروخانه نگهداشتم

- بشین اینجا خانوم تا بیام

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/19 14:58

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_402

#فائزه

بیحوصله به رفتن محمد تو داروخونه نگاه کردم
- هوف خدایا..چقدر کسل شدم...پ..ر..یودی دیگه چیه اه
چشامو اروم بستم و پنج دقیقه ای از سکوت تو ماشین لذت بردم که محمد اومد داخل

دستمو از سرم فاصله دادم و بهش نگاهس کردم
- اینا چیه؟
- پد بهداشتی..قرص مسکن...تقویتی ویتامین و پروتئین که ضعف نکنی

از این همه مهربونیش دهنم وا موند
وسایلو ازش گرفتم و لبخندی زدم

- محمد تو از فازی چی ساختی؟ شدم یه دختر لوس که دائم باید نازشو بکشن.. من کسی بودم که عادت شدنم رو هیچکس حتی مادرم نمیفهمید..به درد اجازه نمایان شدن نمیدادم...من ادم زنانگی نبودم.. از اون شبی که باهات رابطه داشتم فائزه قبل مرد.. خیلی وابستت شدم حس میکنم باتو کامل میشم حس میکنم باتو میتونم

خواستم به سخنرانیم ادامه بدم که دیدم با لبخند محوی زل زده بهم

- ها چیه؟ جن دیدی؟
- فائزه
- بله؟
- دوستت دارم..همچین حسی رو هیچوقت نداشتم..

خر ذوق نگاهش کردم که سرشو نزدیک صورتم اورد..میخواست منو ببوسه؟ اونم محمد که این کارا رو افت شان میدونست؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/19 14:58

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_403

صورتشو مماس صورتم کرد که یهو یکی بلند گفت
- اقا برو کنار میخوایم پارک کنیم...یا پارک کن یا برو دیگه!
تکخنده ای کرد و گفت
- شانس مارو باش..
شیشه ماشینو پایین داد و گفت
- باشه اقا..الان میرم

به صندلی تکیه داده بود و با نوک انگشتاش فرمون رو میچرخوند.. همش تو فکر این بودم نکنه اون دختر عرب با ناز و عشوش محمدمو ازم بگیره..

دلشوره داشت اعصابمو بهم میزد.. سعی کردم افکار چرت و پرت رو از سرم دور کنم..محمد اهل این کارا نبود...کسی که عشق خدارو تو دلش داشت رسما این کارا برخلاف میلش میشد

تا رسیدن به خونه خوابیدم ..


پتو روروی خودم کشیدم تا نور تیز افتاب تو ت...خم چشام نخوره
- حالا خدایا سر صبی افتابو تو ک.....نم فر...........و نکن

زیر پتو گرمم شد و که پوفی کشیدم و تو جام نشستم
داد زدم
- عررر خواب دارم
با زار به سمت سرویس رفتم که رو حوله محمد یه برگه دیدم
امروز ناهار میام خونه عزیزم

لبخندی زدم و بشکنی زدم
صورتمو شستم و به سمت آشپزخونه رفتم
- مرغ دیشب هست سالاد درست میکنم
خواستم دست به کار بشم که زنگ خونه به صدا در اومد

- کیه ینی؟ سوگند که پیام داد امروز میرن خونه بابا اینا...بسم الله

به سمت ایفون رفتم و با دیدن محسن گوشه پلکم پرید
- ای...این اینجا چکار میکنه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/19 14:59

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_405

میزو چیدم و منتظر رو مبل دراز کشیدم
لبخندی کنج لبم نشست
- فازی مگه زانوی غم بغل میگیره؟

مثل برق از پله ها بالا رفتم و چمدون قدیمی خونه پدریمو باز کردم
به لباسای تیره و لی که بیشتر به لاتی میخوردن با لبخند نگاهی کردم و کنار زدمشون

ته چمدون رو که دیدم لبخند دندون نمایی زدم
قمه و انواع تیزیم رو که جا ساز کردم بالاخره بدردم خوردن
- محسن داغتو به دل ننت میذارم اگه کنار نکشی‌

چاقوی تبریز و خوش دستمو دور انگشت چرخوندم
- هه...فقط کافیه به محمد نزدیک شی مرتیکه غاز یکاری میکنم چیزی برای شاشیدنم نداشته باشی

چاقو رو تو کیف بیرونم جاساز کردم و چمدونو انداختم بالای کمد

دستامو بهم کوبوندم مثلا کارم تموم شده و بعدش توپذیرایی رفتم
یکم آب خوردم و نفس عمیقی کشیدم

چشامو بستم تا یه نیمچه نقشه ای بکشم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد
سریع خودمو جمع کردم و لبخند تصننی زدم تا به استقبال محمد برم

- سلام محمد!
- سلام خانوم خانومااا..
کتشو از دستش گرفتم و به همراه کیفش تو کمد جلوی در گذاشتم

داشت میرفت بالا که گفتم:.
- کجا؟
- دوش بگیرم..امروز کارا سنگین بود

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 08:40

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_406

محمد حوله رو روی شونش گذاشت و پشت میز نشست
- به به عجب غذایی!
تو فکر بودم که گفت
- فائزه کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم: همینجام.‌‌‌..بیا برات برنج بکشم
لبخند مهربونی زد و بشقاب برنج رو ازم گرفت

#میعاد
- می زدمو لولم..شادمو شنگولممم..حال خوشی دارممممم.....
صدای مادرم از تو راهرو اومد
- تو غلط کردی می زدی و لولی.. بیا اینجا ببینم

سرمو تکون دادم که در با شدت باز شد
- ننه یجوری برخورد میکنی انگار این اتاق طویلست
- خب مگه شک داری؟

جلو قیافه پوکرم خندید و رو تختم نشست
- فکر کردی نمیفهمم عاشق کی هستی؟
از سوال یهوییش خندم گرفت:

- جان؟
- بادمجان‌..
رو صندلی نشستم
- چیزه شده جادوگر زبل من؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:56

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_407

پاشو روپاش گذاشت و چشمکی زد
- بالاخره مامانا از دل بچه هاشون خبر دارن من از چشات فهمیدم که تو لیلا رو دوست داری

حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم:
- مامان تو چطور میتونی انقدر زرنگ باشی و همه چیزو از چشام بفهمی مامان باهوشم..

قیافه پر تکبری به خودش گرفت که ادامه دادم:
- واقعا این حس مادرانه رو ستایش میکنم ننه زرنگممم باچه مکافاتی به سپهر پول داد تا گوشی منو جیم بره ولی از اونجایی که رمزشو نداشتی سوگندو خفت کردی تا همه چیو بگه..
بمیرم برا مظلومیتت ننه!

به سمت دیگه ای نگاه کرد و گفت:
- این چرت و پرتا رو کی بهت گفته؟
- دوتا ویشگون از بچه ها کارو حل میکنه

لبخندی زد و دستمو گرفت
- حالا واقعا دوسش داری؟
- نه مامان...
چشاش گرد شد که ادامه دادم

- مریضم بهش علاقه دارم و هفت خان با داداشای سگ سیبیلش برم

- نترس پسرم مامان کارو درست میکنه
لبخندی زدم و گفتم:
- ای ننه مهربونجبران میکنم.
- اره امروز منو برسون تا جایی تا یکسری خرید اولیه انجام بدم سر راه فائزه سوار کنیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:56

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_408

- بابا اونو محمد میاره دیگه!
- بشین سرجات... امروز یکم خلعتی میخریم فردا منو فائزه میریم حرف بزنیم
- خدابرسه به دادت خدابرسه به دادت...
- بسه نمک نریز‌...بچه ها رفتن خونشون توام بیا کمک من کن چمدونمو پایین بیارم

- میخوای بری خونه ددیت؟
- نه عقب مونده..کار دارم
- ننه حالا وایسا باخود لیلا هماهنگ کنم!

دست به کمر شد و گفت: چه غلطا.. چه بی حیا.. سریع بیا چمدون رو بیار پایین.. اندازه نردبون شهرداری شدی!

لبخند ژکوندی زدم که بیرون رفت و به گوشیم حمله کردم و شماره لیلا رو گرفتم
- خدایا اگه جواب بده دیگه ک....ب..ص نمک بازی درنمیارم
هنوز کلامم منعقد نشده بود که جواب داد
تک خنده ای کردم و گفتم: سلام لیلا خانوم من.
- سلام اقا میعاد خوبین؟
- ناموسن جمع نبند...دو روز دیگه عقد من شدی جمع ببندی اونوقت باید چندتا میعادو تحمل کنیاااا!

ریز خندید و گفت: عقد کجا بود..
- به ننم گفتم خیلیم استقبال کرد
- چییییییی؟
- چین نه ژاپن
- ای وای من...شکوفه جون چی گفت
- بشکن زد.. ببین عیال.. میخوام روراست باشم.. این دوتا محمد و فائزه رو میگم.. اینا اصلا بفکر بقای نسل پدرم نیستن

وسط حرفم پرید: الان چه وقت این حرفاست اقا میعاد...چرا بامن مشورت نکردین؟

لبخند از رولبم رفت
- لیلا چی میگی من میخوام بگیرمت...ینی چی مشورت؟

صداشو پایین اورد: داداشم خونست! بیچاره میشم اقا میعاد..!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_409

- تو نگرانیت چیه؟ فحش و کتکش مال منه.. اجازه نمیدم باتو کاری داشته باشه
حرفی نزد وگفت: میترسم
- نترس بانو...
- البته یواشکی به مادرم گفتم..اون بیشتر از ترس داداشم نگران اختلاف طبقاتیمون میترسید

- میدونی چرا مادرم مخالف نیست؟ چون اونم جزء خانواده های کم برخوردار بود توام مثل فائزه خوشبخت میشی لیلا جان.. ادرس محل کار برادرتو برام بفرست

- ای وای نه!
- بفرست بی ادب! بزرگترتمااا.. منتظرم
- چشم
- بی بلا منتظرم

گوشیو قطع کردم و پوفی کشیدم
- خداوندا مرگ را برمن آسان فرما..امروز داداشه نکشتم قطعا یه رابطه رنگارنگ باهام برقرار میکنه

شماره فائزه گرفتم که جواب نداد
- عینهو خرس خوابه

شماره محمدو گرفتم که جوابددا
- چیه خروس بی محل..؟
- زنداش کو؟ کارش دارم
- خوابیده.
- ای بابا..باید بریم تا جایی! بیدارش کن میام دنبالش

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_410
-کجا؟
-ننم میخاد برام زن بستونه...زنداشو گفتم با ننه برن خریدی چیزی
زد زیر خنده
- برا تو؟
- نه برا بابات...برا داداش خوش آب و رنگت دیگه!
خندش بند نمی اومد
- محمد میبندی گاله رو یا ببندمش..
- اقا امروز نرید خرید ما شام میایم اونجا من کارت دارم
- خیلی خب..من میرم پیش ننه شمام زودتر بیاین.
- باشه فعلا

گوشیو قطع کردم و تو جیبم فرو بردم
- اگه تو کره زمین یه ک//خل وجود داشته باشه اونم محمده
و به سمت اتاق مادرم رفتم
جیغ زد
- بیا دیگه چرا استخاره میگیری؟
- حالا جیغ نزن پوستت چروک میشه.. صندلی کو؟

یه چارپایه گذاشت و رفتم بالا
چمدون چرم قدیمی رو در اوردم و با بدبختی اون کوه رو روی زمین گذاشتم

لبخند پر از دلتنگی زد و گفت
- این چمدونو روز عروسیم اوردم خونه پدرت...علی اون موقع 23 سالش بود
- تو چی ننه؟
یه قطره اشک در نیومدشو پاک کرد و گفت
- ننه و مرض..میترکی بگی مامان؟
- خب مامان!
- من 16 سالم بود...هعی
- هعی مادر پیرم..

اخم کرد : کم زر بزن بچه...من الان خیلی بهم بیاد 30 سالمه
- مامان الان سن محمد داره میشه 32..ماذا فاذامادر؟

- برو گمشو بیرون..برو!
- خب غلط کردم..غلطط کردممم
چش غره ای رفت و زیپشو وا کرد

کلی لباس و عکس و یه جعبه
لبخندی زد و جعبه رو بیرون اورد
- میخوام اینارو بین عروسام تقسیم کنم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_411

النگو های قدیمی و گردنبند های شمایل صورت انسان
- ننه قاچاقچی شدیاااا!
- اینارو مادربزرگت داده بود بهم..میگفت چون هیجی نداری اینارو بنداز آبرومون نره‌‌‌‌‌...ولی علی خیلی هوامو داشت!

-اره خب...بابا کلا شخصیت مظلومی داره
- الکی طرف باباتو نگیر‌..برا فائزه زنگ زدی؟
- اره محمد گفت شب میان اینجا فعلا نریم خرید
- خیله خب..اونم برادر بزرگته هرچی گفت بگو چشم

سرمو تکون دادم و گفتم: گردن ما از مو باریکتر!.

#فائزه
محمد رفت سرکار و شب قرار شدبریم خونه شکوفه جون‌..لیلا بهم زنگ زده بود و دقبقا یک ساعت نیم بابت خاستگاری میعاد عر زد
منم قضیه محسنو گفتم و دوتایی عر زدیم که با پیشنهاد عاقلانش برگای هر دومون ریخت

بعد از تماس سریع رفتم تو اتاق و کمد خودمو باز کردم

من تموم طلاهامو تو یه کیف سیاه متوسط میذاشتم

با بدبختی شماره محسنو پیدا کردم و پیام دادم

- فردا بیا پارک بالاتر از خونتون...
- قربون ادم چیز فهم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_412

گوشی رو قفل کردم و به سمت کمد رفتم
خیلی برای ازدواج این دوتا الاغ ذوق داشتم...از طرفی محسن سوهان روحم شده بود

یه دست لباس خنک برداشتم و پوشیدم
با بدبختی یه آژانسو گیر اوردم تا منو به خونه مامان شکوفه اینا برسونه...بین راه هم کلی با سوگند حرف زدم و حالا که خودشون خواسته بودن مستقل شن هوای همو داشته باشن

کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم دکمه زنگ رو فشردم که صدای شنگول میعاد اومد

- های زنداداش! رمز ورود!؟
خندیدم و گفتم: درو واکن مردیم از گرما
- متاسفم اشتباهه!
- امممم‌....میعاد خوشتیپ ترین داماده!

- هاااا باریک الله...خوشم میاد رمزو میدونی بدو بیا تو

وارد خونه شدم که میعاد داد زد
- ننه عروست اومد

خندیدم و بله دیدن شکوفه خانوم رفتم سمتش و بغلش کردم

- سلام مادر...
- سلام مامان جون...حالت خوبه؟
- خداروشکر‌

دستمو گرفت و رفتیم تو سالن بالایی نشستیم
- پدرکجاست؟
- درگیر کارو بار

میعاد با دوتا شربت اومد و گفت:
- حالا انقدر خودشیرینی نکن..عروس تو بیاد توعه کهنه دل ازار میشی فداتشم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 15:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_413

برو گمشوای گفتم و با مامان شکوفه مشغول حرف زدن شدیم
- فائزه نمیدونی چقدر ذوق دارم
میشیم یه اکیپ سه نفره و باهم میریم سفر

میعاد قیافه (اوهوع چه حرفا )به خودش گرفت و گفت:
- نه مادر جان..خانومم بدون آقاییش جایی نمیره

شکوفه جون موزی به سمتش پرت کرد که میعاد رو هوا گرفتش
- میعاد گاله رو ببند
و زدیم زیر خنده

میعاد با لودگی بلند شد و با اهنگ لیلا فروهر(( تپش)) شروع گرد به لبخوانی و ادا در اوردن

دستشو رو ب.._اس_نش گذاشت و قر میداد..منو شکوفه جون از خنده ریسه میرفتیم که میعاد پشتک های وحشیانش زد گلدون رو شکوند

شکوفه اهنگو قطع کرد و گفت
- پسره اسب...ریدی به گلدونم

میعاد دست شکوفه جون رو گرفت و بیچاره رو محکم تاب میداد که شکوفه خانم محکم خورد به مبل و فرار کرد

دیدم داره به سمت من میاد سریع از جام بلند شدم..
اما اون با قر های شدید اومد سمتم و منو جلو عقب کرد و هولم داد

- هووووو هووووو میعاد میخواد داماد شههههه..
منو شکوفه جون به سمت اشپزخونه رفتیم و میعاد هم خسته شد و با خنده های وحشتناک رو مبل نشست

شکوفه جون متعجب نگاهم کرد و گفت
- شوق زن روانیش کرده

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_414

میز شام رو چیدیم که اقا علی با محمد خنده کنان اومدن داخل منو شکوفه جون سلام کردیم

اقا علی رفت طبقه بالا و محمد بعد اینکه باباش رفت اومد نزدیکم و بغلم کرد

- خانوم من چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم: خوبم...توام خوبی؟ خسته نباشی

- ممنون.. میرم نمازمو بخونم بیام شام
چشامو با مهربونی باز و بسته کردم و رو مبل نشستم

با عشق به نماز خوندنش که حواسش کامل جمع بود نگاه کردم

همینطور زل زده بودم که میعاد به پام لگد زد

- اخخخ میعاد کوری؟
- چیو هی نگاه میکنی؟ بابا خوردیش!
-درحالی که قوزک پامو میمالوندم گفتم

- کوفت بگیری..پام شکست..بتوچه اصلا شوهرمه
- وای مامانم اینا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_416

میعاد تقریبا جیغ زد؛
- ننه تو مبخوای برا منه خرس خت//نه سورون بگیری؟! محاله! مامان حق نداری به هیچکس بگی..

رو یه مبل سه نفره منو میعاد و محمد با بهت به شکوفه جون که داشت با تلفن حرف میزد نگاه میکردیم
- اره خواهر...پسفردا یه مراسم خوبی داریم..یه دورهمی کوچیکه قربونت برم
اره.. حالا به بقیه دوستان هم میگم

گوشیو قطع کرد و یه تیک تو دفتر زد
میعاد خیلی جدی گفت
- مامان تو الان میخوای به این خرا بگی میخوام پسر 25 سالمو خت//نه کنم؟

- چه ربطی داره یه بچه برای مادرش همیشه یه بچست..

- مادر تو اینو میگی فردا همه دوره میوفتن که میعاد ختنه کرده...
- نه بابا لو نمیدم گفتم یه دوره همیه

خندمو خوردم که میعاد یکی زد پس کلم
- به لیلا هیچی نمیگیا...فردا باید با برادرش حرف بزنم

مادرش خندید
- حالا باید تا بیست روز مراقبت کنی

میعاد مثل مرغ کز کرد و هیچی نگفت
محمد هی اونو دست مینداخت و داد میعادو در میاورد

بنظر منم تو 25 سالگی بخوان خت//نت کنن فاجعس..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:00

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_417

اون شب همونجا موندیم.. از محمد اجازه گرفته بودم فردا برم پیش بچه ها.. باید بالاخره یجوری طلاهارو به محسن میدادم

شبو با بیخوابی به صبح رسوندم و قبل اینکه محمد بیدار شه لباسمو عوض کردم و مثل فرفره اومدم پایین

همون لحظه میعاد درحالی که دستشو با پشتش خشک میکرد از دسشویی اومد بیرون
- کجا؟
- میرم پیش بچه ها
- خودم میرسونمت عجله نکن
- نه خودم میرم

نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت: شاش داری این پا و اون پا میکنی؟ صبر کن یه لقمه از رو میز بردارم میبرمت خودم تعمیرگاه داداش لیلا کار دارم

- پوفی کشیدم و رو صندلی نشستم
میعاد درحالیکه دهنش پر بود گفت
- حالا چرا عجله داری؟
- کار دارم

شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تو شوهرت جفتتون ک//خلید.. یشب میخندین فرداد مثل گاو
اخرین لقمه رو هم خورد و گفت
- بریم
- با بیژامه میای خره؟
ضربه ای به پیشونیش زد و گفت: وایسا الان میام
دست به سینه شدم که رفت و ده دقیقه بعد تشریف آورد..تیشرت سفید و شلوار لی
-خوبم؟
- عالی..حالا بدو
سریع از خونه خارج شدیم و میعاد با سرعت تقریبا بالایی به سمت محله پایین شهریمون روند
تو پارک دیدم محسن ایستاده
- وایسا پیاده میشم میعاد
نگاه مشکوکشو به محسن انداخت
- نمیخوای یکی همراهت باشه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:01

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_418

لبخندی زدم: ممنونم میعاد جان
با اخم کمرنگی سری تکون داد که پیاده شدم میدونستم بهم شک کرده ولی باز میشد میعاد رو متقاعد کرد اما محمد رو اصلا و ابدا
با رفتن میعاد جلو محسن ایستادم و پلاستیک طلاهارو جلوش تکون دادم
- سگ خورد
لبخندی زد: اما اینکه خیلی کمه‌‌.. میخوای محمد جونت طلاقت بده؟
- هیچ گوهی نمیتونی بخوری!
نیشخندی زد و گفت: تو همین پارک شل_وارتو میکشم پایین..

- چه غلطا بچه مفنگی..دوست داری پارت کنم مگه؟
تیزیمو از تو جیبم دراوردم و گفتم
- از سرتم زیادیه‌‌..تو که بچه ای
ننتم همچین طلاهایی به عمرش ندیده‌.. دکمتو بزن تا چاک به چاکت نکردم و داغتو به دل ننت نذاشتم

- قدیما لحنت لوتی تر بود الان شدی جوجه رنگی...بزور میتونی یکیو بترسونی..
- جوجه باباته زپرتی!

به سمتش رفتم و چاقو رو زیر گلوش گذاشتم

- از زندگی من گمشو بیرون
نگاه پر از تمسخری بهم انداخت و هولم داد کنار
کتشو درست کرد و با پلاستیک طلاها رفت‌

بیحال رو صندلی پاک نشستم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:01

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_419

اشکمو با پشت دستم پاک کردم که یهو صدای داد و بیداد و درگیری از مسافت نه چندان دور پشتم به گوشم رسید

با ترس برگشتم که دیدم میعاد با محسن گلاویز شده و کتک کاری میکنن
جیغ خفیفی کشیدم و با سرعت به سمتشون رفتم

میعاد رو کنار کشیدم..ازدماغش خون میومد
- طلاهاتو پس بگیر فائزه..
با بیچارگی به محسن نگاه کردم که نیشخندی زد و گفت:

- دوگانه سوزی؟ با برادر شوهرتم اره؟
میعاد ایندفعه طاقت نیاورد و به سمت محسن یورش برد و اونو زمین زد و مشت های پیاپی که به صورتش میکوبید..

از بین دندونای قفل شدش غرید
- فائزه مثل محنا؛ مثل ناموس منه...
آبروی هرچی بچه پایینه با مرامو بردی حیوون..

طلاهارو از داخل کاپشنش دراورد و به سمت من گرفت‌
- برو سوار ماشین شو
خواستم مخالفت کنم که خیلی جدی دادزد
- سریع!

به سمت ماشینش پا تند کردم و با ترس نظاره گر شدم...تاحالا قیافه دعوایی این بچه رو ندیده بودم
خیلی جدی داشت تهدیدش میکرد

بعدشم یچیزی به محسن داد و به سمت ماشین اومد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_420

پشت فرمون نشست و خون دماغشو با کلنکس پاک کرد
- کی بود؟
لب تر کردم: بهش بدهکار بودم!
- انقد که اینهمه طلا بهش بدی؟ اینا به کنار چرا به محمد نگفتی؟ خره اگه محمد بفهمه نمیتونی جلوشو بگیری!
اون رگ غیرتش باد کنه هممونو از دم پاره میکنه ها

چونم لرزید
- منو ببر پیش بچه ها
ادامه نداد و ماشینو روشن کرد

جلو در خونه ایستادم که رنگ شده بود
یه تای ابروم بالا رفت که صدای میعاد اومد

- من میرم تعمیرگاه داداش لیلا
- خداحافظ
زنگ قدیمی در رو فشار دادم..

در باز شد و سپهر با خوشحالی گفت
- بچه ها ابجی اومده!

لبخندی زدمو وارد شدم.
سوگند داشت حوض رو رنگ میکرد که با خوشحالی سمتم اومد

- آبجی خوش اومدی
بغلش کردم و گفتم: چه خوشگل شده حیاط؟ چکار کردی بچه؟

بیا داخل!
داخل خونه رفتم و مبل های سنتی و گلهای اپارتمانی خوشگلی رو دور تا دور خونه دیدم..
برگام رسما ریخته بود

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_421

- دمت گرم بچه..چه کردی خدایی!از کجا اوردی پولشو؟
- اممم خب این مدت که شکوفه خانم و اقا محمد به ما خیلی لطف داشتن تونستم این مقدار پول جمع کنم.. فقط مونده کابینت ها که اقا محمد اونارو خودش برامون میاره‌

به دیوار های رنگ شده و اتاق هایی با رنگ شاد و کمد دیواری های زیبا نگاه کردم

چقدر یه خونه قدیمی میتونست زیبا باشه!

به عکس پدر و مادر و مادربزرگم نگاه کردم و لبخند پر از دلتنگی زدم که همون لحظه صدای وحشتناک مشت زدن به در اومد


- سوگند برو ببین کیه درو از جا دراورد
متعجب به در نگاه میکردم که به محض اینکه سوگند درو باز کرد؛ لیلا درو کوبید به دیوار و با خوشحالی جیغ زد

- آشغال چرا نگفتی عشقم اومده؟
سوگند تا حرف بزنه با گام های خیلی بلند اومد سر ایوان و دمپاییشو 3 متر اونور تر پرتاب کرد

درو باز کردم که محکم بغلم گرفت و گفت

- وااااااااای چقدر دلم برات تنگ شدههههه بود...
محکم بو....سی...مش و گفتم
- ایشالله بزودی کنارهم میمونیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:02

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_422

- هعی خدا اگه داداشم میعادو قیمه قیمه نکنه شاید بتونم زن میعاد شم
- نترس بابا...میعاد میتونه!

دستشو گرفتم و رو مبل نشستیم
- هی سوگند بلا..چه خونه ای ساختی
- اره خواهرم دیگه بزرگ شده بزا خودش..
لبخندی زد و گفت: میرم چایی دم کنم

با رفتنش لیلا مچمو گرفت و گفت: دارم از دلشوره میمیرم
- بابا نمیکشتش که
نچی گفت و یه خیار برداشت و گاز زد

-بخدا از استرس هیچی نخوردم... ینی هیچی از گلوم پایین نمیره

سوگند یه ظرف شیرینی شکلاتی جلومون گذاشت و همونجور که با تعجب نگاهش میکردم به شیرینیو درسته گذاشت دهنش و گفت

- بخدا استرس داره میکشتم... ی لیوان آب هم خورد که صدای وحشتناک برادرش از تو کوچه اومد

- لیلااااا....لیلا

با لرز گفت: یا خضر نبی! الان دارم میزنه... حتما تا الان بیوه شدمم حتما تا الان یه دست اون بدبختمم ک...ده

لیلا که لیلا بوود منم داشتم میلرزیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:03

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_423

لیلا با ترس دمپایشو پاش کرد و دستمو گرفت
- الان آبروم تو در و همسایه میره.. حداقلش اینکه چون یه پسر ازم خوشش اومده راهی بیمارستان میشم

با عربده بعدی هردو یه متر پریدیم
- لیلا!
درو باز کردم..لیلا پشت سرم قایم شده بود صدام به وضوح میلرزید
- س..سلام.. چیزی شده؟
- لیلا بگو بیاد بیرون

به هیکل خیلی گندش نگاه کردم و گفتم:
- ب..باشه

لیلا جلو برادرش ایستاد..انگار که یه سوزن رو جلو یه تخته سنگ بزرگ بزارن
- س..س‌...لام...
به اون سمت کوچه نگاه کردم که دیدم میعاد با گوشه لب خونی ایستاده

سریع به سمتش دوییدم و با نگرانی گفتم
- میعاد چیشده؟ الان میکشه لیلا رو
به ارومی سری تکون داد
- یه اندازه کافی کتکم زده...
- ینی ازدواج نمیکنین؟
- قرار شد با خانوادشون آشنا شیم..میگه خودتون فرار میکنین

لبخندی زدم و گفتم:
- دمت گرم...این لیلا خاستگارای قبلیش مفقود میشدن..


بعد پنج دقیقه لیلا اومد پیشمون..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:03

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_424

به میعاد نگاهی کرد و درحالی که قطره ای اشک از کنار چشمش چکید پچ زد
- باور نمیکنم هردو زنده ایم!
میعاد لبخندی زد و نفس راحتی کشید

میعاد جلو رفت و در خونشون رو باز کرد و منم بیحوصله وارد شدم که دوتایی ماتمون برد

شکوفه خانم داشت به خدمه ها دستور میداد دکور خونه رو چجوری با جابجا کردن لوازم عوض کن

میعاد گفت: مامان چطوره بعنوان تزیین ماکت بزرگ قیچی و ب.....بل بزنی وسط منزل؟
منو شکوفه جون زدیم زیر خنده که سریع سمت پسرش رفت

- پسرم چیشد؟ به برادرش حرف زدی؟
میعاد لبخندی زد و گفت

- قراره یه جلسه آشنایی بزارن.. منم الکی گفتم یکماه بخاطر مراسمات تو تهیه غذا کار دارم.. نمیدونن قراره تن دامادشون‌دامن کنن

خندیدمو گفتم: وای یادم رفت به لیلا بگم پاره شه!
- بخدا میکشمت..میخواستی بگن یه خرس 25 ساله رو میخوان خ....ه کنن؟ خدایا من از درد چه گهی بخورم.؟

مادرش گفت: ذلیل مرده تا ده سالگیت منتتو کشیدیم حالا فردا سایمون میاد نصفش میکنه‌

میعاد محکم زد تو سرش و گفت:
- دیگه هیچی برا لیلا نمیمونه

زدم زیر خنده که شکوفه جون دمپاییشو پرت کرد سمت میعاد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:03

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_425

#محمد
آستین لباسمو بالا دادم و و دست به سینه نظارگر دکوراسیون فوق شیک طبقه تجاری شدم

عایشه کنارم ایستاد و گفت: میشه گفت حتی نظیرشو تو دبی هم نزدم
- اره جذابه... این گوی غلتان این همه آبو هدر نده!

جلوتر رفت و به گوی اشاره کرد
حجم مصرفیش کلا همون مقداریه که روز اول بهش دادیم یه سنسور خنک کننده داره و این آب خنک تو کانالهای شیشه ای کف حرکت میکنه و هوای این طبقه مطبوع میشه

منظره روبرو هم که کاملا شیشه و روبه منظره شهر

سرمو تکون دادم و گفتم: خوبه! واحد مسکونی رو میخوام خفن تر باشه..
- چشم رییس!

لبخندی زدمو به سمت اتاقم رفتم
فائزه پیام داده بود
- ممدی من دلم برات تنگ شده

لبخندی زدم. خدامیدونست که جونمم برای داشتنش میدادم

تایپ کردم: امشب زودتر میام خونه مامان اینا..چی دوست داری برات بخرم؟

- پفک میخوام

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:03

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_426

لبخندی زدم: نکنه نینی داری؟
- نه بابا نینی کجا بود؟ همینجوری دلم پفک خواست...

- چشم عزیزم میخرم برات من فعلا به کارام برسم شب زودتر میام پیشت خانوم

ایموجی قلب و بوس فرستاد و گوشیمو تو جیبم گذاشتم‌
زور نکن حساب هارو باز کردم که صدای اسی از تک راهرو اومد

- آقا کجاست؟
داد زدم
- تو جیبت!
سریع درو باز کرد و گفت: اقا اقا
- بگو چته اسی؟

چندتا برگه جلوم گذاشت و گفت:
-سه چهارم ملک تجاری اجاره داده شد.. اقا بقیشم مثل باد داره فروش میره

لبخندی زدمو و گفتم: این دختر عربه پس تو کارش حرفه ایه

- بله قربان منکه چیز بد معرفی نمیکنم

- افرین اسی...این پروژه بگیره شعبشو سریعتر راه میندازم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:04