The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_450

میعاد شونه ای بالا داد و گفت:
- حداقل بگو چنده دختره خیره سر
-سی
- سی اخه؟ مال من چهل و پنجه خدا یکم از گوشت زبونت کم میکرد اوکی میشد

سه نفری خندیدیم که لیلا گفت: هیش ارومتر الان داداشم میاد جرمون میده
میعاد رو زمین دراز کشید و گفت

- هی خدا منم دارم زن میگیرم باورم نمیشه ولی ممنون
یکم چرت و پرت گفتیم و بعدش از اتاق خارج شدیم

پدر لیلا گفت: جوابت چیه دختر؟ تکلیف همه مارو روشن کن خوبیت نداره تو‌ محل

لیلا به میعاد و شکوفه جون نگاهی کرد و گفت:

- من... من حرفی ندارم هرچی شما بگید

شکوفه جون با خوشحالی کف زد و گفت

- مبارکه عزیزممم...
از تو تبق یه جعبه برداشت و به سمت لیلا رفت

النگو هارو یکی یکی تو دست لیلا مینداخت
وسط ذوق کردن یهو یاد سوگند و اون پسره افتادم

محمد دستمو گرفت و گفت؛
- ول کن دیگه یساعته داری کف میزنی همه دارن نگاهت میکنن

اخی گفتم و سرمو انداختم پایین

1402/12/21 19:12

سلام دوستان رمان از فردا پارت گذاری میشه لفت ندین ...!
رمان یکم مشکل داشت اخطار گرفتیم از فردا همه پارت ها گذاشته میشه ‌‌...

1402/12/21 21:37

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_451

بعد از مراسم خاستگاری رو به محمد گفتم:
-عزیزم میشه امشب برم خونمون؟
- چیزی شده؟
لبخند ساختگی زدم و گفتم: دلم براشون تنگ شد
-اوکی بریم منم میام

مغزم: دیدی دیدی ..دیدی ریدی!
لبخندم رفت و گفتم:
- باشه بریم

انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- اول بریم سوپری یکم خرید کنیم بعد بریم خونه

چیزی نگفتم و به سمت مغازه رفتیم اونقدری از سوگند دلگیر بودم که حد نداشت

بالاخره کارای محمد تموم شد و برگشتیم جلو خونه
زنگو فشردم که سهراب جواب داد

- کیه؟
- منم باز کن.
- اخجون آبجی!

سریع در باز شد و وارد خونه شدیم
محمد کنار گوشم گفت

- اخمات چرا توهمه
- درگیر موضوعی هستم

تصمیم گرفتم از محمد کمک بخوام چون میترسم بزنم این دختره رو شتک پتک کنم

با بچه ها خوش و بش کردم ولی با سوگند عادی برخورد کردم..

با محمد کنار حوض نشسته بودیم که اروم گفتم
- محمد میشه کمکم کن

1402/12/23 01:31

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_452

دست راستمو گرفت و گفت:
- فائزه تو امشب اصلا میزون نیستی حرف بزن ببینم چته
- حس میکنم سوگند داره یه غلطایی میکنه

بین ابروهاش بهم دیگه گره خورد
- خب؟
- امشب ترک موتور یه پسره دیدمش.. سر سوگند رو شونش بود و میخندید

- ازش پرسیدی ماجرا چیه؟
- من بخوام ازش بپرسم اونو به باد کتک میگیرم

لبخندی زد وگفت؛
- دختره دیوانه مگه تو بچه ای؟ مگه خودت عاشق نیستی؟ حال یه عاشقو نمیفهمی؟

-من دوس دخترت نبودم محمد خان
- اوکی نبودی ولی با دعوا اون به حرفات گوش نمیکنه تو برو بخواب من با سوگند حرف میزنم

- تو؟
- نه عمت.. برو بخواب منم بعدش میام


سری تکون دادم تو دلم خیلی خوشحال بودم که محمد شده بود پشت و پناهم

بالبخند تشک هارو پهن کردم و دراز کشیدم

#محمد
خواستم تقه ای به در اتاق بزنم که صدای خنده های زیرزیرکانه سوگند رو شنیدم
نفس عمیقی کشیدمو این دفعه چند بار ضربه کوتاه به در اتاقش زدم


1402/12/23 01:32

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_453

صدای خندش قطع شد و چند ثانیه بعد درو باز کرد
- عه سلام اقا محمد
با گشاده رویی گفتم:
- اجازه هست بیام داخل؟
تته پته کنان گفت: ب...بل..بله بفرمایین

رفتم داخل و رو تختی که تازه خریده بود نشستم
نگاهی انداخت و گفت

- چیزی شده؟
- اومدم یخورده گپ بزنیم

یه تای ابروش بالا رفت: بامن؟
- اهوم... حس میکنم راز دار خوبی هستی

تو جاش جابجا شد و گفت
- بگید اگه چیزی شده
- میخوام ازم سوال کنی تا بگم

چشاش برقی زد و گفت؛

- شما قبل اجیم عاشق شده بودین؟
- عجب سوال جامعی!

شرم زده گفت: ببخشین
لبخندی زدم و دستی رو ته ریشم کشیدم

- چند سال پیش دل باختم به دختر پولدار دانشگاه که اسمش نگار بود. زیبا.. محجبه و مهربون

-وای چرا باهاش ازدواج نکردین؟

- چون عمرش کفاف نداد...چون عمرش خیلی کوتاه بود... میخواست بیاد دیدنم که فوت کرد

1402/12/23 01:34

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_454

خواست چیز دیگه ای بپرسه که صدای اخ و اوخ فائزه بلند شد
با ترس به سمت اتاق فائزه رفتم و درو کوبیدم به دیوار

مثل مار به خودش میپیچید و با عجز اسممو صدا میکرد
- فائزه چته؟ فائززززه؟

چند بار اسمشو صدا کردم تا نگاهم کرد
- محمد درد دارم... یهو قفل کردم
با ترس به صورتش که هر لحظه بی رنگ نر میشد نگاه کردم و عربده کشیدم

- سوگند بیا وسایل فائزه بگیر باید بریم بیمارستان..


با وحشت از رو زمین بلندش کردم و بردمش تو ماشین سوگند درحالی که اشک میریخت گفت

- اجی چت شده؟ چرا یهو اینجوری شدییی؟
با سرعت بیشتری به سمت جلو روندم و جلو اولین بیمارستان نگه داشتم

بغلش کردم .. بیهوش شده بود
بردمش تو اورژانش و دوتا خانم پرستار منو و سوگند رو از اتاق بیرون انداختن

سوگند گریه میکرد و میگفت

- اخه چرا؟
کلافه گفتم: نمیخواستم انقدر مستقیم ازت بپرسم ولی خواهرت ازت خیلی دلخور بود.. اون پسر کی بود عصری باهاش اومدی خونه؟

مات نگاهم کرد و گفت: ای وای...
دستشو رو سرش کوبید و چشاشو بست

سری تکون دادم و جلو در ایستادم
داشتن ازش خون میگرفتن و سریع بهش سرم زدن

1402/12/23 01:35

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_455

دستمو تو جیبم فرو بردم و تو راهرو قدم میزدم
فائزه که خوب بود یهو چیشد؟
تو فکر بودم که یهو دکتر اومد بیرون

به سمتش دوییدم و گفتم: خانومم چطوره؟
- بیاین تو اتاقم

منو سوگند رفتیم داخل که دکتر پست میز نشست و عینکشو برداشت

- خانومتون بارداره!
لبخندی زدم و گفتم؛ چی؟ ف...فائزه من حاملست؟
سوگند با خوشحالی خندید و اشکاشو پاک کرد

نفس راحتی کشیدم و گفتم: اخ خانوم دکتر.. قلبم داشت می ایستاد الان به کل بیمارستان شیرینی میدم

یه دستشو بالا گرفت و گفت:
- صبر کنین
لبخند از لبم پرید
- ایشون فقط سه هفتس که باردار شدن و ادامه این بارداری براشون سمه

پاهام شل شد : منظورتون چیه؟
- کم خونی شدید و نوع نادر خانومتون که تو هر دو نوع زایمان از دست میرن بچه ممکنه درست رشد نکنه اما به دنیا میاد .. ولی..

با بیچارگی به دکتر نگاه کردم و گفتم
- الان میخواین چکار کنین؟
- باید متقاعدش کنین بچشو بندازه

سوگند دوباره اشک ریخت و منم سرمو انداختم پایین

1402/12/23 01:35

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_456

دکتر سکوت کردو بعدش از اتاق رفت بیرون سوگند هقی زد و گفت:
- مامان من موقع به دنیا اوردن همون عذاب کشید ولی زنده موند اما سر سارا تو تحمل درد زایمان ترکمون کرد...
مامان خوشگلم همین مریضی رو داشت اما خفیف که یهو سر به دنیا اوردن سارا همچی بهم خورد

گوشه کتمو گرفت و گفت؛
- اقا محمد تروخدا یکاری کن فائزه بچه رو ول کنه نذار بمیره

بغض خیلی بدی تو گلوم بود و باعث میشد نتونم نفس بکشم

اگه یک کلمه حرف میزدم اشکم سرازیر میشد... چرا فکر میکرد من بخاطر بچه از فائزه میگذرم؟

از جا بلند شدم و به سمت اتاق فائزه رفتم
از پشت شیشه دیدم پاهاشو بغل کرده و گریه میکنه

به اطرافم نگاه کردم و بعد اینکه فهمیدم کسی نیست اشک ریختم
نه بخاطر خودم
نه بخاطر بچه
بخاطر فائزه...بخاطر زندگی سگیش

اروم در رو هل دادم و رفتم داخل با دیدنم خواست چیزی بگه که سریع رفتم جلو و شونشو گرفتم

- هیس فائزه... هیچی نگو برام از بچه نگو.. برام از مرگ ومیر نگو... هیچی نگو

بیصدا اشک میریخت که منم با چشمای خیس ادامه دادم
- توقع داری از بدبختی بعد تو بپوکم؟

1402/12/23 01:35

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_457

-فائزه من بچه نمیخوام.. همین فردا تمومش میکنیم
با صدای گرفته پچ زد
- من چی؟ من مامانشم... مامان بچمم..
چشامو بستم
- اون حتی قلبم نداره *** من بچه بی مادر میخوام چکار؟
- سرم داد نکش!

مظلومانه نگاهم کرد که چشامو بستم و به آغوش کشیدمش
- گو...ه خوردم فائزه غلط کردم من نمیخوام از دستت بدم

خودشو ازم جدا کرد و گفت؛
- من زنده میمونم بچمم تو شکمم میمونه
از این همه سر تقیش عصبی چشامو بستم و غربدم
- غلط کاری نکن فائزه
- محمد منو ببر خونه و کاریم نداشته باش

#فائزه
با ناراحتی نگاهم کرد و رفت بیرون
دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم

- بیخود میکنن منو از فندقم جدا کنن
با چشای اشکی لبخندی زدم و گفتم

- فردا میریم پیش متخصص برای عزیزم یه عالمه داروهای مفید بده اینا هیچی بارشون نیست

شالمو رو سرم انداختم و سرم رو از دستم کشیدم بیرون

میون داد و غال پرستارا به سمت محمد رفتم
سوگند خواست چیزی بگه که گفتم

- تو حرف نزن با توام کار دارم

1402/12/23 01:36

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_458

سوگند سرشو انداخت پایین و منم با رضایت کتبی از سمت خودم مرخص شدم
تو کل راه محمد و سوگند در سکوت کامل بودن

بعد از پیاده کردن سوگند به سمت خونه خودمون رفتیم
محمد یه انگشتشو زیر لبش تکیه داده بود و اروم رانندگی میکرد
با بغض گفتم

- هر روز منت می کشیدی باردار شم...هر صبح سر نمازت میشنیدم از خدا میخواستی پدر بشی...محمد منم بچمو دوست دارم.. از عمل و سقط میترسم بفهم منو

- جون تو مهمتره تا بچه فائزه بفهم تو زن منی.. عشق منی.. من بدون تو میمیرم بچه میخوام چکار بدون تو؟

- محمد من نمیمیرم نترس... من ..من زنده میمونم دلم میخواد فردا به مامان شکوفه بگم که باردارممم.. که ...که دارم براشون نینی میارم

محمد کلافه زد کنار و نگاهم کرد

- به کسی چیزی نمیگی تا متخصص اجازه بارداری نده تو به کسی نمیگی.. دست خودتم نیست من بخوام تو باید از اون بچه بگذری‌

با غم نگاهش کردم و دستشو رو شکمم گذاشتم

- این میدونی حاصل چیه؟
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم

- ازدواج ماستی و الکی که قرار بود سه ماهه باشه ولی یکساله شد..
حتما خدا نخواسته جداشیم و این بچه به دنیا بیاد..

1402/12/23 20:14

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_459

پوفی کشید و گفت:
- بس کن فائزه
و بعدش کلافه به راه افتاد از گوشه ای به نیمرخ جذابش نگاهی کردم و گفتم

- خداکنه بچمون مثل تو جذاب بشه محمد جونم

لبخند همراه با غم آشکاری زد و چیزی نگفت
منم با ناراحتی به جلو نگاه کردمو چشامو بستم
...........

- نهههههه خواهش میکنمممممم نههههه
محمد چاقویی که دستش بود رو جلو شکمم گرفت و گفت

- من نمیخوام بعد بچه بمیری فائزه..
چشاشو بست و چاقو رو تو شکمم فرو کرد
با زار نگاهش کردم که یهو با جیغ از خواب پریدم..

تو جام نشستم و یه لیوان آب خوردم
- وای خدا... محمد کو؟
ساعت رو دیوار نشون میداد محمد سه ساعت میشد که رفته

پوفی کشیدم و از تخت پایین اومدم
تو آینه نگاهی به خودم کردم و خواستم جلوتر برم که چشام به جا نماز نیمه باز محمد خورد

با لبخند نشستم و خواستم جمعش کنم که متوجه یه برگه زیر مهرش شدم

1402/12/23 20:16

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_460

آروم برداشتمش و بازش کردم
توش نوشته بود:
- خدایا...هرچی برام نوشتی باهاش کنار اومدم این کارا رو باهام نکن... من ادم امتحان دادن نیستم

دلم شکست..خیلی ام شکست... من که میدونستم چقدر بچه دوست داره چقدر منو دوست داره مونده تو این تصمیم لعنتیش

از جا بلند شدم و لباسمو پوشیدم
شماره محمدو گرفتم و منتظر موندم جواب بده
بعد چندتا بوق جواب داد

- جانم خانوم؟
- دارم میرم خونه شکوفه جون توام شب بیا عزیز دلم
- چیزی نمیگیا... من عصر برات نوبت دکتر گرفتم اول نظر دکتر

لب برچیدم و گفتم: چشم
- افرین خانوم خوشگلم فعلا من سرم شلوغه
- باشه عزیزم خداحافظ
- مراقب خودت باش

با لبخندی قطع کردم و کیفمم برداشتم
.....
#محمد

گوشیو قطع کردم و متوجه نگاه خیره ی عایشه شدم
- کجای بحث بودیم؟
پچ زد: درمورد دکور محوطه

به نقشه نگاهی انداختم و گفتم: نمیدونم.. تمرکز کافی ندارم

- اتفاقی افتاده اقای محتشم؟
- چیزی نیست
- از صبح حالتون خوب نیست یا همش راه میرید یا قرص میخورید

- گفتم که چیزی نیست!

1402/12/23 20:18

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_461

سری تکون داد و برگه هارو برداشت
- من میرم اینارو تکمیل کنم
- بسلامت
با رفتن عایشه صندلی رو به دیوار شیشه ای روبرو چرخوندم و شماره اسی رو گرفتم

- جانم قربان
- دوتا قهوه بیار اتاقم
- مگه ابدارچی نیست قربان
- هست...میخواستم تو بیاری
- چشم‌

گوشیو گذاشتم کنار اسی ازم خیلی بزرگتر بود..شاید چهل و چهار سالش میشد اما همیشه سنگ صبور و عزیز من بود

دو دقیقه ام نگذشت که درو باز کرد
یه صندلی اورد کنارم گذاشت و گفت
- بفرما اقا فکر کردم مهمان داری

- میخوام تو مهمونم باشی
متعجب گفت
- چیزی شده؟
- من با پدرم راحت نیستم که همچیو بهش بگم.. تو منو رو دست گرفتی... همیشه تو همه حال کنارم بودی!
میخوام امروزم از اون حرفایی بزنی که جیگر آتیش گرفتم خنک بشه!

سکوت تقریبا طولانی کرد و بعدش گفت

- نبینم دردتو پسر!
همیشه همینجوری بود... تو خلوتمون بهم بجای قربان میگفت پسر.. تا بتونم راحت حرفمو بزنم

با ناراحتی گفتم:
- اینهمه بنده خوب خدا بودم.. اما بازم دارم تو بازی سرنوشت جون میدم..

1402/12/23 20:21

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_462

مچ دستمو گرفت و گفت:
- چرا همچین حسی داری؟
- چون خانمم بارداره!
لبخنذی زد و گفت- به به مبارکه! برای این قضیه اینهمه بهم ریخته ای؟

- نه...اگه این بچه به دنیا بیاد خانومم میمیره کم خونی شدید و پلاکت.. مادرشم سر همین از دنیا رفت‌

نفس عمیقی کشید و گفت
- حالا تصمیم خودتون چیه؟
- از بین بردن بچه! من فائزه برام مهمتره تا اون بچه... از دیروز از بچه بدم اومده

- این حرفو نزن پسر ببرش پیش یه متخصص خوب و سرشناس حتما خیر خدا در چیز دیگه ایه

سرمو تکون دادم و قهوه رو بالا دادم
- نمیدونم
از جا بلند شد و گفت:

- به خدا توکل کنید قربان من میرم به محوطه سر بزنم

- ممنون که گوش شنوا برا دردامی!
لبخندی زد و از اتاق خارج شد

......
#فائزه

دوتا ظرف آب و چندتا شاخه گل خریدم و وارد بهشت زهرا رفتم
قبر مادرمو پیدا کردم و کنارش نشستم

نمی خواستم گله و شکایت کنم یا از زمین و زمان بنالم سکوت کردم
سکوتی از جنس قبرستون که با اینکه توش رفت امد بود ولی صدایی بالا نمیگرفت‌

اشکهامو پاک کردم و سانت به سانت قبرشو شستم

1402/12/24 20:39

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_463

سکوت کردم
برخلاف سال هایی که میومدم بالا سر مادرم و با جیغ دردامو میگفتم
گاهی نباید جار زد تا اروم گرفت همونطور که صدای خدا رونمیشنویم ولی اون خودشو نشون میده

از جا بلند شدم درد عالم حناق شده بود تو گلوم
به سمت مزار بابا رفتم سنگ رو شستم و فاتحه خوندم
- بابا کمکم کن همیشه تو بدترین شرایط کنارهم بودیم اخه الان من چه غلطی کنم؟

-سلام بابا!
وحشتزده سرمو به عقب برگردوندم و گفتم
- بابا؟ تو چرا اینجایی؟
- نگران نباش دخترکم...به خدا توکل کن... برو دخترم اینجا نمون
اینجا غمگینت میکنه


تا خواستم حرفی بزنم که دیگه ندیدمش
با ترس گل هارو روی سنگ گذاشتم و به سمت خونه مامان شکوفه حرکت کردم

.......
زنگ رو فشردم که صدای شاد میعاد اومد

- مله؟ با کی کار دارین؟
بزور لبخند زدم و گفتم: اذیت نکن خره

- بفرما...صفا اوردی زن داداش‌‌
درو باز کرد یه بی جون هل دادم و به سمت در خونه که یکم فاصله داشت حرکت کردم

درو باز کردم که مامان شکوفه با خوشحالی اومد سمتم

- سلامممم دخترم..خوش اومدی؟
با دیدنم لبخند از لبش پرید و گفت

- چرا رنگت پریده چیزی شده؟

1402/12/24 20:40

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_464

-هیچی...هوا گرمه ضعف کردم تشنمه!
- خیلی خب بیا بشین رومبل
رو‌ مبل نشستم و نفس عمیقی کشیدم باز سرم گیج میرفت

میعاد روبروم نشست و گفت:
- شبیه زنای حامله ای هستی که هی هوس خوراکی میکنن...
تا خواستم دهنشو ببندم مامان شکوفه در حالی که تو دستش سینی شربت و کیک بود با شادی گفت

- خدا از دهنت بشنوه بچه

سرمو پایین انداختم که شکوفه جون سینی رو جلوم گذاشت.. عجیب هوش چیز شیرین کرده بودم

با ولع شروع به خوردن کردم که میعاد و شکوفه جون با دهن باز نظاره گر بخور بخور من بودن

منم یهو خیره نگاهشون کردم
- چیزی شده؟
چونشونو بالا دادنو گفتن:
- نه والا... شما میل کن


سرمو تکون دادم و یه نون خامه ای رو درسته وارد دهنم کردم و بعد چارتا کمباین زدن سیلی از اب پرتغال رو همراهش سر دادم پایین

دستی رو شکمم کشیدمو گفتم:
- اخیش سیر شدم اینا از اثرات صبحونه نخوردنه

شکوفه جون گفت: تو استراحت کن من برم ناهار درست کنم راستی محمد میاد؛؟

- نه عزیزم غروب میاد
لبخندی زد و رفت که میعاد اومد کنارم نشست

- زنداش میزونی؟

1402/12/24 20:41

این پیام از نوع 'هرزنامه' میباشد، در صورت ارسال هرزنامه های بیشتر کاربر ارسال کننده مسدود خواهد شد.

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_466

خواستم داد بزنم که به دادم برسن که یهو مثل گاو داد کشید وگفت:
- پخخخخخخ!
زدم تو سرشو گفتم:

- دختره *** نادون نمیگی من سکته میکنم؟
شیرین خندید و گفت
- میترسی چیزیم بشه؟
- نه داش.. خوشحال میشم ولی من داشتم سکته میکردم خیره سر

اروم بغلم کرد و گفت: حالا نمیخواد خیلی دعوام کنی
چشامو بستم و نفس راحتی کشیدم

حتی تصور از دست فائزه هم میتونست منو بکشه
لبخندی زدمو گفتم:

- حالا چخبره انقدر میخوابی؟
- نمیدونم که.. احتمالا نینیمون خیلی تنبله

با شنیدن کلمه نینی پر از غم لبخند زدمو گفتم؛

- به مامانینا که نگفتی؟
- نه بابا....نتونستم بگم

- خوب کردی... بریم یچیزی بخوریم نیم ساعت دیگه وقت دکتر داری

- باشه تو برو منم لباس بپوشم میام

با لبخندی پیشونیشو بوسیدم و بعدش اتاقو ترک کردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/24 20:43

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_467

#فائزه
لباس مناسبی پوشیدم وبا حالت ضعف به دیوار تکیه دادم

- هوف مثل خرس خوابیدم گشنم شده
با احتیاط از پله ها پایین اومدم و به همه سلام کردم

میعاد گفت؛ بیا شامو میل کن قراره محمد ترو ببره قان قان
لبخندی زدمو پشت میز نشستم ولی یهو با دیدن قورمه سبزی عقی زدم و جلو دهنمو گرفتم
نگاه میعاد و علی اقا و شکوفه جون روم زوم شد که خواستم عذرخواهی کنم اما باز حالم بد شد و این دفعه با سرعت موشک به سمت سرویس رفتم و شروع کردم به عق زدن

بعد اینکه دلم خالی شد صورتمو شستم و شالمو مرتب کردم

- ابرو ریزی پشت ابرو ریزی
در سرویس رو باز کردم که دیدم شکوفه جون با اسپند سمتم اومد

- صد شکر لله که عروس خوشگلم بارداره... چرا نگفتین کلک ها....
علی اقا با خوشحالی گفت
- پس باید شیرینی بزرگی بدیم


محمد با ناراحتی نگاهم کرد و منم سرمو انداختم پایین

میعاد در حالی که قر میداد گفت

- آه یس عمو شدممم... میگن یک سوم بهشت زیر پای ننه ها بنام عموهاست!

شکوفه جون شونمو گرفت و گفت
- از خوشحالی نمیدونم چکار کنم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/24 20:51

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_468

دید منو محمد خوشحال نیستیم که لبخند رو لبش ماسید
- بچه ها چیزی شده؟

محمد لبشو تر کرد و گفت
- فعلا کسی ندونه مادر جان
- باشه منم به کسی نمیگم.. فقط دوست دارم براش یه جشن بزرگ تعیین جنسیت بگیرم همین

با مکث کوتاهی گفت:
- خب حالا تا اون موقع هزار جور اتفاق می افته
یا تردید نگاهم کرد

- فائزه جان تو بگو چیزی شده؟
با چشای تر نگاهش کردم
- نه!

میعاد اومد جلومو گفت
- پ چرا عزا گرفتین؟ تو چرا چشات اشک داره؟ اسکلمون کردین؟

محمد از پشت میز بلند شد و گفت
- ما میریم مطب امشب جوابو بهتون میدیم

دستمو گرفت وباهم به سمت پارکینگ رفتیم
سوار شدم و اشک ریختم

محمد درو بست و ماشینو روشن کرد
- گریه نکن لامصب بسه اقا من بچه نمیخوام... داری روانمو له میکنی با گریه هات... نبینم یه قطره اشک دیگه بیاد

بینیمو بالا کشیدم و گفتم: باشه داد نزن
سری تکون داد و کلافه رانندگی میکرد

بعد یک ربع رسیدیم
منشیه انگار محمد رو میشناخت
با من سلام گرمی کرد و گفت؛

- یه نوبت وی آی پی گرفتم براتون.. خانوم دکتر تازه دیشب اومدن ایران

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/24 20:54

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_469

محمد لبخندی زد و گفت:
- ممنونم ازتون

از بین سیل مراجعه کنندگان رد و وارد اتاق شدیم

دکتر با دیدنمون لبخندی زد و گفت:
- سلام عزیزم خوش اومدی!

جلو رفتم وگفتم: ممنونم

محمد پرونده پزشکی رو روی میز گذاشت
خانم دکتر یه زن تقریبا 40 ساله با موهای مشکی وصورت نیمه پر و مهربونی داشت..

عینکشو گذاشت و گفت؛

- که اینطور
و تموم ازمایشایی که اون شب داده بودم ریخت تو سطل اشغال

منو محمد با تعجب بهم دیگه نگاه کردیم که دکتر اهمی گفت

- اینا حتی متوجه نشدن یک ماه و نیم بارداری...الان یه سونو مینویسم میری همین بغل منشیم امادت میکنه
وقتی از صدای قلب بچه مطمعن شیم درمورد درمانت هم صحبت میکنیم

محمد گیج گفت:

- ینی چی؟ ینی ممکنه مشکلی ام پیش نیاد؟
- اقای محتشم... شما کار رو بسپار به من

و بعدش به من نگاه کرد: بیا عزیزم امادت کنم... اگه قلب بچت درست تشکیل شده باشه از نظر من میشه این بچه رو به دنیا اورد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/24 20:54

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_470

منو محمد به اتاقی رفتیم که توش کلی دستگاه و تشکیلات داشت

با کمک پرستار رو تخت دراز کشیدم و با استرس منتظر صدای قلب جنینی بودم که از شیره جانم مینوشید و تو رگ به رگ بدنم زندگی میکرد

محمد بدتر از من تن و بدنش میلرزید

دکتر لبخندی زد و وارد شد

لباسمو بالا کشیدو رو شکم تختم کمی مایع سرد و ژله مانندی ریخت و دستگاه رو فشار داد

- بسم الله الرحمن الرحیم

با استرس چشامو بستم

- اینم از نخود کوچولوتون

محمد از جاش بلند شد و اومد سمت نمایشگر..
- بابا فدات بشه..

لبخند تلخی بهش زدم که دکتر گفت

- انشالله که قلبش بزنه

محمد دستم‌ و فشار داد و گفت

- اره فائزه... اره

چشامونو محکم بستیم که صدای تیک تاک ضعیف قلب تو اتاق پیچید..

چشامو یهو باز کردم که دیدم از زیر پلک های خیس محمد قطرات اشک شادیه که میچکه...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/24 20:55

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_471

محمد دستمو فشار داد و با ذوق به صدای قلب بچمون گوش کرد
دکتر یه دستمال رو شکمم انداخت و گفت:
- حالا که خیالمون بابت بچه راحت شد میریم سراغ شما...
چند تا ازمایش بده و پسفردا بیا داروهاتو برات بگم

با ذوق گفتم
- خانوم دکتر میشه به همه بگیم من باردارم؟
- چرا که نه! اما باید مراقب خودت باشی.. به خودت برسی.. جیگر بخور...عدس و اسفناج و هرچی که آهن داره

محمد خیلی بیمزه گفت
- چیزایی که چوب داره چی؟
پوکر بهش نگاه کردم که دکتر خندید و گفت

- مغز کاهو و تاجایی که امکان داره هله هوله نخور عزیزم چون شوره و فشار خونتو بالا میبره‌

- چشم

لبخندی زد وگفت: برو و نترس
دست محمد رو گرفتم و بعد از حساب کردن ویزیت از مطب خارج شدیم

کل راه محمد از خوشحالی قر میداد و هی دستامو ماچ میکرد

ته دلم شادی عجیبی بود و نمیدونستم چجوری مثل محمد بروزش بدم

بعد از مدت کوتاهی جلو یه جیگرکی نگهداشت
شنگولانه پیاده شد و درو برام باز کرد

رو به همه گفت

- هرکی اینحا داره شام میخوره مهمون منه...هرکی هم خواست با خودش ببره

همه برامون دست زدن که گفت

- اقا ده تا جیگر بیار...کوبیده ام بیار

اقاهه چشمی گفت و رفت
- دیوونه چته میخوای کلی پول پیاده شی؟
- بابا دارم از خوشی چل میشم.. حداقل دونفر خوشحال شن

#کپےممنوع🚫

1402/12/24 20:56

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_472

- یجوری رفتار میکنی انگار ده سال ازدواج کردیم و بچه دار نمیشدیم!
لبخندی زد و دستمو فشرد

- اول موهاتو بده تو...دوم اینکه عشقمون محکمتر میشه...این میشه مهر و امضا پای زندگی خوشگلمون... اخ فکر کن فائزه ده پونزده تا نینی ناز بدنیا بیاری

- چطوره سی تا بیارم هوم؟
- نه اذیت میشی

با کف دست زدم تو سرشو گفتم؛ چرا چرت میگی همسر نازم؟
بوی کباب که بلند شد لبخندی زدمو گفتم

- وای بوی کبابببببب....
چشامو وا کردم و گفتم
- ممد بگو دوغ خوش نمک بیار میخوام انقد بخورم تا بترکم

- باشه عزیزم ترکیدن تو ینی یه سیخ کباب و ته استکان دوغ
خندیدم که اونم خندید
هرکسی از میزش بلند میشد تشکر میکرد و میرفت

کبابا رو اوردن که گفتم
- حمله حمله
دو لپی داشتیم میدادیم باالا که محمد دستشو بالا گرفت

- بیا اینجا!
من پشت سرمو نمیدیدم مشغول بودم
- پسر برو از اشپز به تعداد خانوادت غذا بگیر ببر خونه..

- مرسی اقا
صداشو که شنیدم لقمه از دستم افتاد

سریع برگشتم و با دیدن احمد چشام چارتا شد
اونم با دیدنم کرک و پرش ریخت و مثل ماهی فقط لبشو بازو بسته میکرد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/24 20:57

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_473

محمد متعجب نگاهمون کرد و گفت:
- چخبره اینجا؟

احمد یه صندلی اورد و کنارمون نشست

- اخه تو کجا بودی فائزه؟

- پسره خر..چهارساله ندیدمت..ولی صدا و قیافه همونه!

لبخند تلخی زد و گفت: _اما بدبخت شدم
پدرم که مرد مادرم از خونه فرار کرد.. من موندم و ابجی بزرگه که اونم زن یه خرفت پولدار شد و رفت
17 سالمه ولی خیلی از نظر روحی پیر شدم

با درد پلکامو بهم فشردمو گفتم:
- حق داری احمد

محمد که حوصلش سر رفته بود گفت:
- فائزه جان معرفی نمیکنی؟

لبخندی زدمو گفتم؛
- این احمده پسر دوست بابام...چن سالی میشد ازش بیخبرم!

محمد روبه احمد کرد

- شغلت چیه پسر؟
- تو اشغالا فلز جمع میکنم و میفروشم

محمد سری تکون داد و گفت
- بلدی چایی دم کنی؟
- بله اقا!
- پس این کارت رو بگیر فردا بیا اینجا

احمد با تعجب گفت

- حاجی این قصر رو داری تو می‌سازی؟ دمت گرم اقا

#کپےممنوع🚫

1402/12/24 20:58