The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_427

در دفتر رو بستم و از ساختمون خارج شدم بغل پروژمون یه فروشگاه مواد غذایی بود
چندین مدل پفک گرفتم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدم

ریموت پارکینگو داشتم بعد پیاده شدن پلاستیک پفکا رو گرفتم و وارد خونه شدم
صدای هرهر و کرکر باعث شد به سمت سالن پا تند کنم که دیدم میعاد دامن به تن وسط سالن ایستاده و مادرم داره رو دامن کوک میزنه

فائزه با دیدنم گفت
- محمد اومدی؟ بیا اینجا..
خنده کنان رفتم پیششون و تو صورت میعاد بلند خندیدم

پوکر نگاهم کرد و گفت: گمشو محمد
مادرمو بغل کردمو گفتم؛
- سلام سلطان

- سلام عزیز دلم..دامن میعاد قشنگ شد؟
- یکم حالت کلوش کن بهش بیشتر میاد

و بعد سه تای هار هار خندیدیم

میعاد با پای پر از مو و دامن تا زیر زانو رو مبل نشست و پاشو رو پاش گذاشت

- نمیدونم این چه عقیده مسخره ایه.. بابا به شماها چه من این سبکی دوس دارم!

مادرم گمشو بابایی گفت و مشغول کارش شد
- وایسا وول نخور سوزن میره تو کو....نت

دستمو رو شونه فائزه انداختم
- سلام خوشگل خانوم
پشت چشمی برام نازک کرد.. دیدم حواس مادر و برادرم سمتمون نیست و دارن جنگ میکنن که اروم گونشو بوسیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_428

- زن خوب ادمو جوون میکنه
نخودی خندیدم که شکوفه جون برای شام صدامون زد
سر میز بودیم که میعاد گفت

- بابا کو؟
- طبق معمول سفر
شام در ارامش تموم شد و بخاطر مهمونی خنده دار فردا شبو زودتر بخوابیم..

لباس بلندمو رو میز اتاق انداختم و بیحال خودمو رو تخت پرت کردم

محمد با شلوارک اومد کنارم و دراز کشید
- فائزه؟
- جانم؟
- بیا بغلم که خیلی خستم..خسته از همچی!

دستامو تو موهاش فرو بردم و نوازشوار نوک انگشتامو به کف سرش برخورد میدادم

لبخندی بهم زد و منو به خودش فشرد
- آخ که چقدر با تو آرومم فائزه!
لبخندی زدم و خودمو بدستش سپردم..


وحشت زده با صدای تق و توق از طبقه پایین چشمامو باز کردم
- یاخدا

محمد نبود سریع یه دوش سرپایی گرفتم و لباسمو پوشیدم
از پله ها اومدم پایین که دیدم دارن میز بزرگ رو پر از خوراکی و غذا میکنن..

میعادم مثل گرگ زخم خورده به مرد قوی هیکل روبروش زل زده بود

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:05

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_429

ترسیده گفتم: چخبره اینجا؟
شکوفه جون با لبخند گفت: ایشون دکتره... اومده برای خت...نه پسر خوشگلم
اون سمت هم دارن اماده میکنن برا مهمونا

میعاد گفت: ای خدا...من چجوری راه برم آخه
خندیدم و گفتم:
- دامن داریا....با دامن راه برو

دستشو تو هوا بمعنی خفه شو تکون داد و گفت
- حالا بعدا بگیر ببر...بزار حموم برم بزارر با بچم خداحافظی کنم

ساختگی به گریه افتاد و رفت تو اتاقش
دست به کمر شدم و با دیدن قیافه شکوفه جون که سعی میکرد نخنده دوتایی زدیم زیر خنده

به سمتم اومد و گفت: بریم آماده شیم ظهر مهمونا میان

باشه ای گفتم و دستم رو روی کمر نسبتا تپلش گذاشتم و رفتیم تو اتاقش

با ذوق یه بگ کاغذی جلوم گرفت و گفت
- بیا عزیزم
سوالی نگاهش کردم و گفتم
- این چیه مادر؟

کت و دامن زرشکی رنگی رو تنش کرد و گفت
- یچیزی برات خریدم که ست کنیم تو عروس خوشگل منیا!

محکم بغلش کردم و گفتم: مثل مادرمی...مثل یه حامی!
لبخندی زد و گفت
- بپوشش ببینم تو تنت!

با کمک شکوفه جون لباسو تنم کردم..یه پراهن ساده کلوش زرشکی که آستین مچ دار پفی زیبایی داشت

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_430

تو آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم:
- تو خوش سلیقه ترینی مامان شکوفه!
لبخندی بهم زد و گفت:
بریم دیگه وقتشه مهمونا بیان...

از اونجایی که مهمونی کاملا زنونه بود

بریم دیگه وقتشه مهمونا بیان...

از اونجایی که مهمونی کاملا زنونه بود موهای صافم رو دم اسبی بستم و رژ قرمز رنگی زدم
خط چشم کوتاهم برای پایان دادن به ارایش کافی بود

از پله پایین رفتم و با دیدن خانم های پولدار و باکلاس سعی کردم لبخند بزنم و ادای چص و افادشونو مسخره وار تکرار نکنم

کنار مادر شوهرم نشستم و آروم گفتم
- مامان میعاد رفت تو اتاق؟
- اره..بچه بدبختم از ترس میلرزید

تو دماغی خندیدم و گفتم:
- وییی میعاد!.

#میعاد😔😂

دکتر لبخندی زد و گفت
- تاحالا یه خرس گنده رو خت...نه نکرده بودم تجربه خوبیه!
- داش مراقب باش زیاد کوتاه نکنی میخوام دوماد بشم نیازش دارم

-نترس اصلنم درد نداره.. اول یه آمپول میرنم بی حس شه..بعدشم نمیخواد نگاه کنی حالا شلوارتو زحمت بکش

- بابا خجالت میکشم

- اگه از رو شلوار ببرم همش میره
جیغ زدمو گفتم : باشه داش عصبانی نشو ما که دعوا نداریم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 16:07

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_431

بسم اللهی گفتم و چشامو محکم بستم
اول یه سوز اومد انگاری آمپول زده بود بهم
- یا معین اضعفا....یا امام غریب...
- مرد به این بزرگی خت....نه نکردی حقته تحمل کن خب

زار زدم و دهنمو بستم

#فائزه
خانومانه از شربت تو سینی برداشتم و کنار گذاشتم.. بعضیا با دیدنم پچ پچ میکردن و بعضیام مصلحتی لبخند میزدن

بی توجه به همشون با شکوفه جون چرت و پرت میگفتم که یهو صدای عربده دلخراش میعاد اومد که شکوفه جون هول شد و اشاره داد که دف بزنن

همهمه ای به پا شد که سعی تو جمع کردنش داشتیم
جو اروم شد که شکوفه جون سریع به سمت اتاقی که میعاد توش بود رفت

سعی میکردم از خنده نترکم.. پسره خل چنان جیغی کشیده بود که ننش سر زاییدنش نکشید

خواستم یکم شربت بخورم دیدم محمد پیام داد
- میعارو نصف کردن؟

تایپ کردم: چنان جیغی کشید که نگو و نپرس
- اخ اخ بعد مهمونی سریع میام

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:34

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_432

لبخندی زدم و مشغول نوشیدن آب پرتغالم شدم که یهو یه دختری چسبید بهم

با تعجب نگاهش کردم که با سوسه زنانه ای گفت: تو زن محمدی؟
آروم گفتم:
- اره چطور؟
- پس بگو چرا همه یجوری نگاهت میکنن...من ریحانه ام..دختر دوست جون جونی شکوفه جون

لبخندی زدم و گفتم: خوشبختم
-این دختر حاجی بازاریا رو میبینی..از دم همه رو محمد کراشن چون اقای شما هم مذهبی بود و هم خوشتیپ

یه سیب برداشت و شروع کرد به پوست گرفتن...از طرار بودنش لبخندی زدم و گفتم

- الان که من زنشم..
- چقد خری دختر! دو دستی بچسب به شوهرت که اینا خونه خراب کنن...حالا از ما گفتن چندسال پیش شکوفه خانوم برا علی اقا تولد گرفت همه رو دعوت کرد‌ شوهر جنابعالی که اومد همه مات و مبهوت تیپش شدن

تو دلم قربون صدقه ممد رفتم که ادامه داد

- امان از این دخترای بی ادب!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:34

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_433

لبخندی زدمو دوباره مشغول خوردن آبمیوه شدم که پیام ناشناسی به گوشیم ارسال شد

- بیا تو پارکینگ
با تعجب تایپ کردم: شما؟
- غریبه نیستم!
یه شال برداشتم و به سمت پارکینگ رفتم
اروم قدم برداشتم...ترس داشت اذیتم میکرد
جلوتر رفتم که دستی رو دهنم نشست و منو به عقب کشوند..

دست و پا میزدم و جون میکندم که دستشو برداشت با خشم اژدها برگشتم تا جیگشو از حلقش درارم که یهو دیدم عه اینکه محمد
ههه
درحالی که سعی میکردم داد نزنم گفتم
- مرتیکه نمیگی من سکته میکنم؟ چه کاریه این؟

- بابا گوشی خودم افتاد تو آب سوخت این گوشیه اسی هستش.. میخوام برم پیش میعاد کمک کن برم

- خری؟ اون تو تا خرخره زن و دختر نشستن همه ام با لباسای سانتاره پانتاره

- برا همی میگم کمک کن
یکم فکر کردم و گفتم
- یه چادر میارم بنداز سرت سریع برو تو اتاق روبروی در

مثل دخترا جیغ زد: اصلا یبار گول میعادو خوردم شرف چندین سالم رفت

- بابا بع من اعتماد کن من زنتم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:35

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_434

دست به کمر شد و تن صداشو اورد پایین
- میخوای چکار کنی؟
- همینجا بمون
رفتم تو خونه و یه چادرگلگلی از تو کشوی شکوفه جون برداشتم

بدو بدو رفتم به سمت پارکینگ و چادر رو به محمد رسوندم
- این چیه؟
- بیل! چادر دیگه! بزار سرت مستقیم برو پیش داداشت

- وای یا خدا.. بخدا میترسم
- نترس میدوییم سمت اتاق

چادر رو روی سرش گذاشتم و گفتم
- بکش جلو دهنت
- خیلی خب

در خونه رو باز کردم و با سرعت نور به سمت در دوییدیم و رفتیم تو اتاقی که میعاد توش بود

آه و ناله میکرد که با دیدن ما دامنشو درست کرد

- کجایی برادر که ب..بل برادرت رفت! اخ خدا..چنان پوست رو کند انگار که داشت موز پوست میگرفت..

- خب حالا ننال..خوب میشی.. روزی دوبار با آب و صابون بشور زخمش بهتر شه...
- وای خدا.. اگه مردم به لیلا بگید برا کیفیت کار شوهرت رفت زیر خاک

قهقه زدم که قاشق کنارشو بسمتم پرت کرد و گفت: لال شو دختره خر..درز دهنتو ببندیا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:36

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_435

-نترس بابا...مگه فضولم که به لیلا بگم
پوفی کشید و چشاشو بست

....
بالاخره شب به صبح رسید و ارامش تو خونه مامان شکوفه اینا برقرار شد
میعاد با دامن کلوشش داشت به کارگرای رستورانش زور میگفت

منم داشتم تلویریون میدیدم محمد بی حوصله نقشه میکشید شکوفه جون هم گزارشات خ..تنه سورون رو به علی اقا ابلاغ میکرد که یهو زنگ در خونه به صدا در اومد

همگی به هم نگاه کردیم که شکوفه جون تقریبا جیغ کشید
- لیلاستتتت..

میعاد درحالی که سعی میکرد فرار کنه یکی زد تو سرم
شکوفه خانوم جیغ زد: ندو بدبخت.. زخمات چاک میخوره بشین یجا روت پارچه ای چیزی بندازم

- رو اندازی بگی این چیه؟ اشغاله؟
- حالا تو برو بشین

میعاد کنار ستون نشست و شکوفه جون روش یه پارچه سفید انداخت

همزمان لیلا در زد و بعد از بازشدن در سه نفری با لبخند کذایی نگاهش کردیم

- سلام!
همگی گفتیم: سلام!
- چیزی شده؟
گفتم: نه... خوبی؟ چرا یهو اومدی اینجا؟

- ه..هیچی دیروز داداشم که اقا میعاد رو کتک زد گفتم بیام یه سری بزنم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:36

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_436

لبخندی زدم و گفتم: ای بابا..یه هماهنگ میکردی بامن اخه الان میعاد نیست!
- عه؟ گوشیشم خاموش بود

بهم دیگه نگاه کردیم و بعدش شکوفه جون دست لیلا رو گرفت و رو مبل نشوند

لبخندی زدمو گرفتم : میرم چایی بیارم
لیلا کیفشوبغل کرد و گفت:
- چرا با استرس نگاهم میکنین؟

محمد جو رو درست کرد و میوه جلوی لیلا گذاشت
- چه خبرا؟ بفرمایین میوه

لیلا یه سیب برداشت و تشکر کرد.
یکم به اطراف نگاه کرد و گفت:

- مامان شکوفه اون چیه کنار ستون؟
من تو آشپزخونه محکم زدم توسرم

محمد سریع گفت:
- هیچی بابا...این ی مقدار خنزل پنزل اتاقمه میخوام بریزم دور

- شبیه آدمه انگار

شکوفه جون خندید و گفت:
- دیگه داداشت چیزی نگفت: نه‌..ولی عصبانی نیست

با لبخند سینی چایی رو به سمتشون میخواستم ببرم که پام خورد به میعاد

اخ ریزی گفت که چشای لیلا گرد شد

- اون وسیله ها گفتن اخ!
خنده مصلحتی کردم و گفتم: نه بابا الاغ خودم بودم

- بابا صدای تو بم نیست.
اروم به سمت میعاد بدبخت رفت و دستشو به سمتش برد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:36

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_437

همگی مثل ماست نگاه میکردیم که یهو لیلا پارچه رو کنار کشید و میعاد با لبخند مظلومانه ای نگاهش کرد
شکوفه جون با لبخند پر رنگی گفت

- عه میعاد مادر اینجا چکار میکنی؟
منو محمد زدیم زیر خنده که لیلا اخم ریزی کرد و با حالت قهر رو مبل نشست

همونجور با لب های برچیده گفت
- از تو توقع نداشتم فائزه! مگه قرار بود بخورمش که قایمش کردین!

میعاد با لبخند بدبختانه ای گفت:
- چیزی نمونده که بخوری

لیلا با اخم تندی نگاهش کرد که میعاد دستاشو به معنای تسلیم بالا بردو ایستاد

لیلا با دیدن دامن میعاد چشاش گرد شد
- این خل بازی جدیده اقا میعاد؟ با دامن میگردی؟

همگی به هم دیگه نگاه کردیم که میعاد لبخندی زد و گفت

_خ.....نه کردم خانومم

لیلا اول با تعجب به میعاد نگاه کرد و یهو بلند زد زیر خنده

میعاد گفت: وا چته

-مرتیکه طناز!
-بابا بخدا گردنشو زدن..
خندش کمتر شد
- جدی میگی؟
- بخدا

بعد نگاهی به من کرد و یهو دوتایی زدیم زیر خنده

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:37

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_438

میعاد بی تفاوت به خندیدنمون نگاه میکرد که لیلا اشک حاصل از خنده هاشو پاک کرد و گفت:

- حس نمیکنی برای این کارا زیادی پیری میعاد اقا؟
- حالا شده دیگه شمام یه لحظه بیا رو تراس کارت دارم

لیلا سری تکون داد و درحالی که سعی میکرد به دامن میعاد نخنده پشت سرش به راه افتاد

کیفمو از رو میز برداشتمو شالمم سرم انداختم
با محمد به سمت پذیرایی رفتیم تا از شکوفه جون خداحافظی کنیم که یهو صدای داد و بیداد شکوفه جون رفت به اسمون

- مگر اینکه بزارم شام نخورده برین خونه
محمد بغلش کرد و گفت

- عشقم من خستم میخوایم بریم خونه یکم تمرکز کنم چارتا چیز طراحی کنم

لب برچید و گفت: میدونم دارین گیرم میارین پس صبر کنین براتون شام بکشم ببرید خونه

ازش تشکر کردیم و بعد گرفتن وسیله ها سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه

محمد با خستگی کلید انداخت و کت و کیفشو رو مبل انداخت

- بیا فائزه یکم غذا بخوریم بخوابیم
- وا تو که گفتی..

- میخواستم تو خونه خودمون یه دل سیر بغلت کنم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:37

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_439

لبخندی زدم و به سمتش رفتم
دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت
- لباس هلویانه میپوشی؟
- نخیر؟
- چرا؟
- چون شوهرم بی ادب شده همچیو‌حاضر و اماده میخواد!

لبخندی زد و منو رو میز نشوند و تو صورتم گفت:
- اذیتم نکن توله
نخودی خندیدم که یهو سرشو گرفت

-اخ سرم
نگران نگاهش کردم که ازم فاصله گرفت و وارد اشپزخونه رفت

- سبد قرصا کجاست فازی؟
- تو یخچاله

اومدنش یکم طول کشید صورت دلخورش رو دیدم گفتم:

- چیزی شده محمد؟
- چرا قرص میخوری؟
رنگ از رخم پرید و گفتم: چ..چی؟

- فکر میکنی ولت میکنم که اینجوری از بارداریت پیشگیری میکنی.. درصورتی که میدونی من عاشق بچم؟

اروم پلکی زدمو گفتم
- من..من فقط میخواستم یکم بگذره

- باشه اشکال نداره عزیزم هر وقت تو بخوای بچه دار میشیم ولی لطفا دیگه این قرصا رو نخور

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:37

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_440

با ناراحتی سری تکون دادم و خواستم از میز بیام پایین که رو هوا بغلم کرد و گفت
- حالا قهر نکن خانوم بلا...بیا یکم شام بخوریم بعد خستگیمو به در کن!

نخودی خندیدم و سرمو رو شونش گذاشتم

#محمد
چشامو باز کردم دیدم رو مبل خوابیدم
فائزه هم خیلی اروم خودشو بغل گرفته بود و نفس های منظمش نشون از خواب عمیقش میداد

روش پتو کشیدم و بعد یه دوش سریع لباس پوشیدم و به سمت محل کارم رفتم

در سالن رو باز کردم هنوز کارگرا نیومده بودن

کتمو دراوردم و تصمیم گرفتم به یسری قسمت های اماده شده سرک بکشم

چند تا اتاقو دیدم و یه در دیگه رو که نیمه باز بود هل دادم

صدای شرشر آب میومد
متعجب داخل رفتم
صدا از حموم بود

اروم و باش گفتم:

-اسی؟ اسی تویی؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1402/12/20 22:37

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_441

صدایی نیومد که غریدم
- حتما این کارگرا بازم وقتی آب قطع بود شیرو باز گذاشتن حالام که وصل شده ساختمونو آب برداشته

بیخیال درو باز کردم که شاید تو نیم ثانیه سریع درو بستم
با عصبانیت اتاقو ترک کردم و مشتمو جلو صورتم گرفتم

-دختره *** تو ساختمون خالی جا استحمامه خبرمرگت؟؟؟

حرصی خواستم برگه اخراجشو بنویسم که در اتاق زده شد

- ها؟
عایشه با ترس در اتاقو باز کرد و سرشو انداخت پایین

خودکارو گذاشتم کنار و گفتم:
-فقط ی ادم *** تو ساختمون نیمه کاره میره حموم
- اتفاقی که نیوفتاده سیدی!

- روسریتو بنداز سرت... اینجا ول خونه ای که ازش اومدی نیست!
-بله اقا

عصبانیتمو کنترل کردم که ادامه داد
- خوشبحال فائزه
با تندی بهش نگاه کردم که ادامه داد

- همچین ادم با غیرتی هواشو داره!

1402/12/21 18:56

این پیام از نوع 'هرزنامه' میباشد، در صورت ارسال هرزنامه های بیشتر کاربر ارسال کننده مسدود خواهد شد.

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_442

نگاه معناداری بهش کردم و همراه لبخندی گفتم:
- ایرانیا یا عاشق نمیشن یا اگرم واقعا عاشق بشن؛ هیچکس هیچ جوره نمیتونه اونارو از هم جدا کنه

لب تر کرد و گفت؛
- منم چیزی نگفتم اقا.. ببخشید تو هتل نتونستم دوش بگیرم شیرآب خراب بود دیگه تکرار نمیشه

دستی به معنای برو تکون دادم و صندلی چرخدارم رو به سمت شهر برگردوندم

#راوی

و اما آتش هوس عایشه هرلحظه او را به فکر کردن محمد وادار میکرد
چه ادمی هم بهتر از محمد؟
هم زیبا بود... هم نمونه واقعی مرد جذاب ایرانی میشد

حداقل از شوهر قبلی عایشه که همزمان 4 زن در خانه داشت بهتر بود!

پشت میز کارش نشست و موهایش را میان انگشتهایش حرکت داد

- فکر میکردم با دیدنم تو اون وضعیت از کف میره اخه اون دختر نازک چی داره؟ که یه جنتلمن رو به نام خودش زده؟

لبخندی میزند و ادامه میدهد

- صبح قبل اینکه خودش برسه؛ عطر تلخ مردونش تو ساختمون میپیچه!

پوفی میکشد و از جا بلند میشود سخت بود از یادش برود ان مرد لعنتی اش کاری کرده بود محبت زن و شوهری را ارزو کند...

1402/12/21 18:58

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_443

- عایشه لگن آب رو بیار!
چهارستون بدنش میلرزد و باترس لگن را روی زمین قرار میدهد

پاهای زمخت مردی را که چهار زن داشت را ارام شست و بیصدا اشک ریخت
هر شب شاهد عیاشی های مظفر بود اما خب حرفی نمیزد

- جان نداری؟
لگدی به لگن زد که آب کثیف درونش روی عایشه ریخت

#فلش_حال
با صدای خنده ای به خودش آمد و از پشت میز بلند شد

صدا از دفتر محمد محتشم بود
در را کمی باز کرد
مانند کسی که کشتی هایش غرق شده شاهد تماس تلفنی عاشقانه محمد و فائزه شد

در را بست و کمی فاصله گرفت


به محل کارش رفت و نقشه را باز کرد
پوفی کشید و سعی کرد کاری کند اما نمیشد

همینجور در فکر های واحی بود که صدای موبایلش امد

پیام ناشناس: تو ام دلشکسته ای دختر عرب؟
متعجب مینویسد:

- من انت؟
- ایرانی ام!
کمی به مغزش فشار می اورد.. او دوست ایرانی نداشت

- بجا نیاوردم
- نبایدم بیاری فقط میخوام کمکت کنم به محمد برسی همین!

1402/12/21 19:01

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_444

کمی فکر میکند: از مهره سوخته بودن بدم میاد اگر بازم پیام بدید شکایت میکنم

پاسخی دریافت نکرد ارام سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست


°سه هفته بعد°
#فائزه
پیراهن آبی رنگم رو تنم کردمو با یه شال سفید زیباییمو چند برابر کردم
محمد با تیپ خفنش پشت سرم ایستاد و از تو آینه به صورتم خیره شد

- چرا اینجوری زل میزنی آخه؟
- چون خیلی خوشگلی! چون برگ برنده من تو دنیایی

مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کردم و گفتم:

- حالا وقتشه منم یچیزی بگم.. منم خیلی خوشحالم با توام من از لات بودن رسیدم به خانم بودن محمد نمی‌دونم تو شانسی یا سرنوشتم! هرچی هستی بمون فقط

خواست حرکتی بزنه که صدای شیهه مانند میعاد اومد

- وای ننه میخوام زن بستونمم... وای ننه چه خوبس چه خوبس..

1402/12/21 19:03

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_445

همینجور که با خنده صداشو گوش میکردیم مثل گاو در رو باز کرد و گفت

- چقدر شلین اخه داش ناسلامتی مراسم خاستگاریمه جم کنین بیاین

محمد در حالی که سعی داشت شیشه ادکلن رو به خودش وارد کنه گفت:

- بابا چقدر هولی صبر کن دیگه بزار ملت شامشونو بخورن بعد

- شام واسه چی... ادم نمیرسه شام بخوره!
- اره خب قراره داماد خوب گیرشون بیاد ذوق دارن نمیتونن شام بخورن علی الخصوص برادرش

میعاد برو بابایی گفت و درحالی که صدای غرغراش از تو راهرو میومد رفت

جلو سینی های طلایی هدیه ایستادم همه چیز رو چک کردم

شکوفه جون سنگ تموم گذاشته بود
یه سینی انواع شیرینی و اجیل
یدونه توش چند مدل پارچه و چندتا النگو و یه نشون
یکی دیگه ام سینی گل که میعاد معلوم نیست کجا دید که خوشش اومد

خلاصه میخواستن برای لیلای مهربون هیچی کم نذارن!

دو نفر باما اومدن تا وسایلو بیارن الان دقیقا حال لیلا رو خریدار بودم

1402/12/21 19:04

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_447

نمیخواستم وجهه سوگند جلو محمد خراب شه پس سریع رفتم داخل حیاط ولی خیلی بق کرده بودم

تا اونجایی که تونستم لبخند زدم و با اکرم خانم خوش و بش کردم
لیلا با یه کت و سارافون خیلی شیک سفید آبی اومد بیرون و گل رو از میعاد گرفت

محکم لیلا رو بغل کردم پچ زدم:
- خوشبخت شی جیگر من
با استرس واضح تو صورتش پلکاشو بهم فشرد و بعدش شکوفه جون بغلش کرد

کلا این زن زیادی مهربون و تو دل برو بود
اقا علی خیلی مودبانه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و همگی رفتیم رو تراس بزرگ خونه لیلا اینا نشستیم

همه که نشستن بلند شدمو گفتم
- میرم پیش لیلا جون

وارد خونه شدم دیدم لیلا تو اشپزخونه نشسته و ناخونشو میجوعه

- چیه لیلا؟
- این ازدواج اشتباهه
- اسکل الان میگی اینارو؟ گاو برادرت اونارو راه داده به اینجا

با بغض گفت: ما بدبختیم فائزه توام مطمئنم به سختی کنار اومدی

صداشو پابین اورد و گفت: دسشویی اتاق میعاد اندازه هال خونه ماست.. نمیدونی چقدر خجالت کشیدم!


بغلش کردم و گفتم: بسه لیلا الان گریه میکنما..دیوونه ول کن شکوفه جون همچیو دیده و میدونه علی اقا واقعا براش شرایط مالیتون مهم نیست.. بجا زار زدن فکر اینو کن اونا رسم عجیبی تو خاستگاری دارن

بدبخت زرد شده بود و پچ زد: چی؟

1402/12/21 19:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/21 19:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1402/12/21 19:08

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_448

یقمو گرفت و زار زد: چی میگی نفله؟ جون به لبم کردی فائزه سگ

خواستم چیزی بگم که صدای پدر لیلا اومد
- دخترم چایی رو بیار گلومون خشک شد
چنگی به صورتش زد و گفت:
- خاک برسرممم موندم تو خماریی

بلند شد و با استرس چایی ریخت
- لیلای گاو... چه وضعشه انگار خر شاشیده تو لیوان آروم تر

با استرس نگاهم کرد که به سمت تراس هولش دادم
- وای گمشو!

چای رو پخش کرد که میعاد بهش چشمکی زد که اروم خندیدم
میعاد با نگاه بهم فهموند خفه شم

خیلی گرم صحبت بودن که یهو گفتن میعاد و لیلا برن صحبت کن

داشتم شیطانی میخندیدم که برادرش گفت

-فائزه خانم شما باهاشون برید داخل
همگی بهم دیگه نگاه کردیم که شکوفه خانم گفت

- بهتره اول ص///ی///غه بشن
اخمای داداشه رفت تو هم
- چرا اونوقت ابجی؟

1402/12/21 19:11

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_449

شکوفه جون تو جاش جابجا شد و گفت:
-بالاخره قراره باهم صحبت کنن.. برن خرید بیرون.. باهم آشنا بشن

حالت نیمه عصبانی به خودش گرفت و گفت؛ لا اله الا الله! الان کی اینارو محرم کنه؟

شکوفه جون گفت: محمد پسرم بنواز!
در سکوت بقیه؛ محمد ص//////ی/////غه رو جاری کرد و تمام.. میعادم داشت میرفت قاطی مرغا

شیرینی خوردیم و بعدش سه نفری رفتیم تو اتاق
به محض اینکه درو بستم سریع زدیم زیر خنده
لیلا خودشو پرت کرد رو صندلیو گفت:

- وایی نه.. نزدیک بود سکته کنم برگام

میعاد درحالی که با دستمال عرقشو پاک میکرد گفت:

- حاجی از داداشت مثل سگ میترسم... این زن من نداره؟ البته کسی زنش نمیشه ناراحت نشیا لیلا جون

لیلا خندید و گفت: قراره براش از محلمون زن بگیریم البته ریزه میزست نمیدونم قراره چی بشه

دستمو بالا بردن و گفتم

-خب حالا که محرمید... بیا اون رسم چرت و پرتو انجام بدین من گرممه

لیلا گفت: چی تلاوت میکنی تووو...
میعاد بشکن زنان گفت:

- اره یادم رفته بود.. باید یکم از حجم لباسو منها کنی من پسندت کنم

لیلا بالش رو به سمتش پرت کرد و گفت:

- لازم نکرده بی ادب الاغ

1402/12/21 19:11