The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_474

محمد لبخندی زد و گفت که برای احمد شام اماده کنن..
چقدر یک مادر میتونست بیرحم باشه که بچه هاشو اینجوری رها کنه و بره پی خوشگذرونیش

بعد از رفتن احمد کلی از محمد بابت مهربونیش تشکر کردم و بعدش به سمت خونه مامان شکوفه اینا رفتیم

ساعت حدود ده و نیم شب میشد
محمد جعبه شیرینی رو پشتش گرفت و درو باز کرد


همه منتظر تو سالن بودن که با دیدن ما از جاشون بلند شدن

مامان شکوفه با استرس نگاهم کرد و جلوتر اومد
- چی شد مادر؟

محمد با ناراحتی رفت جلو که میعاد گفت

- اقایون خانما توجه کنین.. خلبان بمررردههههه!
علی اقا اخمی کرد که میعاد دهنشو بست و منم خندمو خوردم

مامان شکوفه توپید
- دهنتو ببند میعاد
محمد رفت جلو و یهو با خوشحالی جعبه شیرینی رو از پشتش دراورد و گفت

- سوپرایز...
از شدت فریادش همه با خوشحالی بالا و پایین پریدن و میعاد داد زد

- اقایون خانما خلباننننن نمردههنهه

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/24 20:59

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_475

لبخندی زدم که شکوفه جون و علی اقا بغلم کردن و با خوشحالی دستمو فشردن..

خودمم خیلی حس غریب و خوبی داشتم

بعد یساعت خیالبافی های شکوفه جون بالاخره دل کندیم و به سمت خونمون به راه افتادیم.
°°°°°°°°°°°°°°
چند روز بعد

#سوگند

یک مقدار پول از داخل کشو در اوردم و به بهانه خرید کردن میخواستم از خونه برم بیرون که سهراب جلومو گرفت

- کجا تشریف میبری خانم؟

- بتوچه فضول؟ برو تو کوچه بازیتو بکن دیگه!

- دقت کردی تازگیا خیلی خرید میری؟ وایسا اصلا خودم باهات میام!

دست به کمر شدم و گفتم؛
- چه غلطا..بچه تو میخوای منو بپایی؟

- مثلا اره

چشامو بستم و از کنارش گذشتم

صداش از پشت سرم میومد

- همین زندگیو با ابجی فائزه داشتیم! اما اون انقدر جنم داشت تموم پسراو مردای محل ازش حساب میبردن...
میدونی از کجا میشد فهمید که به کسی باج نمیداد؟

برگشتم و بر بر نگاهش کردم که دست به سینه شد و گفت؛
تموم شد؟

سرمو چرخوندم و با ناراحتی به سعید فکر کردم
سعید یه مانیک جذاب 27 ساله بود که گاهی ام تو *** مارکت برادرش میموند و کمکش میکرد..

خونشون از ما دوتا کوچه بالاتر بود

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/24 21:00

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_476

از پیچ کوچه گذشتم و با دیدنش که پشت میز مغازه بود لبخندی زدمو و اونم با دیدنم مثل ذرت تو قابلمه پرید

رفتم داخل که نزدیکم شد و گفت:
-سوگند چرا گوشیت خاموشه؟
- از ترس برادرام قایمش کردم احتمالا شارژ برقیش تموم شده حالا ول کن این حرفارو خودت خوبی؟

- اره خوبم..میگم که مگه برادرات کلاس پنجم یا شیشم نیستن؟ چرا انقدر روت گیرن

رو صندلی نشستم و گفتم: بهشون اهمیت نمیدم ولی خواهرمم روم زومه

- پس کارم خیلی سخته فائزه خانم وقتی تو محل بود کسی جرات نداشت بهش حرفی بزنه چه برسه الان

با ناراحتی نگاهش کردم که دستی تکون داد و گفت
- ولشکن بابا...میرم التماس و این حرفا.. میگم میخوام یچی نشونت بدم ایال

- چی؟
از تو جیب شلوارش یه جعبه بیرون اورد و بازش کرد

- ناقابله بانو...یه نشون کوچولو برای اینکه میری بازار کسی مزاحم خوشگلیات نشه.. اخه اون چشات بد مارو شیفته کرده میترسم بقیه ام خبرمرگشون دم پر بانو بچرخن

لبخندی زدمو گفتم: خیلی نازه!
- بندازم دستت؟
لپم سرخ شد و دستمو با لرز به سمتش گرفتم

با لبخند خیلی پر رنگی حلقه رو تو دستم انداخت و زل زد تو چشام

- انقد درگیرتم که ننم مسخرم میکنه این نشونو با پول چند روزم برات خریدم
قول بده بهم برسی!

1402/12/26 19:53

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_477

خواستم همونجا به آغوش بکشمش که یهو رفت پشت میز...اهمی کرد و اشاره به بیرون داد

با دیدنش روسریمو جلوتر اوردم و گفتم:
- ببخشید اقا... یه ابلیمو میخوام و یکم سوسیس

سعید خیلی رسمی رفتار کرد و گفت:
- چشم خانم

رفت سوسیس بیاره که برادرش اومد داخل و اروم سلام کردم

گرم جواب داد و گفت
- به به خانم ابراهیمی خوش اومدین

سعید با اخم بهم فهموند سریع خریدامو بگیرم و برم

پلاستیکو گرفتمو گفتم:

- چقدر میشه؟
برادرش گفت: مهمون ما باشین

سعید خشک گفت؛

- یادتون رفته؟ همین الان صد تومنی دادین
سرمو تکون دادم و بعد سریع از مغازه اومدم بیرون

برادرش واقعا رو مخ بود از بس بلبل زبونی میکرد و سر به سر همه میذاشت
معلومم بود که سعید داغ کرده

نیشم باز بود که یهو دیدم فائزه جلوم سبز شده

1402/12/26 19:54

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_478

رنگ از رخم پرید ولی حفظ ظاهر کردم و لبخند زدمو گفتم:
- سلام اجی؟

به پشت سرم که مغازه بود نگاه کرد و گفت: بریم خونه
با ناراحتی پشت سرش به راه افتادم و بعد رسیدن تو خونه گفت

- سهراب و سپهر برن بیرون
سارا اروم گفت:
- منم برم؟
- لازم نکرده

با رفتن اون دوتا راپورتچی زشت بد ترکیب رو نیمکت تو حیاط نشستم

کنارم نشست و گفت
- داشتیم سوگند؟
- ابجی من...
- *** کسی با بچه محلش میریزه روهم؟ میخوای ابرومونو ببری دیوانه؟

نفس کوتاهی گرفتمو گفتم:

- اجی ببخشید ولی منم دل دارم منم...

پرید وسط حرفمو گفت
- من خواهرتم سوگند... بامن راحت باش
سر این ناراحت شدم که منو ادم حساب نکردی

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/26 19:54

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_479

#فائزه
نگاه غمگینشو ازم دزدید و گفت
- میترسم از همچی
- سعید بچه بدی نیست اما خب.. از اون داداش ملاقش بدم میاد

- اره منم خوشم نمیاد
- ولی ننه وباباش خیلی با ابرو هستن اما اول امتحانش کن بعد بزن به دل جاده در چارچوب و قوانین باهم اشنا بشید باشه؟

- چشم اجی جونم
لبخندی زدمو به خودم فشردمش

#محمد
با غرور و لبخند پر رنگی جلو راه میرفتم و اسی و چند نفر دیگه از پشت داشتن به همه کارگرا و مهندسا شیرینی تعارف میکردن

جلوی اخرین در همون در ریاست عایشه ایستاده بود و با تعجب نگاه میکرد

- خبری شده اقا؟

لبخندی زدمو تو صورتش گفتم: بابا شدم

لبخند از لبش رفت و گفت

- مبارکه!
- ممنون

از کنارش ردشدم...خداییش از نگاه خیرش رو خودم خوشم نمیومد فازشم درک نمیکردم که چرا رو منه متاهل زومه

بی تفاوت از پشت در نگاهش کردم که با ناراحتی یه شیرینی برداشت و بعد اینکه زل زد بهش؛ اونو گذاشت رو میز وسط سالن و رفت تو اتاق

از در فاصله گرفتم که اسی اومد داخل و گفت
- اقا تمومه مبارکتونم باشه!
- ممنون جیگر...راستی؛ به افضلی بگو حقوق این ماهو دو میلیون شیرینی بندازه روش

#کپےممنوع🚫

1402/12/26 19:55

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_480

چشاش گرد شد و گفت؛
- اقا چخبره دو میلیون؟ پر رو میش
- حالا تو این ماه بزار پر رو بشن.. اخه اسی چقدر تو به اینا ظلم میکنی!

دست راستشو رو چشم راستش گذاشت و گفت: چشم انجام میشه
لبخندی زدمو گفتم

- اسی جون حالا من هیچی نمیگم.. تو نمیخوای منو به خونت دعوت کنی؟
- ما خرابه ای داریم که در شان شما نیست!

نگاهش کردمو گفتم: پس که اینطور.. خیلی خب فرداشب شام میام خونتون لطفا گوشت و جیگر نباشه که بخاطر خانمم تو خونه کیلو کیلو میخورم این هیکل ورزیدم میشه شبیه تپه

لبخندی زد و گفت: در خدمتیم

از اتاق خارج شد و منم با خوشحالی به صندلیم تکیه زدمو و زونکن هارو این طرف و اون طرف میکردم

مشغول بودم که در زده شد
- کیه؟
در باز شد و عایشه با شومیز کوتاه طلایی و یه وجب شال اومد داخل

یه تای ابروم رفت بالا

- تشریف میبرید عروسی؟

1402/12/26 19:56

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_481

لبخند حرص دراری زد و گفت:
- از رو غیرته یا رو حرص؟
- از رو نفهمیت!

جا خورد و با دلخوری برگه هارو جلوم گذاشت
- امضا کنید
عینکمو زدمو و بعد امضا گفتم:

- حدودا چند ماه دیگه کار تمومه؟
- شاید یکسال

سرمو تکون دادمو گفتم:
- خوبه... بهت مرخصی میدم ده روز برگردی دبی
- چرا؟
- بری استراحت
- برم استراحت یا منو از جلو چشات رد کنی؟

عینکمو برداشتم و گفتم: شاید هر دو گزینه.
به پایین نگاه کرد و گفت

- فردا بلیط میگیرم شمام برا بچتون خوشحال باشید

میخواست سمت در بره که گفتم
- توام متاهل بودی چرا طلاق گرفتی؟

با ناراحتی نگاهم کرد و بعدش از اتاق زد بیرون..

خدا شفا بده نه به اینکه خودشو میچسبوند نه به اینکه اینجوری درمورد زندگیش نمیگفت

کاش اسی پسر داشت اینو عروسش میگرفت از سرم باز میشد

چون اسی خودش خیلی خوشتیپه حتما پسر نداشتش هم همین میشد

1402/12/26 19:57

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_482

به خزعبلاتم پایان دادم و مشغول انجام کارهای عقب افتاده شدم
شاید چندساعتی میشد که درگیر کار شده بودم
دنبال راه فرار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد

با دیدن اسم فائزه لبخندی زدمو به صندلی تکیه دادم

پیامو باز کردم
- ممدییی..هوس آش رشته با کلی پیاز داغ کردممم تروخدا برام بخر

لبخندی زدمو نوشتم:
- والا این چیزایی که تو میخوای منم میخوام.. چشم میخرم میارم عزیزم

- ممنون استاااد!

لبخندی زدمو از جا بلند شدم کیفمو گرفتم و در اتاقو باز کردم

اسی به سمتم اومد و گفت
- اقا داری میری؟
- نه دارم میام
لبخندی زد و گفت

- به سلامت اقا
سری تکون دادم و از ساختمون زدم بیرون پست فرمون نشستم تا ماشینو روشن کنم که یهو سرفه شدیدی به جونم افتاد

داشتم نفس کم میاوردم که بالاخره داشبورد رو باز کردم و اسپری رو برداشتم

چند پیس زدمو سرمو به صندلی تکیه دادم

- باز این درد بی درمونم شروع شد

1402/12/26 19:58

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_483

#فائزه
لباس جدیدی به تن کردمو چند پیس از عطر ملایمی که خیلی دوسش داشتمو به خودم زدم..

میوه رو روی میز جلو کاناپه گذاشتم و داشتم همه چیز رو اوکی میکردم که یهو در باز شد و محمد با چند تا ظرف آش اومد داخل

باخوشحالی به سمتش رفتم و گفتم

- سلام... آش خریدییی؟؟
اش هارو گرفتم و رفتم تو اشپزخونه
تو همون حال میگفتم:

- وایییی کشک زیادم گرفتی؟
با صدای خسته گفت

- میدونی چقدر تو صف وایسادم تا برای بانوی خودم اش خریدم؟

- ممنون اقا
دوتا کاسه رو میز گذاشتم و برای محمد هم آش کشیدم

- پر کشک؟
- نه کم بزن

حوله ای از تو کمد برداشت و گفت

- یه دوش میگیرم حالم جا بیاد
یه قاشق اش برداشتم و باشه ای گفتم

خیلی حالش گرفته بود نمیدونم چرا
رفتم سراغ کیفش تا قاشقای تو کیف رو بردارم که یهو یه چیز افتاد جلو پام

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/26 19:59

سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_484

خم شدم و برداشتمش.. نسخه یه دکتری بود شونه بالا انداختم و دوباره گذاشتم تو کیفش
با خوشحالی به سمت آشم رفتم و مشغول خوردن شدم که محمد حوله به کمر اومد بیرون

همونطور که داشت موهاشو خشک میکرد گفت:
- آخیش خستگیام در رفت
- عافیت باشه عزیزم

روبروم نشست و کاسه اشو برداشت
- الان من ویار کنم سگ برام اش میخره؟
- حالا نمیخواد حسادت کنی شوی گلم

لبخندی زد و گفت
- میگم فرداشب میخوام برم خونه اسی؛ میتونی از اون شیرینی خوشمزه ها درست کنی ببرم.؟

سرمو تکون دادمو گفتم؛
- باشه ولی چرا بری پیش اسی؟
- تاحالا تو این چندین سال نرفتم خونش دوست دارم باهاش همکلام بشم


باشه ای گفتم و بینمون سکوت بود که برقرار میشد
....

#محمد
رو کاناپه لم داده بودم و مثلا تلویزیون میدیدم اما حواسم جای دیگه ای بود

این اسی با اینکه از بچگی کنارم بود اما حس میکردم از قبل میشناختمش

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/26 20:01

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_486

-دستت درد نکنه عزیزم عروسی بچت جبران کنیم
لبخندی زد و گفت:
منم آماده ام که منو برسونی خونه مادرت اینا

سری تکون دادم و گفتم
- خیلی خب بریم

اول فائزه رسوندم و بعدش بسمت خونه اسی روندم ادرس که مال بالا شهر نبود!

خیلی از منطقه ما فاصله داشت
جلو یه در آبی رنگ ایستادم و زنگو فشار دادم
صداش اومد

- کیه؟
-یه تصویری بزار دیگه اسی جون
خندید و گفت

- بفرما داخل
در باز شد با دیدن حیاط با صفا و باغچه های زیباش ناخوادگاه لبخندی زدم که چشمام به حوض وسط حیاط افتاد

محو زیبایی حیاط بودم که از در خونه اومد بیرون و گفت:

- خودش اومدی!
به سمتش رفتم و بغلش کردم
- ممنون!
دستشو بسمت در هال اشاره داد و گفت
- بیا داخل

باهم وارد شدیم... یه خونه خیلی ساده
- تنها زندگی میکنی؟
- پس خانمم چکارست؟

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:25

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_487
لبخندی زدم و گفتم
- کجاست این خانم؟
- دنبال من بیا

بین هال و سالن یه پرده گل گلی خوشرنگی بود که هر ادم افسرده تی که اینو میدید لبخند به لبش مینشست

اسی پرده رو کنار زد که لبخند از لبم پرید
یه زن مهربون که رو ویلچر نشسته بود

اسی از کنارم رد شد و روسری زنشو مرتب کرد و گفت

- نگا چه گلی بانو مرتب شده!

گلی نگاهی انداخت و بیصدا سلام کرد

- سلام!
اسی لبخندی زد و گفت.

- گلی هیچوقت نتونست درست صحبت کنه بعد تصادف و مرگ پسرمون کلا قدرت تلکم رو از دست داد و از کمر به پایینشم تو همون تصادف فلج شد


با ناراحتی رو صندلی نشستم و گفتم:
- متاسفم
- نه بابا گلی جونم خانوم خوبیه تازه به من قول داده از اون لواشک معروفاشو بده به تو

گلی خانم لبخندی زد و سرشو تکون داد

اصلا غم عجیبی تو نگاه این زن بود
منم حس میکردم این زن رو جایی دیدم کجا و چجوریشو یادم نمیومد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/27 15:27

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_488

رو مبل نشستم که گلی خانم به اسی اشاره داد چایی بیاره
اسی با گشاده رویی سینی چای و شیرینی تر رو جلوم گذاشت و یه چایی ام برای خودش و گلی خانم برداشت


تو تموم این مدت نگاه سنگین گلی خانم اذیتم میکرد جوری بود که اگر اسی اشاره نمیاد نگاهشو ازم برنمیداشت

از ویژگی ظاهریش اینجوری بگم که قد متوسط و پر بودنش بانمکش میکرد

یه صورت مهربون و چشای مشکی خالصش!

اسی میخواست چیزی بگه که گلی خانم با اشاره گفت خوابش میاد
اسی با شرمندگی گفت؛

- ببخشید باید ببرم بخوابه الان میام باهم بریم تو حیاط‌

- نه نه مشکلی نیست!برو هنوز که سر شبه
لبخندی زدو با ویلچر گلی خانم به سمت اتاق رفت

صدای قربون صدقش میومد از سر کنجکاوی به سمت اتاق که درش نیمه باز بود رفتم

داشت موهای گلی خانم رو شونه میکرد
- آروم شدی خانمم؟ الان داروهاتو بهت میدم راحت بخواب‌.. میدونم طاقت شام رو نداری همون عصرونه برات کافی بود نفسم.. الان خوشحالم که اروم شدی!

گلی سرشو اروم رو شونه اسی گذاشت و با خوشحالی چشماشو بست

سر از کارهای اسی در نمیاوردم. اینم روش!

#کپےممنوع🚫

1402/12/27 15:28

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_489

رو مبل بودم و غرق در افکار که اسی اومد بیرون
- چه شوهر خوبی هستی اسی زنت خیلی خوشبخته که ترو داره

رادیوشو که اهنگ قدیمی و غمگینی رو هم پخش میکرد رو روشن کرد و رو ایوان برد
- خیلی بهش بد کردم
- چرا؟

سیخ های کباب کوبیده رو روی منقل گذاشت و گفت
- نپرس! خودشم هیچوقت دوبار نپرسید

- اخه تو که هیچپقت به کسی بدی نکردی چطور ممکنه؟

- بدی در حق گلی کردم که فقط خدا میدونه‌
به روبرو خیره شدمو گفتم

- چی بگم والا عکس پسرتو داری؟
- شاید یسالش بودکه از دست رفت منم عکساشو گذاشتم ته انبار که گلی انقدر نگاهشون نکنه
خدا ام دیگه بعد پسرمون بهمون بچه ای نداد اگر هم میداد به ماه نکشیده تو شکم گلی میمردن

پوفی کشیدمو گفتم:
- زندگی سختی داشتی اسی...سخت

لبخندی زد و گفت: بیخیال غم بیا از شادیها بگو... خانمت خوبه؟ بچت چطوره؟

- خداروشکر میشه نگهش داشت

لبخندی زد و سرشو به سمت منقل برد
- گفتم که خدا بزرگه
- بعد اینهمه سختی خوبه خداتم دوست داری!


- باعث و بانی رنج ادمها رفتار و سکنات خودشونه پسر! خدا همون اول راه رو نشون میده ما چشامونو میبندیم

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:28

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_490

سری تکون دادم و گفتم؛ هوم درسته
ملایم کبابو باد میزد که گفتم

- طی این هفته صدجور کباب خوردم این عطرش فرق داره!
- این جزٔ اسرار گلی خاتونه شمالیه و استاد کباب

- پس امشب خوش گذرونیه!!
خندید و گفت
- اون نون رو وا کن کباب حاضره

با خوشحالی نون رو باز کردم که یه سیخ کباب انداخت داخلش

- وایسا برات لقمه کباب درست کنم

به دستهایی که سالها تلاش کردن چشم دوختم به اینکه چه با محبت لای نون پیازو جعفری میریخت و با دقت خاصی برام لقمش کرده بود

ازش گرفتم و لبخندی زدم

- ممنون!
- نوش جونت

یه گاز زدم ...لامصب مزه بهشت میداد

- خوشمزست؟
- خیلیییی...بی حد و مرز!
لبخندی زد که گفتم: میشه یه سیخ برا خانمم ببرم؟
- دوتا ببر...براش لقمه میکنم ببر

تشکر کردم و دوباره مشغول شدم که گوشیم به صدا در اومد

فائزه بود

جواب دادم
-جان؟
با نگرانی گفت: محمد... محمد شلوارم....محمددددددد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/27 15:31

━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_491

داد زدم: چیشده؟!
- ش...شو...ر......تم لکه ها خ...ون داره! آی کمرمممم
وحشت زده به اسی نگاه کردم و گوشیو قطع کردم

- باید برم!
- کجا؟
- حال زنم خوش نیست ببخشید

منتظر نموندم چیزی بگه فقط سریع سوار ماشینم شدم و بسمت خونه روندم..
فاصله زیاد بود.. مشتمو رو فرمون کوبیدم

- بخشکی شانس!
حیرون رانندگی میکردم که گوشیم به صدا در اومد

میعاد بود
- بله میعاد
- نری خونه.. فائزه اوردیم بیمارستان
- بیمارستان چی؟
- بالاتر از خونمون
- اومدم

سریع گوشیو قطع کردم و داد زدم
- یبار بهم رحم کن..نزار باز یکیو از دست بدم

بالاخره بعد بیست دقیقه رسیدم
سریع وارد ساختمون بیمارستان شدم تا خواستم از ایستگاه پرستاری بپرسم که کجا باید برم میعاد اومد

- داداش بیا اینجا
- فائزه خوبه؟
- اره!
- پس بچه از دست رفته؟ میعاد راستشو بگو

نگاهی به من کرد و مچ دستمو گرفت

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:32

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_492

- داداش مردی از استرس... بیا خودت ببین
کنار زدمش و به سمت مامان رفتم...مامان ذکر گفتن با تسبیح رو کنار گذاشت و گفت:

-اومدی؟ ما که نصف عمر شدیم
- مامان چیشده؟
- مام منتظریم دکتر بیاد بگه چه خاکی برسرمون شده

با ناراحتی کنار مادر نشستم که میعاد سیس گریه به خودش گرفت و گفت

- خودت دردسری بچتم لنگه خودت
- میعاد ببند

چیزی نگفت که همون لحظه دکتر اومد بیرون قیافه های مارو که دید گفت

- چیزی شده؟
میعاد گفت: زنداداش زایید؟
- بله؟
میعاد و کنار زدمو گفتم: حال فائزه ابراهیمی چطوره؟

لبخندی زد و گفت: همتون استرسی هستینا... این چندتا لکه هم بخاطر لانه گزینی جنینه چیزی نیست

پوفی از سر خیال راحت کشیدم که مادرم دستشو سمت آسمون گرفت و چشاشو بست

میعاد زد به شونم و گفت: مثل داداشی عزیزم سمجه

لبخندی زدمو گفتم: داشتم سکته میکردم... داشتم از استرس میمردم

- حالا نمیر
بعد هم کنار مادرم رفت و گفت؛ ناموسن نذر های خوفناک که نکردی؟

#کپےممنوع🚫

1402/12/27 15:33

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_493

-میعاد بخوای نمک بازی دراری همچین با پشت دست بزنم دهنت حض کنی
- چیه مادر من.. نوه ات میخواست برای خودش لانه درست کنه مصالح ریخت

مامانم نگاه تندی بهش کرد و گفت:
- بسه..زیپو بکش

میعاد چیزی نگفت که کنارش نشستم و گفتم؛
- میدونی که مامان استرسیه چرا شوخی الکی میکنی؟
- خب بخنده

لبخندی زدم که یهو دیدیم فائزه اومد بیرون

پرستار دستشو ول کرد و گفت

- خانوم باید تا پایان ماه بارداری استراحت مطلق داشته باشه

فائزه با دیدنم غمگین نگاهم کرد که به سمتش رفتم و گفتم:

- چیزی نیست.. از این. به بعد میریم خونه مامان اونجا همه هواتو دارن

مادرمم پیرو صحبتام گفت:

- آره مادر...قدم رو چشممون بزار

لبخندی زد و از رو موافقت سرشو تکون داد

- میرسونمت خونه مامان فردا وسایلتو میارم
- باشه

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:34

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_494

#فائزه
شب پر از استرسی رو گذرونده بودم خدا میدونست که چقدر تو‌‌ درگاهش زار زدمو طلب کمک کردم

محمد داشت با میعاد فیلم میدید و منم تو اتاق داشتم کتاب میخوندم

قرار شده بود فردا به اتفاق لیلا باهم بریم خرید عقد که متاسفانه من نمیتونستم همراهیشون کنم

اما خیلی براشون خوشحال بودم اونا با عشق داشتن باهم ازدواج میکردن گرچه منم خیلی وقت میشد که دل به این ممد پسری در قلبم داده بودم


پتوی تختو کنار کشیدم و زیرش خریدم
اونقدر خسته بودم که سریع خوابم برد


با صدای نجوای کسی چشامو باز کردم
گمونم صبح شده بود که محمد نماز میخوند

بلند شدمو کنارش نشستم
به سمتم برگشت و گفت:

- چرا بیدار شدی؟
- میخوام قبل اینکه بری سر کارت بگلت کنم
- ایسگامون کردی فائزه؟ بگل چیه؟

خندیدم و گفتم؛ میخواستم بگم من نمیتونم با مامانینا برم خرید.. میشه تو برام یه لباس بخری؟

- چشم خانم

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:35

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_495

به خودم فشردمش که گفت: اگه نمیخوابی بریم پایین صبحونه بخوریم
- بریم!

از پله پایین اومدیم که دیدیم کلی خدمتکار در حال تمیزکاری خونه هستن.. حس خوبی بود که عروس جدید بیاریم

میز صبحونه اماده بود و علی اقا و شکوفه جون داشتن صبحونه میخوردن

سلام کردیم و پیششون نشستیم

علی اقا گفت: خوبی دخترم؟
- بله خوبم
شکوفه جون یه استکان چایی بهم داد و گفت:

- درد که نداری؟
- نه خوبم‌ ممنون
- خوبه

استکان چای محمد رو هم گذاشت و گفت:

- ما که میریم خرید تو خونه بمون عزیزم خسته میشی.. قسمتای مختلف خونه رو ببین... یساله عروسمونی ولی وقت نکردی بری باغو ببینی..تو کتابخونه هم بری حوصلت سر نمیره


لبخندی زدمو گفتم؛. ممنونم بابت مهربونیت پیشنهاد خوبیه حتما به کتابخونه میرم..


بعد صبحونه و رفتن خانواده به کارکردن کاگرا نگاه میکردم و کم کم به سمت کتابخونه رفتم


یه اتاق بزرگ پر از کتاب!
یه میز مستطیلی با 12 تا صندلی هم بود که انگاری اونجا به کتاب خوندن اختصاص داشت

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:35

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_496

درست مثل کتابخونه انیمیشن های پرنسسی بود

یکم توش گشت زدم و با خوندن اسم کتابها گذروندم
که گوشیم به صدا در اومد

پیام داشتم:
- سلام فائزه خانم
نوشتم: سلام بفرمایید

- شما همسر اقای فرخ هستین؟
- امرتون؟

- مراقب همسرت باش
-شما؟
- یه دوست

متعجب به شماره نگاه کردم و طی تصمیم ناگهانی براش زنگ زدم

در دسترس نبود
کی میتونست باشه چرا هر چند مدت باید اعصابم بهم میریخت

گوشیو تو جیبم فرو بردم و ادامه قدم هام پر از افکار و غم بود


نمیدونم چقدر گذشت که از خونه خارج شدم و وارد باغ خوش آب و رنگ عمارت شدم

همش سایه محسن رو پشت این شماره حس میکردم

داشتم تو افکارم غرر میشدم که یهو صدای بوق چندین ماشین با هلهله و شادی اومد

سریع سرمو برگردوندم که دیدم میعاد سرشو از ماشین بیرون اورده و بشکن میزنه

خندیدمو گفتم: گاو یکم بزرگ شو تو!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/27 15:36

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_497

به سمتشون رفتم که دیدم چند تا خدمه دارد کادو هارو میبرن تو خونه
با ذوق دشت سرشون به راه افتادم

میعاد در حالی که بشکن میزد گفت؛
- صد قل هو الله بش بگید ماشالله صد باریک الله بش بگید ماشالله...
عروس عروس میاریم... دمبه خروس میاریم..

کنارش راه میرفتم و میخندیدم که جلومو گرفتو گفت:

- ای جاری جاری جاری! بپا یوقت نچایی! عروس ناز میاریم...رخت نو به باز میاریم..
حسودی و حسودی....اخ کور بشی الهی!

تک تک کلماتو با ناز ادا میگفت

بلند خندیدمو گفتم؛ دهنتتتتوووو

اونم خندید و باهم از چندتا پله نشیمن بالا رفتیم

شکوفه جون با خوشحالی گفت:

- جیگر بیا درمورد اینا نظر بده
- چرا لیلا رو نیاوردی اینجا؟
- بابا بیچاره کار داشت خونه بیا اینارو نگاه کن


روبروش نشستم که از کنارش یه جعبه دراورد و روبروم گرفت:

- قبل اینکه اینارو باز کنی این جعبه رو باز کن

- چه جعبه شیک و بزرگی...کوفت شه لیلون

ربان روشو باز کردم که درش افتاد

یه لباس شاین داربنفش سیر با ست کفش و شالش
از زیباییش خیره موندم که متوجه یادداشتی شدم


روش نوشته بود: برای دخترم فائزه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/27 15:37

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_498

با بغض به شکوفه جون‌نگاه کردم که دستمو فشرد و گفت:
- مگه میشه ترو یادم بره؟ تو عزیز منی...همسر پسر منی...مادر نوه منی..

لبخندی زدمو محکم بغلش کردم که میعاد گفت: حالا کادو های زنمو خراب نکنین‌...

شکوفه جون گفت: حالا زنم زنم راه ننداز از ذوق داری کبود میشی بچه اروم بگیر

میعاد گفت: نامزدمه میخوامش.. هرچی دارم تو دنیا میخوام بشه به نامششش

یه قرداد و گفت:

- حالا بازشون کن زنداش...باید تزیینشون کنیییی ها
- به چشم.. اون رز هایی که گفتم خریدی؟

- اره
- سینی های آینه ای چی؟
- اره دیگه فائزه چشاتو وا کن...حامله ای عزیزم کور که نیستی

- بی ادب سگ

اولین بسته رو باز کردم با ذوق گفتم:
- وایییی خداچه کتونی و نیم بوت خوشگلی...عررر

شکوفه جون گفت: لیلا اصلا نمیگفت چی میخواد..همچیو خودمون برداشتیم

- بچم
با چشای قلبی یه سینی آینه ای گرفتم و بوت و کتونی و صندلشو تو سینی گذاشتم و پر از رز های سفید و صورتیش کردم

- خوشگله؟

دوتایی سرشونو تکون دادن که شکوفه جون گفت: خییلییی خوش سلیقه ای عزیزم

- اره بجز انتخاب شوهر

1402/12/27 15:38

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_499

خندیدم که شکوفه جون یچیزی برا میعاد پرت کرد و گفت: به بچم چکار داری؟
- بچت داره پدر میشه...خرسی شده ماشالله

بسته دیگه ای باز کردم یکسری شال و روسری و لباس..
شکوفه جون واقعا سنگ تموم گذاشته بود
با دقت زیاد مشغول تزیین شدم

....
#محمد
اسی نیومده بود سر کار.. هرچی هم بهش زنگ میزدم جواب نمیداد
کارا خوب پیش میرفت.. عایشه هم نیود که بره رو مخم اما اسی دست راستم بود و نبودش کارا رو کند میکرد

برای صدمین بار شماره اسی رو گرفتم اما جواب نداد.گ

کتمو برداشتم تا برم خونشون..
.......
جلو در خونشون نگهداشتم.. در نیمه باز بود با حس بدی وارد شدم
دمپاییشو وسط حیاط دراورده بود

-اسی خونه ای؟ گلی خانوم خونه ای؟

در خونه باز بود
- بسم الله

وارد خونه شدمو گفتم: یالله! اسی؟

از هال گذر کردم و پرده اتاق رو کنار کشیدم

جا خورده پرده رو ول کردم و چشامو محکم بستم

#کپےممنوع🚫

1402/12/27 15:39