سوال:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_474
محمد لبخندی زد و گفت که برای احمد شام اماده کنن..
چقدر یک مادر میتونست بیرحم باشه که بچه هاشو اینجوری رها کنه و بره پی خوشگذرونیش
بعد از رفتن احمد کلی از محمد بابت مهربونیش تشکر کردم و بعدش به سمت خونه مامان شکوفه اینا رفتیم
ساعت حدود ده و نیم شب میشد
محمد جعبه شیرینی رو پشتش گرفت و درو باز کرد
همه منتظر تو سالن بودن که با دیدن ما از جاشون بلند شدن
مامان شکوفه با استرس نگاهم کرد و جلوتر اومد
- چی شد مادر؟
محمد با ناراحتی رفت جلو که میعاد گفت
- اقایون خانما توجه کنین.. خلبان بمررردههههه!
علی اقا اخمی کرد که میعاد دهنشو بست و منم خندمو خوردم
مامان شکوفه توپید
- دهنتو ببند میعاد
محمد رفت جلو و یهو با خوشحالی جعبه شیرینی رو از پشتش دراورد و گفت
- سوپرایز...
از شدت فریادش همه با خوشحالی بالا و پایین پریدن و میعاد داد زد
- اقایون خانما خلباننننن نمردههنهه
#کپےممنوع🚫
1402/12/24 20:59