The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_500

دوباره پرده رو کنار زدم گلی خانم تو پارچه سفیدی بود و صورتش به کبودی و بی رنگی میزد

اسی شونه هاش میلرزید
- اسی؟
صورتشو بالا اورد و در حالی که بارش اشک هاش لحظه ای متوقف نمیشد پچ زد:

- آروم خوابید‌
کنارش نشستم و سرشو رو شونم گذاشتم..
- خدابیامرزه
به صورت گلی خانوم نگاه کردم که انگار خوابیده بود.. اما از لبهای کبود و صورت بیرنگش معلوم بود فوت کرده


- کاش بعد این بازم لالمونی بگیرم
بلند بلند گریه میکرد..حالم بدجور خراب شده بود

شماره اورژانسو گرفتم تا بیان کمک
اسی هر چند ثانیه به پارچه دور زنش چنگ میبرد و عربده میزد:

- منو ببخش!

به دیوار تکیه دادم و با غم چشامو بستم
نمیدونم اسی چکار کرده بود که اینجوری بالاسر زنش عربده میزد

بالاخره بعد یک ربع یه تیم اومدن و مشغول برسی جسد شدن

یکیشون اومد بیرون که رفتم سمتش

- علت مرگ چی میتونه باشه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/27 15:40

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_501

دکتر سری تکون داد و گفت:
- اونو که برای جواب قطعی میبریم پزشکی قانونی... ولی با معاینه اولیه یاد جمله مردیم از خوشی افتادم

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- از هیجان و شادی زیاد فوت شدن

با گفتن این جملات اسی محکم میزد تو سرش... سریع سمتش رفتمو دستاشو گرفتم:

- بس کن... انقدر رو صورت و سرت نزن.. حرفی ام که نمیزنی بفهمم چیشده..

- ای خدااااااا.....چراااا بردیش؟؟؟

چشامو بستم و شونه هاشو تکون دادم
- بریم اسی... باید باهاشون بریم

بزور از جاش بلند شد و باهم به سمت پزشکی قانونی رفتیم تموم راه یه ریز اشک ریخت

اونجام که رسیدیم بیقرار و مضطر بود

کنارش نشستمو ابمیوه ای به سمتش گرفتم:

- تروخدا اینو بگیر... رنگ به رخ ندازی!
- رخ میخوام چکار؟

از دستم گرفتو گفت:

- خدارو شکر برای تشیع هستی... حداقل غریبانه نمیره

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌

1402/12/29 06:08

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_502

#فائزه
همه چیو اماده کرده بودیم و داشتیم دورهم چایی میخوردیم که یهو محمد کلید انداخت و اومد داخل

همه ما با دیدنش لبخند از لبمون رفت صورتش بشدت غمگین و حالش خراب بود

سریع به سمتش رفتم و کیفشو گرفتم
- محمد خوبی؟

سرشو تکون داد و اروم گفت:
- میرم یه دوش بگیرمو بخوابم بعدا صحبت میکنیم

از کنارم رد شد و رفت
به خانواده نگاه کردم که اونام مثل من ناراحت شده بودن‌

قرار بود فردا عمه خانم بیاد تا شبش بریم خاستگاری
دلیل حال بد محمد رو نمی فهمیدم

به سمت خانوادش برگشتم و دوباره شروع کردیم به حرف زدن

....
#محمد
زیر دوش ایستادم و در حالی که آب از رو صورتم میریخت با چشای باز به روبرو خیره شدم

اسی چی میگفت بهم؟

چشامو محکم بستم و سرمو به دیوار تکیه دادم

صداش تو سرم اکو میشد

- ترو دید و رفت!
مگه من کی بودم؟ چرا اسی حرف نمیزد؟
من هیچ ربطی به اونا نداشتم چرا اون زن از دیدنم مرد؟

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:10

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_503

چنگی به سرم زدمو و از شدت تنش به سرفه افتادم اونقدر سرفه کردم که رو زمین نشستم
خیلی سرفه کردم اونقدر که مشتمو به زمین کوبیدم و بزور فریاد کشیدم

- فائزه...
سرمو کف سرامیک های سرد حموم گذاشتم و بیجون چند سرفه اخرم رو از انتهای گلوم انداختم بیرون و اروم چشامو بستم..

تو لحظه های آخر صدای جیغ فائزه بود که تو سرم اکو میشد

.......
چشامو باز کردم تو بیمارستان بودم ماسک اکسیژن رو دهنم بود و لوله سرم اذیتم میکرد

پرستار اومد چکم کنه که با دیدن چشمای بازم گفت؛

- اقا خوب شد بلند شدی خانومت گیسای سرشو کند..

ماسکو کنار کشیدم و بزور پچ زدم؛
- حالش خوبه؟
- اره خوبه میگم بیاد پیشت... توام ماسکتو برندار زیاد حرف نزن وگرنه کلاهمون میره تو هم

ماسکو سرجاش گذاشتمو به بالاسرم نگاه کردم

1402/12/29 06:12

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_504

چشام داشت گرم میشد که فائزه اومد داخل و سریع دستمو گرفت:
- محمد خوبی؟

سرمو تکون دادم که شروع کرد به صحبت کردن..
- من داشتم میومدم تو اتاق گوشیمو بردارم یهو دیدم در حموم نیمه بازه..درو باز کردم قلبم هری ریخت.. سریع کشوندمت بیرون و شلوار پات کردم

با درد تو قفسه سینم خندیدم که فائزه اخم کرد و گفت:

- عه زرماااررر نمیخواستم پرستارا همه جاتو ببینن..دستمو رو صورتش گذاشتم و نوازش وار رو پوستش میکشیدم


چقدر این دختر رو دوست داشتم..اونقدر برام عزیز بود که حد نداشت..

زل زده بودم تو چشاش که اروم پچ‌زد:

-دوستت اسی اومده بود از حالت خبر گرفتو رفت

چشام گرد شد..بزور ماسکو کنار کشیدمو گفتم:

- گذاشتی بره؟
- اره میگفت تشیع جنازه زنشه باید میرفت...

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:13

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_505

خواستم بلند شم که فائزه اجازه نداد و با لحن ملامت کننده ای گفت:
- از جات بلند نمیشیا..فردا شب خاستگاریه لیلا و میعاده اسی رو ول کن.. میخوای عمه خانم بیاد سرمونو از تنمون جدا کنه؟

به حرفش گوش کردم و سرجام کپیدم
اعصابم بهم ریخته بود و ناراحت بودم اما نباید این حسو به فائزه منتقل میکردم

فائزه نگاهی بهم کرد و بعدش از اتاق خارج شد
تموم فکرم این بود که چرا؟ چرا اسی همچین حرف مزخرفی رو بهم گفته بود؟

چرا ذهن منه بدبختو تیلیت کرده بود؟
چشامو محکم بستم

هرچی زور میزدم ربط اسی به خودمو نمی‌فهمیدم..نباید دیگه بهش فکر میکردم..

دوتا پرستار اومدن و منو بردن بخش تا یسری معاینات رو انجام بدن و احتمالا فرداش منو مرخص کنن

مشغول بودن که یهو صدای زنی توجهم رو جلب کرد

از پرستار خواستم کنار بره...
با دیدن عایشه و دست گل بزرگی که دستش بود اخمام رفت توهم

- سلام رییس!

فائزه جلو در با اخم ایستاده بود نگاهی به وضع بد عایشه کردمو گفتم:

- چرا اومدی؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/29 06:15

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_506

گل رو کنار تختم گذاشت و ادمسشو یبار تو دهنش گردوند و گفت:
- اومدم ملاقات رییسم...تو دبی کاری نداشتم گفتم برگردم ایران؛ کار برای انجام زیاده

- ممنون بابت ملاقاتی بهتره بری سر کار!

فائزه اومد جلو وگفت: چکار داری محمد جان‌ ذوق داشتن اومدن عیادت

عایشه لبخندی از حرص زد و گفت:
- تو‌حامله ای حرص نخور شیرت خشک میشه!

- توام نگران من نباش! نگران خودت باش؛ نگران خودت که تشنه توجهی!

یه تای ابروی عایشه بالا رفت و چیزی نگفت.. نگاه نسبتا عمیقی به فائزه کرد و کنار گوشش چیزی گفت و رفت‌


فائزه سریع به سمت در رفت تا چیزی بگه ولی منصرف شد

ناراحت به سمتم اومد اما حفظ ظاهر کرد

- خوبی محمد؟
- اره خوبم..به این دختره توجه نکن

لبخندی زد و گفت:
- میدونم...تو مثل بقیه مردا نیستی که دلت همه جا بلرزه! قلبت..تنت..روحت مال خودمه..اینو میدونم

لبخندی زدم که دکتر هم اومد

- پهلوون چطوره؟
- خوبم خداروشکر!
- فردا صبح میتونی بری.. همیشه میگم‌ وقتی نفس نفس میزنی زیر آب وا نستا... اما انگار یاسین دارم در گوش خر میخونم

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:16

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_507

با لبخند کم جونی گفتم: چشم اقای دکتر دیگه بی احتیاطی نمیکنم
- من که باور نمیکنم ولی باشه.. داروهاتم بخور این اسپری هم تحت هر شرایطی همه حا همرات باشه اوکی؟

- اوکی!
داشت میرفت بیرون که باز به سمتم برگشت و گفت:

- پسر! گره ای که با دست باز میشه رو با دندون باز نکن.. این بیماری قابل مهار کردنه پس کاری نکن که نتونیم جلوشو بگیریم

فائزه با نگرانی نگاهم کرد که اروم گفتم:

- مراعات میکنم
خوبه ای گفت و اتاق رو ترک کرد

شب بیمارستان موندم و میعاد قرار شد کنارم بخوابه
یه صندلی همراه بود که باز میشد وهمراه میتونست استراحت کنه


دکتر چندباری به میعاد گفته بود کمتر بخوابه تا اگه چیزی خواستم بهم بده

ولی حدودا ساعت ده بود که میعاد با دهن باز و اب دهن روانش گرفت کپید

تنهایی تو تاریکی اتاق و صدای رعب انگیز خروپف های میعاد به اینده و گذشته فکر میکردم

گمونم یکسری چیزا سر جاش نبود!

#کپےممنوع🚫
‌‌

1402/12/29 06:16

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_508

میعاد خواب الود وسایلمو جمع میکرد که با خنده گفتم:
- خدایی دیشب شب سختی برات بود تا خود صبح خوابیدی!

- بابا هوشیار خوابیده بودم همش استرس داشتم
- پس چرا میگفتم برام اب بیار بیدار نمیشدی؟

- بخاطر اینکه پر رو نشی
خندیدمو گفتم: ببند حلقتو میعاد.. مامان بدونه سرتو میبره

برگشت سمتم و گفت:
- بیین اگه به مامان بگی و سرمو ببره هم زنم بیوه میشه هم خودت عزادار و هم بچت بی عمو پس رهایمان کن

به خل بازیاش میخندیدم که اومد دستمو گرفت و گفت:

- داداش ارپیچی خوردی؟ بیا پایین لباساتو بپوش بریم خونه امشب خاستگاریه ها... از دیشب دارم ماتحتتو میشورمذباید برم ارایشگاه بعد برم کت بخرم داداشت داره داماد میشه ها

شونشو گرفتم که با ترس نگاهم کرد
- باشه داماد نمیشم

با بغض نگاهش کردم و گفتم: توعه خر هم داری میری قاطی مرغا...یادش بخیر... انگار همین دیروز بود باهم بازی میکردیم

بغلم کرد و گفت: یادته بهم ریاضی یاد میدادی بعد با خط کش اهنی بزرگا منو میزدی

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:17

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_509

از صحنه احساسی خارج شدیم و زدیم زیر خنده
- هیچوقت درست خوب نبود.. دق دادی تا بری دانشگاه اخرم رستوران زدی

حالت گریه به خودش گرفت و گفت: بجاش زبون خوبی دارم تو نداری! مادرمون رفت دختره رو با هزار دوز و کلک زنت کرد

- حالا دهنتو ببند برو صندوق حساب کتاب کن ارایشگاهت دیر میشه..قراره میکاپ کنی

خندید و گفت: تا بیام اماده بشی ها
- خیلی خب تو برو

با رفتن میعاد منم لباسامو پوشیدم

#فائزه
تقریبا افتاب داشت غروب میکرد که خاندان فرخ مثل فیلم های ترکی صف بستن‌..
میعاد و محمد مثل دوتا هلو وسط ایستادن
و کت و شلوار مشکیشون خیلی جذابشون کرده بود


عمه خانم خیلی متکبر به جلو خیره شده بود و در حالی که فشار میخورد گفت:

- دختر اهل کجاست؟
میعاد گفت: تهران
- منظورم بیشتر این بود که کدوم خاندان و در چه وضعیت مالی هستن؟

همگی نگران بهم دیگه نگاه کردیم که شکوفه جون لبخندی زدو گفت؛

- دوست فائزه جونه

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:20

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_510

شکوفه جون یکم نفس گرفتو گفت:
- مثل فائزه جان مهربون و با ادب و فهمیدست...
- اما غنی نیست!

سکوت مرگباری به جمع حاکم شد که عمه خانم عصاشو به زمین کوبید و گفت:

- یه عروس از پایین شهر آوردین بس بود.. بفکر آبروتون نیستین؟
نگاه غمگینی به محمد کردمو سرمو پایین انداختم

دوباره نفس گرفت و ادامه داد:

- من دختر یه کارخونه دار تو کانادا روبرای میعاد میخواستم اونوقت بعد بریدن و دوختن بهم میگید بیا که بریم خاستگاری اونم کی؟ یه دختر ندار!

بغض کرده بودم. همه سکوت کرده بودن که میعاد گفت:

- بنظرم مهم نیست ادم پولدار باشه یا فقیر مهم اینکه با طرفت خوشبخت باشی...
من امشب کسیو اجبار نکردم که بامن بیاد خاستگاری!
هرکسی که من براش مهمم بیاد

با اجازه!

جلو به راه افتاد..همه دنبالش رفتیم جز عمه خانم.

#کپےممنوع🚫

1402/12/29 06:22

nini.plus/dastan13400

1402/12/29 06:45

گروه چت
تشریف بیارین
دورهمی باشیم

1402/12/29 06:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بالاخره یه نوروز جدید تو راهه و هرکی تو فکر هفت سین خودشه!
بعضیا هفت سینشون “سنجد” و “سیر” و “سماق” و “سرکه” و “سیب” و “سبزه” و “سوسنه”
بعضیا هفت سینشون “سکه” و “سانتافه” و “سفر خارج “ و “سونا” و “سگ جیبی” و “ساختمون آنچنانی” و “سرمایه ها”شونه.
بعضی ها هفت سینشون “ساختمون نیمه کاره” و “سقفایی که چکه میکنه” و “سکه های پول خرد واسه خرید نون” و “سبد های خالی” و “سیاهی دود هیزم” و “سرمای تنشون” و “سیلی سرخ صورتشونه”
بعضی ها “سیاهن” بعضی ها “سفید”!
بعضیا “سبزن” و بعضیا “سرخ”!
بعضی ها یه سین پر و پیمون “سلامتی” دارن و نمیبیننش...
بعضیا در به در “سکه”هاشون رو ،”سَر به نیست “ میکنن تا سین “سلامتی” رو “سَر”شون باشه.
بعضیا از سین های دنیا فقط یه “سر پناه” میخوان، بعضیا فقط یه “سرپرست”!
بعضی ها همه عمرشون تو سین “سجود”ن بعضیا تو سین “سلوک” و بعضیا “سگ دو” میزنن واسه یه لقمه نون!
بعضیا “سرمست” دنیان و بعضی ها “سرسام” میگیرن از اینهمه “سردرگمی” هاش!
بعضیا رو میشناسم که هفت “سین” زندگیشون رو با “صاد “میچینن: صفا و صداقت و صمیمیت و صبر و صلح و صلابت و صواب …
هفت "صاد" شما ماندگار...

1403/01/01 05:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یامقلب القلوب والابصار
یامدبر لیل ونهار
یامحول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
آغاز1403 مبارک
رمضان بهار دل ها مبارک
روزی برسد که بگوییم ظهور آقا امام زمانمان مبارک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲

1403/01/01 06:37

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_512

همه با گشاده رویی به سمت ما اومدن و مشغول احوالپرسی شدیم
لیلا هم با یه لباس نباتی خیلی خوشگل نزدیکمون شد..

سریع به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم

- خوشیخت شی عزیزدلم..
لبخند پر از استرسی زد که شونشو نوازش کردم و بعد از لبخندی ازش جداشدم

همه به نوبت باهاش سلام و‌خوش و بش کردن..امشب قرار بود کادوهاشو بدیم و قرار عقد و عروسی رو بزاریم

همگی رو تخت های خوشگل تو حیاط نشستیم..
عمه خانم همچنان سنگین بود و زیاد خرف نمیزد

اما لیلا و میعاد با نگاه های عاشقانه بهم دیگه زل زده بودن

تو دلم صدبار قربونشون میرفتم و از خدا میخواستم خوشبخت ترین باشن

علی اقا و شکوفه جون با پدر و مادر لیلا داشتن صحبت میکردن..
من تو فکر بودم و خیلی اروم با نوک کفشم به سرامیک های حیاط ضربه میزدم


محمد هم مثل من تو فکر بود.. چند روزی میشد کاملا غرق در افکاریه که مثل خوره داشت روحشو تجزیه میکرد

#کپےممنوع🚫
‌‌

1403/01/03 02:33

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_513

بعد کلی بده بستون تعارف بالاخره تاریخ عقد شد برای اخر هفته..
شیرینی خوردیم و بعد یکم خنده و شادی برگشتیم سمت خونه

میعاد یکسره تو‌ماشین بشکن میزد و خوشحال بود
از خوشحالی اون مام خوشحال بودیم
..........
دسته های گل سفید و طلایی عمارت رو صدبرابر باشکوه تر میکرد
محمد حواسش به همه جا بود و با دستوراتش به کارها سرعت میداد

شکوفه جون و مادر لیلا با خوشحالی باهم بگو بخند میکردن

به روبرو خیره شدم..کاش روز عقد منم مادرم بود
دستامو بغل کردمو چشمامو بستم

- مادر...هروقت بزرگ شدی؛ مادرشدی؛ اونوقت میشی یه زن محکم..یه زن کامل... اونوقت اشکات پنهانی میشه و خنده هات محض دلخوشی!

چشامو باز کردم و لبخندی زدم
همون لحظه محمد اومد و کنار گوشم گفت:

- عروس خانوم حسود شده؟

#کپےممنوع🚫

1403/01/03 02:33

━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_514

بازوشو گرفتمو گفتم: من دیگه جزو سالمندانم!
بلند خندید و گفت:
- فائزه تو از من یازده سال کوچیکتری.. بچه چه فاز دپ گرفته!

اخم ریزی کردمو گفتم: مسخرم نکن ها...
خودشو بهم فشرد و گفت:

- این دوتا برای یه عقد این همه ناز میان عروسیشون چی میخواد بشه.. پسر گاو دیجی اورده!

- چکارشون داری؟ بزار خوشحال باشن

- یچی بگم فائزه راستشو میگی؟
-اره بگو!

روزی که عقدم شدی چه حسی داشتی؟

لبخندی زدمو لبمو تر کردم
- راستش اون روز هم میترسیدم هم یکم ته دلم غم بود
نه مادری نه فامیلی... منو توام که قرار بود همچیمون ظاهری باشه!

لبخند تلخی زدم که محمد گفت:

- من وقتی بهم گفتی بله حس مالکیت شدیدی روت داشتم.. نمیخواستم اون لحظه هیچکس به صورت خوشگلت نگاه کنه..چه بسا با دیوونه بازیت زود منو عاشق کردی!

لبخندی از سر خرکیفی زدم و خواستم بغلش کنم که گفت:

- نه اینجا نه... زشته کلی ادم اینجاست... بعدا از خجالتت در میام خانوم خانوما

1403/01/03 02:34

┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_515

لبخندی زدم که خواهرا و برادرام سمتم اومدن..با خوشحالی بغلشون کردم
- خوبین بچه ها؟

سرشونو تکون دادن که سوگند گفت: ما خوبیم اجی.. فسقلی چطوره؟

دستی به شکمم که تخت بود کشیدمو گفتم: فندق منم خوبه باباش جواب ازمایشاتو اورد و دید که هیچ‌ مشکلی وجود نداره!

با خوشحالی خواست چیزی بگه که یهو دیدیم دیجی گفت عروس داماد اومدن‌‌..

معیاد روز عقدشو ترکونده بود.. عروسیشون قرار شد چند ماه دیگه باشه

با خوشحالی جلوتر رفتیم.. میعاد مثل گاوا هی بوق میزد و از پشت فرمون قر میداد..

پیاده شد و همون اول با پدرش و محمد روبوسی کرد

همگی اومدن جلو و با لیلا و میعاد سلام علیک کردن
لیلا یه لباس سفید ساده استین پفکی تنش بود و یه ارایش لایت خوشگل داشت..

لبخندی زدمو بسمتش رفتم تا تبریک بگم

با خوشحالی به سمت سفره عقد رفتیم
میعاد با خنده گفت:

- آقای عاقد بیزحمت سه بار نپرس ما عجله داریم!

کل جمعیت زدن زیر خنده.

1403/01/03 02:35

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_516

لیلا با خجالت اروم گفت: وای میعاد ول کن‌
میعاد هم شنگول خندید و گفت: خخخ شوخی میکنم بابا...جمعیت بفرمایید که عاقد بنوازه!

همگی نشستن و منم داشتم قند میسابیدم.. سفره عقدشون واقعا شاهانه و دلبر بود

چقدر از ته دلم براشون خوشحال بودم؛

عاقد مشغول خوندن شد و من با لبخند درحالی که تو فکر بودم قند میسابیدم

میعاد برای زیر لفظی یه گردنبند یاقوت و طلا برای لیلا گرفته بود

با دیدن این هدیه گرانبها بین فامیلای لیلا همهمه افتاده بود

اونا واقعا نسبت به این بچه حسود بودن

خلاصه لیلا بله رو گفت و همه دست زدن و دیجی هم مثل دیوانه ها میکوبید!

بیچاره حاج اقاهه با وحشت رفت یه گوشه تا مدارک رو راست و ریست کنه

میعاد بلند شد و با رفیقاش شروع کرد به رقصیدن
کنار لیلا نشستم و دوتایی به کارای میعاد میخندیدیم..

بچه از شادی داشت دیوانه میشد
تا ظهر بزن بکوب بود ..

وقت ناهار به دستور میعاد یه سفره سفره چیدن که اونقدر تنوع داشت ادم گیج میشد چی بخوره

بدبخت نمیدوست زیاد ذوق نکنه تا بیشتر با رسومات لیلا اینا اشنا بشه

‌#کپےممنوع🚫

1403/01/03 02:36

#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_517

میعاد خوشحال از مهمونا پذیرایی میکرد و هی اجبارشون میکرد از غذاهای بیشتری بخورن‌..
من که با دیدن کباب کوبیده چشام قلبی شد و یه دیس برا خودم گرفتم و داشتم میخوردم

اومد کنارمو گفت: اوی شکمو!
- ها؟
خندید و گفت: ناسلامتی صاحاب مجلسی هاااا...بعدا باید غذا بخوری!

- خو گشنمه..برادر زادت گشنشه!
- گامبویی خودتو سر اون بچه یماهه نذار خندمون نده!

خندیدیم که لیلا اومد پیشمون و یه شونه میعاد زد:

- تو‌چرا اینجوری میرقصی خنگ خدااا؟
- رقصه دیگه نمیتونم بهتر از این خانومم!

خندید و گفت: پس نرقص عشقم

- بلبل زبونی میکنی ها؟ نشونت میدم لیلا جون!
- به دلت صابون نزن امشب میای خونمون و اونم باید کنار پدر و برادرام بخوابی!

وحشت زده گفت: ها؟ من با تو ازدواج کردمااااا؟

- پیش ما اینجوری رسمه تا عروسی کنیم!

محکم زد تو سرش:. رکب خوردم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/03 21:11


#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_518

کف سرشو خاروند و گفت: بگو داری شوخی میکنی لیلا... لامصب من برا بهم رسیدنمون داشتم خودمو پاره میکردم..

لیلا درحالی که از خنده ریسه میرفت گفت: امشب به پدرم خواهی رسید

میعاد با حالت گریه گفت: گامشو لیلا نمیخوام بیام خونتون.. نمیخوام با پدرت بخوابم!

- حالا هماهنگ کنیم برا دسشویی رفتن همو بیینیم..فقط باید خواب بابا سنگین بشه بعد!

- ای تو روحتون!

لیلا داشت میرفت سمت خانوادش که میعاد گفت: حالا راه نداره تو اینجا بمونی؟

- نه دیوونه! بیا حالا یشب تحمل کن!

- چقد به اون پایینی وعده سر خرمن داده بودماااا..

ایندفعه منو لیلا باهم ترکیدیم که میعاد نچی گفت و رفت

لیلا کنارم نشست و گفت:

- به خوابمم همچین سرنوشتی برای خودم نمیدیدم!
- خوشبخت بشی نفس جونیم!
- اگه تو نبودی منم اینجا نبودم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/03 21:12

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_520

خندیدمو گفتم؛
- خیلی خب چقد اعصابت خورده داشم؟ میرم بیرون شما دوتا یه یه ساعتی رو خلوت کنین!
- میخوای بمون نظر بده!

درحالی که داشتم درو روشون میبستم گفتم:
- ندید ردی!
خندیدمو درو بستم
محمد ته راهرو ایستاده بود و از دور بهم لبخند میزد‌
- وای ترسیدم اینجا چرا وایسادی!

یا قدمهای شمرده نزدیکم شد و تو صورتم خم شد
- دلم خیلی هواتو کرده فائزه! این روزا خیلی ازهم فاصله داریم!

دستشو گرفتم و گفتم:
- بهم ریخته ای محمد!
- همه دردا به کنار؛ خیلی ازم دوری فائزه!

لبخند تلخی زدم و گفتم:

- دوست داری یکم موهاتو ناز کنم؟!
لبخند پر رنگش نشون از خر ذوق شدنش میداد

رفتیم داخل اتاق یه پیراهن ساحلی بلند پوشیدم و سر محمد رو به آغوش کشیدم

- فائزه دوسم داری؟
- نه!
- ای بابا چرا؟
- چون قبلا دوستت داشتم الان عاشقتم

خندید و گفت: دیوونه ترسیدم!..

اروم بودنش نشون میداد خیلی خستس..مشغله فکری داشت ازارش میداد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/03 21:13

#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_521

همگی برای شام دور میز بزرگ عمارت فرخ نشستیم.. مادر و پدر لیلا خیلی معذب بودن و چند لقمه ای بیشتر برنداشتن

عمه خانم با غرور گفت:
- عروس درس خوندی؟
لیلا سرشو بالا اورد و گفت: ب..بله! اما الان کار بدلیجات انجام میدم و خداروشکر خیلی ام موفقم!

- ینی دستفروشی میکنی؟

همه جا خورده بهم دیگه نگاه کردیم
لیلا خواست چیزی بگه که عمه خانم از پست میز بلند شد و گفت:

- نوش جان شب بخیر
شام کوفتمون شده بود شکوفه جون سریع گفت:

- من شرمندم! عمه خانم یکم کسالت دارن شما ناراحت نشید

علی اقاهم مشغول دلجویی شد.. همگی پنج دقیقه ای با شاممون بازی کردیم که اقا منصور( پدر لیلا) گفت:

- دیگه زحمت رو کم میکنیم...دستتون درد نکنه خیلی بهتون زخمت دادیم

میعاد سویچشو برداشت و گفت:

- تشریف بیارین
مهمونانونو بدرقه کردیم

شکوفه جون رو مبل نشست و محکم زد رو پاش

- خدا به دور کن این چیزا رو...امان از خواهرت علی امان!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/03 21:14

#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_522

ناراحت رو‌مبل نشستیم که محمد گفت:
- خیلی زشت شد! لیلا کم مونده بود بزنه زیر گریه!
مادرش با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
- هیچکس اینجا حریف عمت نمیشه! دختره بیچاره مگه چه گناهی کرده؟

علی اقا گفت: فعلا بریم بخوابیم من دیگه از خستگی مغزم بهم فرمان نمیده

شکوفه خانم ناراحت بلند شد و گفت: خدایا خودت بخیر کن!

همگی به سمت اتاقامون رفتیم .. با خستگی گوشه تخت نشستم..
جای کش جورابمو خاروندم و گفتم:

- خیلی خستم... حس میکنم لگنمم درد میکنه!
محمد کنارم دراز کشید و گفت:

- چرا ناز من؟
- نمیدونم
- شاید فندق بابا داره بزرگ میشه!

زدم تو سرش و گفتم: محمد ببند دهنتو هنوز یک ماه و نیمشه بچم

خندید و گفت: حالا حرص نخور.. شاید چون بغلت نکردم ناراحتی آره؟

لبخندی زدمو به سمتش خزیدم

- اوهوم پس چی؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/03 21:15