The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_523

#محمد
نور تیز خورشید داشت چشامو ذوب میکرد
نچی گفتم و نیم خیز شدم
- آخ دیرم شد!
یه نگاهی به فائزه کردمو دیدم که رو بازوم خوابیده...
اروم سرشو رو بالشت گذاشتم و به سمت سرویس رفتم

بعد از انجام کارهام در کمد رو باز کردم و کت و سلوار سرمه ایمو برداشتم و تنم کردم

با لبخند نگاهی به فائزه انداختم
- انگاری بیل زده اینجوری خوابه!

از اتاق خارج شدم مامان و بابا داشتن صبحانه میخوردن مامان با دیدنم گفت:
- محمد جان پسرم بیا غذاتو بخور بعد برو
- نه سیرم دیرمم شده!

لبخندی زد و گفت : برو کفشتو پات کن الان میام کارت دارم.

ازشون خداحافظی کردم و از تو جا کفشی کفشمو دراوردم و جلو پام انداختم

همون لحظه مامان اومد و یه لقمه بهم داد
- به یاد روزایی که میرفتی مدرسه!

لبخندی زدمو و دستشو بوسیدم
- ممنون مادر

با نگاه پرمهرش تا جلو ماشین بدرقم کرد و بعد هم من از خونه خارج شدم

.....

وارد محل کارم شدم.. همه بهم سلام میکردن رو به منشی گفتم:

- اقای اسماعیلی اومدن؟
- خیر قربان.. چند روزیه نمیان .. زنگ هم زدم جواب ندادن

سری تکون دادمو گفتم: اگه چیزی هست بیار امضا کنم باید برم جایی

#کپےممنوع🚫

1403/01/04 01:15

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_524

با چندتا امضا سویچمو برداشتم و بدون کیف و کتم محل کارمو ترک کردم و سوار ماشین شدم

به سمت خونه اسی روندم میترسیدم خودشو نیست ونابود کنه!

جلو در خونش پارک کردم و چند بار زنگ خونشو فشار دادم
جوابی نداد که بازم زنگ زدم.. یه اقایی از یه دکه روزنامه فروشی در اومد و عینکشو گذاشت

- *** و کارشی؟
برگشتم و گفتم: اره..چرا جواب نمیده!
- چجور کسوکاری هستی که نمیدونی اسماعیلو بردن آسایشگاه؟

آب دهنمو قورت دادمو گفتم: چی؟
- یشب داشت خودزنی میکرد بردنش.. مرد بیچاره بعد مرگ زنش روانی شده!

دستمو به دیوار تکیه دادم.. مرد روزنامه فروش که سن بالایی هم داشت لنگ لنگان تو دکش رفت و درحالی که به حال روزگار غر میزد برای خودش چایی ریخت

اشکام ناقافل ریخت.. چندین سال مثل پدر کنارم بود مگه میشد یهو دیوانه بشه؟

کلافه به موهام چنگ زدم که مرد دوباره بیرون اومد و کاغذی بسمتم گرفت

- ادرس اسایشگاه‌ دیشب بردنش

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 01:16

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_525

کاغذ رو ازش گرفتم و بعد از تشکر یه مبلغی تو جیبش گذاشتم و سوار ماشین شدم
چقدر دلم به حال اسی میسوخت چه داغی تو دلش بود که اینجوری بیچارش کرده بود.!

جلو اسایشگاه پیاده شدم و زنگشو فشردم بعد گفتن اسم و فامیل اسی درو باز کردن

خیلی ادما تو محوطه قدم میزدن و هم صحبت بودن.. حالتاشون عادی نبود.. سراسر محوطش غم بود و غم

وارد ساختمون شدم و به از یه مددکار پرسیدم که اسی کجاست...

به حیاط خلوت اشاره کرد و رفت..
از راهرو عبور کردم و از پشت در شیشه ای بهش زل زدم

به گل ها زل زده و با دستاش خودشو بغل کرده بود...چقدر از چند روز پیش پیرتر نشون میداد

درو باز کردم و بسمتش رفتم و کنارش نشستم
نگاهی بهم نکرد و گفت:

- چرا اومدی اینجا؟ باید بری بهشت زهرا.... من انقدر اینجا میمونم تا بمیرم.. هرچی بیشتر عذاب بکشم شاید خدا زودتر ازم بگذره

گیج نگاهش کردم: چرا درست نمیگی دردتو اسی؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 01:16

#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_526

با تندی نگاهم کرد و گفت:
- میخوای بدونی؟! اره؟
سرمو به معنای اره تکون دادم که یقمو گرفت و منو بسمت خودش کشید و با چشای به خون نشسته گفت:

- مادرت مرد! سه روزه مرد...با دیدن شیرپسرش مرد...بعد سی و سه سال بچشو دید و مرد...اره مرد...

اروم پلکی زدم که یقمو ول کرد و به روبرو خیره شدم

- سی و سه سال پیش...میخواستیم بریم شهرخودمون تو اصفهان تو راه ماشین منحرف میشه و محکم میکوبیم به کامیون

اشکاشو پاک‌کرد و ادامه داد
- ما امیدی به زنده موندن مادرت نداشتیم.. اما زنده موند و فلج شد..نمیتونستم ترو خشکت کنم.. فقط سه ماهت بود

مشتی به سر خودش کوبید
- به مادرت گفتم تو تلف شدی علی اقا گفت ترو بزرگت میکنه و ازت یه بزرگ مرد میسازه..خودم کنارت بودمااا..ولی مادرت آرزو به دل موند بعد سال ها بهش گفتم و ترو دید..

داد زد: طاقت نیاورد
ناباور به حرفاش گوش میدادم چی میگفت؟ سی و سه سال من بچه علی و شکوفه نبودم؟ مادرم زیر خاک بود؟ چی میشنیدم؟

چشامو بستم که از زیر پلکم اشکها رو گونه هام پخش شدن
- اسی دروغ نگو!

بلند شد و رفت داخل ساختمون شروع کردم به اشک ریختن.. باورم نمیشد نه نمیخواستم باور کنم!

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 01:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/04 01:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/04 01:20

#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_528

جلو دهنمو گرفتم و با صدای خفه اشک ریختم..
عکس قدیمی که مادرم منو تو بیمارستان بغل گرفته بود و میخندید...حالا فهمیدم چرا به مامان شکوفه میگفتم عکس نوزادیمو چرا نداری میگفت تو آتیش سوزی سوخت!

سرمو رو فرمون کوبیدم
کلافه یکساعتی تو ماشین اشک‌ ریختم و بعدش بسمت بهشت زهرا روندم‌..

زیر بارون بسمت قبر مادری رفتم که با دیدن پسرش مرد.. از شادی و خوشحالی مرد...

کنار قبرش نشستم و به عکس تو پلاستیکش نگاه کردم

- چه غریبانه مردی!...همون شبی که من تو عقدکنان برادرم خوشحالی میکردم تو اینجا غریب و بیکس افتادی!

صدامو بزور صاف کرنم و با گریه گفتم:
- چطور بهت بگم مامان؟! چطور به زن زیر خاک بگم مامان؟ چرا زود مردی.. چرا نموندی غم این سال هاتو از بین ببرم؟

دستمو رو قلبم قفسه سینم گذاشتم و به سرفه افتادم

همونجور که سرفه های عمیق و دردناک از عمق وجودم بیرون میومد دستم به زمین میکوبیدم

داشتم رسما جون میدادم

رو زمین افتادم.. تلاش میکردم اسپری رو از جیبم در بیارم اما نفسم به شماره افتاده بود

از دور میدیدم چند نفر دارن بسمتم میدوَن.. نفس آخرم خیلی دردناک بود .. حس کردم کسی سر اسپری زچرو تو دهنم گذاشت اما دیگه چشمام نمیدید

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 01:20

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_529

بی جون به گوشیم که برای بار هزارم زنگ‌میخورد نگاه کردم چشامو بستم و با ناراحتی رد تماس دادم
آقایی که کنارم بود گفت:

- جوون تو که حالت بد میشه چرا میای قبرستون؟
- مادرم اینجا دفنه
پشیمون از حرفی که زد گفت: ببخشید.. خدابیامرزه

نفسی گرفتم و گفتم:
- ممنون

از جا بلند شدم و با اعصاب خراب تو ماشین نشستم..درو بهم کوبیدم و با خشم به روبروم زل زدم

اونا حق نداشتن منو از مادرم جدا کنن.. باید بعد هیجده سالگیم همه چیز رو بهم میگفتن نه اینکه بعد سی و سه سال بفهمم پدر و مادرم نبودن!

ماشینو روشن کردم و بسمت خونه روندم
ریموت رو زدم و سریع ماشینو تو پارکینگ رها کردم و وارد خونه شدم

پدر و مادرم تا منو دیدن با وحشت از جاشون بلند شدن

فائزه و میعاد هم زل زده بودن به من

میخواستم سرشون داد بزنم ولی اونا بزرگم کرده بودن...وقتی فریادمو خوردم چشام پر اشک شد

مامان شکوفه نزدیکم شد.. تا خواست بغلم کنه خودمو عقب کشیدم

بهت زده نگاهم کرد..شک داشت چیزی که تو ذهنش مونده بود رو بگه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙🦋

1403/01/04 01:21

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_530
#فائزه
محمد شبیه یه ببر زخمی تو صورت مادرش خرناس میکشید
میعاد با تعجب نگاهم کرد وگفت:

- فاز محمد؟!
بعد دوتایی به روبرو خیره شدیم که محمد داد زد

- من حق داشتم بعد هیجده سالگی بدونم پدر و مادرم کین؟؟؟ بچه کی ام..بچه کجام؟

دهنم باز موند..این داشت چی تفت میداد؟
شکوفه جون شونه هاش لرزید و رو زمین نشست

علی اقا کفری گفت:

- بالاخره اون اسماعیل کار دستمون داد!

اینبار محمد صداشو بالاتر برد

- اگه مادرم نمیمرد من سال اندر سال نمیفهمیدم بچتون نیستم!

پشمای منو میعاد باهم ریخت... پام سست شد و رو مبل نشستم

شکوفه جون با چشای اشکی سرشو بالا گرفت و گفت:

- گلی مرد؟!
محمد هم رو زمین نشست و با گریه گفت: منو که دید از هیجان زیاد تا صبح تموم کرد...

شکوفه جون سرشو بین دستاش گرفت که محمد ادامه داد

- ازتون ممنونم بزرگم کردین ولی نباید اینجوری میشد! مادرم حق داشت بدونه من زندم..اخه شما که یه دختر داشتین.. منه بدبختو میخواستین چکار؟

شکوفه بغلش کرد و گفت: بسه مادر انقدر گریه نکن...بسه! بیا بشین خودم برات حرف میزنم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 01:21

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_531

محمد رو مبل نشست که میعاد رفت کنارش و دستشو رو شونه محمد گذاشت
- میگم..تو..هرچی و..هرکی هم باشی باز داداش منی!

همین باعث شد محمد و میعاد بغضشون بترکه و تو بغل هم گریه کنن
چشای ترم‌رو پاک کردم چیزایی که میدیدم و میشنیدم برام غیرقابل باور بود

شکوفه جون روبروی محمد نشست‌ علی اقاهم کنارش
شکوفه جون صداشو صاف کرد

- سه ماهت بود که علی ترو اورد به خونه.. من دخترکمو داشتم ولی وقتی دیدمت دلم لرزید برام از مهنا عزیز تر بودی با عشق برات شیر اماده و ترو خشکت میکردم

محمد گفت: چرا قبولم کردی؟

- اسماعیل بنده خدا خورده بود به گرفتاری...گلی تو تصادف فلج شده بود.. مدتی تو کما موند

اون نمیتونست تر و خشکت کنه بی *** بود..گفت ما بزرگت کنیم اما اون همیشه کنارت باشه و بزرگ شدنتو ببینه

محمد سرشو بین دستاش گرفت که شکوفه جون ادامه داد:

- گلی بعد یکماه بهوش اومد..اما فلج و از کار افتاده.. برای همین من بزرگت کردم..شدی پسر من...محمد جان..درسته من به دنیات نیاوردم اما تو پسر منی..عمر منی.. جونم به جونت وصله منو با رفتنت دق نده!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 17:26

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_532

محمد سرشو بالا گرفت و گفت: سی و سه ساله بچتونم..چطور باخودم کنار بیام بچه واقعیتون نیستم؟ مامان من انقدر دوستت دارم که همیشه سر نمازم سر دعام میگفتم هیچوقت ازتون دور نشم..همیشه دعا میکردم قبل شماها بمیرم.. من چکار کنم آخه؟

شکوفه جون با چشای اشکی گفت:
- تو بچه منی محاله بزارم یک قدم ازم فاصله بگیری! الهی من قربونت بشم مادر..

شکوفه جون رفت کنار محمد و به همراه میعاد اونو به آغوش کشیدن

با لبخند محوی که رو لبم بود برای مظلومیت محمدم اشک ریختم

علی آقا یه پوشه اورد و گفت:
- محمد تو پسر مایی.. سر سوزنی با میعاد برامون فرقی نداری!
بعد مرگم نصف اموالم برای تو و نصفش برای میعاده
محمد سریع گفت:
- بابا این چه حرفیه؟! اینا حقه میعاده..عمرتونم مستدام من فقط شماهارو میخوام..همین

میعاد گفت: نه داداش..همشو تنهایی بخورم درز و دورزام باز میشه تو داش منی لین چرت و پرتا چیه؟

محمد نگاهی به من کرد و لبخند محوی زد

اون شب محمد رفت پیش مادرش..دلش گلی رو میخواست..اما نمیدونست چجوری بگه! خیلی هراسون بود.. برای همین تا صبح از اتاقشون صدای لالایی میومد

محمد تو همین چند روز پیرتر شده بود...محمد پسری که در قلبم بود و هست! باید وضعیت تغییر میکرد باید کاری میکردم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
🦋

1403/01/04 17:33

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_533

گمونم ساعت7 صبح بود که یهو از خواب پریدم برگشتم بسمت راست تخت که دیدم محمد آروم خوابیده

لبخندی زدمو پتو رو تا زیر گلوش بالا کشیدم دوباره خواستم دراز بکشم که دیدم از طبقه پایین صدا میاد

آروم از تخت پایین اومدم و شالمو انداختم رو سرم

درو بستم و از پله ها پایین رفتم شکوفه جون پشت میز نشسته بود و چیزی روبروش باز بود و های های گریه میکرد


رفتم کنارش و دستشو گرفتم: مامان جان چرا پریشونی آخه قربونت برم چرا انقدر گریه میکنی؟ همتونم میدونین که جون محمد به جونتون بستس!

البوم رو بسمتم گرفت و گفت: اگه حسش به ما کمتر بشه چی؟
- هیچوقت نمیشه اینو قول میدم!

لبخند تلخی زد و به عکس اول آلبوم اشاره کرد:

- اینجا پسر کوچولوم 6 ماهش بود.. براش کلی اسباب بازی خریده بودیم.. از بازی کردن باهاشون ذوق میکرد

انگشت اشارشو رو بعدی گذاشت:

- اینجا برف بازی میکرد.. نگا چه تپله!

مکثی کرد و با خوشحالی گفت: چقدر شبیه منه مگه نه؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 17:35

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_534

لبخندی زدمو گفتم: حالا اگه بخوام واقعا نظرمو بگم.. اممم محمد واقعا شبیه شماست!
- فدای بچم بشم!
همینجوری مشغول دیدن عکسا بودیم که میعاد از پله ها پایین اومد و درحالی که سرشو میخاروند گفت:

- مامان تروخدا لیلا رو پاگشا کن من خونشون نمیرم
مادرش سرشو بالا گرفت و گفت:

- تو‌چی میگی تو این وضعیت..نمیبینی حال داداشتو؟
- بابا من اگه برم باید کنار برادراش بخوابم

شکوفه جون چشاش چارتا شد و گفت:
- واااا یعنی چی؟

روبرومون نشست و گفت: یعنی زن من تعطیل تا عروسی..اینجام اگه تشریف بیاره دوبار در ماه!

شکوفه جون یکم خندید و گفت: ای بابا اینهمه ذوق زن داشتی که!

- الان داری مسخرم میکنی مامان؟
- نه والا!

نگاه پر از خشمشو از شکوقه جون گرفت و روبه من گفت:

- گشنمه فائزه برو یچی بیار!
- خیلی خب چرا انقد عصبانی؟
- اعصاب نمیمونه..یمدته برای خانواده ما از زمین و زمان میباره!

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 17:51

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_537

پشت میز نشستم و منتظر موندم صدای داد و بیداد و لحجه عربی مرد نشون میداد ادم بد سر و بی اعصابیه!

درو محکم به دیوار کوبوند و اومد تو اتاقم.. داد زد: عایشه؟!

بلند شدمو گفتم: صداتو بالانبر! اینجا شرکت منه فهمیدی!

فارسی بلد بود و گفت؛ به اون عایشه کثیف بگو جمع کنه بریم دبی!
- مگه ازت طلاق نگرفته که اینجوری دنبالشی؟

- خودش غیر حضوری گرفته..من به رسمیت نمیشناسم.. باید برگرده دوباره زنم بشه!

- تو نمیتونی به یه زن زوربگی! برو بیرون وگرنه خودم به حسابت میرسم

خواست به سمتم حمله کنه که یهو عایشه در رو باز کرد و گفت ؛

- محمد عشقم ول کن این غول بیابونی رو!
با این جمله عایشه چشام چارتا شد با استرس نگاهم کرد که منم چیزی نگفتم

عایشه جلو اومد و تو چشم عمران زل زد:

- من با رییسم ازدواج کردم مزاحمت ایجاد کنی من میدونم تو
- تو غلط کردیی!

عربده ای کشید و با یه دست بلندش کرد

‌#کپےممنوع🚫

1403/01/04 17:58

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_538

میخواست بکوبوندش زمین که زنگ زدم حراست و مثل آشغال پرتش کردن بیرون
عایشه رو صندلی نشسته بود و گریه میکرد
روبروش نشستم و گفتم:

- همه جوره میخوای خودتو به من وصل کنی ولی کور خوندی! من زن دارم..عاشقشم براش میمیرم..بچه تو راهی هم داریم..

منم اونقدر غصه دارم که حد نداره پس رو اعصاب من نرو لطفا! دردی رو دردهام نشو!

با چشای اشکی نگاهم کرد وگفت:
- ببخشید اقا چاره ای نداشتم!
- دیگه نبینم پامو تو گندکاریات بکشی وسط!

چشمی گفت و سرشو انداخت پایین

خواستم از در برم بیرون که گفتم:
- تا یک ماه دیگه کارتون تموم میشه سر یکماه تصویه میکنیم ترو به خیر؛ مارو بسلامت!

سکوت کرد و منم شرکتو ترک کردم
بسمت آسایشگاهی که اسی همون پدرم توش بستری بود رفتم و بعد مدتی رسیدم

وارد شدم و بسمت اتاقش رفتم
مثل همیشه تو حیاط خلوت نشسته بود و به روبرو زل زده بود

کنارش نشستم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

- سلام پسرم
نیشخندی زدم و گفتم: سلام
- پس فردا هفت مادرته حتما برو دیدنش

بغض کردم و سرمو پایین انداختم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 17:59

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_539

- بابا چطور تونستی؟
سرشو بسمتم برگردوند و با چشای تر گفت:

- به من گفتی بابا؟
منتظر بود بغلش کنم اما خب...کاری کرده بود مادرم تمام عمرش باور نکنه پسرش مرده!

نگاهی به صورت پیر و موهای سپیدش کردم.. چشامو بستم و پدر خستمو به آغوش گرفتم

میلرزید..اشک میریختم و با غم موهاشو دست میکشیدم
بعد از مدتی ترکش کردم و بسمت بانک رفتم تا کارهای بانکی رو انجام بدم بعد اسی تقریبا تنها شده بودن و امینی نداشتم

ظهر که کارام تموم شد بسمت خونه رفتم

تو کوچه ما پر از ماشین های مختلف بود با ترس جلو رفتم و دیدم کلی ادم تو حیاط خونمون جمع شدن

ماشینو جلوی در رها کردم و وارد محوطه شدم

همه لباس مشکی؟ چخبر شده بود؟

چند بار فائزه صدا کردم صدای قران میومد..داشتم رسما پس می افتادم

همه به من تسلیت میگفتن

سریع جلوی ورودی خونه رفتم که با دیدن عکس رو دیوار دلم هری ریخت پایین!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 18:00

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_540

مادرم با لباس مشکی از پله های عمارت پایین اومد و منو به آغوش گرفت
- تسلیت پسرم غم آخرت! این کم ترین کاری بود که از دستمون بر میومد.. مامان همیشه مرحم قلبته!

با چشای اشکی به عکس بزرگ شده ی مامان گلی مرحومم انداختم و سرمو رو شونه مامان شکوفه گذاشتم

فائزه و میعاد هم اومدن کنارم
میعاد بازومو گرفت و گفت:

- داداش..منم شریک بدون غمت غم داداشه!
لبخندی زدم و منم بازوشو گرفتم...
غم هرچقدر هم تلخ بود اما به آدم میفهمونه کی باهات چند چنده!

پدری که از سالها پیش نصف مالشو بنامت زده و مادری که دل نداره ثانیه ای رهات کنه! برادری که مثل کوه پشتته و همسری که حامیته!

.........................................
- تو نمیدونی جنسیت بچه چیه؟

به میعاد نگاه کردم و گفتم: والا دکتر به من و فائزه نگفت..جوابو داد به زنت!

میعاد رو پاش زد و گفت:
- ای بابا... اون بشر هم به من نمیگه!
- منم مثل خودتم میعاد.. نگاه اون بادکنک بزرگه رو اون تو معلوم میشه جنسیت بچه چیه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/04 18:01

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_541

میعاد سرشو خاروند و گفت:
- بریم بترکونیم..میخوام بدونم *** عمو چیه!
خندیدمو گفتم: نکن فائزه و مامان شکوفه ببیننت مثل فرش لولت میکنن
لبخندی زد و گفت: خداکنه پسر باشه اینجا تیم فوتبال بزنیم!

خندیدم: من خیلی دوست دارم دختر باشه.. اسمشو میخوام بزارم مهنا..نامدار خواهر بزرگترم باشه!

میعاد سکوت کرد و لبخند از لبش پرید با اینکه اون سالها نبود ولی گریه های گاه و بیگاه مادرم اذیتش میکرد

سرمو برگردوندم و مشغول دیدن چیدن میز صورتی و آبی شدم و میدیدم فائزه چقدر با ذوق داره میز رو اماده میکنه و لیلا و خواهر برادراش دورش کردن و شادی میکنن

کم‌ کم دوستای پدرم و خانوادشون اومدن‌‌...مادر اصرار داشت جشن بزرگی بگیرن

ساعت 9 تقریبا همه اومدن .. با عشق به فائزه که لباس بلند و پوشیده لی به رنگ سفید تنش بود نگاه کردم
چقدر از این انتخاب اجباری مادرم خوشحال بودم و بابت داشتن فائزه خدارو شکر میکردم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:35

ک:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_542

همه مشغول احوالپرسی بودن و من کنار فائزه با خوشحالی به همدیگه نگاه میکردیم

یهو میعاد میکروفون رو گرفت و گفت:
- خب مهمانان و همراهان عزیز بهتره اول بدونیم جیگر عمو چیه.. ایا شما عزیزان هم مایلید بدونین؟

همه یکصدا گفتن: بلهههه!
فائزه با هیجان لبخند زد و گفت: وای محمد دل تو دلم نیست..یعنی بچمون چیه؟ لیلای گاو یه کلام هم حرف نزد

شونشو به خودم چفت کردم و گفتم:
- بچه ادمیزاد یا دختره یا پسر..یا هم مثل این میعاد خر..

خندیدیم که میعاد گفت: خا شما دوتا چیتان پیتان نکنین..خودم میخوام بادکنک را بترکانم.. نقل مکان کنین

لیلا زد تو سر میعاد و گفت: مامانش باید بزنه
- فرض کن من ننشم!

صدای خنده ها بلند شد که میعاد گفت:

- فائزه برو کنار میخوام بزنم به هدف!
منو فائزه کنار رفتیم که میون خنده جمعیت میعاد اومد جلو بادکنک و گفت:

- خببببب... تا ده میشمارممم...همگییی آماده عزیزاننن؟؟؟ میخواین بدونین نوه اول علی اقای فرخ چیه؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:42

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_543

#فائژه
با خنده کنار ایستادم و به شکمم که تو سه ماهگی بچم تازه یکم سفت تر شده بود و داشت روبه بالا می اومد نگاهی کردم و تو دلم گفتم:

- تو باعث بخت خوب من شدی دلبند مامان!
محمد کنارم ایستاد و دستمو گرفت
- استرس دارم فائزه..کاش بشه همون که میخوام..

لبخندی زدمو گفتم: میشه!
میعاد یه عربده زد و بدون اینکه بشماره بادکنک رو ترکوند

منو محمد با دهن باز به اکلیل و کاغذ های صورتی زل زدیم
محمد پرید رو هوا و با خوشحالی منو به اغوش گرفت

هیچوقت تو جمع منو بغل نمیکرد
منو تو بغلش میچرخوند و اشک شوق میریخت

منو رو زمین گذاشت و شکوفه جون سریع اومد سمتم و محکم منو بغل کرد

- خیلی خوشحالم دخترممم..باز دختر دار شدیم..باورم نمیشه!

محمد اشکاشو پاک کرد و با لبخندی رو به مادرش گفت:

- مهنا داره برمیگرده مامان!
شکوفه جون اشکاشو پاک کرد.. لیلا هم با خوشحالی نزدیکم شد و بغلم کرد

میعاد نامحسوس به لیلا گفت:
- برسه روزی که پنج قلو باردار بشی خانوم من.
- دهنتو ببند میعاداااا...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:44

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_544

بعد از تموم شدن مراسم محمد با خوشحالی وسایلمونو جمع کرد و روبه پدر و مادرش گفت:

- ما میریم خونه خودمون بازم برمیگردیم..
شکوفه جون و علی اقا بسمتمون اومدن و ازمون خداحافظی کردن

محمد در ماشینو برام باز کرد و گفت:
- بفرما خانوم
لبخندی زدمو سوار شدم

.....
محمد کلید انداخت و وارد خونه شدیم
- انقدر کم اومدیم اینجاها دیگه خونه خودم نمیدونمش

-از این به بعد اینجا باشیم اخه شکمم که بزرگ بشه مجبورم لباسای راحتی تر بپوشم

- اخه من که شکمی در تو نمیببنم یه ورم ریز زیر معدته! میترسم بچم اندازه مداد باشه!

- خاا محمد چرت نگو میای بخوابی یا برم؟ من خیلی خستم!

- تو برو عشق من.. من یخورده کارای نقشه ام‌مونده

تو هوا براش بوس فرستادم و شب بخیر گفتم

#محمد
با لبخند پر رنگی پشت لبتابم نشستم و عینکمو زدم
مسیج داشتم اونم تصویری!

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:47

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_545

با باز کردن پیامها لبخند از لبم‌ پرید عکسای تو سردخونه نگار رو برام فرستاده بودن
همه عکسا رو رد کردم و به متن اخر زل زدم
- قرار بود بعد نگار نخندی...نگاری که برای دیدنت پرپر شد..اما زنتو بغل گرفتی و تو‌جمع چرخوندیش! تو دخترتو نمیبینی!
تو با از دست دادن دخترت تازه با غم از دست دادن نگار یر به یر میشی!


سریع تایپ کردم
- تو کی هستی!
- یه دوست! یکی که داغ نگار هنوز براش تازست!

چشامو بستم و با اعصاب خورد نوشتم
- چی میخوای که زن و بچمو راحت بذاری؟
- آها حالا شد

منتظر پیامش موندم که دیدم جوابی نداد
خواستم در لپتاپو گلاب بگیرم و ببندم که دیدم مسیج داد

- یه خیانت کوچولو..من همیشه حواسم بهت هست..یه خلوت کوچیک با یه زنی غیر از زن خودت!

چشام چارتا شد
- چه زری داری میزنی احمق!
- تو که خوب برای عایشه سینه سپر میکردی! الانم همون کارو کن! میتونی با همون مثلا...

- خفه شو!

سریع لپتابو گذاشتم کنار و سرمو بین دستم گرفتم
- همش تر میزنن به من و حال خوب خانوادم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:49

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_546

سرمو بالا گرفتم و با خشم کتمو پوشیدم
چک کردم تا ببینم فائزه خوابه یا نه!

وقتی مطمعن شدم خوابیده؛ سویچمو گرفتم و بسمت ماشینم رفتم
چشامو بستم تا خشمم رو کنترل کنم

- عایشه امشب میکشمت و چالت میکنم!حالا بشین و تماشا کن!

با سرعت زیاد بسمت خونش رفتم تصور اینکه زن و بچمو ازم بگیرن داشت روانیم میکرد

جلو خونش پارک کردم و همینجوری ماشینو ول کردم

زنگو فشار دادم که جواب داد
- سلام شما اینجا؟
- وا کن درو عایشه وا کن!

بعد از مکث طولانی به در کوبیدم که درو باز کرد
سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه سوم رو فشردم

در باز شد و مشتمو به در خونه عایشه کوبیدم
با ترس باز کرد و گفت

- چیزی شده؟
- منو تهدید میکنی احمق؟ نمیدونی جوری سرتو میکنم زیر آب که اب از آب تکون نخوره؟ انقدر احمقی؟

به تته پته افتاد
- م..من ..مگ..گه چی ..کار کردم؟

لبخندی زدمو وارد خونش شدم و با عصبانیت درو بستم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:56

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_547

با وحشت نگاهم کرد که یقشو گرفتم
- داری چه غلطی با زندگیم میکنی؟! بخدا یجوری نیستت میکنم که اصلا
انگار تاحالا کسی ترو نزاییده!

- آخه چرا؟
- اون چه پیامایی بود که بهم دادی؟
- کدوم پیام؟

سرشو به دیوار کوبیدم و گفتم:
- منو بازی نده احمق! وگرنه کار نیمه تموم اون روزتو خودم تموم میکنم..یا شایدم بفرستمت پیش شوهر اولت هوم؟

با صدایی که میلرزید گفت:

- به چه جراتی باهام انقدر بد حرف میزنی ؟
- لپتاب و هر کوفتی داری بیار بزار جلوم

- اقای فرخ!

داد زدم: زهرمااار! به خیال خامت فکر کردی من از زنم بخاطر توعه پیزوری میگذرم؟
چطور فکر کردی!

- از حرفاتون سر در نمیارم!
- برو گمشو وسایلی رو که گفتم بیار!

از پیشم رفت و منم رو مبل نشستم دنبال اتو بودم تا همینجا تو خونه خودش سرشو ببرم زیر آب!


همه چیز رو روبروم گذاشت و گفت:

- رمز همشون2235

#کپےممنوع🚫
‌‌

1403/01/05 01:56

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_548

داشتم وسیله هاشو زیر و رو میکردم که یهو یه قهوه جلوم گذاشت
- جم‌کن بساط قهوه خورونت رو امشب شب مرگته!

گوشیشو پرت کردمو گفتم:
- پس چرا همه تهدیدا یه تو ختم میشه؟
- من نمیدونم اقا!

شوکرمو در اوردم و بسمتش یورش بردم
- زر بزن عایشه!

به گریه افتاد:
- من از هیچی خبر ندارم

با شوکر ضربه ای به پهلوش زدم که جیغی کشید و گفت:
- آخخخخ بخدا من از هیچی خبر ندارم!
داد زدم:

- دروغ نگو احمق! دروغ نگووو!

موهای سرشو گرفتم و پرتش کردم تو اتاقش گوشیمو دراوردم و شماره یکی از زیر دستامو گرفتم

- الو شفیع؟
- بله اقا‌!
- سه نفر بفرست به این ادرس.. میخوام یکیو برام نگهدارین در نره!
- چشم آقا!

گوشیو قطع کردم که عایشه خودشو به پام انداخت..
- اقا چیشده اخه؟ من کاری نکردم!

یقشو گرفتم و تو صورتش غریدم:

- خودت! اون عشق الکیت و تموم وجودت نحسه و حالمو بهم میزنه!

‌ #کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:57