━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_523
#محمد
نور تیز خورشید داشت چشامو ذوب میکرد
نچی گفتم و نیم خیز شدم
- آخ دیرم شد!
یه نگاهی به فائزه کردمو دیدم که رو بازوم خوابیده...
اروم سرشو رو بالشت گذاشتم و به سمت سرویس رفتم
بعد از انجام کارهام در کمد رو باز کردم و کت و سلوار سرمه ایمو برداشتم و تنم کردم
با لبخند نگاهی به فائزه انداختم
- انگاری بیل زده اینجوری خوابه!
از اتاق خارج شدم مامان و بابا داشتن صبحانه میخوردن مامان با دیدنم گفت:
- محمد جان پسرم بیا غذاتو بخور بعد برو
- نه سیرم دیرمم شده!
لبخندی زد و گفت : برو کفشتو پات کن الان میام کارت دارم.
ازشون خداحافظی کردم و از تو جا کفشی کفشمو دراوردم و جلو پام انداختم
همون لحظه مامان اومد و یه لقمه بهم داد
- به یاد روزایی که میرفتی مدرسه!
لبخندی زدمو و دستشو بوسیدم
- ممنون مادر
با نگاه پرمهرش تا جلو ماشین بدرقم کرد و بعد هم من از خونه خارج شدم
.....
وارد محل کارم شدم.. همه بهم سلام میکردن رو به منشی گفتم:
- اقای اسماعیلی اومدن؟
- خیر قربان.. چند روزیه نمیان .. زنگ هم زدم جواب ندادن
سری تکون دادمو گفتم: اگه چیزی هست بیار امضا کنم باید برم جایی
#کپےممنوع🚫
1403/01/04 01:15