:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_549
دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
- من تنها گناهم این بود که به عشق تو اعتراف کردم!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- همینکه الان سعی داری بهم نزدیک شی اوج نادون بودنته!
-عشق گناه نیست!
زنگ در به صدا در اومد میخواست بلند بشه که هلش دادم کنار و خودم باز کردم
- سلام آقا
- امشب اینجا بمونبن این خیلی زرنگه نذارین در بره!
- چشم اقا!
با اومدن محافظا به عایشه نگاهی انداختم و گفتم:
- یک درصدم کارتو باشه تو اسید حلت میکنم!
دستم رو در نشست که صداش از پشت سرم اومد
- همه چیزو اسماعیلی میدونه! همون دستیار ارشدت! از مرگ نامزدت تا دشمنی های زیر پوستی!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- چی میگی؟
- حرف حق!
- وای به حالت عایشه.. وای به حالت!
سریع خونشو ترک کردم و سوار ماشینم شدم
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1403/01/05 01:58