The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_549

دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
- من تنها گناهم این بود که به عشق تو اعتراف کردم!

نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- همینکه الان سعی داری بهم نزدیک شی اوج نادون بودنته!

-عشق گناه نیست!

زنگ در به صدا در اومد میخواست بلند بشه که هلش دادم کنار و خودم باز کردم

- سلام آقا
- امشب اینجا بمونبن این خیلی زرنگه نذارین در بره!
- چشم اقا!

با اومدن محافظا به عایشه نگاهی انداختم و گفتم:
- یک درصدم کارتو باشه تو اسید حلت میکنم!

دستم رو در نشست که صداش از پشت سرم اومد
- همه چیزو اسماعیلی میدونه! همون دستیار ارشدت! از مرگ نامزدت تا دشمنی های زیر پوستی!

با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- چی میگی؟
- حرف حق!

- وای به حالت عایشه.. وای به حالت!

سریع خونشو ترک کردم و سوار ماشینم شدم

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:58


:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_550

با سرعت نور بسمت آسایشگاه روندم و تو‌دلم هزار بار دعا کردم که دیر نرسیده باشم!

جلو در پارک کردم و زنگو فشار دادم
کارتمو نشون دادم که درو برام باز کردن

تند تند بسمت اتاق پدرم قدم برداشتم و درو باز کردم

نفسمو با درد به سمت بیرون فوت کردم و به دیوار تکیه دادم

یه پرستار پشت سرم اومد تو اتاق و جلو دهنشو گرفت
با ترس برگشت سمتم و گفت:

- این اقا تا نیم ساعت پیش سالم بود!
سرمو تکون دادم و اشکامو پاک کردم

- قاتلشو پیدا میکنم! پدرم چیزایی میدونست که من نباید میدونستم!

اروم بسمت تختش رفتم و به صورت کبودش دستی کشیدم
- کی ترو نابود کرد؟!

سرمو به لبه تخت کوبوندم و آروم اشک ریختم
چند نفر اومدن تا پدرم رو به پزشکی قانونی ببرن

با حال خراب پشت سرشون به راه افتادم گوشیمو در اوردم و شماره نگهبانامو گرفتم

- کار عایشه رو تموم کنین!
یکم مکث کردم و ادامه دادم:

- نه! انقدر زجر بکشه تا خودش به حرف بیاد...بهش بگو پدرم کشته شد و اون از قبل میدونست! بگو کارش تمومه

- چشم اقا!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/05 01:58

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_551

برگه ای رو که جلوم گذاشتن رو پر کردم و تحویل پزشک دادم
علت مرگ امپول هوا بود!

چنگی به موهام زدم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شماره فائزه اخی گفتم و به ساعت رو دیوار نگاه کردم
ساعت 6 صبح بود!
صدامو صاف کردم و گفتم:

- جانم!
- محمد کجایی آخه تو؟!
- من...خب..
- داری نگرانم میکنی محمد جان!

چشامو بستم و گفتم: پدرم فوت کرد..
جیغی کشید و گفت:
- علی اقا؟!

چونم لرزید و گفتم؛ پدر واقعیم! اسماعیل!
هینی کشید و گفت: کجایی ییام؟
- فائزه جان نفس من..تو مراقب بچمون باش من ازت هیچی نمیخوام خواهرتم بگو بیاد پیشت.. من یکم کار دارم

- محمد منو بی خبر نذاری ها؟ مامان شکوفه اینا میدونن؟

پلکمو خاروندم و گفتم: نه وقت نشد بگم الانم مجبورم برم خانومم مراقب خودت باشی ها

باشه ای گفت و قطع کرد
بعد از تموم شدن کارای پدرم قرار شد یشب سردخونه بمونه‌

از فرصت استفاده کردم و بسمت خونه عایشه رفتم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 01:58

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_552

کلید انداختم و درخونشو باز کردم
دست و پای عایشه رو بسته بودن و وقتی دیدم زیر چشماش کبوده ؛ لبخندی زدم و گفتم:

- اومدم که کمتر عذاب بکشی! از همون روزی که اومده بودی تو شرکت و ادا اطواراتو دیدم ازت بدم اومد

نگاه بیجونی بهم انداخت چون دهنشو بسته بودن فقط به پوزخند دردناکی اکتفا کرد و سرشو تکون داد!

با کنترل تلویزیون سرشو بالا دادم‌و‌ پارچه رو از دهنش گرفتم

نفسی کشید و گفت:
- من کاری نکردم!
- سعی نکن با لحجه عربی حرف بزنی!

چشاشو گرد کرد و گفت:
- یعنی همه این بهتون ها بخاطر علاقه منه؟!

داد زدم: لاکردار تو میدونستی بابامو قراره بکشن! من رفتم دیدم تموم کرده.. همه تو بیست دقیقه اتفاق افتاد.. حالام از زیر زبونت حرف میکشم!

بزور داد زد:
- اینکه من میدونستم اقای اسماعیلی همه چیزو میدونه دلیل دیگه ای داره!

سرمو‌ تکون دادم و خوبه ای گفتم‌
دستمو پشت سرم گره زدم و قدم زنان بسمت مبل روبروش رفتم

- خب دلیلت؟
-چند ماه پیش که شما و زنتون رفته بودین ماه عسل؛ اقای اسماعیلی همراهت چندتا ماشین نیرو هم فرستاد بدون اینکه خودت بدونی

شب قبلش میگفت که قراره بهت حمله کنن!

گیج تر شدم.. اونقدر گیج که کامم کور کور شده بود!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 01:59

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_553

-یعنی چی؟
- یعنی میدونست از کجا ضربه میخوری من جز اینا چیزی نمیدونم بخدا نمیدونمم چرا عذابم میدی!

سرمو بالا گرفتم و چشامو بستم
رفتم به قبل....به روزی که میخواستم برم دیدن نگار

- اسی این کت بهم میاد؟!
- اقا بهتره امشب تشریف نبرید
- دیوونه شدی اسی؟ بعد یکماه میخوام ببینمش بعد تو میگی نرو؟!
- فردا تشریف ببرید اقا

مستانه خندیدم و گفتم: اسی فازت چیه؟!
- من نظرمو گفتم آقا!

بازم بهش خندیدم و گفتم: خیلی خب.. هوای اوضاعو داشته باش تا من برگردم

با ناراحتی سری تکون داد و من از شرکت خارج شدم
اون همون موقعم یجورایی خبر داشت نگار میمیره!

چشامو محکم بستم و به مخم فشار اوردم.

موقع خاک کردن نگار یادمه خونسرد زیر بغلم رو‌گرفته بود و فقط فکر میکرد
خیلی مرموز بود

میدونستم میخواست همچیو بهم بگه ولی خب.. امونش ندادن!
چشامو باز کردم که قطره اشکی از کنار چشمم چکید

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:00

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_554


شونشو گرفتم و گفتم:
- نا امید نباش خب؟!
زل زد تو صورتمو گفت:
- خیلی خوشگل و مهربونی فائزه کاش میشد تو بغلت اروم بگیرم

دستمو باز کردمو گفتم: خب بیاااا
نزدیکم شد و سرشو رو شونم گذاشت
قطرات آب از روی موهام سر میخوردن و به تن خستم جون میبخشیدن


بارفتن محمد لباسمو پوشیدم و رو مبل لم دادم خیلی بد شد که منو با خودش نبرد.
میگفت بارداری و بهتره بامن نیای
شایدم دلش نمیخواست شکستن دوبارشو بیینم

چشامو آروم بستم که صدای زنگ خونه اومد
حتما خواهرم اینا بودن

با دیدن صورتاشون رو صفحه ایفون لبخندی زدمو دکمه رو فشردم

بچه ها تا اومدن داخل بغلم کردن و باهم خوش و بش کردیم

سوگند رو هم به اغوش کشیدم و گفتم:

- بچه ها لباساتونو ببرید تو اتاق بعد بیاین تو اشپزخونه براتون خوراکی و غذا اماده کردم

با خوشحالی از پله ها بالا رفتن که رو مبل نشستمو شکممو گرفتم

- چیشده ابجی؟!

با درد خفیفی گفتم: خوبم‌ حموم بودم شاید بخاطر آب گرم بوده باشه


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:00

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_555

عایشه تونسته بود با حرفاش خرم کنه و خب موفقیتشم سر این بود که من بیش از حد خسته و مونده بودم!

از جام بلند شدمو رو به نگهبانا گفتم:
- مرخصید!
با رفتنشون منم کتم رو برداشتم و بسمت در رفتم
دستم رو دستگیره در نشست که مکثی کردمو برگشتم
با صدایی که از خستگی دورگه شده بود گفتم:

- از ایران برو! اگه واقعا تنت نمیخاره برو
سرشو پایین انداخت و منم از خونه بیرون اومدم
دستمو روبروم اوردم تا ساعتو نگاه کنم
- اخ ساعت داره هشت میشه نه باید برم جنازه بابا رو تحویل بگیرم

با حال خراب سوار ماشین شدم اصلا گریم نمیومد اصلا دلم نمیخواست داد بزنم! ولی یچیزی مثل سرب داغ تو گلو و قلبم بود که شدیدا نفس کشیدن رو برام سخت میکرد!

اسپری رو از داشبورد در اوردم و دوبار ازش استفاده کردم
چشام پر اشک بود ولی نمیبارید میسوخت میسوخت همین!

گوشیمو در اوردم و شماره فائزرو گرفتم سریع جواب داد

- جانم؟
باصدایی که شدیدا میلرزید گفتم:

- دوباره لباس مشکی هامو اماده کن!


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:01

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_556

وارد اتاق شد و لباسشو در اورد
بند بند بدنش پر از غم بود اما اشک نمیریخت
چی مونده بود از اون محمد خندون و خنگ!؟

باصدای گرفته پچ زد:
- فائزه حولمو بزار جلوی در!
لبخندی زدمو گفتم: باشه عزیزم

در کمد رو باز کردم و حولشو برداشتم ناخواسته نیشم باز شد خیلی وقت بود خستگیشو به در نکرده بودم
موهامو باز کردم و لباسامو کناری انداختم
تقه ای به در زدم که با باز شدن در چشاش گرد شد
-اجازه هست؟

نگاهی انداخت و تلخ لبخند زد
- اجازه مام دست شماست

به شکمم نگاهی انداخت و گفت:
- یکم خوب شده هاااا معلومه توش ی خبراییه
لبخندی زدم که ادامه داد:

- فقط کاش پدرم نوشو میدید مادرم بغلش میکرد
شونشو گرفتم و گفتم:

- محمد اونا کنارتن! مادرت الان راحت تر نگاهت میکنه بخدا

لبخند محوی زد و گفت:
- پس زشته که تو اینجایی هاااا !
زدم تو سرش که دوباره لبخند از لبش پرید

- چیشد سرت درد گرفت؟
- نه!
به دیوار تکیه داد و گفت:

- من اگه عرضه داشتم بابامو نمیذاشتم بکشن!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:03

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_557

با تردید پچ زدم: راه؟! برای چی؟
- فائزه من هزار و یک دشمن دارم! پدر اصلیم معلوم نبود به کدوم گروهی وصل بوده من الان اینجوریم که ممکنه هر لحظه سر به نیستم کنن!

معدم به هم پیچید و بزور پچ زدم:
- مگه من فقط همدم روزای خوشت بودم!؟ من میدونم دوباره شادی و نشاط برمیگرده به خونمون ! مگه نه؟

سری تکون داد و گفت
- نمیخوام تو و بچمو از دست بدم میترسم تو خط قرمز منی! میفهمی؟!

از جا بلند شدمو گفتم:
- زور بیخود نزن محمد قاچ بخوری ولت نمیکنم! حالام بیا بریم اماده شیم

اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نمیخواد تو بیای‌ بمون خونه!
- اما

پرید وسط حرفم و گفت: همینکه گفتم حالا که میمونی پس حرفامو گوش کن و آزارم نده!

از کنارم رد شد که پیشونیمو گرفتم و با بغض گفتم:

- دوسم نداری محمد!؟
برگشت سمتم و لبخند تلخی زد:

- فائزه ! به جان خودم بیشتر از هرکسی دوستت دارم چون تو این دنیای نامرد فقط ترو دارم!

- پس چرا گفتی برو؟
رو ازم برگردوند و گفت:

- چون از تو عزیز تر نیست!


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:03

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_558

#فائزه
دلم داشت به همدیگه میپیچید دستمو به کمرم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم
- خدایا به محمد کمک کن طی چند ماه پدر و مادر واقعیشو از دست داد‌!

پوفی کشیدم و شماره سوگندو گرفتم
سریع جواب داد

با شنیدن عربده بچه ها لبخندی زدمو گفتم:
- سلام‌سوگند جان! چخبره اونجا؟
- وای ابجی دارن همو میکشن ولشون کن خودت خوبی؟! عسل خاله خوبه؟

- اره! میگم که بچه هارو جمع کن بیاین خونه ما یمدت بمونین

یکم مکث کرد و گفت: ابجی اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی لب زدم:
- پدر واقعی محمد هم فوت کرد اینجا بیا کمکم کن اگه مهمونی چیزی اومد مراقب باش‌

- چشم ابجی الان زنگ میزنم آژانس
- خیلی خب مراقب خودت باش
- چشم

تماسو قطع کردم و سرمو به مبل تکیه دادمو چشمامو بستم تو حال خودم بودم که محمد اومد داخل

برخلاف تصورم نه گریه میکرد نه فریاد میکشید
رو به روم رو‌ مبل نشست و تو چشام نگاه کرد

- محمد خوبی؟! حرف نمیزنی من میترسماا!

آروم پلکی زد و نگاهشو به زمین دوخت
- فائزه من خیلی دوستت دارم ولی میخوام راهو برات باز بزارم


#کپےممنوع🚫

1403/01/06 02:04

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_559

دیدم دردام دارن عجیب میشن سریع برای دکترم زنگ زدم
- سلام خانم فراهانی!
-سلام فائزه جان خوبی عزیزم چیزی شده؟
اخ ارومی از دهنم خارج شد و گفتم:
- یکم درد دارم!
- گفتی چند ماهه بارداری!!؟
- سه ماه و نیم!

یکم مکث کرد و گفت: چرا درد داری؟ کار سنگین کردی؟

نگاهی به سوگند انداختم و از جا بلند شدم. رفتم جلو پنجره بزرگ خونه و آروم پچ زدم:

- را...طه داشتم!
- دختره دیوونه مگه نگفتم رعایت کن؟ مگه نگفتم تا قبل پنج ماه ممنوع؟

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- الان چه غلطی کنم خانم دکتر کمکم کن!

برو به شی اف پروژسترون بزار پاتم بده بالا لطف کن کاری نکن استراحت تنها راحته بزار پنج ماه بگذره اونوقت از دیوار راست برو بالا!

- میترسم خانم دکتر!
- این کارو گفتم انجام بده تا ده دقیقه دردت قطع شد جای نگرانی نیست!
- چشم‌

چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
کارایی که دکتر گفته بود رو انجام دادم
تکون های ریز بچه رو حس میکردم

چشام چارتا شده بود
این داشت تکون میخورد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 02:07

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_560

بلند جیغ زدم:
-سوگندددددد...سوگند بیاااا
سوگند درحالی که نفس نفس میزد اومد داخل و گفت:
- جانم ابجی؟
- اینو نگاه...چجوری لگد میزنه؟
سوگند با شادی جیغی کشید و کنارم نشست.

- واییی ننه الهی خاله فدات شههه خدایاااا
دستشو رو شکمم گذاشت و گفت:
- فوتبالیست باشههه؟
خندیدمو گفتم: دخمل خانومه

تو حال خودم بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. میعاد بود. خندیدمو گفتم:

- سلام داشم!
فریاد کشید:
- فائزه بلدی امپول بزنی؟
- آره اره!

سریع قطع کرد سوگند تکونی بهم داد  و گفت:
- ابجی؟!
- نمیدونم بزار بیاد بیینم چی میگه

اروم اروم بسمت سالن رفتم و رو مبل نشستم. منتظر به ساعت نگاه میکردم که یهو در خونه با ضرب باز شد و میعاد محمدو در حالی که. نفس نفس میزد اورد تو خونه

سریع بلند شدمو گفتم چی شده؟
میعاد بهم اشاره زد که برم تو اتاق

محمد رو تخت دراز کشید و چشاشو بست
- این امپولای ارامبخش رو بزن. باید تا شب بخوابه
- حالش خوبه؟
- اره خوبه تو به دادش برس

#کپےممنوع🚫

1403/01/06 02:08

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_561

دستشو تو دستم گرفتم و نوازشش کردم
- اروم باش محمد جانم!
چشماشو نیمه باز کرد و پچ زد:
- سختی زندگی بامنه داغونو الان به بعد حس میکنی!
- باشه تو اروم باش بزار کارمو بکنم
چشاشو بست و درحالی که تو عالم هزیون بود زیر لب زمزمه میکرد؛

- این همه نفرینه نگاره..اون نفرینم کرده!
با ناراحتی به غمش نگاه کردم و امپول رو زدم

راست میگفت روخرابه عشقی مرده خونه امید ساختم!
با حال خراب رو مبل نشستم که میعاد روبروم نشست

- چیشده زنداداش؟
- هیچی! محمد یهو چش شده بود؟
- بعد خاکسپاری حالش بد شد.

سری تکون دادم و روبه سوگند گفتم:
- سوگی بچه هارو ببر طبقه بالا بازی کنن

با لبای برچیده بچه ها رو بالا برد که رفتم و کنار میعاد نشستم
- میعاد جان داداش قشنگم میخوام ازت یچیزی بپرسم راستشو بگو!
- یا خدا این چه سوالیه که داداش قشنگت شدم؟!

ضربه ای به شونش زدمو گفتم:
- میعاد جدی ام!
- خب بگو
موهامو پشت گوشم فرستادم و پرسیدم:

- تو نگار میشناسی؟
یکم فکر کرد و گفت: تو از کجا میشناسیش!؟

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:33

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_564

گوشیش زنگ میخورد.تماس رو وصل کردم
- سیما کارت تموم شد؟!
کمی مکث کردم و تماس رو قطع کردم -لعنت بهت عوضی!

خونه رو ترک کردم و بسمت خونه محمد راه افتادم سرم درد میکرد و باورم نمیشد همچین اتفاقایی افتاده!

جلو خونه نگهداشتم خداخدا میکردم محمد بیدار نشده باشه
فائزه درو باز کرد و با اشاره بهم فهموند که محمد بیداره و مهمون دارن

با همه دست دادم و گوشه ای نشستم محمد با ناراحتی به زمین نگاه میکرم

فائزه اومد کنارم و نامحسوس گفت:
- چخبرا؟!
- خبر دارم توپ البته دختره زده به چاک!

تو جاش جابجا شد و گفت: یعنی چی؟!
- ینی همین زدیم به کاهدون

#فائزه

دستمو مشت کردم و چشامو بستم
.......سه ماه بعد........
دستمو به پهلوم گرفتم و کنار محمد نشستم
- بابا شکمت انقدرام بزرگ نیست چرا به خودت فشار میاری!

چشامو بستم و نفس زنان گفتم
- بخدا سرش تو معدمه!
خندید و به جلو خیره شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:36

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_565

- مثل باباش درشته!
خندیدم و گفتم: خداکنه زشت نباشه مثل تو
- دلتم بخواد!
دستشو گرفتم و گفتم: فقط سه ماه دیگه مونده تموم شه
- چیچی تموم شه!؟ من شیش تا بوه میخوام!

زدم تو سرش: هفت تا بگو مشتری شیم!
همینجوریشم نیومده خسته شدم
- واقعااا خسته نباشی میخوریو میخوابی دیگه؟ کار دیگه ام مگه بلدی؟

اخم کردم: خیلی خری محمد بچه به این بزرگیو نگه میدارم نمیگی چیه

بلند شدم و بسمت در رفتم که با خنده گفت؛
- باشه بابا قهر نکن حالا
- دارم میرم داروهامو بخور نترس زن ذلیل‌

وارد اشپزخونه شدم و کیسه قرصامو دراوردم هنوز هیچی نشده بود دردای گاه و بی گاه امانمو میبرید


قرصو بالا دادم و اب خوردم
- تشنم بودا
میخواستم برم رو تراس که پیام اومد

گوشیمو برداشتم و چک کردم میعاد بود
- سوزوکی امروز تولد محمده ها!

زدم رو پیشونیم
- وای حالا چکار کنم؟
- چمچاره!

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:36

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_566


داشتم دنبال راه حل میگشتم که یهو میعاد زنگ زد.
- وای میعاد دستم به دامنت چکار کنم؟
- اخمخ تو تولد شوهرت یادت نیست؟! الان یه راه ببشتر نداری!

سرمو خاروندم و گفتم: چه راهی؟
- یجا رو رزرو میکنم جم کنیم بریم اونجا تو الکی بگو هوس غذای رستورانی کردی!

- دیشب بودیم!
- چمیدونمممم بگووو یچیزی من دارم میرم یه رستوران شیک ادرسشم میفرستم

- مامان اینارو هم بگو چیزه لیلا هم خونتونه؟
- اره پیش آقاییشه
- ایشه گمشو بزار برم مخ اینو بزنم

- زودتر تا یساعت دیگه به این ادرسی که میفرستم بیاین
- کادو چی؟

ادای گریه کردنو در اورد و گفت:
- محض رضای خدا یکم بامن همراه باش.
الان میگی کادووو چیییی؟؟

نالیدم: خو یادم نبود!
- باشه بابا تو بشین میوه و اذوقه میل کن میسپرم به لیلا بخره یجا قایم کنه تو بده بهش

- باشه مرسی!

گوشیو قطع کردم و رفتم پلوی محمد
- عزیز منی ماشالا جیگر منی ایشالله
- چه اهنگ میخونی؟!

دستشو گرفتم و گفتم:
- ممدی من غذای رستوران میخوام
- وای فائزه دیشب اون همه خوردیی!

- نه الان استوری یه رستورانو دیدم میشه بریم؟


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:37

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_567


به روبرو زل زد و گفت: امروز حوصله ندارم فائزه توام هرشب غذای بیرون نخور نمکش زیاده دست و‌پات ورم میکنه.

پامو کوبیدم زمینو گفتم:
- یا میریم‌همین رستورانی که گفتم یا دست میکنم این بچتو به دنیا میااارمااا گفته باشم!

برگشت سمتم و لبخند زنان گفت:
- عه واقعا؟!
- یعنی منو نمیبری؟
- نه عزیزم. امشب یه املتی چیزی میخوریم

مغزم سوت کشید: محمد میگم پاشو بریم
- فائزه گیر دادیاا کی میزایی من مردممم بخدااا اون بچه تو شکمت شبیه باقالی پلو و کوبیده شده!

خندیدم و دستمو تکون دادم:
- دو ماه مونده پسرم پس هنوز خسته نشووو فقط جمع کننن بریمممم

بلند شد و گفت: امشب املت!
زیر لب لا اله الا الهی گفتم و رفتم تو خونه

- محمد جون عمت انقدر مقاومت نکن نگا بچم چه لگد میزنه؟
- فازی کماندو ناز نیا من امشب رستوران بیا نیستم

چش غره ای رفتم و تو اتاق خزیدم شماره میعاد رو گرفتم؛

- ها
- ها و کوفت این داداش خرت نمیاد رستوران
- ای باباااااا وایسا ببینم خودم اوکیش میکنم

رفتم تو هال و پشت میز نشستم گوشی محمد زنک خورد و رفت سمتش از دور دیدم شماره میعاده پس با خوشحالی گاز محکمی به سیب زدم


‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:38

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_568

محمد فقط گوش میکرد که یهو برق از سرش پرید
-جدی میگی داداس؟! باشه فداتشم وایسا اره ادرس بده ادرس بده الان میام

با شوق بلند شدم که محمد گفت: کجااا؟
- میام باهات دیگه!
- نمیخواد بمون خونه میعاد تصادف کرده باید برم پیشش

مثل مرغ نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی چی من نیام؟!
- یعنی بمون تا برگردم

محکم زدم تو سرم و رو مبل نشستم محمد مثل قرقی از خونه زد بیرون و من زل زدم به میز روبروم

- اخ میعاد بگیرمت جرت میدم

تو فکر جر دادن میعاد بودم که زنگ زد
- به به چه حلال زاده!
جواب دادم:
- ینی میعاد خاکبرسرتتتت با این نقشه کشیدنت اخه الاغ منو گذاشته خونه خودش اومده

حرصی خندید و گفت:
- یه شتر کرایه کن تشریف بیار خب خاکبرسرتتتتت یه ماشینی موتوری چیزی پیدا کن بیا دیگه

- وای چه تر خورد به امشب
- اماده شو حداقل تو ام همراه محمد برسی

- حله‌
رفتم تو اتاق و لباس بلندی به تنم کردم.
دستمو رو شکمم کشیدم

- آیسی ننه بزن بریم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:38

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_569

جلوی در خونه ایستادم و به شیش تا اژانس زنگ زدم دریغ از یه بز برای فرستادن
حیرون و ویرون تا سر خیابون اصلی رفتم که دیدم یه موتوری جلو پام ایستاد

- ابجی با این وضعت منتظر ماشینی؟
باد داشت کلمو با خودش میبرد
گفتم
- اره تولد شوهرمه هیچکس سوارم نمیکنه باید به این ادرس برم

گوشیمو دید و گفت: بشین ابجی میرسونمت
به اسمون نگاه کردم و گفتم:

- خدایا توکل برخودت
ترک موتور نشستم و گفتم:

- داداش اگه شکمم اذیتتون میکنه ببخشید اما اگه سر تایم منو برسونی یه شیتیل مشتییی میدم بهت!

- شما محکم خودتو بگیر که پرواز کنیم
نچی گفتم و لعنتی به محمد فرستادم
- داداش نمیتونی خیز بخوری از بین ماشینا؟ دیرممم شددد‌

- خواهر باید شبیه کاغذ باشیم
- هوف بنظرتون پیاده تا چه ساعتی میرسم؟

- گمونم یکساعت
- ممنونم واقعا من تا برسم کیکشونم خوردن

تو حال خودم بودم که یهو راه افتاد
- دمتگرم منو تا ده دقیقه دیگه برسونی مدیون مبشم

- وسطای راه بودیم که یهو بارون وحشتناکی شروع به باریدن کرد

زدم تو سر خودم
- وای اینهمه ارایش

- خواهر بیا کلاه کاسکت بزار
- زودتر میدادی خببب شبیه سگ شدم

‌#کپےممنوع🚫
‌‌

1403/01/06 17:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/06 17:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/06 17:42

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_570

کلاه رو گذاشتم و گفتم:
- داداش اتیش کن
با سرعت بالا بسمت هتل رفتیم اون این هیری ویری بچه هم شروع کرد به لگد زدن.

- ایسی ننه اروم تموم بدبختیا تکمیله همین مونده درد زایمان بگیرم

اقاهه داد زد: بامنی ابجی؟!
- نه داداش تو راهتو برو مارو زنده برسونی..

صدای گوشیم اومد میعاد بود
سریع جواب دادم:
- ها؟
- داری با بشقاب پرنده میای؟! صدای چیه این؟
- پشت موتورم من محمد کو؟

-پ محمدو نگهداشتیم جلو در نمیدونه چی به چیه موتور از کجا اوردی توزودتر بیا داره میاد داخل

- دیگه رو قالیچه حضرت سلیمان که نیستم وای من دیرم میشه شما خودتون بهش تبریک بگید

گوشیو قطع کردم و گفتم: داداش برگرد

- عه رسیدیم اون هتل طلاییه مقصدتونه
با خوشحالی گفتم:

- دستت درد نکنهههه ممنونننن

هرچی پول نقد داشتم دادم به موتوریه
اونم پولو بوسید گذاشت تو سر جیبش

- ممنون ابجی خدابرکت بده

نزدیک در هتل بودم به لباس خیسم نگاهی انداختم:
- سگ توس چقدرم ترسناک شدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:43

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_571

سریع یه آینه در اوردم و قیافه خوفناکم رو راست و ریس کردم
- اخیش بهتر شدم
با خوشحالی وارد سالن رستوران شدم که محمد با خوشحالی برگشت و نفس راحتی کشید

لبخندی زدم و بدو بدو بغلش کردم. شکمم باعث میشد نتونم مثل ادم بغلش کنم اما همونم کافی بود


کنار محمد ایستادم و مثل بلاگرای مکار شروع کردم به اشک تمساح ریختن

لیلا در حالی که کف میزد اومد بغل دستم و گفت:

- خاکبرسرت کادو کو؟
برگشتم سمتش و گفتم: وااای لیلا نگرفتمش از تو شمشادا

محکم زد تو سرم و رفت بیرون
پشت یه میز نشستیم مشغول شام خوردن شدیم

تموم مدت متوجه نگاه های پر مهر علی اقا و شکوفه جون رو خودمون شدم

با اینکه محمد پسر خودشون نبود ولی هیچی براش کم نمیذاشتن

داشتم غذارو میبلعیدم که متوجه تکون های شدید بچه شدم

یهو قاشق از دستم افتاد و چنگ محکمی به دست محمد زدم

شکوفه جون با ترس گفت:
- فائزه دخترم؟

دستمو به کمرم گرفتم و شروع کردم له نفس زدن
محمد شونه هامو گرفت و داد زد:

- فائزه خوبی؟!
صدای همه رو‌میشنیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:44

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_572

تو عالم خیال مادرمو میدیدم که سر زایمان سارا چجوری تو دستای پدرم از بینمون رفت و من برای همیشه تنها و بی همدم شدم

#محمد
فائزه رو گذاشته بودن رو تخت و سریعا اونو به اتاق عمل بردن.

پشت در ایستادم و دستمو رو سرم گذاشتم
اخه الان چه وقت عمل بود بچمون فقط هفت ماهش بود

رو صندلی نشسته بودم که میعاد و مادر و لیلا هم اومدن

مادرم شونمو گرفت و گفت:
- چیشده مادر؟

با ناراحتی گفتم : پلاکت خون و چمیدونم بیماری ارثی‌

میعاد با رنگ پریدگی گفت:
- یعنی الان چی میشه؟
- گمونم بچه رو از دست بدیم!

مادرم رو زانوش زد و شروع کرد به گریه کردن
دکتر اومد بیرون و گفت:

- نمیتونیم عمل کنیم گه عمل بشن هر دو رو از دست میدیم بیمار رفته تو‌کما

با شنیدن کلمه کما تموم تنم بی حس شد و فقط بهش زل زدم

- و مجبوریم یک هفته صبر کنیم تا وضعیت پایدار بشه وگرنه فقط یه دوراهی میمونه

#کپےممنوع🚫
‌‌

1403/01/06 17:45

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_573

نه مثل اینکه خوشی های من پایدار نبود
دیگه اوم ممد سرخوش وجود نداشت
از پشت شیشه به فائزه نگاه میکردم که کلی سرم بهش وصل بود

دستمو رو شیشه گذاشتم و با چکیدن قطره اشکی چشامو بستم

یه یاد اون روزی افتادم که ماشینم خورد به پاش و رو زمین افتاد
روزایی که باهام لج بود و حتی کنارمم نمیخوابید

روزای تلخ و شیرینی که تو همه صحنه ها فائزه رو کناز خودم میدیدم

چشامو وا کردم و گفتم:

- فائزه نذار ته قصمون جدایی باشه
تروخدا مثل مامانت نرو فائزه به یه هفته برسه؛ باشه؟

سرمو به شیشه چسبوندم که دستی رو شونم نشست
با دیدن میعاد لبخند تلخی زدم که اروم گفت:

- گریه نکن داداش یمدته زندگیمون شده همین
- سوزان نباید بره! اسم دخترمونو گذاشتیم آیسان. نباید بره

با ناراحتی گفت:
- احتمالا امشب بچه رو به دنیا بیارن!
با چشای به خون نشسته سرمو سمتش کردم.

- چی؟! یعنی چی؟

به فائزه نگاه کرد و چشاشو بست
- میعاد فائزه زن منه مادر بچمه مگه دکتر نگفت یکی دوهفته؟!

- به دستگاه رحم نگاه کن حال بچت خوبه و حال فائزه بده ممکنه بچه باعث مرگ فائزه شه ممکنه هم یهو ورق برگرده

‌#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:46