:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_574
مشتی به شیشه زدم و داد زدم:
- کاش ازت بچه نمیخواستم کاش اصلا ذوق نمیکردم بارداری!
بسمت راهرو رفتم دیدم دکتر داره با خانوادم حرف میزنه اشکامو پاک کردم و بسمت دکتر رفتم
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- آروم باش پسرم
- چیشده خانم دکتر؟
- مجبوریم بچه رو بدنیا بیاریم
گیج پرسیدم: فائزه چی؟
لیلا شروع کرد به بلند گریه کردن دنیا رو سرم خراب شد
- داریم تموم تلاشمونو میکنیم که حداقل تو کما بمونه ومادر رواز دست ندیم
- برام مهم فائزه..من اون بچه رو نمیخوام!
- نمیتونیم بچه سالم رو بکشیم اقای محترم
دکتر بسمت در اتاق فائزه رفت که یهو از ته راهرو صدای جیغ و گریه خواهر برادرای فائزه اومد
برنگشتم...روسیاه بودم! بچه ها به در اتاق رسیدن که سوگند رو زمین نشست
سارا اومد سمتم و گوشه لباسمو کشید
- آبجیم نمیاد؟!
دوتا دستمو جلو صورتم گرفتم و شروع کردم به اشک ریختن
صدای برادرای فائزه میومد
- راحت شدی پسر پولداره؟ ابجیمون داره میمیره...وای بحالت! وای بحالت خواهرم بمیره!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1403/01/06 17:47