The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_574

مشتی به شیشه زدم و داد زدم:
- کاش ازت بچه نمیخواستم کاش اصلا ذوق نمیکردم بارداری!

بسمت راهرو رفتم دیدم دکتر داره با خانوادم حرف میزنه اشکامو پاک کردم و بسمت دکتر رفتم‌

مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- آروم باش پسرم
- چیشده خانم دکتر؟
- مجبوریم بچه رو بدنیا بیاریم

گیج پرسیدم: فائزه چی؟
لیلا شروع کرد به بلند گریه کردن دنیا رو سرم خراب شد
- داریم تموم تلاشمونو میکنیم که حداقل تو کما بمونه و‌مادر رو‌از دست ندیم

- برام مهم فائزه..من اون بچه رو نمیخوام!
- نمیتونیم بچه سالم رو بکشیم اقای محترم

دکتر بسمت در اتاق فائزه رفت که یهو از ته راهرو صدای جیغ و گریه خواهر برادرای فائزه اومد

برنگشتم...روسیاه بودم! بچه ها به در اتاق رسیدن که سوگند رو زمین نشست

سارا اومد سمتم و گوشه لباسمو کشید
- آبجیم نمیاد؟!

دوتا دستمو جلو صورتم گرفتم و شروع کردم به اشک ریختن

صدای برادرای فائزه میومد

- راحت شدی پسر پولداره؟ ابجیمون داره میمیره...وای بحالت! وای بحالت خواهرم بمیره!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:47

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_575

میخواستم چیزی بگم که یهو در باز شد و چندتا پرستار تخت فائزه بیرون اوردن
همه بسمت تخت رفتیم
پرستار گفت:

- همه برید کنار..باید بچه رو به دنیا بیاریم وگرنه مادر تموم میکنه

با این حرف دنیا رو سرم خراب شد دیگه توان یاری تخت فائزه نداشتم
در اتاق عمل بسته شد و من روبرو ایستادم و فقط زل زدم
به دری میتونست عشقمو بهم برگردونه یا ازم بگیرتش..

چقدر برای بچمون ذوق داشتیم..چقدر...!
مادر و‌پدر و لیلا و خواهر برادرای فائزه بی وقفه اشک میریختن و من تنها کارم نگاه کردن بود

شاید چهل دقیقه جلوی در ایستاده بودم تا فقط خبر خوب بشنوم

اما پاهام میلرزید..دلشوره بدی داشتم..
دستمو به در تکیه دادم و‌ از ته قلبم خدا رو صدا زدم

میعاد اومد زیر بغلمو گرفت و منو بسمت صندلی برد

با گریه گفتم: مامان..اگه...اگه فائزه برنگشت من بچه رو نمیخوام...ببریدش بهزیستی...ببریدش بندازیدش...بیچاره شدم..

چند بار رو پام زدم که دکتر هراسون اومد بیرون..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:48

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_576

بسمت دکتر دویدم..قبل اینکه حرفی بزنه  پرستار بچه کوچولوی منو فائزه رو درحالی که تو تخت سرپوشیده شیشه ای بود بیرون آورد

نگاهی به بچه انداختم..دلم لرزید..خیلی کوچولو و بی پناه بود
با صدای بیجون گفتم:
- فائزه ام؟! فائزه ام کجاست؟!

دکتر لبخندی زد و گفت:
- خداروشکر زیر عمل دووم اوردن
لبخندی زدمو گفتم:

- زنده هست دیگه؟
- تا فردا چشماشو باز میکنه...بخاطر حساسیت نود و نه درصدی به مایع جنین رفته بود تو کما...

با رفتن دکتر و بچه کوچیکم فائزه هم درحالی که رو‌تخت بود اوردن بیرون

دستشو گرفته بودم و همراه تخت راه میرفتم

- خانوم بیدار شو..کوچولومون هفت ماهه مادر میخواد..بلند شو باشه؟! باشه خانوم قوی من؟

با حال بدی دستشو رها کردم و ازم دور شد..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:50

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_577

همگی با ذوق از پشت شیشه به بچه نگاه میکردیم
مادرم هی نازش میداد و براش ادا در میاورد..

بابا و میعاد هم با شادی به بچه زل زده بودن...هرچقدر میخواستم لبخند بزنم بیاد فائزه می افتادم‌

همون حال که همه مشغول بچه بودن؛ بسمت اتاق فائزه رفتم و دیدم پرستارا دارن تمیزش میکنن..

-سلام اومدم ببینمش..میتونم؟
- بله بفرمایید

با رفتن پرستار ها کنارش نشستم و دستشو گرفتم

- بچمون کپی منه...مامان با ذوق و بغض صداش میکنه مهنا.. آیسی مایسی کنسله هااا گفته باشم.!

خودم خندیدمو ادامه دادم:
- میدونم خودتم نظرت همینه!

سرمو کنار سرش گذاشتم و گفتم:

- زودتر بهوش بیا دیگه فائزه..نمیگی من دلم تنگ میشه برات؟! چکار کنم خب؟

نگاهی به اطرافم انداختم و کنار تختشو باز کردم

کفشمو دراوردم و رفتم رو تخت

سرشو رو دستم گذاشتم و به حالت بغل گرفتمش

- بیا باهم لالا کنیم که هردومون راحت بخوابیم..

موهاشو ناز میکردم که چشام گرم شد و بخواب رفتم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/06 17:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_578

با حس کردن دستای گرمی چشامو باز کردم و سریع تو جام نشستم
فائزه نبود

وحشت زده از تخت پایین اومدم و حیرون و سرگردون تو‌راهرو اسم فائزه رو صدا میزدم که یه پرستار جلوم سبز شد

- چخبرته اقا اینجا بیمارستانه! قرص فائزه خوردی؟

تا خواستم چیزی بگم که صدای شادمانه میعاد از پشت سرم اومد

- نه خانوم پرستار ایشون قرص جوشان خورده داره میجوشه
پرستار به میعاد اخمی کرد و گفت:

- شمام که صداتو انداختی رو سرت!
میعاد اومد‌ جلو‌و گفت:

- باشه خانم پرستار شما خونتو کثیف نکن بفرما سر کارتون
- مردم چه بی ادب شدن!

و بعدشم رفت
میعاد استین لباسمو گرفت و منو به سمت دیگه لی کشوند

- چته برادر من؟ هی فائزه فائزه راه انداختی؟
- فائزه کو؟ خودم بغلش کردم و خوابیدم.. الان کجا رفته؟

منو بسمت دیگه ای کشوند که گفتم:
- با تواما میعاد!

جلو به شیشه نگهم داشت و دیدم که فائزه رو ویلچر نشسته و بچه بغلشه

همونجا از خوشحالی پاهام سست شد و رو زمین نشستم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:54

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_579

رو زمین نشسته بودم و اشک شوق میریختم که مادرم فائزه با ویلچر اورد بیرون
جلو پاش نشستم و دستشو محکم گرفتم:

- باور کنم تویی که روبرومی؟!
سری تکون دادکه میعاد با حالت گریه مسخره ای گفت:

- کوری مگه عمه خانومه؟
فائزه لبخندی زدو گفت:

- فقط نمیدونم چرا رو ویلچرم..پامم خیلی درد میکنه

لیلا شونه فائزه گرفت و گفت:
- چیزی نیست عزیز دلمم..ضعیف شدی به مرور زمان حالت بهتر میشه!

- واقعا؟!
- اره دیوونه!

لبخندی زدم و صورت فائزه بسمت خودم کشیدم
- بچمون چطوره؟
- تو دستگاهه نمیتونه شیر بخوره..بهش تقویتی میزنن..

بق کرده پچ زد: چه مادر بیخودی ام!
- تو مادر قوی ای هستی...

کم کم دورمون خلوت شد که پیشونیشو بو سی دم و گفتم«

- اسمشو چی بزاریم؟

لبخندی زد و گفت: مهنا..

‌لبخند رو‌لبم ماسید و گفتم: جدی میگی؟
- اوهوم...شبیه خواهرتم هست..

- اما تو که اونو ندیدی!

لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:55

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_580
#فائزه
روزی که میخواستم مرخص شم حتی باورم نمیشد قراره برگردم
بعد از یک ماه و نیم بالاخره تونستم بچمو ببرم خونه

البته به خواست شکوفه جون رفتیم خونه اونا...با کمک محمد از پله ها بالا رفتم و رو تخت نشستم

مهنا کوچولو رو بغل گرفتم و نفس راحتی کشیدم

شکوفه جون لبخندی زد و از بقیه خواست که اتاقو ترک کنن و خودشم رفت

محمد اومد کنارم و تو چشام زل زد:
- فازی من چطوره؟
- وای محمد هنوز پاهام شل میشه

لبخندی زد و دستشو کرد تو جیب شلوارش
- حالا الان یچیزی میدم بهت تا شل زدن پاهات یادت بره!

متعجب نگاهش کردمو گفتم:
- زشته محمد باز عقلت کاهل شده؟ بخدا روان شناس ها گفتن بچه ها از تو شکم مادر این مسایل رو درک میکنن..خود دار باش عزیزم بذار بخوابه بعد هر غلطی خواستی بکن

مثل مرغ نگاهم کرد و گفت:

- چیزی زدی فائزه؟
- ها؟
- دختر چقدر مغزت مریضه پشمااااممم...

دستشو از جیبش در اورد و یه جعبه جلوم گذاشت

- گمون نکنم دخترمون چیز بدی متوجه شه..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/06 17:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

رمضان آمد و دارم خبری بهتر از این

مژده‌ای دیگر و لطف دگری بهتر از این

گر چه باشد سپر آتش دوزخ صومش

لیک با این همه دارد سپری بهتر از این

رمضان! ای که دهی مژده میلاد حسن

به خدا نیست به عالم خبری بهتر از این

میلاد دومین اختر تابناک آسمان ولایت امام حسن مجتبی (ع) مبارک باد

1403/01/07 18:59

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_581

به همراه محمد از پله ها پایین رفتیم که شکوفه جون اومد جلو محکم بغلم کرد و گفت:
- خوش اومدی عزیز دلم...

علی اقا هم بغلم کرد و گفت: خوبی دخترم؟! بهتری؟!

لبخندی زدمو گفتم: بله...
ممنون از لطفتون..

شکوفه جون سریع گفت:
- دلم براتون یه ذره شده بود..
بیاید میزو چیدم

با لبخندی به طرف میز رفتیم.
محمد و علی آقا پشت میز نشستن و یه چندتا وسیله مونده بود با کمک شکوفه جون آوردیم و روی سفره گذاشتیم

دور میز نشستیم که شکوفه جون گفت:
- ای وای بچه چی پس...

با خنده گفتم:
- داشت میخوابید بهونه میگرفت... لیلا بالا پیشش هست

شکوفه جون باشه ای گفت و ادامه داد:
- پس من شام بکشم برای لیلا ببرم...

سریع گفتم:
- خودم‌ براش میبرم شکوفه جون..
شما بشینید شام بخورید...

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/07 23:33

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_582

شکوفه جون باشه ای گفت که یه سینی گرفتم و توش غذا و مخلفات و دوغ گذاشتم و سینی رو گرفتم و به طرف پله ها‌ رفتم

آروم در اتاق رو باز کردم که دیدم لیلا بچه رو روی پاهاش گذاشته و با سرعت سانتریفیوژ داره‌ تکونش میده و زیر لب میگه:
- لا لالایی گل لالا مهتاب اومده بالا موقع خوابه حالا لا لالایی گل میمون بخواب اومده مهمون...

با خنده و صدای آروم گفتم:
- خاک بر سر این چه طرز تکون دادنه...
خون و پلاسما بچه از هم جدا شد..

با دیدنم انگار داغ دلش تازه شد.

با ناله گفت:
- بیا این‌بچتو جمع کن... من خوابم برد این‌خوابش نمیبرههه... عین وزغ داره منو نگاه میکنه..

خندیدم و سینی رو روی زمین گذاشتم و بچه رو بغل کردم و گفتم:
- خب پس سینی رو بگیر بریم‌ همون پایین شام بخوریم

لیلا باشه ای گفت و سینی رو گرفت و جلوتر از اتاق خارج شدم و اونم پشت سرم اومد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/07 23:33

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_583

بچه به بغل پشت میز نشستم که علی اقا گفت:
-لیلا دخترم؛ بهتر نیست عروسی رو ماه بعد بگیریم؟! خونوادمون به جشن و شادی احتیاج داره!

لیلا کمی اب خورد و گفت:
- اهم...من..راستش ..باید با خانوادم هماهنگ‌کنم..هنوز یسری از جهازم‌مونده! تکمیل کنم بهتون میگم... گمون نکنم خیلی طول بکشه!

علی اقا یه لقمه غذا خورد و گفت:

- نبینم ذهنت درگیر باشه عروس کوچیکه..هرچیزی مونده..حتی قاشق زو هم لیست کن من بگیرم.

لیلا سریع گفت: نه...نههه اصلا..پدرم ناراحت میشه...چشم ما تا ماه بعد آماده میشیم!

علی اقا نگاه معناداری به لیلا انداخت و از تو جیبش یه پاکت دراورد

محمد لبخندی بهم زد که منم با شوق به لیلا نگاه کردم

- این چیه پدر جان؟!
- کادوی منه به عروس عزیزم!

لیلا به میعاد نگاهی کرد و بعد کادو رو گرفت..

شکوفه جون لبخندی زد و گفت:

- مبارکت باشه دختر گلم
علی اقا دوباره دست کرد تو جیبش و یه جعبه دراورد..

- اینم برای عروس بزرگم..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/07 23:34

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_584

با کنجکاوی جعبه رو گرفتم که شکوفه جون با ذوق گفت:
- به سلیقه منه هااا..
خوشحال شدم و گفتم: ممنونم..خیلی ممنونم..
جعبه رو باز کردم و با  دیدن انگشتر ظریف پروانه ای لبخند پر رنگی زدم

- بیش از حد خوشگله!
میعاد چشمکی زد و گفت:

- وقتی پاپا جون طلاسازی داره دیگه گفتن کلمه خوشگله براش عادیه‌! تازه قراره پاپا جون یه سرویس از بهترین نوعشم برا لیلا بزنه!

علی اقا خندید و گفت: اره قراره قسطی پونصد میلیون بهم بدی!

میعاد هم مثل خودش خندید و با لودگی کف دستشو سمت پدرش برد و گفت:

- باشه پدر جان..این کف دستو ببین! مو نداره حالاشما هی بِکَن!

- مظلوم نمایی نکن بچه..حاالا میخوای تو محوطه عروسی بگیریم یا تالار؟

لیلا لبخندی زد و گفت:
- فضای اینجا خیلی بزرگ و جذابه...

میعاد پرید وسط حرف لیلا
- اره زن جان.. ولی اون عروسی محمد بود که دف اوردن و صلوات میفرستادن..

عروسی من دامبالادیمبوله! پیست رقص و آتش بازی و داد و هوار!

شکوفه جون خندید و گفت-
- امان از دست تو میعاد امااان!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/07 23:43

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_585

شیرخشک بچه رو دادم و بادگلوشم گرفتم..دیدم تو بغلم خوابیده که گذاشتمش تو تخت کوچولوش..
چون زود اومده بود فقط براش لباس خریده بودیم.. قرار شد تا هفته بعد سیسمونیشو کامل کنیم

جلو آینه ایستادم.. هنوز پاهام ضعف داشتن و موهامم کم پشت شده بود

همینجوری با خودم درگیر بودم که محمد هم اومد داخل و گفت:

- وااای *** خوشگلم خوابه؟!
- زشته محمد به بچه ادم میگی توله سگ؟

- اره چون خوشگله!
- به به چه دلیل محکمیی آفرین

تو گلو خندید و لبه تخت نشست
- تو خودت خوبی مامان نینی؟!

به صورتم یکم آبرسان زدم و گفتم:

- منم خوبم.. فقط خیلی خستم.. دوماه تو بیمارستان یودیم و واقعا تموم بدنم درد میکنه


لبخندی زد و گفت:
- زودتر میریم خونمون بعد برات یه پرستار میگیرم که کمک حالت باشه خوبه؟!

درحالی که داشتم لباسای بچه رو تا میکردم گفتم؛

- حالا انقد لی لی به لالام نذار پر رو میشم

دارم بستر مهیا میکنم حال کنی هی برام بزایی..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/07 23:44

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_586

چشمامو ریز کردم و گفتم:
- ای مردک جومونگ نما
پس بخاطر منافع خودت میگی

هارهار خندید که با چشمای گرد گفتم:
- ببند دهانت را ای مضحک
بچم تازه خوابیددد
دهنتو اندازه اسب باز کردی داری هارهار میخندی

دنبال بچه بیشتر میگردی برو سراغ سویا
سوسانو برات فقط یکی میاره

با خنده گفت:
- هین سوسانو جان این چه حرفیه
من میخوام نسلم فقط از یه زنم ادامه پیدا کنه

خندیدم که ادامه داد:
- ما اصلا آمده ایم که بزاییم

با خنده گفتم:
- حالا میخوای رشد مثبت جمعیت جامعه رو دست نگی
به فکر منم باش بعد یه زایمان اینطوری وا رفتم

چشمکی زد و گفت:
- تا واسه بعدی سرحال میشی

لباسو سمتش پرتاب کردم و با ناله گفتم:
- خیلی دوست دارم زودتر بریم خونه خودمون
اونجا حس آرامش و امنیت دارم

دوست دارم بچمم توی خونه خودم باشه
اینطوری مزاحم بقیه هم نمیشیم

محمد دستشو روی سینش گذاشت و گفت:
- ای به چشم
در اولین فرصت کاراشو ردیف میکنم بریم خونه خودمون

تشکری کردم و بقیه لباس هارو جابه جا کردم.
توی یه ظرف شیشه ای هم شیر خشک آماده کردم و بالاسر بچه گذاشتم تا آماده باشه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/07 23:46

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_587

به طرف محمد که روی تخت بود برگشتم.
جلوش وایستادم.

تمام کارامو زیر نظر گرفته بود و تا الان خیره نگاهم میکرد.
یهو گفتم:
- کاات

با تعجب یه ضرب روی تخت نشست و گفت:
- چی کات؟!

دست به سینه گفتم:
- پرده سینما کات
فیلم تموم شد.
مرسی موجبات همراهی مارا فراهم آوردید

حالا بکش کنار میخوام بخوابم.
خندید و روی تخت جمع و جور تر دراز کشید و کنارش دراز کشیدم

موهامو باز کردم و حس زندگیی بهم دست داد.
با آرامش چشمامو بستم و زیر لب گفتم:
- محمد چشامو باز کردم بریم خونمون

خندید و دستشو توی موهام فرو برد و گفت:
- چشم
فعلا استراحت کن.

حرکتای دستش باعث شد به ثانیه نکشید خوابم برد.
****


با صدای بچه خواب آلود روی تخت نشستم.

سریع شیرجه زدم و بچه رو از روی تخت گرفتم.
زیر گوشش شروع کردم گفتن نواهای نامربوط و پیش پیش که فقط ساکت بشه و موفق هم شدم.

خمیازه کنان سر تخت نشستم و شیشه شیر و توی دهن بچه گذاشتم و منگ به در خیره شدم.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:18

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_588

یهو در اتاق یه ضرب باز شد و قیافه شاد و شنگول محمد نمایان شد.
همچنان پوکر نگاهش میکردم که شنگول گفت:
- کیف میکنی داری با من زندگی میکنییی

اصلا خشنودی رو توی عمق چشمات میبینم
زیر بغلم رو خاروندم و خمیازه کشیدم که چهرشو تو هم جمع کرد و گفت:
- فائزه من این همه احساس خرج کردم

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- میخواستی ولخرجی نکنی
من الان تازه از خواب بیدار شدم.
اونم بد بیدار شدم...
لطفا از خشنودی بنده سخن نگید

خندید و خودشو بهم رسوند و به بچه خیره شد و گفت:
- دیدی بهش میگم *** ناراحت میشی
نگا چطور بیدارت کرد

با حرص گفتم:
- اونم یه هاپوعه مثل تو..
یهو میزنه به سرش سر و صدا میکنه
دیگم نبینم به بچم این الفاظو بگیااا
چلمنگ

تخس گفت:
- یعنی چی فائزه
فرق نباید بزاریااا
داره کم کم حسودیم میشه.

با تعجب گفتم:
- کم کم حسودیت میشههه؟! وای چقدر دیر
من جات بودم تا الان بچرو انداخته بودم تو چاه

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/08 00:18

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_589

خندید که با لبخندی گفتم:
- دارم باهات شوخی مضحک میکنم
هیچکسی جای تورو توی قلب من نمیگیره.

هیچوقت جای هیچکسی توی قلب آدم فراموش نمیشه
هرکسی جای خودشو داره
توعم جای خودتو داری توی قلب من‌‌... یه جایی اون بالا بالاها که هیچکس قدش بهش نمیرسه

با عشق نگاهم کرد و گفت:
- خود شما هم اصلا شدی نگهبان قلبم
ورود و خروجاش دست خودته
یک کلام مالکیتش واسه خودته

با عشق توی تخم چشماش زل زدم که ادامه داد:
- حالا هم وسایل رو جمع کن
میخوایم بریم خونه خودمون

با خوشحالی از جام پریدم و با بچه بالا پایین پریدم..
محمد با خنده گفت:
- آقااا مراقب باش
باز الان یه جات میگیره من گردن نمیگیرما‌

راست میگفت بزمچه.
جای بخیه هام درد گرفته بود.
وایستادمو و چهرمو تو هم جمع کردم و گفتم:
- اصلا یادم نبود
توف بر تو باش که یهویی خبر میدی

با تعجب و ناله گفت:
- باز من فوش خوردم

چشامو نازک کردم و گفتم:
- همیشه تو باید فوش بخوری عزیزم.
حالام بیا بچه رو بگیر برید بیرون

من همه وسایلو جمع میکنم

باشه ای گفت و به طرفم اومد و بچه رو گرفت.


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:19

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_589

خندید که با لبخندی گفتم:
- دارم باهات شوخی مضحک میکنم
هیچکسی جای تورو توی قلب من نمیگیره.

هیچوقت جای هیچکسی توی قلب آدم فراموش نمیشه
هرکسی جای خودشو داره
توعم جای خودتو داری توی قلب من‌‌... یه جایی اون بالا بالاها که هیچکس قدش بهش نمیرسه

با عشق نگاهم کرد و گفت:
- خود شما هم اصلا شدی نگهبان قلبم
ورود و خروجاش دست خودته
یک کلام مالکیتش واسه خودته

با عشق توی تخم چشماش زل زدم که ادامه داد:
- حالا هم وسایل رو جمع کن
میخوایم بریم خونه خودمون

با خوشحالی از جام پریدم و با بچه بالا پایین پریدم..
محمد با خنده گفت:
- آقااا مراقب باش
باز الان یه جات میگیره من گردن نمیگیرما‌

راست میگفت بزمچه.
جای بخیه هام درد گرفته بود.
وایستادمو و چهرمو تو هم جمع کردم و گفتم:
- اصلا یادم نبود
توف بر تو باش که یهویی خبر میدی

با تعجب و ناله گفت:
- باز من فوش خوردم

چشامو نازک کردم و گفتم:
- همیشه تو باید فوش بخوری عزیزم.
حالام بیا بچه رو بگیر برید بیرون

من همه وسایلو جمع میکنم

باشه ای گفت و به طرفم اومد و بچه رو گرفت.


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:19

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_590

محمد با بچه از اتاق بیرون زد که مشغول جمع کردن وسایل شدم.
همه وسایلا رو جمع کردم و دم در گذاشتم

بعدشم یه دست لباس مناسب گرفتم و لباسامو با لباسای مناسب عوض کردم.

به قیافم توی آیینه خیره شدم.
دارم میرم خونه خودم... باید نو نوار میشدم

لوازم آرایشم رو بیرون آوردم و یکم رنگ و لعاب به صورتم پاچیدم.
یه رژ کمرنگ هم زدم
حالا شدم ماه

یه دست لباس نو و جدید هم واسه بچه خوشگلم بیرون آوردم تا تنش کنم.

بقیه وسایل رو سر جاش گذاشتم و کیف بچه ک کیف خودمو گرفتم و از اتاق بیرون زدم.

از پله ها پایین رفتم.
همه توی حال نشسته بودن.

شکوفه جون با دیدنم به طرفم اومد و گفت:
- وای فائزه جونم چرا میخوای بریییی
من تازه بهتون عادت کردممم

با خنده گفتم:
- عشقم منم به خونم عادت کردممم..
عادت خیلی چیز بدیه

خندید که به طرف محمد رفتم و بچه رو از بغلش برداشتم.
لباسای بچه رو عوض کردم و رو به محمد گفتم:
- محمد جان وسایل بالا جمع شده توی اتاقا

من و بچه هم آماده ایم.

محمد باشه ای گفت و به طرف طبقه بالا رفت تا وسایل رو بیاره.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:20

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_591

محمد ساک به دست از پله ها پایین اومد
بچه رو توی بغلم جابه جا کردم و به طرف شکوفه جون رفتم

بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خیلی ممنونم ازتون
برام مثل مادر بودید
حتما حتما پیش ما بیاید

من واقعا از اینکه دارم از اینجا میرم منظوری ندارم
اینطوری هم نیست اینجا راحت نباشم نه!

ولی خب هم وضعیت خودم هم با حضور بچه به نظرم خونه خودمون بهتره!

شکوفه جون با لبخندی ماچم کرد و گفت:
- این چه حرفیه گلم
هرجا راحتی باشه
ماهم حتما بهت سر میزنیم مزاحم میشیم

با خنده گفتم:
- مراحمید شما

با آقاجون هم خداحافظی کردم و محمد هم خداحافظی کرد
دوتایی از خونه بیرون زدیم و به طرف ماشین رفتیم

وسایل رو صندوق عقب گذاشتیم و با بچه جلو نشستم
آخیشش

پیش به سوی خونه
محمد هم نشست و با نیش باز بهش خیره شدم که محمد هم خندید و ماشین رو راه انداخت

#کپےممنوع

1403/01/08 00:21

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_592

از خونه‌شون که دور شدیم با لبخندی که شرارت ازش میبارید گفت:

_به به فائزه خانم
میبینم ذوق داری با شوهر جانت خلوت کردی!

برگشتم سمتش و تریپ فائزه ضدحال و گرفتم و گفتم:
_نه حاجی..
چه ذوقی چه شوقی؟!

_چیزی شده؟

_داش تازه یکی زاییدم فعلا تحریم در پیش داریم!

چشماش گرد شد و محکم کوبید رو پیشونیش:
_دروغ میگی؟!
فائزه من میمیرم دیگه طاقتم تمومه

بلند زدم زیر خنده که بچه نق زد..
_با پوزش و اندوه باید بگم که بله، تا اطلاع ثانوی خبری از خلوت شاهنشاهی نیست آقا محمد

_هی همش تقصیر این پدرسوختس
بخدا انقدری که این مدت فشار روم بود خودم میزاییدم راحت تر بودم

دستمو با حالت چس منگولانه تو فیلما
گذاشتم روی دستش و گفتم:
_ایجان...غصه نخور عزیزم میریم خونه یکی هم من تو شکم تو میکارم دیگه احساس کمبود نکنی!

_فائزه!!!

اخم کردم
_زندگی مشترک یعنی همه چی متقابل باشه
من بزام تو نگاه کنی؟ نچ
این تو عدل و عدالت فازی نیست

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:22

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_593

عدالتی نشونت میدم که پشمات بریزه
_شبیه این شوهرای تحریم زده که هیچ گوهی نمیتونن بخورن حرف میزنی!

وارد خیابونی شدیم که با خونمون فاصله کمی داشت
ممد با اعتماد بنفسی که نمیدونم از کجا میومد لب زد:

_تحریم و دور میزنم همسر زیبای من!

اوه اوه داره فشار میخوره؟
همسر زیبای من؟
بلند خندیدم معلوم نبود چقدر فکر کرده بود تا این تحریم و دور بزنه

_بخند بخند... یه نگا به خ... شتک منم بنداز باز بخند!

با پشمای ریخته نگاهم رو پایین تر بردم
استغفرلله این دیگه تحریم حالیش نیست

_پشماممم

_غصه نخور
خدا بزرگه! فوقش یه زن دیگه میگیرم تا پایان دوره تحریمات

_عزیزم اون موقع دیگه عَلَم پاره‌ای نداری که بخوان بهت زن بدن، پاپیون میکنم دور گردنت

ماشین و پارک کرد:
_یجور حرف میزنی دردم گرفت

لبخند حرص دراری زدم و خواستم پیاده بشم که دستمو کشید و گفت:

_وایسا من پیاده شم بچه رو بگیرم

_خب زودباش خستمه

اشاره‌ای به خ... شتک طلایی خود کرد و گفت:

_اینطوری؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_594

_بدبخت خدازده.. چیکار کنیم الان؟

چهره‌ش سرخ شده بود و کلافه نگاهشو می‌دزدید.. بمیرم براش بچه چه فشاری میخوره!

_ساکت شو یکم

قهقهه‌ای سر دادم که دوباره بچم نق زد
الان با خودش میگه چه ننه دهن گشادی دارم به فرمون ماشین هم میخنده

_نخند فائزه اِ‌...
شوهرداری اینطوری نوبره والا!

_استغفرلله دهن منو باز نکن محمد جان

برگشت سمتم و بی طاقت گفت:
_فائزه همینجا یکاریت میکنما

_بچه میترسونی؟

اخم جاذابی که صورتش رو پوشونده بود بین من و مهنا در گردش بود، با یه حرکت برگشت سمت عقب و با برداشتن پتوی مهنا از ماشین پیاده شد

خدا شفا بده
بیا فائزه شوهر نکردی، نکردی وقتی هم کردی ناقص العقل از آب دراومد

داشتم به انتخابم افسوس میخوردم که دیدم پتو رو جلوی خشتکش گرفت و در سمت من رو باز کرد:

_بده اون توله رو بریم خونه دیگه به پای من بمونیم تا عصر اینجاییم‌

بزور جلوی خندم رو گرفتم که دوباره غر زد:

_یه ذره هم مراعات نمیکنی همش میخوای دلبری کنی تو این اوضاع

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:26

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_595

_نمردیم و این خر بازیامون دلبری نام گرفت

بچه رو آروم بغل گرفت و با صدای آرومی گفت:
_کلید و از جیبم دربیار در و باز کن

دلم کمی تیر میکشید و این درد انگار داشت خودش رو کم کم نشون میداد

با این حال چیزی به روی خودم نیاوردم و با کرمایی که تو‌ وجودم ول میخورد دستمو بردم تو جیب شلوارش

_این در باز میشه فائزه، ولی تو خودت و برای 9ماه دیگه آماده کن قراره یکی دیگه بزایی دستتم دربیار زن تو جیب کتمه

_چندبار بگم منو با این حرفا نترسون مردک؟ من پایه‌م پایهههه

کلید رو از جیبش دراوردم و در و باز کردم:
_بفرمایید پادشاه دوقوز آباد اگه حاملم نمیکنی منم بیام تو

بلاخره خندید و سری به تاسف تکون داد

_بیا نترس دیگه از مردونگی افتادم

وارد خونه شدم و با دیدن ریخت و پاشی که همه جای خونه حتی روی کابینت هارو فرا گرفته بود بلند گفتم:

_یا صبور الصبرا... اسرائیل حمله کرده؟

در حالی که توقع داشتم محمد عادی برخورد کنه اونم با تعجب نگاه کرد
_چخبر شده اینجا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/08 00:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_596

_وا... تو نیومدی پس جنا اینطوری کردن؟

سمت اتاق رفت و گفت:
_بیا استراحت کن خودم جمعشون میکنم، بچه گشنشه فک کنم

صداش گرفته بود این با حال چند دقیقه قبلش زمین تا اسمون فرق داشت
عین جوجه اردک خوشگل دنبالش رفتم که به آرومی بچه رو تو جاش گذاشت

احساسات مبارک فوران کردن و با بغل کردنش سعی کردم آروم باشم
_فائزه!
_زهرمار یه دیقه نمیتونم بغلت کنم؟ تیر برقت روشن میشه؟
چشماش گرد شد که عقب رفتم و گفتم:
_برو کنار اصن
لیاقت نداری
خواست حرفی بزنه که در دم دهنش و بستم
_برو بیرون محمد
کنار بچه دراز کشیدم که صدای آرومش به گوشم رسید:
_باید ببرمت پیش دعانویس داری دیوونه میش

نمیدونم تاثیرات زایمان بود یا چی که بغض کردم
حدس میزدم از اتاق رفته باشه ولی با حضورش درست پشت سرم حس خوبی تا مثانم رو فرا گرفت
_نبینم ناراحتیت رو فائزه بیا اصن هرچقدر میخوای بغل کن!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:28