43 عضو
┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_597
لگدی پرتاب کردم و گفتم:
_نبینمت محمد اعتماد بنفست زد لایه اوزونو جر داد
بغل گوشم خندید که مور مورم شد، مردک نقطه ضعفامو میدونست
_آدم زن به این لطیفی داشته باشه دیگه هیچی از دنیا نمیخواد!
لگد دوم رو اماده کردم و تا اومدم عضلات پام رو بکوبم تو یجاش سریع بلند شد و گفت:
_نزن عزیز من چرا رم میکنی بَده میگم لطیفی؟
دستمو دراز کردم و دم دستی ترین شئ رو سمتش پرتابیدم
و اون شئ محترم چیزی نبود جز بسته ن ار ب داشتی!
_پشمام فائزه از اینا مگه لازمت میشه؟
با قیافه درهم نگاهش کردم و گفتم:
_نه خریدم برای تو خب دانشمند تازه زاییدم خونریزی دارم
_دروغ میگی؟!
خدایا شکرت، شوهر ندادی ندادی این ناقصو دادی!
_پس فکر کردی چرا تحریمی؟
عین منگولا سرش رو خاروند و سمت در رفت:
_چمیدونم، فکر کردم داری ناز میای! رسما ضدحال خوردم ولی
خندم رو قورت دادم و با رضایت از اینکه میره خونه رو مرتب میکنه سعی کردم بخوابم
_فائزه این شلوار گشاد رو چیکار کنم؟
_بیار بزار رو سر من نه بیار دیگه خجالت نکش
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_598
جون من فائزه عجب شلواریه! بردارم واسه خودم؟
زیرلب هومی گفتم که سوت زنان از اتاق بیرون رفت
_یه یاری دارم اسمش شیرینه
همیشه حرفاش به دل میشینه
یه یاری دارم
هیچکی نداره
قشنگیاشووو دنیاا نداره
ناچار بلند شدم و با همون دردی که داشتم سمت هال رفتم
_میبندی حلقتو یا ببندممم؟
شلوار رو روی مبل انداخت و گفت:
_خشک و خالی که نمیشه حمالی کرد!
روی نزدیکترین مبل نشستم
بدجور درد داشتم و این یعنی نباید انقدر راحت اینور اونور میرفتم
اصلا مراعات نکردم ولی انشالله دردش همینجا تموم شه!
_میخوای هرازگاهی همراه آهنگ بشاش زیاد خشک نباشه
خنده بلندی کرد و من محو اون هیکل گنده بکی بودم که داشت با دقت کامل لباسارو جمع میکرد
جو زده از شوهری که تور کردم، گفتم:
_محمد میدونستی یدونهای؟!
_جلل الخالق جن زده میشی فائزه! بخدا که یه موجی میگیری ول میکنی
_زر نزن مردک یابو، بیا یکم بغلم کن افسردگی بعد از زایمان میگیرم پاره میشیا
با نیش باز خواست سمتم بیاد که صدای زنگ در بلند شد
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_599
_ای بر سرخر لعنت معرکه...
با قیافهای خنثی نگاهم کرد و خندهش رو خورد...
_ضرب المثل رو با خاک و خون یکسان کردی!
چشم غرهای بهش رفتم که گشاد گشاد سمت در رفت:
_میعاده...
متعجب بلند شدم و شالم رو سرم انداختم، تازه از خونشون اومده بودیم که..
ولی چیزی نگفتم و با ورودش لبخندی زدم
_وروجک عمو کو؟
_اگه دهنت رو ببندی خوابیده
میعاد ولی با بغل کردن خرس گندهای که جلوی در گذاشته بود داخل شد
_مثل خودتون تنبله، گمشید کنار میخوام اتاقشو خوشگل کنم!
محمد کاملا طلبکار پشت سرش مثل جوجه اردک زشت راه افتاد و گفت:
_بچه نوزاد خرس به این گندگی میخواد چیکار؟!
نیش میعاد تا بناگوش باز شد:
_به به فائزه بانو از این به بعد میتونی این خرس و با جیگر عمو شریک شی!
_پیشنهاد خوبیه عمو میعاد، چای میخوری؟
_تو بشین محمد چلاقه مگه؟
محمد با اخمای درهم سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_الهی سرت بیاد بخندم!
با این حرف میعاد مثل سکتهایا نگاهمون کرد:
_فکر کنم اومده
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_600
هینی کشیدم و پشت بندش محمد با صدای بلندی گفت
_چییی؟؟
میعاد سرش رو خاروند و نگاه درموندهش رو به در و دیوار دوخت
_یا حضرت عباس حاملهای میعاد؟
_من نه... طبیعتا زنم باید حامله باشه دیگه!
محمد با گیجی قوری بدست کنار کابینت ایستاد و گفت:
_زنت کیه؟!
روی گونم کوبیدم و گفتم:
_اون گوسفند حاملس؟!
_گوسفند کیه؟
_داداش.. لیلا جان
بی توجه به اون دوتا مجسمه بوزینهای بلند شدم و بالا پایین پریدم
_حاجییی برگاممم راستت میگیی؟؟؟
جوننن؟؟ جوننن ننه؟؟؟
با دهن باز نگاهم کردن که درد بدی تو تنم پیچید
آخ بلندی گفتم و روی مبل افتادم
_وای محمد
صدای قدم هاشو شنیدم و بعد صداش
_یا حسین فائزه چت شد؟ فائزه
_زنداداش خوبی؟ چشاتو باز کن
از درد چشمامو روی فشار میدادم..
این چه دردی بود که تو جونم پیچید؟
هقی زدم که صدای میعاد محو شد
_میرم ماشینو بیارم جلوی در
ولی صدای هولزده و نگران محمد همچنان بیخ گوشم بود:
_فائزه ام؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_601
#محمد
روی دستام بلندش کردم و بسمت در دوییدم..
این چندمین باری بود که با حال بدش حالمو بد کرده بود؟!
رو به میعاد داد زدم:
_برو پیش مهنا
با درموندگی نگاهم کرد که سریع فائزه رو روی صندلی جلو گذاشتم
با درازکش کردن صندلی خودمم پشت فرمون نشستم
_برو میعاد زنگ میزنم بهت!
گازشو گرفتم.
قلبم تو حلقم میزد و این بیهوشی فائزه داشت حالمو بدتر میکرد
_فائزه؟
برخلاف تصورم هومی گفت
_خ..خوبی عزیزم؟
پلکای نیمه بازش رو تکون داد
به نزدیکترین بیمارستان که رسیدیم خواستم دوباره بغلش کنم
_نه بیمارستان نمیام
آروم دستشو کشیدم و گفتم:
_مرگ من لجبازی نکن الان، بیا بریم ببینم چت شده! رنگ به رو نداری
حرفی نزد که دستمو دور کمرش حلقه کردم و داخل بردمش
_زنگ بزن میعاد
میدونستم نگرانیش برای مهناس، بلاخره میعاد که چیزی از بچه داری نمیدونست
_زنگ میزنم به مامان میگم بره پیشش نگران نباش!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_602
لبخند کم جونی زد
قلبم درد میکرد از دیدن این حالش
روی تخت که دراز کشید پرستار منو به بیرون هدایت کرد
_دکتر بیان از حال مریضتون مطلع میشید فعلا بفرمایید بیرون فرم رو پر کنید
_دکتر کی میاد پس؟!
اشارهای به اتاق بغلی کرد و گفت:
_اونجاست الان میرسه
فرمی که گفته بود رو پر کردم
فائزه چشماشو بسته بود.
با یادآوری قولی که بهش دادم گوشیم رو دراوردم و به مادرم زنگ زدم
_الو محمد جان کجایید؟ فائزه خوبه؟ میعاد خبر داد بهم
_بیمارستانیم دکتر نیومده هنوز، حواست به مهنا باشه
صدای بغض دارش که تو گوشم پیچید چشمامو بستم
_باشه پسرم نگران نباش الان میرسم خونتون، از حال فائزه بی خبرم نزار
_چشم فعلا خدافظ دکتر اومد باید برم
قطع کردم و فوری سمت دکتر رفتم
_تازه زایمان کرده؟
_بله
_تحرک زیادی داشته خونریزی شدید بوده و باعث ضعفش شده.
نفس راحتی کشیدم و گفتم
_مشکل دیگهای نیست؟
با تردید نگاهی به چهره رنگ پریده فائزه انداخت و گفت:
_یه آزمایش مینویسم حتما انجام بدید.. یه سرم هم الان تزریغ میکنن تا حالش بهتر بشه بعد دوباره وضعیتش رو چک میکنم
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_603
_باشه ممنون این حالش طبیعیه؟
همونطور که بسمت در میرفت گفت:
_تا جواب آزمایش بیاد نظری ندارم.
آب دهنم رو قورت دادم دلشوره تو وجودم بود!
نگاهم روی صورت فائزه نشست.
_پاشو دختر خوب انقدر منو اذیت نکن داری پیرم میکنی که
لای چشماشو باز کرد که نیشم باز شد
_پیر بودی مردک
دستشو گرفتم و آروم خندیدم
_به روت بیارم چطوری واسه به دست آوردنم فازی بازی درمیاوردی؟
_بزار پاشم یه شوهر دیگه میگیرم یادت میارم فازی کیه!
نوک انگشتشو گاز گرفتم و گفتم
_خداروشکر هیچکی زن غشی نمیخواد !
اخم کرد و دستم رو فشرد
امون از خوی وحشیای که تو وجود زنم بود
_غشی خودتی، فقط بیحالم وگرنه میشنوم چی بلغور میکنی!
_تا چشماتو ببندی با پرستارا لاس میزنم، از الان بگم که بعدا طلبکار نباشی
چشماش تا آخر باز شد و خواست دهنشو باز کنه که یه پرستار وارد اتاق شد.
_آقا بفرمایید این سرم رو برای خواهرتون تهیه کنید.
جلوی خندن رو گرفتم ولی فائزه با حرص گفت
_خواهر عمته، من زنشم!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_605
جون نداشتم ولی با همون حال کرمم گرفت و گفتم:
_نه چطور مگه؟
_هیچی همینطوری پرسیدم!
_وا نکنه چشمت گرفته داداشمو؟
انگار حس کرد دختر خیلی گلیم که لبخندی زد و گفت:
_یجورایی البته جسارت نباشه ولی واقعا مرد جذابین.
_آره خیلیا روش کراشن
ارواح عمم سگ روش کراش میزنه مگ؟
البته به جز خوده گوسفندم
نزدیکم شد و کنار تخت نشست
با چاپلوسی گفت:
_امم میشه یه کاری کنی بیشتر باهم آشنا شیم؟
اره اره دارم برات یه آشی برات بپزم نیم وجب روغن روش باشه
_چرا که نه خوشگلم! یه روشی میگم که رسما تورش کنی
هیجان زده گفت
_ای وای راست میگی؟
_آره گلم، ولی گلوم خیلی خشک شده میشه یه نوشیدنی برام بیاری؟
سریع جفتک زنان سمت در رفت
_حتما جیگرم
با بیرون رفتنش نفس بلندی کشیدم، خدایا صبر بده این دیگه چه عجوبهای بود
جدی جدی میخواست محمد دو تور کنه.
بلا به دور
امیدوارم محمد به این زودیا نیاد که بتونم حسابی حال این عجوزه رو بگیرم
عه عه کوره حلقه تو دست این شوهر قوزمیت منو نمیبینه میخواد باز یجور تورش کنه
ولی خودمونیم
رفت یچی مشتی وار بیاره بخورم!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_606
تو فکر بودم و کم کم داشت خوابم میبرد که در با شدت باز شد
_تو بوفه بیمارستان بیشتر از این پیدا نکردم عزیزم
عزیزم بخوره تو سرت!
ابمیوه رو از دستش گرفتم و کمی میل کردم.
مفت باشه کوفت باشه
_خب از خودت بگو خوشگلم
لبخند ملیحانهای زد و دوباره روی تخت نشست
_خب 25 سالمه.. اسمم شراره هست! تک فرزندم
تو مغزم آهنگ شراره پلی شد
شراره شراره دلارو دیوونه کرده
مامانش موهاشو عروسی شونه کرده
در وصف حالش بود واقعا.
_برادرتون چند سالشه؟
_28..
چشماش برقی زد که دوباره موضوع قبلی پیش کشیدم
_خب میخوای دل داداش مارو ببری یا نه؟
_البته که میخوام و خواستن توانستن هست!
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم
_دقیقا گلم رقص بلدی؟
_چجور رقصی؟
بخدا که این اسکل بود.
_از اینا که باید همه جاتو تکون بدی
نگاهی به سینش انداختم و پوفی کشیدم
_تو که خیلی تختی!
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_607
چشماش گرد شد و سریع فاصله گرفت که پقی زدم زیر خنده و گفتم
_چته بابا آروم باش راست میگم دیگه
از خیال منم تخت تری!
اخم ظریفی روی پیشونیش نشست؛ اخی نازی بیا برات بزرگش کنم
استغفرلله ذهن منو منحرف میکنه
_عیب نداره اتفاقا داداشم باربی دوست داره!
نیشش تا بناگوش شل شد که گفتم
_باید وقتی اومد تو اتاق عشوه بیای منم خودمو میزنم به خواب
_چییی؟؟
پوفی کشیدم
هرچی گیر ما میایه اسکله!
_دارم میگم که زحمت بکش خودتو بلرزون اونم یه خودی نشون بده بعد من بیدار شم دیگه برم به ننم بگم که آره اقا پسرت با دختر مردم فلانه
حقیقتا خودم نفهمیدم چی گفتم ولی مثل این که شراره جون قانع شد
_باشه! ولی به مامانت فعلا نگو بزار بیشتر همو بشناسیم یه وقت دردسر نشه
بزور جلوی خودمو گرفتم تا از خنده نپاچمم
دارم برات محمد
روی تخت دراز کشیدم که شراره عین مارمولک جهید و با ذوق خرکی گفت
_وای وای داره میاد وای
خدایا شفای عاجل بده
خواستم چشمامو ببندم تا نقشم عملی شه ولی با قری که شراره برای شروع به باسنش داد برگام ریخت
سیخ روی تخت نشستم و با دیدن حرکت بعدیش جیغ بنفشی کشیدم
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_608
بلند عربده زدم:
_محمد بیای تو جفت پاتو قلم میکنم.
دلدردم شدید شد ولی با لگدی به شراره جیغ زدم:
_دختره چندش گمشو بیرون ببینم
شروع کرد به جفتک انداختن که چنگ انداختم بین موهاشو محکم کشیدم
_به ابلفض اگه عین مرغ موهاتو نکندمم فازی نیستم.
_ولم کن دیوونه کمککک
دستش رفت روی یقه لباسم و محکم کشید که صدای جر خوردنش اومد
_ولکن موهاموو
_اول تو لباسمو ولکن
دستشو که برداشت فکر کردم عقب نشینی کرده ولی عین تِسو برادر بزرگوار سریال جومونگ، با حرص موهامو کشید که همون لحظه محمد پرید تو اتاق
_یا خدااا
شونم رو گرفت عقب کشیدم که به نفس نفس افتادم
شراره دوپا داشت چهارتا دیگه قرض گرفت و فلنگو بست بقیه پرستارا هم با دیدنش دخالتی نکردن
_چته فائزه؟ تو مگه حالت بد نبود عین خروس جنگی چرا پریدی به طرف؟
_ریدی با این جمله بندیت ها وای فشارم بالا پایین شد دردم یادم رفت
روی تخت نشوندم و موهامو پشت گوشم انداخت
_ببین حال و روزتو بچت تو خونه بی مادر مونده اونوقت تو اینجا گیس و گیس کشی میکنی!
بغضم گرفت از این حرفش راست میگفت.
بچم تنها مونده بود و من عین مادرای به درد نخور رفتار میکردم
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_604
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خواهرم یکم تب داره هزیون میگه
_اهان بله مشخصه، بفرمایید نسخه رو تهیه کنید!
صدای عصبی فائزه باعث شد مثل میگ میگ فرار کنم
_من از رو تخت پاشم تو جام میخوابی محمددد
از اینکه حالش بهتر شده بود لبخندی زدم نسخه رو از پرستار گرفتم
رو به فائزه گفتم:
_ساکت میشینی تا بیام، باشه آبجی گلم؟
چشماشو گرد کرد که پرستار بازوم رو گرفت و سمت در کشید:
_آقا بفرمایید دیر شدا من شیفتم تموم میشه بقیه پرستارا هم باید توضیح بدم نسخه رو
دیگه به حرفاش گوش ندادم و بسمت داروخانه بیمارستان رفتم
#فائزه
انقد بیحال بودم که نمیتونم یه فوش ناقابل حوالهی محمد کنم
خیره به پرستار بودم که داشت اون دفتر مفترا و نگاه میکرد
زنیکه از بازوی محمد گرفت! من که از این تخت پا میشم
همون بازو رو یجایی فرو میکنم.. نه نمیشه!
بازوی محمد خط قرمزمه
یچیزی فرو میکنم بلاخره.
_برادرتون زن دارن؟
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤
بعضی پارت ها جابه جا اومده
1403/01/08 00:45کانال داستان رو نیمه پاک کرد
1403/01/08 00:46تاجایی که خوندم خلاصه اش میگم
1403/01/08 00:46شروع داستان جدید😍
1403/01/08 02:19پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_1
چادر گلگلی سفیدی که حاجی برای تولدم گرفته بود رو جلوتر کشیدم
تسبیحو بین انگشتای ظریف و لاک خوردم چرخوندم
بعد با لبخند فوق خبیثانه ای بی توجه به چهره خجالت زده دختری که داخل مسجد به لطف و وساطت حاج عبدالله ،پدر بزرگوار بنده عقد کرده بود بلند طوری که صدام به اون طرف پرده مسجد، قسمت مردونه برسه کِل کشیدم و همونطور که بشکن میزدم با ریتم خوندم:
_عروس باید ببوسه شادومادو
این عاسق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوسه یالا
مبارکه عروسیشون ایشالله
حاج خانوما حاج اقاها همه تکرار کنید یه روز واسه عقد دختر و پسرای گلتون باید بخونینا حالا همه باهم
مبارکهه عروسیشون ایشالله
صدای هین خانم ها و استغفرالله گفتن ریش سفیدای اون طرف پرده بلند شد
عروس که دختر کم رو و خجالتی بود با گونه های رنگ گرفته سرشو تو یقش فرو کرده بود
ای بابا دخترم اینکارا چیه اگه من بودم همین الان جلو ملت چنان لپشو بوس میکردم رد رژ قرمزم روش بمونه
ولی من امروز کمر بسته بودم به بردن شرف حاج عبدالله که یه محله سر غیرت و با خدا بودنش قسم میخورن!
بلند تر از قبل بی توجه به نیشگون گرفتنای ماهرخ ادامه دادم
_حالا داماد میگه
دوماد شاخ شمشاد
نگاه به گل عروس کن
چشمامونو میبندیم
عروس خانمو بوس کن
ماهرخ با حرص زیر گوشم غرید
_آیه بسه ،تو مسجدیم ورپریده حاجی خونتو میریزه
پچ پچ ها بین خانم ها بالا گرفت
_باور کن مرضیه اصلا به حاجی نمیخوره
همچین دختر سبک و جلفی داشته باشه!
_خاک تو سرم مگه این دختر حاج عبداللهست؟
_اره دیگه دختر
بی توجه به حرف و نگاهای اطرافیانم به معنای تعظیم کمر خم کردم
_ایشالله واسه عروسی خودم جبران کنید خانما
صدای زیر لبی سمیرا خانم پیرزنی که از قضا همسایه بغلیمون بود باعث شد بلند بزنم زیر خنده
_ایشالله یه مغز خر گاز گرفته ای بیاد بگیرتت حاج عبدالله از شرت راحت شه
که انقدر آتیش می سوزونی دختره آتیش پاره!
⊰———————————⊱
📗🌵
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_2
چند نفر از صدای بلند خندم چشم غره ای سمتم رفتن
که شونه ای بالا انداختم
من که به حاجی گفته بودم نمیتونه چیزیو بهم تحمیل کنه
ماهرخ با چهره سرخ از حرص منو سمت خودش کشید
_آیه میشنوی چه چرتایی راجبت میگن؟
حاجی رو سر افکنده کردی
دستی تو هوا تکون دادم
_برو بابااا ،من الان باید تو مهمونی عسل باشم قر بدم!!
نه اینکه یه تسبیح دستم بگیرم و عقد دختر و پسر محلمون تو مسجد و نگاه کنم
اینام که انگار یکم شور و هیجان لازم ندارن بی ذوقا
توقع دارن زیارت عاشورا پخش کنیم براشون
موزیک زنده پخش کردم نه تشویقی نه هیچی
صدارو حال کردی ماهرخ؟
_اخه تو مسجد آیه؟
خواستم جوابی بهش بدم که پرده ای که قسمت زنونه و مردونه رو از هم جدا میکرد
یکم بالا رفت و کاغذ کوچولویی زیر پام قرار گرفت
با خنده خم شدم و برگه رو از زیر پام برداشتم و به شماره نگاه کردم
یه پدری ازت در بیارم
به دختر حاج عبدالله شماره میدی بیفانوس؟
بلند جیغ زدم
_هوی مرتیکه پرده خانومارو فشار نده پاره میشه
هین شماره میدی بی فرهنگ؟
صدای پچ پچ و خنده بلند شد
میتونستم چهره سرخ شده از حرص سهرابو تصور کنم
کیی جز اون شماره میده اخه؟
داشتم تو رویاهام به خودم پر و بال میدادم که چند نفر روم کراشن و ارزو دارن ازشون شماره بگیرم
که همون لحظه فرناز خانم اومد سمتم و اروم زد پس کلم
_این شماررو گفتم عباس اقا رد کنه اینور
فکر کرده من اومدم این سمت که انداخته اینور پرده
با اجازت شماره دکتر واسه ختنه محمد پسرمه
هاج و واج نگاهش کردم و حالا ماهرخ بود که از خنده صورتش سرخ شده بود
_اخه مگه تکنولوژیو واسه عمشون ساختن چرا بهش پیام ندادی فرناز خانم
دستشو به کمرش زد و چادرشو بالا تر کشید
_ببخشید که میخواستم شماره رو الان به رقیه خانم هم بدمو
عباس گوشیشو خونه جا گذاشته بود
پشت پلکی نازک کردم و در جواب ببخشیدش لب زدم
_سعی میکنم ببخشمت ولی دیگه تکرار نشه فرناز خانوم
نزدیک بود شوهرت به لیست پسرایی که روم کراشن اضافه شه
⊰———————————⊱
📗🌵
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_3
چپ چپ نگاهم کرد و بعد از چنگ زده برگه از بین انگشتام ازم دور شد
ماهرخ با خنده نگاهم کرد
_تبریک میگم، شماره دکتر ختنه!
_خفشو ماهرررخ
با خنده دستمو کشید
_خب دیگه حالا که شماره دکتر ختنه رو گرفتی روزمون کامل شد
بیا بریم نماز جماعتمونو بخونیم بریم خونه دیگه
کلافه لبه چادرمو چسبیدم و دنبالش راه افتادم
توی صف های مرتب کنار ماهرخ قرار گرفتم
موذن اذان میگفت
بعد از نماز کلافه چادر و از سرم کندم و کلاه هودیمو رو سرم کشیدم و بلند گفتم
_خانما نمازتون قبول باشهههه سر نماز واسه مام دعا کنید
واسه ظهور امام رضا
واسه مریضا
واسه سالما
واسه ترشیده ها
واسه نترشیده ها
خلاصه که همرو مورد عنایت قرار بدید
ماهرخ با خجالت دستمو چنگ زد
_منظورش ظهور امام زمان بود
همونطور که دنبالش کشیده میشدم سرخوش خندیدم
_عه راست میگه همون
⊰———————————⊱
📗🌵
nini.plus/dastan13400
لینک گروهمون
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_4
نگاه تاسف بار خانم ها واسم عادی شده بود
بیشتر تاسفشون ازین بود که من دختر حاج عبدالله ام!
میگفتن طفلک حاجی یدونه دختر داره که اونم نجیب و سر به راه نیست!
انگار اسبم که نجیب باشم
بالاخره از مسجد خارج شدیم و وارد حیاط شدیم و هرکی دنبال کفشش
کلافه مشغول بستن بند کتونی های ال استارم بودم
که سایه بزرگی بالای سرم حس کردم
همونطور که عین چسخلا به سایه روی زمین خیره بودم لب زدم
_تو کیستی که انقدر گنده و با عظمتی ای دیو دو سر
ماهرخ با ارنج به پهلوم کوبید که با حرص سریع کمر راست کردم
_چرا سلیطههه بازیی درمیارییی خب من نمیتونم عین تو با وقار رفتار کنمم
_سلام ببخشید خانم شما دختر حاج عبدالله هستین؟
متعجب سرمو بالا اوردم و به پسری که سرش پایین بود خیره شدم
عین خودش خم شدم و به پایین خیره شدم
_فکر نمیکنم این موزاییکه دختر حاج عبدالله باشه اخوی
میخوای برو اون سمت شاید موزاییکای اون طرف باشن؟
⊰———————————⊱
📗🌵
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_5
شونه های ماهرخ از خنده لرزید و دستشو جلوی دهنش گرفت
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست ولی حتی نگاهمم نکرد و همچنان سرش پایین بود
_با اون خانم بودم نه شما
لب گزیدم
_اقا پسر چند تا مورچه اون پایین میبینی؟
_سه
متعجب نگاهش کردم
_ها؟
_عرض کردم سه تا مورچه دارم میبینم
_هویج میخوری؟
ابروهاش بیشتر توهم گره خورد
_من با شما صحبت نکردم خانم با دوستتون هستم
شونه ای بالا انداختم و شکلاتی از جیب هودیم در اوردم
_من فقط پرسیدم چون چشای تیزی داری
بعدشم دختر حاج عبدالله دوستم نیست
منم
در جا سرش بالا اومد و با چشمای گرد شده نگاهش به من افتاد .
اما طولی نکشید که دوباره با اخم سرشو تو یقش فرو برد
_منظورم حاج عبدالله فاتحی هست خانم
شکلات و سمتش گرفتم
_صورتت از خجالت عرق کرده پسرم شکلات میخوری فشارت نره بالا یه وقت
_شکلاتو وقتی میخورن که فشارو میفته خانم
من شکلات نمیخوام ممنون میشم جواب سوالمو بدید
شونه ای بالا انداختم و شکلاتو داخل دهنم انداختم
_حالا هرچی بالا یا پایین فرق نداره مهم نیته که نیتم شیرین کام کردنت بود
جواب سوالتم اینکه بله گل پسر من دختر حاج عبدالله فاتحیم
سوال بعدی؟
⊰———————————⊱
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_6
کلافه نفس عمیقی کشید تا روی اعصابش مسلط بشه
_شمام نماز خوندین؟
سیس ادمای خودشیفته رو به خودم گرفتم
_داداش گلم بالاخره منم دختر حاجیم خودمم مکه رفتم
حالا درسته یکم چیزم ولی نه دیگه اونقدر چیز
نماز که میخونم حالا اینکه به زور میخونم رو ول کن بیا وارد جزئیات نشیم
دستی به ته ریشش کشید
_وضو داشتید؟
چپ چپ نگاهش کردم
_واسه نمازخوندن باید وضو گرفت دیگه
بدون وضو که نمیشه
سر بالا اورد و تیز نگاهم کرد
_ناخناتون
نگاهم و به طرح پانداهای کوچولو روی ناخنای کاشتم افتاد
_عه اخوی توهم از ناخنام خوشت اومده؟
_خانم محترم وضوتون اینطوری قبول نیست
خواستم بهتون گفته باشم بالاخره شما مکه رفتید
حالا اگر که امکانش هست شماره یا ادرس پدرتونو لطف کنید
همون لحظه بابا اخمای درهم به سمتم اومد
نیشمو باز کردم و دستمو به سمت بابا گرفتم
_خودش تشریف اورد اخوی
مرد کلافه گوشه لبشو خاروند
بابا لبخند مصنوعی تحویلش داد و رو به من گفت
_تو برو خونه بابا منم میام
کلیدی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم و بوسی تو هوا براش فرستادم
که سری به تاسف تکون داد و با اخم ازم نگاه گرفت
دست ماهرخ و گرفتم و حالا این دفعه من بودم که دنبال خودم میکشیدمش
_آیه حاجی خیلی عصبی بود
⊰———————————⊱
پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_7
شونه ای بالا انداختم و ادامس خرسی توی دهنمو بیخیال ترکوندم .
_عزیزم منم دارم سعی میکنم عصبیش کنم تا دست از سرم برداره ..
ماهرخ دستشو از دستم بیرون کشید ،
و حق به جانب همونطور که سعی میکرد قدمای بلند برداره تا بهم برسه غرید:
_دختره کله شق!
حاجی خِیر تو رو میخواد چرا اینو نمیفهمی
تو رسما داری با ابروش بازی میکنی آیه!
لبخندی زدم و قدمامو اروم کردم تا بهم برسه
_اینارو ول کن ماهی ،
پسررو دیدی چقدر جیگر بود؟
با اینکه از اون بچه مثبتای افتاب مهتاب ندیده بوداا
ولی خیلی خوش قیافه بود خداوکیلیی!
بی توجه به نگاه برزخیش ادامه دادم
_وای اون لحظه ای که سرشو اورد بالا و چپ چپ نگام کرد
وای چشاشو دیدییی؟؟
ماهرخ لب گزید و سری به تاسف تکون داد
_جون به جونت کنن هی زی
حالا گیریم خوش قیافه باشه
چه دردی از تو دوا میکنه وقتی اونم جز حاجیاست؟
اونم اعتقادات باباتو داره که هزار ماشالله به تو نمیچسبه این اعتقادا!!
با خنده شونه بالا انداختم
_هیچی
اینم میندازم تو لیست سیاه
⊰———————————⊱
|پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه😌🩷| رمانی فـــول طنـــز و فــان خطر جرخوردگی🤣🩷❌ فقط با خوندن یڪ پارت همراه همیشگی ڪانال میشی😌🥳 ━━━━━━━━·♧·━━━━━━━━📗🌵
43 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد