The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_595

_نمردیم و این خر بازیامون دلبری نام گرفت

بچه رو آروم بغل گرفت و با صدای آرومی گفت:
_کلید و از جیبم دربیار در و باز کن

دلم کمی تیر میکشید و این درد انگار داشت خودش رو کم کم نشون میداد

با این حال چیزی به روی خودم نیاوردم و با کرمایی که تو‌ وجودم ول میخورد دستمو بردم تو جیب شلوارش

_این در باز میشه فائزه، ولی تو خودت و برای 9ماه دیگه آماده کن قراره یکی دیگه بزایی دستتم دربیار زن تو جیب کتمه

_چندبار بگم منو با این حرفا نترسون مردک؟ من پایه‌م پایهههه

کلید رو از جیبش دراوردم و در و باز کردم:
_بفرمایید پادشاه دوقوز آباد اگه حاملم نمیکنی منم بیام تو

بلاخره خندید و سری به تاسف تکون داد

_بیا نترس دیگه از مردونگی افتادم

وارد خونه شدم و با دیدن ریخت و پاشی که همه جای خونه حتی روی کابینت هارو فرا گرفته بود بلند گفتم:

_یا صبور الصبرا... اسرائیل حمله کرده؟

در حالی که توقع داشتم محمد عادی برخورد کنه اونم با تعجب نگاه کرد
_چخبر شده اینجا

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/08 00:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_596

_وا... تو نیومدی پس جنا اینطوری کردن؟

سمت اتاق رفت و گفت:
_بیا استراحت کن خودم جمعشون میکنم، بچه گشنشه فک کنم

صداش گرفته بود این با حال چند دقیقه قبلش زمین تا اسمون فرق داشت
عین جوجه اردک خوشگل دنبالش رفتم که به آرومی بچه رو تو جاش گذاشت

احساسات مبارک فوران کردن و با بغل کردنش سعی کردم آروم باشم
_فائزه!
_زهرمار یه دیقه نمیتونم بغلت کنم؟ تیر برقت روشن میشه؟
چشماش گرد شد که عقب رفتم و گفتم:
_برو کنار اصن
لیاقت نداری
خواست حرفی بزنه که در دم دهنش و بستم
_برو بیرون محمد
کنار بچه دراز کشیدم که صدای آرومش به گوشم رسید:
_باید ببرمت پیش دعانویس داری دیوونه میش

نمیدونم تاثیرات زایمان بود یا چی که بغض کردم
حدس میزدم از اتاق رفته باشه ولی با حضورش درست پشت سرم حس خوبی تا مثانم رو فرا گرفت
_نبینم ناراحتیت رو فائزه بیا اصن هرچقدر میخوای بغل کن!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:28

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_597

لگدی پرتاب کردم و گفتم:
_نبینمت محمد اعتماد بنفست زد لایه اوزونو جر داد

بغل گوشم خندید که مور مورم شد، مردک نقطه ضعفامو میدونست
_آدم زن به این لطیفی داشته باشه دیگه هیچی از دنیا نمیخواد!

لگد دوم‌ رو اماده کردم و تا اومدم عضلات پام‌ رو بکوبم تو یجاش سریع بلند شد و گفت:
_نزن عزیز من چرا رم‌ میکنی بَده میگم‌ لطیفی؟

دستمو دراز کردم‌ و دم دستی ترین شئ رو سمتش پرتابیدم
و اون شئ محترم چیزی نبود جز بسته ن ار ب داشتی!

_پشمام فائزه از اینا مگه لازمت میشه؟
با قیافه درهم نگاهش کردم و گفتم:
_نه خریدم برای تو خب دانشمند تازه زاییدم خونریزی دارم
_دروغ میگی؟!

خدایا شکرت، شوهر ندادی ندادی این ناقصو دادی!
_پس فکر کردی چرا تحریمی؟

عین منگولا سرش رو خاروند و سمت در رفت:
_چمیدونم، فکر کردم داری ناز میای! رسما ضدحال خوردم ولی

خندم رو قورت دادم و با رضایت از اینکه میره خونه رو مرتب میکنه سعی کردم بخوابم

_فائزه این شلوار گشاد رو چیکار کنم؟

_بیار بزار رو سر من نه بیار دیگه خجالت نکش


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:29

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_598

جون من فائزه عجب شلواریه! بردارم واسه خودم؟

زیرلب هومی گفتم که سوت زنان از اتاق بیرون رفت
_یه یاری دارم اسمش شیرینه
همیشه حرفاش به دل میشینه
یه یاری دارم
هیچکی نداره
قشنگیاشووو دنیاا نداره

ناچار بلند شدم و با همون دردی که داشتم سمت هال رفتم
_میبندی حلقتو یا ببندممم؟
شلوار رو روی مبل انداخت و گفت:
_خشک و خالی که نمیشه حمالی کرد!
روی نزدیکترین مبل نشستم
بدجور درد داشتم و این یعنی نباید انقدر راحت اینور اونور میرفتم
اصلا مراعات نکردم ولی انشالله دردش همینجا تموم شه!

_میخوای هرازگاهی همراه آهنگ بشاش زیاد خشک نباشه

خنده بلندی کرد و من محو اون هیکل گنده بکی‌ بودم که داشت با دقت کامل لباسارو جمع میکرد

جو زده از شوهری که تور کردم، گفتم:
_محمد میدونستی یدونه‌ای؟!

_جلل الخالق جن زده میشی فائزه! بخدا که یه موجی میگیری ول میکنی
_زر نزن مردک یابو، بیا یکم بغلم کن افسردگی بعد از زایمان میگیرم پاره میشیا

با نیش باز خواست سمتم بیاد که صدای زنگ در بلند شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:30

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_599

_ای بر سرخر لعنت معرکه...

با قیافه‌ای خنثی نگاهم کرد و خنده‌ش رو خورد...
_ضرب المثل رو با خاک و خون یکسان کردی!

چشم غره‌ای بهش رفتم که گشاد گشاد سمت در رفت:
_میعاده...
متعجب بلند شدم و شالم رو سرم انداختم، تازه از خونشون اومده بودیم که..
ولی چیزی نگفتم و با ورودش لبخندی زدم
_وروجک عمو کو؟

_اگه دهنت رو ببندی خوابیده
میعاد ولی با بغل کردن خرس گنده‌ای که جلوی در گذاشته بود داخل شد
_مثل خودتون تنبله، گمشید کنار میخوام اتاقشو خوشگل کنم!
محمد کاملا طلبکار پشت سرش مثل جوجه اردک زشت راه افتاد و گفت:

_بچه نوزاد خرس به این گندگی میخواد چیکار؟!
نیش میعاد تا بناگوش باز شد:
_به به فائزه بانو از این به بعد میتونی این خرس و با جیگر عمو شریک شی!

_پیشنهاد خوبیه عمو میعاد، چای میخوری؟

_تو بشین محمد چلاقه مگه؟

محمد با اخمای درهم سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_الهی سرت بیاد بخندم!
با این حرف میعاد مثل سکته‌ایا نگاهمون کرد:
_فکر کنم اومده

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:31

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_600

هینی کشیدم و پشت بندش محمد با صدای بلندی گفت
_چییی؟؟
میعاد سرش رو خاروند و نگاه درمونده‌ش رو به در و دیوار دوخت
_یا حضرت عباس حامله‌ای میعاد؟

_من نه... طبیعتا زنم باید حامله باشه دیگه!
محمد با گیجی قوری بدست کنار کابینت ایستاد و گفت:
_زنت کیه؟!
روی گونم کوبیدم و گفتم:
_اون گوسفند حاملس؟!
_گوسفند کیه؟
_داداش.. لیلا جان
بی توجه به اون دوتا مجسمه بوزینه‌ای بلند شدم و بالا پایین پریدم
_حاجییی برگاممم راستت میگیی؟؟؟
جوننن؟؟ جوننن ننه؟؟؟
با دهن باز نگاهم کردن که درد بدی تو تنم پیچید
آخ بلندی گفتم و روی مبل افتادم

_وای محمد
صدای قدم هاشو شنیدم و بعد صداش
_یا حسین فائزه چت شد؟ فائزه

_زنداداش خوبی؟ چشاتو باز کن

از درد چشمامو روی فشار میدادم..
این چه دردی بود که تو‌ جونم پیچید؟

هقی زدم که صدای میعاد محو شد
_میرم ماشینو بیارم جلوی در

ولی صدای هولزده و نگران محمد همچنان بیخ گوشم بود:
_فائزه ام؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:32

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_601

#محمد
روی دستام بلندش کردم و بسمت در دوییدم..
این چندمین باری بود که با حال بدش حالمو بد کرده بود؟!

رو به میعاد داد زدم:
_برو پیش مهنا

با درموندگی نگاهم کرد که سریع فائزه رو روی صندلی جلو گذاشتم
با درازکش کردن صندلی خودمم پشت فرمون نشستم
_برو میعاد زنگ میزنم بهت!

گازشو گرفتم.
قلبم تو حلقم میزد و این بیهوشی فائزه داشت حالمو بدتر میکرد
_فائزه؟

برخلاف تصورم هومی گفت
_خ..خوبی عزیزم؟
پلکای نیمه بازش رو تکون داد
به نزدیکترین بیمارستان که رسیدیم خواستم دوباره بغلش کنم
_نه بیمارستان نمیام

آروم دستشو کشیدم و گفتم:
_مرگ من لجبازی‌ نکن الان، بیا بریم‌ ببینم چت شده! رنگ به رو نداری

حرفی نزد که دستمو‌ دور‌ کمرش حلقه کردم‌ و داخل بردمش

_زنگ بزن میعاد

میدونستم نگرانیش برای مهناس، بلاخره میعاد که چیزی از بچه داری‌ نمیدونست

_زنگ‌ میزنم به مامان میگم بره پیشش نگران نباش!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:33

━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_602

لبخند کم جونی زد
قلبم درد میکرد از دیدن این حالش

روی تخت که دراز کشید پرستار منو به بیرون هدایت کرد
_دکتر بیان از حال مریضتون‌ مطلع میشید فعلا بفرمایید بیرون فرم رو پر کنید

_دکتر کی میاد پس؟!

اشاره‌ای به اتاق بغلی کرد و گفت:
_اونجاست الان میرسه

فرمی که گفته بود رو پر کردم
فائزه چشماشو بسته بود.
با یادآوری قولی که بهش دادم گوشیم رو دراوردم و به مادرم زنگ زدم

_الو محمد جان کجایید؟ فائزه خوبه؟ میعاد خبر داد بهم

_بیمارستانیم دکتر نیومده هنوز، حواست به مهنا باشه

صدای بغض دارش که تو گوشم پیچید چشمامو بستم
_باشه پسرم نگران نباش الان میرسم خونتون، از حال فائزه بی خبرم نزار

_چشم فعلا خدافظ دکتر اومد باید برم

قطع کردم و فوری سمت دکتر رفتم

_تازه زایمان کرده؟
_بله
_تحرک زیادی داشته خونریزی شدید بوده و باعث ضعفش شده.

نفس راحتی کشیدم و گفتم
_مشکل دیگه‌ای نیست؟
با تردید نگاهی به چهره رنگ‌ پریده فائزه انداخت و گفت:
_یه آزمایش مینویسم حتما انجام بدید.. یه سرم هم الان تزریغ میکنن تا حالش بهتر بشه بعد دوباره وضعیتش رو‌ چک‌ میکنم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:36

┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_603

_باشه ممنون این حالش طبیعیه؟

همونطور که بسمت در میرفت گفت:
_تا جواب آزمایش بیاد نظری ندارم.

آب دهنم رو قورت دادم دلشوره تو وجودم بود!
نگاهم روی صورت فائزه نشست.

_پاشو دختر خوب انقدر منو اذیت نکن داری پیرم میکنی که

لای چشماشو باز کرد که نیشم باز شد
_پیر بودی مردک
دستشو گرفتم و آروم خندیدم
_به روت بیارم چطوری واسه به دست آوردنم فازی بازی درمیاوردی؟

_بزار پاشم یه شوهر دیگه میگیرم یادت میارم فازی کیه!
نوک انگشتشو گاز گرفتم و گفتم
_خداروشکر هیچکی زن غشی نمیخواد !

اخم کرد و دستم رو فشرد
امون از خوی وحشی‌ای که تو وجود زنم بود

_غشی خودتی، فقط بیحالم وگرنه میشنوم چی بلغور میکنی!

_تا چشماتو ببندی با پرستارا لاس میزنم، از الان بگم که بعدا طلبکار نباشی

چشماش تا آخر باز شد و خواست دهنشو باز کنه که یه پرستار وارد اتاق شد.
_آقا بفرمایید این سرم رو برای خواهرتون تهیه کنید.

جلوی خندن رو گرفتم ولی فائزه با حرص گفت
_خواهر عمته، من زنشم!


#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/08 00:38

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_605

جون نداشتم ولی با همون حال کرمم گرفت و گفتم:
_نه چطور مگه؟
_هیچی همینطوری پرسیدم!
_وا نکنه چشمت گرفته داداشمو؟

انگار حس کرد دختر خیلی گلیم که لبخندی زد و گفت:

_یجورایی البته جسارت نباشه ولی واقعا مرد جذابین.

_آره خیلیا روش کراشن

ارواح عمم سگ روش کراش میزنه مگ؟
البته به جز خوده گوسفندم

نزدیکم شد و کنار تخت نشست
با چاپلوسی گفت:

_امم میشه یه کاری کنی بیشتر باهم آشنا شیم؟

اره اره دارم برات یه آشی برات بپزم نیم وجب روغن روش باشه

_چرا که نه خوشگلم! یه روشی میگم که رسما تورش کنی
هیجان زده گفت
_ای وای راست میگی؟

_آره گلم، ولی گلوم خیلی خشک شده میشه یه نوشیدنی برام بیاری؟

سریع جفتک زنان سمت در رفت
_حتما جیگرم

با بیرون رفتنش نفس بلندی کشیدم، خدایا صبر بده این دیگه چه عجوبه‌ای بود
جدی جدی میخواست محمد دو تور کنه.
بلا به دور

امیدوارم محمد به این زودیا نیاد که بتونم حسابی حال این عجوزه رو بگیرم
عه عه کوره حلقه تو دست این شوهر قوزمیت منو نمیبینه میخواد باز یجور تورش کنه
ولی خودمونیم
رفت یچی مشتی وار بیاره بخورم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:40

━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_606

تو فکر بودم و کم کم داشت خوابم میبرد که در با شدت باز شد

_تو بوفه بیمارستان بیشتر از این پیدا نکردم عزیزم

عزیزم بخوره تو سرت!
ابمیوه رو از دستش گرفتم و کمی میل کردم.
مفت باشه کوفت باشه

_خب از خودت بگو خوشگلم

لبخند ملیحانه‌ای زد و دوباره روی تخت نشست
_خب 25 سالمه.. اسمم شراره هست! تک فرزندم

تو مغزم آهنگ شراره پلی شد
شراره شراره دلارو دیوونه کرده
مامانش موهاشو عروسی شونه کرده

در وصف حالش بود واقعا.
_برادرتون چند سالشه؟
_28..
چشماش برقی زد که دوباره موضوع قبلی پیش کشیدم
_خب میخوای دل داداش مارو ببری یا نه؟

_البته که میخوام و خواستن توانستن هست!
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم
_دقیقا گلم رقص بلدی؟
_چجور رقصی؟

بخدا که این اسکل بود.
_از اینا که باید همه جاتو تکون بدی

نگاهی به سینش انداختم و پوفی کشیدم
_تو که خیلی تختی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:41

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_607

چشماش گرد شد و سریع فاصله گرفت که پقی زدم زیر خنده و گفتم
_چته بابا آروم باش راست میگم دیگه
از خیال منم تخت تری!

اخم ظریفی روی پیشونیش نشست؛ اخی نازی بیا برات بزرگش کنم
استغفرلله ذهن منو منحرف میکنه

_عیب نداره اتفاقا داداشم باربی دوست داره!

نیشش تا بناگوش شل شد که گفتم
_باید وقتی اومد تو اتاق عشوه بیای منم خودمو میزنم به خواب

_چییی؟؟
پوفی کشیدم
هرچی گیر ما میایه اسکله!
_دارم میگم که زحمت بکش خودتو بلرزون اونم یه خودی نشون بده بعد من بیدار شم دیگه برم به ننم بگم که آره اقا پسرت با دختر مردم فلانه

حقیقتا خودم نفهمیدم چی گفتم ولی مثل ا‌ین که شراره جون قانع شد
_باشه! ولی به مامانت فعلا نگو بزار بیشتر همو بشناسیم یه وقت دردسر نشه

بزور جلوی خودمو گرفتم تا از خنده نپاچمم
دارم برات محمد
روی تخت دراز کشیدم که شراره عین مارمولک جهید و با ذوق خرکی گفت
_وای وای داره میاد وای

خدایا شفای عاجل بده
خواستم چشمامو ببندم تا نقشم عملی شه ولی با قری که شراره برای شروع به باسنش داد برگام ریخت

سیخ روی تخت نشستم و با دیدن حرکت بعدیش جیغ بنفشی کشیدم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1403/01/08 00:42

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_608

بلند عربده زدم:
_محمد بیای تو جفت پاتو قلم میکنم.
دلدردم شدید شد ولی با لگدی به شراره جیغ زدم:
_دختره چندش گمشو بیرون ببینم
شروع کرد به جفتک انداختن که چنگ انداختم بین موهاشو محکم کشیدم
_به ابلفض اگه عین مرغ موهاتو نکندمم فازی نیستم.
_ولم کن دیوونه کمککک
دستش رفت روی یقه لباسم و محکم کشید که صدای جر خوردنش اومد
_ولکن موهاموو
_اول تو لباسمو ولکن
دستشو که برداشت فکر کردم عقب نشینی کرده ولی عین تِسو برادر بزرگوار سریال جومونگ، با حرص موهامو کشید که همون لحظه محمد پرید تو اتاق

_یا خدااا
شونم رو گرفت عقب کشیدم که به نفس نفس افتادم
شراره دوپا داشت چهارتا دیگه قرض گرفت و فلنگو بست بقیه پرستارا هم با دیدنش دخالتی نکردن
_چته فائزه؟ تو مگه حالت بد نبود عین خروس جنگی چرا پریدی به طرف؟

_ریدی با این جمله بندیت ها وای فشارم بالا پایین شد دردم یادم رفت

روی تخت نشوندم و موهامو پشت گوشم انداخت
_ببین حال و روزتو بچت تو خونه بی مادر مونده اونوقت تو اینجا گیس و گیس کشی میکنی!

بغضم گرفت از این حرفش راست میگفت.
بچم تنها مونده بود و من عین مادرای به درد نخور رفتار میکردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:43

:•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_604

رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خواهرم یکم تب داره هزیون میگه
_اهان بله مشخصه، بفرمایید نسخه رو تهیه کنید!
صدای عصبی فائزه باعث شد مثل میگ میگ فرار کنم
_من از رو‌ تخت پاشم تو جام میخوابی محمددد
از اینکه حالش بهتر شده بود لبخندی زدم نسخه رو از پرستار گرفتم
رو به فائزه گفتم:
_ساکت میشینی تا بیام، باشه آبجی گلم؟
چشماشو گرد کرد که پرستار بازوم رو گرفت و سمت در کشید:
_آقا بفرمایید دیر شدا من شیفتم تموم میشه بقیه پرستارا هم باید توضیح بدم نسخه رو
دیگه به حرفاش گوش ندادم‌‌ و بسمت داروخانه بیمارستان رفتم

#فائزه
انقد بیحال بودم که نمیتونم یه فوش ناقابل حواله‌ی محمد کنم
خیره به پرستار بودم که داشت اون دفتر مفترا و نگاه میکرد
زنیکه از بازوی محمد گرفت! من که از این تخت پا میشم
همون بازو رو یجایی فرو میکنم.. نه نمیشه!
بازوی محمد خط قرمزمه
یچیزی فرو میکنم بلاخره.
_برادرتون زن دارن؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙
╰➤

1403/01/08 00:45

بعضی پارت ها جابه جا اومده

1403/01/08 00:45

کانال داستان رو نیمه پاک کرد

1403/01/08 00:46

تاجایی که خوندم خلاصه اش میگم

1403/01/08 00:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/08 02:01

شروع داستان جدید😍

1403/01/08 02:19

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_1
چادر گلگلی سفیدی که حاجی برای تولدم گرفته بود رو جلوتر کشیدم
تسبیحو بین انگشتای ظریف و لاک خوردم چرخوندم
بعد با لبخند فوق خبیثانه ای بی توجه به چهره خجالت زده دختری که داخل مسجد به لطف و وساطت حاج عبدالله ،پدر بزرگوار بنده عقد کرده بود بلند طوری که صدام به اون طرف پرده مسجد، قسمت مردونه برسه کِل کشیدم و همونطور که بشکن میزدم با ریتم خوندم:
_عروس باید ببوسه شادومادو
این عاسق رسیده به مرادو
همه بگین عروس ببوسه یالا
مبارکه عروسیشون ایشالله
حاج خانوما حاج اقاها همه تکرار کنید یه روز واسه عقد دختر و پسرای گلتون باید بخونینا حالا همه باهم
مبارکهه عروسیشون ایشالله

صدای هین خانم ها و استغفرالله گفتن ریش سفیدای اون طرف پرده بلند شد

عروس که دختر کم رو و خجالتی بود با گونه های رنگ گرفته سرشو تو یقش فرو کرده بود

ای بابا دخترم اینکارا چیه اگه من بودم همین الان جلو ملت چنان لپشو بوس میکردم رد رژ قرمزم روش بمونه

ولی من امروز کمر بسته بودم به بردن شرف حاج عبدالله که یه محله سر غیرت و با خدا بودنش قسم میخورن!

بلند تر از قبل بی توجه به نیشگون گرفتنای ماهرخ ادامه دادم
_حالا داماد میگه
دوماد شاخ شمشاد
نگاه به گل عروس کن
چشمامونو میبندیم
عروس خانمو بوس کن

ماهرخ با حرص زیر گوشم غرید
_آیه بسه ،تو مسجدیم ورپریده حاجی خونتو میریزه

پچ پچ ها بین خانم ها بالا گرفت
_باور کن مرضیه اصلا به حاجی نمیخوره
همچین دختر سبک و جلفی داشته باشه!

_خاک تو سرم مگه این دختر حاج عبدالله‌ست؟
_اره دیگه دختر

بی توجه به حرف و نگاهای اطرافیانم به معنای تعظیم کمر خم کردم

_ایشالله واسه عروسی خودم جبران کنید خانما

صدای زیر لبی سمیرا خانم پیرزنی که از قضا همسایه بغلیمون بود باعث شد بلند بزنم زیر خنده

_ایشالله یه مغز خر گاز گرفته ای بیاد بگیرتت حاج عبدالله از شرت راحت شه

که انقدر آتیش می سوزونی دختره آتیش پاره!


⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
📗🌵

1403/01/08 02:20

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_2

چند نفر از صدای بلند خندم چشم غره ای سمتم رفتن

که شونه ای بالا انداختم

من که به حاجی گفته بودم نمیتونه چیزیو بهم تحمیل کنه

ماهرخ با چهره سرخ از حرص منو سمت خودش کشید

_آیه میشنوی چه چرتایی راجبت میگن؟
حاجی رو سر افکنده کردی

دستی تو هوا تکون دادم

_برو بابااا ،من الان باید تو مهمونی عسل باشم قر بدم!!

نه اینکه یه تسبیح دستم بگیرم و عقد دختر و پسر محلمون تو مسجد و نگاه کنم


اینام که انگار یکم شور و هیجان لازم ندارن بی ذوقا

توقع دارن زیارت عاشورا پخش کنیم براشون

موزیک زنده پخش کردم نه تشویقی نه هیچی
صدارو حال کردی ماهرخ؟

_اخه تو مسجد آیه؟

خواستم جوابی بهش بدم که پرده ای که قسمت زنونه و مردونه رو از هم جدا میکرد

یکم بالا رفت و کاغذ کوچولویی زیر پام قرار گرفت

با خنده خم شدم و برگه رو از زیر پام برداشتم و به شماره نگاه کردم

یه پدری ازت در بیارم
به دختر حاج عبدالله شماره میدی بیفانوس؟

بلند جیغ زدم
_هوی مرتیکه پرده خانومارو فشار نده پاره میشه

هین شماره میدی بی فرهنگ؟

صدای پچ پچ  و خنده بلند شد
میتونستم چهره سرخ شده از حرص سهرابو تصور کنم

کیی جز اون شماره میده اخه؟

داشتم تو رویاهام به خودم پر و بال میدادم که چند نفر روم کراشن و ارزو دارن ازشون شماره بگیرم

که همون لحظه فرناز خانم اومد سمتم و اروم زد پس کلم

_این شماررو گفتم عباس اقا رد کنه اینور
فکر کرده من اومدم این سمت که انداخته اینور پرده
با اجازت شماره دکتر واسه ختنه محمد پسرمه

هاج و واج نگاهش کردم و حالا ماهرخ بود که از خنده صورتش سرخ شده بود

_اخه مگه تکنولوژیو واسه عمشون ساختن چرا بهش پیام ندادی فرناز خانم

دستشو به کمرش زد و چادرشو بالا تر کشید
_ببخشید که میخواستم شماره رو الان به رقیه خانم هم بدمو

عباس گوشیشو خونه جا گذاشته بود

پشت پلکی نازک کردم و در جواب ببخشیدش لب زدم

_سعی میکنم ببخشمت ولی دیگه تکرار نشه فرناز خانوم

نزدیک بود شوهرت به لیست پسرایی که روم کراشن اضافه شه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
📗🌵

1403/01/08 02:20

داستان جدید میزارم شبتون خوش

1403/01/08 02:20

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_3

چپ چپ نگاهم کرد و بعد از چنگ زده برگه از بین انگشتام ازم دور شد

ماهرخ با خنده نگاهم کرد
_تبریک میگم، شماره دکتر ختنه!
_خفشو ماهرررخ

با خنده دستمو کشید
_خب دیگه حالا که شماره دکتر ختنه رو گرفتی روزمون کامل شد

بیا بریم نماز جماعتمونو بخونیم بریم خونه دیگه

کلافه لبه چادرمو چسبیدم و دنبالش راه افتادم

توی صف های مرتب کنار ماهرخ قرار گرفتم
موذن اذان میگفت

بعد از نماز کلافه چادر و از سرم کندم و کلاه هودیمو رو سرم کشیدم و بلند گفتم

_خانما نمازتون قبول باشهههه سر نماز واسه مام دعا کنید

واسه ظهور امام رضا
واسه مریضا
واسه سالما

واسه ترشیده ها
واسه نترشیده ها
خلاصه که همرو مورد عنایت قرار بدید

ماهرخ با خجالت دستمو چنگ زد
_منظورش ظهور امام زمان بود

همونطور که دنبالش کشیده میشدم سرخوش خندیدم
_عه راست میگه همون

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
📗🌵

1403/01/08 02:21

nini.plus/dastan13400
لینک گروهمون

1403/01/08 02:21

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_4

نگاه تاسف بار خانم ها واسم عادی شده بود
بیشتر تاسفشون ازین بود که من دختر حاج عبدالله ام!

میگفتن طفلک حاجی یدونه دختر داره که اونم نجیب و سر به راه نیست!

انگار اسبم که نجیب باشم
بالاخره از مسجد خارج شدیم و وارد حیاط شدیم و هرکی دنبال کفشش

کلافه مشغول بستن بند کتونی های ال استارم بودم

که سایه بزرگی بالای سرم حس کردم
همونطور که عین چسخلا به سایه روی زمین خیره بودم لب زدم

_تو کیستی که انقدر گنده و با عظمتی ای دیو دو سر

ماهرخ با ارنج به پهلوم کوبید که با حرص سریع کمر راست کردم

_چرا سلیطههه بازیی درمیارییی خب  من نمیتونم عین تو با وقار رفتار کنمم

_سلام ببخشید خانم شما دختر حاج عبدالله هستین؟

متعجب سرمو بالا اوردم و به پسری که سرش پایین بود خیره شدم

عین خودش خم شدم و به پایین خیره شدم
_فکر نمیکنم این موزاییکه دختر حاج عبدالله باشه اخوی

میخوای برو اون سمت شاید موزاییکای اون طرف باشن؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
📗🌵

1403/01/08 02:22