پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋♀🍈
⊰———————————⊱
#پارت_8
#علی
نفس عمیقی کشیدم و صندلی رو عقب کشیدم
حاجی با لبخند مصنوعی که دلیلش مطمعناً گل کاشتنای دخترش بود پشت صندلی نشست
به تبعیت از اون پشت میز نشستم و دستامو تو هم گره زدم
_خب پسر
بگو ببینم کار مهمی که میگفتی چی بود
همونطور که با انگشتر عطیقه توی انگشتم بازی میکردم لب زدم
_راستش حاجی
من از مشهد اومدم اینجا
یعنی دانشگام افتاده این شهر
ولی از شانس بدم خوابگاه پُره
به من گفتن شما حاجی این محله ای اینجاهارو خوب بلدین
جاییو سراغ دارین منه آواره این مدت اونجارو کرایه کنم؟
میگردم یه کاری پیدا میکنم که تایمش با دانشگاه یکی نباشه،
بتونم پول کرایه خونه رو در بیارم و یه چیزی واسه زنده موندن بخرم بخورم .
کمکم میکنی حاجی؟
حاجی دستی به ریش های بلند جو گندمیش کشید
انگار با خودش و ذهنش درگیر بود و عمیق توی فکر فرو رفته بود
⊰———————————⊱
1403/01/09 21:07