The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_8

#علی

نفس عمیقی کشیدم و صندلی رو عقب کشیدم

حاجی با لبخند مصنوعی که دلیلش مطمعناً گل کاشتنای دخترش بود پشت صندلی نشست

به تبعیت از اون پشت میز نشستم و دستامو تو هم گره زدم

_خب پسر
بگو ببینم کار مهمی که میگفتی چی بود

همونطور که با انگشتر عطیقه توی انگشتم بازی میکردم لب زدم

_راستش حاجی
من از مشهد اومدم اینجا

یعنی دانشگام افتاده این شهر
ولی از شانس بدم خوابگاه پُره

به من گفتن شما حاجی این محله ای اینجاهارو خوب بلدین

جاییو سراغ دارین منه آواره این مدت اونجارو کرایه کنم؟

میگردم یه کاری پیدا میکنم که تایمش با دانشگاه یکی نباشه،

بتونم پول کرایه خونه رو در بیارم و یه چیزی واسه زنده موندن بخرم بخورم .

کمکم میکنی حاجی؟

حاجی دستی به ریش های بلند جو گندمیش کشید

انگار با خودش و ذهنش درگیر بود و عمیق توی فکر فرو رفته بود

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:07

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_9

عمیق توی فکر فرو رفته بود و از اون فکرا کلافه شده بود .

تیک وار با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود ..

دستی به ته ریشم کشیدم و لب زدم
_حاجی؟

نگاه از بیرون گرفت و صاف توی چشمام خیره شد و بالاخره لب باز کرد

_واحد کناری خونم خالیه
مال خودمه
میسپرم واست اسباب بچینن مرتبش کنن

تا هروقت خواستی بمون
کرایه هم ازت نمیخوام

متعجب نگاه از کفشام گرفتم و بهش خیره شدم

شنیده بودم همه ازش تعریف میکردن
ولی فکر نمیکردم انقدر ادم خوبی باشه و تا این حد کمکم کنه

چی بهتر از این؟
کور از خدا چی میخواست؟ دو چشم بینا!

_نه حاج اقا اینجوری که نمیشه ..

با لحنی که ته مایه خنده داشت گفت
_تا چند دقیقه پیش حاجی بودم که ،
بعدشم چرا نشه

توهم قراره بهم کمک کنی
اینجوری بی حساب میشیم.

چشم ریز کردم
_چه کمکی؟

_گفتی رشتت چیه؟
_ریاضی فیزیک

ابروهاش بالا پرید و کم کم لبخندش کش پیدا کرد

دستی به یقه پیراهنش کشید و لب زد
_خودم واست کار پیدا کردم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:07

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_10

_خودم واست کار پیدا کردم

لبخندی زدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد

_دختر منم رشتش ریاضیه و تو دانشگاه درس میخونه

ولی چون رشته مورد علاقش نیست درساش خیلی افت کرده

مطمئنم درست خیلی خوبه که از اون سر شهر اومدی اینجا

و دنبال کار و خونه میگردی تا درستو ادامه بدی

با حفظ لبخندم دستی به گردنم کشیدم و لب زدم

_یجورایی آره
ولی نصف دیگه دلیلم فرار از دست مادرم بود،

یکم دیگه میموندم اونجا به زور برام زن میگرفت یه بچه ام مینداختن بغلم!

تک خنده ای کرد
_نظرت چیه معلم خصوصی دخترم بشی؟

باهاش ریاضی کار کن
نمیخوام الکی پول خرجش کنم و به موفقیت نرسه

مشخص بود که دخترشو چقدر دوست داره و براش با ارزشه

از بقبه شنیده بودم زنش فوت کرده و تنها یادگاریش از زنش فقط دخترشه

دختر سرتقی که غیر قابل پیش بینیه و مطابق خواست پدرش رفتار نمیکنه

همینقدر سرکش و خودسر و البته لجباز!
همه اینارو تو مسجد از مرد ها شنیده بودم

میگفتن یبار بلند گو رو گرفته بوده و تو مسجد شراره شراره میخونده!

خدا باید بهم صبر ایوب میداد اون زمانی که قراره باهاش درس کار کنم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:07

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_11

اما حاجی راضی بود معلم خصوصی دخترش یه مرد باشه؟

حتما بهم اعتماد کرده بود که اینو ازم میخواست!

مهم نبود سر و کله زدن با اون دختر
مهم این بود دیگه نیازی به پرداخت کرایه نبود

رسما راحت شده بودم
حقوقمم که میگرفتم
پس بهتر از این امکان نداشت

_قبوله
ولی برای وسیله های خونه احتیاجی نیست توی زحمت بیفتی حاجی

سر بالا انداخت
_نه پسر نمیشه اون خونه خالیه چجوری میخوای اونجا بمونی؟

کلافه گوشه لبمو خاروندم
_یکاریش میکنم حاجی
شما تا اینجاشم در حقم مردونگی کردین

لبخندی زد
_چقدر مغروری پسر

حداقل بزار چیزایی مثل بالش و پتو و فرش بگم بیارن بتونی اونجا زندگی کنی تا بقیشو خودت بخری

ناچار سری تکون دادم و ازش تشکر کردم
لیوان چای رو از روی میز برداشت

و همونطور که قندی داخل دهنش میذاشت گفت
_چاییتو بخور بریم خونه رو ببینیم
...
با توقف ماشین برگشت سمتم
_رسیدیم

بی حرف پیاده شدم
این دانشگاه لعنتی که تموم میشد راحت میشدم .

ولی قطعا دوباره اصرار های مامان فخری برای ازدواج تک پسرش شروع میشد ..

همینجوریش تقریبا از دستش فرار کردم .

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:08

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_12

دنبال حاجی راه افتادم ،مقابل اپارتمان ایستاد و انگشت روی زنگ طبقه سوم فشرد .

همون لحظه صدای نازک و دخترونه ای از ایفون بیرون پیچید .

_حاجی مهمون اوردی؟
عه برگام این همون پسرست که با موزاییکا ارتباط برقرار میکرد!

من حوصله مهمونداری ندارمااا حاج عبدالله خان

حاجی کلافه با دو انگشت شصت و اشاره شقیقه هاشو ماساژ داد

_باز کن درو دخترم
مهمون نیست

صدای تیک باز شدن در اومد خندم گرفته بود
حاجی رسما جلوی دخترش زبون کوتاه میشد

و از برگ گل نازک تر بهش نمیگفت
اما مشخص بود از این رفتاراش عصبیه

و انقدر لی لی به لالاش گذاشته که حرفای پدرش پشیزی براش ارزش نداره!

اما اگه برای من زبون درازی میکرد ..
من دیگه پدرش نبودم که از حرفاش ناراحت و عصبی شم و دم نزنم .

اونم منی که اصلا اعصاب و حوصله دخترای لوسو لجبازی مثل اونو نداشتم .

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:09

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_13

حاجی همونطور که دونه های تسبیحو یکی بعد از دیگری از بین انگشتاش رد میکرد

خطاب به من گفت
_این خونه خیلی وقته خالیه ..

حتما پره گرد و غباره و خاک گرفتست
نیاز به گردگیری داره

وسایلا هم طول میکشه تا بیان
خونه سرده، بخاری هم که نیست امشبو جایی داری بمونی؟

تک خنده ای کردم
_حاجی من اگه جاییو داشتم که سراغ شما نمیومدم و واستون اسباب زحمت نمیشدم ،

اشکالی نداره من سردم نمیشه اگه یه پتو بالش بهم بدین کافیه همونجا شبو صبح میکنم ..

چپ چپ نگاهم کرد
_پسر جون اونجا خیلی سرده

تا صبح تو اون خونه قندیل میبندی!
باید بسپرم پکیج هارو تعمیر کنن ..

حاجی توی خونه یه دختر مجرد داشت
درست نبود موندن من اونجا .

درهای اسانسور که باز شد ازش خارج شدیم
دو در چوبی رو به روی هم!

_سمت چپی واحدیه که تو این مدت اونجا میمونی

کلیدی از جیب کت خاکستری رنگش در اورد و داخل قفل چرخوند

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:09

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_14

اروم درو هل داد و وارد شد ..
خونه پر از گرد و خاک بود .

سرد سرد!
انگار وارد یخچال شدی ..

با انگشت اشاره اروم روی جا کفشی جلوی در انگشت کشید و انگشت خاکیشو جلوم گرفت

_اینجا احتیاج به تمیز کاری داره
سر تکون دادم و نگاهم توی سالن چرخید

خونه بزرگی نبود ولی کوچیک هم نبود
هرچی که بود مناسب من بود .

همون لحظه صدای جیغ ذوق زده دختری توی سالن پیچید

_این مرتیکه مورچه شمار میخواد اینجا زندگی کنه بابااا؟؟؟

چون خونه خالی از هر وسیله ای بود صدا اکو میشد .

نگاهش نکردم
دخترک جلف رو مخ فقط بلد بود تیکه بندازه و با نمک بازی در بیاره!

صدای توبیخ گر پدرش بلند شد
_آیه اینجا چیکار میکنی برو داخل ببینم .

پس اسمش آیه بود!
اسمش اصلا برازنده اخلاق چرتش نبود
اسمش از خودش زیباتر بود

بی توجه به صحبتاشون وارد اشپزخونه شدم
همه چیز پرتب بود ولی به تمیزکاری اساسی نیاز بود

تنها مشکل این خونه پکیج ها بود که اونم تعمیر میشد .

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:09

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_15

پنجره نیمه باز اشپز خونه رو بستم تا هوای سرد بیشتر از این وارد خونه نشه .

دمای خونه با یخچال برابری میکرد اما من زیاد با این موضوع مشکلی نداشتم

آدم بشدت گرمایی بودم
از این خونه خوشم اومده بود ولی از تحمل اون دختر اصلا!

از اشپزخونه خارج شدم
دستامو توی جیب سوییشرتم فرو بردم

و مشغول دید زدن بقیه قسمت های خونه شدم .

ولی صدای اون دختر ناخوداگاه باعث تیز شدن گوشام شد

_یعنی قراره بشه معلم ریاضی من؟
_آیه آبرو داری کن به حرفش گوش بده

تایمی که قراره درس کار کنین نرگس رو هم میفرستم کنارتون تنها نمونین

دخترک با دهن کجی ادامه حرف حاجی رو کامل کرد

_یوقت گناه نکنیم
اخه حاجی میدونی که

از قدیم میگن دو نفر که باهم تنها باشن نفر سوم کیه؟؟

غرش حاجی از بین دندون های کلید شده اش بلند شد

_آیه ساکت شو برو خونه تا بیشتر از این عصبیم نکردی دختر

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:09

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_16

_آیه ساکت شو برو خونه تا بیشتر از این عصبیم نکردی دختر

_آفرین حاجی یه نمره مثبت برات ثبت کردم
نفر سوم شیطونههه

سری به تاسف تکون دادم
این دختر رام نشدنی بود

و دلم به شدت برای حاجی میسوخت
غافل از این که یکی باید دلش برای خودم میسوخت

که نمیدونستم قراره گیر چه موجود خل و چلی بیفتم!

حاجی استغفراللهی زمزمه کرد
دخترک رو مخ مقابلم با پرویی چشمکی بهم زد

که با اخم ازش رو گرفتم ،پرو اگه آدم بود میشد این دختر!

فقط شانس اورد که موقع چشمک زدن حاجی سرش پایین بود و داشت حرص دختر حرف گوش نکنشو میخورد.

هرچند این دختر باکی از هیچکس حتی پدرش هم نداشت ..!

حاجی تسبیحو بین انگشتاش چرخوند و سر بالا اورد و بهم نگاه کرد که سریع لب زدم
_دستتون درد نکنه حاجی اینجا عالیه

حاجی لبخند ریزی تحویلم داد
_کاری نکردم پسرم

بعد زیر لب اروم تر از قبل اضافه کرد
_فقط امیدوارم ارزششو داشته باشه ..

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/09 21:11

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_17

_فقط امیدوارم ارزششو داشته باشه ..

گوش های تیزم هیچی از این یک جمله نفهمید .
ارزش چیو؟

اینجا موندنم چه سودی براش داشت جز درس دادن به دختر کله خر و شیطونش؟

دست هاشو پشت سرش گره زد و با قدم های محکم سمت پنجره بزرگ و دلباز قدم برداشت

_تا فردا کارای اینجا اوکی میشه
الاناست که تعمیر کار برسه

پکیج رو درست کنه امشبو اینجا بمونی تا فردا که انشالله وسایل خونه تکمیل شه

آیه با شیطنت نگاهم میکرد و هی ریز ریز بیشتر نزدیک میومد که با اخم قدمی عقب رفتم

اروم پچ پچ وار لب زد
_نترس حاجی جون نمیخورمت
ولی تولوخودا بزار به ته ریشات دست بزنم؟

ابروهام از تعجب بالا پرید ولی نگاه از سرامیک نگرفتم و چیزی نگفتم که ادامه داد

_چرا ته ریشات بر عکس بقیه مردا لطیف به نظر میرسه؟

موهاتو انگار کراتین کردی انقدر لَخته
طبیعیه؟

ابرو در هم کشیدم
_چی طبیعیه خانوم؟

_موهاتو میگم برادر
_بله طبیعیه

با حسرت اهی کشید
_یعنی همیشه همینقدر مرتبه؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/10 17:37

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_18

_یعنی همیشه همینقدر مرتبه؟

انقدر پر حرفی میکرد که سرم درد گرفته بود
کاش حاجی از اون پنجره دل میکَند

و منو از دست دختر وراجش نجات میداد!

با حرص لب جنبوندم
_بله خانوم همیشه همینقدر مرتبه!

عین خودم لحنش حرصی شد
_مرتیکه *** چرا باید موهات انقدر لطیف باشه؟

بعد من از بچگی اسم پشمکو به دوش بکشم بخاطر فر بودن موهام؟

اصلا میدونی صبح که از خواب پا میشی شبیه آمازونیا میشی؟

میدونی من چند ساعت مشغول شونه کردن موهام میشم؟

اونوقت تو از خواب که پا میشی موهات عین این سلبیریتیا تو فیلما مرتب مرتبه!

ناخوداگاه تصویرش با موهای فرفری توی ذهنم نقش بست

کلافه پلکامو به هم فشردم و استغفراللهی زمزمه کردم

با خشم غریدم
_خانوم محترم من چرا باید این چیزارو راجب موهای شما بدونم ؟

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/10 17:37

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_19

صداش با کمی عشوه عجین شد
_همینطوری گفتم بابا تو مخی نباش دیگه حاجی جون

مثلا قراره همسایه بشیم!
خبر نداشت به غیر از همسایه قراره معلم ریاضیش بشم

اصلا این دختر مغز فندقی چیزی از ریاضی میفهمید؟

حاجی با عصای چوبی قهوه ای رنگش که جلو تر از خودش راه میومد سمتمون قدم برداشت

_درست نیست توی این خونه بی هیچی بمونی

بیا شام رو خونه ما بخور تا زمانی که کار پکیج ها تموم بشه

قبل از اینکه لب به مخالفت باز کنم سرتق خانم صداش بلند شد
اما این دفعه آغشته با کمی مظلومیت

_بیا دیگه قول میدم اذیتت نکنم گلپسر
اصلا سرتو بالا نیار

کل مورچه های خونه مال تو ولی ما خونمون مورچه نداره میخوای پرز موکتارو بشمری؟

حاجی با حرص اسمشو صدا زد
_آیهه!

با نمک بازی بسه بریم خونه
اقا علی هم الان میاد رو حرف من حرف نمیزنه

کلافه دستی بین موهام کشیدم
فقط خدا به خیر بگذرونه

این مدتی رو که قراره دخترک رو مخی که حتی تو قدم برداشتنش هم ناز میریخت رو تحمل کنم!

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/10 17:37

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_20

کلافه از غر غر ها و گوشزد کردن های بابا برای با وقار و درست رفتار کردن

جلوی مردک مورچه شمار وارد اتاقم شدم
لعنتی بد تیکه ای بود!

هیچ شباهتی با کسایی که من در حالت عادی روشون کراش میزدم نداشت!

اونا تا ناموس یقه رو باز میزاشتن و این تا ناموس یقشو بسته بود

تنها نقطه مشترک گل پسری که تازه فهمیدم اسمش علیه با بقیه کراشام رگای دستش بود!!

چادر گلگلی رو که مطمئنم علی حتی متوجهش هم نشد از سرم در اوردم

شالی به اصرار بابا روی سرم انداختم و تونیک نسکافه ای رنگمو پایین تر کشیدم

انگار داشتم تحت تاثیر اون مردک قرار میگرفتم و میخواستم به چشمش بیام

فقط کم مونده بود پاشم کنارش نماز و زیارت عاشورا بخونم!

اما چرا؟
مگه برام مهم بود اینکه به چشمش بیام؟

با این فکر شالم و کمی عقب تر کشیدم که موهای فرفری مشکیم در معرض دید قرار گرفت

بیخیال شونه ای بالا انداختم و از اتاق خارج شدم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/10 17:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

در شب احیا، به همه مسلمانان دعا می‌کنم که به هدایت و راهنمایی خداوند پایبند باشند و در تمام لحظات زندگی‌شان، ایمان و تقوا را حفظ کنند. همچنین، برای خواب سلامت و آرامش در جامعه و صلح و صفا در جهان دعا می‌کنم.

1403/01/11 02:51

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_21

که همون لحظه صدای در بلند شد
سریع به سمت در قدم برداشتم و دستگیره در و پایین کشیدم

بیتوجه به چهره اخمالودش جیغ کشیدم
_عهههه علیهههه علییی؟؟

چشم غره ای سمتم رفت و با سری پایین افتاده یالله گویان وارد شد که یکی زدم پس کلش

_عقب مونده من که شال سرمه هی یالله یالله میکنی

با چهره ای برزخی سر بالا اورد و نگاهم کرد
از چشماش اتیش میبارید

پشت پلکی نازک کردم
_اون شکلی شبیه دیو دو سر نگام نکنااا من پشمک حاج عبداللهم!

یه چشم غره سمتم بری از خشتک دارِت میزنم یارووو

_بیا برو بچه هنوز دهنت بوی شیر میده
_دهنمو بو کردی؟

یکی از ابروهاش بالا پرید که ادامه دادم
_دهن عمت بوی شیر میده مردک مورچه شمار .

جا اینکه عین هاپو دهن ملتو بو بکشی بیا برو عین یه پسر خوب رو مبل بشین

میخوام عین خانومای با وقار ازت پذیرایی کنم بدو پسر خوب

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 00:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت_22

چهرش از خشم سرخ شده بود و بیشتر از همه چشم های عسلی رنگش ..

که رگه های سرخ توی چشمش فریاد میزد احسنت بر تو آیه!

راه رفتن با دمپایی ابری خیس روی مغز حاجیمون اثر گذار بوده!

انگشت سبابه اش رو تهدید وار جلوی چشمای شیطونم تکون داد

_ببین دختر جون
دم پر من نپلک، تا دمتو نچیدم
برو با همبازیت بازی کن دست از سرم بردار

تک ابرویی بالا انداختم و خیره به انگشت سبابه اش که همچنان تهدید وار سمتم گرفته شده بود پوزخندی زدم
_عه
مثلا چی میشه حاج اقا؟
چجوری میخوای دممو بچینی؟

عین خودم پوزخندی زد و دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو برد

_فکر نمیکنم عواقبش به مذاقتون خوش بیاد حاج خانوم

حالا اگه امکانش هست از جلوی در برید کنار میخوام وارد شم با اجازتون

ابروهام از تعجب بالا پرید
این مرد یه نمونه بارز از یه مودی بود

که هی کانال عوض میکرد
یه بار رسمی صحبت میکرد، یه بار خودمونی میشد

یه بارم میزد به در حاجی بازی و کلشو تا فیها خالدون تو یقش فرو میبرد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 00:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت23

بی حرف عقب کشیدم که با سری همچنان پایین افتاده وارد شد

با نیشخند نگاهش کردم
_به پا نری تو دیوار حاجی جون
مبل اونوره

با عصبانیت شقیقه های پیشونیشو ماساژ میداد تا آروم بشه

بابا از اتاقش خارج شد و با اخم بیرون اومد
شونه ای بالا انداختم

و خواستم بشینم روی مبل که بابا همونطور که اخ گویان از درد پا روی مبل تک نفره مینشست لب زد

_دختر برو دوتا فنجون چایی بریز برای مهمونمون

نگاه حرصی و براقم سمت علی کشیده شد

ولی اون بی اهمیت به من لبخندش کش اومد و به گل های قالی خیره بود

بعد از ریختن چای داخل فنجون ها سینی به دست به سمتشون رفتم

اول به بابا تعارف کردم و بعد به سمت علی رفتم

سمتش خم شدم و طوری که فقط خودش بشنوه پچ زدم

_انشالله چای خواستگاریمون حاجی
بلند بگو انشالله

اخماشو تو هم کشید و بی صدا لب زد
_یه زبونم لال بگو
خدا نکنه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 00:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت24

‌با نیشخند ازش فاصله گرفتم و سینی که تنها یک فنجون چای

داخلش باقی مونده بود رو روی عسلی جلوی مبل گذاشتم

فنجون چای خودم روهم دست گرفتم و همونطور که به پشتی مبل فیلی رنگ تکیه میدادم

پا روی پا انداختم و بدون هیچ خجالتی به علی زل زدم

توی اون پیرهن شیری رنگ تا ته دکمه هارو بسته بود

با اون ته ریشی که کمی ،فقط کمی بلند بود و انگشتر عتیقه توی دستش

بی شباهت به یه حاجی تمام و کمال نبود
یه حاجی جذاب!

با نگاهم رسما داشتم قورتش میدادم
اون هم انگار از سنگینی نگاهم روی خودش کلافه شده بود

که تیک وار و عصبی پا تکون میداد و مفصل انگشت های دستشو میشکست

از صدای ترق ترق مفصل انگشتاش مو به تنم سیخ شد و بی اختیار اخم کرده لب زدم
_نکن

بدون اینکه سر بالا بیاره دست از شکستن مفصل انگشتاش کشید

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 00:14

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت25

بابا در سکوت خونسرد فنجونی که ازش بخار بلند میشد و داغ بودنش داد میزد

رو سر کشید که من جای اون گلوم از داغی چای سوخت

اما بابا خونسرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره فنجونو روی میز کوبید که از جا پریدم

این حرکات حاجی برام تازگی داشت
تا حالا اینقدر خونسرد ندیده بودمش!

اونم با وجود اون گل کاشتنم توی مسجد ..

همیشه بعد از خراب کاری هم صدای فریاد های عصبیش چهار ستون خونه رو میلرزوند

این خونسردیش به طور عجیبی عجیب بود!

دستی دور لب هاش که با ریش های سفید و نسبتا بلند پوشیده شده بود کشید

_خب آیه خانم
درسا چطورن؟

با اینکه از سوال یهوییش جا خورده و متعجب بودم

اما چیزی به روی خودم نیاوردم

دستی به شالم کشیدم و با غرور بادی به غبغب انداختم

_خوبن حاجی
سلام دارن خدمتتون

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 16:52

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت26

متفکر سر تکون داد
_خوبه
صد در صد بهترم میشن

نگاهم و از انگشتی گره خوردش روی عصای چوبی گرفتم و به چشمای مصممش خیره شدم

_بله حاجی جون صد البته با تدریس های گوهر بار حاج اقا درسام بهترم میشه

فقط میتونم بپرسم توی این اشنایی کوتاه چطور متوجه شدین درس ایشون انقدری خوبه که بخواد به من یاد بده؟

چشم غره ای سمتم رفت
_فکر نمیکنی هرچی باشه از درسای تو بهتر باشه آیه؟

معترض و دلخور نگاهش کردم و انگشتام عصبی دور فنجون فشرده شد

_بابا تو منو وادار کردی این رشته رو انتخاب کنم

کلافه پلک بست
_آیه تا الان هرچی خواستی به میل تو پیش رفته

نمیتونستم بزارم با ایندتم بازی کنی دختر

اصلا ازینکه جلوی اون حاجی تازه به دوران رسیده پر جذبه بحث کنیم راضی نبودم

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 16:53

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت27

اما حرفای بابا با روانم بازی میکرد و نمیشد بی جواب گذاشت

همیشه همین بحث تکراری به راه بود

_بابااا وای بابااا رشته هنر کجاش بد بود؟

من اصن نمیفهمم از اون همه اعداد و ارقام مسخره سر در نمیارم

علی گلویی صاف کرد بلکه بحث بین دختر و پدر تمومی پیدا کنه

بابا سری به تاسف تکون داد و بعد از مکث کوتاهی لب زد

_خیالت از بابت درس های این پسر راحت باشه آیه

حتما تحقیق کردم راجبش که خونمو دستش میسپرم

اما یه چیزی این وسط میمونه که حل شدنی نیست
حداقل من یکی نمیتونم باهاش کنار بیام

این لحن بابا رو خوب میشناختم
وقتی از این لحن استفاده میکرد که

میخواست به طور سیاستمدارانه ای منو راضی به انجام کاری کنه

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 16:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت28

من بی حرف با چشمای منتظر نگاهش کردم
علی اخم کمرنگی بین پیشونیش جا گرفت

انگار خیلی نگران بود بابا پشیمون بشه و این خونه رو بهش نده تا این مدت بمونه

اما مگه خونه قحط بود؟
_مشکلی هست حاجی؟

_من بیشتر روز خونه نیستم
جز دخترمم *** دیگه ای رو ندارم

چطور میتونم اعتماد کنم وقتی میخوای بهش درس بدی تنهاتون بزارم؟

علی انگار که خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید

_تو کتابخونه یا دانشگاه میشه درس کار کرد

_تو کتابخونه چجوری میخوای توضیح بدی وقتی احتیاج به سکوت هست حاجی جون؟

پلک بست و وقتی با خودش دو دوتا چهارتا کرد، دید دانشگاه هم وقت نمیشه

کلافه چشم باز کرد و نگاهشو به حاجی دوخت
_خب شما میگی چیکار کنیم حاجی

حس کردم چشم های بابا برقی از پیروزی گرفت ولی سریع به حالت قبل برگشت

دستی به ریش های جو گندمیش کشید و عصا رو از بین دستاش کناری گذاشت

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/12 16:54

فرا رسیدن شهادت مولا امیرالمومنین حضرت علی بن ابی طالب (ع) را تسلیت عرض می‌نماییم.
التماس دعا


nini.plus/nabzashk

1403/01/13 02:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/01/13 04:34

پـشّمَڪِ حّــاج عَبّــدٌاللّه"🙋‍♀🍈
⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

#پارت29

مکثی کرد و بعد چند ثانیه کلافه گفت
_پسر

اون گوشیتو وردار یه زنگ بزن به پدر مادرت
من باید باهاشون دو کلوم حرف بزنم

هاج و واج نگاهش کردم
خیلی با خودش و ذهنش درگیر بود و کلنجار میرفت

اینو میشد از تکون دادنای ممتد پاش و خیره شدنش به یه نقطه فهمید

علی مطیع حرف بابا گوشیشو از جیب شلوار کتان مشکی رنگش در اورد

بعد از گرفتن شماره بلند شد و گوشیو سمت بابا گرفت
_بفرما حاج اقا

بابا گوشیو گرفت و همونطور که اونو به سمت گوشش میبرد دستی تو هوا تکون داد

_من پام درد میکنه خودتون برید پی نخود سیاه تا حرفام تموم شه

علی گیج وسط سالن ایستاده بود و عین خنگا به بابا نگاه میکرد

.انگار هنوز نتونسته بود هضم کنه حرف بابارو

اصلا بابا چرا باید خصوصی باهاشون صحبت میکرد

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱

1403/01/15 23:36