The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستانهای زیبای عشق🌿

44 عضو

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_117

با التماس نالیدم:مامان منم...اما صدای کل کشیدن زنها باعث میشد صدامو نشنوه..بدبختانه رقص هم بلد نبودم..دنیا دور سرمم میچرخید
نگاه عاجزانمو رو میعاد انداختم که عینهو سگ‌زوزه میکشید.
این مار برادرنما منو انداخته بود تو هچل و به ریشم میخندید.

نگاهی به دورم انداختم و مثل دیوانه ها شروع کردم به رقصیدن ازعصبانیت دستاموتو هوا تکون میدادم و ماتحتمو با ریتم دف میچرخوندم...همه دست میزدن و کل میکشیدن..
دامنمو بالا دادم و چرخیدم که دیدم یه مادر و دختر با ترس نگاهم میکنن..
به پاهام که مو داشتن نگاهی کردم و دوبلره به اونا چشم دوختم..
یهو یکی از پشت سر بهم خورد که دوتا پرتغالا افتادن رو زمین..

نگاه وحشت زدمو به پرتغالهای غلتان انداختم که صدای دف قطع شد و صدای جیغ زنها جاشو گرفت.
دنبال راه فرار بودم که مادرم منو از پشت گرفت.
چشمانم به میعاد افتاد که فرصت طلبانه دستشو به زنا و دخترا میزد تا از خونه فراریشون بده..

مادرم جیغ میزد: کی هستی اجنبی تو خونه ما چکار میکنی؟
برگشتم سمتش که ماسکمو کشید
یکم نگاهم کرد و بعدش گوشمو پیچوند
- آبرومو بردی پسره ه..یزز! خدا لعنتت کنه خاک برسرتتت
- مامان تو منو کشوندی اینجا..صدبار صدات کردم نشنیدی!
-
#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:13

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_118

سکوت محض و صدای نفس های خشمگین مادرم و خنده های ریز ریز میعاد ابله که این بلا رو به سرم اورده بود.
تو فکر بودم که یهو مادرم داد زد
- آخه خاک برسرت..آبرومو بردی‌..وای وای...اخه انقدر بی فکر؟
- چجوری میومدم تو خونه؟
-یه نگاه به قیافه وحشتناکت بکن!؟

با این حرف میعاد مثل بمب ترکید.
محکم پس کلش کوبیدم که داد زد: نزن دیگه عه!
مادرم داد زد:
- لال شید پدسگای نفهم!هردوتون به مدت سه روز تو خونه می تمرگید و من تو این سه روز یه دختر خوب پیدا میکنم حالام گمشید تو اتاقاتون.

از جا بلند شدم که دامنم مثل پرنسسا چین خورد.
میعاد شیهه کنان گفت:
- مادمازل کجا تشریف میبرن؟
برگشتمو یقشو گرفتم

- یچیزی رو یادت که نرفته؟
- چیو؟
- امشب ک...ون مهمونتم!

آب دهنشو قورت داد و گفت: به جد مامان چرت و پرت گفتم داداشی رحم کن
- بیا که مادمازل بد هوس کرده داداشی جان
نیشخندی زدم و رفتم بالا با این گندی که زدم رسما ریده بودم به آبروی پدر و مادرم
جلوی آینه ایستادم و به ترکیب وحشتناکم چشم دوختم..
- خاک برسرت محمد!
لباسا رو در اوردم و بسمت حموم رفتم
......
#فائزه
بی حوصله به نعل زدن بچه ها زل زدم..
- بتمرگین سرجاتون تا مثل کاغذ پارتون نکردم
پدرم کنارم نشست و گفت:
- چرا تو خودتی عزیزم؟
پوفی کشیدم و گفتم:

- خوب میشم پدرجانم‌..یکم سر درد دارم.
یه قلوپ چاییشو خورد و گفت:
- از بس همش فکر مایی... فردا با بچه ها برو یکم براشون خرید کن!
متعجب نگاهش کردم که جلوم یه بسته پول گذاشت
- هم بدهکاریم به تو هم چیزاییه که برای بچه ها جمع کردم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:13

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_119

لبخند پت و پهنی زدمو گفتم:
- دمت گرم بابایی..
دستشو گرفتم و گفتم: بعدسال ها خیالم راحته باباییمون ولمون نمیکنه..
مشت کم جونی بهم زد و گفت؛ هندیش نکن بچه! پاشو یه چایی بیار.
از جا بلند شدم تا بسمت آشپزخونه برم که دیدم صدای خرناس و خشدار بچه ها از اتاق میاد
یواشکی مگس کش رو گرفتم و پشت در ایستادم

عین کفتار داشتن سر گوشیم به جون هم می افتادن..
درو محکم باز کردم و داد زدم:

- چه غلطی دارین میکین صدای لشکر یزید میاد؟
سارا با معصومیت گفت:
- آجی سپهر گوشیتو بهم نمیده؟
لبخند عصبی زدم و گفتم: ای جان! سپهر مادر بیا پیش آجی یکم نوازشت کنم.

با ترس گوشیو سمتم گرفت که گفتم:
- امتحان فارسی چند شدی؟
تا خواست چیزی بگه که سهراب گفت: قبول شده آجی..
- افرین بچه ها حالام بخوابید نبینم صداتون دراد
گوشیمو برداشتم و رفتم بیرون
بابا سمتم اومد و گفت:
- گوشی جدید مبارک!
- اهم.م..ممنون پدر وایسا برات چایی بیارم
- نه دیگه صبح زود میخوام برم شب بخیر..

بابا داشت میرفت که گوشه هال بخوابه که باحالتی که انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم"
- بابا بابا!
- جانم!؟
- ننه خوابیده؟
- اره عزیزم توام برو بخواب.
لبخندی زدم و بعد رفتن به موال به سمت اتاق کوچیکم رفتم.
...
گوشیو داشتم زیر و رو میکردم تا اینکه تلگرامم وصل شد.
سریع شماره محمد رو زدم تا پروفایلشو ببینم
- *** آقا رو نگاه کنا
بعد اینکه چکش کردم گوشیو کنار گذاشتم اما دیدم یه پیام اومده.
اولش زدم توسرم اما در حالی که تو صفحه چت بودم پیام داد و سریع سین شد

تو سرم کوبیدم و تا خواستم آفلاین شم که با پیام بعدش چشام هزارتا شد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:14

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_120

به پیامش لبخند سگانه ای زدم
- انقدر درگیرمی که تو پیویم نشستی؟
چنگی به چونم زدم..هیچ جوابی نداشتم بهش بدم فقط میتونستم بگم خاک برسرت فائزه!
- حالا اینا مهم نیست..میخواستم بگم امروز حواسم نبود بهت بگم..مادرم میخواد باهات تصویه حساب کنه

- لازم نیست
- منم گفتم لازم نیست ولی اصرار داره
نیشخندی زدم و گفتم: شوخوش
اینترنت رو قطع کردم گوشیو گذاشتم کنار..
مغزم: برین بش
- خستم بخواب فردا درش میذارم بخواب که همش تر میزنی
چشامو بستم و به سه نرسیده رفتم اون دنیا
••••••°••••••
#محمد
-داداش..داداااااش!
بزور دهنمو باز کردم: مرگگگ..نکنه اومدی بدهیتو بدی؟ برو حلالت کردم اون ک..ون پشم دارت مال خودت.
- نه بابا..مامان تصمیمشو گرفته به باباهم گفته!
چشام تو یک ثانیه باز شدن و تو جام نشستم
- چی میگی میعاد.
- زنداداشم انتخاب شد.
- مگه زن های دیروز نگفتن من عقب مونده ذهنی ام پس چیشد؟
- یه نفر نیومده بود تا با مادمازل آشنا شه‌
سوالی نگاهش کردم که پچ زد:
- تسلیت میگم نازنین برادرم!
- میعاد میگی یا باتو به آرزوم برسم؟.
خندید و گفت: قراره شوهرت بدن!
دیدم زر نمیزنه تیشرتمو پوشیدم و طبقه پایین رفتم میعادم با خنده پشت سرم اومد.
- مامان این الاغ چی میگه؟
- بیا پسرم صبحونه آمادست!
- مامان دق دادی منو حرف بزن
پدرم نگاهی بهم انداخت و گفت: حیف اون دختر بیچاره که زن این شه..
پشت میز نشستم که مادرم گفت: عمه خانم هفته بعد میاد و ما سریع باید مراسم عقد و عروسی رو بگیریم..اول ولی باید خودم برم خونشون
با بغض یاکریم گفتم: کیه؟
میعاد دیگه جلوی خنده خودشو نگرفت و با سر تو میز فرود اومد

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:14

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_121

کفری به میعاد نگاه کردم که با حرف مادرم چشام چارتا شد آروم آروم سرمو بسمت مادرم چرخوندم
- فائزه؟!
- از سرتم زیادیه..با اون گندی که دیروز بالا اوردی؛سر زبونا افتاده پسر خلف حاج علی فرخ رخت زنونه تنش کرده و خودشو چپونده تو مجلس شادی زنها و هی..زی کرده!

چشامو بستم و گفتم: من فائزه‌ نمیخوام!
پدرم گفت: مگه گفتم تو نظربده!؟
- بابا دین حق منه خودم زنمو انتخاب کنم!
ایستادم و گفتم: یک کلام ختم کلام من به هیچ وجه با این دختره سلیطه زبون نفهم ازدواج نمیکنم!
......
میعاد به شونم زد و گفت: اقتدار فقط خودت!
- میعاد باهام حرف نزن میکشمت..تروخدا!
خنده ریزی کرد و همون پشت تکیه داد..مادرم با جعبه شیرینی وارد ماشین شد.
- اونجا رفتیم حرف مفت نمیزنی! ممکنه پدرش باشه!حتما باید این ازدواج سر بگیره حالا بعدا عمت رفت هر
خواستین بکنین!

- مامان دیگه نمیشناسمت!
- ولی من خوب توعه بیشعور رو میشناسم..بریم..
- بهش گفتی؟
- گفتم لباست جاموند میام پس میدم.
سری تکون دادم و به راه افتادم.

جلو در خونه ایستادم و عینکمو بالا دادم میعاد داشت با بچه های تو کوچه گل کوچیک بازی میکرد که مادرم دستشو کشید و جلو در اورد
- مثل دوتا پسرخوب میشینین سرجاتون
تا خواستیم در بزنیم که آقا پسری از تو کوچه اومد جلو در
- بله؟
- با خانم ابراهیمی کار داریم
- آبجی فائزه؟
- آره عزیزم
کلید انداخت داخل در و داد زد: آجی مهمون داریم!
صدای ضعیفش از تو خونه میومد که جیغ کشید
- اخه مگه تو نگهبانی؟ بیا گمشو درستو بخون پدرمو در اوردی

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:15

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_122

پسره سریع از درفرار کرد بسمت کوچه که میعاد خندید و گفت: بنازم!
بعد چند دقیقه فائزه جلو در اومد و با دیدن سه نفرمون متعجب نگاهمون کرد
- س..سلام!
زبونش میگرفت..وقتی نمیتونست تعجبشو کنترل کنه زبونش کوتاه میشد!
مادرم بغلش کرد؛ فائزه دقیقا مثل یه چوب بی احساس ایستاده بود.
منم عینکمو زدم که متوجه نشه دارم نگاهش میکنم
مادرم گفت : عزیزم راهمون نمیدی داخل؟
- بفرمایید!
مادرم رفت داخل منو میعادم خواستیم از جلوش رد بشیم که میعاد اسب گفت:
- سلام زن داداش!
چشای فائزه گرد شد و من محکم به پهلوی میعاد زدم
میعاد جلو رفت ولی فائزه گوشه کتم رو گرفت و زیر لب گفت:
- چخبره؟

- یادته بهت میگفتم از مادرم دلبری نکن!؟ الان نتیجشو میبینی!
نگاه گنگی بهم کرد و پشت سرم به راه افتاد.
•••••••••
#فائزه
- بفرمایین تروخدا
نشستیم که فائزه گفت: میرم چایی دم کنم
شکوفه خانم گفت: نمیخواد عزیزم! چایی بمونه برای یه وقت دیگه بیا بشین کارت دارم.
خواستم برم پیششون که سوگند اومد بیرون و بعد سلام علیک رفت تو آشپزخونه.

صدامو پایین اوردم و به شکوفه خانم گفتم:
- چیزی شده؟
دستمو گرفت و گفت:
- قربونت بشم الهی عزیزم..اومدیم خاستگاریت برای محمدم!
گوشه چشمم پرید و ناباور گفتم: چی؟
از تو آشپزخونه صدای شکستن چیزی اومد که چشمامو بستم..
بچه ها بدون من از بین میرفتن!
چشامو باز کردم و با بغض به محمد و مادرش نگاه کردم
- اما من ازدواج نمیکنم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:17

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_123

مادرش دستمو فشار داد و گفت:
- اوج جوانیته واسه چی داری جواب رد میشی؟!
نگاهمو بهش دوختم و در حالی که سعی میکردم ناراحتیمو پنهان کنم گفتم:
- شکوفه خانم من 4 تا بچه دارم...مادربزرگ پیرم..پدرم..نمیتونم ولشون کنم..بعدشم..
به محمد نیم نگاهی انداختم و گفتم:
- آبم با این آقا محمدتون تو یه جوب نمیره!

میعاد خودشو جلو کشید و گفت: حق داری زن داداش حق داری!
محمد نگاه عصبانی به میعاد انداخت و مادرش ادامه داد
- خیلی دوستت دارم فائزه جان..اما به پات میوفتم قبول کن
محمد خشمگین پچ زد: مامان!
- دهنتو ببند! کی بهتر از فائزه؟
پیشونیم عرق کرده بود..نگاه سنگین و عصبانی ممد داشت عذابم میداد..فشار بدی روم بود که در حیاط باز شد.
- وای پدرم!

پدرم با مقداری خرید اومد داخل که محمد و میعاد و شکوفه خانم بلند شدن و سلام کردن
پدرمم سلام گرمی کرد و گفت: آقای فرخ؟
محمد برق از سرش پرید و‌ سریع خودشو جمع کرد
- سلام آقای ابراهیمی!

سوگند که معلوم بود گریه کرده بود وسیله هارو از پدرم گرفت و تو آشپزخونه رفت
پدرم کنارمون نشست و گفت:
- اتفاقی افتاده؟

شکوفه خانم با زبون چرب و نرم شروع کرد به حرف زدن...هیچی نمیشنیدم..فقط منو محمد به هم زل زده بودیم.
نه از سرعشق بلکه از بهت!
به خودم اومدم که پدرم اسممو صدا کرد

- فائزه سرنوشتش دست خودشه..به اندازه کافی برای ما زحمت کشید..بچه ها هم دارن بزرگ میشن سوگند هم کمک میکنه دخترم خودش عاقله!
با غم به پدرم نگاه کردم که شکوفه گفت:
- ما بهمراه علی آقا فرداشب مزاحم میشیم..فقط الان دلم میخواد محمد و فائزه برن حرف بزنن.

به خودم لرزیدم..همکلام شدن با این شتر باعث سیخ شدن موهای بدنم میشد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:18

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_124

به اجبار شکوفه خانم رفتیم تو حیاط‌.
من کنار ستون نشستم و محمد یک متر اون ور تر
- از این افتضاح تر نمیشد!
با این حرفم نیشخندی زد و گفت:
- ناراحت نباش..میشی عروس و عزیز کرده فرخ ها!
زیر لب گفتم: فعلا که فقط سگ مارو ک...

سرمو بالا گرفتم و گفتم: تو که خودت میبینی اوضاعمونو...من نمیتونم ازدواج کنم! بعدشم منو تو نمیتونیم همو تحمل کنیم جناب.

یه سنگ از کنار خودش برداشت و گفت:
- فکر اونجاشم کردم!
- چه فکری؟
- عمه من سه ماه میاد ایران یعنی تابستون اینجاست..منو تو ازدواج میکنیم و بعد 3 ماه طلاق‌‌...این مدت هم هیچ رابطه ای لازم نیست داشته باشیم!

نگاه گنگی بهش انداختم وگفتم:
- داری معامله میکنی؟
- وضعت توپ میشه! من ترو برای یه عمر نمیخوام
بلند شدم و گفتم
- نه که من توعه بدترکیب و الدنگو میخوام!
خواستم رد بشم که مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد

- بین خودمون بمونه...هم دخترونگیت حفظه هم پول خوب!
چقدر ازش بدم اومده بود
- *** تو قیافت اسگل
و تف زدم تو صورتش..
چشاشو بست و دستمو ول کرد
- این کارت یادت باشه فائزه!
- خانم ابراهیمی!
- برو و جواب مثبت بده نمیخوام مادرم غصه بخوره!
- منم نمیخوام باتوعه بی فهم و شعور ازدواج کنم برو گمشو!

جلوتر ازش به راه افتادم که گفت
- دو میلیارد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:18

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_125

رو نوک پا چرخیدم و دستمو به یقش کشیدم
- دومیلیاردو بزار جلو آینه بشه چهار میلیارد برو باهاش دوتا زن بگیر! من خریدنی نیستم! خانوادم بهم احتیاج دارن..منم لباس نیستم بعد 3 ماه منو دور بندازی!
پدر ترو نمیدونم ولی پدر من آبرو داره!

نگاه خیره ای بهم کرد و گفت:
- خانواده تو حمایت میکنم
اروم اروم نزدیک شد
- فعلاااا هیچکس بامن ازدواج نمیکنه! دوس داری مادرم دق کنه بیوفته یه گوشه؟
- هندیش نکن!
- بهترین مدرسه..بهترین کلاس..بهترین چیزا رو برای خواهرا و برادرات تامین میکنم پدرتم راحت باشه.. مادربزرگتم یه پرستار مهربون براش میگیرم..
تو در حقیقت با ازدواجت داری خانواده تو خوشبخت میکنی!

سست شدم..منم از خدام بود برادرام بهترین مدرسه درس بخونن..خواهرام شاد باشن!
نگاهش کردم
- چی بگم؟!
- جواب مثبت...همه جوره ساپورتی!

فاصله بینمونو خودم پر کردم و گفتم: دست خر کوتاهه دیگه؟
- یعنی چی؟
- یعنی بهم دست نمیزنی یا که...
لبخند محوی زد و سرشو تکون داد: دست خر کوتاهه!
نیشمو جمع کردم و گفتم: اوکی..

جلو تر از خودش به راه افتادم و وارد خونه شدم
پدرم نگاهی بهم کرد و دستمو گرفت
- هرچی پدرم بگه!
مادر محمد خنده زنانه ای کرد و گفت: پس مبارکه!
بغض بدی تو گلوم بود...صدای فین فین سوگند قلبمو به درد میاورد..
پسره گاو..با پیشنهاداش رام شدم ولی کاری میکنم ت سه ماه از شدت کلافگی خودت منو پس بدی!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_126

به همراه پدرم تا جلوی در راهنماییشون کردیم و با رفتنشون نفس راحتی کشیدم.
پدرم لب باغچه نشست و گفت:
- خانواده بسیار خوبی هستن..ازدواجم کنی خیالم راحته!
- اما من ذهنم درگیره! بعد من تکلیف شماها چیه؟
خندید و گفت:
- هیچی دو دور از درس اول مینویسیم!
- جدی ام پدر!
- ای‌بابا..ماکه مشکلی نداریم..با این خانواده هم خیالم راحته!
پوفی کشیدم و وارد خونه شدم...اروم صدا زدم
- بچه ها؟ سوگند؟
بسمت اتاقم رفتم و آروم درو باز کردم. سوگند و سارا داشتن گریه میکردن و سهرابم با دلخوری نگاهم میکرد

- چتونه؟ کسی مرده؟
سهراب محکم گفت: ابجی میخوای زن اون فوکولی بشی؟
- درست حرف بزن!
بلند شد و در حالی که از کنارم رد میشد گفت:
- چه نیومده عزیز هم شده!
بی توجه به اون دالتون رفتم کنار سوگند و گفتم:
- چخبره؟
- ابجی داری شوهر میکنی؟
- گریه داره؟
- ما دلتنگ میشیم!
- نمیرم که بمیرم! یه روز درمیون ور دل خودتونم
- آجی ما چکار کنیم؟
به صورت معصوم سارا زل زدم و بغلش کردم

- محمد یه قولایی بهم داده نترسین اخرش پیش خودتونم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_127

#محمد
مادرم تو خونه راه میرفت و خیال بافی میکرد و میعادم به حرفاش دسته میزد.
مادرم: وای الهی قربونشون برم..پسربزرگم دوماد میشه..وای نوه دار میشم!
میعاد خندید و پوست تخمه رو تو ظرف پرت کرد
- اره بعدا برادر زاده های قشنگ و تپلم تو خونه چاردست و پا راه میرن..

بی حوصله به میعاد زل زده بودم و به خیال خامشون پوزخند زدم
- میعاد دهنتو ببند!
با کنترل آهنگو بالا زد و جلوم قر داد
- برقص داداش قشنگم...حالا ازینا ازینا یک دو سه!
اهنگ نگار دردت بمیروم رضا بهرام مثل پوتک تو مغزم کوبیده میشد
- میعاد جمع کن کو..نتو!

قر زنانه ای به بدنش داد و گفت: دارم برات دام پهن میکنم جیگر!
نتونستم نخندم و با خنده نگاهش کردم
- آدم نمیشی تو!
شادمان میرقصید که مادرم با جارو برقی اومد
- جم کنین خودتونو میخوام جارو بزنم فرداشب داریم میریم خاستگاری!

میعاد از رقص دست کشید و متعجب گفت؛
- الان شقیقه چه ربطی به گوز داره مادر من؟ما قراره بریم خونشون نه اونا بیان!
- به هر حال کلی کار داریم باید با عروس خوشگلم بریم خرید‌

ضربه کم جونی به پام زدم و گفتم: من یک لحظه بازار نمیام.!
مادرم دست به کمر شد و گفت؛
- چه غلطا! مگه دست خودته خاک تو سر؟
- گفتی ازدواج کن گفتم چشم پس رهایم کن مادر!.
میعااد خندید و گفت:

- بدرک نیومدی برادر جان. خودم زنداداش رو میبرم خرید.
مادرم زیر لب یچیزایی بارم کرد و با جیغش که پاتونو وردارین منو میعاد با ترس نگاهش کردیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:19

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_128

جارو برقیو جمع کرد که همون لحظه پدرم اومد و مستقیم رفت تو آشپزخونه پیش مادرم.
میعاد شونشو به شونم زد و گفت:
- کارت درومد!
سری تکون دادم و گفتم: بیخودی ذوق نکن!
- آها اوکی..بدبخت تو عمرت تاحالا دختر نیمه بر..نه ندیدی..اون شب بین اهل بیت پنبه توزیع میکنم تا هنگام خواب در گوش خود فرو کنند
چشمکی زد و ادامه داد
- چراکه اون شب شاداماد میخواهد ف.....و کند!
- میعاد تو کارو زندگی نداری؟
- فرداشب خاستگاری خان داداشمه ها!
- خب باشه بتوچه!
- متوجه نیستی که!

دست به سینه شدم که پدرم صدام کرد
- محمد!
میعاد ریز خندید و گفت: به قصر آخناتون احضار شدی پسرم!
بی توجه به نطق میعاد بسمت میز بزرگ خونه رفتم..پدرم یه قلوپ چایی خورد و گفت:
- بشین ببینم!
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم..میعادم مثل خارغمزه اومد فرو رفت کنارم.
- میخواستم بپرسم که بعد ازدواجت دوست داری مستقل بشی و از این خونه بری؟
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که نه...این خونه برای من و فائزه کافیه!
- اگه عروسم دوست نداشت ویلای نیاوران برای شما.

میعاد صوتی کشید و گفت:
- پدر جان منم ازدواج کنم بمنم قصری خواهید داد؟
- تو هنوز دهنت بو شیر میده نمیخواد اظهار نظر کنی پسرم!
- ممنون!

رفتم تو فکر..پدر و مادرم داشتن بیخودی ذوق میکردن و تو خیال رفته بودن
گوشیمو گرفتم و رفتم تو تل..دنبال اسم فائزه گشتم و رفتم پیویش..آنلاین بود.
به عکسش که تو پروفایل بود نگاهی کردم و سریع تایپ کردم
- وردار عکستو!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_129

هنوز گوشیو قفل نکردم که نوتیف اومد
- بتوچه
حرصی تایپ کردم: سه ماه باید ادم باشی
- نمیشه داش
-چرا؟
- چون فرشته ها ادم نمیشن شوخوش
- بردار فائزه جان!
بعد یکم مکث جواب داد: فکر نکن بخاطر تو برمیدارم اصلا و ابدا!
- ممنون شب بخیر

لبخند محوی زدم و یه سیب از ظرف برداشتم
مادرم میز رو چید و گفت:.
- با عروسم حرف میزدی که نیشت بازه؟
اهمی کردم و گفتم: با حمید بودم یه پروژه جدید داریم
- خوبه‌
میعاد خندید و گفت: به حمید جان بگو فرشته هایی که بال ندارن زن شمر و یزید میشن
- دهنتو ببند!
یکم برا خودم غذا کشیدم که پدرم بعد خوردن یه قاشق غذا گفت؛
- سریع باید مجالس رو بگیریم...بالاخره مام نوه میخوایم..
میعاد پوزخندی زد ولی من با دهن پر و باز به پدرم نگاه کردم..
ادامه داد: و اگه هم بچه مچه خبری نباشه هیچ خبری از مال و منال نیست!

خااااکککک برسرم شده بود..مادرم که روبروم بود گفت:
- ببند گاله رو حالمون بهم خورد..
چندتا پلک زدم و گفتم: ولی پدر!
-شاممونو بخوریم که من فردا کلی کار دارم
میعاد با خنده کنار گوشم گفت: تو که از بچگی کار دستیت خوب بود...تلاش کن قهرمان!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_130

-یوزارسیفففففف!
سری تکون دادم و غریدم: میعاد یه لحظه ولم کن دارم دکمه پیراهنم رو میبندم!
- بابا نصفه شب شد؛ زنداداش نگران میشه ها!
- اومدم کولی.

عطر خنکی به خودم زدم و کتم رو پوشیدم
عنی عنی داشتم داماد میشدم!عکس کوچیکی از نگار رو نگاه کردم
- بعد تو چه سخته عاشقی!
لبخند تلخی زدم و گفتم: این سه ماه هم میگذره گور بابای مال و منال..به اندازه کافی جمع کردم
همینجوری تو فکر بودم که یهو مادرم درو باز کرد و داد زد
- د بیا بچه..ساعت 9 شده ای بابا..
عکس رو توی کشو گذاشتم و از پله پایین رفتم
میعاد خندید و سوت بلندی کشید
- ماشالله اقا داماد! اصلا خودم میگیرمت عزیزم!
- دهنتو ببند دلقک!
چشامو بستم و گفتم:
- اوممم چه بوی خوب شیرینی میاد!
مادرم سینی خیلی بزرگی رو بدست میعاد داد که توش پره باقلوا های گرم و شهد دار بود( دهنم مثل سگ آب افتاد*فائزه‌‌ ام😂*)
میعاد اب دهنشو قورت داد و گفت
- مامان چرا منو شکنجه میکنی؟ بده دس اینی که میخواد زن بگیره!
- دهنتو ببند داداشت باید گل رو حمل کنه
- کدوم گل؟
به جام بزرگی که توش کلی گل رز قرمز بود نگاهی کردم و گفتم: مامان خیلی خوش سلیقه ای! فقط برا زن گرفتن من سلیقه به خرج ندادی!
- کم ور بزن بچه
پدرم کنارم نشست و ماشینو روشن کردم

#فائزه
سوگند با ذوق موهامو با اتوی کوچیکش صاف کرد
- خواهرم چه ناز شده!
- زبون نریز بچه!
خط چشمی برام کشید و با ریمل و یکم رژ به کارش پایان داد..بدبختا نمیدونستن منو محمد طی کردیم که بعد 3 ماه جداشیم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:21

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_131

کت و شلوار سفید رو از فائزه گرفتم که گفت:
- آبجی سو..تی.نت رو عوض کن!
- خوبه دیگه!
- اسفنجی بزن !
- مگه قراره با سینه هام بکوبم تو سر محمد؟! زیاد گنده میشه چشاش در میاد!
- ولی تو لباس قشنگ میشه!
- بده ببینم چی میگی!

برام بست و تاپ سفیدم رو پوشیدم:
- خداوکیلی عین این چیزا شدمممم...اه چی بود؟
- سلبریتی؟
- نه بابا عین این خرابا!
خندید که گفتم: چایی دمه؟ مامان بزرگ آمادس؟ بچه ها لباسشون تمیزه؟
با بغض گفت: خیالت تخت ابجی جونم!
- بغض نکن سوگند!
نزدیکم شد و گفت: ابجی میشه بغلت کنم؟!
خیلی وقت بود بغل نکرده بودم کسی رو نگاهی بهش کردم و قبل اینکه باز خواهش کنه محکم بغلش کردم
بغضمو کنترل کردم و گفتم
- من همیشه پیشتون میمونم! تروخدا تو محکم باش بچه ها دلشون میگیره!

- نگران هیچی نباش ابجی..سالهاست برامون مادری کردی!
لبخندی زدم که اشکاشو پاک کرد و گفت: برم ببینم بابا چکار میکنه!
هنوز به سمت در نرفته بود که صدای زنگ خونه اومد
- فکر کنم قوم الظالمین اومدن!
سوگند خندید و گفت میرم درو باز کنم

شالمو سرم گذاشتم و جلوی در خونه ایستادم و به حیاط نگاه کردم..حس غریبی بود..مردی که هیچ حسی به من نداشت و منی که قبلا مثل سگ دوسش داشتم اما حالا منم شده بودم یکی مثل خودش! پسره نسناس گوشت تلخ!

پدرم کنارم ایستاد و گفت: انقدر استرس نداشته باش دخترم!
- معلومه؟
- گوشه کتت رو کندی!
- اوه اوه..نگن بعدا من چقدر هولم!
- میزنمشون.
لبخندی بهم زدیم که علی اقا و شکوفه خانم و میعاد و محمد جلومون اومدن
میعاد کل کشید که محمد با تعجب نگاهش کرد
- قابلتونو نداره زنداداش!
خندیدم و گفتم: ممنون عزیزم.
سوگند سینی شیرینی رو گرفت..علی آقا بهم سلام کرد و گفت: دست و روبوسی باشه برای امشب که صیغتون کردم.
با تعجب به محمدی نگاه کردم که عرق سرد ازش میرفت.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_132

رو مبل قدیمی و قیزوقوز کنانمون نشستن که منم سریع تو آشپزخونه رفتم‌..حقا ادمای خوبی بودن و اهل تجملات نبودن هم شیرینی خودمون هم باقلوا هارو تو ظرف چیدم که سوگند اومد و اونارو تو هال برد

روصندلی نشستم..دل رضا به این ازدواج نبود
وجدان: ناموسا حالت چصی نگیر میدونم تو دلت عروسیه!
-لال شو..اون قبلا بود که مثلا دوسش داشتم...اون بیرحم ونامرده مرتیکه گلابی!
وجدان: حالا قراره شوهرت شه‌...تامیتونی خون به جیگرش کن.

لبخند شیطانی زدم که پدرم گفت چایی ببرم
پخش کردم که به محمد رسیدم
نگاهی به لبهام که قرمز بودن انداخت و با نیشخندی یه استکان چایی برداشت
منم میدونستم چکار کنم بسوزه!

کنار پدرم نشستم که پدرش گفت:
- ماکه حرفامونو زدیم فقط مونده فائزه جان که باید با پسرم حرف بزنه... منم صیغه رو جاری میکنم که باهم که تنهایی حرف میزنن مشکلی نداشته باشن که انشالله یکشنبه هفته بعد عقد کنن..

مات و مبهوت نگاهشون میکردم..من باید با این تفلون محرم میشدم؟!
بسم الهی گفت و شروع کرد به خوندن
- النکاح سنتی ....
مات به محمد که مثل من مات مات بود زل زده بودم و آروم پچ زدم: قبلت!

با صدای کل میعاد و خنده های مادرش به خودم لرزیدم. مادرش با شادی بسمتم اومد و دوتا النگو و یه انگشتر تو دستم انداخت و بغلم کرد
- مبارک باشه نفسم!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:23

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_133

پدرش باخنده شیرینی برداشت و گفت
- برید تو اتاق نکات تکمیلی رو به همدیگه بگید...شکوفه جان عروس رو راهنمایی کن!
-اینا چی میگفتن؟!
سه نفری به سمت اتاقم رفتیم که محمد رو یه صندلی نشست و مادرش گفت
- ما یه رسم داریم عزیزم..تو باید جلوی محمد بدون لباس وایسی تا ببینتت.‌..محرمم که هستین من میرم بیرون زیاد شیطنت نکنیداا محمد مادر توام زیاد شیطونی نکن!

مثل مجسمه وسط اتاق وایسادم که محمد گفت
- نمیدونستم همچین رسم مزخرفی داریم
- داری بامن بازی میکنی؟!
- نه نه بخدا..
با حرص گفتممم: فوقش بتونییییییی موهامو ببینی اقای فرخ! حال بهم زنا!

بلند شد و دکمه کتش رو باز کرد
- به مادرم چی بگم؟
- شما مذهبیا حرف زیاد برای گفتن دارین!
نگاهشو از صورتم به زیر گلوم سرداد و گفت:

- نمیگه پخمه تو حتی سایز نامزدتم نمیدونی؟!
- خیلی وقیحی احمق! ابلفضل به کمرت بزنه!
- یادته تو حیاط خونتون تو صورتم تف زدی؟ اره؟
- میمون عقده ای!

- سایزت چنده؟
- تو واقعا ادمی؟!!! ای خاک برسرت!
کنار گوشم گفت: از مادرم بهم محرم تری! نمیخوام ل......تت کنم ولی باید یسری چیزا به مادرم بگم

سرمو پایین انداخت..هجوم خون به قلب و صورتم رو حس میکردم
- خاک توسرت فائزه!
- چی؟!
سری تکون دادم و گفتم: هشتاد!
سرمو اروم بالا گرفتم که سیب گلوش تکونی خورد و آروم گفت: اوکی!
- بدنت جه رنگیه؟

- چی میگیییی ذلیلللل شدههههه؟

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_134

لبخندی زد و گفت: مگه میخوام بخورمت؟
- گوه نخور!
- آهااااا...الان به خودت *** یا من؟
بخاطر اینکه ضایع نشم گفتم: به تو ربطی نداره..بریم بیرون دارم خفه میشم.
- باید ببینمت و جواب سوالای مادرمو بدم.
- باشه هرچی میخوای بدونی بپرس بهت میگم!
- قوانین رو دور نزن!
رو ازش برگردوندم و غریدم: ای خدا لعنتت کنه الدنگ. حلوای هفتتو بخورم.
- چیزی فرمودین؟
- بله دارم نفرینت میکنم.
- اشکال نداره...لطفا کتت رو در بیار باید ببینم پسند میکنم یا نه! نترس من محرمتم.
- یادت باشه جبران میکنم!
کتم رو در اوردم که نگاهشو به س...ی....ه و دستام انداخت..هر لحظه نفسش تند تر میشد.
- خودتو کنترل کن حاج ممد.
- تیشرتت...تیشرتت دربیار!
- محمد آدم باش این قول و قرارمون نبود!
-خندید و گفت: فکر کردی من هلاکتم که دنبالتم؟

اونقدر نزدیکم شد که به دیوار چسبیدم
- ازم فاصله بگیر محمد!
دستشو به دیوار تکیه داد و یه دست دیگشو رو س.....م گذاشت که وحشت زده از جا پریدم و اولین چیزی که کنارم دیدم یه پایه شکسته صندلی بود

سریع برداشتمش و بهش کوبیدم
ازم فاصله گرفت که گفتم:
- از نظر من این ازدواج کنسله!
مچ دستمو گرفت: کجاااا؟
- انقدر یک نفر منو خورد نکرده بود..گمشو کنار!
کتم رو پوشیدم که دوباره مچمو گرفت.
- قسم خورده بودم باید بهت دست میزدم
بهت زده گفتم:
- چی؟!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_135

چنگی به موهاش زد
- مادرم‌میخواست مهرمون به دل هم بیوفته..دیدی که لباستم در نیاوردی..حالا لازم نیست همچیو بهم بزنی..اصلا...اصلا....
دورش گشت و گفت
- یه قلم و کاغذ بیار من تعهد میدم دیگه اذیتت نکنم..تا خودت نخوای من کاری نکنم!

دست به س...نه شدم و گفتم: ایندفعه قول؟
- قول!
از تو کشو یه کاغذ اوردم و به همراه یه خودکار جلوش انداختم
- بنویس!
سری تکون داد و ژست نوشتن گرفت
صدامو صاف کردم و گفتم
- اهم...من محمد فرخ..فرزند علی
- هوی!
- ها چیه؟
- بگو علی آقا!
- خیلی‌خب..فرزند علی آقا..قسم میخورم که به هیچ وجه و درهیچ شرایطی به خانم فائزه ابراهیمی دست درازی نکرده و آسایش او را سلب نکنم
- به به
- نوشتی؟
- اره خانم معلم!
- امضا بزن
با لبخند سری تکون داد و گفت: بفرما!
نگاه ریزی به برگه کردم و تاش کردم و یجا گذاشتمش
- به مادرم میگم مهرش بدجور به دلم نشسته!
- لازم نکرده!
داشتم چش غره میرفتم که گفت'
- دروغ میگم دیگه!
شونه ای بالا دادم و جلو تر از اون به‌راه افتادم

میعاد یه سوت بلبلی زد و گفت: به افتخار گل سرسبد مجلسمون...

خواست بگه دست بزنین که نگاه چپ پدرشو دید و گفت:.
- صلوات محمدی پسند عنایت بفرمایید!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_136

?اینکه پسر احمقش منو دید زده میخندید و کیف میکرد
تا اخر شب به چرت گویی و نمک ریزی های میعاد گذشت که کم کم تصمیم گرفتن که برن.
قرارشد فرداش منو شکوفه خانم بریم یک سری خرید برای عقد بکنیم ..بی ذوق تر از چیزی بودم که تصور میشد..

با رفتنشون ننه رو بردم که دارو بخوره و بخوابه
سوگند هم بچه هارو برد تو اتاق تا بخوابن
منم سریع رفتم تو اتاق و درو بستم
- *** سگ!
تشکمو انداختم کف اتاق و سرمو رو بالش گذاشتم

میخواستم بخوابم که اعلان گوشیم نواخته شد
با دیدن اسم لیلا لبخندی زدم و بازش کردم

- گل بریزین رو عروس و دوماد یارمبارک یارمبارکباد!
- ای *** پس کله این دوماد
- چرا؟
با خنده تایپ کردم
- بعد خوندن ص////یغه عینهو کارد و پنیر بودیم
- ججرررررر محرم شدین؟
- اره
- اوه اوه کارت درومد
- نه بابا قول گرفتم بهم دست نزنه تا اخر قرارمون
- بسیار عالی!
- من بخوابم راستی..فردا بامن بیا خرید!
- ای چشم عزیزم...

گوششیو کنار گذاشتم و چشامو بستم

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_137


#محمد
لباسامو تو کمد انداختم و کلافه رو تخت دراز کشیدم
چشامو بستم که به یاد س.....نه برجسته فائزه افتادم.
- هوف خدایا! بتمرگ دیگه محمد!
چشامو محکم بستم که دیگه طاقت نیاوردم و تووجام نشستم‌

- خوبه منه بدبخت قول دادم بهش دست نزنم
حالا چه غلطی بخورم؟!
خواستم خم شم و جورابمو دربیارم که متوجه متورم شدن ان....مم شدم.
- یاخود خدا!
داشت لباسمو پاره میکرد..
- بابا تو چرا بیدار شدیی؟ *** باید محکم باشی باید یادبگیری با دیدن فائزه از کف نری ای خاک برسرت!

همینجوری داشتم غر میزدم که یهو در باز شد و میعاد نمایان شد
سریع پتو رو روی خودم کشیدم که میعاد با تعجب گفت
- حاجی داشتی با ک...ت حرف میزدی؟
- نه!
- اما یقشو گرفته بودی داشتی قسمش میدادیا!
با عصبانیت گفتم: میعاد چکار داری؟
- هیچی بابا یکم چصه فیل اوردم بزنیم به بدن به مولا
- همین؟
- یه فیلمم اوردیم داداش داداش ببینیم
- بزن به تلویزیون..تو فردا قراره با زنداداشت بری خرید به من چه!
- اره تو زار نزن ستون..
کنار رفتم که خودشو کنام پرت کرد..
- هوی خسیس چی زیر پتو قایم کردی بده منم بخورم
قهقهه زدم:
- خفه شو میعاد
- اقا تو از بچگی سگ بودی خوراکیاتو بهم نمیدادی!
- میعاد فیلمتو بزار ولم کن

خندید و گفت : هرچی هست باهم بخوریم!
به تهدیداتم اعتنایی نکرد و با کنار کشیدن پتو لبخند از لبش پرید و گفت"

- داش شرمنده..تروخدا ن....یمون.. قصد ازار نداشتیم فدات شم..
درحالی که میخندیدم سرشو بسمت مخالف متمایل کرد و زیر لب گفت
- دختره بیاد هرشب باید خوابم مختل شه!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:25

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_138

خندیدم و درحالی که لم دادم گفتم:
- حاجی نترسس! ترو جلو سگ بندازی یه بو میکشه پس میده
- خداروشکر
یه خنده ریز کرد و کنارگوشم گفت:
- اخه من که خوبم ولی میگن خا...لو سگ ب..گ.د که اشاره دورادوری داره بهت عزیزم
زدم توسرش و گفتم
- احترام برادر بزرگتو نگهدار!

- به چشم پادشاه حالا سکوت کن فیلم شرو شد
پتو رو روی خودم کشیدم و اروم گفتم:
-شوخوش

.....
-ممدددددددددددد! آقاااا محمددددد!
نالیدم؛
- بلههههههه؟
- داریم میریم خرید بپرییا!
- من گفتم نمیام مامان ولم کن

یچیزی محکم تو سرم خورد که یدونه از چشامو وا کردم
- اخه جز جیگر گرفتهههه مگه مهرتون ب دل هم نیوفتاده؟
- اره مادر چه جورم ولی نمیام..دست از سرکچلم بردار مادر جان

صدای ضعیف میعاد از طبقه پایین اومد
- بابااا خر چه داند قیمت نقل و نبات! این‌چه میدونه زن چیه...بیا بریم
مادرم یه لباسمو پرت کرد سرم
- خاک تو سرت بیدار شو ابرومونو نبر

داد زدم: یککک کلام ختم کلام نمیام مرده شور این ازدواج و اون دخترو ببرن که زندگیم ب گوه بند شد!

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_139

- بازم اقتدارتو ثابت کردی داداش!
نفسمو فوت کردم بیرون و با اعصاب خراب گفتم
- چرا نمیان پس!؟
مادرم با اخم گفت: چته باز هاری؟ میاد دیگه!
دوباره به روبرو خیره شدم که درحیاطشون بازشد و به همراه یه دختر دیگه اومدن بیرون گمونم اسمش لیلا بود‌

میعاد با تجسس خاصی به بیرون نگاه کرد و گفت
- تو لشکر خواهر برادراش این یه قلم نبود!
- دوستشه
- بسیار عالی!
از تو آینه ب میعاد نگاه کردم و گفتم:
- سبک سربازی و بذله گویی موقوف!
خندید و برو بابایی گفت

فائزه در ماشینو باز کرد و بعد سلامی گفت: اهم اول کی بشینه؟
نگاهی کردم و گفتم مهم نیست.
میعاد لبخند گشادی زد و گفت

- زنداداش تو که میدونی داداش چقدر حساسه! شما اون گوشه بشین
فائزه سری تکون داد و لیلا اومد وسط نشست

#فائزه
لیلا خودشو بهم چسبود و گفت
- این عنبر نسا کیه؟
- برادرشوهرم دیگه!
- اهان بسیار خوب..

به جلو خیره شدیم که میعادگفت:
- داش aux رو بده میخوام بترکونم مجلسو
نگاهی از تو آینه بش انداخت و سیمو داد عقب

با پلی شدن اهنگ سوسن خانوم ابرو کمون خنده منو لیلا بالا گرفت که میعاد شروع کرد رقصیدن

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨

1402/12/10 14:26

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_140

با شکوفه خانوم و میعاد و لیلا خنده کنان بین لباسا میگشتیم و من‌هرزگاهی میدیدم که محمد میرغضبانه لباسا رو فقط کنار میزد
شکوفه خانم چند دست لباس برداشت و گفت
- محمدد؟ محمد مامان یه لحظه بیا
قدم زنان بسمتمون اومد و گفت
- جانم؟
-حرف و کاری که ازت بر نمیاد حداقل چوب رختی شو و با فائزه برو بزار پرو کنه!
سریع گفتم:
- لیلا هست که!
- لیلا جان بامن بیاد باهم بریم اون طرف
بعد چشمکی به لیلا زد و با میعاد رفتن
محمد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت
اتاق پرو اینجا کجاست؟!
- اممم فک کنم اونطرف
جلوتر از من به راه افتاد و در اتاق پرو رو باز کرد
-'هرکدومو که میخوای بگو بدمت
- باشه
#محمد
مثل چوب رختی جلو در ایستادم که در به ارومی باز شد فائزه دستاشو اورد بیرون..معلوم بود لباسی تنش نیس..
- بده دیگه میخوام پرو کنم
نگاهم به نگاه مردی افتاد که خیره به دستای سفید فائزه شده بود اخمی کردم و درو بزور هل دادم و رفتم داخل‌
دستشو حصار سینه هاش کرد و گفت:
- هوی من لخ..تم برو بیرون!
- از جونت سیرشدی همینجوری دستتو میندازی بیرون؟! بعد جلوی شوهرت دستتو جلو س..ینت میذاری؟ الان نشونت میدم!
دستاشو پس زدم و گفتم
- مگه میخام چکارشون کنم هان؟!
دوباره خواست دستشو جلو خودش بگیره که اینبار محکمتر رو دستش کوبیدم
- میگم جلو شوهرت همچین غلطی نکن!
- کدوم شوهر؟ شوهر3 ماهه ؟ نمیخوام اصن...ولم‌کن اصلا دلم‌میخواد همینجوری برم تو خیابون ببینم کی میخواد بهم حرف بزنه
شجاعانه داشت درو باز میکرد که بند س...و.تین شو کشیدم و بسمت خودم اوردمش از پشت گردنش پچ زدم
- بیچارت میکنم فائزه!..پاتو رو غیرت من نذار که گردنت خورده..

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 14:27

•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_141

ترسیده بود‌...چون جز نفس کشیدن کاری نمیکرد
با حرص برش گردوندم و به دیوار اتاق پرو چسبوندمش
- دین،مذهب، خدا، پیامبر میگه زن حلال ادمه.. 3 ماه حلال منی..درسته قول دادم ن...مت منم قبول میکنم..ولی بعد این سه ماه میتونی تو خیابون ل......ت شی...اما تو این سه ماه حق اینو نداری که

یه دستمو قاب س..ن...ش کردم و غریدم:
- حق نداری جلوی من حجاب بگیری!
نگاه ترسیدشو از صورتم گرفت و به دستم نگاه کرد
با صدایی که پر از خشم وترس بود پچ زد
- دستاتو بردار..ت..تورو.خدا!
دستمو اروم کنار کشیدم که نفسشو فوت کرد..

دور چشاش قرمز بود..محال بود فائزه جلوی من گریه کنه‌ رو صندلی کوچیک تو اتاق پرو نشستم و دست به سینه شدم
- جلوی من تن بزن
- تروخدا محمد..
- اخه تو واقعا فکر میکنی چی هستی که من بخوام باهات بزنم؟ بگیر تنت کن

گوشیمو در اوردم و خودمو مشغول نشون دادم
- حوصلممم نمیکشه نگاهت کنم
یکم خیالش راحت شد

یه لباسو برداست و اروم تنش کرد
زیر چشمی به بدن خوشگل و بی نقصش نگاه میکردم که یهو در اتاق پرو بازشد.

#کپےممنوع🚫
‌‌ ‌‌╭┈─────── 〘💍✨〙

1402/12/10 18:15