•┄━┄•┄━┄•༺⟅💖⟆༻•┄━┄•┄━┄•
#ممَّدپسـرےدَࢪقلبمـ💍♥️
#𝐏𝐚𝐫𝐭_142
سریع خودمو جمع کردم و از جا بلند شدم
مامانم لبخندی زد و گفت
- ای جان خلوت کردین؟!
فائزه فقط نگاهم میکرد که آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نهراستش..
مادرم چشمکی زد و ادامه داد:
- تحمل کن تا عروسمون رو ببریم به خونه!
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی باشه درو بست
فائزه پقی زد زیر خنده و گفت
- الان شکوفه خانم فکر میکنه پسرو عروسش روانی همدیگن!
- میخندی؟
- اوهوم!
لباسا رو کنار گذاشت و مانتوی خودشو پوشید جلوی آینه ایستاد و شالشو رو سرش تنظیم کرد
بغل آینه ایستادم و خیره به صورتش شدم
- بکش جلوتر!
با سلیطگی گفت: ها؟
- شالتو! چون نمیخوام همینجا چادر سرت بزارم پس شالتو درست کن خانم محترم
- آها!
- آهاینی چی؟ درست کن!
نیشخندی زد که جلو آینه ایستادم و اونو بسمت خودم کشیدم
- زبون آدمیزاد حالیت نیست؟
- ولم کن!
با حوصله موهاشو زیر شالش بردم و شالشو درست کردم
- بهتر شد! لباساتو جمع کن بریم دیر شد
باهم بیرون رفتیم متوجه میعاد شدم که با بلف زنی و چرت گوییاش داشت لیلا رو میخندوند
بسمت مامان اینا رفتیم که مادرم گفت
- انقدر لفتش دادین ما رفتیم یسری کادویی برای فائزه جان گرفتیم.. الان یسری طلا و لباس عقد مونده برای دیزاین سفره عقدشم خودتون فردا برید
#کپےممنوع🚫
╭┈─────── 〘💍✨〙
1402/12/10 18:15