The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_122

- بهوش اومدی؟
- نه بیهوشم روحم داره بات زر میزنه
سری به نشانه تاسف تکون داد
- تو این حالم دست از مسخره بازی ور نمیداری
- میشه بهم آب بدی؟
سری تکون داد و یکم آب ریخت.
دست زیر گردنم گذاشت و کمک کرد از آب بخورم.
- چند روزه اینجام؟
- دو روزه بیهوشی
- امیرحسین چیشد؟
- زندانه
ابروهام بالا پرید
- زندان؟
- آره به جرم آدم ربایی، پلیسا هم دارن میان ازت بازجویی کنن.
سری تکون دادم
- به خانوادت خبر دادم...بابات داره میاد.
- امروز چند شنبس؟
- پنجشنبه ساعت پنج عصر
- وای پنجشنبه، دانشگام موند عقب
- نترس به دلیل شروع ترم جدید دو هفته استراحت داری
- خوبه، میگم
- بگو
اب دهنم قورت دادم
- من چند روز نبودم؟
- از یکشنبه تا سه شنبه
- عملا کل هفته رو از دست دادم
با تموم شدن سرمم ویهان رفت پرستار صدا کنه.
طبق گفته دکتر فردا مرخص بودم.
ویهان رفت هزینه رو‌ حساب کنه و هرچی گفتم خودم حساب میکنم قبول نکرد.
پلیسا اومدن بازجویی که کل جزییات رو گفتم.
واقعا دیگه نمیکشیدم اونم بعد این همه اتفاق!
آرامبخش ها اثر کرد و خوابم برد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 20:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_123

با صدای صحبت دو نفر بیدار شدم.
نگاهم به بابا و ویهان افتاد که داشتن صحبت میکردن.
بابا با دیدنم به سمتم اومد
پیشونیم رو بوسید
- خوبی دخترم؟
نیشخندی زدم
- اگه اون امیرحسین بزاره عالیم
دستی به صورتم کشید
- خودم حسابشو میرسم، پدرش اومده ولی طبق گزارش ها میره زندان
- چقد؟
ویهان جواب داد
- حدود چند ماه
- بازم خوبه.
دکتر اومد تو
- خب مثل اینکه مریضمون حالش خوبه
- بله خداروشکر
مشغول نوشتن علائمم شد
- خب طبق بررسی های من مرخصی
تشکری کردیم که رفت
با کمک بابا لباس پوشیدم و سوار ماشین ویهان به سمت خونه رفتیم.
وارد اتاقم شدم.
به سمت اینه رفتم و با دیدن خودم ناخودآگاه هینی کشیدم.
سر باند پیچی شده، دور چشام گود شده.
آهی کشیدم.
احساس میکردم بوی بیمارستان روی تنم نشسته.
تقه‌ای به در خورد.
- بله؟
در باز شد و ویهان اومد
- چه عجب شما یه وقتی در زدی



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 20:59

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_124

- خوبی؟
- خوبم فقط یه سوال
- بپرس
مردد پرسیدم
- من میتونم برم حموم؟
- نه فعلا تا چند روز دیگه
پوفی کشیدم.
- تمام تنم بوی الکل میده.
مگه اینکه دور سرت پلاستیک بپیچی که آب به زخمت نخور و فقط تنتو بشوری اونم تو وان
- عه چه خوب.
ویهان پلاستیک اورد و دور سرم پیچوندم رفتم حموم.
آب وان رو تنظیم کردم و توش نشستم.
احساس کرختی بدنم کم کم با آب داشت حل میشد.
بعد حموم لباسام پوشیدم.
پلاستیک دور سرم باز کردم.
صدای شکمم بلند شد.
به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن ویهان که در حال آشپزی بود، ابروهام بالا پرید.
نگاهش بهم افتاد
- عافیت
- ممنون، چی داری میپزی؟
- سوپ
صورتم جمع شد
- من از سوپ بدم میاد
- باید بخوری که خوب شی.
به باند سرم اشاره کرد
- برو کیسه داروهاتو از اتاقت بیار تا باند سرتو عوض کنم.
کاری که گفت انجام دادم.
در حال باند پیچی سرم بود که بابا اومد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 20:59

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_125

- سرت درد میکنه؟
- یکم
ویهان نگاهی به باند انداخت
- تموم شد، الان یه مسکن برات میارم ولی مسکن زیاد بده
- ولش زیاد نیست
- اوکی
رفت سمت آشپزخونه و منو بابا تنها شدیم.
- مامانت نگرانه تونستی یه زنگ بزن
- باشه
- منم فردا برمیگردم
- بیشتر میموندی
- نه کار دارم دخترم
سری تکون دادم
- هرجور راحتین
نهار همون سوپ ویهان که واقعا مزه خوبی داشت، خوردیم.
بعد نهار قرصام خوردم و باز خوابیدم.
حدود ساعت شیش عصر بود که بیدار شدم.
ویهان تو اتاق کارش مشغول بود و بابا هم پای تلویزیون.
به سمت اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم
- بیا تو
وارد شدم و در رو بستم
- کاری داری؟
- چجوری منو پیدا کردین؟
- از طریق مکان یاب گوشیت که روشن بود.
با یادآوری اینکه مکان یاب واسه فرستادن جزوه ها روشن کردم لبخندی رو‌ لبم نشست.
- خوشم اومد دختر زرنگی هستی.
لبخند مغروری زدم
- کیف و وسایلم آوردی؟
- آره تو کمدتن



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 20:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_126

- ممنون
- خواهش، امیدوارم جبران کنی
ابروهام بالا پرید
- چجوری؟
شونه‌ای بالا انداخت و‌ مشغول برگه های جلوی دستش شد.
- نمیدونم خودت باید فکرشو کنی.
با فکر که به سرم زد به سمتش رفتم که سوالی نگام کرد
- من نیاز به کار دارم
- چرا؟
- خب من خرج دارم و دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه
- خب؟
- تو جشنواره گفتی کسایی که برنده شدن میتونن بیان شرکتت کار کنن
- آره، میخوای بیای شرکت؟
- آره
- اوکیه، فقط بعد اینکه خوب شدی
سری تکون دادم
در روز باز کردم برم بیرون که گفت
- منم خوشم میاد مستقل باشی
به نیم رخ برگشتم سمتش و با لبخند سری تکون دادم.
برگشتم اتاق و گوشیم روشن کردم.
با حجم عظیمی از پیام و تماس روبه رو شدم.
از مامان پنج تا کال... ویهان پونزده تا کال و پنج پیام و از نازی هشت کال و ده پیام.
شماره مامان گرفتم.
کلی گریه کرد و منم بهش اطمینان خاطر دادم که حالم خوبه نگران نباشه.
با نازی هم تماس گرفتم و کل ماجرا براش توضیح دادم.
- وای پرام حوری، اصلا باورم نمیشه



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 21:00

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_127

- خودمم هنوز هنگه اتفاق های افتاده‌ام
- ولی از شر این امیرحسین راحت شدی.
روی تخت دراز کشیدم.
- آره خدایی
- اصلا باورم نمیشه اون بشر ج‍َنَم اینکار رو داشته
- فاز برداشته بود
- این ویهان هم به مولا تو نخ توعه
- وات؟ نه بابا
پوفی کشید
- حوری ناموسا خودتو زدی به خنگی یا واقعا خنگی؟
- از نظر تو خنگم
- از نظر من نه بیبی، تو کلا خنگی
- اوکی اوکی من خنگ، چخبر از نامزد شما؟
جیغ پر ذوق زد
- وای حوری قراره برم مسافرت
- ناموسا؟! حالا کجا؟
- کیش
ابروهام بالا پرید
- واو چه کیوت
- اوهوم، فردا حرکت میکنیم
- خوشبگذره هانی
- فقط یه چیزی
از اتاق زدم بیرون و وارد آشپزخونه
- جان؟
- امکان داره این مدت نتونم جوابت بدم، میخوایم‌ گوشی خاموش کنیم فقط لذت ببریم.
آی از یخچال در اوردم توی لیوان ریختم
- مشکلی نیست عزیزم
بعد پایان حرف با مشغول درست کردن شام شدم.
بدون توجه به غرغر های ویهان، شام ماکارونی درست کردم.
گاهی احساس میکردم من خانوم خونم...
اینجا هم خونه‌ی من و ویهانه...!
اما سریع افکارمو کنار میزدم.
بعد شام تا قرصام خوردم باز سریع بیهوش خواب شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 21:00

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_128

صبح که بیدار شدم بابا و ویهان نبودن.
ویهان یه یادداشت گذاشته بود که بابا رو میرسونه ترمینال و خودش میره شرکت و تا عصر نمیاد.
با دیدن ساعت یازده ظهر تصمیم گرفتم یه صبحونه سبک بخورم و نهار درست کردم.
با گوشیم آهنگ پلی کردم و همونطور که قر میدادم آشپزی میکردم.
با صدای زنگ در آهنگ رو قطع کردم
کیه؟ مگه ویهان نگفت عصر میاد؟
به سمت در رفتم و از چشمی نگاه کردم.
با دیدن دیانا سریع رو باز کردم.
- وای سلام
- سلام حوری
همو‌ بغل کردیم.
با دیدن دوتا پسر بچه کنارش جیغی از ذوق زدم.
- وای خدای من
تعارف کردم بیان تو و در رو بستم.
رو مبل خیره به پسرا شدم.
- خوبی حوریا؟
- ممنونم شما خوبین؟
- مچکرم ماهم خوبیم
روبه پسرا پرسیدم
- اسمتون چیه؟
یکیش که انگار خون گرم از اون یکی بود گفت
- من آریام
به داداشش اشاره کرد
- اینم آریان
- منم حوریا، خوشبختم
نگام کرد و چیزی نگفتن
بلند شدم و چایی همراه بیسکویت آوردم
- وای حوریا چرا زحمت کشیدی
- نه بابا چه زحمتی.
بعد چایی پسرا خسته بودن رفتن اتاق مهمون



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 21:01

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_129

منو دیانا باهم نهار خوردیم...
حدود ساعت سه بود که رفتن...
اصرار کردم بمونه تا ویهان بیاد اما گفت که تو شرکت دیدش و نیازی نیست.
با رفتن اونا باز من تنها شدم.
تو اینترنت مشغول گشتن فیلم بودم.
یه فیلم دانلود کردم و مشغول دیدن شدم.
دمر روی کاناپه دراز کشیدم و همزمان با خوردن پفک، فیلم نگاه میکردم.
حدود ساعت شیش همزمان با تموم شدن فیلم ویهان اومد.
خسته نباشید گفتم و غذا رو واسش گرم کردم.
- سرت خوبه؟
- آره امروز باندش رو باز کردم
به کنارش روی مبل زد
- بیا اینجا ببینم زخمت چطوره
رفتم کنارش و سر خم کردم.
مشغول بررسی زخمم شد.
- خوبه، دو سه روز دیگه میتونی بری حموم
اومدم سر بلند کنم که خورد به چونش.
- آخ
هول کردم و نگران گفتم
- وای وای ببخشید، حواسم نبود
همون طور که دستش به چونش بود گفت
- درخواست شما مورد قبول نیست
- یعنی چی؟
- عذر خواهیتو قبول ندارم.
پوکر نگاش کردم
- خب که چی؟
- خب که اگه من نبخشمت میری جهنم
- عه چه جالب
- برای عذر خواهی یه راه داری



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 21:01

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_130

یه ابرو، سوالی بالا دادم
- اونوقت چه راهی؟
خیره تو چشام سرشو نزدیک آورد
- چونمو بو3 کنی
چشام گرد شد
- چی گفتی؟
با ل/*باش حالت بو3 در آورد.
ناخواسته سیلی بهش زدم.
حالا اون بود که با چشمای گرد شده به من خیره شده بود.
خیز برداشت سمتم که تند بلند شدم.
بلند شد افتاد دنبالم که با جیغ تند رفتم تو اتاق.
اومدم در رو ببندم که زانوش رو لای در گذاشت.
با فشاری که داد در رو ول کردم و با پشت افتادم زمین.
بزور خودمو کنترل کردم که سرم به زمین نخوره.
خبیث نگام کرد
- اوه اوه، خانوم موشی افتاد تو تله آقا گربه
اومدم صاف وایسم که اومد روم.
حیرت زده نگاش کردم.
تو چشام خیره شد.
ناخودآگاه ل/*بمو گزیدم که نگاهش سمتم ل/*بام کشیده شد.
- برو کنار
نوچی کرد
- هنوز عذر خواهی نکردی
- کردم
- نکردی
- میگم کردم
- کی رو؟
چشام گرد شد.
با فهمیدن سوتی که دادم دستمو جلو دهنم گذاشتم



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/07 21:01

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_131

- وای خاک تو سرت بریـ/*نه مرتیکه منحرف
قهقهه‌ای زد و از روم کنار رفت.
تند بلند شدم.
با خنده گفت
- خاک تو سرم بری/*نه؟ آره؟
سری تکون دادم که خیز برداشت سمتم.
ایندفعه به موقع از اتاق اومدم بیرون و پریدم تو اتاقش و در رو از تو کلید کردم.
مشتی به در زد
- تو بالاخره از لونه در میای موشی
- به همین خیال باش
خنده‌ای کرد
- آقا گربه تا خانوم موشی رو به گوه خوردن نندازه ولش نمیکنه.
صدای قدم هاش میومد که دور میشد.
وای هنوز داشتم سر اون سوتی که داده بودم حرص میخوردم.
اصلا به من چه؟
منِ بیچاره هیچ کاری نکردم.
بعد کمی که دیدم اوضاع آروم به نظر میومد، کلید در رو چرخوندم و یواش در رو باز کردم.
یواشکی سرکی کشیدم.
تو راهرو که نبود.
یواش از اتاق اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم.
تو سالن و آشپزخونه نبود.
با شنیدن صدا هایی از سرویس فهمیدم حمومه.
شیطون به سمت در حموم رفتم و از بیرون‌ قفلش کردم.
حالا بخور ویهان خان...تو میخوای منو به گوه خوردن بندازی؟
هه به همین خیال باش.
نهار ظهر گرم کردم همراه با ترشی خوردم.
صدای در حموم بلند شد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_132

- حوریا بیا این در رو باز کن قبل اینکه خودم بازش کنم.
پوزخندی زدم
- موفق باشی استاد جان.
ظرفا شستم و اومدم برم اتاق اما با دیدنش اونم با یه حوله دور کمرش تو چارچوب در هینی کشیدم.
- که موفق باشم؟
پشت کردم بهش
- تو چرا لباس تنت نیست
- چیه؟ انتظار داشتی با پوشش اسلامی برم حموم؟
- نه نه توروخدا برین یه چیزی تنتون کنید
صدای خندش بلند شد
- چرا جمع میبندی؟ باز رفتی واسه فازه استاد دانشجویی؟
حرصی برگشتم سمتش
- اصلا من به درک...خودتون مریض میشین اینجوری تو خونه بگردین
- اولا تو خرداد ماهیم دوما تو نگران منی؟
هول کرده شونه‌ای بالا انداختم
- نخیرشم...حوصله پرستاری ندارم
به سمتم اومد و تو یه قدمیم وایساد
- اوف چی بشه پرستاری که تو باشی دانشجو کوچولو
سرم انداختم پایین که دست انداخت زیر چونم و سرمو بالا آورد.
خیره شدم تو چشمای یخیش
- منو‌ تو حموم حبس کردی حالا ازم‌ خجالتم میکشی؟
لب گزیدم
- ولش کن
متعجب پرسیدم
- چی رو؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:55

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_133

با چشم به لبم اشاره کرد
لبمو آزاد کردم که خوبه‌ای لب زد.
همونطور که از آشپزخونه می‌رفت بلند گفت
- به جبران این شیطونی هات میزو برام بچین بیبی گرل
- امر دیگه سلطان؟
- خودتم بزار لاش
چشام گرد شد و داد زدم
- بچه پررو
- no no I'm not, you are a rude girl
( نه نه من نیستم، تو یه دختر پررویی )
سری به نشونه تاسف تکون دادم
میزو واسش چیدم که با شلوار اومد
- الان مثلا لباس پوشیدی
رو صندلی نشست
- انتظار نداری که توی خونم با چادر بگردم؟
با تصور ویهان توی چادر زدم زیر خنده
- وای حتی تصورشم خیلی سمه
- هی ویهان خان، کارت به کجا رسیده شدی دلقک دانشجوت.
- ویهان
همون‌طور که لقمه تو دهنش رو میجوید هومی‌ گفت.
- من کی برم دانشگاه؟
- کی آماده هستی؟
روی صندلی نشستم
- من الان هم آمادم.
- میتونی هم بری دانشگاه هم سرکار؟
دستم زیر چونم گذاشتم
- نمیدونم
دست از غذا کشید و جدی خیره شد بهم
- باید بدونی
- خب میتونم
- خوبه...کلاسات معمولا چه تایمیه؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_134

- معمولا ظهرن
- صبح میتونی ساعت هشت بیای شرکت تا زمان کلاست؟
- آره
یکم از آب خورد.
- اوکیه
- از فردا شروع کنم؟
- اگه میتونی آره

*

با قدم های آهسته پشت سر ویهان قدم برداشتم.
اصلا فکر نمیکردم شرکتی به این بزرگی باشه.
باهم وارد آسانسور.
- چند نفر اینجا کار میکنن؟
- حدود بیست تا کارمند و ده مدل
- وای پشمام
- توهم قراره جز طراح های اینجا بشی.
آسانسور ایستاد و باهم پیدا شدم.
زنی با تیپ رسمی اومد جلو
- سلام قربان، خوش اومدید
- ممنون، دیانا کجاست؟
- تو اتاق آقای جابری
سری تکون داد و به من اشاره کرد
- خانوم موحد رو ببرین بخش استخدام
- کدوم استخدامی؟
- طراحی
- چشم
ویهان رفت که اون زن با لبخند به راهرو اشاره کرد
- بفرمایید
پشت سرش راه افتادم.
کنار دری ایستاد و با زدن تقه‌ای به در، در رو باز کرد
به داخل اشاره کرد.
وارد شدم که در رو بست و رفت.
با دیدن زنی که پشت میز لم داده بود ابروهام بالا پرید.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_135

سرفه مصلحتی کردم که سرش از تو گوشی بلند کرد.
- جانم عزیزم؟
- ام من برای استخدام اومدم.
- از طرف؟
- آقای آریانژاد
ابروهاش بالا پرید
- خب من اول باید با ایشون هماهنگ کنم.
به مبل اشاره کرد
نشستم که اون مشغول شماره گیری شد.
- سلام قربان...امروز استخدامی داریم؟
رو به من گفت
- شما موحدی؟
سری تکون دادم
در جواب تلفن گفت
- بله درسته، ببخشید.
قطع کرد.
- خب عزیزم شما باید یه فرمی رو پر کنید.
- چه فرمی؟
از تو کشو برگه‌ای در آورد و سمتم گرفت
- هویت و مشخصات فردی و تحصیلی.
برگه رو گرفتم و از تو کیفم خودکار در آوردم.
تمام مشخصات پر کردم و یه دور خوندم که درست باشه.
دادم بهش وارد سامانه کرد.
- خب عزیزم میتونی کارتو شروع کنی
بلند شدم
- یه سوال
- بله؟
- دفتر کارم کجاس؟
- بالای در ها نوشته شده
- آهان، ممنون
از اتاق اومدم.
با دقت در اتاق ها بررسی کردم و با دیدن بخش طراحی تقه‌ای به در زدم و وارد شدم.
سه چهار نفری مشغول کار بودن.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_136

سالن بزرگی بود.
یه خانوم به سمتم اومد
- شما باید موحد باشی؟
- بله خودمم
به میزی اشاره کرد
- میز شما اونجاس
سری تکون دادم
- ممنونم
به سمت میزم رفتم و با آویز کردن کیفم روی صندلی نشستم.
مثل اینکه ویهان همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده بود.
کم کم با بقیه گرم شدم و کارمو شروع کردم.
خوشبختانه امروز کلاس نداشتم و میتونستم تا اخر تایم باشم.
با کمک بقیه توی طراحی ها رو انجام دادم.
تقریبا نصف انجام داده بودم که تایم نهار رسید.
اصلا متوجه زمان نشدم.
همه به سالن غذاخوری رفتیم.
با دیدن دیانا به سمتش رفتم و به شونش زدم.
برگشت سمتم و با دیدن بلند داد زد
- وای حوری
بغلم کرد
با چشمای گرد و متعجب از این همه ابراز محبت گفتم
- جانم؟
ازم جدا شد
- وای دختر خیلی خوشحالم که اومدی.
بوسی روی گونش زدم
- مرسی عزیزم
کنار هم نشستیم و بعد نهار دیانا اومد یکم تو طراحی ها کمک کرد.
- الان خوب شد.
- مرسی
چشمکی زد
- اینا رو بزار به پای خواهر شوهری



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:56

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_137

چشام گرد شد
- چی؟
- عزیزم نیاز نیست پنهون کنی
یواش پچ زد
- میدونم چی بینتونه
هول کرده دستامو تکون دادم
- نه بخدا چیزی بین ما نیست.
متعجب نگام کرد
- یعنی چی؟
- رابطه ما فقط استاد دانشجو یا رئیس کارمندیه...باور کن بیشتر نیست.
- یعنی تو حسی به ویهان نداری؟
اخمی کردم
- نه اصلا، آخه که عاشق اون مرتیکه بد عنق میشه
- نوچ نوچ حداقل به احترام من که خواهرشم، اینارو نگو
- اوف نمیدونی که چقدر دلم پره.
- وا چرا؟ ویهان به اون گلی
- آره از گل بودنش بوی عطش هنوز تو بینیمه.
قهقهه‌ای زد
- وای بر ویهان که تو انقد از دستش آسی شدی
نگاهی به ساعت مچیش انداخت
رو به همه دستاشو بهم زد
- خسته نباشید عزیزان، تایم ایز اُور
با پایان تایم کاری از دیانا خداحافظی کردم و قرار شد یه شب با شوهرش و ویهان بریم بیرون.
تو پارکینگ کنار ماشین ویهان منتظرش بودم.
با قدم های محکم همون‌طور که میومد، با تلفن صحبت میکرد.
زبون عربی بود و هیچی نمی‌فهمیدم.
سوار شدیم و حرکت کرد.
تا خوده خونه مشغول صحبت بود.
با رسیدن سریع لباسام عوض کردم و یه قهوه دست کردم.
تو فنجون ریختم که ویهان هم اومد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_138

- اولین روز کاری چطور بود؟
- عالی بود
سری تکون داد
- خوبه
- دیانا هم بود...خیلی کمکم کرد
- سعی کن بدون کمک بقیه پیش بری.
پشت چشمی نازک کردم
- خب حالا...خودم میتونم فقط اون یکم راهنمایی کرد.
- فردا کلاس داری؟
- آره با خودت
- خوبه...دو ساعت قبل پایان تایم کاریه
- اوهوم
فنجون ها جمع کردم و شام املت درست کردم.
اون رفت اتاقش، منم رفتم سر درسام.
لعنتی تو یه بخش مشکل داشتم، اصلا هرکاری کردم با اینترنت هم حل نمیشد.
تصمیم گرفتم برم از ویهان بپرسم.
در اتاق باز کردم اما با دیدن صح///نه روبه روم هنگ ایستادم.
با بالا تن///ه بدون پوشش داشت با تلفن صحبت میکرد.
لعنتی خالکوبی هاشو...
پشت کمرش طرح یه گرگ روی صخره بود.
با صدای در برگشت سمتم
کتاب های دستمو بالا آوردم
- سوال داشتم...بعدا میام
اومدم برم که با دست اشاره کرد وایسم
- اوکی سام...بقیه با خودت...بای
گوشی قطع کرد
- کاری داشتی هانی؟
- من تو یه مسئله مشکل دارم میشه توضیح بدی
به میز اشاره کرد
- بفرما
کتاب ها چیدم که اومد کنارم ایستاد
- کجاشو مشکل داری؟
- این بخش برش پارچه ها.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_139

خودکارم رو گرفت و با دقت مشغول توضیح دادن شد.
لعنتی حواسم همش پرته سیکس پک هاش یا خال های دستش میشد
- حوریا اینجایی؟
با تکون دستش جلوی صورتم ناخواسته گفتم
- هان؟ چی گفتی؟
تک خندی کرد.
- حواست کجاست؟
وای ریدم... متوجه نگاهم شده.
- ام چیزه هیچ جا
دست به کمر گفت
- خب بگو من چی گفتم؟
- ام چیز...
- چیز؟
پوفی کشیدم و دستامو به حالت تسلیم بالا بردم
- اوکی اوکی من حواسم نبود دوباره بگو.
نوک دماغم بین دو انگشتش گرفت و کشید
- موشی خانوم حواستو بده به درست.
دماغمو گرفتم و با اخم غر زدم
- آیی درد میکنه
مشتی زدم به بازوش
- الان اینو زدی که تستش کنی؟
سوالی نگاش کردم که چشمکی زد
- خیال کردی نگاهاتو نمیبینم
از خجالت سرخ شدم.
ناخودآگاه از اتاق زدم بیرون که صدای قهقهه‌اش اومد.
گندت بزنن حوریا اگه همش سوتی ندی.
عصبی وارد اتاق شدم و در رو محکم کوبیدم.
یه روز سوتی ندی میمیری؟
در اتاق باز شد که با جیغ گفتم
- نیاااا



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_140

- چته بابا؟ اومدم کتاباتو بدمت
با دستام صورتمو پوشوندم
- هیچی هم نفهمیدم، وای
مچ دستامو گرفت و پایین آورد
- گفتم بیا تا واست توضیح بدم که فرار کردی.
- باشه فقط توضیح بده
شیطون نگام کرد
- مگه میخواستم چکار کنم؟
اخمی کردم
- هیچی تو درستو بده
سری تکون داد و دوباره توضیح داد.
- حالا گرفتی؟
انگشت شستمو بالا آوردم
- یس
- پرفکت، گود نایت
- شب بخیر
بعد رفتنش رفتن مسواکمو زدم و یکم دیگه دوره کردم.
یکم جلو‌ تر هم جهت آماده باش خوندم.
خسته روی تخت دراز کشیدم که چشام گرم شدن.
*

- خانوم فتحی
- جانم؟
- من طراحیم تموم شده، چکار کنم؟
لبخندی زد
- برو به رئیس نشون بده.
- اوکی، ممنون
به سمتم سالن اصلی رفتم.
خواستم در باز کنم که
- خانوم موحد
به طرف منشی برگشتم
- بله؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 00:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_141

- آقای رئیس فعلا مهمون دارن...بشینین تا کارشون تموم شه
سری تکون دادم و رو مبل گوشه سالن نشستم.
بعد چند دقیقه در بی هوا باز شد و زنی با شالی که روی سرش آزاد بود با گریه از اتاق اومد بیرون که پشت سرش ویهان اومد بیرون.
با دیدن صورت خشمگینش ترسیده بهش خیره شدم که رو به اون زن با انگلیسی چیزی گفت.
اون زن هم با گریه چیزی رو داد زد و رفت.
ابروهام بالا پرید اما با دادی که ویهان زد، کل تنم از روی میل پرید.
- دیگه نبینم این زنو به شرکت راه بدین.
برگشت بره اتاق که نگاهش به من افتاد
سریع نگاهمو گرفتم
- کاری داری حوریا؟
- بله خانوم موحد کارتون داشتن
ای خدا پدر مادرتو بیامرزه...
وا شاید اصلا پدر و مادرش زنده باشن.
ویهان با اخم گفت
- بیا
آروم بلند شدم پست سرش وارد اتاق شدم
- درو ببند.
آروم بستم
- چیشده؟
پشت صندلی نشستی و دستی توی موهای خوش حالتش کشید
- چیزی نیست
با اخم های درهم نگاهی بهم انداخت
- چکار داشتی؟
به سمتش رفتم و طراحی رو روی میزش گذاشتم
- خواستم ببینم این خوبه
برداشت نگاهی بهش انداخت. بعد چند مین گفت
- آره خوبه فقط یکم آستیناش پفی تر باشه.
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:39

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_142

بعد شرکت رفتم دانشگاه...
کلاس اول ویهان بود...با یه اعصاب کاملا ریدمان اومد قشنگ همه مون رو قهوه‌ایی کرد و رفت.
بعد رفتنش حرصی ماژیک برداشتم که نگاه همه بچه ها برگشت سمتم.

صدامو کلفت کردم و با ماژیک روی تخته نوشتم
- خب از الان بگم کسی پایین صفر بگیره چوب میکنم تو استینش...من روش درس دادنم فوق العاده گوهه دیگه نمیدونم شما خنگید یا حواس ندارید خدا زده ها.

برگشتم سمت بچه ها که دیدم به جای خنده داشتن با وحشت جایی نگاه میکردن.

برگشتم و با دیدن ویهان با اون اخم های در همش، شلوار مبارکم پر شد.
اوه فا//ک ری//دم.

با خشم اشاره کرد بهم
- دفترم منتظرتم موحد
دوپس دیش دوپش دیش.

خندون و بیخیال پشت سرش وارد دفترش شدم.
در رو بست که راحت رو کاناپه نشستم.
- کاری داشتین استاد؟
- که درس دادن من گوهه؟

شیطون سر تکون دادم.
- این ادا ها چیه حوریا؟ کی میخوای بزرگ بشی؟
با دادی که زد از جام پریدم
- چته؟ چرا داد میزنی؟

انگشت اشارش گرفت سمتم
- کافیه یه بار دیگه این رفتار رو ازت ببینم، پروندت زیر بغلته تو راهه ایلامی.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_143

ابروهام بالا پرید
- وایس وایس کجا گازشو گرفتی؟
- اصلا حوصله تو یکی رو ندارم.
جلوی چشمای گردم کیفش رو برداشت و از اتاق رفت.

این چش بود؟ نکنه بخاطر دعوای صبح تو شرکته؟
اصلا به من چه مرتیکه خر.

عصبی رفتم کلاس کیفم و وسایلمو برداشتم از دانشگاه اومدم بیرون.
دلیل نمیشه هرکی از راه میرسه بیاد یقه منو بچسبه.

تاکسی گرفتم که گوشیم زنگ خورد.
نازی بود
- الو
- سلام به حوری خانم
- سلام خوبی؟
- صدای جذاب شما رو که شنیدم خوب شدم.

تک خندی کردم
- عروس شدی مارو فراموش کردی
- عه حوری، تاره زنگ زدم خواستم بگم میخوام ببینمت.

ماشین وایساد
- یه لحظه وایسا نازی من کرایه حساب کنم
- اوکیه

از تو کیفم کرایه در اوردم و پیاده شدم.
- گوشم باهاته
- آره خب داشتم میگفتم، آدرس بده
- چرا میخوای بیای

مکثی کرد و با صدای آرومی جواب داد
- نکنه مزاحمم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_144

وارد آسانسور شدم و دکمه رو زدم
- نه بابا این چه حرفیه، آدرس برات ایمیل میکنم
- مرسی
- کی میای؟
- ساعت ده با بهمن

از آسانسور پیاده شدم
- چی؟ بهمن کجا؟
در باز کردم رفتم تو
- یعنی چی؟ اون الان شوهرمه

روی مبل نشستم
- بزار یه هفته بگذره بعد شوهرم شوهرم راه بنداز
- ایش حالا
- باش اوکیه

وارد اتاق شدم روی تخت نشستم
- خب آدرس بفرست فعلا
- اوکی بای

قطع کردم و دراز کشیدم.
فعلا ساعت پنج بود کلی وقت داشتم.
با صدای باز شدن در سیخ روی تخت نشستم.
اصلا با چه حسابی قبل صحبت کردن با ویهان قبول کردم بیان؟

وای حوریا، وای
بلند شدم لباسام با شومیز و شلوار اسلش عوض کردم.
موهام باز کردم و بافتم.

از اتاق رفتم بیرون که دیدمش.
روی مبل دراز کشیده بود و مچ دستش روی چشماش بود.
- ویهان



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_145

چیزی نگفت که رفتن نزدیکش
اوخی خواب بود...
بیخیال رفتم آشپزخونه و یکم آب خوردم.
خب شام چی بپزم؟

بهتره یه خورشت قیمه با سالاد درست کنم.
با همین فکر دست به کار شام شدم.
حدود ساعت هشت بود که برنج خاموش کردم و مشغول سالاد شدم.

- داری چکار میکنی؟
ترسیده برگشتم سمتش
- شام درست میکنم، مهمون داریم

دستی به موهای ژولیده‌اش کشید و پشت میز نشست
- کی؟
- نازی و بهمن
- اوکیه

با سوزش انگشتم آخی گفتم.
- چیشد؟
دستم زیر شیر آب گرفتم
- دستمو بریدم
- حواست کجاست؟

آب بستم و سالاد گذاشتم تو یخچال
- خونه آقا شجاع، میگم
- بگو
- اون زنه که صبح اومد شرکت چش بود؟

اخم هاش رو توهم رفت
- دوست دختر انگلیسیم
- اوه
- البته سابق، دوست دختر سابقم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:40

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_146

دیگه کاملا فضولیم گل کرده بود.
- چیشده بود؟
سرشو بین دستاش گرفت
- میگه از من حام///لس

چشام گرد شد و ناخودآگاه داد زدم
- چی؟
پوفی کشید
- هرچند شک دارم از من باشه

که پشت میز نشستم
- یعنی چی؟
صداش بالا رفت
- یعنی همین که شنیدی
پوکر نگاش کردم
- مثل آدم توضیح بده خب

بلند شد و همون‌طور که میرفت گفت
- فضولیش به تو نیومده
- ایش، نمیخواستی بگی دیگه چرا گفتی
چیزی نگفت.

بلند شدم خورشت چک کردم.
نیم ساعت دیگه با میموند تا کامل بپزه.
بهتر بود دستی به خونه بکشم.

رفتم سمت اتاق ویهان تا بپرسم جارو برقی کجاست اما با شنیدن صدای دادش ایستادم.
- احمد میگم مال من نیست.
-...
- باشه من فردا میارمش واسه تست دی ان ای
-...
- برام مهم نیست
-...
- باشه فعلا.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:41