The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_172

و جلوی چشای گرد شدم از اتاق بیرون رفت...
اوف تا باشه از این یاد دادنا.
پشت سرش وارد کارگاه شدم.
دستاشو محکم بهم زد
- خب خب امروز یه کار متفاوت تر داریم.

همه با کنجکاوی نگاش کردیم که به پارچه های مخمل روی میز اشاره کرد.
- امروز یه کار گروهی با پارچه مخمل و تور داریم.

وای نهههه...
اصلا حوصله پارچه مخمل نداشتم.
همه اعتراض کردیم که در کمال خونسردی گفت
- بسه شروع کنید.

منو چندتا از بچه شروع کردیم که از شانس بدم همون پسره که ترم قبل بهم پیشنهاد داد افتاد تو گروهم.
پارچه رو برش زدم دادم به هستی که با قالب بندی کنه با پارچه توری...
- حوریا

حوریا و درد...
حوریا و مرض.
با لبخند حرصی برگشتم سمتش
- بله؟
- میشه تو دوخت اینا بهم کمک کنی؟
و به پارچه ها اشاره کرد.

هول زده قیچی و پارچه رو برداشتم
- ببخشید ولی من مشغولم.
و سریع رفتم اونور هستی مشغول شدم.
- چرا فرار کردی؟
- خوشم نمیاد ازش



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:38

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_173

هستی تک خندی کرد
- مگه میخوای باهاش ازدواج کنی؟
- ترم قبل بهم درخواست داد
چشای هستی قد گردو شد
- واقعا؟
سری تکون دادم
- آره، خیلی هم کَنه بود.

هستی متعجب گفت
- آخه ازش بعیده!
- چرا؟
دم گوشم آروم لب زد
- خانواده فوق العاده مذهبی داره
ابروهام بالا پرید
- عجب

هستی با ابرو اشاره‌ای بهش کرد
- نمیبینی چه لباسشو تا ته بسته؟ گردنبند یاعلی رو روی گردنش ندیدی؟
پشت چشمی نازک کردم
- من به چی این بشر توجه کردم آخه

- خانوما سکوت
با شنیدن صدای ویهان از هم جدا شدیم و برگشتیم سر کارمون.
تقریبا نصف کار رو انجام دادیم که ادامه موند واسه فردا.
فردا چند شنبه بود؟ سه؟ آره سه شنبه‌اش.

پوف فردا ساعت سه با ویهان کلاس داشتم
پنج هم با خانوم جاوید داشتم.
بعد پایان تایم هستی پارچه هارو با خودش برد خونه که فردا بیاره ادامه رو انجام بدیم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:38

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_174

دو کوچه پایین دانشگاه منتظر ویهان موندم که اومد.
سوار شدم که با لحن بشاشی گفت
- خسته نباشی
- ممنون

ظبط رو روشن کرد که اهنگ شادی پخش شد.
همه چی بینمون برعکس شده بود...
دیگه نه خبری از اون کلکل هامون بود...
نه شمشیری که از رو بسته بودیم.

ماشین ایستاد اومدم پیاده شم اما با دیدن اینکه جلو یه شهربازی ایستاده، وایسادم.
متعجب برگشتم سمتش
- چرا اینجا وایسادی؟
- دلت شهربازی نمیخواد؟

من تو عمرم شاید دوباری شهر بازی رفته بودم.
- خب...خب
چشمکی زد و پیاده شد.
در سمت منو باز کرد و دستمو کشید
- بیا دیگه.
کیفمو گذاشتم تو ماشین و پیاده شدم.

دستامون تو هم قفل شد و وارد شهربازی شدیم.
ذوق زده نگامو تو شهربازی چرخوندم
- وای ویهان
لبخند جذابی زد
- جونم؟

روی انگشتای پام ایستادم و روی ته ریشش رو 💋 یدم
- مرسی اینجا عالیه



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_175

- تازه کجاشو دیدی؟
- آقا، خانوم پشمک می‌خواید؟
برگشتیم سمت پسرک پشمک فروش.
ویهان دوتا تراول پنجاهی از جیبش در اورد داد بهش و یه پشمک گرفت.

پسره اومد پولو پس بده که ویهان گفت
- واسه خودت.
چشای پسرک برقی زد و با تشکری دور شد.
- خب اول کدوم؟
نگاهمو بین وسیله ها چرخوندم و نگاهم رو ترن هوایی ثابت موند.

با دست به ترن اشاره کردم
- ترن هوایی.
به سمت جایگاه بلیت رفتیم و بعد کمی انتظار دوتا بلیت گرفت.
از استرس دستام یخ زده بود.

نوبتمون که شد کنار هم نشستیم.
دستامو دور میله محکم کردم.
دستش روی دستم نشست
برگشتم سمتش که شیطون پرسید
- یکی اینجا میترسه!

پوزخندی زدم
- هه من؟ نه بابا
- پس چرا دستات سرده؟
- خب...خب مال ذوق اینه بعد مدت هات سوار شدم، تازه من خیلی شجاعم.

با حرکت یهویی ترن جیغی کشیدم که خنده ویهان رفت هوا.
- یا ابرفضل، یا عیسی یا امام موسی و عصایش
ویهان میون تون صداهای جیغ اطرافمون داد زد
- موسی امام نیستااا
- وای من دارم سکته میکنممم چی میگی تو؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_176

یهو دست انداخت روی شونم که ترن روی قسمت اوج دار وایساد و یهو اومد پایین.
قلبم تو دهنم بود که نفسای گرمی به گوشم خورد
- یکی اینجا حرف از شجاعت میزد.

بلند به حالت گریه داد زدم
- اون غلط کرد
قهقهه‌ای زد و گونه‌ام رو محکم کشید که ترن وایساد.
زود پیاده شدم که سرم گیج رفت.
- چت شد؟

روی صندلی نشستم
- سرم گیج رفت
- فشارت افتاده
پشمک رو باز و گرفت سمتم
- شیرینه بخور حالت جا بیاد.

ازش گرفتم و گازی زدم.
وای لعنتی چقد خوشمزس
- چقد گرسنه‌ای
- خیلی، ساعت چنده؟
- تازه شیش شده

یکم از پشمک کندم گرفتم سمتش
- بیا توهم بخور
- نوچ خودت بخور
اخمی کردم
- بگیر دیگه، تکی از گلوم پایین نمیره.

از دستم گرفت و خورد.
- دماغت پشمکی شده
دستی کشیدم به دماغم
- پاک شد؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_177

ابرو بالا انداخت و خم شد دستشو رو دماغم کشید.
- پاک شد.
- باز بعدی چی بریم؟
ابرویی بالا داد
- پایه تونل وحشت هستی؟

لبخند شیطانی زدم
- پایتم
پشمک که تموم شد رفت بلیت گرفت و سوار شدیم.
با هیجان منتظر حرکت بودم.
یهو همه جا تاریک شد و وارد تونل شدیم.

صداهای جیغ و خنده که اومد تنم لرزید.
احساس میکنم از همین الان به گوه خوردن افتادم.


بازوی ویهان رو محکم چسبیدم
- چیشد خانوم شجاع؟
- چرا تاریکه؟
یهو با اومدن دلقی جلوم جیغ بنفشی کشیدم.

ویهان با اخم دست گذاشت روی گوشاش.
صدای خنده بلندی تو فضا پیچید و یه روح اومد جلو.
قرار شد هم یه مشت بزنیم بهش که بترکه.

به من که رسید اومدم بزنم که یهو یکی زد به شو ترکید.
با پاشیده شدن کلی شکلات روم حیرت زده برگشتن سمت ویهان.
پس اون زده بود به روح.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_178

با مشت افتادم به جونش
- چرا زدیش...من میخواستم بزنمش.
مچ دستامو گرفت
- چته دانشجو کوچولو؟ آخه تو با این دستای کوچولوت زورت به اون میرسید؟

با اخم نگاش کردم که خندید و گازی نوک دماغم گرفت.
جیغی از درد کشیدم که همه جا روشن شد.

مشت محکمی زدم به بازوش و پیاده شدم.
هوف احساس میکردم از قبرستون برگشتم.
روی نیمکت نشستیم.
- وای خیلی حال داد
- آره از رنگ پریده‌ات مشخصه.

پشت چشمی نازک کردم
- بخاطر اینه یه سگی دماغ منو گاز گرفت
ابروهاش بالا پرید
- الان به من گفتی سگ؟
سری تکون دادم
- اوکی این ترم که انداختمت حال میکنی.

خون تو رگام یخ بست.
وای گندش بزنن.
باید از راه مظلومیت وارد شم.
- ویهان جونمممم

اخم مصنوعی کرد
- بیخود تلاش نکن، خر نمیشم
- خر که باز خر نمیشه.
تا گفتم با دست جلوی دهنم گرفتم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_179

سرش آهسته برگشت سمتم.
- اینحوریاس موحد؟
آب دهنم پر صدا قورت دادم که خیز برداشت سمتم.
با جیغ در رفتم.
لعنتی با اون لنگای درازش سرعتش مثل جت بود.

پشت یه نیمکت وایسادم و اونم روبه‌روم.
خبیث نگام کرد
- آخی خانوم موشی افتاد تو تله.
- ببین... ببین ویهان بخدا از دهنم پرید

آروم به سمتم اومد که عقب عقب رفتم
- اتفاقا هرچی از دهن بپره بیرون همون حقیقته
- نه به جون تو
یه قدم که رفتم عقب یهو احساس کردم پام سر خورد.

جیغی کشیدم و هر لحظه منتظر بودم درد بکشم که دستی دور کمرم حلقه شد.
چشامو که بسته بودم آروم باز کردم.
با دیدن چهره شیطون و خندون ویهان جلوی صورتم ترسیده لب زدم
- من زندم؟
- بله

کشیدم عقب و صاف ایستاد.
نفس عمیقی کشیدم و به پشتم نگاه کردم.
یه جوب بزرگ بود که اگه می‌افتادم قطعا با سرم می‌شکست یا دستم.

خجالت زده نگاه به چشای آبیش کردم
- ممنون
- خواهش میکنم موشی خانوم، میگم تو گرسنت نیست؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_180

با این حرفش تازه متوجه درده معدم شدم.
- چرا منم گرسنمه.
دستمو گرفت و کشید
- بیا بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.

وارد فود کورت همون نزدیکی شدیم و پشت میز نشستیم.
- چی میخوری؟
- هات داگ
سری تکون داد و برای گارسون دست تکون داد

گارسون اومد و ویهان واسه خودش یه پیتزا آمریکایی و برای من هات داگ سفارش داد همراه نوشابه.
- خب
- خب؟

دستمو از روی میز گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد.
- حوریا میشه یکم از خودت بگی؟
- چرا؟

پوکر نگام کرد
- بنظرت چرا؟ میخوام بیشتر بشناسمت
- اهان، خب من 22 سالمه، تک فرزندم، متولد ایلامم.
سری تکون داد
- فکر نمیکردم تک فرزند باشی

با اومدن گارسون سکوت کردیم و مشغول شام شدیم.

- تو چند سالته؟
گازی از پیتزا زد
- چقد میخورم؟
- سی و دو یا سی سه



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 12:31

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_181

تک خندی کرد
- یعنی انقد پیرم؟ سی سالمه
ابرو هام بالا پرید
- چه خوب
چشمکی زد.

کمی از نوشابه خوردم و بعد از تموم شدن غذا باز ویهان رفت بلیت چرخ فلک گرفتم.
- اگه باز میخوای جیغ جیغ کنی پنبه بخرم؟
پشت چشمی نازک کردم
- خیلیم دلت بخواد جیغامو بشنوی.

خم شد دم گوشم پچ زد
- معلومه که دوس دارم اما تو خونه، تو اتاقم.
هنگ نگاهش کردم و با فهمیدن منظورم مشتی به بازوش زدم
- زهر مار پررو

قهقهه‌ای زد و چرخ فلک حرکت کرد.
کم کم به اوج نزدیک شدیم.
نمای شهر از بالا واقعا عالی بود.
دستم تو دست ویهان قفل شد.

به سمتش برگشتم که نگاه براقش رو دیدم.
لعنتی چشاش یه دنیای دیگه بود.
با زیاد شدن سرعت چرخ فلک نگاه ازش گرفتم.
به پایین که نگاه میکردم احساس مرگ میکردم.

با سرعت رفت پایین که جیغی کشیدم و دست ویهان رو فشردم.
لعنتی معدم تو حلقم بود.
چندتا دور دیگه خورد که پیاده شدیم.
احساس سرگیجه و حالت تهوع میکردم.

کنار جوب بالا آوردم که ویهان نگران گفت
- چت شد؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:45

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_182

- چیزی نیست
از دکه کناری آب گرفت و صورتمو شست.
با خستگی سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.
اومد وارد پارکینگ شه اما یه نفر جلوی در وایساده بود.
چندتا بوق زد تا کنار بره.

با برگشتن شخص و دیدنش نفس خسته‌ای بیرون دادم.
امیر حسین چی میخواست.
یهو با به چوب اومد جلو به جون ماشین افتاد.

هینی کشیدم که ویهان با اخم گفت
- میرم بیرون دکمه قفل مرکزی رو بزن و بیرون نیا
- اما...
داد زد
- یه بار بگو چشم

آروم چشمی لب زدم که پیاده شد و سریع دکمه رو زدم.
امیر حسین با دیدنش به سمتش رفت دست به یقه شدن.
ویهان با اخم هولش داد عقب که یهو داد زد
- نام../وس دزد...تو یه نام../..وس دزد عو..//ضی

صورت ویهان از خشم سرخ شد و مشتی توی دهن امیر حسین کوبید.
اخ که دلم خنک شد.
امیر حسین خون دهنش رو تف کرد و برگشت سمتم.
- پیاده شو حوریااا

ویهان زد به شونش
- بزن به چاک بچه تا پلیس خبر نکردم
- نامزدمو بده تا برم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:46

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_183

ویهان نگاهی به اطراف چرخوند
- کو کجاست؟ من نامزدی نمیبینم.
امیر حسین خشمگین مشتی زد به گونه ویهان که جیغی زدم
- ویهان
ویهان با اخم دستی به گونش کشید و مشتی زد به شکم امیر حسین و گلاویز شدن.

دیگه ایستادن رو صلاح ندیدم و پیاده شدم.
به سمتشون رفتم و بازوی ویهان رو گرفتم
- ولش کن
با اخم های در هم برگشت سمتم
- مگه نگفتم بیرون نیا از اون وامونده؟

دستی به گونه کبودش کشیدم
- حوریا
برگشتم سمتش
- چته؟ چی میخوای از زندگیم؟
- تو نامزد منی نه این مرتیکه.

ویهان اومد خیز برداره سمتش که جلوش وایسادم
- جان من ولش کن
نگاهی به اون و من انداخت
- ردش کن بره تا همینجا چالش نکردم.
- باشه باشه فقط آروم باش.
شنیده بودم از مامان امیرحسین آزاد شده

دستاشو بالا برد
- من آرومم
برگشتم سمت امیرحسین
- برو دیگه هم پشت سرتو نگاه نکن
- میفهمی چی میگی حوریا؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:46

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_184

داد زدم
- آره میفهمم، دست از سر زندگیم بردار، چرا نمیفهمی نمیخوامت؟
نگاهشو ازم گرفت و به ویهان اشاره کرد
- میگن نامزدته، راسته؟
- آره
- میخوایش؟

نگاهی به ویهان انداختم
- آره
لبخند تلخی زد
- باشه میرم، ولی اینو بدون همیشه دوست دارم.
و با قدمای تند دور شد.

نگاه ازش گرفتم و برگشتم سمت ویهان که با اخم خیره بود بهم.
دستی به گونش کشیدم که صورتش جمع شد
- بشکنه دستش
- حوریا

نگاهمو به چشاش دادم
- جانم؟
- واقعا منو میخوای؟
لب گزیدم.
خودمم بابت تصمیمم مردد بودم.

دستمو گرفت
- جوابت هرچیه قبول میکنم
- خب من راستش...
- لطفا حقیقتو بگو

نفسی گرفتم و گفتم
- من اینو گفتم که اون ول کنه بره.
لبخند محوی زد
- باشه، تو برو تا من ماشین پارک میکنم.
سری تکون دادم و وارد مجتمع شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:47

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_185

انتظار داشتم ویهان داد و بیداد کنه...
ولی بهم ثابت شد اون فوق العاده منطقی و با درکه.
وارد اسانسور شدم و دکمه طبقه رو زدم.

تو آینه به چهره خستم نگاه کردم.
قطعا امروز یکی از بهترین روز های عمرم بود...
منو ویهان فاقد از هر غمی خوده واقعیمون بودیم.

با ایستادن آسانسور پیاده و وارد خونه شدم.
در رو نیمه باز گذاشتم واسه ویهان و خسته وارد اتاقم شدم.

روی تخت طاق باز دراز کشیدم.
امیدوارم دیگه از امیر حسین راحت شده باشم.
از وقتی بچه بودم بیخ ریش من بود تا امروز.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم
ساعت یازده بود.


صدای در اومد که بلند شدم لباسام عوض کردم و رفتم آشپزخونه قهوه درست کردم.
اومد و روی صندلی نشست.

نگاهی بهش انداختم...
لعنتی فقط یه شلوارک تنش بود.
- فردا میریم محضر
متعجب پرسیدم
- چرا؟

نگاه عمیقی بهم انداخت
- میخوام صی//غه‌ات کنم.
دهنم باز موند.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_186

- چرا؟
اخم ریزی بین ابروهاش نشست
- چرا داره؟ میخوام مال خودم شی
دلم قنچ رفت و سر پایین انداختم
- من که هنوز تصمیم نگرفتم

دستمو روی میز گرفت
- رُک و سریع جواب بده...منو میخوای یا نه؟
نگاهی بهش انداختم
- 1, 2,...
- میخوام

لبخند جذابی روی لبش نشست
- خب حله دیگه
- اما...
- اما نداریم عسلم.

لبخند محوی زدم و لیوانمو شستم رفتم تو اتاق.
باورم نمیشه فردا قراره زن ویهان بشم.
اصلا درکش خیلی سخته....

هیچوقت فکرشو نمیکردم حسی نسبت به ویهان پیدا کنم چه برسه عاشقی...
عاشقی هم سختی داره هم خوشی.

امیدوارم بعد اون همه سختی این خوشی باشه که واسه ما میاد.
و البته امیدوارم زودتر شر اون زنی...که خارجی از سرمون وا شه.

گوشیمو روی آلارم تنظیم کردم و
سرمو روی بالشت گذاشتم و غافل از اتفاقات آینده به خواب رفتم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:48

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_187

- حوریا میشه اون متر رو بدی؟
- باشه وایسا
خم شدم که مترو رو بردارم بدم بهش که دستی روی کمرم نشست.

تند صاف وایسادم و با دیدن خالکوبی که یه کلمه V انگلیسی که روش یه خط بود، فهمیدم ویهانه.
آب دهنم قورت دادم
- کار شما به کجا رسید خانوم موحد؟

لرزون گفتم
- داره تموم میشه.
و متر رو دادم به سارا.
لعنتی دستش هنوز روی کمرم بود.

نگاهی به اطراف انداختم و بعد به ویهان.
امروز بعد محضر به کل آدم دیگه‌ای شده بود.
شیطون تر و البته خیلی خبیث.

آروم لب زدم
- دستتو بردار
خم شد دم گوشم پچ زد
- چرا اونوقت؟ زنمی حق ندارم نوازشت کنم؟
- ویهان اینجا دانشگاس همه دارن نگاه میکنن

شیطون نگام کرد
- فعلا تا جایی که من میبینم همه سرشون تو کار خودشونه.
- لطفا ویهان
- جووونم، اصلا میخوای به همه بگم امروز زنم شدی؟ راحت شیم از این قایم موشک بازیا؟!

متحیر نگاش کردم که یهو عقب کشید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول ادامه کارم شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:49

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_188

بعد پایان کلاس با بچه ها رفتیم کافه و بعدش باز کلاس...
فردا به گفته ویهان جواب آزمایش میومد
و منم عین چی استرس داشتم.

بعد کلاس بچه ها گفتن برم دفتر که ویهان میخواد نمره‌ی کار عملیو بده.
تقه‌ای به در زدم و وارد شدم.
خودش تنها بود.
- عه اومدی
- آره..چند شدم؟

نزدیکم شد و دستشو تو جیباش گذاشت
- حال شوهرتو نمیپرسی؟
کلافه چشمی چرخوندم
- بخدا اگه میدونستم قراره عوض بشی زنت نمیشدم.

دستش دور کمرم حلقه شد
- عوض شدم؟ چرا؟
سعی کردم ازش فاصله بگیرم که فشار دستش زیادتر شد
- خب...خب تو خیلی شیطون تر و...

شیطون ابرویی بالا انداخت
- و؟
- چیز تر...چیز
- اهان چیز
- آره چیز

یهو خم شد گ...از محکمی از چونم گرفت
- آیی چکار میکنی؟
- وقتی خنگ میشی خیلی خوردنی هستی.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:49

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_189

پشت چشمی نازک کردم
- دستت درد نکنه یعنی غذام؟
- غذای من به پای تو نمیرسه

واسه عوض کردن بحث گفتم
- نمرم چیشد؟
- هشت شدی
چشام گرد شد و ناخودآگاه داد زدم
- چی؟ چرا انقد کم؟

شونه‌ای بالا انداخت و برگشت پشت میزش.
- دسته منه مگه؟
- یه نمره کمک میکردی حداقل
- نوچ نوچ نوچ از موقعیتت استفاده نکن

حرصی جیغ کشیدم
- مثلااااا زنتممممم اونوقت یه نمره هم نمیدی؟
- تو یه بغل میدی که من نمره بدم؟
- یه بغل چندتا نمره داره؟
- دوتا البته میتونی بالا ببری

چشمی چرخوندم
- چطوری؟
- علاوه بر بغ..ل ، بو💋سم بکنی
- بوس چندتا نمره داره؟
- چهار تا
- کارای دیگه چندتا؟

شیطون ابرویی بالا انداخت
- بستگی داره
- به چی؟
- چه کارایی باشه
- چجوری یعنی؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:49

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_190

بلند شد
- تو اول بوستو بکن تا نشونت بدم
خنگ نگاش کردم که خودش دست به کار شد و به سمتم اومد که به سمت در رفتم.

وایساد
- کجا؟
- نزدیک نشو
- مگه نمره نمیخوای؟
- نخیر من خیلی قانعم
- عجب

سری تکون داد و در رو باز کردم
- واسه همون به هشت از پونزده هم قانعم.
و از اتاق اومدم بیرون.
هوف به خوشی گذشت.

از دانشگاه خارج شدم و تاکسی گرفتم.
قرار بود ویهان بره جواب ازمایش بگیره و بیاد.
وای خدا...

ته دلم ایمان داشتم از ویهان نیست...
اما یه چیزی منو میترسوند که اگه باشه چی؟ اونوقت چی میشه؟
سری تکون دادم و سعی کردم بهشون فکر نکنم.

با ایستادن تاکسی حساب کردم و پیاده شدم.
تو کیفم مشغول گشتن کلید بودم که یهو صدای ماشینی اومد.
سر بلند کردم و با دیدن ماشینی که با تندی به سمتم میومد چشام گرد شد.

با سرعت اومد به سمتم که یه قدم عقب رفتم ولی انگار دیر بود که درد تو کل بدنم پیچید و همه جا سیاه شد...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 00:50

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_191

نمیدونم چقد بود تو سیاهی بودم...
احساس میکردم به تریلی از روم رد شده..
چشمام انگار بهم چسبیده بودن و هرکاری می‌کردم باز نمیشدن.

دستمو تکون دادم که تیری کشید
آخی گفتم و بالاخره پلک هام باز شدن.
نور تو چشممو زد برای همین چندبار پلک زدم.
نگاهم به اطراف چرخوندم
چی شده بود؟ کجام؟

سرم تیری کشید...
نگاهی به خودم انداختم
دست چپم تو گچ بود...
دست سالمم بالا اوردمو روی سرم گذاشتم.
لعنتی سرم باند پیچی شده بود.

دستمو آوردم پایین که در باز شد و ویهان اومد تو.
با دیدنم به سمتم اومد
- بالاخره به هوش اومدی!
لب زدم ولی چیز باز دهنم خارج نشد.


لیوان آبی ریخت و نزدیک دهنم گرفت.
یکم خوردم و لب زدم
- چی شده؟
- تصادف کردی... هرچند عمدی بوده


اومدم بشینم که قفسه سی/../نه ام تیر کشید.
آخ پر دردی کشیدم و ثابت موندم.
- تکون نخور حوریا، دنده هات شکسته.
- چند روزه اینجام؟
- دو هفتس بی هوشی.
ابروهام بالا پرید
- دانشگام!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 01:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_192

لبخند تلخی زد
- یکماه مرخصی برات رد کردن
نفس آسوده‌ای کشیدم
- گفتی عمدی بوده؟
- آره
- کار کی بوده؟

سرشو پایین انداخت و اخم کرد
- ورونیکا
- کی؟
- همون زنیکه انگلیسی
چشام گرد شد
- چرا؟


روی صندلی کنار تخت نشست
- جواب آزمایش منفی شد
لبخندی روی لبم نشست ولی با جمله بعدی ویهان محو شد
- اونم واسه انتقام از من اومد به تو آسیب بزنه.

اومدم چیزی بگم که در باز شد و دکتر اومد.
دکتر که یه خانوم جوون بود با لبخند نزدیکم شد.
- عه به هوش اومدی؟
- بله
- خوبه، حدس میزدم امروز به هوش بیای.


لبخندی زدم که رو کرد به ویهان
- خب حالا شما چطوره آقای عاشق؟
متعجب به دکتر نگاه کردم که برگشت سمتم و گفت
- تمام مدت که اینجا بودی انقد اومده و رفته که همه‌ی ما از دستش حسابی آسی شدیم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 01:18

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_193

با لبخند به ویهان خیره شدم که با اخم به دکتر خیره بود.
- وضعیتش چطوره؟
- باید اول معاینه کنم بعد میگم
و منتظر به ویهان نگاه کرد.

پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.
دکتر گوشی رو توی گوشش گذاشت و با احتیاط روی قلبم گذاشتش.
- چندتا نفس عمیق بکش
کاری که گفت انجام دادم هرچند قفسه سی/../نه‌ام تیر میکشید.


بعد معاینه کلی داخل پروندم چیزی نوشت و گفت
- طبق بررسی ها تا یکماه دیگه میتونی گچ دستتو باز کنی...دنده ها شکستت هم تا اون موقع جوش میخورن.

به سرم اشاره کردم
- سرم چی؟
- اونو باید بری چکاپ انجام بدی.
پوفی کشیدم
- کی مرخص میشم؟
- پس فردا
- نمیشه زودتر؟

ابرویی بالا انداخت
- از ما خسته شدی خانوم موحد؟
لبخند خجلی زدم
- نه فقط فضای بیمارستان خفه کنندس.
سری تکون داد
- حق میدم بهت...خودمم اذیتم، میگم بیان ببرنت چکاپ.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 01:20

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_194

سری تکون دادم که لبخندی زد و رفت.
ویهان وارد شد
- خوبی؟
- آره
- خوبه، پس فردا هم مرخصی

ابروهام بالا پرید
- فالگوش وایساده بودی؟
اخمی کرد
- نخیر، دکتر گفت
- اوکی
در باز شد و چند تا پرستار اومدن تو.


ویهان کنار ایستاد و منو گذاشتن روی تخت دیگه.
از حرکت دنده هام درد میکرد.
وارد اتاق چکاپ شدیم.
بعد از چکاپ ها دکتر گفت مشکلی نیست و فردا میتونم باندو باز کنم.

خسته از چکاپ و جابه‌جا شدن به دکتر گفتم درد دارم و یه آرامبخش زد و تو عالم بیخبری فرو رفتم.

تو خواب همش ویهان رو میدیدم که با ورونیکا با یه پسر بچه چشم آبی داشتن میرفتن.


هرچی ویهان رو صدا میزدم اهمیت نمیداد.
- حوریا...حوریا
با صدا زدن و تکون دادنای ویهان از خواب پریدم.
دستی یه موهای کشید و لیوان آبی جلوی دهنم گرفت
- خوبی؟
کمی از آب خوردم
- خوبم


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_195

سری تکون داد و روی صندلی نشست
- ویهان
- جان؟
- ساعت چنده؟
- پنج عصر


چشام گرد شد
- چی؟
- بله یک روزه خوابی
دستی به سرم کشیدم و با حس نکردن باند فهمیدم از سرم درش آوردن.
- فردا برمی‌گردی خونه
- آخیش واقعا دلم واسه خونه تنگ شده


لبخند محوی زد
- منم
- ام میگم
- جون؟
- امروز چند شنبس؟
- چهار شنبه
- وای پشمام

با خنده سری تکون داد که ناخواسته پرسیدم
- الان ورورنیکا کجاست؟
- جایی که باید باشه
- انگلیس؟
- آره

ابروهام بالا پرید
- چطور به این راحتی رفت؟!
- خب راحت نرفت
- پس؟
- مشخص شد کار اونه و منم تهدیدش کردم که اگه نره میدمش دست اینترپل


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_196

سری تکون دادم
- نگفتی انقد بلایی
چشمکی زد
- مارو دست کم گرفتی خانومه دانشجو

*

- آروم...آروم
یواش روی کاناپه دراز کشیدم
- راحتی؟
چشمامو باز و بسته کردم
- آره خوبه


سرشو خاروند و نگاهی به سرتا پام انداخت
- چیزی خواستی به خودم بگو...اصلا تکون نخور
تک خندی کردم
- ویهان چته بابا؟ خوبه خودتم شنیدی دکتر گفت خوبم فقط حرکت های تند و سنگین انجام ندم.

کلافه دستی به صورتش کشید
- اوکی اوکی...من میرم اتاق کارم کاری بود صدام بزن
- باشه
سری تکون داد و رفت.


خسته سرمو به بالشت فشردم.
خسته بودم از تو خونه موندن...
یک هفته از مرخص شدنم میگذشت.
امروز رفتیم چکاپ و دکتر گفت همه چی خوبه و هفته آینده برم گچ دستم باز کنه.

قرار بود شنبه برم دانشگاه...
تو این ویهان خودش درسم داد و نمراتو برام زد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:34