The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_147

سریع تقه‌ای به در زدم
- بیا
در باز کردم و وارد شدم
- ام جارو برقی کجاست؟
- اتاق مهمون
- اوکی

اومدم برم بیرون که گفت
- تو که فکر نمیکنی مال من باشه؟
تو سکوت نگاش کردم که خسته روی تخت نشست
- مال من نیست، ما سه ماهه جدا شدیم

ناخودآگاه لبخندی زدم
- نگران نباش درست میشه.
اومدم برم که باز گفت
- مرسی حوری

مکثی کردم و در رو بستم
نمی‌دونم چرا ناخواسته باورش داشتم ولی ته دلم از اینکه بچه مال ویهان باشه می‌ترسیدم.
جارو از اتاق برداشتم مشغول جارو کشیدم شدم.

زیر خورشت خاموش کردم که صدای زنگ در بلند شد.
خواستم در باز کنم که ویهان قبل من رفت.
احساس میکردم دیگه مثل روز اول نبینمش.

با ورود نازی و بهمن به سمتشون رفتم مشغول احوال پرسی شدیم.
نشستن که رفتم شربت ریختم و تعارف کردم.
کنار نازی نشستم، ویهان هم با بهمن مشغول بود.

- حوریا
برگشتم سمتش
- جونم؟
- جور شدین؟
نگاه کوتاهی به ویهان انداختم که اونم خیره به من بود
- بد نیست


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_148

- اخلاقش که خوب به نظر میاد
- بدک نیست
سلقمه‌ای زد بهم
- هی نگو بد نیست، مرد به این خوبی

پوزخندی زدم
- چجورشم
تو دلم اضافه کردم « آقا داره بابا میشه »
- بهمن کلی ازش تعریف کرد
- عه؟ چی گفت؟

ابرویی بالا انداخت
- تو که میگی بد نیست دیگه برا چی برات مهمه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم
- نگو به درک

- نازی
نازنین نیشش باز شد و خیره با بهمن گفت
- جانم؟
- بهت گفته بودم ویهان خارج کشور هم شعبه های شرکتشو داره؟

چشام گرد شد و خیره شدم به ویهان
- عه واقعا؟
بهمن تک خندی کرد و زد رو شونه ویهان
- آره، تو انگلیس و ایتالیا

نمی‌دونم چرا از اینکه منم اطلاعات راجبش نداشتم دلم گرفت.
بلند شدم و لیوان ها جمع کردم بردم آشپزخونه.

میز چیدم و صداشون کردم.
- چرا زحمت کشیدی حوری، ما خوردیم.
همه پشت میز نشستیم
- زحمتی نیست...ما هنوز نخوردیم
تو سکوت مشغول شدیم



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:41

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_149

نگاهم به دوغ افتاد که یکی بلندش کرد و تو لیوان ریخت.
از روی خالکوبی دستش فهمیدم ویهانه.
- ممنون

خم شد دم گوشم پچ زد
- انقد پکر نباش، پکر بودن بهت نمیاد.
متعجب نگاش کردم که چشمکی زد
بقیه شام تو سکوت گذشت.

بعد شام با نازی ظرفا شستیم و اقایون هم مشغول فیلم دیدن شدن.
- میگم حوری
- جونم؟
- این ویهان عجب پولداریه

ظرف خشک شده رو گذاشتم سر جاش
- خب؟
- تورش کن دیگه
- واس چیمه؟

چشاش گرد شد و نیشگونی از پهلوم گرفت
- آیی چته وحشی
- یعنی چی واس چیته؟

نگاهی به سالن انداخت و آروم گفت
- هم خوشتیپه هم پولداره هم جوونه، دیگه چی میخوای؟
- مهم احساسه که ما نداریم

چشمکی زد
- اونم درست میشه دختر
لبخند گشادی زد و ادامه داد
- مگه بهمن به من حسی داشت؟ حس که زود میاد مهم اینه بدستش بیاری قبل اینکه بپره.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:42

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_150

به سمت سالن رفتم
- ولمون کن بابا توهم با این مشاوره های چرتو پرتت.
روی کاناپه نشستم که بهمن نگاهی بهمون انداخت.
- زوج جدید ما چطورن؟

اومدم انکار کنم که نازی سریع گفت
- خیلی بهم میان مگه نه؟
کنار بهمن نشست که اونم دست انداخت دور کمرش و گفت
- آره خیلی.

دهن وا کردم چیزی بگم که ویهان کنارم نشست و دست انداخت رو شونم.
متعجب نگاش کردم که خیره بود بهم.

آروم لب زدم
- چکار میکنی؟
- مگه چکار کردم؟
با چشم به دستش اشاره کردم که گفت
- انقد پاستوریزه نباش

اخمی کردم و اومدم ازش جدا شم که منو به خودش فشرد.
- کجا؟
- ولم کن
- نوچ جات خوبه

نگام افتاد به نازی که با نیش باز داشت نگامون میکرد.
پشت چشمی نازک کردم و سعی کردم بیخیال منم مشغول دیدن فوتبال شم.

- ولم کن بزار برم میوه بیارم
با اخمی دستش برداشت که تند بلند شدم.
میوه چیدم که اومد و پیش دستی ها برداشت.
عجب!


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/08 11:42

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_151

پشت سرش رفتم.
- ممنون افتادید تو زحمت
ویهان جا من جواب داد
- راحت باشید

کنار هم نشستیم...
کمی بعد حدود یک بود که رفتن
خسته در رو بستیم که ناخودآگاه گفتم
- تکلیفش چیه؟
برگشت سمتم
- کی؟

روی مبل نشستم
- همون دختره
اخم هاش تو هم رفت و از بار کنار اپن یه شیشه ویس*کی برداشت.
- تست دی ان ای

تو لیوان ریخت اومد روبه‌روم نشست
- کی جواب تست میاد؟
کمی از محتوای لیوان خورد
- بیست روز دیگه

کلافه پوفی کشیدم و بلند شدم رفتم اتاقم.
فردا کلاس نداشتم و تمام وقت شرکت بودم.
گوشیم رو آلارم گذاشتم و دراز کشیدم.

اگه واقعا بچه از ویهان باشه چی؟
یعنی باید برم؟
ویهان ازدواج می‌کنه؟
سرم از تعداد فکرای مزخرفم درد گذاشت.

آخه به تو چه هان؟ به تو چه
پوف
چشام روی هم فشردم و سعی کردم بخوابم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_152

نگاهی به طراحی جدیدم کردم.
خوبه تقریبا.
- الان کشیدی؟
به سمتش برگشتم
- آره

از دستم گرفت و با چشمای ریز شده مشغول بررسی شد.
- خوبه فقط دامنو یکم کوتاه تر بکش.
- باشه
برگه داد دستم که یهو صدای جیغ یه زن تو شرکت پیچید.

اخم های ویهان تو هم رفت که در سالن باز شد و دیانا با خشم داد زد
- ویهان بیا اینو جمعش کن
ویهان با قدم های تند از سالن رفت.
نگاهم به دیانا افتاد که لبخندی زد و رفت.

باز چی میخواست؟
برگه رو تو کشو میزم گذاشتم و رفتم بیرون.
با دیدن همون دختر انگلیسی ابروهام تو هم رفت.
با گریه و جیغ بازوی ویهان رو چسبیده بود و داشت حرف میزد.

هیچی نمی‌فهمیدم!
یهو ویهان دستشو گرفت و کشید بردش اتاقش.
ابروهام بالا پرید...عجب!
همه کارمندا شاهد ماجرا بودن و با رفتن ویهان صدای پچ‌پچ بلند شد که دیانا با اخم گفت
- برید سر کارتون

همه رفتن ولی انگار من نمیتونستم.
دلم گیره اون اتاق لعنتی بود.
- حوریا خوبی؟
- هن؟ یعنی بله؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_153

تک خندی کرد
- میگم خوبی؟
با ذهنی مشغول سر تکون دادم که گفت
- تو که فکر نمیکنی اون زن راست بگه؟

تو سکوت نگاش کردم که با تاسف سرتکون داد
- گاهی وقتا به این باور میرسم نصف بچه یتیم های انگلیس، بچه های ویهان باشن.
چشام گرد شد که با دیدنم زد زیر خنده
- شوخی کردم بابا

پوکر نگاش کردم و برگشتم سر کارم.
اونم چه کاری!
ذهنم همش درگیر ویهان و اون دختره بود.
کلافه مداد طراحی رو روی میز کوبیدم.

تایم ناهار بود ولی اصلا اشتها نداشتم.
ترجیح دادم بمونم کمی استراحت کنم.
سرم رو روی میز گذاشتم و چشام بستم.

چند مین صدای باز شدن در اومد ولی سرمو بلند نکردم.
لابد یکی از کارمنداس...
اما با شنیدن صدای ویهان خشک ایستادم
- چرا اینجایی؟

بدون اینکه نگاش کنم، سریع خودمو مشغول مرتب کردن میز کردم.
- حوریا
سرد لب زدم
- بله؟
- منو نگاه کن

نگاش که نکردم چونم رو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش...
خیره شدم تو چشای آبیه تیرش
- چته؟
- هیچی



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:27

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_154

روم برگردوندم باز که عصبی گفت
- حوریا چته؟
ناخواسته بلند گفتم
- هیچم نیست میگم

اونم بلند شد و با داد گفت
- هست هست...
آروم ادامه داد
- حوریا نزار بیشتر از این عصبی بشم، بگو چه مرگته؟!

اشک توی چشام جوشید و بلند شدم که با دیدن چشام اومد سمتم.
تو چشاش خیره شدم که دستاش قاپ صورتم کردی.
- حوری

زدم زیر گریه و گفتم
- تو، تو میخوای با اون زن ازدواج کنی آره؟
چشاش گرد شد که هقی زدم
با اخم گفت
- این چرندیات چیه؟

اومدم فاصله بگیرم که محکم گرفتم.
- ولم کن
- حوریا چرتو پرت نگو، چه ازدواجی؟
- همینکه بردیش تو اتاقت یعنی میخوایش

پوفی کشید و دستاش رو بازم نشست.
- قراره بیاد خونمون
چشام گرد شد
- چی؟
چشاشو بهم فشرد
- تا زمانی که جواب ازمایش بیاد

ناخواسته ازش فاصله گرفتم.
- مگه ازمایش دادین؟
- صبح رفتن ازش گرفتن
- کیا؟
- دوستام، تو چکار به جزییات داری؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_155

ل/بام رو بهم فشردم
- راست میگی اصلا به من چه
- حوریا
با فریادش لرزیدم.

اومد و کشیدم تو بغ..لش.
خشک شده هنگ کردم.
- لج نکن لامصب، تنها جایی که ارامش دارم پیش توعه

دستی به موهای بیرون از شالم کشید
- این آرامشو ازم نگیر
چشام بستم و عطر تلخشو نفس کشیدم.
لعنتی اینجا هم آرامش من بود.
این بغل.

- ویهان
- جونم؟
ضربان قلبم آشکارا بالا رفت.
- واقعا میخوای بزاری بیاد خونه؟

از خودش جدام کرد
خیره تو چشام گفت
- تو چی میخوای؟
سرمو پایین انداختم
- به من مربوط نیست

پوفی کشید
- چرا اتفاقا مربوطه، حالا بگو میخوای یا نه؟
خیره شدم به ته ریشش.
- نه

لبخند جذابی زد
- حله دیگه.
با باز شدن در ازم فاصله گرفت و رفت.
کامندا با دیدن ویهان متعجب بهم خیره شدن که بی توجه به سمت سالن غذا خوری رفتم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:28

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_156

انگار حسابی اشتهام باز شده بود.
بعد نهار برگشتم سرکارم و مشغول شدم.
هر طراحی که کامل میشد بعد از بررسی ها اگه مناسب بود میرسید به دست کسایی که تو کار برش پارچه بودن.

حدود ساعت چهار خسته و کوفته، کش و قوسی به خودم دادم و با همه خداحافظی کردم.
از شرکت زدم بیرون که ماشین ویهان جلوم وایساد.

شیشه داد پایین
- سوار شو
بی حرف سوار شدم.
تو سکوت حرکت کرد
- یه خونه براش گرفتم.
میدونستم کیو میگه، خیره به بیرون جواب دادم
- خوبه

سرتکون داد
- یه آهنگ پخش کن
- امر دیگه؟
- یه ما/چم بده

با چشای گرد شده برگشتم سمتش و کیفمو کوبیدم به بازوش
- پررو
خنده‌ای کرد
- عا خوب شد، شدی حوریای قدیم.

پشت چشمی نازک کردم
- خب خب بسه
- شام بریم بیرون؟
برگشتم سمتش
- چرا؟

شونه‌ای بالا انداخت
- همینجوری



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_157

مردد باشه‌ای گفتم.
رفتیم خونه...
- ساعت چند میریم؟
- هشت آماده باش
- باشه.

بعد عوض کردن لباسام رفتم قهوه درست کردم و تو دوتا فنجون واسه خودمو ویهان ریختم.
تقه‌ای به در زدم.
- بیا تو

در باز کردم اما با دیدن بالاتنه بدون لباسش هول کرده اومدم برگردم که سینی از دستم هول خوردم و افتاد پایین.
با ریخته شدن قهوه روی پام جیغی از درد کشیدم.

- وای پام سوخت.
تند به سمتم اومد
- چکار کردی دختر
- تو چرا لباس تنت نیست...وای سوختم

چشم غره‌ای رفت
- واسه همین خودتو سوزوندی؟
اومدم برم که دستمو گرفت
- کجا؟ همه جا پر از قهوه و شیشه شده
- خب چطوری برم؟
- چرا دمپایی پات نیست؟
- خوشم‌ نمیاد

پوفی کشید و یهو دست انداخت زیر زانو و گردنم و بلندم کرد.
هینی کشیدم و دستام رو دور گردنش انداختم.
- چکار میکنی؟
- میخوام بخورمت
چشام گرد شد
- چی؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_158

با خنده سری به نشونه تاسف تکون داد و وارد آشپزخونه شد.
گذاشتم روی اپن که صاف نشستم.
نگاهم به پام که از روی مچ تا نوک انگشت سرخ شده بود و می‌سوخت افتاد.

با قرار گرفتن کیسه یخ روی پام اومدم پامو عقب بکشم که گرفتش.
- وایسا دیگه
- سرده
- خوبت می‌کنه، بعدش پماد میزنم
- پاک میشه رو پام

تک نگاهی بهم انداخت و رو صندلی نشست.
همون‌طور که یخ رو روی پام میکشید، گفت
- جوراب بپوش
یخ برداشت و پرسید
- جورابات کجاس؟
- خودم میارم

اخمی کرد
- بیخود، کجاس؟
- تو کشو دوم کمد
- همنیجا وایسا تا بیارم
سری تکون دادم که رفت.

از اینکه اینجور نگرانم بود قند تو دلم آب میشد.
با جوراب اومد و و پماد برداشت و با دقت مشغول زدن شد.
- خودم جور...
- هیس...چقد تو حرف میزنی
- الان داری میگی پر حرفم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:29

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_159

تک خندی کرد
- بله
با پام زدم تو دستش
- خیلی بی ادبی
پامو گرفت و سر بلند کرد.
- در برابر تو که من هیچم موشی خانوم

پوکر نگاش کردم
- نگو
- موشی؟
- آره...من کجام به موش بودن میخوره؟

بلند شد و دستاشو دو طرفم روی اپن گذاشت
- آخه تو منو یاد جری میندازی
- جری؟
- اوهوم همون موشه تو تام و جری

موهایی که اومده بود روی صورتم کنار زد
- همونقدر زیرک و کوچولو
- من کوچولو نیستم
- هستی

حرصی به خودم اشاره کردم
- کجام دقیقا؟
- چندی؟
- چی؟
- قدت؟
- آها، 170 سانتم
- خب در برابر منی که 193 هستم کوچولویی

هولش دادم عقب که تکون نخورد
- تو زیادی بزرگی
- که بزرگم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_160

چشام گرد شد که زد زیر خنده
- چیزه، منظورم قدت بود
خبیث نگام کرد
- خب میدونم، مگه تو چی فکر کردی؟

لب گزیدم
- هیچی
- نوچ، به چی؟
حرصی جیغ زدم
- آیی ول کن دیگه

- نوچ دوست ندارم
- تو یه مرد زن داری
با تموم شدن حرفم، دستم گذاشتم جلو دهنم.
چشای ویهان سرخ شد و رگای گردنش زد بیرون.

ترسیده و شرمنده لب زدم
- ببخشید از دهنم پرید
- از دهنت نبود...از ناخودآگاهت بود
خیره شدم بهش که گفت
- چطوری حالیت کنم من زنی ندارم؟

چیزی نگفتم که نگاهش افتاد به لبم.
ناخواسته لب گزیدم که نمیدونم چیشد...
با قرار گرفتن labش روی labم مسخ شده با چشای گرد خیره شدم به چشای بستش.

الان ویهان منو bosید؟
بعد چند مین ازم جدا شد و پیشونیش به پیشونیم تکیه داد
- دیوونم میکنی لعنتی
خجالت زده چشم بستم که عقب رفت.

با شنیدن صدای قدم هاش که دور میشد چشام باز کردم.
باور اتفاق چند لحظه پیش واقعا درک نکردنی بود.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:30

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_161

دستمو روی قلبم که تند میزد گذاشتم.
چیشد؟
هنگ بودم واقعا.
آروم اومدم پایین و به سمت اتاقم رفتم.

با خستگی روی تخت دراز کشیدم.
حدود نیم ساعت بعد چشام گرم شد و خوابم گرفت.
*

- حوریا، حوری
با تکون خوردن زیر لب غر زدم
- آیی ولم کن نازی حوصله دانشگاه ندارم
باز شونم تکون داد که با چشمای بسته گفتم
- وای نازی...من حوصله اون آریانژاد رو ندارم باز الان باید برم با اون کل راه بندازم...مرتیکه گاو

با صدای قهقهه‌ی بلندی که شنیدم یهو چشام تا ته وا شد و سیخ نشستم.
وای ننه...سوتی سگی دادم
- چقدر قدرتمندم که تو خوابت هم هستم

حرصی مشتی زدم به بازوش
- گمشو ببینم، تو اتاق من چکار می‌کنی
لبخند شیطونی زد
- کارای خوب خوب
اومدم موهاشو بکشم گه ازم فاصله گرفت.

دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت
- اوکی اوکی، آماده شو بریم بیرون
گیج گفتم
- کجا؟
- مثل اینکه حسابی عقل از سرت پروندم
بالشتمو با جیغ خفه‌ای پرت کردم سمتش.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_162

بالشتو تو هوا گرفت پرت کرد کنارم.
با چشمک ریزی گفت
- راستی تو خواب خیلی جذابی
چشام گرد شد که با خنده رفت بیرون.

بلند شدم و با دیدن خودم تو آینه لب گزیدم.
با دیدن یه تاب بندی که بند هاش از سر شونم افتاد بود، از خجالت گر گرفتم.

بمیری الهی حوریا اگه همش سوتی ندی.
با دقت آماده شدم.
داشتم ریمل میزدم که تقه‌ای به در خورد
- الان میام.

در ریمل رو بستم و شالمو پوشیدم.
با خروجم از اتاق برگشت سمتم.
سوتی زد
- واو رو نکرده بودی انقد جذابی دانشجو جان
پشت چشمی نازک کردم
- به کوری چشم حسودام

ابروهاش بالا پرید
- الان تیکه انداختی؟
شونه‌ای بالا انداختم و کفشام پوشیدم
- تو به خودت گرفتی، نکنه حسودی میکنی؟
کفشاش پوشید و دستی به کتش کشید
- چجورم.

باهم از خونه زدیم بیرون.
از راهی که میرفت فهمیدم به سمت برج میلاد می‌ره.
- امشب مهمون هم داریم
- کی؟
- یکی از دوستام با همسرش



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_163

شاکی گفتم
- زودتر میگفتی من یه تیپ بهتر بزنم
همون طور که ماشین رو پارک میکرد تک نگاهی بهم انداخت
- من که مشکلی نمیبینم، اوکی هستی

پوفی کشیدم و پیاده شدم.
بازوش به طرفم گرفت که دستمو دورش حلقه کردم.
به خاطر کفشای پاشنه بلند با احتیاط حرکت میکردم.
احساس میکردم یه زنو شوهر هستیم داریم میریم شام بخوریم

هعی عجب خیال خوشی!
وارد برج شدیم و وارد آسانسور شدیم.
- کدوم رستوران میریم؟
- رستوران گردون، بالا برج

ابروهام بالا پرید
- اونجا خیلی گرونه
بیخیال دکمه آسانسور رو زد
- مهم نیست
آره واسه تو که پولات از پارو بالا میره مهم نیست.

با ایستادن اسانسور پیاده شدیم.
واوووووو
واوووو پر هایم ریخت.
اصن هرچی رستوران رفتم بره به درک.
لعنتی می‌چرخه.
هییییی ذوق.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:33

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_164

نیشم حسابی تا ته باز شده بود.
ویهان با دیدنم تک خندی کرد
- چیشدی؟
- عجب جای خفنیه بابا
خم شد دم گوشم پچ زد
- تازه مونده، کلی جا واسه دیدن نشونت بدم.

شوکه شدم که به طرفی رفت.
یه مرد با دیدن ما دستشو بالا برد.
بهشون رسیدم که اون مرده همراه زنش با ویهان، شروع کردن به احوال پرسی.

نگاه پسره بهم افتاد
- معرفی نمیکنی ویهان؟
دست ویهان دور کمرم حلقه شد
- معرفی میکنم، حوریا دوست دخترم.
منو میگید؟ خودم ریختم پرام موند.

هنگ لبخند گشادی زدم که ویهان گفت
- عزیزم، ایشون هم پارسا و زیبا همسرش هستن، دوستای دوران دانشجویی من.
با لبخند بهشون دست دادم
- خوشبختم

زیبا لبخند خوشگلی زد
- ماهم
کنار هم نشستیم
مِنو رو آوردن اما خب هیچی نمیدونستم.
- چیشد؟

آروم برگشتم سمتش
- میشه هرچی واسه خودت سفارش میدی جز غذای دریایی، واسه منم سفارش بدی؟
تک خندی کرد و بو/-سه‌ای روی گونم زد
- باشه.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_165

خدایا...نمیدونه با اینکاراش داره داغونم می‌کنه؟
ویهان واسه هردومون شیشلیک سفارش داد.
تا اومدن سفارش ها ویهان و پارسا مشغول صحبت از کار بودن.
زیبا هم باهاشون همراهی میکرد و ابن وسط من بودم که ساکت نشسته بودم.

پارسا با خنده برگشت سمتم
- حوریا خانوم شما چرا انقدر ساکتی؟
لبخند محوی زدم
- چی بگم؟
زیبا جای پارسا گفت
- یکم تو بحثای ما شرکت کن

ویهان دستمو گرفت
- حوریا طول میکشه تا یخش وا شه.
همه خندیدیم و واقعا از ویهان ممنون بودم که جای من جواب داد چون اصلا حوصله نداشتم.
شام رسید و توی سکوت صرف شد.

بعد شام یه زوج دیگه هم اومدن.
این وسط ویهان رمانتیک بازی در میاورد و حسابی کیفم کوک بود.
نمیتونم که جلوی احساساتم رو بگیرم...
اونم منی که با هیچ مردی تاحالا نبودم.

اون زوج هم رل بودن ولی حسابی پایه بودن.
دسر سفارش دادیم که من بستنی شکلاتی سفارش دادم.
میتونستم بفهمم انتخاب مناسبی نبوده ولی مگه مهمه؟!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_166

- خسته‌ای؟
برگشتم سمتش و تو چشای جذابش خیره شدم
- نه خوبم
- هروقت خسته شدی بگو
لبخندی زدم
- باشه

چشاش برق خاصی زد و روی موهام رو بو//-سید.
همه با این حرکت سوتی زدن.
پارسا با خنده به من گفت
- این حرکتا از ویهان بعیده، قدرشونو بدون.

سرمو پایین انداختم که دست ویهان دور شونم حلقه شد
- عه خانومم رو خجالت ندین دیگه
- جووون بابا
همه با این لحن پارسا زدن زیر خنده

بعد خوردن دسر هامون، خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه.
اهنگ ملایمی تو ماشین پخش میشد
- ویهان
- جان؟

لب گزیدم.
- چرا منو نامزدت معرفی کردی؟
خیره به روبه‌رو بود.
- چرا؟
- نمیدونم، میخوام دلیلشو بدونم.

برگشت نگاهی بهم انداخت
- خودت نفهمیدی؟
گنگ پرسیدم
- چی رو؟
ماشین رو کنار بزرگراه نگه داشت و برگشت سمتم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_167

- چیزی نیست
از دکه کناری آب گرفت و صورتمو شست.
با خستگی سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.
اومد وارد پارکینگ شه اما یه نفر جلوی در وایساده بود.
چندتا بوق زد تا کنار بره.

با برگشتن شخص و دیدنش نفس خسته‌ای بیرون دادم.
امیر حسین چی میخواست.
یهو با به چوب اومد جلو به جون ماشین افتاد.

هینی کشیدم کن ویهان با اخم گفت
- میرم بیرون دکمه قفل مرکزی رو بزن و بیرون نیا
- اما...
داد زد
- یه بار بگو چشم

آروم چشمی لب زدم که پیاده شد و سریع دکمه رو زدم.
امیر حسین با دیدنش به سمتش رفت پست به یقه شدن.
ویهان با اخم هولش داد عقب که یهو داد زد
- نامو‌ . /س دزد...تو یه نام...//وس دزد عو..؛ ضی

صورت ویهان از خشم سرخ شد و مشتی توی دهن امیر حسین کوبید.
اخ که دلم خنک شد.
امیر حسین خون دهنش رو تف کرد و برگشت سمتم.
- پیاده شو حوریااا

ویهان زد به شونش
- بزن به چاک بچه تا پلیس خبر نکردم
- نامزدمو بده تا برم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:36

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_168

ویهان نگاهی بهم انداخت که از ترس قالب تهی کرده بودم.
- همراهمون نیستن
پلیس یه نگاه پر اخمی به ویهان انداخت و یهو زدن زیر خنده.

ویهان از ماشین پیاده شد و دست انداخت گردن هم.
چیشد الان؟
ناموسا چیشد؟
اینا رفیق بودن؟
- علی تو کی پلیس شدی پسر؟
- تو کی دم به تله دادی؟

ویهان نگاه مبهمی بهم انداخت
- چند وقتیه.
لب گزیدم که اون پلیسه با خنده رو بهم گفت
- مبارکا باشه، راستی من سامانم رفیق آقاتون
لبخند محوی زدم
- سلام، خوشبختم.

کمی با ویهان خوش و بش کردن و بعد از خداحافظی حرکت کردیم.
وارد خونه شدیم اومدم برم تو اتاقم که مچ دستم اسیر دستش شد.

متعجب برگشتم سمتش.
- حوریا
لرزون لب زدم
- بله؟
- نظرت راجب پیشنهادم؟
وای خدا چی بگم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:36

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_169

ل/ب گزیدم
- نمیدونم
با چشاش خیره شد بهم
- وقت میخوای؟
مردد سری تکون دادم که عقب رفت
- باشه، سه روز خوبه؟

موهامو پشت گوشم زدم
- آره
اومدم برم اما با سوالی که اومد تو ذهنم ایستادم.
- ویهان
همون‌طور که جامش رو پر میکرد سری تکون داد.

مردد پرسیدم
- تکلیف اون زنه چی میشه؟
- کدوم زن؟
- همون...همون که ازت بچه داره.

با خشم برگشت سمتم
- ازم بچه داره؟
با ترس آب یه قدم عقب رفتم
پوزخندی زد و جام رو یه سر بالا رفت.
- چرا انقد مطمئنی بچه از منه؟

ترسیده و هول کرده به سمتش قدم برداشتم
- منظوری نداشتم.
عصبی سرتکون داد و شیشه رو بالا گرفت و سرکشید.

با وحشت به سمتش رفتم و شیشه رو از دستش کشیدم.
- داری چکار میکنی؟
چشاشو که حالا سرخ شده بودن به چشام دوخت.
- حوریا
- جانم؟



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:37

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_170

دستاش قاب صورتم شد
- تو منو باور نداری؟
دستامو روی دستاش گذاشتم
- احساستو نسبت به خودم باور ندارم.

چشاش بین چشام دو دو میزد
- چرا؟
- آخه چطوری؟
- مگه عاشقی دلیل میخواد؟

خون تو رگام یخ زد
الان غیره مستقیم اشاره کرد که عاشقم شده.
- خودت از احساست نسبت بهم مطمئنی؟
- مطمئن نبودم که نمیگفتم

نمی‌دونستم سوالی که ته ذهنم بود رو بپرسم یا نه که انگار خودش فهمید و گفت
- هر سوالی داری بپرس؟
- تکلیف اون چیه؟

دستاش از روی صورتم برداشت و موهاشو چنگ زد.
- کارای آزمایش رو جلو انداختم...تا هفته آینده جواب میاد.
- پس منم جوابمو وقتی میگم که جواب آزمایش بیاد.

با اون چشای نافذش خیره نگام کرد و سرتکون داد.
- باشه
لبخند تلخی زدم
- ممنون
- حق داری، تو هیچی راجب من نمیدونی.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_171

روی کاناپه نشست و کرواتش رو شل کرد.
زیر لب شب بخیری گفتم و برگشتم اتاقم.
در رو بستم و تکیه دادم بهش.
هضم کردن اتفاق های امشب واقعا سخت بود.

*

با بچه ها مشغول بگو مگو بودیم که ویهان وارد شد.
امروز زودتر از من از خونه زده بود بیرون.
با دیدن تیپ رسمیش دلم قنچ رفت.

با اخم سلامی کرد و نگاهش بهم افتاد.
ناخواسته نگاهمو گرفتم.
شروع کرد به تدریس که تمام حواسم رفت پی درس.

بعد تدریس گفت
- همه برید کارگاه
بلند شدم پشت سر بقیه برم که صدام زد.
ایستادم برگشتم سمتش.
- بله؟

کلاس تقریبا خلوت شده بوده.
- چرا نگام نمیکنی؟
سعی کردم اون خجالت لامصبو بزارم کنار.
نگاهمو گستاخانه به چشاش دوختم
- کاری داشتید استاد؟
- به پیشنهادم فکر کردی؟
- کدوم پیشنهاد؟

ابروهاش بالا پرید
- الان میخوای بگی نمیدونی؟
شیطونی نوچی گفتم که خبیثانه گفت
- بعد کلاس یه جوری یادت میارم که از یادت نره، موشی خانوم!



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/09 00:38