#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_147
سریع تقهای به در زدم
- بیا
در باز کردم و وارد شدم
- ام جارو برقی کجاست؟
- اتاق مهمون
- اوکی
اومدم برم بیرون که گفت
- تو که فکر نمیکنی مال من باشه؟
تو سکوت نگاش کردم که خسته روی تخت نشست
- مال من نیست، ما سه ماهه جدا شدیم
ناخودآگاه لبخندی زدم
- نگران نباش درست میشه.
اومدم برم که باز گفت
- مرسی حوری
مکثی کردم و در رو بستم
نمیدونم چرا ناخواسته باورش داشتم ولی ته دلم از اینکه بچه مال ویهان باشه میترسیدم.
جارو از اتاق برداشتم مشغول جارو کشیدم شدم.
زیر خورشت خاموش کردم که صدای زنگ در بلند شد.
خواستم در باز کنم که ویهان قبل من رفت.
احساس میکردم دیگه مثل روز اول نبینمش.
با ورود نازی و بهمن به سمتشون رفتم مشغول احوال پرسی شدیم.
نشستن که رفتم شربت ریختم و تعارف کردم.
کنار نازی نشستم، ویهان هم با بهمن مشغول بود.
- حوریا
برگشتم سمتش
- جونم؟
- جور شدین؟
نگاه کوتاهی به ویهان انداختم که اونم خیره به من بود
- بد نیست
───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───
1403/02/08 11:41