The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان های فول عاشقانه😍

55 عضو

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_197

با صدای زنگ خوردن گوشیم سرمو برداشتم و نگاهی به گوشی انداختم.
نازی بود!
سریع جواب دادم
- سلام
- درده سلام، مرضه سلام
- وا چته؟

شاکی تر گفت
- نمیخوای یه زنگ به منه صاب مرده بزنی؟
- عه خدا نکنه، ببخشید حالم خوب نبود
- چرا؟ چیشده؟
- تصادف کردم


یه جوری جیغ زد احساس کردم گوم پاره شد
- چی؟ چطوری؟
- ماجرا داره
- وایسا من دارم میام
- نصفه شبه کجا؟
- نصف شب کجا بود؟ تازه ساعت ده شده


پوفی کشیدم
- هوف باشه بیا
- عا اینه، تا نیم ساعت دیگه اونجام.
و تق قطع کرد.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و قطع کردم.


همه رفیق دارن منم رفیق دارم.
- با کی حرف میزدی؟
- نازی، داره میاد
ابروهاش بالا پرید
- اوه، اوکیه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_198

بالاخره بعد نیم ساعت نازی اومد.
همینکه وارد شد با دیدنم جیغی کشید
- خدای من
- آروم ناز چته؟
نگاهی به ویهان انداختم که با خنده به اتاقش رفت.

- چت شده دختر؟ این چه وضعیه ساختی؟
پوکر نگاش کردم
- خودمو انداختم زیر ماشین
هینی کشید و دستشو جلو دهنش گذاشت
- وا خاک به سرم، چرا؟

شونه‌ای بالا انداختم
- کرمم گرفت تست کنم مردن چطوریه
ضربه‌ای به بازوم زد که باعث شد تکون بخورم.
آخی از درد گفتم که نگران برگشت سمتم
- وای ببخشید تورو خدا
- دیوونه

دهن کجی کرد و پرسید
- حالا واقعا چیشده؟
- تا نفهمی ول نمیکنی نه؟
- ول کنم که شب خوابم نمیبره
سری تکون دادم و از اول ماجرا براش تعریف کردم.

دهنش باز مونده بود و به دیوار خیره بود.
- هوی نازی کجا رفتی؟
- ای ننه، عجب روزگاریه
- چیشدی؟

شاکی نگام کرد
- تا کی میخواستی نگی؟
- میگفتم دیگه خب


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:34

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_199

- اهان لابد بعدا که بچه آوردین
- بچه؟
پشت چشمی نازک کرد و رو ازم گرفت
- ویهان به بهمن گفته رفتین صیغه کردین.

حرف تو دهن این ویهان نمیمونه
- خب؟
- خب واست متاسفم
بلند شد بره که دستشو گرفتم
- کجا؟
- برم گم شم
- عه نازنین

دستشو تو هوا تکون داد
- چیه خب؟ انگار اصلا رفیقت نیستم
- چرا هستی، تو خواهرمی
یهو چشاش مهربون شد و کنارم نشست.

خم شد آروم بغلم کرد
- فدات شم من... اگه بلای بدتری سرت میومد چکار میکردم من؟
خنده‌ای کردم
- فعلا که صحیح و سالم کنارتم

با صدای قدم هایی از هم جدا شدیم.
ویهان بود
نازی بلند شد و با خجالت گفت
- خب من برم دیگه
ویهان تک خندی کرد
- کجا زنداداش؟ تازه بودی

نازی این پا اون پا کرد که گوشیش زنگ خورد
- عه بهمنه، من برم منتظره
- خداحافظ
- خداحافظ، مراقب خودتون باشین


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:35

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_200

با رفتن نازی نگاهی به ویهان انداختم و خیز برداشتم که سریع اومد سمتم
- کجا؟
- برم اتاقم بخوابم
- باشه بزار بلندت کنم

اومد دست انداخت پشت کمرم و زیر پاهام و اهسته بلندم کرد.
لعنتی بدنش کوره‌ی آتیش بود.
وارد اتاق شد و روی تخت گذاشتم.
- مرسی

چشمکی زد
- your welcome lady
( خواهش میکنم بانو )
لبخند محوی زدم که برقو خاموش کرد و رفت.
هنوز تصویر خنده‌اش تو ذهنم بود.

لعنتی کی گرفتارش شدم خودم نفهمیدم؟
انقد بهش فکر کردم که چشام گرم شد و خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم نبودش...
آهسته وارد آشپزخونه شدم که برگه‌ای روی یخچال توجه‌ام رو جلب کرد.

به سمتش رفتم و کندمش که نوشته بود
- صبح بخیر، من رفتم شرکت و تا عصر شرکتم...به خودت فشار نیار و مراقب خودت باش، ویهان.
با لبخندی برگه رو توی سطل انداختم.

عاشق این توجه های ریز و درشتش بودم.
واسه خودم صبحونه درست کردم و خوردم.
روی کاناپه نشستم و گذاشتم شبکه دَنس.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/10 15:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_201

حدود یک بود که نهار درست کردم و خوردم.
قرصام هم طبق تایم خوردم که در باز شد و ویهان اومد.
روی صندلی کنار اپن نشست

به سمتش رفتم
- خسته نباشی
- ممنون...نهار چیه؟
- کتلت
- بی زحمت برام میاری؟


سری تکون دادم
برنج، کتلت، سالاد و ترشی رو روی میز گذاشتم.
رفت دستاش شست و لباس عوض کرد اومد.
کنارش روی میز نشستم.

- ویهان
- بله؟
- من شنبه میتونم برم دانشگاه؟
سرشو بلند کرد
- از نظر خودت اوکی هستی؟
- آره بابا هفته آینده هم گچ دستم وا میشه


سری تکون داد
- باشه هرجور راحتی
لبخندی زدم و بلند شدم رفتم تلویزیون روشن کردم و زدم کانال مستند.


ویهان ظرفا رو شست و کنارم نشست.
نمیدونم چقد به تلویزیون خیره بودم که خوابم برد.

تو خوابو بیداری حس کردم بغلم کرد و بردم اتاق ولی اونقد خوابم میومد که نای باز کردن چشام رو نداشتم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/11 00:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_202

با نشستن دستی روی بازوم از خواب پریدم.
- ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم
با صدای نازک و غریبه‌ای، به سمتش برگشتم.
متعجب به زن جوون روبه روم نگاه کردم
- شما؟

لبخندی زد
- نارین هستم، خدمتکار
- اهان، کاری داشتین ؟
- آقا گفتن بیدارتون کنم قرصاتون رو بخورید
روی تخت نشستم
- مگه ساعت چنده؟
- شیش عصره


ابروهام بالا پرید
- وای چقد خوابیدم.
لیوان اب با قرصام جلوم گرفت که خوردم و رفت.
ویهان کجاست؟


بلند شدم دستی به سرو وضعم کشیدم و رفتم تو سالن.
با دیدن چندین خدمتکار خشک ایستادم
- اینجا چخبره؟
همه شون برگشتن سمتم.
یا موسی این همه چشم...
معذب عقب رفتم که خوردم به یکی.

عین برق گرفته ها برگشتم که دنده هام تیر کشید.
آخی گفتم که ویهان کمرم گرفت.
- چرا همچین برگشتی!
با اخم غر زدم
- تقصیر توعه که پشت منو وایساده بودی


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/11 00:57

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_203

پوفی کشید
- خوبی حالا؟
- آره
روی صندلب کنار اپن نشستم
- اینا چرا اینجان؟
- نمیبینی دارن تمیز کاری میکنن؟


پشت چشمی نازک کردم
- بله میبینم ولی این همه خدمتکار؟
- فردا شب مهمونیه
چشام گرد شد
- مهمونی واسه چی؟

با لبخند شیطون دست انداخت دور گردنم
- واسه منو تو دیگه عزیزم
- ما؟ مگه ما چمونه؟
پوکر نگام کرد
- ناموسا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟


مشتی زدم تو شکمش
- خنگ خودتی با عمت
- جووون
- نگفتی مهمونی واسه چیه؟
دستی از دور گردنم برداشت و روی اپن جک کرد.
سرشو خم کرد و دم گوشم پچ زد
- واسه مراسم نامزدیمون.

سرمو ازش دور کردم
- ما کی نامزدی کردیم؟
- آقا؟
با صدای یکی از خدمتکارا از هم فاصله گرفتیم.
ویهان سرد گفت
- چیه؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/11 00:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_204

خدمتکار به راهرو اشاره کرد
- لازمه اتاق ها هم تمیز شه؟
ویهان برگشت سمتم
- نظر تو چیه عزیزم؟
شونه‌‌ای بالا انداختم
- نمیدونم


ویهان با اخم ریزی برگشت سمت خدمتکار
- آره اتاق ها رو هم تمیز کنید.
خدمتکاری چشمی گفت و رفت.
- ویهان
- بله؟
- نگفتی مهمونی...
ورید وسط حرفم
- واسه اینه که به همه دوستامون اعلام کنیم با همیم.


سری تکون دادم
- اوکی ولی
به دستم که تو گچ بود اشاره کردم
- دستم چی؟
- چشه مگه؟
- کوری؟ این گچ به گندگی نمیبینی؟

پوفی کشید و به اپن تکیه داد
- چیز خاصی نیست که...یه مهمونیه، تو که نمیخوای وزنه برداری کنی.
- ولی خب با این گچ زشتم
اخمی کرد
- کی گفته اونوقت؟
- من


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/11 00:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_205

لپمو کشید
- شما بیخود میکنی
اخمی کردم
- حالا لباسو چه کنم؟
- فردا عصر میریم خرید
- اوه اوکی

چشمکی زد
- مارو دسته کم گرفتی خانوم
و رفت.
هوف واقعا حس مهمونی نبود.
خدمتکارا حدود ساعت 9 بود که دیگه رفتن.

صدای گوشیم از اتاق اومد که رفتم سریع برش داشتم.
وای مامان بود
- الو
- سلام خوبی؟
- سلام خوبم شما چطورین؟
- ماهم خوبیم، چخبر؟


روی تخت نشستم
- هیچی خبری نیست
- عه...نامزدت کجاست؟
- تو اتاقش
- اهان

اوهومی تو گلو گفتم که پرسید
- حوریا یه سوال
- بله؟
- شماها تا بحال که باهم...
سریع فهمیدم و پریدم وسط حرفش
- نه مادر من نه
- مطمئن؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/11 00:58

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_206

شاکی گفتم
- یعنی به من اعتماد نداری؟
- دارم دخترم اما از قدیم گفتن وقتی یه دختر چ پسر زیر یه سقف تنها میشن نفر سوم شیطانه.


هه نمیدونست شیطان خوده ویهانه.
- فعلا که نه شیطان اومده نه فرشته
- خوبه، بازم مراقب باش
- باشه کاری نداری؟
- نه خداحافظ
- خداحافظ

اگه قطع نمیکردم تا فردا سوال میپرسید.
شام غذایی که خدمتکار های پخته بودن خوردیم و ویهان کمی درسم داد.
- ویهان؟
- جان؟

لبخندم گشاد شد
- معنی اون خالکوبی روی دستت چیه؟
- کلمه اول اسمم
- میدونم ول اون خط چیه؟
- به یه شمشیره.


ابروهام بالا پرید و سرمو نزدیک دستش بردم.
عه راست میگفت یه شمشیر بود.
- عه چه خوبه
یهو حس کردم روی سرم رو نوازش کرد
متعجب سر بلند کردم که با نگاه شیطونش روبه‌رو شدم.
پشت چشمی نازک کردم و اونم ادامه درس رو داد.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:21

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_207

- خب اینم از این
- با تشکر
وسایلم جمع کردم برم اتاق که مچ دستم گرفت.

سوالی برگشتم سمتش که عمیق نگام کرد
- حوری
- بله؟
- هیچی، خواستم صدات بزنم
پوفی کشیدم و برگشتم اتاقم.

قرصام خوردم و گوشی زدم رو آلارم.

*

روبه‌روی یه پاساژ وایساد
- بپر پایین لیدی
از ماشین پیاده و وارد یه پاساژ بزرگ شدیم.
اوف لعنتی دلم‌ میخواست هرچی میبینم رو بخرم.
ولی حیف که موجودی ته کارتم فقط یه میلیونه.

ویهان دستمو تو دستش گرفت
- هرچی میخوای ور دار، اوکی؟
- باشه
از یه بوتیک رد شدیم و با دیدن یه لباس کوتاه زرد وایسادم.

به لباس اشاره کردم
- چطوره؟
- قیدشو بزن
متعجب برگشتم سمتش
- وا چرا؟


با دست به سر تاپای لباس اشاره کرد
- چش نیست...دارو ندارتو میریزه بیرون.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_208

با لجبازی پامو کوبیدم زمین
- ولی من اینو میخوام
اخمی کرد
- گفتم نه یعنی نه
شده بودیم مثل یه دختر بچه که یه اسباب بازی میخواست و پدرش اونم منع میکرد.


دستمو از توی دستش کشیدم
- اصلا چرا منت تورو بکشم، خودم میخرمش.
هنوز یه قدم نرفته بازوم رو گرفت
- حوریا کلی لباس بهتر اینجاس چرا گیر دادی به این؟


چشامو گربه شرکی کردم
- آخه ببینش چه نازه، مامانی فداش شه
چشاشو تنگ کرد و با مسخرگی گفت
- آخی اصن نگم از ناز بودنش
و مچ دستمو گرفت به سمت پله برقی کشیدم.


با قهر روی پله برقی ایستادم و دست به بغل رومو کردم اونور.
- خانوم موشی قهره؟
- بله
- اوخی

به تندی برگشتم سمتش
- ببین منو، اگه چیزی اون بالا چشمو نگرفت مجبوری اونی‌ که میخوامو بگیری.
اخمی کرد
- حتی شده بزارم با گونی بیای مهمونی ولی نمیزارم اونو بپوشی



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_209


بیخیال شونه‌ای بالا انداختم
- منم گوش میدم لابد
از پله پیاده شدیم...
کمی تو بوتیک ها چرخیدیم که ویهان به جایی اشاره زد
- اون چطوره؟


برگشتم به طرفی که اشاره میکرد
با دیدن یه لباس سرمه‌ای بلند با کمر تنگ ولی پوشید، چشام برق زد
- وای خیلی خوبه

با غرور خندید
- پس چی فکر کردی؟ معلومه سلیقه‌ی من خوبه
بیخیال جواب دادن بهش وارد بوتیک شدم.
با دیدن پسر جوونی که فروشنده بود لب گزیدم.
- سلام


برگشت سمتم و با لبخندی گفت
- سلام چکاری ازم برمیاد؟
به لباس اشاره کردم که ویهان کنارم ایستاد
- من اون لباسو میخوام
- سایزتون؟

سایزمو گفتم که مشغول گشتن شد.
- از این سایز فقط رنگ مشکیش مونده
کلافه پوفی کشیدم
- مشکلی نیست
و اومدم کارتمو بدم بهش که دستی، دستمو پس زد.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:22

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_210

به سمت ویهان برگشتم
- خودم حساب میکنم
- نخیر، شما بکش کنار
- وا یعنی چی؟
پسره کارت ویهان گرفت و حساب کرد.
با دهن باز از بوتیک خارج شدم.

امروز زیادی داشت زور میگفت آقا.
- هوی ویهان
- این چه طرز صحبت کردنه؟
اخمی کردم
- چشه مگه؟
اونم اخمی کرد
- هوی؟

چشم غره‌ای رفتم
- وای واسه اون؟
سری تکون داد
- بله، در شأن یک خانوم نیست اینمدل حرف زدن.
- برو بابا

به سمت فود کورت رفتم
- کجا؟
- سه ساعته دارم میچرخم، گشنم شد خب.
باهم وارد شدیم.

من یه همبرگر و ویهان یه سالاد سفارش داد.
پس بگو راز این اندام عالیش چیه!
- میگما
- هوم
لقمه رو قورت دادم
- چند ساله ورزش میکنی؟

یکم از آب خورد
- حدود هفت، هشت سالی میشه



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_211

عرررر...
پشمامممم.
نمیدونم تو قیافم چی دید که به خنده افتاد.
- چیه؟
با ابرو اشاره‌ای به صورتم کرد
- تو یه جوری نگاه میکنی


مشغول غذام شدم
- هیچی ولش
بعد غذا حساب کرد و برگشتیم خونه.
حدود ساعت هشت مهمونی شروع میشد.

سریع یه دوش گرفتم و لباسمو پوشیدم.
موهامو دم اسبی و محکم بالای سرم بستم و یه آرایش ملیح انجام دادم.
ساعت هفت بود که کارم تموم شد.

از اتاق اومدم بیرون که با ویهان روبه‌رو شدم.
وای ننه،
با تیپ اسپورت چه جذابه...
دیدم اونم داره سر تا پامو بررسی میکنه.
- خوشگل شدی دانشجو


لبخند گشادی زدم
- شماهم خیلی خوشتیپ شدین استاد.
لبخند جذابی زد و دستمو گرفت و روشو بوسه زد.
- Merci mademoiselle
( ممنونم بانو )


هنگ نگاش کردم
- چیشد؟ این چه زبانی بود؟
به سمت میزی که خدمتکارا چیده بودن و پر از تنقلات بود رفت و دونه انگوری برداشت.
- فرانسوی بود...یعنی ممنونم بانو



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:23

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_212

- اوه بله بله
بیا تحویل بگیر حوریا خانوم...
نامزدت پنج تا زبون بلده
اونوقت تو داخل همین فارسی هم موندی...

آهی کشیدم که صدای زنگ در بلند شد.
خدمتکار در رو باز کردم
- حوریااااا
با صدای جیغ نازنین از جا پریدم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و چشامو بستم نفس عمیقی کشیدم.

همانا چشم باز کردن همانا دیدن چهره نازی با یه لبخند گشاد توی یک سانتی صورتم.
هینی کشیدم و عقب رفتم.
شیطون خندید که دستی دور کمرم حلقه شد.
- نوچ نوچ، نازنین خانوم کمتر خانوم مارو بترسون

چشم غره‌ای به نازی رفتم و بیشتر خودمو به ویهان نزدیک کردم
- زنیکه ابن چه طرز اومدنه.
بهمن با خنده روی سر نازی رو دست کشید
- خانومم شیطونه

قیافه نازی رو میگید؟
رو ابرا بود یکی میخواست بیارتش پایین.
باهم روی کاناپه ها نشستم که کم کم مهمونا اومدن.
تقریبا سی نفری میشدیم که دی جی اهنگ پخش کرد.


همه مشغول رقص بودن که با ویهان رفتیم وسط.
دستاش دور کمرم حلقه بود و خیره تو چشام زل زده بود...
خنده‌ی پر نازی کردم و قری به کمرم دادم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_213

با نازی شروع کردیم به خوندن
- این کیس جدیده منه، فالو نمیکنه، ولی فنه...
برگشتم سمت ویهان اما با قرار گرفتن lب هاش روی l/ب هام ساکت شدم.

ناخواسته دستام دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
با صدای جیغ و دست بچه ها با خجالت ازش جدا شدم.

لبخند خجالتی زدم که نازی با شیطنت گفت
- عه ویهان خان صورتتون رژیه.
من واسه تو دارم نازنین، امشب حسابی کرم ریخته بود.
ویهان با نگاه خبیثی دستمال از جیبش در اورد و صورتشو پاک کرد.

تایم شام بود و همه رفتیم سر میز...
خدمتکارا کنار کشیدن و نشستیم.
منو ویهان پیش هم بودیم، نازی و بهمن هم روبه‌روم.
شام با شوخی همه گذشت
این وسط پارسا و زیبا همچنین اون یکی زوج که باهم رفتیم برج میاد هم بودن...حتی دیانا و همسرش، امیر.

شاید توی جمع فقط پنج نفری سینگل بودن.
بعد شام دور هم نشستیم که ویهان و پارسا و بهمن با شیشه های نوشیدنی اومدن.
صدای جیغ نازی بلند شد
- وای آبجو
بهمن اخمی کرد
- واسه شما نیست


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_214

باد نازی خوابید
- چرا؟ خب منم میخوام
- شما هنوز بچه‌ای
نازی با قهر بلند شد رفت اونور سالن.
بهمن کلافه دستی تو موهاش کشید
- به خشکی شانس، قهر کرد.


ویهان کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم
- آش کش خالته،
پارسا هم باهاش بلند ادامه داد
- بخوری پاته نخوری پاته.
همه خندیدن و بهمن رفت ناز کشی.


ویهان به دی جی اشاره کرد
- بزن اهنگ مخصوص رو
ابروهام بالا پرید
دی جی با خنده دستی تکون داد
- به چشم داداش.
خدمتکار لیوان همه رو پر کرد که یهو اهنگ انگلیسی آنشرلی پخش شد.


ویهان بلند شد و دستشو طرفم گرفت
- به من افتخاره یه رقص دونفره رو میدین؟
با لبخند دستمو تو دستش گرفتم و بلند شدم.
باهم وسط سالن ایستادیم.
زوج های دیگه هم با ما تانگو میرقصیدن.
دستای ویهان دور کمرم بود و دستای من رو شونش...هرچند فقط یه دست.

به اوج اهنگ که رسیدیم ویهان خم شد و منم همراهش به پشت خم شدم.



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:24

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_215

خیره تو چشام لب زد
- دوستت دارم
از شوک حرفش تنم لرزید که صاف ایستادیم.

ازم جدا شد و جلوی پام زانو زد.
چشام گرد شد...
جیغ همه بلند شد که ویهان جعبه‌ای از جیبش بیرون آورد و درشو باز کرد.
بهت زده دستمو جلوی دهنم گذاشتم.

جوشش اشک توی چشامو حس میکردم که اهنگ کم شد.
ویهان لبخند جذابی زد
- Will you marry me?
( با من ازدواج میکنی؟ )
باور اتفاقات افتاده خیلی سخت بود...

*

یک هفته از اون ماجرا میگذره...
خیره به حلقه تک نگین توی انگشتم شدم...
یه انگشتر طلای سفید با نگین آبی...درست به رنگ چشم های ویهان.

گچ دستم باز شده بود و دنده هام جوش خورده بودن...
با خسته نباشید استاد همه از کلاس اومدیم بیرون.
وارد محوطه شدم که با حس سرما لرزیدم.
چند روزی تا مهر ماه بود... و این یعنی ترم تابستونی من تموم میشه.


با تک بوق ماشین نازی به سمتش رفتم و سوار شدم.
- سلام
- بههه سلام خانوم طراح**



───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_216

لبخندی روی ل..بم نشست...
- چخبر؟
- هیچی، کجا میریم؟
- یکم گردش و تفریح

سری تکون دادم و پرسیدم
- خریدای عروسی رو از کی شروع میکنی؟
یهو اون چهره‌ی خونسرد و بشاش پر از استرس شد.
- وای نگو حوری...عین سگ استرس دارم.
- وا چرا؟

نگاهی بهم انداخت و ماشین ایستاد
- نمیدونم...همش استرس دارم، میترسم عروسی خراب شه.
- وا چرا باید خراب شه؟!
باهم پیاده شدیم و به سمت کافه رفتیم.

با نشستن روی صندلی ها چشاشو بست
- احساس میکنم همش خوابه.
اخمی کردم و دستشو که روی میز بود گرفتم
- نخیرشم...خیلی هم واقعیه.
چشاش باز کرد و لبخند خسته‌ای زد که گارسون اومد.


من یه شیرکاکائو و نازی هم قهوه سفارش داد.
با رفتن گارسون با خنده گفتم
- خب حالا چه مدل لباس عروسی تو‌ نظرته؟
گوشیش برداشت و بعد کمی بالا و پایین کردن، گرفت سمتم.
- بین این دوتا موندم...


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:37

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_217

گوشی ازش گرفتم
خیلی خوشگل بودم...یکی مدل ماهی و دو تیکه بود که میشد دامن رو جدا کرد و رنگش یکم آبی بود...هرچند خیلی کمرنگ...
دومی هم یه پف ملایم داشت و جنس ساتن بود...
- هردو خیلی قشنگن...

گوشی رو بهش دادم که گارسون رسید.
- بنظرت کدوم جذاب تره؟
- خب راستش من از اون دو تیکه خوشم اومد.
با ذوق سرتکون داد
- خودمم اونو بیشتر دوست دارم


کمی از شیرکاکائو خوردم
- پس همون سفارش بده
- باشه...
بعد حساب کردن از کافه اومدیم بیرون و نازی تا جلوی مجتمع رسوندم


با لبخند برگشتم سمتش
- مرسی
- خواهش میکنم بانو.
با خنده پیاده شدم که رفت.
تو آسانسور زیر چشام که بر اثر ریمل سیاه شده بود رو پاک کردم و خارج شدم.


در رو باز کردم و وارد شدم.
بستن در و سر بلند کردن در همانا...برگشتن چهارتا سر به سمتم همانا.
چشام گرد شد و به زن و مرد مسن روبه‌روم خیره شدم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:38

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_218

ترسیده به در چسبیدم...
بالاخره این دیانا بود که با لبخند بلند شد و به سمتم اومد
- عه سلام
- سلام عزیزم، خوبی؟
به خودم اومدم و به سمتش رفتم.

همو بغل کردیم
- ممنون فدات منم خوبم، شما چطورین؟
- ماهم خوبیم
نگاهم به ویهان بود که با اخم خیره به زن
روبه‌روش بود.


همراه دیانا به سمت بقیه رفتیم و کنار ویهان نشستم.
دیانا لبخندی زد که فیک بودنش مشخص بود.
- ویهان، حوریا با مامان بابا آشناس؟


با چشای گرد شده برگشتم سمت ویهان که کلافه دستی بین موهاش کشید.
به جای ویهان اون خانوم مسن جواب داد
- نه دیگه، از کجا بدونه؟
نگاهی بدی بهم انداخت که اخم هام تو هم رفت و ادامه داد
- نه ما ایشون رو میشناسیم نه ایشون مارو.


رو به ویهان گفت
- نکنه اینم یکی از دوست دختر های موقتیه جدیدته؟
با این حرفش ویهان نفس عمیقی کشید و گفت
- حوریا نامزد منه


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:38

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_219

با این حرفش اخم های مادرش توهم رفت و صورتش سرخ شد
- چی؟
ابن پدر ویهان بود که با ابروهای بالا پریده پرسید.


ناخودآگاه از احساس حمایت که ویهان بهم میداد بهش نزدیک تر شدم که دستش دور کمرم حلقه شد.
مادر بلند شد و یهو با داد گفت
- چی داری میگی ویهان؟

دیانا بلند شد به سمت مادرش رفت
- مامان آروم...
ولی مادرش با خشم گفت
- نکنه توله داره که قبولش کردی؟


با این حرفش خونم به جوش اومد
- لطفا درست صحبت کنید.
عین گرگ زخمی به سمتم اومد که ویهان جلوش ایستاد.
- آروم باش مامان
- چطور آروم باشم؟ رفتی بدون خبر به ما نامزد کردی؟

دیانا گفت
- مامان من میدونستم
مادرش تنت برگشت سمتش
- میدونستی و به من نگفتی؟
- یهویی شد.

ویهان دستمو محکم گرفت که باباش گفت
- آروم باش ناهید...لابد ویهان یه توضیح قانع کننده داره.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:39

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_220

و رو به ویهان سرتکون داد
- مگه نه؟

ویهان با اخم سری تکون داد
همه به آروم نشستیم که یهو مادر ویهان روی مبل افتاد.
دیانا جیغی کشید و به سمت مادرش رفت.


اروم به صورتش زد که لای چشاش باز کرد
- مامان خوبی؟
- ف... فشارم.
دیانا وایی زیر لب گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
چهره‌ی ویهان نگرانی رو داد میزد.

حالا که دقت میکردم رنگ چشای ویهان مثل چشای مادرش بود... همچنین رنگ موهاش...ولی از هیکل و صورت شبیه پدرش بود.

دیانا با لیوان آب قند اومد...
به سمت ویهان برگشتم و آروم پرسیدم
- کی اومدن؟
- صبح
- وای
من از صبح شرکت بودم و بعدش کلاس که الانم ساعت پنج بود.

مادر ویهان آب قند خورد و بهتر شد که ویهان گفت
- حوریا دانشجوی منه و خب من ازش خوشم اومد یعنی عاشقش شدم
برگشت سمتم و گفت
- همین هفته پیش بهش درخواست ازدواج دادم و یه عقد موقت انجام دادیم.


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:39

#استادخبیث_من💚🍀
#پارت_221

مامانش با نفرت نگام کرد و رو به ویهان گفت
- بفرستش بره
اخم های ویهان تو هم رفت
- چی؟
دیانا به سمتمون اومد و با شرمندگی گفت
- بهتره حوریا بره تو اتاق تا مامانم آروم شه.


- پس الناز چی؟
با این حرف مادر ویهان دیانا وایی زیر لب گفت و برگشت پیش مامانش.
دست مامانشو گرفت که دستشو پس زد و بلند شد
- ویهان جوابمو...الناز چی میشه؟
- مگه الناز باید چیزی بشه؟


مادرش پورخندی زد و به من اشاره کرد
- اینو دیدی عقلتو برده؟ مگه تو و الناز نامزد نبودین؟
تنم یخ زد و بهت زده برگشتم سمت ویهان.


نگاهی بهم انداخت و لب زد
- توضیح میدم.
و برگشت سمت مادرش
- بین منو الناز هیچی نبود مامان...اون نامزدی که همش ازش دم میزنی کاره خودت و خاله‌اس.


مادرش بی طاقت روی مبل نشست که پدر ویهان گفت
- ویهان بهتره شما برید یکم به مادرت فضا بدین.
- من جواب خواهرمو چی بدم؟


───• · · · ⌞💚⌝ · · · •───

1403/02/12 00:40