The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامان آرین

78 عضو

بلاگ ساخته شد.

پارت 1
من اسمم فاطمه هست متولد 81
آخرین بچه هستم
یه خواهر دارم و یه برادر که خواهرم ازدواج کرده دوتا دختر داره
از زمانی که من یادمه مامانم و بابام گاهی بحث و دعوا داشتن
وطبق معمول تمام خانواده ها دلیل موندن مادره بچه هاش بود
خیلی کم یادمه اما همیشه سرکوفت بود برام از طرف دایی هام و خاله هام که مامانت بخاطر تو مونده🙂
یادمه چندبار دایی هام میومدن و به مامانم میگفتن بیا ببریمت جوری که فقط خودت بیا ها منو نبرن
چقدر حالم گرفته میشد حس اضافه بودن بهم دست میداد
داداشم بچه ساکتی بود اون زمان میرفت رستوران کار می‌کرد و خواهرم تازه نامزد بود
از اون رستوران بدبختی های ما شروع شد
گاهی میومد که فلانی میگ مادرت دامادش بیشتر از پسرش دوست داره
جوری که براش میکردن عقده
داداشم خیلی وابسته ما و مامانم بود ولی یهو تغیر کرد خیلیم تغیر کرد
بابام آدم بشدت ساکتی بود یعنی برا اطرافیان ساکت بود اما برا ما نه
گاهی خیلی بیخیال بود
میونه منو و خواهرم خوب نبود اصلا چون هرچی میشد منو تهدید کرد به مامان میگم 😕و همیشه خدا ما باهم دعوا داشتیم
ولی شوهرش برعکس خودش خیلی هوامو داشت حتی بیشتر از خواهر خودم
خیلی کم تو ذهنم هست
یه روز داداشم نیومد خونه
گوشی زنگ میزدیم جواب نمیداد
مامان من بشدت وابسته داداشم بود
چندساعت ما بیخبر بودیم تا اینکه زنگ زدیم و یه آقایی جواب داد گفت اینجا آگاهی و پسرتون ما گرفتیم😐
داداش من آدم ساده ای بود و هیچ کاری نمیکرد چرا گرفتن و برا چی
یه دوست داشت خیلی پسره خوبی بود
از اون آمار گرفتن و رفتن
فهمیدیم که این داداشم یه دوست داشت به نام مهدی
مهدی خفت گیری میکرده و از شانس داداش منو میبره که مثلا برن بیرون
مهدی بع داداشم میگ برو ازاون مرده گوشیش بگیر وگرنه من تورو بکشمم کسی خبر دار نمیشه
نمیدونم رو چه حساب و فکری داداشم این حرکت میزنه و از قضا اون آدم پسر یه کارمند دولتی بود
تا اینا میان حرکت کنن پلیس میریزه و
مهدی فرار میکنه و داداش من تکون نمیخوره
داداش منو گرفتن و مهدی فرار میکنه
😔اون زمان من خیلی وابسته داداشم بودم کوچیک بودم درکی از زندان و اینا نداشتم
داداشم رفت زندان و گفتن باید مهدی پیدا بشه ما هرچی گشتیم اینو پیدا نکردیم
شب روز خونه ما عزا بود
خیلی تلاش کردیم پیدا کنیم ولی ما نه مهدی می‌شناختیم نه خونشون
تا این دوست داداشم که بهش میگفت سید یه روز اومد گفت من خونشون پیدا کردم بریم با شوهر خواهرم رفتن و مامانم رفت
پدرش دراومده و فوش داده
چندسری از آگاهی ریختن خونشون اما مهدی فرار کرد و نتونستن بگیرن
من فک کنم اون زمان

1403/02/13 13:07

پارت 2
چهارم بودم
چه روزایی بود من شبا زیر پتو گریه میکردم فکر میکردم داداشم رفت
هر هفته دوشنبه ها مامانم میرفت ملاقات اکثرا منم میرفتم 😔
خیلی گریه میکردم برام عجیب بود همه چیزش
چندماهی گذشت و یهو زنگ زدن گفتن مهدی گرفتن
وای ما خیلی خوشحال شدیم
تو خانواده ما بابام که هیچ سکوت خالص
مامانم چیزی از دادگاه نمی‌دونست
داییم افتاد دنبال کارا داداشم وکیل گرفت
خیلی اذیت شدیم شاکی داشت باید رضایت میگرفتیم ولی خانواده مهدی کمک نمیکردن
هر وقت میدیدمش نفرت داشتم ازش ولی چی بگم
یه روز غروب داداشم زنگ زد گفت حکم اومده برام 7سال بریدن
خدا نیاره برای هیچ *** خونمون انگار کسی مرده شیون گریه وای
مامانم خودشو میزد میزد 😔
دیگ هرچی داشتیم ریختم وسط که فقط آزاد بشه حداقل کمتر بشه
داییم یه وکیل جدید گرفت
اون زمان 6.7 ماهی میشد که زندان بود
دقیقا یکسال گذشت
من داشتم از مدرسه میومدم
ما یه همسایه داشتیم اسمش پریوش بود خیلی دوستش داشتم هنوزم دارم زن خیلی خوبیه
گفت فاطمه بیا یچیزی بگم
گفتم چی شده خاله
گفت محمد دارع میاد
😁به من انگار دنیا رو دادن
داییم و پسر داییم رفتن جلو زدن شب شده بود .ماهم با خواهرم و شوهرش رفتیم
😍داداشم که اومد من خوشحال ترین بود
دوست نداشتم ولش کنم هی خدا
گذشت یه مدت بعد داداشم مهدی هم آزاد شده بود
اون زمان محرم خیلی خوب بود تمام خیابون ها پر دسته میرفت میومد
یجا بود ما همیشه میرفتیم اونجا
یه شب ما رفتیم اونجا دسته اومد بود
یادم نیست چرا و چی شد من یهو پشتمو نگا کردم دید اع یه پسره داره چشم و ابرو میاد
سریع جلومو نگا کردم یه دختره چادری بود گفتم پس با این بود
قبل این من این پسره رو تو عروسی دیده بودم ولی نمیدونستم کیه
ما هر روز رفتیم همونجا و پسره اونجا بود
منم زیر زیر نگاش میکردم
تا تاسوعا شد و دیگ ندیدمش 🤦🏻‍♀️
ولی مثل دیونه ها تو خیابون همش نگاه میکردم که الآن ببینمش😐

1403/02/13 14:11

پارت 3
تو مدرسه ما اکثرا دوست پسر داشتن
بچه ها میومدن هی تعریف میکردن و 😂منم با این پسره خیال بافی میکردم
اون زمان تو فامیل ما همه تبلت خریدن اما مامان من نخرید برام
تا کلاس ششم بودم رفتیم برام گوشی بخره
گفت ینفر هست میشناسم بریم اونجا منم رفتم
وای خدا تا رفتم داخل مغازع دیدم وا همون پسره
واقعا باورم نمیشد این اینجا ببینم
😅جوری که گوشی یادم رفت محو این شدم
خلاصه خریدم و اومدم خونه نمیدونم از قصد یا چی
این بشر شارژ گوشی نداد بهم
گوشی زدم شارژ داشتم شام میخوردم
زنگ خورد دیدم اع خودشه
جواب دادم 😅یادم نی چی میگفت صداش نمیومد
بیشور داد زد مگ کری نمیشنوی😐گفتم نخیر صدا گوشی کمه .گفت خواستم بپرسم که هنذفری دادم بهت گفتم بله و قطع کردم
چندماهی گذشت
یادمه زن عمو مامانم فوت کرد ما میرفتیم اونجا مامانم گفت محمد میگ ینفز میخوام
اون زمان داداشم جایی کار میکرد همونجا میموند نمیومد خونه گفتیم باشه
چند هفته گذشت و محمد اومد خونه خواهرم
یه روز که خاله آخرین نامزد بود اومده بودن خونه ما
ما تو خونه بودیم یهو همسایمون اومد گفت لیلا خانم بدو پسرت کشتن
وای مامانم جیغ میزد رفتیم
دیدم محمد تمام صورتش خونه داد میزد
دیدم شوهر خواهرم یه پسره گرفته میزنه 😔من از اون زمان بشدت از چاقو و داد و همه چی ترسیدم
داداشم یه پسره رو گرفته بود میگفت بگو گوه خوردم خواهر منو فوش میداد چاقو دستش بود اصلا وضعی بود که نگم هرچی یجا درگیر

1403/02/13 14:11

پارت 5
یه روز غروب رفتم پیش بهاره گفتم ایتجوره دو دل موندم
آخر با حرف هاش دل زدم به دریا پیام دادم😑دیدم شارژ ندارم
دیدم سریع زنگ زد اول بهاره جواب داد و بعد داد به من گفت تویی گفتم آره
هر دو خوشحال شدیم و شد شروع دوستیمون
علی اولین عشق من بود و اولین پسری که حرف میزدم باهاش
من شدم خوشبخت ترین آدم رو زمین هر وقت دلم می‌گرفت از خانوادم علی آرامشم بود
علی گاهی میومد یهو میرفت یه دختر خاله داشت همه میگفتن سالم نیست
بجا علی بهم پیام میداد میگفت اون منو میخواد منم میگفتم نه و فلان
علی خیلی رفت و آمد داشت من هربار نابود میشدم ولی خواهری نداشتم بگم
یادمه یبار خاموش بود موقع مدرسه رفتن با دوستم از جلو مغازش زد شدیم دیدم بستس وای دنیا ریخت تو سرم 🤦🏻‍♀️الآن میگم دیونه بود
خلاصه دیونه شدم زار میزدم
سر کلاس بودیم منم تیغ داشتم 🥲خیلی ناخودآگاه یهویی کشیدم رو دستم
قشنگ یادمه طرز باز شدنش رو
که دوستم فهمید ازم گرفت
اون زمان تو مدرسه ما با تیغ دست زدن عادی بود و کار شاخ 🤦🏻‍♀️
تا چند روز خون دستم بند نمیومد بزور پنهان میکردم دقیقا هیچ *** نفهمید چون هیچ *** فکر من نبود همه فکرشون محمد محمد و تمام
کسی خبر نداشت من با خودم و دنیام چیکار میکنم
بعد یکسال زنه با کلی جنگ و دعوا و تهدید رضایت داد بالاخره و 20 میلیون دیه گرفت اون زمان راحت بهترین جهزیع رو میشد خرید
و همچنان با علی درگیر میرفت برا خودش و میومد و من بدون هیچ حرفی میپذیرفتم
حتی گفت تولدمه منه خر پولامو جمع کردم براش کادو خریدم بعد ها فهمیدم اصلا اون تاریخ که گفته بهم دروغ بوده
حال من خیلی داغون میشد میرفتم حموم با تیغ از بالا دستم تا پایین میزدم
نمیدونم چرا دیدن خون رو دستم آرومم می‌کرد بشدت

1403/02/13 14:47

پارت 6
یادم رفت بگم
داداشم یه آدم غیرتی به تمام معنا در حدی که من حق یه رژ زدن نداشتم حق مانتو کوتاه نداشتم هیچی حق نداشتم تنها جایی برم حق نداشتم عکسی بندازم
یادمه یبار رفتم خونه دوستم و باهم عکس انداختیم اون عکس محمد دید وای یه سیلی زد بهم تمام دهنم شد خون
محمد مست می‌کرد همش میومد خونه شبا تا 4.3.5صبح بیدار میومد و بع عالم آدم گیر میداد من وحشت میکردم خیلی وسایل میشکوند و هیچ احدی جلو دارش نبود
چندین بار سر این مستی دعوا کرد و مامانم دیه میداد هرکی میگفت نکن مامانم محل نمیداد
شبا میومد غر میزد گیر میداد صدا میکرو جرعت نداشتم صدام کنه و نرم میترسیدم
یا خودمو میزدم به خواب که فقط ولم کنه ولی نمیتونستم بخوابم میگفتم خدا نجاتم بده
من بعد علی فقط دنبال خلاصی از این خونه بودم مهم نبود چجور و چرا فقط میگفتم برم
یبار علی اد کردم تو گروه با دوستم
دوستم خودشو جا زد جای پسر
دیدم علی اومد پیویم و قاطی خیلی کم یادمه اما هی اون گفت و من گفتم بحثمون خیلی خیلی بالا گرفت جوری به خانواده ها رسید
علی گفت 100تومن از پول گوشی مونده مامانت نمیده چقدر شرمنده شدم
گفتم گوشیت خراب بود شارژ ندادی بهم منم ندادم
رسید به داداشم گفت بی ناموس فلانه طرف زده
گفتم طرف نامزد داشت این حرکت زد حقش بوده
گفتم تو خالت جمع کن اسمش همه جاس
هی اون میگفت من میگفتم گریه میکردم
آخر گفتم علی نمیبخشمت
علی گفت ببخشید تو حال خودم نبودم 😑منم ول نکردم هی گفتم فوش دادم
فرداش با مامانم دعوا کردم گفتم چرا پولش ندادی که بزنه تو سرمه همه رو گفتم بهس مامانم رفته بود به مامان علی گفته بود🤦🏻‍♀️
من خیلی اذیت بودم نه تمرکز رو درس داشتم نه چیزی
میگفتم چرا من اینجورم دختر دایی هام راحت همه جا میرفتن عکس مینداختن آرایش دوست پسر من همیشه کنار اونا حس کمبود داشتم
مامانم خوبه برا بچه هاش کم نمیزاره اما وقتی قاطی کنه دیگ تموم شد
گاهی دعوا میکردم فوش های بدی میداد
یه همسایه داشتیم از من بزرگتر بود و یه بچه داشت اما سنگ صبورم بود تمام حرفای کع باید به خواهرم میگفتم به این میگفتم دوستش داشتم
هر زمان از محمد خونه مامانم بیزار میشدم پناه میبرم به مینا میگفتم گریه میکردم
یه روز خوش برام حسرت بود صبح ها نمیتونستم مدرسه برم چون شبا بخاطر شب بیداری داداشم بیدار بودم
چیزیم نمیشد بگم مامانم منو فوش میداد که خاک اون ریخته سرت تو فلانی ‌و اینا
من از همون زمان بشدت آدم خود خوری بودم .با دعوا های داداشم شدم یه آدم استرسی
یادمه یبار تمام کمد ظرف مامانم ریخت زمین خونمون شده بود شهر شیشه

1403/02/13 14:47

پارت 7
حتی اون زمان همش حس میکردم چیزی تو شکمم حرکت میکنه من خیلی دل درد میگفتم شدید هربار میرفتم دکتر میگفت شاید اپاندیسه😐
من وحشت دارم از امپول اما با سرم اوکی هستم تقریبا یکسال این درد ها با من بود اما کسی جدی نمی‌گرفت
آخر یادم نی چی شد اما با خواهرم رفتیم دکتر زنان
اونم سونو گرفت گفت چرت پرت میگه هیچی نیست 😐ولی من قسم میخوردم یچیزی عین توپ هست تو شکمم
این ب داشت نزدیک 20تا 30تا امپول داد بهم 🙁دوتا مدل بود یکیش روزی یدونه یکیش یه روز درمیون یدونه
ولی من جون میدادم تا بزنم شدم آبکش
تمام شدن امپول ها همانا و بدتر شدنم همونا
تو یک ماه من دوبار پریود شدم تا بحال نشده بود
مامانم اون زمان عمل زنان کرده بود پیش یه دکتر گفت خوبه بریم اونجا
ما رفتیم و توضیح دادم آزمایش نوشت
ازمایش هم جوری بود که من 8 شام بخورم برم حموم 11 بخوابم و 6 صبح پاشم و 8 آزمایش بدم😐
آزمایش دادم و رفتم سونو و رفتم مطب دکتره
دکتره به مامانم گفت دخترت ازدواج کرده مامانم گفت نه
گفت پس این دارو هارو بخوره باز چک کنم
تنبلی تخمدان داره
من اصلا نمیدونستم چیه این
مامانم گرفته شد 🙁گفتم چیه مامان گفت هیچی نیست ولش کن
من از اونجا رفتم خونه مامان بزرگم
اون زمان تابستون ها همه نوه ها میرفتیم دوره هم آب بازی میکردم همگی میرفتیم حموم 😁فرش میشوستیم خیلی حال میداد خیلی
من رفتم و دختر دایی‌ام اونجا بودن
گفتم اینجور شده میدونید معنی این چیه
دختر داییم گفت نه بزار برات بزنم گوگل
که به خدا من حتی نمیدونستم گوگل چیه😂این زد و من خوندم وای خدا
دیدم نوشته ناباروری من زار میزدما زار
میگفتم من عیب دارم 🤦🏻‍♀️الآن میگم خاک تو سرم واقعا
هی اونا دلداریم میدادن ‌و میگفتم نه من مشکل دارم مامانم اونجور کرد پس همینه دارو ها برای یکماه بود و بعدش باید میگرفتم باز چند روزی موندم اونجا فرش شستیم بازی کردیم و من برگشتم خونمون باز
من از خونمون فراری بودم اما بشدت وابسته مامانم بودم دو روز اوکی بودم سومین روز گریه میکردم برا مامانم
همه جا مامانم بود هیچ وقت تنها جایی نمیرفتم
همه سر این مسخره میکردن من میرفتم خونه خواهرم سومین روز دلم تنگ میشد میگفتم مامانم

1403/02/13 15:36

پارت 8
من یکاهی دارو های دکتر خوردم و دارو تموم شد ولی مامانم نه پیگیر شد نه دارو خرید منم که گفتم مسخرم کردن که مگ همیشه باید دارو بخورم😐
و من همچنان فکر میکردم عیب بزرگی دارم و قرار نیست حل بشه
داداشم همچنان مست میومد خونه و شبا من از ترس نمیتونستم بخوابم خیلی اذیت می‌کرد گیر دادناش من حتی حق وصل کردن برنامه مجازی نداشتم
همیشه شوهر خواهرم با مامانم بحث می‌کرد که داری اشتباه میکنی بزار یاد بگیره رو پا خودش وایسه تنها کسی که پشت من بود شوهر خواهرم ولی خب مامانم اولویت حرفاش داداشم بود
من چندبار به دایی هام گفتم ولی اونا حق دادن گفتن ناموسه خوب میکنه ولی دخترای خودشون دوست پسر و گردش و....همه کار میکردن
مامانم خوب بود اما همیشه حرفش اینو اون بود هیچ وقت نتونست بگه بچه منه من میخوام اینجور باشه
خلاصه راه فرار من فقط خونه خواهرم بود چند روز بمونم و تنها فکر خلاصیم ازدواج بود
سوم راهنمایی بودم تنها خواستم از خدا رهایی از این خونه بود
یه دوست داشتم بهم گفت ما فامیلمون یه پسر دارع خوبه بیا باهاش حرف بزن و قصدش ازدواجه اسم دوستم زهرا بود
خلاصه قرار شد ما بریم خونه زهرا اینا پسره و من همو ببینیم 🤦🏻‍♀️
من با یه دوستم زینب که خیلی صمیمی بودیم رفتیم خونه زهرا
زهرا هرچی زنگ میزد کسی جواب نمیداد 😐آخرم یکی ج داد گفت اشتباه گرفتی
زهرا گفت حتما اشتباهی شده چند ساعتی بودیم و با زینب برگشتم خونه
من اون زمان هنوز با خواهرم شکرآب بود میونمون کاش واقعا اینجور نمیشد شاید خیلی ضربه هارو نمیخوردم
خلاصه بعد چند هفته زهرا گفت اینجور پسره جایی بوده و گوشیش گم کرده
اسم به پسره به گفته زهرا حسین بود
حسین مادرش فوت کرده و باباش زن گرفته بود
زهرا میگفت وضع مالی خوبی دارن و پسره دکتر یابت هست😐الآن یادم میاد خندم میگیره من چقدر بی عقل بودم باور کردم
زهرا میگفت میاد خونه ما گوشی میدم چت کنید
و ما با گوشی زهرا چت میکردیم
چندماهی اینجور ادامه دادیم هر روز یچیزی میگفت یبار گفت پسره رفتی شهرستان تصادف کردن و حال زن باباش خرابه
نمیتونه بیاد خواستگاری 😕
میگفتم باشه اون زمان تمام حرف های ما حسین بود
یبار گفت زن باباش مرده 😐
حال حسین بده و فلان حال باباش خرابه
این زن بابا به گفته زهرا یه بچه 3 ماهه داشت
همینجوری میگذروندم همه دوستام میگفتن دورغه باور نکن چرا هیچ وقت پسره رو نمیاره رو در رو میگفتم نه چه لزومی داره دروغ بگه
منم محو حرفاش راجب حسین و خوشحال از تموم شدن بدبختی هام
تا یبار گفت حسین میگ من بابد بچه بابامو بزرگ کنم کسی نیست 🙄😐و من گفتم من مشکلی

1403/02/13 15:36

پارت 9
ندارم نمیشه بچه رو انداخت بیرون اما جلو خانواده من نگه ای خدا
حسین همیشه میخواست گوشی بخره ولی یچیزی میشد و نمیخرید تنها راهمون گوشی زهرا بود اونم نه تلفنی ها پیامک فقط😑
روزا می‌گذشت این زهرا هر روز یچیزی میگفت یبار گفت من سرطان دارم 🥲چقدر من گریه کردم براش
یادم رفت بگم منه ساده تو چت ها به حسین گفتم مشکل دارم😐شاید نتونم بچه دار بشم و فلان
واقعا خودم میترسیدم چیزی نمیدونستم کسی نبود راهنماییم کنه
تو مدرسه من یه دوست داشتم 3سال بود باهم بودیم اسمش لیدا بود اونم خانواده خوبی نداشت خیلی خوب بودیم باهم
یادمه یکشنبه بود ما بخاطر انتخاب رشته گوشی هامون بردیم مدرسه
لیدا با یه پسری دوست بود اسمش سبحان بود
اومد گفت بیا با گوشی تو زنگ بزنیم سبحان جواب نمیده من گفتم نه از داداشم میترسم
فرداش دوشنبه بود دقیقا ما عربی داشتیم
هرچی موندیم از لیدا خبری نشد تا یکی از بچه ها اومد گفت مرده
همه کلاس شوکه شدن کسی باورش نمیشد چجور مرده چرا وای
از مدرسه زنگ زدن خونه لیدا خواهرش گفته بود درسته😔
کلاس ما تو کل مدرسه تو شلوغی معروف بود خیلی شر بودیم
منم بچه ساکتی بودم اما اینجور موقع ها پایه بودم
کل کلاس و معلم و مدیر جمع شدیم رفتیم خونه لیدا
خونشون شلوغ بود همه گریه 😔مامان بزرگش براش میخوند میگفت کجایی این همه مهمون داری
من با لیدا خیلی خوب بودم باورم نمیشد اینکارو کنه
فرداش قرار شد دفنش کن😔
مدیرمون گفت حق ندارید برید با مدرسه میریم
تو کلاس ماهم هیچ *** گوش نداد قرار گذاشتیم همه رفتیم جلو در لیدا اینا
من تا حالا دفن کردن کسی ندیده بودم لیدا اولین نفر بود باورم نمیشد شوکه بودم
تو کار خدا موندم گفتم من له له میزنم برا مردم چرا نبردیم اون هزارتا آرزو داشت چرا خدا
کل کلاس تا یک ماه تو شوک فوت لیدا بودن
به گفته خانوادش لیدا مریضی قلبی داشت دندون درد داشته بی‌حسی دندون میزنه و حالش خراب میشه
میرن دکتر احیا میکنن و برمیگرده اما وسط اون تموم میکنه روحش شاد 🖤
وقتای من غصه میخوردم برا مریضی که نمیدونستم چیه مسخرم می‌کرد میگفت حالا تو شوهر کن بعد بفکر باش من خیلی حالم بد بود

1403/02/13 15:37

پارت 10
چندین بار لیدا به خوابم اومد
خانوادم همیشه مسخره میکردن ولی نمیدونستن لیدا با همین حرفا چقدر منو آروم می‌کرد که خواهر خودم نمیکرد
اون زمان ها من خیلی حس بی کسی داشتم همه بودن ها اما مامانم همیشه درگیر داداشم تا چیزی میگفتم میگفت حسادت داری
خواهرم که هیچ نگم
داداشم طبق معمول مست و دعوا و وسایل شکوندن همیشه از خدا گله داشتم
اون زمان برا انتخاب رشته خیلی سخت گرفتن منم میترسیدم که نمره هام کم بشه و سرکوفت بخورم اون موقع بچه های که زبان رفته بودن راحت پاس میکردن اما من نرفته بودم
میرفتم یه ماه میرفتم دیگ نمی‌رفتم جور نبود که برم 🥲و همیشه سرکوفت بود داداشم میگفت برا این خرج میکنید اما بلد نیست توقع داشت من تو 3ماه زبان فول بشم
کلاس ریاضی هم میرفتم
دوستام که نامزد بودن حسرت میخوردم که چرا راحتن هیچ *** گیر نمیدع بهشون من همیشه تو رویام خوش بودم یه زندگی عاشقانه داشتم 🙂
من خیلی خلاصه میگم خیلی کم یادمه
نهم تموم شد و خداروشکر من فقط تجربی برام بسته بود اما بقیه رشته ها برام باز بود
من خودم عاشق انسانی و وکالت بودم
اما مامانم میگفت برو حسابداری خوبه و فلان
پرسجو کردم دیدم دیپلم فنی همه جا به درد میخوره و برخلاف میلم رفتم حسابداری برداشتم
اون زمان من یکی از زن دایی هام قهر کرد و رفت دوتا دختر داشت
مامان من بشدت عاشق داداش هاشه جوری که حتی نمیتونه بکه تو بهشون
زن داییم که رفت بعد چند وقت گفت بچه هارو بیا ببر و داییم آورد مامان بزرگم نگه داشت اما چه نگه داشتنی
بچه هاش بشدت بچه پرو و شلوغ بودن درسته آدم میخورن
دایی کوچیکه منم نامزد بود اون موقع
خلاصه من چون حسابداری بودم کلا مدرسم جابه جا شد و از اکثر دوستام جدا شدم
حسابداری درس بشدت فشرده ای و در عین حال قشنگ
من با یکی دوست شدم اسمش نگین بود
نگین شمالی بود
دختر ریزه و لاغر .من همیشه تو خرید مدرسه بحث داشتم میخریدن ها اما باید آنقدر میگفتم که خودم کلافه میشدم
نگین کامپیوتر خرید و کپی های سند و فاکتور خودش درمیاورد
داداشمم که از همه بدش میومد دوست نداشت من با کسی دوست بشم هربار با کسی آشنا میشدم میگفت دختر خرابی حق نداری حرف بزنی جنگ دعوا هیچ وقت این اذیت هاش یادم نمیره و سکوت مامانم
نگین دختر خوبی بود و مثل همه دخترا دوست پسرا داشت چیز بدی نبود
تو کوچه ما یه کافی نت بود من هربار رد میشدم حس میکردم بهم نگاه میکنه
یا چندبار رودر رو شدم با خوش رویی احوال پرسی میکرد🤕کاراش برام عجیب بود خودمو میزدم اون راه
یبار میرفتم با مامانم خونه مامان بزرگم با داداشم بحثمون شد و من گریه کردم چون

1403/02/13 15:38

پارت 4
یکم گذشت دیدم دست شوهر خواهرم انگشت شصتش تمام گوشته پاشده 😑اومدگفت دستمال بدین
ماهم همسایمون اومد گفت زود محمد فراری بدین سر کوچه یه پسره زده حالش خرابه ماهم از همه جا بی‌خبر بودیم
خلاصه محمد با موتور رفت و ما موندیم
این وسط بگن داستان این بوده که خواهر دوست محمد بهش پیام میده و اینا حرف میزنن .منظور محمد که من یکیو میخوام ابن دختره بوده نگو دختره نامزد بوده ولی محمد بی خبر بود هنوزم قسم میخوره که نمیدونست
محمد تا میاد خونه خواهرم نامزده دختره میفهمه و داداش که دوست محمد بوده زنگ میزنن فوش کاری میکنن
که قرار میزارن سرکوچه ما حرف بزنن
دوتا داداش دختره د نامزد دختره و فامیلشون میان
اینورم شوهر خواهرم و داداشم
تا داداشم میاد حرف بزنه اینا قمه میکشن
داداش منم اول داداش دختره رو میزنه خدایی خیلی بد زده بود من ندیدم اما تعریف میکردن که بد زده
از طرفی قمه میارن از پشت داداشمو بزنن شوهر خواهرم میگیره و میخوره انگشتش
که هنوزم جاش هست
خدا روز بد نیاره دختره یه مامان سلیته داشت که نگم
محمد فراری شد پسره خیلی حالش بد بود اما خداروشکر درست شد
مامانم هر روز میرفت هرکی فکر کنین میفرستاد که رضایت بگیره
یادمه برا خونه خودمون هیچی نمیخرید میرفت مرغ میوه میخرید می‌برد خونه پسره
خلاصه میگم خیلی اذیتمون کرد
محرم بود من یه دوست داشتم اسمش بهاره بود
همیشه میرفتن تعزیه ببینن
منم اون روز رفتم باهاش بهاره از قضیه این پسره خلر ذاشت اسمش علی بود
دیدم یهو علی اومد 😅من خیلی تلاش کردم که ببینه منم هستم در عین حال نفهمه که میخوام بفهمه
آخراش بود مامان بهاره گفت بریم منم سعی کردم جوری بزم که علی بفهمه
اول منو بهاره افتادیم جلو بعد که دیدم علی دنبالمون گفتیم پشت شما میایم
علی یه شماره داد به دختر خواهرش که بده بهم🥲الآن میگم چه خوب بود اون روزا
من شماره رو گرفتم و تمام محرم تموم شد
خیلی کلنجار رفتم پیام بدم یا نه

1403/02/13 19:25

بچه ها این پارت 4 انگار اشتباهی اومده بودم نمیدونم چرا بهم ریخته شد

1403/02/13 19:26

پارت 11
من حتی حق رژ کم رنگ زدن نداشتم این پسره جلو در بود و من خیلی خجالت کشیدم چشام خیس بود
چندماه بعد این پسره کافی‌نت برد تو کوچه نگین اینا
یبار با خواهرم رفتیم مغازش و دختر خواهرم آب خواست خواهرم رفت آب بگیرم و منو اون تنها شدیم
😕یهو گفت خوبین گفتم ممنون گفت شما خوبی 😐گفتم اره خوبم مرسی
ولی انگار چی گفته بود بهم 😂
خلاصه شمارم گرفت عکس برگه هاروبده
من مدرسه رفتم تو حسابداری فرم های هست بنام سند که اون زمان یسره لازم داشتم منم میرفتم کافی نت این کع فهمیدم اسمش میثم هست
خلاصه بعد مدرسه رفت آمد من مغازع میثم چند برابر شده بود وقتی میدیدم بهم توجه دارع خوشم میومد همین که فقط حالمو بپرسه
کم کم چت کردن ما شروع شد میثم قیافه خوبی نداشت اما آخ زبون چربی داشت با حرف آدمو خام می‌کرد به راحتی
میثم میومد مغازع ما حرف میزدیم تا ساعت 9 بعد اون دیگ چت نبود برا منم سوال نمیشد دلیل این حرکتش
چندماهی گذشت من یبار با مامانم رفتم
یکی از دایی های من مداح هست
یکی از دوستای همین داییم اومد مغازه میثم .مامانمو دید شناخت
به میثم گفت حواست باشه ها این خواهر داریوش هست😐من خشکم زد گفتم وای خدا
میثم هنگ فقط نگام کرد
اومدم خونه پیام داد که تو واقعا خواهر زاده داریوش هستی گفتم آره 😕من نمیدونستم تو با داییم دوستی
گفت مهم نیست و فلان
چندماهی گذشت نگین از میثم خبر داشت
یه چندبار میثم خواسته های عجیب می‌کرد که بیا مغاره بریم پشت حرف بزنیم😐
چندین بار این حرف میشد من میگفتم نه لزومی نداره تو نامحرمی برام
گف بیا صیغه بخونم من خودم دعاش بلدم 😒گفتم اگر اونه اون ملا ها که خطبه میخونن چیه من قبول نکردم
گذشت و یه روز با بهاره حرف زدنی نشونه های میثم دادم گفت من میشناسمش و فلان
من تو مدرسه یه دوستی داشتم شمالی بود اونم اسمش فاطمه زهرا بود
بعد من از میثم گفتم براش گفت بیا بریم مغازش ببینم رفتارش گفتم باشه
من با فاطمه و مامانش رفتم مغازع میثم و
طرز حرف زدن میثم با منو دید تعجب کرد 😂و من چقدر خوشحال میشدم از این تعجب ها
چند روز گذشت فاطمه گفت میدونی یچی میخوام بگم گفتم بگو چیه
گفت فاطمه میثم من میشناسم فک کنم زن داره 😐
گفتم نه غیر ممکنه چرا نه حلقه ای نه چیزی چرا بهم نگفته گفت به خدا من حتی یبار زنش تو روضه دیدم حالم خیلی داغون شد

1403/02/13 19:47

پارت 12
ولی به قرآن میثم دستشم به من نخورده بود در حد چت بودیم
من باورم نمیشد که درسته .فاطمه میگفت برم به زنش بگم گفتم نه بزار شاید طلاق داده و فلان
یه روز از میثم پرسیدم تو متاهلی
گفت اره😐دنیا آور شد تو سرم گفتم چرا نگفتی چرا اینکارو کردی الآن من چیکار کنم
گفت خب تو جا خودت اونم جا خودت هنگ بودم اینقدر عادی برخورد میکرد
میگفت توام بالاخره ازدواج میکنی دیگ
با میثم دعوام شد باورم نمیشد زن داشت و حتی بچه ولی نگفت بهم
زد گوشی من خراب شد .من سیمکارتمو انداختم تو گوشی بابام که درست بخونم
میثم پیام داد عروسی فلانی به من کارت داده میای توام
همسایمون بود اون زمان بود که تو تهران خیلی زلزله اومده بود گفتم نمید‌ونم و همین جور حرف میزدیم
داداشم خونه بود 😑و شد اونی که نباید میشد
نمیدونم چجوری یهو محمد اومد بالا سرم گفت گوشی بده
گفتم نمیدم و قفل کردم
یه جنگ جهانی خونمون پاشد گریه میکردم میگفت کاری ندارم رمز گوشی فقط باز کنین گفتم نکنید دعوا ما خیلی بالا گرفت خیلی
جوری که میگفت من میکشمت زندت نمیزارم مامانم زنگ زد دایی کوچیکم بیاد
اونم اومد 😪منو برد حیاط گفت بگو چیه داستان گوشی باز کردم و فهمید
منم گریه کردم گفتم من اذیتم هیچ *** من براش مهم نیستم منم آدمم
منم دوست دارم مثل همه دخترا دخترونگی کنم ولی همه چی مجبوریه خستم
خیلی حرفا زدم که شده بود عقده برام
من مجبور بودم به سکوت جلو داداشم مامانم بابام
یادمه مامانم دید دستمو با تیغ زدم هنوز یادمه نگفت چرا نگف بیا ببرمت مشاوره منو گرفت به کتک و فوش
من بعد اینا بشدت گوشه گیر بودم ولی چی کسی مهم نبود براش
منم پامو با تیغ میزدم که کسی نمیبینه و نمیفهمه
اکثرا خونه ما محمد مست بود و شب تا صبح بیدار صبح ها خیلی اذیت میشدم برم مدرسه خیلی کسی نمیگفت توام آرامش میخوای شوهر خواهرم میگفت تو داری بخاطر محمد فاطمه رو میسوزونی کاش ذره ای مامانم به خودش میومد من خیلی آدم خود خوری هستم خیلی
بعد میثم حرف نبود از مامانم نشنوم از داداشم گوشی تا چندماه برام نخریدن خیلی سخت بود محمد مست می‌کرد میومد خونه میگفت میرم میثم میزنم بعدم تورو میکشم
یبار با گوشی همسایمون میثم زنگ زدم
گفتم محمد اینجور گفته تورخدا مواظب باش گفت کاری نمیتونه بکنه
ولی من کجا زندگی میثم بودم پس من فکر جون اون بودم اما اون فکر این نبود چی بسرم اومد
سال 97 بود درسم خوب بود
اما آرامش نداشتم صبح نمیتونستم پاشم چون شب از ترس نخوابیدم اکثر روزا نمی‌رفتم و کلی فوش میخوردم تا میگفتم محمد مامانم یه حرفایی میزد که نگم
دایی کوچیکم عروسی گرفت
و

1403/02/13 19:50

پارت 13
امتحان من شروع شد تمام امتحان هارو دادم جز 3تا نرفتم خودم 🤕و اونارو تجدید شدم
و بزرگترین حماقت زندگیم کردم
گفتم سرمم بزنید من مدرسه نمیرم 🥲
مامانم هر روز فوش فوش من تو کل دوران مدرسه اون سال فقط تجدید آوردم
مدیر مدرسه چندین بار زنگ زد گفتم نمیخوام یسال بگذره میخونم دوستام همه ولی من لج کردم و ول نکردم
بعد اون دوستی منو نگین کم رنگ شد
همه دوستام می‌دونستن خانوادم چجوریه داداشم همش تهدید کع با نگین قطع کن
مامانم افتاد تو لج که باید بری سرکار
دو روز رفتم یجا وسط کاری دیگ نرفتم
مدرسه ها شروع شد مدیرمون چندبار زنگ زد کع بیا گفتم نمیام
آذر ماه بود همسایمون میرفت یه شرکت شیرینی پزی کار میکرد
به منم گفت بیا بریم من تا اون زمان هرجا مامانم میرفت بودم باهاش بدون مامانم جایی نمی‌رفتم یه بچه لوس رسما
اسم این دوستم معصومه بود خودش بچش فرستاد شهرستان تا کار کنه
منم رفتم باهاش از 6میرفتم 7 شروع کار بود تا 7.8 غروب باید سرپا میموندیم😐🤕
منم گفتم نمیام نمیتونم
به معصومه گفتم نگو اصلا ها
معصومه رفتار های مامانم و محمد و...دیده بود همیشه میگفت ناراحتم برات
اون زمان اکثرا کار خونه من میکردم و مبادا روزی گند میزدم فوش عالم میخورم اما میگفتن خواهرم بدتر از من بوده و من خیلی درکنار اون ازادم😏
اومدیم به مامانم گفتیم گفتن زیر 18 قبول نمی‌کنیم و فلان
چند رور گذشت مامانم گفت باید بری به معصومه گفتم جهنم از شون خلاص میشم بگو من رفتم و گفتن برید زنگ میزنم😐
و من 8 صبح اومدم خونه ولی چه اومدنی
دختر بزرگه خواهرم خونه ما بود مامانم منو فوش میداد باهام حرف نمیزد که چرا قبول نکردن دروغ میگی 😔چقدر من بدبخت بودم

1403/02/13 19:51

پارت 14
دو روز تمام مامانم وحشتناک بد رفتاری می‌کرد حرف نمیزد تو قیافه بود چرا 😐چون قبول نکردن بعد معصومه گفت من حرف زدم بیا
ما 6 میرفتیم سوار سرویس میشدم تا 7 شروع بود تا 8شب
عین جنازه ها میومدم خونه اون زمان پایه حقوق 1تومن بود
و اینا دم عید کارشون بشدت شلوغ میشد مامانم همش غر میزد که غذای آماده میکنم جات ميندازم مگ نوکرم
چه روزای برا معصومه من گریه نمیکردم که اینجور گفتن و فلان
راستی من خیلی خودم دنبال درمان اون مریضی رفتم و گفتن با خوردن رازیانه خوب میشه و من خودم میخورم 🙁دیگم دکتر نرفتم براش
اون روز من رفتم شرکت یه پسره اومده بود خپل وای ازش متنفر بودم
معصومه پسره رو می‌شناخت و من بع اسم رستمی میشناختم😂الانم میگم هرجا هستی ذلیل بشی رستمی
این شرکت رفتن برا من خیلی خوب بود من یکم از وابستگی مامانم کمتر شد برام جوری یکم تو اجتماع بودم
اونجا کلی پسر و دختر کار میکرد من دخترا رو میدیدم دهنم باز میموند
هنوزم خلاص شدنم تو ازدواج میدیدم
یه روز مشغول کار بودم دیدم ینفر زل زده بهم😐منم نگاش کردم اومد و تیکه انداخت منم قاطی کردم روش بتونه گمشو انور
معصومه گفت این داداش صاحب شرکت و من دهنم وا موند
ظاهری قشنگ بود اما وای بشدت پرو پرو و بازم پرو
اونجا چندتا بردار بود یکیش صاحب اونجا بود و اینا اونجا کار میکردن یه داداش تو دفتر حسابدار بود و دوتاش تو کارخونه
این پسره اسمش محسن بود خیلی سر به سرم میزاشت خیلی یسره تیکه 😒خوب بود باهام یسره اطرافم بود اما نمیدونم چرا یهو کلا عوض شد رفتاراش بعدا گفتن داره میره خواستگاری دختر آشپز اونجا
گذشت و من جوری ترکیده می‌رسیدم خونه گاهی غذا هم نمیخوردم .اما رفتارشون خیلی بد بود خدا نیاره روزی کاری خراب میشد نگا نمیکردن دختره یا مرد داد و فوش میدادن
اونجا من خیلی چیزا یاد گرفتم

1403/02/13 19:51

پارت 15
خلاصه من با این رستمی آبم تو یه جوب نمیرفت خیلی حرصم میداد خیلی همیشه دعوا داشتیم
یبار که من خم شده بودم وسایل بردارم
جا تنگ بود و پشتم چند نفر بود
😐این اومد از وسط رد شد و نشسته بودم
قشنگ باسنش کشیده شد به صورتم و ریلکس رفت وای من روانی شدم گفتم مگ کوری مرض داری مگ اینجوری میری ***
اونم میگفت نه نخورد
همیشه من با این ادم درگیر بودم و همه فهمیده بودن
اونجا که خمیر درست میکردن کلا مرد بود
سر دسته اونا یه مرد چاق بنام بابک بود خیلی آدم خوبی بود خدایی معصومه میگفت خیلی خوبه
پیشش چند نفر بودم یکیشون اسمش قدیر یود آخ که چه پسر هیزی بود 😒
اونجا کار داشتنی میگفتم معصومه تو برو من اینو میبینم سیستمم بهم میریزه خیلی چندش بود
یه پسره بود به اسم حسین بر خلاف قدیر خیلی پسر آروم و ساکت بود
چند وقت بعد شمارمو از دخترا اونجا گرفته بود و پیام داد و خیلی معمولی حرف میزدیم البته وقتی نداشتیم
از صبح تا شب ساعت 9‌.10 سرکار بودیم و بعدش شام و خواب
یبار من رفتم اونجا خمیر بیارم این قدیر هی پا پیچ شد و من محل ندادم اومدم اینور
بعدش حسین پیام داد که بهش محل ندی این میگ تو نخ اینم باید باهاش دوست بشم 😐
گفتم شانس منه آدم سالم منو پیدا نمیکنه حیف نمیشد چیزیم بگم بهش
چند سری مارو اضافه کار نگه داشتن و ساعت 11 شب کارمون تموم میشد تا برسم خونه 12 میشد
اون ساعت چون سرویس میرفت اونا میموندن یا آژانس یا هر *** راهش اونجا بود میرفتیم
من معصومه و دوتا دختر دیگ اکثرا با داداش صاحب کارخونه که حسابدار بود میرفتیم کلا مجرد بودن و سنشون بالا بود
یبار وسط راه گفت 😐جلو قبرستون گفت تورو پیاده کنیم بریم من چنان معصومه رو گرفتم گفتم نکنیدا من سکته میزنم
اخرا گاهی حتی من غذا نمیخوردم میومدم خونه بیهوش میشدم که صبح بتونم پاشم
بعد چند وقت دیگ جواب حسین ندادم
یه پسره اومده بود که نگم 😐هیز برای ثانیه ای بود براش حتی حرکت هاش چندش بود و هی اطراف من بود چندبار حسین دیده بود و پیام داد که چرا این دورت میچرخه مگ خبریه

1403/02/13 19:52

پارت 16
گفتم یعنی چی درست حرف بزن و دیگم به من پیام نده زدم بلاکش کردم
نزدیک ها عید بود یه پسره اومد وای من فکر میکردم تهش این 16 میشه
دقیقا فرستادنش پیش ما خیلی شوخ طبع بود و 24.25 ساله بود که من تعجب کردم
و نامزد بود و عکس های نامزدش نشون ما میداد خلاصه چند وقت گذشت یبار گفت میای زن دای من بشی من ازت خوشم اومده😂منم گفتم چشمممم بگو کجا بیام فکر کردم شوخیه
تا از معصومه شمارمون خواسته بود
معصومه هم داده بود
خلاصه یسره از داییش تعریف می‌کرد
که خونه دارع و پسر ارومیه ساکت خیلی حرفا
یه روز خواهره پسره زنگ زد به خونمون گفت ما میایم برای امر خیر
قرار گذاشتن و من اون روز مرخصی گرفتم موندم خونه ساعت ها 3 بود اومدن 😂یه مرد باهاشون بود مو فرفری ترسناک گفتم یاخدا نگو اینه😐😂یعد دیدم نه دوتا خواهر پسره و یه داداشش و این مو فرفری دامادمون بود و خودش
خودش شدید ساکت بود و سرش پایین
که اینا حرف زدن و بریدن دوختن برا خودشون ابجیش زنگ زد دخترش گفت اومدم خونه زن داییت😐من هنگ موندم 😂گفتم چی شده واقعا
خواهرش گفت شرمنده مادرمون سکته کرده و مریضه نتونست بیاد

1403/02/13 19:52

فعلا تا اینجا نوشتم بچه ها🌹

1403/02/13 19:53

پارت 17
مامان منم چیزی نگفت
من چایی نیاوردم مامانم چای آورد و اینا نخوردن
😐گفتن عروس باید اجازه بده تا ما چای بخوریم منم گفتم بفرمایید نوش جان
خلاصه خواهرش گفت اینا برن حرف بزنن
ما رفتیم حرف بزنیم من بشدت استرس داشتم 😒یه چادر دادن بهم من بزور خودمو جمع میکردم چادر هم اضافه شد بهش
ما رفتیم و این پسره شروع کرد حرف زدن
که من کنار خانوادم قرار خونه بگیرم
نمیدونم تو خونه ما این نیست که بگی امشب رستوران غذا بخوریم نمیدونم من اینو نمی‌خورم اونو نمیخورم😐
در صورتی که من خونه خودمون خیلی غذا هارو نمیخوردم و گاهی از بیرون میگرفتیم
من ساکت بودم یادم نی چیا گفتم
پسره گفت باید چادر بزاری نمیدونم شلوار تنگ و اینا نداریم
نمیدونم هر روز هر ماه مانتو بخری نداریم بعد بگی نمیخوام خیلی چیزا گفت ولی من اینا یادمه 😕من هنگ مونده بودم میگفتم اول بسم الله این چیه میگ نمیدونم تنها جایی نمیری
خواهرم طلاها عروسیش تمام بدل خرید پیش کسی نگفت و فلان
آخر حرفاش تموم شد و گفت بریم 😂🤦🏻‍♀️خدا روز بد نیاره منم پام خواب رفته بود گفتم خیلی بذه بگم اول تو برو
اومدم پاشم نتونستم آخ آب شدم از خجالت گفتم بفرما شما و رفتیم خواهرش میگفت زن داداش حالا
اینا رفتن و قرار شد ما بریم تحقیق
خواهرش یسره زنگ میزد خونمون و می‌پرسید آدرس داد و مامانم از چند جا پرسید
من شرکت که رفتم دیدم وای همه خبر دارن 😕منم گفتم اینجوره اونا سنشون از من بیشتر بود
دختره گفت چه خبره مگ دیونه ای قبول کنی نکن بدبخت میشی
مامان من از یه آشنا پرسید گفتن خوبه خیالت راحت بده اما من سن نداشتم واقعا درک نداشتم چقدر این چیزا کوچیک میتونه مهم باشه

1403/02/13 20:03

پارت 18
اولش راضی بودم و بعد بکل نظرم برگشت گفتم نه چند وقتی گذشت اون زمان ما مزاحمت تلفن نداشتیم
بعد این خواستگار یسره گوشی ما زنگ می‌خورد ج میدادیم کسی حرف نمیزد 😐
مامانم گفت صدرصد اونا چون کسی شماره مارو ندارع چند روز گذشت و آخر مامانم زنگ زد خواهرش گفت راستش میگیم یبار دیگ بگو فکر کنه
پسره هنوز تو شرکت ما بود
تو این حرفاش یهو گفت داییم گفته پیشونی دختره بزرگه😐من هرچی دست میزدم بلندی نمیدیدم گفتم فازش چیه و فلان اونم گفت ولش لیاقت نداره ناراحت نکن خودتو گفتم مهم نیست
و الآن خیلی خوشحالم قبول نکردم چون اون زمان آدم حس میکنه میشه کنار اومد اما غلطه
مامان من بخاطر داداشم چند شماره دوستا داداشم داشت
یه پسره بود اسمش علی بود
من بعد علی که دوستش داشتم رو اسم علی ضعف داشتم
خلاصه یه شب عروسی بودیم
محمد خبری نبود ازش مامانم هی گیر داد پیام بده فلانی بپرس گفتم ول کن مامان زشته
آخر پیام دادم و گفتم محمد کجاست گفت پیشمه گفتم ما عروسی هستیم جواب نمیده گوشی به شما پیام دادیم
علی گفت انشالا عروسی بچه هاتون 😕
گفتم ممنون ولی من بچه ندارم انشالا عروسی خودتون
اونم گفت کی به من دختر میده 😐شما خودت میدی
هیچی نگفتم و گذشت
علی با داداشم میومد جلو در و قلیون میکشیدن یبار پیام داد برات بستنی خریدم بیا ببر 😐گفتم آنوقت چرا من نمیخورم

1403/02/13 20:12

پارت 19
یکم گذشت دیدم مامانم بستنی آورد
چند شب بعدش دوباره اومده بودن جلو در ما
پیام داد که میخوام یچیزی بگم بین خودمون بمونه
منم استرس گرفت گفتم خدا باز محمد چه گندی زده تو کل اون دوران در که میزدن میترسیدم
گفت راستش من خیلی وقته دنبالت بودم و میخواستمت ولی بخاطر محمد و دوستیمون دو دل بودم
با کلی نشونه گفت چندسال پیش دیدمت ابن لباس پوشیده بودی و من هنگ بودم چی میگه اصلا هنگ بودم🤕
گفت اینجوره قصدم جدیه میخوام به خانوادت بگم اما نظرت چیه گفتم من هیچ نظری ندارم و اینا
هر روز پیام میداد و خانوم و اینا می‌کرد
علی اهل کاشان بود ویبار با داداشم رفتن کاشان
علی گفت میخوام اینجا بگم بهش
من آنقدر میترسیدم گفتم به هیچ عنوان نگو بمون فعلا
علی بعد اون اومد به مامانم گفته بود قصد ازدواج دارم مامانم گفته بود من برادر زادم هست و خوبه
علی پیام داد که بابا این کسی دیگ بهم میگه😅چند شب بعدش علی به مامانم گفته بود و مامانم گفته بود بچس من نمیخوام بدم
به من گفت و من باور نکردم چون مامانم حرفی نزد
یه دوست داداشم بود گفت اون پسر سالمی نیست بعد اون من جواب پیامش نمیدادم
میومد از کوچه رد میشد از قصد

1403/02/13 20:24

پارت 20
علی همش پیام میداد که چرا ج نمیدی بیا خونمون ببینمت😐
یکم از دوستام پرسیدم دیدم وای این با همه دخترا بوده ولی میگفت نه به خدا چندساله بهت فکر میکنم دیگ کلا بستمش و سمتش نرفتم
اونجا که ما بودیم همه داداشم و میشناختن و بخاطر اون کسی نمیتونست اذیتم کنه
محمد یه دوست داشت که اسمش ابوذر بود
یه بارغروب بودمحمد گفت دارم میرم ما هرچی گفتیم نرو گوش نکرد و رفت
ساعت گذشت
مامان من آدم بشدت استرسی هست و باید با یکبار زنگ جواب بده
ما از 11 شب نشستیم هی زنگ زنگ ولی کسی جواب نمیداد 🤕
داداشم اذیتم می‌کرد خیلی خیلی ولی باز داداشم بود راضی نیستم ضرری برسه بهش
تا آخر یکی جواب داد گفتم محمد کجایی تو دیدم صداش فرق داره کفتم اشتباه گرفتم و قطع کردم
بازم گرفتم بازم همون صدا😐
گفتم آقا این گوشی دست شما چیکار میکنه صاحبش کجاست اونم گفت تو کیش میشی گفتم به شما چه بگو خودش کجاست یساعت من گفتم تو بگو اون گفت تو بگو
گفتم آقا من خواهرشم کجاست چی شده وای باز قطع کرد😐
داشتم سکته میزدم دوباره گرفتم قسمش دادم میگفت داداشت نیست گفتم به قرآن من خواهرشم جان عزیزت بگو کجاست من از غروب بی خبرم
گفت داداشت گرفتن 😐گفتم بسم الله چرا اخه
گفت فقط به اون پسره بگو بیاد پیداش کنید و قطع کرد و باز ما از همه جا بی‌خبر شماره دادیم داییم زنگ زد و رفتن کلانتری
فهمیدیم این آقا باز گند زده
با ابوذر میرن جایی و
ابوذر با چند نفر از قبل درگیر بوده و دنبالش بود
یهو میریزن سر اینا و میزنن و ابوذر فرار میکنه و طبق معمول داداش من نه😒
ساعت 1 اینا بود محله ما تا ساعت 2شب آدم هست و شلوغه دیدم دوستا محمد اومدن
پسره گفت خاله ابوذر سر کوچس 🙁
نمیدونم چرا اون لحطه جرعت کردم و رفتم چادر پوشیدم و رفتم سرکوچه تا منو دید شوکه شد گفتم بیشور چرا داداش منو ول کردی اینه رفاقت اونجا تنهاش گذاشتی
گفتم میری خودتو تحویل میدی وگرنه به جان محمد ببین چیکار میکنم 😃خیلی حرفا زدم تا دوست داداشم اومد گفت آبجی برو ولش کن
بزور و جنگ دعوا همون شی ابوذر بردن کلانتری

1403/02/13 20:37

پارت 21
و باز ما کارمون دراومد مامانم داییم همه فرداش ریختن کلانتری که یجوری آزادش کنن ولی نمیشد همه چی قاطی شده بود
یادمه اون زمان داییم کلی به ریس کلانتری رشوه داد که اینارو ول کنن
7تومن فقط اون گرفت 🥲و باز بابا من فقط داد خانواده ابوذر کاری نداشتن
چند روز گذشت یادم نی سر چی با مامانم بحثم شد
اون زمان گاهی به خودکشی فکر میکردم
اون روز اصلا قصد این حرکت نداشتم
پاشدم از حرص هرچی قرص بود خوردم🙁بعدم خوشحال گفتم باز چیزیم نشد که 😂
و ریلکس خوابیدم
هیچی نمیفهمیدم من اون زمان با کلی خواهش و التماس برا اولین بار ناخن کاشته بودم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود
یکی می‌کوبید تو صورتم و من با گریه میگفتم ولم کن بزار بخوابم دیگ هیچی یادم نمیاد

1403/02/13 20:43

پارت 22
دیگ چیزی یادم نمیاد
حس سردی دستم کرد و چشمم باز کردم دیدم تو بیمارستانم و خواهرم مامانم اونجا بود
مامانم میگفت چرا این کار کردی
🥲من فقط گریه میکردم که چرا اوردین دکتر
شلنگ کردن تو حلقم 😖خیلی بد بود میگفتم نمیخوام نکنید هی من درمی‌آوریم و باز بزور میزاشتن میگفتن بگو چی خوردی
🙂منم میگفتم نمیگم ولم کنید دیگ بزور و جنگ دعوا معدم شستشو دادن
مامانم رفت و خواهرم موند
یه دکتر اومد میگفت بگو چرا اینکارو کردی من فقط میگفتم چرا زندم کردین چرا
طبق گفته خواهرم اون روز میاد خونمون و میبینه من خوابم فکر میکنن که خوابم
میاد صدام میکنه هی و من جواب نمیدم فکر میکنه ادا درمیارم و حتی کاش ناخنم میکنه و میبینه باز من کاری نمیکنم مامانم صدا میکنه میگ چنان میزدم صورتت که نگم
خلاصه آبجیم با کلی خواهش و التماس راضی کرد که مرخصی کنن و دکتر هرچی کرد که من بگم چرا اینکارو کردم نگفتم آخرم گفت حتما ببریدش مشاوره
ولی باز کسی مهم نبود براشون
با کلی رشوه و خواهش و آشنا قبول کردن سند بزارن و محمد آزاد بشه
مامانم فقط 7 تومن بع ینفر داد 3 تومن یکی خیلی خرج کرد
من اگر چیزی میگفتم میشد خواهری که بد داداشش میخواست و تنها کارم سکوت بود
قرار شد کسی از خودکشی من چیزی نگه
یبار یادم نی مامانم بحث کردم یا چی شد یهو برگشت گفت😐من هنگ کردم وای
محمد ریلکس یه سیلی قشنگی زد بهم
محمد با همه اذیت هاش اکثرا با من حرف می‌زد با من آروم میشد ولی مست که بود باز میترسیدم
باز من میگفتم که تنها راه خلاصی من این ازدواجه همیشه از خدا میخواستم

1403/02/13 21:02