#پارت_104
برنج و دم كردم. زير خورشت و كم كردم و ديس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم.
دسر ها رو تو يخچال گذاشتم. دستى به پيشونى عرق كرده ام كشيدم.
دستى به خونه كشيدم. خسته روى مبل ولو شدم اما بايد دوش مى گرفتم.
با بهارك بالا رفتم. وان و پر از آب كردم. توش كف حبابى ريختم. لباسهاى خودم و بهارك و درآوردم و توى وان نشستم.
كمى با هم آب بازى كرديم. با بهارك زير دوس ايستادم و بعد از يه دوش دو نفره كه كلى خوش گذشت از حموم بيرون اومدم.
لباسهاى بهارك رو تنش كردم. تونيك سبز رنگى كه آستين هاى حرير داشت و از آرنج به پايين بود با شلوار مشكى پوشيدم.
موهامو خشك كردم و محكم پشت سرم بستم.
نگاهم به لوازم آرايش هاى روى ميز افتاد. وسوسه شدم كمى ازشون استفاده كنم.
ريمل و برداشتم و سعى كردم همونطورى كه خاله يا امير حافظ برام زدن بزنم.
چند روزى بود كه ازشون خبر نداشتم. به سختى كمى ريمل زدم.
نگاهى تو آينه انداختم. بد نشده بود اما كمى اطراف چشم هام سياه شده بودن.
دستمالى كشيدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم به لبهام زدم. با ذوق به ريمل و رژى كه زده بودم نگاهى انداختم.
بهارك و بغل كردم و از پله ها پايين اومدم.
با صداى باز شدن در سالن سر جام ايستادم. شاهرخ همراه همون مردى كه اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن.
سلامى دادم كه هر دو سرى تكون دادن. شاهرخ گفت:
-براى هامون چائى بيار تا من لباس عوض مى كنم.
1403/05/06 15:29