The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

گلاره♥🫰🏻

907 عضو

#پارت_104

برنج و دم كردم. زير خورشت و كم كردم و ديس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم.

دسر ها رو تو يخچال گذاشتم. دستى به پيشونى عرق كرده ام كشيدم.

دستى به خونه كشيدم. خسته روى مبل ولو شدم اما بايد دوش مى گرفتم.

با بهارك بالا رفتم. وان و پر از آب كردم. توش كف حبابى ريختم. لباسهاى خودم و بهارك و درآوردم و توى وان نشستم.

كمى با هم آب بازى كرديم. با بهارك زير دوس ايستادم و بعد از يه دوش دو نفره كه كلى خوش گذشت از حموم بيرون اومدم.

لباسهاى بهارك رو تنش كردم. تونيك سبز رنگى كه آستين هاى حرير داشت و از آرنج به پايين بود با شلوار مشكى پوشيدم.

موهامو خشك كردم و محكم پشت سرم بستم.

نگاهم به لوازم آرايش هاى روى ميز افتاد. وسوسه شدم كمى ازشون استفاده كنم.

ريمل و برداشتم و سعى كردم همونطورى كه خاله يا امير حافظ برام زدن بزنم.

چند روزى بود كه ازشون خبر نداشتم. به سختى كمى ريمل زدم.

نگاهى تو آينه انداختم. بد نشده بود اما كمى اطراف چشم هام سياه شده بودن.

دستمالى كشيدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم به لبهام زدم. با ذوق به ريمل و رژى كه زده بودم نگاهى انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پايين اومدم.

با صداى باز شدن در سالن سر جام ايستادم. شاهرخ  همراه همون مردى كه اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن.

سلامى دادم كه هر دو سرى تكون دادن. شاهرخ گفت:

-براى هامون چائى بيار تا من لباس عوض مى كنم.

1403/05/06 15:29

#پارت_105

حالا فهميدم اسمش هامون بود. بهارك و زمين گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.

تو فنجون هاى آماده شده چائى ريختم و از آشپزخونه بيرون اومدم.

هنوز پايين نيومده بود. چائى براى هامون تعارف كردم. فنجونى برداشت.

سينى رو روى ميز گذاشتم. شاهرخ از پله ها پايين اومد.

تيشرت يقه هفت سفيد با شلوار مشكى اسپورت تنش بود. اومد و روى مبل رو به روى هامون

نشست  پاشو روى پاش انداخت. هامون گفت:

-حالا چيكار مى كنى؟

نگاهى به شاهرخ  انداختم. انگار كلافه بود.

-ميگى چيكار كنم؟

-يعنى هيچ كى نيست كه براى مدتى نقش همسرتو بى دردسر بازى كنه؟

-نه، ميبينى كه هيج كى نيست!

با صداى بهارك به سمتش رفتم.

-ماما ... ماما ...

هر كارى كردم نتونستم اين كلمه رو از دهنش بندازم. خم شدم و بغلش كردم كه متوجه ى نگاه

خيره ى هامون، دوست شاهرخ، به خودم شدم.

از اينهمه خيرگى نگاهش تعجب كردم. شاهرخ  عصبى گفت:

-چيه مثل مجسمه اونجا وايستادى؟ برو دنبال كارت.

-بله آقا !

و سمت آشپزخونه رفتم اما صداى هامون باعث شد مكثى كنم.

-شاهرخ ، چرا به فكر خودت نرسيده بود؟

-چى؟

-همين دختره خدمتكارت!

-تو *** شدى؟

-اين هيچ دردسرى برات نداره و تازه دخترتم بهش مامان ميكه ... نهايتش تحمل كردنش فقط يه هفته است؛
بعد از قرارداد و برگشت به تهران همه چى منتفيه ... تازه برات هيچ دردسرى هم درست نمى كنه!

دلم گواه بد مى داد. منظورشون چى بود؟!

1403/05/06 15:31

#پارت_106

با فكرى پريشون و ذهنى درگير ميز شام رو چيدم. ميدونستم خبرهاى خوبى در راه نيست. بى بى هميشه مى گفت "دلت كه شور زد بدون گواه بدى داره"

-آقا شام آماده است.

هر دو بلند شدن. هامون گفت:

-شاهرخ به حرفاى من گوش كن، پشيمون نميشى.

شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت.

-فعلاً شامت رو بخور.

-از من گفتن بود، چند روزى بيشتر فرصت ندارى!

به سمت آشپزخونه رفتم و با بهارك شام خوردم. بهارك خوابش مى اومد و داشت نق نق مى كرد. بغلش كردم.

-آقا ميرم بهارك و بخوابونم.

دستى تو هوا تكون داد. سمت پله ها رفتم.

-برام عجيبه .. شادى هم پرستارش بود، چرا به اون مامان نگفت؟

-لابد اين دختره ى دهاتى خودش بهش ياد داده.

-بعيد مى دونم.

وارد اتاق شدم و بهارك و خوابوندم. پتوشو روش كشيدم و از اتاق بيرون اومدم.

شامشون رو خورده بودن. ميز رو جمع كردم و ظرف ها رو تو ماشين گذاشتم. چاى و ميوه بردم پيششون.

-با من كارى ندارين؟

-نه، ميتونى برى.

خسته وارد اتاق شدم و با همون لباسا و روسرى به خواب رفتم.

صبح با تابش نور آفتاب بيدار شدم. بهارك هنوز خواب بود.

پرده ها رو مثل تمام اين روزها كنار زدم. نسيم صبحگاهى وارد خونه شد.

با شادى چرخى دور خودم زدم. وارد آشپزخونه شدم. دلم نون خاشخاشى تازه مى خواست.

زير چائى رو روشن كردم اما پولى نداشتم تا برم نون بخرم و تا حالا هم از خونه بيرون نرفته بودم.

1403/05/06 15:31

#پارت_107

چائى دم كردم و ميز صبحونه رو چيدم كه وارد آشپزخونه شد. حوله ى كوچكى دور گردنش بود.

پشت ميز نشست. براش چائى ريختم كه خيلى جدى و محكم گفت:

-بشين كارت دارم.

استرس گرفتم. صندلى رو عقب كشيدم و رو به روش نشستم. نيم نگاهى بهم انداخت گفت:

-قراره يه سفر يه هفته اى بريم.

-يعنى چى؟

-يعنى اينكه تو توى اين سفر همراه من مياى اما ...

خم شد روى ميز گفت:

-اما واااى به حالت اونجا خل بازى دربيارى و يا كارى كنى عصبى بشم، فهميدى؟ تو به عنوان

همسرم و بهارك به عنوان دخترم همراه من مياين.

اينم بدون از روى اجبار دارم مى برمتون. احدى بفهمه كه تو به عنوان چى دارى همراه من مياى

اون وقت كارى مى كنم كه مرغ هاى آسمون هم دلشون برات بسوزه.

پس مظلوم نمائى رو كنار ميذارى و راپورت خونه و زندگى من و به كسى نميدى.

تو كه سليقه ندارى، زنگ ميزنم تا همراه عطيه براى خريد برى هم براى خودت هم براى بهارك ..

-آقا ميشه ما نيايم؟

-كسى ازت نظر نخواسته، اين يه دستوره. تو همراه من مياى و هرچى گفتم گوش مى كنى.

و از پشت ميز بلند شد. كلافه سرم و توى دست هام گرفتم.

آخه من چطور مى تونم با اين مجسمه ى ابوالهول مسافرت برم؟ يا خدااااا .... اونم به عنوان همسرش!!!

صداى صحبت كردنش از توى سالن مى اومد.

-نه عطى خانم خيالت راحت يه سفر كاريه گفتم بهاركم ببرم حال و هواش عوض بشه.

پوزخند تلخى زدم. بخاطر كار و منفعت خودش مجبوره اون طفل معصوم رو هم با خودش ببره.

-باشه، پس با اين دختره ميرى خريد؟

1403/05/06 15:31

#پارت_108

-خيالم راحت باشه كه بهترين چيزها رو مى خرى براش؟ آبروى من در ميونه... باشه، خداحافظ.

با صداى گامهاش سر بلند كردم. كارتى روى ميز گذاشت.

-عطى مياد دنبالت تا با هم به خريد بريد. من حوصله ى اينكه هر چيزى رو چند بار توضيح بدم ندارم، پس لطف كن دور و برم نباش ... يه دستى به اون ابروهاتم بكش.

از آشپزخونه بيرون رفت و بعد از چند دقيقه صداى موتور ماشينش خبر از رفتنش داد.

ميز و جمع كردم. هنوز تو شوك بودم از اينكه بخوام با اين آدم به مسافرت برم!

ساعتى نگذشته بود كه صداى آيفون بلند شد. خاله بود. در و باز كردم و كنار در سالن منتظر ايستادم.

خاله تنها بود. با ديدنم دستى تكون داد. لبخندى زدم. خاله گونه ام رو بوسيد و با شوق گفت:

-درست شنيدم؟ شاهرخ مى خواد تو و بهاركم با خودش ببره؟

دلم مى خواست مى گفتم داره براى منافع خودش اين كار و مى كنه اما ميدونستم اگه بگم اين بار تضمينى براى زنده موندنم نيست.

-بله، همينطوره.

-خيلى خوشحالم عزيزم.

-امير حافظ و امير على خوبن؟

-اونام خوبن، درگير كار ... بهارك كجاست؟

-بهارك خوابه.

-پس زود آماده شو. قرار شد امير حافظ بياد و با هم بريم.

-به زحمت افتادين.

خاله اخمى كرد.

-چه زحمتى عزيزم؟

-پس ميرم آماده بشم.

-برو عزيزم.

سمت پله ها رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو شلوارى پوشيدم. بهارك و عوض كردم و از اتاق بيرون اومدم.

زنگ آيفون بلند شد. حتماً امير حافظه.

1403/05/06 15:32

#پارت_109

خاله سمت آيفون رفت.

-ديدى، خودشه! بيا بريم عزيزم.

همراه خاله از خونه خارج شديم. امير حافظ تو ماشينش نشسته بود. با ديدن ما از ماشين پياده شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-چطورى؟

لبخندى زدم.

-سلام.

-سلا. خوب، كجا بريم؟

خاله جلو نشست.

-يه پاساژى كه همه چى داشته باشه.

عقب جا گرفتم و امير حافظ آينه رو روى صورتم تنظيم كرد. باعث شد ضربان قلبم بالا بره. از توى آينه نگاهى بهم انداخت.

-مى بينم رنگ و روت باز شده!

دستى به گونه ام كشيدم كه لبخندى زد. ماشين و روشن كرد.

-حالا چى شده كه اين آقازاده مهربون شده و قراره تو رو همراه بهارك ببره؟

شونه اى از ندونستن بالا دادم.

-نميدونم فقط گفت كه ما رو هم مى بره.

-واه ... امير حافظ، مادر، بده كه حال و هواى اين دو تا عوض بشه؟ بهت گفته بودم كه شاهرخ ذات مهربونى داره.

امير حافظ پوزخندى زد.

-ولى من فكر مى كنم يه چيزى هست.

خاله سرى تكون داد. ماشين و تو پاركينگ پاساژ پارك كرد.

-خوب خانم هاى عزيز، اينم از يه پاساژ بزرگ براى خريد!

از ماشين پياده شديم و با آسانسور به طبقه ى پنجم رفتيم.

-از كى شروع كنيم؟

-از بهارك.

-عاليه.

وارد چند تا مغازه شديم و با سليقه ى هم چند دست لباس براى بهارك گرفتيم.

امير حافظ كنارم ايستاد و دستى به پابند بهارك كشيد گفت:

-تو از اين كارا هم بلدى؟

سؤالى به چشم هاى مهربونش نگاه كردم كه اشاره اى به پابند بهارك كرد گفت:

-اين بچه رو به اين خوبى مواظبشى و پابند براش بستى!

1403/05/06 15:32

#پارت_110

-آها ... بس كه شيطونه اين و به پاش بستم تا وقتى كار دارم از صداى اين پابند بفهمم كه همون اطرافه.

نگاه خيره اى بهم انداخت گفت:

-پس منم يكى از اينا براى تو ببندم تا تو شلوغى اطرافم گمت نكنم!

سؤالى نگاهش كردم. لبخندى زد و مثل عادت اين روزهاش آروم نوك دماغم زد.

-بهش فكر نكن.

و رفت سمت خاله. بعد از خريد چند دست لباس براى بهارك رفتيم تا براى خودم لباس بخريم.

خاله هر لباسى نشون ميداد امير حافظ مى گفت "نه!"

-امير حافظ مگه براى تو مى خوام بخرم رو هر چى دست ميذارم ميگى نه!!

-مادر من بايد يه لباس شيك اما طورى نباشه كه بدن نما باشه. اون جايى كه قراره شاهرخ اينو ببره معلوم نيست چطور جائيه!

خاله سرى تكون داد.

-باشه، پس شما دو تا انتخاب كنيد.

و بهارك و از بغلم گرفت. امير حافظ اومد كنارم.

-خاله ناراحت شد؟

-نه، بهتره نگاهى به ويترين اون مغازه بندازيم.

امير حافظ كمى ناراحت به نظر مى رسيد. بالاخره بعد از كلى سختى سارافون زير زانو كه

كت نيم تنه ى آستين بلند و تن پوش قشنگى داشت رو با چند دست لباس ديگه انتخاب كرد.

هر سه خسته از خريد زياد وارد رستورانى شديم و سفارش غذا داديم. خاله گفت:

-بايد صورتت رو هم اصلاح كنى.

امير حافظ اخمى كرد.

-براى چى بايد بره اصلاح صورت؟

-واه، امير حافظ ... مادر چه حرفا مى زنى؟ خودمم قصد داشتم ببرمش، حالا كه شاهرخ گفت ديدم خيلى خوبه.

1403/05/06 15:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

در جاده چالوس مشاهده شد :))))))))


‌‌‎‌@tegzaas❌

1403/05/06 15:33

🤗یه هول بدین😍
به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی4پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee

1403/05/06 15:46

🥺🫡
نظرتون درمورد بلاگ رمان گلاره چیه🥺♥
خوندین دوست داشتین؟
اینجا بگو🥺♥🫰🏻

به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارت گذاری بصورت روزانه
روزی4پارت🥺❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
@gelareee


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2034684

1403/05/06 15:52

😘یه هول بدین بشیم350
10پارت میزارم

1403/05/06 21:34

#پارت_111

امیر حافظ نفسش رو کلافه داد بیرون گفت:

-تا دیروز که گلاره زیادی بود تو خونش، چی شده مهربون شده؟

-امیر مادر، الان دیگه یه دختر چهارده ساله هم برای اپیلاسیون میره، گلاره که دیگه ماشاالله خانم شده.

-اون دختر چهارده ساله خیلی کارا میکنه، شاهرخ هم باید بکنه؟

هاج و واج نگاهم رو به امیر حافظ دوخته بودم. من کار بدی نمی کردم که امیر حافظ انقدر عصبی بود!

-میرم دستامو بشورم.

با رفتن امیر حافظ خاله لبخندی زد گفت:

-بچه ام نگرانه، تو براش مثل خواهری. امیر حافظ از بچگی خیلی مهربون بود.

سرم و انداختم پایین. حرفی برای زدن نداشتم. امیر حافظ بعد از چند دقیقه اومد.

گارسون غذاها رو آورد و هر یه در سکوت نهارمون رو خوردیم.

بعد از خوردن نهار سوار ماشین شدیم که خاله گفت:

-امیر مادر، برو همون آرایشگاهی که همیشه میریم.

امیر حافظ بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از چند دقیقه ماشین جلوی آرایشگاه بزرگی نگهداشت.

-امیر حافظ مراقب بهارک باش تا ما میایم.

-باشه.

همراه خاله سمت آرایشگاه رفتیم و وارد سالن مجلل و بزرگی شدیم. زنی همسن و سالهای خاله با دیدن خاله اومد سمتمون.

-به به عطیه خانم، از این ورا ...

-سلام پریسا جون خوبی؟

-ممنون عزیزم. در خدمتم.

خاله دستش رو پشت کمرم گذاشت.

-میخوام گلاره ی عزیزم رو اصلاح کنی.

پریسا خانم نگاهی بهم انداخت.

-بیا عزیزم روی این صندلی بشین.

روی صندلی ای که پریسا خانم گفته بود نشستم. آرایشگاه خلوت بود و چند نفر بیشتر توش نبودن.

شروع به بند انداختن صورتم کرد. کمی درد داشت اما خیلی زیاد نبود.


🌀

1403/05/07 01:18

#پارت_112

بعد از اینکه صورتم رو بند انداخت.

خواست ابروهامو برداره که گفتم :میشه دخترونه بردارين؟

_بله عزیزم نامزدی؟

_حرفی نزدم.

خاله لبخندی زد و در جوابش

اصلاح صورتم کامل تموم شد.

خاله با شوق نگاهم کرد.

_هزار ماشالله چقدر خوشگل شدی، نگاهی  تو آئینه به صورتم انداختم.

از این همه تغییر ذوق کردم  و دستم و روی صورتم کشیدم.

نرم تر از قبل شده بود و ابروهام تمیز و کمانی

خاله پول اصلاح رو به پریسا رو داد.

هر چند که کلی تعارف کرد. و نمی خواست قبول کنه

همراه خاله از آرایشگاه بیرون اومديم.

سمت ماشین رفتیم.

کلی از امیر حافظ خجالت میکشیدم.

همین که روی صندلی عقب جا گرفتم.

امیر حافظ چرخید و نگاهم کرد.

سرم و پایین انداختم.

خاله با شوق گفت :ببین دخترم ماشالا چه ناز شده. .

اما امیرحافظ بی هیچ حرفی چشم ازم گرفت و ماشین و روشن کرد.

دلشوره گرفتم یعنی امیرحافظ خوشش نیومده؟

نمیدونم چرا برام مهم بود تایید امیرحافظ اینکه در نظر امیر حافظ خوب بیام.

ماشین و کنار خونه ی شاهرخ نگهداشت بهارک و بغل کردم.

امیرحافظ گفت : شما تو ماشين بمون مادر من وسایلا رو می برم.
_باشه عزیزم
_گلاره عزیزم
_ بله خاله
_ مراقب خودت خیلی باش
_چشم
_چشمت بی بلا گلم.

گونه خاله رو بابت تمام محبت هاش بوسیدم.

همراه امیرحافظ سمت خونه رفتیم.

در سالن و باز کردم.

امیرحافظ خرید ها رو کنار در ورودی گذاشت. نگاهم کرد،عمیق و خیره.

_زشت شدم؟

دستش اومد سمت صورتم.

اما انگار پشیمون شد و دستش رو پس کشید و...

1403/05/07 01:24

#پارت_113


-مراقب خودت باش. خیلی به پر و بالش نپیچ. حواست به خودت باشه دیگه تکرار نکنم.

-خیالت راحت.

-تا سالم برنگردی خیالم راحت نمی‌شه.

-برم.

دستی تکون دادم که آروم لب زد:

-خیلی خانم شدی خرگوش کوچولو.

پشت بهم سمت در حیاط رفت.

هجوم یک‌باره‌ی خون و روی گونه‌هام حس کردم.

دستم‌ و روی گونه‌های ملتهبم ‌گذاشتم. با صدای بهارک به خودم اومدم.

باید چمدون می‌بستم.

چمدون بزرگی وسط سالن‌گذاشتم و تمام  کارایی که خاله گفته بود و انجام دادم.

حوله، شامپو، لباس زیر، لباس‌های بهارک و تمام لباس‌هایی که برای خودم خریده بودم توی چمدون چیدم.

با بستن چمدون نفسم و آسوده بیرون دادم.

بهارک خوابیده بود. از اتاق بیرون اومدم. سمت پله‌ها رفتم که با شاهرخ روبه‌رو شدم.

دو پله بینمون فاصله بود و هر دو روبه‌روی هم قرار داشتیم.

سر بلند کرد، نگاه کلی به صورتم انداخت.

-سلام.

-چه عجب یه تغییری کردی! چمدونت و بستی؟

-بله.

-بیا اتاقم.

سمت اتاقش رفت که به دنبالش راه افتادم.

در اتاقش و باز کرد. با استرس پا تو اتاقش گذاشتم.

سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفت و چمدونی از توش در آورد.

رفتم جلو و چمدون و از دستش گرفتم. کنار تختش روی زمین گذاشتم.

در کمد لباس‌هاش و باز کرد و چندین دست لباس روی تخت گذاشت.

-همه با دقت تا می‌کنی!

-بله.

شروع به جمع کردن لباس‌ها کردم.

1403/05/07 01:24

#پارت_114


همه رو توی چمدون چیدم.

-تموم شد؟

-دیگه چیزی نیست زیپش و ببند.

-باشه.

در چمدون بستم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم.

روی مبل چرم مشکی اتاق نشست که دقیقاً روبه‌روی عکس قرار داشت.

چند تا تیر دارت  از روی میز عسلی برداشت و نشونه گرفت روی صفحه‌ی دارتی که عکس زنی روش بود.

ترسیده بودم و تیر مستقیم به لب‌های زن خورد.

-حواست و جمع کن که یک روز تو به جای این زن نباشی روی دیوار. این سفری که داری می‌ری فکر

نکن برای خوش گذرونیه. من باید قراردادی ببندم که مجبورم تو و بهارک با خودم ببرم، کافیه

اشتباهی ازت سر بزنه اون‌وقت تضمین نمی‌کنم که زنده برگردی!

-بله آقا.

-حالا برو بیرون.

با عجله از اتاق بیرون اومدم ؛ مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه پام و اتاق بیرون گذاشتم.

نفسم و آسوده بیرون دادم. تمام کارهایی که گفته بود، انجام داده بودم.

چند بار چک کردم تا چیزی جا نمونده باشه.

لباس‌های بهارک تنش کردم. مانتو و شلوار خوش رنگی و پوشیدم.

ریمل و برداشتم و با دقت به مژه‌هام زدم. رژ کالباسی و روی لب‌هام کشیدم.

چهره‌م از بی‌رنگی در اومده بود.

شاهرخ چمدون به دست از اتاقش بیرون اومد.

کت و شلوار سورمه‌ای با پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود و عینک دودی روی موهاش گذاشته بود.

بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود....

1403/05/07 01:25

#پارت_115

نگاهم رو ازش گرفتم. چمدون من و بهارك رو هم برداشت و از پله ها پايين رفت. دنبالش رفتم.

چمدون ها رو تو صندوق گذاشت. خواستم عقب بشينم كه عصبى گفت:

-فعلاً بايد جلو بشينى.

و رفت سمت در راننده. در جلو رو باز كردم و نشستم. شاهرخ ماشين و روشن كرد و از حياط خارج شد.

عينكش رو گذاشت روى چشم هاش.

سقف ماشين باز شد. نسيم بهارى باعث ميشد تا لبه هاى روسريم كمى بهم بخوره.

يه دستش و لبه ى پنجره ى ماشين گذاشت و با يه دستش رانندگى مى كرد.

هرچى به فرودگاه نزديك تر مى شديم استرسم بيشتر مى شد. تا حالا سوار هواپيما نشده بودم و مى ترسيدم.

ماشين و تو پاركينگ فرودگاه پارك كرد.

مردى اومد جلو و هر دو چمدون رو گرفت. همراه شاهرخ به سالن اصلى رفتيم. فرودگاه خلوت بود. اشاره اى به صندلى ها كرد.

-بشين تا برگردم.

روى صندلى نشستم و شاهرخ سمت متصدى فرودگاه رفت. نگاهم بهش بود.

بليط ها رو نشون داد. بعد از چند دقيقه اومد سمت ما و روى صندلى نشست.

استرسم لحظه به لحظه بيشتر مى شد. با اعلام پرواز و بلند شدن شاهرخ، حس كردم رنگم پريد.

از روى صندلى انتظار بلند شدم و همراه شاهرخ بعد از تحويل مداركمون از سالن بيرون اومديم.

اصلاً نميدونستم كجا قراره بريم و براى چى بايد من و بهاركم باشيم!

با ديدن هواپيما تپش قلب گرفتم. شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت.

-تا حالا هواپيما سوار نشدى؟

-نه، بار اولمه!

-ترس نداره ... مثل تمام وسيله هاست.

حرفى نزدم. تو دلم همه اش دعا مى كردم.

1403/05/07 01:25

#پارت_116

-بهتره كارى نكنى تا آبروى من بره!

روى صندلى كنار پنجره ى كوچك هواپيما نشستم. شاهرخ كنارم نشست.

خم شد و كمربندم رو بست. لحظه اى حس كردم هواپيما تكونى خورد.

دست شاهرخ نشست روى دستم. شوكه شدم و از زير چشم نگاهى بهش انداختم اما بى توجه به

من با سرانگشتش پشت دستم و نوازش كرد.

كلاً يادم رفت تو هواپيما هستم و حالم داشت بد مى شد. نميدونم چقدر گذشته بود كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

-بهت گفته بودم هواپيما ترس نداره؛ البته براى توئى كه فقط گاو و گوسفند ديدى طبيعيه!

سر چرخوندم و متعجب نگاهش كردم اما اون خيره و عميق به چشم هام خيره شد. خونسرد نگاهش رو ازم گرفت.

نفسم رو آسوده بيرون دادم و تا لحظه ى نشستن هواپيما حرفى بينمون رد و بدل نشد.

با صداى (مهماندار/خلبان/كاپيتان) فهميدم كه كيش هستيم.

با نشستن هواپيما كمربندم رو باز كردم و همراه شاهرخ به سالن اصلى رفتيم.

بعد از تحويل گرفتن چمدون ها ماشينى گرفت و آدرس جائى رو داد.

هوا شرجى بود اما طبيعت و درخت هاى بلند خيابون ها باعث ميشد تا با لذت به اطرافت نگاه كنى.

ماشين كنار در بزرگى نگهداشت. از ماشين پياده شديم. شاهرخ زنگ آيفون رو زد.

-بهتره اينجا طورى برخورد نكنى كه شك كنن تو همسرم نيستى، فهميدى؟

سرى تكون دادم. در باز شد.

شاهرخ هر دو چمدون رو دنبال خودش كشيد و وارد حياط شد.

1403/05/07 01:25

#پارت_117

پشت سرش وارد حیاط شدم.

یه حیاط بزرگ پر از درخت ‌های بلند و گل‌های کاغذی، استخر سرپوشیده‌ایی، جاده سنگ‌فرشی که به ساختمون مجللی وصل می‌شد.

در سالن بازشد.

با دیدن هامون و لبخند روی لبش شاهرخ  رفت سمتش. خیلی گرم هم‌دیگه بغل کردن.

هامون‌نگاهی به من و بهارک انداخت، گفت:

-این دختر چه تغییری کرده.

شاهرخ پوزخندی زد.

-آره، می‌شه یه نگاهی بهش انداخت.

هامون اخمی کرد.

-نه دیگه بی‌انصاف نباش تو دل برو شده.

چشمکی زد که باعث شد شاهرخ اخمی کنه و حرف عوض کرد.

-چی شد کیا هستن؟

-فعلاً بچه‌های خودمون هستن.

-خوبه.

وارد سالن شدن. از این‌که تو یک جمع غریبه حاضر شده بودم حس خوبی نداشتم و استرش گرفته بودم.

وارد سالن شدم.

یه سالن بزرگ و ال مانند، کف سالن ‌پارکت بود و پله‌های مارپیچی از وسط سالن به طبقه بالا که نیم دایره بود، طبقه‌ی پایینی رو به طبقه بالا وصل میکرد.

تینا اومد سمتمون و‌گونه‌ی شاهرخ رو بوسید.

با دیدن برزو  دوباره ترس تو وجودم افتاد.

از نگاه خیره‌ این مرد می‌ترسیدم.

ترلان ‌نگاهی به سر تا پام انداخت، گفت:

-این همون دختر دهاتیه؟

-آره.

-وای چه عوض شده، خیلی بهتر از قبل شده.

نگاهم‌ و ازش گرفتم.
( دختره *** چی فکر کرده، همه باید مثل خودشون دار و ندارشو بندازه بیرون تا قشنگ باشه.)

برزو اومد جلو گفت:

-چطوری شاهرخ؟

-بد نیستم، ولی من نمی‌دونم آقای مشایخی برای چی باید برای یه قرارداد ساده زن و بچه‌ی من و

ببینه؟ مگه می‌خواد برای اونا قرارداد ببنده که همچین شرط مسخره‌ای گذاشته.

1403/05/07 01:26

#پارت_118

برزو نگاهى بهم انداخت. از طرز نگاهش خوشم نيومد. پوزخندى زد گفت:

-براى تو كه بد نميشه، چند شبى رو با خدمتكار دهاتيت سر ميكنى!

-فكر مى كنى از دل خوش اينو ورداشتم با خودم آوردم؟ ين قرارداد برام مهمه؛ انقدر مهمه كه حاضر شم يك هفته با اين تو يه اتاق باشم!

برزو سرى تكون داد. هامون حرف و عوض كرد.

-بياين اتاقتون رو نشون بدم و يكى از چمدون ها رو برداشت.

همراه شاهرخ و هامون سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتيم. هامون در اتاقى رو باز كرد و با دستش به اتاق اشاره كرد.

-اينم اتاق شما.

نگاهى به اتاق بزرگ و دلبازى كه پنجره ى بزرگى رو به حياط داشت انداختم.

هامون پايين رفت. شاهرخ نگاهى به اتاق انداخت.

-يه دست لباس راحتى بذار رو تخت تا دوش ميگيرم.

-بله.

رفت سمت درى كه گوشه ى سمت راست اتاق قرار داشت. بهارك خوابش برده بود.

آروم روى تخت گذاشتمش. چمدون شاهرخ رو باز كردم و لباس ها رو توى كمد ديوار چيدم.

يه ست اسپورت مشكى روى تخت با حوله اش گذاشتم و لوازم بهداشتى از عطر و ادكلن و بادى اسپليش و بقيه رو روى ميز دراور چيدم.

با صداى در حموم سمت حموم رفتم.

-حوله ام رو بده.

حوله رو دستش دادم. اومدم چمدون خودم رو باز كردم كه از حموم بيرون اومد.

لحظه اى نگاهم بهش افتاد. از ديدن بدن برهنه اش كه فقط حوله اى دور كمرش بود با خجالت ازش رو گرفتم.

1403/05/07 01:26

#پارت_119

بى توجه سمت آينه رفت. قلبم محكم به سينه ام مى زد و حس مى كردم گونه هام گل انداخته.

آخه چطور مى تونستم تا يك هفته تو يه اتاق باهاش باشم؟!

همونطور بدون هيچ كارى كنار چمدون نشسته بودم كه با صداش هول كردم و تكونى خوردم.

-كارت تموم نشده يا نكنه دخيل بستى چمدون حاجتت رو بده؟

متعجب سر بلند كردم. هنوز چيزى نپوشيده بود.

-پاشو چمدون و جمع كن يه لباس درست حسابى بپوش.

-بله آقا.

سريع لباسام رو تو كمد چيدم كه رفت سمت كمد و نگاهى به لباسها انداخت. شوميز زرشكى رنگى رو گرفت سمتم.

-اين و بپوش ... تو كه انتخاب لباس بلد نيستى!

شوميز و از دستش گرفتم. رفت سمت تخت. سريع صورتم رو سمت كمد كردم تا لباس هاش رو بپوشه.

-خانم قديسه، ميرم بيرون تا موقع پوشيدن لباساتون وسوسه نشم!

تمام حرفهاش با تمسخر بود. با بسته شدن در اتاق نفسم رو آسوده بيرون دادم.

روسريم رو از سرم درآوردم و كليپس موهام رو باز كردم.

موجى از آبشار سياه ريخت روى كمرم. بخاطر اينكه دوباره پيداش نشه لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

سريع مانتوم و با شوميز زرشكى رنگ كه تا زير باشنم بود و خيلى جذب نبود عوض كردم.

شلوار مشكى پوشيدم. موهام رو دوباره جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم و با دقت گره اى زير گردنم زدم.

صندل راحتى پام كردم.

نگاهى تو آينه انداختم. راضى از ظاهرم لبخندى زدم.

حتماً كه نبايد با تاپ شلوارك ظاهر مى شدم تا قابل پسند بقيه باشم!

با بيدار شدن بهارك لباساش رو عوض كردم.

1403/05/07 01:26

#پارت_120

بايد چيزى بهش ميدادم. گرسنه اش بود. شيشه شيرش رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم.

صداى بگو بخندشون كل سالن رو برداشته بود.

آروم از پله ها پايين اومدم. دور هم نشسته بودن و برزو چيزى رو با آب و تاب تعريف مى كرد.

سمت آشپزخونه رفتم. در يخچال و باز كردم. پاكت شير و برداشتم.

بهارك و روى صندلى گذاشتم.

-اينجا بشين؛ تكون نخورى.

پستونكش رو مكى زد. شير و گذاشتم تا گرم بشه. شير و بعد از اينكه سرد شد ريختم تو شيشه اش. از آشپزخونه بيرون اومدم.

هامون با ديدنم اشاره اى كرد گفت:

-بيا اينجا بشين.

و به مبلى نزديك خودشون اشاره كرد. نگاهى به شاهرخ انداختم كه تأييد كرد. بى ميل روى مبلى كه تقريباً نزديكشون بود نشستم.

شيشه رو دهن بهارك گذاشتم. هامون گفت:

-ببينم شماها امشب قراره چى به ما بدين؟

ترلان و نينا نگاهى به هم انداختن گفتن:

-توقع ندارين كه ما براتون آشپزى كنيم؟ شاهرخ اينو براى چى آورده؟

-من پرستار دختر آقام، نه آشپز شما!

ترلان پوزخندى زد گفت:

-اوهوع، دختره دهاتى چه زبون باز كرده!

نگاهم رو بهش دوختم.

-فعلاً كه همين دختر دهاتى يه قدم از شما جلوتره.

-الان مثلاً تو چى از من جلو هستى؟

قلبم محكم ميزد از اينكه براى اولين بار داشتم در برابر كسى مى ايستادم.

ميدونستم شاهرخ حسابم رو مى رسه. از روى مبل بلند شدم.

-من اگر بخوام آشپزى كنم فقط براى آقا مى كنم نه شما.

و به سمت در سالن رفتم و بازش كردم. هواى آزاد كه به صورتم خورد كمى حالم بهتر شد اما تازه ترس افتاد تو وجودم.

1403/05/07 01:26

شــــــــــــب بخیر تا فردا 😍❤

1403/05/07 01:27

#پارت_121

توى آلاچيق زير درخت بزرگ گل كاغذى نشستم.

تازه فهميدم چيكار كردم و در برابر شاهرخ به دوستاش توهين كرده بودم اما خودش شروع كرد نه من!

نميدونستم چى قراره بشه و برخورد شاهرخ چيه! با استرس پامو تكون دادم. با ديدن شاهرخ فاتحه ام رو خوندم.

سريع از جام بلند شدم.

با قدم هاى محكم اومد سمت آلاچيق. قلبم از ترس مثل قلب گنجشكى كه توى قفس گير كرده باشه ميزد.

همين كه بوى عطرش پيچيد توى دماغم ته دلم خالى شد.

وارد آلاچيق شد. نيم نگاهى بهم انداخت و به بدنه ى آلاچيق تكيه داد.

بهارك و توى بغلم جابجا كردم. پوزخندى زد.

-مى بينم زبون باز كردى ... نكنه تخم كفتر خوردى؟

از آلاچيق فاصله گرفت و اومد سمتم. قدمى جلو گذاشت كه ترسيده قدمى به عقب گذاشتم.

يهو سرش و روى صورتم خم كرد. چشم هام و با ترس بستم. صداش از فاصله ى كمى به گوشم نشست.

-اينبار و مى بخشمت چون حقيقت رو گفتى. تو خدمتكار خونه ى منى نه خدمتكار جاى ديگه، پس كاريت ندارم.

متعجب چشم هام رو باز كردم. قد راست كرد و چرخيد سمت خروجيه آلاچيق رفت.

نفسم رو آسوده بيرون دادم. از اينكه قرار نبود دوباره تنبيه بشم خوشحال بودم.

با روشن شدن چراغ هاى پايه كوتاه حياط ويلا صداى بگو بخند بلندشون بلند شد و در سالن باز شد.

اول نينا و ترلان بيرون اومدن و پشت سرشون اون سه تا. هر پنج تاشون آماده بودن.

سؤالى نگاهشون كردم كه ترلان پوزخندى زد گفت:

-بمون و براى خودت غذا درست كن.


🍃🌸

1403/05/07 12:58

#پارت_122

سوار ماشين شدن و در اتوماتيك بالا رفت. تا لحظه اى كه در حياط بسته شد متعجب و ناباور به ماشين خيره شدم.

باورم نمى شد كه آدم ها انقدر بد باشن.

مثلا منم همسفرشون بودم. بى بى هميشه مى گفت "خوبى كن حتى به اونى كه بهت بدى كرده"

اما اين آدم ها سكوت آدمى رو براى خودشون يه مدل ديگه تعبير مى كنن.

وارد سالن شدم. بايد چيزى براى بهارك درست مى كردم. نگاهى توى يخچال انداختم.

شير و كمى نبات گذاشتم تا بپزه. تا موقعى كه غذا آماده بشه چرخى توى سالن زدم.

شام بهارك و دادم و خودمم كمى خوردم. ظرف ها رو شستم و هم اه بهارك به اتاقى كه براى ما بود رفتم.

كف اتاق پاركت بود. در كمد رو باز كردم و پتويى كف اتاق پهن كردم.

متكا رو گذاشتم و مثل تمام شب ها بهارك سرش رو روى سينه ام گذاشت. آروم پشتش رو نوازش كردم و همونطور خودمم خوابم برد.

فقط لحظه اى تو بيدارى و خواب در اتاق باز شد و ديگه چيزى نفهميدم.

صبح طبق تمام روزهايى كه صبح زود بيدار مى شدم بيدار شدم.

نگاهى به اطراف انداختم و با يادآورى اينكه كيش هستيم سريع از جام بلند شدم.

نگاهم به تخت افتاد كه شاهرخ با بالا تنه ى برهنه بالشت تخت رو بغل كرده و خوابيده بود.

موهاى جو گندميه كنار شقيقه اش تضاد جالبى با فيس صورتش ايجاد كرده بود.

كلافه سرى تكون دادم و ...
#پارت_123

سمت آينه رفتم. روسريم بخاطر اينكه از ديشب روى سرم بود چروك شده بود. آبى به دست و صورتم زدم و روسريم رو عوض كردم.

آروم از اتاق بيرون اومدم و پله ها رو با گام هاى آهسته طى كردم. سمت آشپزخونه رفتم. زير چائى رو روشن كردم.

ميز و چيدم. خواستم از آشپزخونه بيرون برم كه با ديدن برزو تو چهارچوب در آشپزخونه ترسيده به بدنه ى سرد ميز برخوردم.

لبخندى زد گفت:

-تو هم مثل من سحرخيزى؟

و وارد آشپزخونه شد. ترسيده بودم و نمي دونستم چه عكس العملى نشون بدم. اومد جلو و رو به روم ايستاد گفت:

-صورتت رو اصلاح كردى چقدر جذاب تر شدى. من عاشق دخترهاى دست نخورده ام. برام جذابيت داره!

سرش و خم كرد.

-تو هم از همون دسته از دخترها هستى. مطمئن باش يه روز تمامت رو لمس مى كنم.

قدمى به عقب گذاشتم و با صداى لرزونى لب زدم:

-ميشه بريد عقب تر؟

-اى جونم جوجه هيجان زده شدى؟ قلبت داره مى تپه ... دوست دارم.

-گفتم بريد اونور.

-اگه نرم؟

با صداى هامون نفسم رو سنگين بيرون دادم.

-برزو اينجائى؟

برزو چرخيد  و گفت:

-آره، كارم داشتى؟

هامون نگاهى به برزو و بعد به من انداخت. حس كردم رنگم پريد.

سرم و پايين انداختم كه هامون گفت:

-تو برو شاهرخ رو بيدار كن، بايد جائى بريم دير ميشه.

از خدا خواسته از كنار برزو رد شدم. لحظه ى آخر

1403/05/07 12:58

حس كردم دستش رو به سرانگشتام كشيد.

سريع از آشپزخونه بيرون اومدم و با حس چندشى دستم رو به لباسم كشيدم.

🍃🌸
#پارت_124

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارك هنوز خواب بود. سمت تخت رفتم.

بدون اينكه به بالا تنه ى برهنه اش نگاهى بندازم آروم صداش كردم.

-آقا ... آقا ...

اما هيچ تكونى نخورد. كمى تن صدام و بالا بردم.

-آقــــــا ...

اما فايده نداشت. سرم و جلو بردم و كنار گوشش با صداى آرومى گفتم:

-آقا

يهو تكونى خورد. اومدم كمر راست كنم كه نميدونم چى شد پرت شدم روش.

از ترس و خجالت چشم هام رو بستم. حس مى كردم يه جاى سفت و سخت افتادم.

صداى عصبيش باعث شد ترسيده چشم باز كنم.

-جات خوبه؟!

نگاهى به خودم انداختم كه روى بالا تنه اش افتاده بودم. با خجالت لبم و گزيدم كه داد زد:

-پاشوووو....

هول كردم. بازومو گرفت و يهو بلندم كرد. نگاهم رو به زمين دوختم.

-صبحانه آماده است.

-باشه، برو ميام.

از خدا خواسته از اتاق بيرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

وارد آشپزخونه شدم. تنها هامون توى آشپزخونه بود. روى صندلى نشسته بود اما انگار اينجا نبود چون متوجه اومدنم نشد.

مرد بدى نبود. توى فنجون چائى ريختم كه عطر هل و دارچينش بلند شد.

روى ميز كنارش گذاشتم. سر بلند كرد و نيم نگاهى بهم انداخت. نگاهم رو از نگاهش گرفتم.

-براتون چائى ريختم.

-ممنون.

شاهرخ وارد آشپزخونه شد و روى صندلى رو به روى هامون نشست.

براى شاهرخ چائى ريختم.

1403/05/07 12:58