The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

اوج لذت

738

اصلا برگردیم من نمیخوام اینجوری ، هروقت کارت
تموم شد بیایم.
لبخندی زد و دستاشو دور شونم حلقه کرد منو به
خودش چسبوند.
خواست حرفی بزنه که همون لحظه پسرک با
ظرف بستنی من برگشت.
_ممنون پسر جون.
حامد بود که تشکر کرد و بعد از جیبش تراولی در
اورد طرف پسر گرفت.
پسرک تراول گرفت با کلی احترام گذاشتن تشکر
کرد رفت.
_جوجه فقط برای خودت سفارش دادی ؟
از بغلش بیرون اومدم جلو اومدم قاشق بستنی
برداشتم
_ببخشید دیگه فکر کردم تو وقت نداری بستنی
بخوری .
حامد با پرویی قاشق و ظرف بستنی از دستم
گرفت شروع کرد خوردن.
_انقدر تیکه نندازه جوجه ، الان که اینجام دیگه.
از اینکه انقدر خونسرد بود کلافه شده بودم.
حتی نمیخواست توضیح بده چی شده و یه معذرت
خواهی درست حسابی بکنه؟
_حامد تموم کن دیگه ، من خسته شدم انقدر
خودمو زدم به *** بودن و وانمود کردم
نمیفهمم...نمی خوای باهام حرف بزنی؟ من زنتما ،
تا کی نمیخوای منو ادم حساب کنی؟
حامد داشت تو سکوت فقط به حرفام گوش میکرد. با تموم شدن حرفام بستنی روی میز گذاشت کامل
طرف من چرخید.
حالت صورتش کامل جدی شده بود و دیگه اثری
از لبخندا ی ریزش نبود.
نفس عمیقی کشید گلویی صاف کرد
_ازم شکایت کردن!
ابرو هام بالا پرید و با گیجی نگاهش کردم.
_یعنی چی؟
حامد دستی توی موهاش کشید و ادامه داد
_چندماه پیش یه جراحی ساده داشتم اما وسط عمل
بیمار یهو طاقت نیاورد تموم کرد ، از دست منم
کاری بر نمیومد. هممون متعجب بودیم چون اصلا
اونقدر جراحی بزرگی نبود که بخواد به مرگ ختم
بشه البته خب همیشه تو جراحی ها این خطر
وجود داره...

#رمان
#رمان_صحنه_دار

1403/06/31 15:21

اوج لذت

739

با دقت به حرفاش گوش میکردم.
_چقدر بد ، خب حالا اتفاقی افتاده؟
_اره ، خانواده بیمار حالا اومدن الان ازم شکایت
کردن ، میگن من اشتباهی کردم که پدرشون فوت
کرده...حالام داره همه چی بررسی میشه تا بفهمن
قصور پزشکی وجود داشته یا نه...
حامد نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد
_من مطمئنم اشتباهی نکردم اما بازم...پام
گیره...فعلا اجازه ندارم طبابت کنم و تمام بیمارام
مجبور شدم به دکترای دیگه منتقل کنم همه عملامم
کنسل شده..
شنیدن حرفاش حالم بد کرده بود و با تردید پرسیدم
_اگر...اگر مقصر باشی چی میشه؟
_وکیل میگه ممکنه تا 3 سال زندان برم و خب
باید دیه هم بدم
با ناباوری دستم روی صورتم گذاشتم.
زندان؟ سه سال؟ نه نه امکان نداشت نمیشه.
با ناراحتی نگاهم به حامد دوختم ، میفهمیدم چقدر
کلافست.
نباید منم باعث ناراحتی و استرس بیشترش میشدم
باید عاقلانه تر رفتار میکردم.
دستشو گرفتم و سعی کردم دلگرمی بدم
_حامد من مطمئنم تو تقصیری نداشتی ، تو یکی
از بهترین متخصصای تهرانی...نگران نباش همه
چیز درست میشه .
نگاهشو به چشمام انداخت و سرشو تکون داد.
روی دستم بوسید و لب زد
_پروا...اگر مجبور بشم که...دیه رو بدم
باید...باید خونه رو بفروشم.
نگاهشو ازم دزدید و به سختی گفت
_میدونم دوست داری اونجا زندگی کنیم اما فعلا
اونقدر پول تو دست و بالم ندارم...بخاطر نامزدی
و عروسی خیلی خرج کردیم...اما اگر خونه رو
بفروشیم هم میتونم دیه رو بدم هم میتونیم یه خونه
دیگه بگیریم. باورم نمیشد که حامد این حرفارو داشت با
شرمندگی میزد.
فکر میکرد من از اینکه خونه رو بفروشیم
ناراحت میشم؟
خیلی زود پریدم بین حرفاش و دستمو دو طرف
صورتش گذاشتم
_حامد ، تو دیوونه شدی ؟ برای من فرقی نمیکنه
کجا زندگی کنیم من حاضرم بدترین جای دنیا
زندگی کنم فقط دیگه از تو جدا نشم.
لبخندی روی لباش نشسته بود و انگار حرفام کمی
آرومش کرده بود.
_پروا بزرگ شدی !
عجیب حرفش به دلم نشست ، این یعنی از این
رفتارم خوشش اومده و عاقلانه بوده واقعا.

#رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

1403/06/31 15:50

اوج لذت

740

شونه ای بالا انداختم و سرمو به سینش
چسبوندم
_بالاخره وقتی با یه مرد سن دار زندگی کنی
ناخودآگاه بزرگ میشی.
قلقلک ریز ی به پهلوم داد و گفت
_مرد سن دار منم آره؟ خیلی پرو شدی جوجه.
بین حرف و خنده بستنی رو دوتایی خوردیم و
حامد هم یکم از کلافگیش کمتر شده بود و انگار
ذهنش کمی خلوتر شده بود.
***
_پروا من خیلی استرس دارم ، نمیدونم باید چیکار
کنم؟همونجور که داشتم ضرفارو میشستم جواب
محبوبه که نزدیک بود از استرس گریه بکنه رو
دادم.
_اروم باش ، خانواده تو که از اول همه چیو
میدونستن خداروشکر موافقم هستن این مجلس فقط
برای آشنایی خانواده هاتونه دیگه!
تند تند سرشو تکون داد و توی اتاقش راه میرفت
_تو نمیفهمی پروا...منو ببین هنوز قیافم شبیه
مریضاس صورتم ببین چه لاغره زیر چشمام
هنوز کبوده اصلا شاید خانوادش منو ببینن و قبول
نکنن...شاید از من خوششون نیاد.بابا من هنوز
موهام در حدی در نیومده که بتونم ببندمشون. اعتماد به نفس محبوبه بخاطر مریضیش خیلی
پایین اومده بود.
فکر میکرد زشت ترین آدم دنیاس اما نمیدونست
همه جوره زیبا و خوشگله...
دستای کفیم رو با روپوشم تمیز کردم گوشی رو
جلوی صورتم گرفتم تا تصویرم واضح ببینه.
_محبوبه منو ببین...تو خیلی زیبایی..چشمات هر
آدمی رو جذب خودش میکنه ..بعدم مهم نیست
خانواده نوید چه فکری بکنن مهم اینه که نوید همه
جوره تورو دوست داره و می خواد کنارت
باشه...که البته من مطمئنم خانوادشم عاشقت
میشن.
همینجوری که به من زل زده بود دستشو روی
صورتش گذاشت

#رمان_بدون_سانسور

1403/06/31 15:51

اوج لذت

741

_راست میگی...نمیدونم از وقتی مامانم گفت قرار
بیان خواستگاری یه ترسی تو وجودم اومد...پروا
خوشبحالت..
دوباره گوشی به دیوار چسبوندم مشغول ظرفا شدم
_چرا؟
_چون اونجا داری با حامد عشق و حال میکنی
بدون هیچ استرسی !
خنده ای به حرفش کردم
_محبوبه همون استرسی که الان داری بعدا برات
خاطره شیرینی می شه...نوبت شمام میرسه یه روز
ولی خودت یکسال عقب انداختیش!
کمی فکر کرد لب زد
_خب اخه میدونی...احساس میکنم واقعا خیلی
زوده که بخوام ازدواج کنم و برم سرخونه زندگیم...دوست دارم کامل خوب بشم ، درسم
بخونم و بعدش ازدواج کنم...اما از طرفی میترسم
نویدو خسته کنم!
_نترس این اتفاق نمی افته ، اگر دوستت داشته
باشی هیچوقت خسته نمی شه...
محبوبه حرفامو تایید کرد و بعد از کمی مکث
گفت
_راستی اصلا انقدر درگیر خودم شدم فراموش
کردم بپرسم ، خوش میگذره یا نه؟ کجاها رفتین؟
خیلی کوتاه و مختصر از ماه عسل جذابمون گفتم
البته هیچ حرفی راجب مشکل حامد نزدم چون
حامد تاکید کرده بود کسی نفهمه.
با شنیدن صدای ماشین رو به محبوبه گفتم_محبوبی من دیگه برم حامد اومده ، توام برو
حاضرشو اصلا هم استرس نداشته باش.
_باشه عزیزم برو به آقاتون سلام برسون خدافظ..
همین که تلفن قطع کردم حامد وارد کلبه شد.
دستامو خشک کردم طرفش رفتم.
_سلام چقدر دیر اومدی !
دستاشو باز کرد و منو تو آغوش کشید
_یه کاری داشتم باید انجام میدادم ، تو چیکار
کردی ؟
بوسه ای روی گونش نشوندم
_با محبوبه حرف میزدم ، نوید امشب با خانوادش
دارن میرن خواستگار...
حامد سرشو تکون داد

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/31 19:59

اوج لذت

742

_میدونم ، نوید دیشب بهم گفته بود خیلی خوشحاله.
خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
_به چی میخند ی جوجه؟
همونجور که طرف آشپزخونه کوچیک کلبه میرفتم
گفتم
_یاد خواستگاری خودمون افتادم انقدر استرس
داشتم نزدیک بود سکته کنم بعد تو خیلی خونسرد
تو اون فضای متشنج منو از بابا خواستگاری
کردی ، اون لحظه رو هیچوقت یادم نمیره.
حامد لبخند ی زد و روی تخت نشست._منم استرس داشتم فقط نمیخواستم تورو از دست
بدم پس باید جوری رفتار می کردم تا همه بفهمن
مصمم!
برای حامد یه قهوه درست کردم و طرفش رفتم.
_بفرمایید
حامد فنجون رو ی میز گوشه تخت گذاشت دستمو
گرفت منو نشوند کنارش
_امشب به خودت برس میخوام ببرمت یه جای
خفن
با شنیدن حرفش ابروهام بالا رفت.
_کجا؟
سرشو خم کرد بوسه کوتاهی رو لبم زد.
_خیلی زود میفهمی. سرمو کمی از صورتش فاصله دادم دستم روی
سینش گذاشتم
_باشه ، حامد وکیلت حرفی نزد؟ هنوز مشخص
نشده؟
با آرامش موهامو نوازش کرد و گفت
_پروا تو نگران نباش ، باهاش حرف زدم هنوز
درگیرن و دارن تحقیق میکنن..اما حرفاش امیدوار
کننده بود فکر میکنم خبرای خوب بده بهمون!
محکم بغلش کردم و با خوشحالی گفتم
_خداروشکر من مطمئنم تو مقصر نبودی.. حامد
کمی سرمو عقب آوردم به صورتش خیره شدم
_مطمئنی لازم نیست زودتر برگردیم؟ من ناراحت
نمیشم.
دستشو پشت سرم گذاشت مجبورم کرد دوباره
بغلش کنم

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/31 20:00

اوج لذت

743

_مطمئنم جوجه لازم نیست ، تو فقط خوشبگذرون.
بعد چند دقیقه از آغوشش بیرون اومدم با ذوق گفتم
_خب امشب چجور جایی بر یم؟ چی بپوشم؟
شونه ای بالا انداخت
_هرچی دوست داری ، فقط خودمون دوتاییم...
از کنارش بلند شدم طرف کمد رفتم و کمی لباسایی
که آورده بودم بالا پایین کردم.
خیلی سریع تونستم لباسامو انتخاب کنم اما فعلا
زود بود برای پوشیدنشون.
حامد بعد از خوردن قهوه رفت که دوش بگیره و
منم تصمیم گرفتم آرایش بکنم و موهام درست کنم.
یه آرایش لایت دخترونه کردم و موهام بعد از
لخت کردم بخاطر گرما دم اسبی بستم.
تصمیم داشتم یه شومیز صورتی با شلوار بگ
سفید بپوشم.
صندل های سفیدم رو همراه با مینی کیف
همرنگش ست کردم.
خودمم باورم نمیشد که انقدر زود آماده شده باشم.
حامد بالاخره از حموم بیرون اومد.
ریشاش رو کامل زده بود و صورتش سفید شده
بود و لباش خوردنی..
به فکر خودم خندیدم که حامد تازه نگاهش به من
افتاد و ابروهاش بالا رفت.
_به به چه خوشگل شدی جوجه...میخوای بیخیال
سوپرایز بشیم بمونیم همینجا؟
خیلی زود اخم کردم و نچ نچی کردم.
_زودباش حاضرشو فکرای غلطم نکن...من کلی
حاضر شدم.
خنده ای کرد و طرف کمد رفت
_انتخاب با خودته جوجه .
شروع کردم از خودم عکس
گرفتن و منتظر شدم تا حامدم حاضر بشه.
حتی خودمم عاشق خودم شده بودم ، صورتم کمی
تپل تر از قبل شده بود و احساس میکردم چهرم
قشنگتر شده.
_بریم عشقم؟

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/31 20:00

اوج لذت

744

با شنیدن صدای حامد سرمو از گوشی بیرون
آوردم و با دیدنش چشمام برق زد.
خیلی جذاب شده بود ، عاشق وقتایی بودم که
پیرهن مردونه میپوشید مخصوصا پیرهن سفید.
_حامد حلقتو دستت کردی دیگه؟
انگار با شنیدن سوالم گیج شد و نگاهشو به
انگشتش انداخت
_آره چطور؟
لبخندی زدم و نزدیکش شدم دستمو دور بازوش
حلقه کردم
_هیچی عزیزم ، فقط میخواستم مطمئنم بشم.
انگار تازه متوجه شده بود چرا پرسیدم و با تاسف
سری برام تکون داد و باهم از کلبه خارج شدیم. توی راه حامد خیلی سرحال بود و این به منم
انرژی میداد.
از اینکه دیگه نگران ناراحت کارش نبود خوشحال
بودم.
هرچقدر ازش پرسیدم حداقل بگو کجا قراره بریم
حرفی نمیزد و فقط مخندید.
بعد بیست دقیقه بالاخره رسیدیم.
اطرافم نگاه میکردم اما جز چندتا ویلا که مشخص
بود داخلشون کسی نیست چیزی نبود.
_حامد اینجا کجاست؟
_پیاده شو میفهمی.
به حرفش گوش کردم از ماشین پیاده شدم.
حامد طرفم اومد و لب زد
_از اینجا به بعد باید چشماتو ببندی
_چشمامو ببندم! پس چجوری راه برم؟ میخورم
زمین!
دستمو تو دستش گرفت و منو به خودش چسبوند.
_نترس من هواتو دارم ببند چشماتو.
مجبورا به حرفش گوش دادم و حامد منو با دستاش
هدایت میکرد.
کم کم داشتیم به صدای دریا نزدیک می شدیم.
_پروا اینجا چندتا پله هست ، مراقب باش و آروم
بیا.
_باشه
دونه دونه و با دقت پله هارو پایین میرفتم که یهو
پام روی سطح نرمی فرو رفت.
وقتی پای دیگم رو هم گذاشتم متوجه شدم که ِشنه
و ما الان لب ساحل هستیم.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/31 23:00

اوج لذت

745

_حامد چشمامو باز کنم؟
_نه یکم دیگه صبر کن.
باز راه رفتیم و حالا احساس میکردم دقیقا کنار
دریا ایستادم.
حامد دستمو ول کرد و ازم فاصله گرفت.
_حامد کجا میری ؟
حالا چشماتو باز کن.
با شنیدن جملش چشمام رو باز کردم و با دیدن
صحنه روبه روم چشمام برق زد.دستمو روی صورتم گذاشتم ناباور به حامد چشم
دوختم.
_حامد تو چیکار کردی ؟ اینجا خیلی خوشگله.
یه فضای چوبی توی شن درست شده بود و روش
پر از شمع و گل رزای سفید بود.
پارچه سفید ی روی شن ها انداخته بودن و روش
کیک و میوه و چند نوع تنقلات بود.
با ذوق سمت حامد دوییدم محکم بغلش کردم
_حامد اینجا خیلی خوب شده .
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم زمزمه
کرد
_تولدت مبارک همه زندگیم...
از خوشحالی زیاد بغضم گرفته بود.
از آغوشش بیرون اومدم به کیک نگاه کردم ،
کوچیک بود اما خیلی قشنگ بود.
_زودباش بیا بشینیم.
همونجور که دستم تو دستاش بود کنار هم روی
پارچه نشستیم.
شبیه پیک نیک شده بود و من عاشق پیکنیک
بودم.
_حامد امروز تو داشتی اینکارارو میکردی ؟
تنهایی؟
منو به خودش تکیه داد و سرشو کج کرد
_آره ولی تنهایی نه یکم کمک گرفتم...
لبخندی زدم و به کیک اشاره کردم

#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/31 23:00

اوج لذت

746

_خیلی قشنگه.
خم شدم و نوشته روشو خوندم
_تولدت مبارک جوجه!
با حرص طرفش برگشتم مشتی به سینش کوبیدم
_جوجه چیه؟ اینجا هم دست از سرش برنداشتی؟
خب یه چیز رمانتیک مینوشتی مثلا زندگی حامد ،
عشق حامد ، نفس حامد...
قهقهه ای زد و بوسه ای روی گونم نشوند
_تو هم زندگی منی هم عشق منی هم نفس
منی...جوجه یعنی همه اینا...
سرمو روی سینش گذاشتم و گردنش رو بوسیدم
_حامد خیلی دوست دارم.
دستاشو دورم سفت تر کرد لب زد_من بیشتر..
دستامو بهم کوبیدم گفتم
_خب حالا شمع روشن کن فوتش کنم.
نگاهی به ساعت تو دستش انداخت
_نه صبر کن ، هنوز چند دقیقه تا دوازده مونده...
وقتی که ساعت از دوازده می گذشت ، تولد من
میشد.
حامد لحظه های آخرو شروع کرد شمردن و دقیقا
با دوازده شدن ساعت صدای ترکیدن چیزی اومد
و نورای رنگی فضا رو روشن کردن.
با ترس جیغی کشیدم اطرافم نگاه کردم که دیدم
فشفشه های رنگی تو آسمون پخش می شدن. انقدر قشنگ بودن که نمیتونستم ازشون چشم
بگیرم.
_حامد اینا کار توئه؟
_پس کار کیه؟
نگاهم به لباش دوختم سرمو جلو بردم محکم
بوسیدمش..
حامدم همراهی میکرد و موهام نوازش میکرد.
بعد مدت طولانی ازش فاصله گرفتم
_خیلی ممنونم حامد ، تاحالا انقدر خوشحال نبودم.
لبخندی زد و شمع های روی کیک روشن کرد
اشاره کرد_حالا میتونی شمع هاتو فوت کنی.
طرف کیک چرخیدم و کمی روش خم شدم.
چشمامو بستم و از ته دلم آرزو کردم این
خوشحالی و آرامش کنار حامد تا همیشه ادامه پیدا
کنه و هیچوقت از حامد جدا نشم.
با فوت کردن شمع ها حامد دست زد و منو بغل
کرد.
_تولدت مبارک...
تشکر کردم طرفش چرخیدم و حالا روبه روی
حامد نشسته بودم.
حامد دستشو داخل جیبش کرد و گفت
_چشماتو ببند

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/31 23:00

زنگ بزنید پشتیبانی نینی پلاس عکسو درس کنن رمان جدیدو شروع کنیم
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/01 15:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#آتنا_دوست_صنم
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/03 17:03

#دلبر_هات
پارت_3💜

محیط اونجا خیلی برام عجیب غریب بود همه لباسای باز و دکلته یه سری ها که کلا لخت مادرزاد بودن از شدت مستی نمیدونستن دارن چیکار میکنن درحالی که من شرشر عرق میریختم از خجالت اونا خیلی عادی خودشونو به پسرای جمع میمالوندن وای خدای من کِی این همه بی بند و باری عادی شده که من خبر نداشتم!
چشمم به هانیه خورد که یه پیراهن ماکسی یقه قایقی پوشیده بود که کاملا چام سینه اش نمایان بود و لباسش طوری به تنش جذب بود که لپ های باسنش و شورت لامبادایی که پوشیده بود هم نمایان میشد و کاملا مشخص بود دستامو مشت کردم رفتم به سمت هانیه!
_هانیه این چه وضعشه؟!
نمیدونی از پشت لباست چه دید افتضاحی داره سریع باش برو عوضش کن
هانیه دستمو کشید برد سمت رختکن و گفت
_دفعه اخرت باشه که دخالت میکنی تو این چیزا صنم دلیل نمیشه حالا که به زور و هزار خواهش اووردیمت جشن و خوش گذرونی مارو خراب کنی به کار خودت برس
بی اهمیت به حرفش یه نیشگون از رونش گرفتم و گفتم
_سریع باش عوضش کن
هولم داد و رفت روی پیست رقص به رقصیدن و دانس کردنش ادامه داد

1403/07/03 17:42

#دلبر_هات💜
#پارت_4

بغض گلومو گرفته بود
عجب غلطی کردم که اومدم
اخه من تحمل نداشتم رفیقامو تو این حالت ببینم منی که دختر بودم با دیدن هانیه تحریک میشدم چه برسه به...
اصلا ولش کن به من چه هرکار دوست دارن بکنن
رفتم سمت پیست رقص و دختر پسرهایی رو درحال رقص میدیدم که همون وسط از هم لب و ماچ میگرفتن و براشون مهم نبود اصلا طرف مقابلش کی هست که دارن باهاشون این چیزارو تجربه می‌کنن
اما
اتنا چرا نبود?!
من آتنا رو چرا نمیدیدم
چشم چرخوندم دور تا دور سالن رو گشتم ولی از آتنا خبری نبود
دلشوره گرفتم و به سمت باغِ حیاط رفتم
و هی صدا میزدم
آتنا....
آتنا.......
داشتم همه جای باغو میگشتم که یهو پام گیر کرد توی گِل
_اَه لامصب
هرکاری میکردم پام در نمیومد
اونجا همه مست بودن من از کی کمک میخواستم?!
گوشیو از کیفم در اووردم و با هانیه تماس گرفتم
لعنتی!
جواب نمیداد
البته اون تو سر و صدا زیاد بود حتما نمیشنید
غرق توی گوشی موبایلم بودم که یهو دستی رو روی شونم حس کردم
سرمو بالا گرفتم و....

1403/07/03 17:49

#دلبر_هات💜
#پارت_5
چشمم به یه پسر جذاب افتاد
هِی خانوم حالتون خوبه?!
محو تماشای قد رعناش و استایل خفنش شده بودم و متوجه حرفش اصلا نشدم
وای خدای من
جذاب ترین پسری بود که تو عمرم میدیدم
تیشرت سفید تنش بود...
سه تا از دکمه های تیشرت سفیدش باز بود و سیکس پکاش از روی تیشرت هم مشخص بود
چشم و ابروی مشکی و موهای پرپشت
بازوهای درشت و رگ دست
من تو فیلمای ترکیه همچین پسری دیده بودم
اب دهنمو قورت دادم
و به خودم اومدم
_خانوم میگم حالتون چطوره خوبید؟!
_مرسی خوبم شما خوبید ؟!
_خندش گرفت و گفت سلامت باشید منظورم این بود پاتون که تو گِل گیر کرده وضعیتش چطوره کمک می‌خواید؟! دستشو به سمتم دراز کرد که کمکم کنه دستشو گرفتم و از داخل اون چاهه گِل بزرگ و عمیق خودمو کشیدم بیرون
نمی‌دونم چیشد همه چی تو یکی دو ثانیه اتفاق افتاد همینجور که دستمو میکشید بلند شدم و پرت شدم تو بغلش
حس خوبی داشتم ولی
خودمو سریع جمع و جور کردم
_ببخشید معذرت می‌خوام
_اشکالی نداره یه اتفاق کوچیک بود
یه اتفاق کوچیک؟!
من تو عمرمم نمیدیدم تو یه اتفاق کوچیک بغل همچین پسری بیفتم و یا دستشو بگیرم...
اتنا رو دیدم که بدو بدو داشت به سمتم میومد
هییییییعی کشید و گفت
وای این چه وضعه سر و ریخته
داد کشیدم سرش و گفتم کجا بودی
_هیس ساکت باش
دسشویی بودم چته
آبرومونو بردی چه وضعشه
شلوار سفیدتو کردی قهوه ای چجوری بااین وضع میخوای بیای داخل????!!!!!!
_آتنا چشمش به پسر جذابی که کنارمون ایستاده بود افتاد و گفت
س س س سلام!
شما کاری داشتید اینجا
حتی اتنا هم از شدت جذابیت پسره به لکنت افتاده بود

1403/07/03 17:59

#دلبر_هات💜
#پارت_6
_سلام!
نه من کاری نداشتم
فقط خواستم به دوستتون کمک کنم
نمیدونستم دوستاش اینجا هستن اخه خیلی تنها بود کسی ام نبود کمکش کنه
چه دوستای نامردی هستید واقعاا!
حتی اون پسر هم متوجه این شده بود که من دوتا دوست به ظاهر صمیمی ولی نامرد دارم..
آتنا رو بهش وایساد و در جواب گفت:
_نه ما اون قدرام که فک میکنید نامرد و بد نیستیم ما جونمونم برا هم...
همین که داشت صحبت میکرد پسره حرفشو قطع کرد و گفت
اوکی
شب خوش به سمت من برگشت و گفت میبینمت داخل
البتهه اگه بتونی بااین لباسا بیای
خندید و رفت
من محو راه رفتنش شده بودم که یهو دیدم اتنا یه مشتی به دستم کوبید و گفت
_هِی صنم حواست کجاست؟!
خودمو جمع و جور کردمو گفتم
_حواسم همین جاست! اینارو ول کن حالا بگو لباسامو چیکار کنم
گندش بزنن همین روز که من سرتا پا سفید پوشیدم باید این جوری میشد!!!؟
_من لباس اووردم
بیا بریم بهت بدم فقط نمیپوشم و نمیخوام و اینا نداریم چون لباسم دکلته هست و پشت کمرش هم کلا بازه
اما خیالت راحت بلنده و کوتاه نیست
با خودم گفتم بلاخره هرچی باشه از سر و وضع گِلی و کثیفی که الان دارم خیلی بهتره
رفتیم لباسو برداشتم و به سمت رختکن رفتم.
مشغول پوشیدن لباس شدم
_ اوه !خدای من این لباس خیلی برام تنگه دارم توش خفه میشم
ترکیب لباس قرمززززز با پوست سفیدم محشر شده بود
خودمونیما
ولی چقد بهم میاد
کاش یه رژ قرمز داشتم میزدم
صورتم خیلی بی روح بود فقط یه ریمل زده بودم.
رفتم بیرون و اتنا و هانیه با دیدن من چشماشون برق زد و شگفت زده شدن!
_وای دختر تو معرکه ای! چجوری این هیکل بی نقصت و زیر اون مانتو های گله گشاد قایم میکنی
_خب حالا انقد ازش تعریف نکن اتنا پررررو میشه
ولی بدون شوخی عالی شدی واقعا معرکه ای!
هانیه و اتنا رفتن سمت میز بار تا از کمی از طعم الکل و مزه های روی میز بچشن
اما به من گفته بودن اصلا نمیخوریم!
خواستم برم سمتشون ولی با خودم گفتم ولشکن به من چه اصلا بازم هولم میدن .
مشغول تماشای دیگران بودم که بازم چشمم به اون پسر افتاد که داشت قدم زنان میومد سمتِ من.
_سلام!
سلام پات بهتره؟!
_اره بهتره راستی وقت نشد تشکر کنم خیلی ممنون که کمکم کردی اگه تو نبودی الان همچنان من تو اون چاه پر از گِل گیر افتاده بودم‌
_خواهش میکنم من که کاری نکردم.
راستی اسم من میکائیلِ 29 سالمه و کارم مشاور املاک. درر کنارش نمایشگاه ماشین هم دارم.
تو دلم گفتم وای این پسر چقد کلاس میزاره ! اصلا از کجا معلوم راست میگه یه پسر 29 ساله چجوری دوتا شغل پر در امد میتونه داشته باشه
_خوشبختم
منم صنم هستم و دانشجو ام
20 ساله.

1403/07/03 18:42

#دلبر_هات💜
#پارت_7



_خوشبختم
راستی صنم خیلی بااین لباس زیبایی حتی میتونم بگم تو با سادگیت از کل دخترای اینجا زیباتری
قند تو دلم اب شد.
در جواب بهش گفتم.
مرسی لطف داری.
گرم صحبت باهم شده بودیم که یهو یه دختری اومد از پشت میکائیل رو بغل کرد
و با صدای گوش خراش و جیغ جیغویی گفت
واااااییییی میکائیل جونم دلم برات یکذره شده بودددد
میکائیل رو به دختر کرد و گفت
سنا!
تویی؟!
_آره منم دیگه دیوونه بغلم نمیکنی؟!
میکائیل خودشو عقب کشید و گفت
چه خبرا دختر نیستی کم پیدایی
_من که هستم میکائیل جون ولی انگار تو نیستی و دیگه با ماها نمیپلکی شیطووووون نکنه ازدواج کردی؟!
نیشخندی زد و گفت:
ازدواج!!!!!!
من؟!
هرکی ندونه تو بهتر میدونی من اصلا تو این فازا نیستم
_جون
تو فاز چیی پس بکُنی و در بری؟!

چیییییی گفت؟!!!!!!!!!!!
اون لحظه حس کردم اشتباه شنیدم
واقعا پشمام ریخته بود
این چه طرز صحبت بود دختره چقد چندش و بد دهن بود
اونجارو ترک کردم و رفتم سمت هانیه و اتنا
که مشغول رقصیدن بودن....
یهو صاحب اون پارتی اومد و میکروفون رو از دست دیجی گرفت و رو به مهمونا گفت
خب خب رقصیدن دیگه بسه همه برن سمت میزا بشینن که قراره جرعت حقیقت بازی کنیم
از الان بگم هرکسی که جنبه ی بازی نداره نیاد شرکت نکنه اقا!!!!!
نمیخوام مثل دفعه ی قبل مشکلی پیش بیاد دعوا بشه
فهمیدید؟!!!!!!
همه بله ای گفتن و به سمت میزا رفتن
من رفتم سمت رختکن که لباسمو عوض کنم و به سمت خوابگاه حرکت کنم‌.
اما اتنا و هانیه بازم نذاشتن و با اصرار های فراوانی که داشتن من موافقت کردم که تو بازی شرکت کنم.
البته اگه من میرفتم کی حواسش به این دوتا *** که مست و پاتیل بودن میبود؟!!!!
کی واقعا؟!!!!!! تو اون پارتی همه هم دیگرو میشناختن و من فقط بینشون غریبه بودم چون همه اسمای همدیگرو میدونستن
شروع کردن جرعت حقیقت و بطری رو به سنا چرخید....

1403/07/03 18:54

#دلبر_هات💜
#پارت_8
سینا رو به سنا گفت ؟!
خب دختر جون جرعتی یا حقیقت؟!
_امممممممممم بزار فکر کنم ددی
جرعت
_ اوه !
سنا خانوم جرعتو انتخاب کرده درست شنیدم؟؟؟! ببین مطمئنی که جرعت دیگه؟! بعد که گفتم نزنی زیرش
_عححححح سیناااا اذیتم نَتُن
صداشو بچه گونه کرده بود و با لحن بچه گونه با اون همه پسر حرف میزد و واقعا برا من این لحن صحبت کردن چندش به نظر میومد
_ اوکی خودت خواستی خانوم کوچولو
بلند شو شلوارتو در بیار

همه شوک شدن و قیافه هاشون پوکرشد
میکائیل رو به سینا گفت
_سینا!
این چیه میگی ! یچی درست بگو پسر
_نه دیگه قرار شد بی جنبه بازی در نیارید سنا باید میدونس وقتی بین این جمع مست جرعتو انتخاب میکنه باید به فکر این چیزاشم باشه
_ دعوا نکنید دعوا نکنید باشه در میارم
انگار خودش از خداش بود که این کارو بکنه😐
شوک شده بودم!
بدنم میلرزید و‌شر شر عرق میریختم انگار اون من بودم که قراره شلوارمو در بیارم از خجالت داشتم ذره ذره اب میشدم.
_شورتمم در بیارم دیگه؟!!!!!
انگار خودش خوشش اومده بود از این کار و اصرار داشت شورتشم در بیاره
_ولشکن شورتو گفتم شلوار
باشه ای گفت و شلوارشو بین اون همه پسر پایین کشید
ولی از حق نگذریم عجب رون و پایی داشت.
روی پاهاش تمام تتو بود
منی که دختر بودم عاشق پرو پاچه ی سنا شدم چه برسه به بقیه.....
_خبببب راحت شدی سینای عوضیییی بیجول
بیا حالا خودت شلوارمو بکش بالا دیگه من که نمیکشم!

1403/07/03 19:07

💦🔞🔥 دلبر هات
#12


چند بار پلک زدم تا تاری چشمم بر طرف شد و به
میکائیل نگاه کردم.
بی تفاوت به سیگارش پک عمیقی زد و بهم خیره شد.

لعنت بهش،اون مرد خیلی خوب بلد بود با روان آدم
بازی کنه.
میکائیل که متوجه شده بود من به هیچ عنوان
نمی بوسمش بازم شیشه رو روی میز گذاشت.

انگار با زبون بی زبونی داشت تهدید می کرد.

با اینکه حسابی ترسیده بودم اما چونه م رو با تخسی
بالا انداختم و گفتم:
- باشه...سوسک

میکائیل پوزخندی زد و سرش رو به علامت باشه
تکون داد. انگار داشت شجاعتم و مسخره می کرد.
صدای هو کشیدن همه بلند شد.

کسی توی اون جمع پیدا نمیشد که حجب و حیا داشته
باشه و همگی یه جای کارشون میلنگید واسه همین
تعجب کردن که سوسک و انتخاب کردم.

آتنا با چشمای گشاد شده گفت:
- اوه...ببینید چه دختر شجاعیه
کیف کنید... رفیق خودمه ها

سنا ادامسش رو باد کرد و بعد از ترکوندن گفت:

- فکر کن دست و پای کوچولوش بره اون تو موها
شاخکاش یه جاهایی رو لمس کنه
وای آدم حالی به هولی میشه

میکائیل بی توجه به مسخره بازی بچه ها از جاش بلند
شد و در حالیکه به میز اشاره می کرد گفت:

- طبق قانون بازی باید این رو دراز بکشی چون همه
باید ببینن
استثنا هم نداریم

باورم نمیشد توی همچون دردسری گیر افتادم،چطور
همچون حماقتی کرده بودم؟
اصلا چرا به آتنا اعتماد کردم؟

چشمای شرور میکائیل خیلی عصبیم میکرد.

در حالیکه سرم گیج می رفت به درخت پشتم تکیه دادم
و گفتم:

- آتنا،من دیگه... نمیتونم
پاشو بریم... لعنتی
اینجا کجاست... منو اوردی؟


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:28

🔥💦🔞 دلبر هات
#14
خیلی عجیب بود توی حال بدی که فقط دلم میخواست
فرار کنم هواسم به ادکلنش بود.

به گمونم اون مرد طلسمم کرده بود و الا من در برابر
هیچ *** اونجوری کوتاه نمیومدم.

وارد ویلا که شدیم میکائیل همونجا وسط سالن ولم
کرد و چند تا قدم عقب رفت.

و بعد شیشه رو تکون داد:
- بجنب دختر،وقت نداریم
برای اینکه راحت تر ببینم دامنت و بکش بالا

میخواستم یه چیزی بارش کنم تا هوس نکنه بهم
دستور بده اما در شیشه رو که باز کرد نفسم رو بلعیدم
.
و ُبراق بهش خیره شدم
اصلا دلم نمیخواستم فکر کنه ترسیدم ولی در واقع
داشتم پس میفتادم.

با اینکه تمام بدنم می لرزید و میل زیادی داشتم گریه
کنم تمام شجاعتم رو جمع کردم و دستم رو داخل
شیشه بردم.
یه حس مزخرفی داشتم که نگو.
حالت تهوع،احساس تنفر،جیغ ته گلو،بغض توی
چشما،و دندونایی که دلم میخواست گلوی میکائیل رو
گاز بگیرم.

همه ی اینا از من یه دختر در حال انفجار می ساخت.
با هزار بدبختی انگشتام رو توی شیشه فرو کردم و
وقتی شاخک هاش رو روی انگشت هام حس کردم
همه چیز و فراموش کردم و یهو چنان جیغ بلندی
کشیدم که میکائیل صورتش درهم رفت و با اون حالت
چندش گفتم:

- باشه باشه...فقط درش و ببند... میبوسمت میبوسمت

نمیدونم چشمام تار میدید یا چشمای میکائیل برقی زد.

در حالیکه پوزخند کنج لبش نشسته بود روی دسته ی
مبل نشست و بعد از اینکه در شیشه رو بست و گفت:
- دختر باهوش...
باید از اول همینکار و میکردی
البته من از دخترای جسور خوشم میاد،زود وا ندادی

نگاهش یه حس خاص داشت،وحشی و یاغی به نظر
میرسید، یجور تیپ خاص که هم ازش حساب می بری
هم میخوای یه بلایی سرش بیاری.


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:32

🔥💦🔞 دلبر هات
#16
وقتی میکائیل بازم به طرفم اومد ناخودآگاه قلبم تند تر
میکوبید:
- آرزوی هر دختری اینه که من ببوسمش و...
حرفش رو تکمیل نکرد اما با هیزی به اندامم نگاهی
انداخت و زبون روی لبش کشید:
- به خودت افتخار کن که قراره هم ببوسمت هم
بک*نمت...

حرفش اینقدر زشت بود که آرزو میکردم کاش از اول
ندیده بودمش، کاش هیچ وقت به این مهمونی کذایی
نیومده بودم.

کاش الان توی تخت خوابم دراز کشیده بودم و ماهی
سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو میخوندم.

اون مرد هربار به طرفم میومد یه آرزوی محال
میکردم.
با اینکه تا به حال ندیده بودمش و یجورایی ازش متنفر
بودم.
اون منو با حرفاش غافل گیر می کرد

وقتی پشتم به دیوار برخورد کرد استرس گرفته بودم
و قلبم روی هزار میزد.
میکائیل دستش رو کنار لبش کشید و لبخند زد،انگار
توی ذهنش داشت لختم می کرد.

خوب میدونستم اون مرد قطعا با زن های زیادی
رابطه داشته و اغوا کردن یه دختر مثل من براش
خیلی راحته اما نمیدونست به راحتی دم به تله نمیدم.

داشتم دنبال راه فرار میگشتم که روبروم وایساد.
با اینکه حس میکردم دارم بیهوش میشم و چشمام
روی هم می افتاد زل زدم توی چشماش و گفتم:
- به من نزدیک نشو و الا جیغ میکشم
- جیغ بزن عزیزم
اینجا کسی به دادت نمیرسه

و بعد فاصله ی بین مون رو با یه قدم بلند پر کرد و
کامال از جلو بهم چسبید.

کارش اونقدر یهویی بود که لال شدم.
میکائیل از هنگی من استفاده کرد،یه دستش رو به
دیوار تکیه داد و با دست دیگه ش یه طره از موهام
رو دور انگشتش پیچید و با خشونت به طرف خودش
کشید:
- اگه همون اول میومدی بغلم ممکن بود بهت راحت
بگیرم اما...
مکثی کرد و ادامه داد:
- حالا قانون اول...
از این به بعد سعی کن دختر خوبی باشی و حرف
گوش بدی و الا خودت ضرر میکنی
من عادت ندارم حرفم و دوبار تکرار کنم
صداش آروم و دورگه بود،بوی خوبی هم میداد.شبیه
بوی شرابی که فقط یه قلوپ ازش خورده بودم و
سیگار.
مخلوط بود.


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:40

🔞🔥💦 دلبر هات
#17


با اینکه تعادل نداشتم دندونام رو روی هم سابیدم و به
تخت سینه ش کوبیدم:
- به من دستور نده...
قانونات و هم نگه دار واسه خودت

میکائیل ضربان قلبم رو بالا برده برده.
ولی وقتی بهم نزدیک تر شد دیگه نتونستم نفس بکشم

عطر خاص و هیکل لاغر و رو فرمش منو وادار
می کرد بهش نگاه کنم.

سرش رو نزدیک آورد و با لحن آرومی که روحم رو
تو قفس زندانی می کرد گفت:
- قانون دوم،هیچ وقت توی چشمام نگاه نکن مگه
اینکه خودم بهت بگم

با این که از نزدیکی با یه پسر داشتم قبض روح
میشدم پوزخندی زدم و جواب دادم:
- وای ترسیدم...

میکائیل حرفم رو با یه پوزخندی قطع کرد و دستش
لای پاهام لغزید:
- سوسک و بندازم اینجا بیشترم یترسی خوشگلم

و بعد آروم آروم دامن بلندم رو بالا کشید.

جوری بهم خیره نگاه میکرد که مسخ شده بودم.

انگار منو طلسم کرده و نمیتونستم حرف بزنم. دامنم رو که بالا کشید دستش رو نوازش وار روی
کشاله های رانم حرکت داد و کم کم انگشتاش به
طرف شورتم رفت:
- خوشبحال آقا سوسکه که قراره اون کلوچه ی
خوشگل و ببینه
نظرت چیه خودم برات بذارمش؟
قول میدم اذیت نشی

احساس خطر که کردم به عقب هلش دادم و جیغ
کشیدم اما میکائیل از جاش تکون نخورد و به کارش
ادامه داد.
وقتی فهمیدم راه فراری ندارم به ناچار گفتم:
- باشه باشه ... میبوسمت
بهم دست نزن بدم میاد

میکائیل با رضایت سری تکون داد و گفت:
- حالا بهتر شد،دختر باهوشی هستی


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:40

💦🔥🔞 دلبر هات #18


میکائیل دستش رو عقب کشید اما اینبار به جای اینکه
به بدنم کاری داشته باشه دستش رو دور کمرم پیچید و
منو به خودش نزدیک کرد:
تو سک*سی ترین دختری هستی که تا به حال دیدم

نگاهم به لباش بود که هر لحظه جلوتر میومد و منم تا
جایی که میشد عقب رفتم.
حس میکردم مثل یه بره ی بی دفاع توی دست یه
گرگ اسیر شدم.

میکائیل که کلافه شده بود دستش رو پشت گردنم
گذاشت و منو ثابت نگه داشت،بعد لبم رو بوسید.

من برای اولین بار بود که بوسیده میشدم و تا به حال
طعمش رو نچشیده بودم. ولی توی عالم خواب و بیدار احساس میکردم دارن
منو میکشن.

نفسم بالا نمیومد و حس خوبی به اون لبا که ماهرانه
منو میبوسید نداشتم.
برای اینکه بتونم سر پا وایسم به پیراهنش چنگ زدم
و این جری ترش کرد.
جوری منو با ولع میبوسید که انگار عاشق و معشوق
هستیم.
کم کم احساس کردم پاهام داره شل میشه و نتونستم
سنگینی بدنم رو کنترل کنم.

میکائیل دستاش رو دور کمرم پیچید و همون طورکه
منو میبوسید به طرف مبل برد.
برای یه لحظه سرش رو عقب کشید و خیره به چشمام
که داشت بسته میشد گفت:
- اصلا نگران چیزی نباش
من حواسم بهت هست
بزودی میبینمت

بعد از اون دیگه نفهمیدم چی شد،نفهمیدم چقدر به
بوسیدنم ادامه داد.
فقط احساس گرما میکردم انگار توی سرمای زمستون توی برف گیر کردم و
یکی منو محکم بغل کرده تا سرما رو کمتر حس کنم.

*
*
با صدای بچه ها کم کم هوشیارتر شدم و غلتی توی
جام زدم.
سرم بدجوری سنگین بود،پلکام از اون بدتر.
توی خواب همش سرم گیج می رفت.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:41

🔥💦🔞 دلبر هات
#19
زهرا با اون صدای جیغ جیغوش وارد اتاق خوابگاه
شد و گفت:
- وای هنوز که خوابید
امروز نظافت داریم بلند شید برید صبحانه الان میان
واسه سرکشی

دستم و روی گوشم گذاشتم و غر زدم:
- زهرا تو رو خدا ساکت شو خوابم میاد
- بله منم تا نصف شب برم تو پارتی و خراب بازی باشم
خوابم میاد
بلند شو ببینم

با حرف زهرا یهو یادم اومد با آتنا و هانیه رفته بودم
به اون بازی جرات و حقیقت کذایی.

یادم میومد من باید سوسک مینداختم تو شورتم.
با یادآوری اون لحظه که میکائیل شیشه ی سوسک و
روی میز گذاشت یهو از جا بلند شدم و پتو رو کنار
زدم.

شلواری که تنم بود و اصلا یادم نمیومد کی پوشیدم.
توی حالت شوک زده ای به بدنم دست زدم و گفتم:
- بچه ها کی منو دیشب آورد خوابگاه؟
لیلا سرش رو از زیر تخت من بیرون آورد و گفت:
- معلومه دیگه،آتنا و هانیه
بیهوش بودی وقتی اوردنت
انگار توی ماشین بالا آورده بودی و اصلا حالت
خوب نبود

دستم رو روی صورتم کشیدم و فکر کردم تا اتفاقات
شب قبل رو یادم بیاد اما هر چی بیشتر فکر می کردم
،کمتر به نتیجه می رسیدم.
با صدای زهرا به ناچار از تخت پایین پریدم و به
طرف سرویس رفتم.
حتما بعد از صبحانه به آتنا زنگ میزدم و ماجرا رو
می پرسیدم.

صبحانه رو که خوردیم به آتنا زنگ زدم،تقریبا داشتم
ناامید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشم
پیچید.
خمیازه ای کشید و گفت:
- چه خبرته سر صبحی؟
اگه گذاشتی دو دیقه بخوابیم

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم:
- اتنا ...من چرا دیشب بیهوش شدم؟
لیلا میگه حالم خوب نبود منو آوردید خوابگاه
خودتونم لباسام و در آوردید!

- خانوم و باش...یعنی اصلا یادت نیست؟
- نه والا...بگو منم بدونم

- نوشیدنی منو جای آب آلبالو سر کشیدی
چون عادت نداشتی یهو حالت بد شد
توی ماشین منم بالا آوردی گند زدی به همه جا
حالا باید ببرمش کارواش

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:42

🔞💦🔥 دلبر هات
#20


باورم نمیشد و اصلا یادم نمیومد همچین کاری کرده
باشم با این حال گفتم:
- واقعا شرمنده م،اصلا یادم نیست
این تجربه شد دیگه همچین مهمونی هایی نیام

- اره دقیقا...واسه منم تجربه شد
معلوم بود اهل همچین جاهایی نیستی

با اینکه حرفش بهم برخورده بود اما بروی خودم
نیاوردم و با یه خداحافظی سرد تماس رو قطع کردم.
وقتی یادم میومد چه صحنه هایی توی مهمونی دیدم
مو به تنم سیخ میشد.

تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم و برم سراغ کارام.
هر چی که بود گذشت و باید ازش تجربه میگرفتم.
فقط نمیدونستم با اون دلشوره ی لعنتی باید چکار کنم!

تقریبا دم دمای غروب بود و هنوز دلشوره داشتم که
یه پیام توی تلگرام واسم فرستاده شد.

کتاب و گذاشتم کنار و وقتی تلگرام و باز کردم برای
چند ثانیه قلبم وایساد و شبیه به یه آدم سکته ای به
تصویر توی گوشیم زل زدم.
حتی نمیتونستم پلک بزنم یا نفس بکشم.

نفسم بالا نمیومد و احساس می کردم دارم میمیرم.
اصلا نمیفهمیدم کجام،یا چه اتفاقی داره میفته.

فقط به گلوم چنگ زدم تا شاید یکم اکسیژن بهم برسه.
سرم گیج می رفت و وقتی قلبم شروع کرد به تپیدن
احساس می کردم دارم جون میدم.

پایین عکس نوشته شده بود:
- تو خیلی هاتی دختر
شب خیلی خوبی بود
هنوز ناله هات توی گوشمه
اگه اوکی هستی یه قرار دیگه با هم بذاریم؟

با اینکه دستام میلرزید و همش غلط تایپ میکردم
گفتم:
- تو...تو کی هستی؟
چند ثانیه ی بعد ایموجی تعجب روی صفحه ظاهر شد
و گفت:
- یعنی به همین زودی منو فراموش کردی؟
نکنه عکسات و دوست نداشتی

اشکم مثل سیل روی گونه هام میریخت و با بدبختی
نوشتم:
- اینا فتوشاپه...تو تو کی هستی؟

- اینا فتوشاپه ...خال روی تپلتم فتوشاپه؟
و بعد عکس بعدی ارسال شد.

لای پام از نمای نزدیک با اون خال سیاه که مثل پتک
توی سرم کوبیده میشد.

با بیچارگی دستم رو روی سرم گذاشتم و روی زمین
وا رفتم و زیر لب گفتم:
- خدایا بدبخت شدم

چند تا پیام دیگه ارسال شد اما اونقدر چشمام تار میدید
که اصلا متوجه نمیشدم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:43

🔞💦🔥 دلبر هات
#21

فقط دلم میخواست یکی یه چاقو بهم بده تا خودم و
بکشم.

احساس خفگی میکردم و هر چقدر به گلوم چنگ
میزدم اکسیژن به ریه هام نمی رسید.
دنیا یه شبه روی سرم خراب شده و زندگیم دست
آدمی افتاده بود که انگار کلی ازم عکس و فیلم داشت.
همه چیز شبیه یه شوخی کثیف بود.
یا یه کابوس وحشتناک.
قلبم میلرزید و استرس بدی به جونم افتاده بود.

قبل از اینکه بچه ها بفهمن خودم و رو به سرویس
رسوندم و توی یکی از دستشویی ها چپیدم تا کسی
نفهمه چه بلایی سرم اومده و بتونم درست فکر کنم.
به هر بدبختی بود از تلگرام خارج شدم و به آتنا زنگ
زدم تا ازش بپرسم شب قبل چه اتفاقی برام افتاده اما
جوابم رو نداد.

بعد با همون دستای لرزون به هانیه زنگ زدم و
جوابی دریافت نکردم.
انگار هر دو یه دفعه مرده بودن.

دوباره برگشتم تلگرام و وارد پیوی شدم.
با عجله عکسا رو پاک کردم و خواستم طرف رو
بلاک کنم که پیامش روی صفحه ظاهر شد:
- خب مغز فندقی اصل فیلما و عکسا دست منه
چی و پاک میکنی؟
- تو رو جون عزیزت بگو چی میخوای؟

واقعا داشتم التماس میکردم و اشکام بند نمیومد.
حس میکردم منو دارم میبرن طرف طناب دار،همون
قدر وحشت زده و استرسی بودم.
طرف پشت خط تایپ کرد:
- اها حالا شدی یه دختر خوب
من فقط یه چیز ازت میخوام
در ضمن اگه کاری و که میگم انجام ندی عکسات
اول تو دانشگاه پخش میشه بعد تو گوشی جوونای
روستا تون دست به دست میچرخه تا به بابا و مامانت
برسه
یه دستم رو روی سرم گذاشتم تا کنترلم رو به دست
بیارم و با بدبختی تایپ کردم :
- چرا اینکارو باهام میکنی؟
مگه من چکار کردم؟
- تو بذار به حساب اینکه ازت خوشم اومده
- لطفا...من...من بخدا پول ندارم
#رمان_صحنه_دار

1403/07/03 19:45