اوج لذت
738
اصلا برگردیم من نمیخوام اینجوری ، هروقت کارت
تموم شد بیایم.
لبخندی زد و دستاشو دور شونم حلقه کرد منو به
خودش چسبوند.
خواست حرفی بزنه که همون لحظه پسرک با
ظرف بستنی من برگشت.
_ممنون پسر جون.
حامد بود که تشکر کرد و بعد از جیبش تراولی در
اورد طرف پسر گرفت.
پسرک تراول گرفت با کلی احترام گذاشتن تشکر
کرد رفت.
_جوجه فقط برای خودت سفارش دادی ؟
از بغلش بیرون اومدم جلو اومدم قاشق بستنی
برداشتم
_ببخشید دیگه فکر کردم تو وقت نداری بستنی
بخوری .
حامد با پرویی قاشق و ظرف بستنی از دستم
گرفت شروع کرد خوردن.
_انقدر تیکه نندازه جوجه ، الان که اینجام دیگه.
از اینکه انقدر خونسرد بود کلافه شده بودم.
حتی نمیخواست توضیح بده چی شده و یه معذرت
خواهی درست حسابی بکنه؟
_حامد تموم کن دیگه ، من خسته شدم انقدر
خودمو زدم به *** بودن و وانمود کردم
نمیفهمم...نمی خوای باهام حرف بزنی؟ من زنتما ،
تا کی نمیخوای منو ادم حساب کنی؟
حامد داشت تو سکوت فقط به حرفام گوش میکرد. با تموم شدن حرفام بستنی روی میز گذاشت کامل
طرف من چرخید.
حالت صورتش کامل جدی شده بود و دیگه اثری
از لبخندا ی ریزش نبود.
نفس عمیقی کشید گلویی صاف کرد
_ازم شکایت کردن!
ابرو هام بالا پرید و با گیجی نگاهش کردم.
_یعنی چی؟
حامد دستی توی موهاش کشید و ادامه داد
_چندماه پیش یه جراحی ساده داشتم اما وسط عمل
بیمار یهو طاقت نیاورد تموم کرد ، از دست منم
کاری بر نمیومد. هممون متعجب بودیم چون اصلا
اونقدر جراحی بزرگی نبود که بخواد به مرگ ختم
بشه البته خب همیشه تو جراحی ها این خطر
وجود داره...
#رمان
#رمان_صحنه_دار
1403/06/31 15:21