🔞🔥💦 دلبر هات
#22
نگاهم به صفحه ی گوشی بود و همش دعا دعا
میکردم که بتونم مشکل رو با حرف زدن حل کنم:
- من ازت پول نمیخوام
اگه میخوای بدونی ازت چی میخوام تا نیم ساعت
دیگه میای به کافه فانوس که نزدیک خوابگاهه
فعلا بای دختر کوچولو
داشتم از شدت ضعف و استرس بالا میاوردم اما خودم
رو جمع و جور کردم و بلند شدم.
با گریه هیچی درست نمیشد.
باید خودم رو نجات میدادم.
اگه بابا و مامانم می فهمیدن چه غلطی کردم سکته
میکردن،آبروشون توی روستا می رفت و همه بابام
رو سرزنش میکردن که اجازه داد من درس بخونم و
به شهر بیام.
وقتی به اون چیزا فکر میکردم دیوونه میشدم.
فورا لباسام رو پوشیدم و بی توجه به سوال پرسیدن
بچه ها از خوابگاه بیرون زدم.
کافه حدودا بیست دقیقه با خوابگاه فاصله داشت و من
با سرعت بالا شروع کردم به دوییدن توی خیابون،
چون اصلا به ذهنم نمی رسید میتونم ماشین بگیرم.
فقط میخواستم هر طور شده برسم.
با هر قدمی که به جلو برمی داشتم با خودم فکر می
کردم اون آدم کیه؟
کم کم داشت یادم میومد تمام طول مهمونی من
سرگیجه داشتم و احساس خواب آلودگی میکردم.
حتما توی نوشیدنیم یه چیزی ریختن.
همه ی اینا تقصیر آتنا و هانیه بود و توی اولین
فرصت باهاشون حرف میزدم.
با اینکه چشمام سیاهی می رفت تمام مسیر و دوییدم تا
به کافه رسیدم.
جلوی در دستم رو به دیوار گرفتم و اجازه دادم تا
نفسم جا بیاد.باید آرامشم رو در مقابل اون آدم حفظ
میکردم تا بتونم راضیش کنم عکسا و فیلما رو پاک
کنه
چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از این که شالم رو
درست کردم وارد کافه شدم.
تمام بدنم به شکل تابلویی میلرزید و هر کی منو میدید
میفهمید یه بلایی سرم اومده.
با اینکه روز بود کافه به خاطر دیزاین قهوه ای و
طلایی که داشت تاریک تر دیده میشد،به اطراف چشم
چرخوندم و فقط یه مرد تنها رو انتهای کافه پیدا کردم.
بقیه یا دختر بودن یا همراه داشتن و معلوم بود منتظر
کسی نیستن.
#رمان_صحنه_دار #رمان
1403/07/03 19:49