The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

🔞🔥💦 دلبر هات
#22
نگاهم به صفحه ی گوشی بود و همش دعا دعا
میکردم که بتونم مشکل رو با حرف زدن حل کنم:
- من ازت پول نمیخوام
اگه میخوای بدونی ازت چی میخوام تا نیم ساعت
دیگه میای به کافه فانوس که نزدیک خوابگاهه
فعلا بای دختر کوچولو

داشتم از شدت ضعف و استرس بالا میاوردم اما خودم
رو جمع و جور کردم و بلند شدم.
با گریه هیچی درست نمیشد.
باید خودم رو نجات میدادم.
اگه بابا و مامانم می فهمیدن چه غلطی کردم سکته
میکردن،آبروشون توی روستا می رفت و همه بابام
رو سرزنش میکردن که اجازه داد من درس بخونم و
به شهر بیام.
وقتی به اون چیزا فکر میکردم دیوونه میشدم.

فورا لباسام رو پوشیدم و بی توجه به سوال پرسیدن
بچه ها از خوابگاه بیرون زدم.
کافه حدودا بیست دقیقه با خوابگاه فاصله داشت و من
با سرعت بالا شروع کردم به دوییدن توی خیابون،
چون اصلا به ذهنم نمی رسید میتونم ماشین بگیرم.
فقط میخواستم هر طور شده برسم.

با هر قدمی که به جلو برمی داشتم با خودم فکر می
کردم اون آدم کیه؟
کم کم داشت یادم میومد تمام طول مهمونی من
سرگیجه داشتم و احساس خواب آلودگی میکردم.
حتما توی نوشیدنیم یه چیزی ریختن.
همه ی اینا تقصیر آتنا و هانیه بود و توی اولین
فرصت باهاشون حرف میزدم.

با اینکه چشمام سیاهی می رفت تمام مسیر و دوییدم تا
به کافه رسیدم.
جلوی در دستم رو به دیوار گرفتم و اجازه دادم تا
نفسم جا بیاد.باید آرامشم رو در مقابل اون آدم حفظ
میکردم تا بتونم راضیش کنم عکسا و فیلما رو پاک
کنه

چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از این که شالم رو
درست کردم وارد کافه شدم.
تمام بدنم به شکل تابلویی میلرزید و هر کی منو میدید
میفهمید یه بلایی سرم اومده.

با اینکه روز بود کافه به خاطر دیزاین قهوه ای و
طلایی که داشت تاریک تر دیده میشد،به اطراف چشم
چرخوندم و فقط یه مرد تنها رو انتهای کافه پیدا کردم.
بقیه یا دختر بودن یا همراه داشتن و معلوم بود منتظر
کسی نیستن.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:49

🔥💦🔞 دلبر هات
#23
آب دهنم رو قورت دادم و با قدمای تند و بلند به طرف
مرد مرموز راه افتادم.
به میز که رسیدم دور زدمش و وقتی کاملا روبروش
وایسادم چند ثانیه خشکم زد.

چرا اون آدم و فراموش کرده بودم؟
ماجراهای شب قبل مثل یه فیلم زنده از جلوی چشمام
رد شدن،شیشه ی سوسک و رفتن د اخل ویلا و
بوسیدنش...
بعد دیگه هیچی توی ذهنم نبود.
همه چیز مثل یه صفحه ی تار و مه آلود توی خاطرم
ثبت شده بود.

با اون قیافه ی جدی و عبوس به ساعتش نگاه کرد و
گفت:
- پنج دقیقه زود اومدی.خوبه،بشین
چی میخوری سفارش بدم؟

به صندلی چنگ زدم و با اخمای دره م بهش توپیدم:
- چی از جونم میخوای عوضی اشغال؟
تو اصلا وجدان داری؟ دیشب چه بلایی سرم آوردی
که هیچی یادم نیست؟

میکائیل فنجون قهوه رو برداشت و جواب داد:
- مواظب باش چی داری میگی بچه جون
یادت که نرفته چیا ازت دارم؟
مثل یه دختر خوب بشین تا با هم حرف بزنیم
باور کن اینجوری حرف زدن تو این شرایط به نفعت
نیست

شالم رو مرتب کردم از بین دندونای کلید شدم
غریدم:
_چی ازم می خوای؟

میکاییل سرش رو کج کرد و با چشمای باریک شده
گفت:
چه اهمیتی داره؟

از وقاحت اون مرد حالم بهم میخورد برای همین با
خنده ی تمسخر آمیزی گفتم:
- میخوام بدونم واسه چی اون فیلما رو ازم گرفتی؟
مطمئنا واسه کار خیر نیست!

من از اون دسته آدم هایی نبودم که با رضایت و
رغبت خودم تن به حرف زور بدم.
بجای تسلیم شدن، ترجیح میدادم بجنگم.اینو بابام بهم
یاد داده بود.
شاید به اصل و نسبم یا رگ و ریشه م برمی گشت.
ولی به هرحال خودمو سرسخت ترین دختر روی
زمین می دونستم.

میکائیل توی گلو خندید و با اون چشمای بی پروا بدنم
رو نگاه کرد و گفت:


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:50

🔞💦🔥 دلبر هات
#24
_خوبه که رفتی سر اصل مطلب،خوشم میاد دختر
باحالی هستی
واقعیت...منم اهل حاشیه نیستم

فنجونش رو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد:
- میخوام که زنم بشی

یکه خورده سرم رو عقب کشیدم و فکر کردم داره
شوخی میکنه اما ادامه داد:
- البته سوری
اونم برای شش ماه
بعد من فیلما و عکسا رو پاک میکنم و تو آزادی که
بری
حرفمم سنده، هیچ وقتم زیر قولم نمیزنم چون تو
مرامم نیست

پوزخندی زدم و گفتم:
- رو دل نکنی یه وقت!

- تو چاره ای جز قبول کردن نداری
چیز زیادی هم ازت نمیخوام
فقط یه مدت بیا خونه ی منو نقش زنم و بازی کن

واقعا احساس بدی داشتم.
اون مرد داشت ازم سو استفاده می کرد و من
نمیتونستم کاری کنم.
سرم گیج می رفت و حرص و بغض وجودم رو فرا
گرفته بود.

میکائیل دوباره با خونسردی به صندلی تکیه
داد،جوری رفتار میکرد که انگار یه اتفاق بی ارزش
افتاده:
- بهت قول میدم حریم خصوصیت حفظ بشه
ما تو یه خونه زندگی می کنیم اما جدا از هم فقط گاهی ازت میخوام باهام بیای مهمونی یا پارتی...
دو روزم بهت وقت میدم فکر کنی

خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و با حالت
تهدید آمیزی گفت:
- بهتره قبل از اینکه حرفی بزنی فکر کنی
در ضمن تو میتونی این پیشنهاد و قبول نکنی اما
بعدش ممکنه این فیلما بیفته دست کسایی که نباید
حالا حق انتخاب و به خودت میدم

با حالت هیستریکی خندیدم و گفتم:
- مرسی از این همه دموکراسی
حق انتخابم بهم میدی؟
من با این همه راهی که جلوم گذاشتی چکار کنم؟
کدوم و انتخاب کنم اخه ؟

- من توی کارات دخالت نمیکنم

و بعد از جاش بلند شد و کارتی رو جلوم گذاشت:
- وقتی تصمیمتو گرفتی بهم زنگ بزن
فقط اگه جوابت مثبت بود تا شب باید خونه ی من
باشی
وسایلت و جمع کن خودم میام دنبالت


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:51



#25💦🔞🔥 دلبر هات


- اصلا به این فکر کردی من باید جواب رئیس
خوابگاه و چی بدم؟
یا اگه مامان و بابام بفهمن...

- اینا دیگه به من مربوط نیست خودت حلش کن
یادت نره فقط دو روز وقت داری
و بعد در کمال آرامش میز و ترک کرد و از کافه
خارج شد.

وقتی برگشتم خوابگاه پاهام جون نداشت.
تمام راه موقع فکر ،گریه کردم و به خودم لعنت
فرستادم
گریه کردم و به خودم فحش دادم.
گریه کردم و پیش خودم گفتم کاش میشد برگردم عقب.
اونجوری دیگه حرف آتنا گوش نمی دادم و نمی رفتم
مهمونی تا همچین بلایی سرم بیاد.

اگه فیلما توی روستا پخش می شد پدر و مادرم هیچ
وقت نمیتونستن سر بلند کنن،چون اونا برخلاف مردم
روستا منو فرستادن شهر تا درس بخونم.
بعد از اون سرزنش ها شروع می شد و آبروشون
می رفت.

به دوستامم نمیتونستم بگم.
کسی و هم نداشتم که بهم کمک کنه.
پلیس هم جز بی آبرویی چیزی نداشت.
تمام راه ها به بن بست میرسید و همین که بعد از کلی
فکر به خونه ی اول برمیگشتم حالم و بدتر می کرد.

اگه درخواست میکائیل رو قبول میکردم معلوم نبود
چه بلایی سرم میومد چون ثابت کرده بود اصلا آدم
قابل اعتمادی نیست.
اونقدر فکر کرده بودم که سرم درد میکرد.حتی نفهمیدم کی به خوابگاه رسیدم.

توی راه چند بار تصمیم گرفتم خودم و بندازم زیر
ماشین و راحت شم ولی از مردن میترسیدم.
وارد خوابگاه شدم و تا شب راه رفتم و فکر کردم
،خوشبختانه جمعه ها خوابگاه خلوت بود و کسی
مزاحمم نمیشد.
اما هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.
توی اون اوضاع خراب آتنا و هانیه هم جواب تماسم
رو نمیدادن.
میتونستم حدس بزنم میدونن چه بلایی سرم اومده.


#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:51


🔞🔥💦 دلبر هات
#32
اگه پرونده تشکیل میدادم اول ابروم می رفت.
معلوم نبود کی به پرونده م رسیدگی میشه،بعدم اونقدر
باید توی راهروهای دادگاه و پاسگاه میدوییدم که از
کارم پشیمون میشدم
واسه همین تصمیم گرفتم عاقلانه تصمیم بگیرم و
بهش اعتماد کنم.
سعی میکردم توی اون شش ماه زیاد دور و برش
نباشم و بیشتر احتیاط کنم.
خودش قول داده بود اگه به حرفش گوش کنم نمیذاره
اذیت شم.

بعد از جمع کردن وسایلم از بچه ها خداحافظی کردم
و از خوابگاه بیرون زدم .
میکائیل به قولش عمل کرده بود و من راحت تونستم
از خوابگاه خارج بشم و هیچ توضیحی ندم.
حتی کارای اداری هم انجام شده بود.
باید از همچین آدمی با اون همه نفوذ میترسیدم اما یه
خوش بینی احمقانه ته دلم حس میکردم که نمی ذاشت
نگران چیزی باشم.
وارد خیابون که شدم ماشینش دقیقا جلوی پاهام وایساد.
بدون اینکه پیاده بشه یا حتی شیشه ی ماشین و پایین
بکشه در صندوق رو باز کرد.
زیر لب بی ادبی نثارش کردم و وسایلم رو توی
صندوق گذاشتم.
بعد با حرص در عقب ماشین رو باز کردم و خواستم
سوار شم که گفت:
- من راننده ی جنابعالی نیستم
تشریف بیار جلو

توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد.

من به پیاده روها و مردم زل زده بودم و میکائیل هم
به جاده و با آهنگ خارجی همخونی می کرد.
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده.
خونسرد و بی تفاوت به نظر میرسید و این منو
عصبی می کرد.
آدمی مثل میکائیل رو تا به حال توی زندگیم ندیده
بودم.
کم کم از مناطق پایین تهران رد شدیم تا به محله های
بالا رسیدیم.
حس میکردم من با اون لباسای معمولی یه وصله ی
ناجورم.
یه آدم فقیر که معلوم بود هیچ تناسبی با اون آدمای
پولدار نداشت.
وقتی جلوی یه ساختمون بزرگ وایساد بالاخره ضبط
ماشین رو خاموش کرد و به طرفم چرخید:
- اینجا آرایشگاه ونوسه
یکی از دوستای قدیمیم
دهنشم قرصه اما بهش همه چیز و نگفتم
اون فکر میکنه ما عقد کردیم
حواست باشه چیز اضافه ای نگی

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/04 13:49

💦🔥🔞 دلبر هات
#33

برات لباس و چیزای لازم رو خریدم دادم بهش
هر کاری که گفت انجام بده
فردا شب یه مهمونی مهم دعوتیم باید آماده بشی
چند ساعت دیگه میام دنبالت
این کارتم بگیر رمزش سال تولدته
پول آرایشگاه و خودت پرداخت کن
سوال دیگه ای نداری؟

اینکه سال تولدم رو میدونست و برام کارت گرفته بود
عجیب نبود چون همه چیز منو میدونست، سال تولد
که چیزی به حساب نمیومد.
نگاهی به ساختمون شیک و با کلاس روبروم انداختم
و با خجالت گفتم:
- میشه،خودت منو ببری؟
واقعا نمیدونم باید چکار کنم یکم استرس دارم
میکائیل نفس حرصی کشید و از ماشین پیاده شد،
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
- منتظری زیر لفظی بهت بدم؟
بیا پایین دیگه
و بعد زیر لب غر زد:
- خیر سرم زن گرفتم،از بچه هم بچه تره

ونوس دختر خوبی بود.
خونگرم و مهربون به نظر میرسید و با حوصله کار
میکرد ولی من معذب بودم.چون نمیدونستم باید
چطوری پیش همچین آدمایی رفتار کنم که بی کلاس
به حساب نیام.
در واقع تا به حال آرایشگاه نرفته بودم.یعنی توی
روستای ما زشت بود یه دختر قبل از ازدواج دست به
صورتش بزنه.
وقتی روی صندلی نشستم بالا سرم ظاهر شد و
صورت و ابروهام رو وارسی کرد:
- وای دختر ،چه پوست خوبی داری
ابروهاتم تا حالا دست نزدی،درسته؟
- نه اولین بارمه
- این میکائیل چجوری تورت کرده ؟
هرزه ها اطرافش زیادن برگ گلایی مثل تو دور و
برش اصلا نیست

ونوس همون طورکه کار می کرد و گاهی حرف
می زد و چیزایی میپرسید اما من جواب درستی
نمی دادم.
چون میترسیدم به گوش میکائیل برسه و یه وقت لو
بره.یا خرابکاری کنم.
بعد از این که کار موها و صورتم تموم شد بهم کمک
کرد تا لباسام رو عوض کنم.
خودم رو که توی آیینه دیدم باورم نمیشد من همون
صنم چند ساعت پیشم.موهام برق میزد و ابروهای
کلفتم بدجوری به صورتم میومد.

وقتی ونوس بهم خبر داد که میکائیل پایین منتظره
فورا مانتو و شال جدیدم رو پوشیدم و رفتم پایین.
میکائیل به ماشین تکیه داده بود و با گوشی کار
میکرد، صدای پام رو که شنید سرش رو بالا اورد
نگاهش برای چند لحظه مات شد.

امروز 5 پارت گذاشتم لایکا و کامنت ها باید زیاد باشه


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات #داستان

1403/07/04 13:50


💦🔞🔥 دلبر هات
#34
انگار باورش نمیشد اون منم.
خوب حق داشت چون خودمم باورم نمیشد.
بالاخره به خودش اومد و سری با رضایت تکون داد
و گفت:
- خوبه،بشین بریم خونه
امروز کلی حرف باید بزنیم

استرس زیادی به جونم ریخت، طوری که دست و
پاهام یهو یخ زد.
خودم رو جمع و جور کردم و با نگرانی به خیابون
زل زدم
یه دختر و پسر مجرد توی یه خونه ی تنها مطمئنا
اتفاقات خوبی براشون نمیفتاد.
هیچ جوره هم نمیشد مثبت فکر کرد.پسرا نمیتونستن با
یه دختر توی یه خونه باشن و مثل برادر باهاش
رفتار کنن.

وقتی جلوی یه خونه ی ویلایی وایساد و در رو با
ریموت باز کرد دستم رو روی دستگیره گذاشتم، دلم
میخواست پا بذارم به فرار.
ولی کجا میرفتم؟
مگه میکائیل و نمی شناختم؟
حیاط ویلا سر سبز و قشنگ بود،با یه آبنمای طرح
فرشته و گلا و درختای پر از شکوفه و گل.
حیاطش مثل بهشت بود.

انگار با شیطان وارد بهشت شدم،همچین حسی داشتم.
قبل از پیاده شدن قفل صندوق عقب رو زد و گفت:
- وسایلت و بردار بیا تو
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از برداشتن چمدون و
ساکم پشت سرش از پله ها بالا رفتم پله های مرمری و ستون های بزرگ بالکن رو خیلی
دوست داشتم.
اصلا نمای ساختمون با خونه ی آجری ما قابل مقایسه
نبود.
اما وقتی وارد خونه شدم یهو تمام حس خوبم پرید.

داخل ویلا انگار بمب ترکیده بود و کلی خرت و پرت
و لباس و ظرف کثیف گوشه و کنار به چشم
می خورد.
میکائیل لباسای روی مبل رو روی زمین انداخت و
بعد از نشستن گفت:
- بشین ،راحت باش اینجا رو خونه ی خودت بدون


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/04 13:50

🔥🔞💦 دلبر هات
#35

این خونه لوکس و شیک لیاقتش بیشتر از اینا بود که
دست میکائیل بیفته.
چطور تونسته بود همچون ویلایی رو به این حال و
روز بنداره؟
اگه مال من بود کاری میکردم از تمیزی برق بندازه.
همون طورکه به اشغال دونی که واسه خودش ساخته
بود نگاه میکردم یکی از مبل ها رو خلوت کردم و
نشستم.
حتی چندشم میشد به لباسا دست بزنم.

وقتی صداش توی گوشم پیچید بهش نگاه کردم،به
سیگارش که تازه روشن کرده بود پک عمیقی زد و
گفت:
- چند تا نکته و قانون هست که باید توی این 6 ماه
بدونی و رعایت کنی
دختری که میخواد با من وارد رابطه بشه باید بدونه
من با پسرای دیگه فرق دارم
با دقت بهش نگاه میکردم که ادامه داد:
- بعد از این با قوانین خونه ی من زندگی میکنی
سر ساعت میری دانشگاه
سر ساعت هم برمیگردی من آمار کلاسا و تایم
مطالعه تو دارم پس حواستو جمع کن که توی
دردسر نیفتی
سیگارش رو توی یکی از لیوانای چرک و ِکِبره بسته
تکوند و بعد بازم بهش پوک زد،دود سفید رو به
بیرون فوت کرد و ادامه داد:
- بعد از این پارتی و مهمونی زیاد میریم
توی جمع باید پیش خودم بشینی
این همکارمه،همکلاسیمه، دوست پسر
دوستمه،داداشیمه و از این حرفا نداریم
تو فقط منو میشناسی پس حواستو جمع کن که بازم
توی دردسر نیفتی

تصادفی ببینم کسی مزاحمت شده جلو چشمات تیکه
پارش میکنم و بعد که برگشتیم خونه با تو هم کار دارم
دهنم به معنای واقعی کلمه باز مونده بود و نمیدونستم
به اون آدم پررو چی باید بگم

- نمیخواد وقتی بیرون میریم بزک دوزک کنی وقتی
انتخابت کردم کور نبودم
پس اگه واسه بقیه میخوای آرایش کنی فراموشش کن

از وقاحت اون آدم دهنم مثل ماهی از آب بیرون افتاده
باز و بسته میشد اما صدایی ازش خارج نمیشد.

من اهل آرایش نبودم اما به میکائیل اصلا ربطی
نداشت. اگه خودم دلم میخواست حتما اینکارو انجام
می دادم.
تا خواستم همون حرف رو تکرار کنم دستش رو روی
بینیش گذاشت و هیس کشداری گفت:

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات

1403/07/04 13:51


💦🔥🔞 دلبرهات
#36
هیس...تا وقتی که خودم نگفتم ساکت باش
گوشیت رمز داره؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم:
- برمیداری، ما حریم شخصی نداریم
همه چیزت به من مربوطه
وقتی میگم با فلان دوستت نگرد بار دوم نمیشنوی
چون خودم جور دیگه ای حلش میکنم تا یاد بگیری
همون دفعه ی اول به حرفم گوش کنی
ساپورت بپوشی عین بند کفش گره ت میزنم چون
خوشم نمیاد
رفیقم خوشمزه بازی در آورد نمیخندی

و بعد پشت دستش رو با حالت تهدید آمیزی بهم نشون
داد:
- و الا با انگشتای قشنگم ملاقات میکنی
سخته با من بودن؟
قبل از اینکه جواب بدم خودش جواب خودش رو داد:
- آره، خیلیم سخته
در عوض تو منطقه ی من آزادانه بچرخ
خوشحال باش
زندگی کن
هیچ کفتاری سمتت نمیاد چون خودم عین شیر پشتتم
ولی وای بروزی که بفهمم نشتی داری

گذاشتم تا حرفاش تموم بشه ،بعد از جام بلند شدم و
بدون اینکه وسایلم رو بردارم با سرعت به طرف در
دوییدم.

باید از اونجا فرار میکردم ولی هنوز به در نرسیده
بودم که از روی شال به موهام چنگ زد و من و به
طرف خودش کشید:
- کجا تشریف میبری
بودی حالا
- ولم کن میکائیل، ولم کن
من برده ی تو نیستم
تو حق نداری به من دستور بدی و باهام اینجوری
رفتار کنی
اصلا مگه کی هستی؟
حتی شوهرم نمیتونه اینجوری رفتار کنه تو که هیچ
میکائیل موهام رو بیشتر کشید و من رو به طرف پله
ها برد و گفت:
- اوهوع...شوهر
همین الان گفتم دوست پسر و داداشی نداریم
یادم نبود شوهر و خاستگاری هم جز ئشونه
حالا بتمرگ سر جات تا یه بلایی سرت نیاوردم

و بعد سرش رو نزدیک گوشم آورد و با لحن
ترسناکی گفت:
- در ضمن من دست بزنم دارم
چند تا کمربند چرمی هم دارم که خوشحال میشم روت
امتحان کنم

و بعد من و با موهام به جلو هل داد و از پله ها بالا
برد.یجور ترس کشنده توی وجودم افتاده بود:



#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #داستان #هات

1403/07/04 13:52

🔞🔥💦 دلبرهات
#37
یه چیزم یادت نره تو این خونه عاشق شدن ممنوعه
یه وقت فکر نکنی عاشقتم یا حالا هر چی
خودتم حواست باشه من آدم دل بستن نیستم
بفهمم عاشق شدی یا از این حرفای بچگونه من میدونم
و تو
- چه خوش اشتها
آخه کی عاشق تو میشه؟
- زبونتو کوتاه کن صنم

از اون پسره ی نفرت انگیز متنفر بودم ولی یه چیزی
هم عجیب بود،داشت از زورگوییش خوشم میومد.
جذبه ش رو دوست داشتم.
طوری حرف می زد که نمیشد روی حرفش ،حرف
زد و ناخودآگاه آدم حواسش رو جمع می کرد.

وقتی به یکی از اتاقا رسیدیم در رو باز کرد و من رو
به طرف داخل هل داد و خودشم در حالیکه دکمه ی
اولش رو باز میکرد وارد شد.

نگاهم به دستش بود و دکمه هایی که داشت باز می شد.
ترس مثل یه مار سمی زیر پوستم میخزید و جریان
خونم و بالا می برد.
درحالیکه با چشمای خاکستری رنگش گستاخانه بهم
خیره شده بود سرش رو کمی کج کرد و به اندامم
خیره شد.

شونه های استخوانیش تو پیرهن کتان آبی روشنش
پهن تر بنظر می رسید و رگ های دستش تا عضلات
بازوهاش کشیده شده بودند.
و اون خالکوبی هایی که ازش یه شارلاتان می ساخت.

هر یه قدم که جلو میومد متقابلا عقب میرفتم تا پشتم
کاملا به دیوار برخورد کرد.
واقعا داشتم قبض روح میشدم.

ولی اون به چهره ی ترسیده م پوزخندی زد و گفت:
- اگه نمیخوای عصبی شم حتی تصادفی هم رو ِنروم
راه نرو
چون بعدش با تخت خوابم ملاقات میکنی

اصلا نمیشد تهدیدش رو نادیده بگیرم،اون از نگاه و
لحن ترسناک حرفاش خبر داشت و میدونست هر
کسی رو میترسونه.
مشخص بود وقتی دکمه هاش رو باز میکرد
نمی خواست هیچ کاری باهام داشته باشه، فقط وانمود
می کرد میخواد باهام سک*س کنه.

اگه آزاد بودم باید تا جاییکه می تونستم ازش دور
میموندم اما بدبختی کلی فیلم و عکس دستش داشتم.
میکائیل که روبروم وایساد و یه دستش رو کنار سرم
گذاشت نفسم توی سینه حبس شد:
- سعی کن با من کل کل نکنی
چون من با مردای دیگه خیلی فرق دارم
باهام راه بیای اینجا واست میشه بهشت
اما اگه بدقلق باشی جهنم واقعی رو میبینی
شیر فهم شد؟


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/04 13:52

🔥🔞💦 دلبر هات
#38
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به علامت آره
تکون دادم تا فقط ازم دور بشه و اون دست لعنتیش رو
از کنار سرم برداره.
عطرش داشت منو دیوونه می کرد و تمرکزم رو
میگرفت.
فقط دلم میخواست ازم فاصله بگیره ولی برعکس
سرش رو جلو آورد و کنار گوشم پچ زد:
- در ضمن... سادیسمم بالاست
از اینکه با کمربند بزنمت لذت میبرم
اشتباه کنی بهت رحم نمیکنم
توی خونه هم مواظب لباس پوشیدنت باش
فکر نکن خواجه م
تحریکم کنی خودت باید جور آروم کردنش و بکشی
متوجهی که؟
وقتی به پایین تنه ش اشاره کرد از خجالت گونه م گر
گرفت.
چرا اون آدم اینقدر وقیح بود؟
به اندازه یه بند انگشت سرش رو عقب کشید و در
حالیکه نفسش رو که بوی سیگار میداد رو روی
صورتم پخش می کرد گفت:
- فردا شبم مهمونی دعوتیم
زودتر از دانشگاه بر میگردی آرایشگر گفتم بیاد
خونه
خودمم زودتر میام
بهت کلید میدم بتونی بیای تو
هر روزم با آژانس میری دانشگاه با آژانس
برمیگردی
نشنوم با ماشین راه اومدی که بد میبینی...
اینجا هم اتاق خودته شبا زودتر بخواب که من اصلا از دیر خوابیدن خوشم
نمیاد
قانونای اون آدم انگار تمومی نداشت.
فکر همه چیز رو هم کرده بود.
بدون اینکه نظرم رو بپرسه و بذاره چیزی بگم از
اتاق بیرون زد.
بعد از رفتنش دستم رو روی قلبم گذاشتم. بدجوری
داشت تند و وحشیانه میکوبید.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/04 13:53

#39

بعد از رفتن میکائیل، وقتی خودم رو پیدا کردم آروم و
بی سر و صدا از اتاق بیرون زدم تا برم وسایلم رو
بیارم.
پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و ساک و
چمدونم رو برداشتم و برگشتم اتاقم.
شبیه دزدا به نظر میرسیدم.
چون از میکائیل وحشت داشتم.
توی اتاق اول خوب همه جا رو چک کردم تا ببینم
دوربین کار نذاشته باشه.
از اونجایی که دیگه بهش اعتماد نداشتم لباسام رو
برداشتم و وارد سرویس شدم.
آدم پولدارا توی هر اتاق شون سرویس جداگانه داشتن
اون وقت ما کل خانواده باید از توالت ته حیاط استفاده
می کردیم.
بعضی شبا اونقدر توالت ترسناک میشد که تا صبح
خودم رو نگه می داشتم،ترجیح میدادم دل درد بکشم
اما نرم توالت.
خیلی سریع لباسام رو عوض کردم و به اتاق برگشتم
از اونجایی که در رو قفل کرده بودم دیگه نگرانی
نداشتم.
روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی ملحفه ی
ابریشمی کشیدم،چقدر نرم و لطیف بود،بوی خوبی هم
میداد.
ولی هر کار می کردم خوابم نمی برد، چون خیلی
گرسنه بودم.
اونقدر توی اون چند روز بلا سرم نازل شده بود که
اصلا یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم.
ولی مگه جرات داشتم برم پایین؟
اونم بعد از اون همه خط و نشون کشیدن.
ترجیح میدادم گرسنه باشم تا بیاد و باز منو تهدید کنه.
اونقدر به چیزای مختلف فکر کردم تا بالاخره خوابم
برد.شب اول اگه جام عوض میشد همیشه بی خوابی
به سرم میزد ولی اون تخت به حدی راحت بود که
اصال متوجه چیزی نشدم.

بعد از چند شب اونقدر راحت خوابیده بودم که باورم
نمیشد.
لباس که پوشیدم کوله م رو برداشتم و با احتیاط از
اتاق بیرون زدم.
خوشبختانه ماشین میکائیل توی حیاط نبود،این یعنی
صبح زود از خونه بیرون رفته.
از در که بیرون زدم اصلا نمیدونستم کجام؟ باید
چجوری میرفتم دانشگاه؟
آدمای اون منطقه اونقدر پولدار بودن که بعید میدونستم
بخوان پیاده جایی برن

خرید فایل کامل رمان دایرکت


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک

1403/07/04 13:54

🔥🔞💦 دلبر هات
#40
تازه دلشوره هام شروع شده بود چون من حتی
نمیدونستم کجام.
سر خیابون اصلی با هزار بدبختی رفتم توی ***
مارکت و ازش در مورد ایستگاه تاکسی پرسیدم و
خودم رو به سرعت به اونجا رسوندم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اول و از دست داده بودم.
توی کلاس دوم آتنا و هانیه هم حاضر بودن اما دیگه
نمی شناختم شون.
اونا دوست من نبودن. ضربه ای که بهم زدن رو هیچ
جوره نمیشد جبران کرد.
اگه پدر و مادرم میفهمیدن که توی خونه ی یه پسر
مجرد زندگی میکنم و اون بدن لختم و دیده حتما
سکته میکردن.
اونقدر هم پررو بودن که حتی یه معذرت خواهی
کوچیک هم نکردن
پس اونا دیگه لیاقت دوستی با منو نداشتن.
موقع برگشت اوضاع بهتر بود،چون مسیر رو بهتر
می شناختم ،سعی کردم خودم رو زودتر به خونه
برسونم تا برای مهمونی آماده بشم. از دانشگاه که برگشتم فورا رفتم آشپزخونه.
من پول زیادی از بابام نمی گرفتم برای همین
نمیتونستم از بیرون غذا بخرم.
همه جا به حدی کثیف بود که حالم بهم میخورد ولی
گرسنه بودم و وقت نظافت نداشتم.
فورا یه ماهی تابه شستم و دو تا نیمرو زدم.
چند تا نون باگت بیات هم از توی یخچال پیدا کردم و
با همونا داشتم نیمرو میخوردم که میکائیل بی هوا
دسته کلیدش رو روی کانتر انداخت و وارد آشپزخونه
شد.

نگاه بدی به میکائیل انداختم اما اصلا براش اهمیت
نداشت چون نگاهش به ماهیتابه ی روی میز قفل شده
بود.
بدون اینکه تعارف کنم پشت میز نشست و ماهیتابه رو
به طرف خودش کشید:
- پاشو از تو مشمای غذای دیروز بسته نون و بیار
یجوری حرف می زد انگار من نوکرشم.
در حالیکه صورتم پوکر شده بود گفتم:
- بفرمایید... نوش جان
واسه شما درست کرده بودم
- زبونت و کوتاه کن صنم ... این بار چندم
برو نون و بیار
در حالیکه از حرص بدنم میلرزید به طرف سالن رفتم
و زیر لب غر زدم:
- کوفتت بشه ایشالله
فقطم اولدرم بولدرم بلده
هی هیچی نمیگم...


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک

1403/07/04 13:55

💦🔞🔥 دلبر هات
#41

بسته نون و با همون عصبانیت روی میز کوبیدم و تا
خواستم یه تیکه نون بردارم بسته رو طرف خودش
کشید و گفت:
- پاشو واسه خودت دوباره نیمرو کن
دو تا هم واسه من بزن
دمتم گرم...خیلی وقت بود غذای گرم خونگی نخورده
بودم
بوش که منو دیوونه کرده
نمیدونم چرا با همون کلمه ی دمت گرم عصبانیتم فرو
کش کرد ،در حالیکه قبلش دلم میخواست اون پارچ
شیشه ای روی کانتر و بکوبم توی سرش.
یجورایی ته دلم نسبت بهش احساس مسئولیت کردم
وقتی که گفت خیلی وقته غذای گرم نخوردم.
بیچاره به تخم مرغ میگفت غذای خونگی.
با اینکه واقعا خسته بودم از جا بلند شدم و سریع یه
ماهی تابه ی دیگه شستم و اینبار چهار تا تخم مرغ از
توی یخچال درآوردم.
روغن و که توی ماهیتابه میریختم پرسید:
- صبح که دیر نرسیدی؟

همون طورکه منتظر بودم روغن داغ بشه گفتم:
- چرا ...کلاس اول و از دست دادم
خونه ت خیلی بد مسیره
ایستگاه و پیدا نمیکردم از سوپری سر خیابون...
وقتی دستش رو محکم روی میز کوبید توی جام پریدم
و فورا زیر گاز و خاموش کردم.
به طرفش که چرخیدم با اون چشمای خاکستری و به
خون نشسته بهم توپید:
- مگه بهت نگفتم آژانس بگیر؟
واسه چی خودسر راه افتادی تو خیابونا

اصلا حواسم نبود و الا بهش نمیگفتم.
دلایل زیادی هم برای خودم داشتم که یکیش پول بود
،برای همین گفتم:
- خب...خب...من آدرس آژانس و بلد نبودم آخه
میکائیل دندوناش رو روی هم سابید و از جاش بلند
شد:
- بلد نبودی یا میخواستی لجبازی کنی؟
کدومش؟
وقتی که طرفم پا تند کرد به کابینت پشت سرم چسبیدم
و با پرروئی جواب دادم:
- اصلا به تو چه من با چی میرم؟
چرا دور برداشتی؟
میدونی از این سر شهر تا اون سر شهر چقدر پول
آژانس میشه؟
نکنه فکر کردی...
قبل از اینکه حرفم رو کامل کنم به موهام چنگ زد و
من به طرف کانتر برد و به پایین خم کرد.
بعد یه تیکه کاغذی رو که توش کارت بانکی بود رو
برداشت و جلوی صورتم تکون داد:


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتی

1403/07/04 13:57

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/04 13:57

💦🔥🔞 دلبر هات
#44

میکائیل در رو قفل کرد و به دیوار ورودی تکیه داد
و منتظرم وایساد تا لباسم و عوض کنم.
منم اهل وقت تلف کردن نبودم.
بعد از اینکه مانتوم رو در آوردم به خودم توی آیینه
نگاهی انداختم و دامنم رو پایین تر کشیدم.
خیلی معذب بودم.
حتی پیش میکائیل هم نمیتونستم وانمود کنم.
دامن لباس اونقدرا بلند یا کوتاه نبود و فقط چند سانت
از ساق پاهام رو میشد دید اما من عادت نداشتم توی
مهمونی مختلط با اون تیپ ظاهر بشم.
هر چند لباس کاملا پوشیده و ساده بود و این انتخاب
کاملا به شخصیت غیرتی و مستبد میکائیل میومد.
بالاخره تکیه ش رو از دیوار گرفت و آروم آروم
جلو اومد و دقیقا پشت سرم وایساد .
نگاه دقیقی به کل بدنم انداخت و گفت:
- الان که دارم بیشتر فکر میکنم میبینم باید دامن بلند
تری انتخاب میکردم
مچ پاهات خیلی سفیده
کامل تو دیده
نیشخندی زدم: نگو که تو هم از اون دسته آدمایی که فکر میکنی
مردا با دیدن مچ پای زن تحریک میشن؟
میکائیل پوزخند صدا داری زد و دستاش رو دو
طرف بازوهام گذاشت.
سرش رو نزدیک تر اورد،جوری که از اون همه
لمس و نزدیکی نفسم بند میومد:
- کسی به زن من چپ نگاه کنه رنده ش میکنم
اثرات تحریک شدگی توش ببینم باید خودش و مرده
فرض کنه

از کلمه "زنم" پشتم لرزید.
میکائیل خیلی انحصار طلب بود و سر ناموس با کسی
شوخی نداشت.
همین زمان کم هم به راحتی شناخته بودمش.
واقعا برای زن آینده ش نگران بودم.کنار اومدن با
همچین مردی خیلی سخت به نظر میرسید.
برای منی که فقط 6 ماه قرار بود سوری زنش باشم
اون همه قانون وضع کرده بود.وای به حال زن
واقعیش.
همون طور که نفسش رو کلافه بیرون میفرستاد نگاه
از پاهام گرفت و گفت:
- چند تا نکته در مورد مهمونی امشب باید بهت بگم که
حواست باشه
متینا امشب اینجاست
ما تازه از هم جدا شدیم
به هیچ عنوان باهاش حرف نمیزنی چون زن زرنگیه
و تو از پسش بر نمیای
اگه سوالی هم پرسید خودم جواب میدم
تو فقط این چند تا مورد رو یادت باشه
ما دیروز عقد کردیم و خیلی هم عاشق همیم


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات #داستان

1403/07/04 22:57

🔞🔥💦 دلبر هات
#45

بیشتر از این نیاز نیست بدونه
نیش و کنایه هاش رو هم نشنیده بگیر
میدونم که امشب با دیدنت عصبی میشه
البته منم همینو میخوام
ما هم باید نقش دو تا عاشق دلخسته رو بازی کنیم
طوری که باورش بشه
یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- من قراره کاری کنم از حسادت بترکه و برگرده
پیشت؟
نقشه ت همینه؟
سرش رو به علامت آره تکون داد و کیفم رو به طرفم
گرفت:
- امشب از کنارم تکون نمیخوری
باید همه چیز طبق نقشه پیش بره

حالا که میدونستم میکائیل برای چی اون بلا رو سرم
آورده بهتر میتونستم نقش بازی کنم.
انگیزه هم گرفته بودم تا در حد توانم کمکش کنم.
با متینا کاری میکردم سر ماه نشده برگرده پیش
میکائیل و من قبل از اینکه پدر و مادرم بویی ببرن
برمی گشتم خوابگاه .

وقتی از اتاق تعویض لباس بیرون زدیم دستم رو دور
بازوش حلقه کردم و لبخند کوچیکی روی لبم نشوندم.
میکائیل نگاهش روی لبخندم قفل شد و آروم کنار
گوشم گفت:
- خوشم میاد باهوشی
- باید همه بفهمن چقدر عاشق همیم عزیزم
مگه نه؟
میکائیل به سختی جلوی خنده ش رو گرفت و سری
تکون داد:
- عزیزمت و دوست داشتم
قبل از اینکه جوابش رو بدم ایمان همونی که توی
مهمونی هم دیده بودمش جلو اومد و دستاش رو بهم
کوبید:
- به به ببینید کی اینجاست ،آقای داماد
و بعد نگاهش روی دستای ما قفل شد و دوباره گفت:
- لامصب چجوری اینقدر زود مخش و زدی؟
رمز موفقیتت و به ما سینگالی بدبختم بگو
میکائیل اخمی کرد و بی توجه بهش گفت:
- بریم بشینیم صنم
این بی شعور که مهمون داری بلد نیست
تو سینگل بمونی به حیاط وحش کمک بزرگی کردی

قبل از اینکه ایمان جواب بده صدای زنونه ای توجهم
رو جلب کرد:
- میبینم که بالاخره همون دهاتی توسری خوری که
دوست داشتی رو پیدا کردی
لیاقتت یکی مثل همین دختره ست
آخه لباسش و ببین تو رو خدا

1403/07/04 22:58

🔞🔥💦 دلبر هات
#46


با نفرت به دختر روبروم زل زدم.
چطور به خودش اجازه میداد در مورد آدمی که
نمیشناخت اونجوری حرف بزنه؟
حتما تمدن و با کلاسی رو توی اون لباس شبی میدید
که فقط یک سوم بدنش رو پوشونده بود؟
میکائیل که انگار اون رو خوب می شناخت دستش رو
دور گردنم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند.
حرکتش غیر منتظره بود اما به دلم نشست.
و بعد عمیق و طولانی روی موهام رو بوسید و گفت:
- اره،خب من عاشق همین دختر دهاتی شدم
مهم منم نه *** دیگه ای صنم توی محدوده من تو سری خور نیست ملکه ست
و بعد به مردی که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
- اصلا میدونی غیرت چیه؟
بعد منو محکم تر بین بازوهاش گرفت و خودش
جواب خودش و داد:
- آخ ببخشید یادم نبود
شما به آزادی زن و حقوق برابر و این کس*شعرا اعتقاد
دارید
مثلا همه ی مردای این جمع میتونن خصوصی ترین
نقاط پارتنرت و ببینن و تو هم ادای روشن فکرا رو
در بیاری
دختر روبروم از شدت عصبانیت در حال انفجار بود
و با حرص گفت:
- حرف دهنت و بفهم میکائیل
با ارسلان درست حرف بزن
میکائیل پوزخندی زد و منو به طرف مبلای گوشه
سالن هدایت کرد:
- زیاد حرف می زنی متینا
زیپت و بکش تا خودم نکشیدم
- همیشه همینقدر بی شعور بودی و بلد نبودی با یه
خانوم درست رفتار کنی
- تنها خانومی که اینجا میبینم صنمه
عادت ندارم با جک و *** ها دهن به دهن بذارم

با اینکه حرفاش فقط برای چزوندن متینا بود اما
عجیب به دلم نشست.
مخصوصا وقتی که بهش گفت "تنها خانومی که اینجا
میبینم صنمه "

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/04 22:59

💦🔥🔞 دلبر هات
#47


ته دلم یه گرمای خاصی حس میکردم.
میکائیل خیلی عصبیم میکرد اما شاید یه چیزی باعث
شده بود که اونجوری رفتار کنه.
نمیخواستم دیگه قضاوتش کنم.
پشت میز که نشستیم از شدت عصبانیت داشت منفجر
میشد.
در ظاهر خودش رو جلوی متینا خونسرد نشون داد
اما در باطن شبیه یه آتش فشان در حال انفجار به نظر
میرسید.
فورا لیوان رو پر از آب کردم و دستش دادم:
- یکم اب بخور آروم شی
- فکر نکنی همه ی اون حرفا رو با تو بودما
دور برنداری
پوکر بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی...
- مواظب باش بعدش چی میخوای بگی که نزنم تو
برجکت
حالا منم از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم.
میکائیل واقعا بی شعور بود و اصلا نمیشد بهش خوبی
کرد. شایدم همینکارا رو کرده بود که متینا رو از دست
داد.
وقتی مهمونی به اوجش رسید ایمان سراغ میکائیل
اومد و ازش خواست با مردا نوشیدنی بخوره.
میکائیل قبول کرد اما قبل از بلند شدن گفت:
- همینجا میشینی و جایی نمیری
با کسیم حرف نمیزنی
نوشیدنی هم آوردن نمیخوری
با تمسخر گفتم:
- چشم سرورم،امر دیگه ای باشه؟
- سگم نکن صنم،خوب؟
همینجوری امشب میترسم کار دستت بدم پس دختر
خوبی باش و اوضاع و بدتر نکن

با رفتن میکائیل یه نفس عمیق کشیدم و به پیست
رقص نگاه کردم.
دخترا با اون لباسای لختی و پسرا با حالت نیمه مست
خیلی راحت توی هم میلولیدن و مثلا میرقصیدن.
ولی به نظر من اون رقص نبود، بیشتر همو دستمالی
میکردن.
وقتی صدای لرزش گوشیم از توی کیف توجهم رو
جلب کرد نگهم و ازشون گرفتم و گوشی لمسی
قدیمی و داغونم رو که حتی لمس درستی هم نداشت
بیرون آوردم و با دیدن شماره ی خونه قلبم هری
ریخت.
بابام عادت نداشت اون ساعت شب زنگ بزنه،پس
حتما اتفاق خاصی افتاده بود.
اگه جواب میدادم از صدای موسیقی میفهمید خوابگاه
نیستم و اگه جواب نمی دادم تا صبح زنگ میزد.
من اخلاقش رو خوب می شناختم


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات #داستان

1403/07/04 23:00


#48
هنوز در گیر جواب دادن و ندادن بودم که صدای متینا
باعث شد سرم رو بلند کنم:
- فقط موندم میکائیل چجوری تو رو انتخاب کرده!
از گوشیت معلومه خیلی فقیر و داغونی و از تیپتم
میشه فهمید مال یکی از دهاتای دور افتاده ای
و بعد با خونسردی حرص دراری روی صندلی
کناریم نشست و ادامه داد:
- میتونم حدس بزنم میخواد لجم و دربیاره که برگردم
اینو میتونم درک کنم
ولی تو که میدونی چرا خودت و انداختی بهش؟
هر چند از گوشیت معلومه چقدر فقیری
با خودت گفتی آخ جون با سر افتادم تو ظرف عسل
چون ثروت مند بود باهاش ازدواج کردی که...
گوشیم رو توی دستم محکم فشار دادم و بهش توپیدم:
- درست حرف بزن خانوم محترم
تو در مورد من چیزی نمیدونی پس...
- پس چی؟
میخوای بگی دروغ میگم و خودت و به میکائیل
ننداختی؟
میخواستم بگم ازم باجگیری کرد.
میخواستم بگم منو بزور برده خونه ش و کلی قانون
احمقانه واسم گذاشته.
میخواستم بگم تا مرز خودکشی رفتم اما میکائیل ازم
خواسته بود چیزی نگم.
برای همین تمام حرصم و با یه نفس عمیق قورت دادم
و بعد لبخند زدم:
- عزیزم...چرا واسه یه دختر دهاتی اعصاب خودت و
خورد میکنی؟
حتما میکائیل یه چیزی توی من دیده که توی دختر
پولداری مثل تو ندیده
اینکه ناراحتی نداره
- حرف دهنت و بفهم
میکائیل جونش و واسم میده
میدونم میره دوراش و میزنه باز میاد سراغ خودم
تو هم دلت و خوش نکن
فقط چند روز زیر خوابشی،بعد وقتی ازت سیر شد
مثل دستمال کاغذی میندازتت بیرون
حرفاش حقیقت داشت واسه همین جوابی نداشتم.
من فقط برای همین اینجا بودم.
که متینا برگرده.
بغضی که توی گلوم چنبره زده بود هر لحظه بزرگ
تر میشد چون نمیتونستم هیچ جوابی بدم.
تا بالاخره میکائیل سر و کله ش یهو پیدا شد.
وقتی پشت سر متینا دیدمش بغضم بزرگ تر شد.
نمیدونستم چرا دلم میخواد برم پیشش و از متینا
شکایت کنم.مثل دختر بچه ها.
میکائیل نگاهش توی صورتم چرخید و اخم بزرگی
نشست بین ابروهاش

1403/07/04 23:00



#49
بعد با همون آرامش همیشگی خم شد و کنار گوش
متینا گفت:
- داشتن مغز دلیل نمیشه عقل هم داشته باشی
پسته و بادومم مغز دارن
کاش یکم ازش استفاده میکردی آکبند از دنیا نری

متینا که شبیه دودکش ازش دود بلند میشد سعی کرد با
یه لبخند عصبی خودش رو خونسرد نشون بده.
برای همین پا روی پا انداخت و گفت:
- میدونم چون ازت جدا شدم داری حرصت و
اینجوری خالی میکنی ولی عیب نداره من ناراحت نمیشم
بالاخره میفهمی هیچکی واسه تو شبیه من نمیشه
میکائیل نیشخندی زد و همون طورکه دستم رو
میگرفت جواب داد:
- یه اخلاق مزخرفی که دارم اینه که همیشه آدما رو
اندازه ی لیاقت شون تو زندگیم نگه می دارم
نه بیشتر
حرفای میکائیل آدم و تا انتها میسوزوند.
زبون تند و تیزی داشت ، حتی از فلفل هم تند تر.
متینا خواست حرفی بزنه که بی توجه بهش بازوم رو
گرفت و منو به طرف پیست رقص برد.
صدای موزیک خیلی زیاد بود اما کنار گوشم پچ زد:
- تو اولین فرصت یادم بنداز واست گوشی بگیرم
مهمونی پس فردا شب خیلی مهمه باید همه چیز عالی
باشه
و در مورد حرف زدنت با متینا،اونم به موقع تسویه
میشه چیزی برای گفتن نداشتم چون میکائیل اصلا ازم نظر
نمیخواست فقط از خودم دفاع کردم:
- من بهش چیزی نگفتم
دوست نداشتم یکی دیگه برام گوشی بخره ولی رفتار
متینا بهم ثابت کرده بود باید مثل خودشون بشم.
وسط پیست دستش رو دور کمرم حلقه کرد و باز کنار
گوشم گفت:
- بهم بچسب و دستت و بنداز دور گردنم و بدنت و با
من تکون بده

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/04 23:01

💦🔞🔥 دلبر هات
#50


از اون همه نزدیکی حس خوبی نداشتم.حواسم و پرت
می کرد.
شونه های استخوونی میکائیل محکم بود،مثل یه سد.
چطور متینا تونسته بود ازش دل بکنه؟
هر چند هر دو کله شق و لجباز بودن.
میکائیل پای منو کشیده بود وسط.
متینا پای ارسلان رو.
ما فقط یه بازیچه بودیم برای دو تا آدمی که هنوز
عاشق هم بودن.
هیچ وقت فکر نمیکردم یه مرد عاشق اینقدر جسور
باشه.
راستش،به متینا حسودیم شد.
اون یه مرد و داشت که برای برگردونش هر کاری
می کرد.
اما من هنوز عشقی رو توی زندگیم نداشتم.
اصلا تا به حال به هیچ مردی فکر نکرده بودم.
میکائیل دستم رو که محکم تر گرفت به خودم اومدم ،
سرم رو بلند کردم و به اون چشمای بی حس و سرد
خیره شدم. از بین دندونای کلید شده غرید:
- حواست کجاست؟
با من هماهنگ باش
سعی کردم هر کاری که میگه انجام بدم اما تمرکز
نداشتم.
یعنی خودش میدونست اون چشمای خاکستریش
میتونه ادما رو چقدر تحت تاثیر قرار بده یا نه؟
سرم رو نزدیک بردم و گفتم:
- بجای اینکه با من بچزونیش چرا بهش نمیگی
دوستش داری؟
منم برگردم به زندگی خودم
نیشخندی زد و سرش رو کنار گوشم آورد طوری که
بقیه فکر میکردن دارن گردنم رو میبوسه اما لباش رو
روی پوستم کشید و گفت:
- توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن صنم
بذار اون روم و نشونت ندم
سرم رو عقب کشیدم و با سرتقی پرسیدم:
- اون روت مگه چجوریه؟
میخوای منو بزنی؟
دستم رو محکم تر توی دستش گرفت و جوری که
حس میکردم به انگشتام خون نمیرسه.
در حالیکه به بدنم چرخ میداد گفت:
- زدن زنا راست کارم نیست اما...
اما رو کشیده و منظور دار گفت،شاید اشتباه میکردم
ولی اون چشما داشت واسم خط و نشون میکشید:
- اما چی؟ ...منو میزنی؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/04 23:02

🔥🔞💦 دلبر هات
#51


نیشخندی زد و اینبار سرش رو جلو آورد ،پسره ی
مارمولک جوری رفتار میکرد که همه فکر کنن
چقدر عاشق دلخسته ایم.
کنار لبم پچ زد:
- میخوای امتحان کنی ببینی میزنم یا نه؟
بهت که گفتم دو تا کمربند دارم که خوشحال میشم
روت انتخاب کنم
واقعیتش یه لحظه ترسیدم،اصلا توی چشماش هیچ
رحمی دیده نمیشد.
وقتی صدای موسیقی قطع شد دستش رو دور کمرم
حلقه کرد و منو به طرف صندلیا برد و گفت:
- هنوز که نزدمت اینجوری یخ زدی
بابت حرف زدنت با متینا هم امشب باهات کاری
ندارم
ولی به موقع قوانین و دوباره بهت یادآوری میکنم

حرف زدن با این آدم اصلا به صلاحم نبود.
حتی درک نمیکرد من با متینا حرف نزدم.
اگه سر به سرش هم میذاشتم معلوم نبود چکار میکنه.
وقتی مهمونی تموم شد نیمه های شب بود.
سوار ماشین که شدیم بعد از حرکت کردن گفت:
- مهمونی جمعه شب خیلی از امشب مهم تره
به ونوس گفتم خودش برای ارایشت بیاد
این چند روز خوب میخوابی که سرحال باشی

******

وقتی ساعتم زنگ خورد اصلا نمیتونستم بلند شم.
هنوز خسته بودم چون سر جمع دو ساعت هم
نخوابیدم.
اگه اون روز امتحان مهمی نداشتم اصلا نمیرفتم
دانشگاه.
استاد اون درس خیلی سخت گیر بود و نمیخواستم یه
ترم دیگه رو باهاش بگذرونم.
وقتی وارد آشپزخونه شدم یادم اومد هیچی برای
خوردن نداریم برای همین یه آبنبات از توی کیفم در
آوردم و توی دهنم گذاشتم.
بعد به طرف کانتر رفتم.
ماجرای دیروز واسم درس عبرت شده بود برای
همین زنگ زدم به آژانس.
انگار میکائیل میونه ی خوبی با اسنپ نداشت.با اون
افکار سختگیرانه ش یجورایی درک میکردم .
اصلا نمیدونستم مردای تهرانی هم همچین طرز
فکری داشته باشن،همش فکر میکردم فقط مردای
روستای ما نسبت به زنا سختگیرن.
خوبی مهمونی بعدی این بود که وسط هفته نبود و من
فرداش میتونستم با خیال راحت بخوابم.
اما جدا از مهمونی باید یه فکری برای غذا میکردم
و الا سو تغذیه میگرفتم.

موقع برگشت با کارتی که میکائیل بهم داده بود به
سوپری سر کوچه رفتم و یکم مواد غذایی خریدم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک #هات #داستان

1403/07/04 23:03

💦🔞🔥 دلبر هات

#52

دلم لک زده بود برای ماکارانی.
اونم با ته دیگ سیب زمینی.
پام رو که توی آشپزخونه گذاشتم داشتم حالت تهوع
میگرفتم.اون همه ظرف کثیف و اشغالی که بو گرفته
بود و غذاهای فاسد شده از اونجا یه اشغالدونی
می ساخت.
اول یخچال و تمیز کردم و وسایل رو توش چیدم.
بعد رفتم سراغ ظرفشویی.
با اینکه ماشین داشت اما کار کردن باهاش رو بلد
نبودم برای همین تصمیم گرفتم خودم ظرفا رو
بشورم.
باورم نمیشد میکائیل تا اون حد تونسته همچون خونه
ای رو به گند بکشه.
نمیدونم چند ساعت بود که داشتم فقط ظرف میشستم و
توی دلم غر میزدم که با صداش به خودم اومدم.
همون صدایی که یکم با جذبه بود،فقط یکم.
دقیقا پشت سرم وایساده بود و گفت:
- این خونه ماشین ظرفشویی داره چرا با دست
میشوری؟
خجالت میکشیدم بگم بلد نیستم ازش استفاده کنم برای
همین گفتم:
- تو که بلدی پیشنهاد بدی چرا ازش استفاده نمیکنی؟
مگه چقدر کار میبره شستن چهار تا ظرف
میکائیل بی خیال شونه ای بالا انداخت و در قابلمه رو
باز کرد:
- مگه من زنم از این کارا کنم؟
اگه آماده ست یه بشقاب بکش دارم از گرسنگی
میمیرم
اخمی کردم و جواب دادم:
- مگه فقط زنا باید کار خونه کنن؟
چرا جنسیتی فکر میکنی؟
اینبار یه قاشق از سالادی که واسه خودم درست کرده
بودم توی دهنش گذاشت و هوم کشداری گفت:
- چون فقط زنا بلدن از این کارا کنن
اینقدم با من کل کل نکن که امروز بی اعصابم
و بعد پشت میز نشست و شروع کرد به خوردن
سالاد
توی دلم غر زدم،مگه روزای دیگه اعصاب داشتی؟:
- آخرین باری که سالاد شیرازی خوردم یادم نیست
دمت گرم

با صداش به خودم اومدم،اون آدم پررو ترین مرد
روی زمین بود،همون طورکه بشقاب و قاشق رو از
توی سبد کنار سینک برمی داشتم گفتم:
- ون سالاد منه که داری میخوری!
- خب؟ حالا دیگه نیست
این دفعه بیشتر درست کن که به خودتم برسه
قبل از اینکه جوابش رو بدم گفت:
- به کدوم سوپری سفارش دادی؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک

1403/07/04 23:52

🔞💦🔥 دلبر هات
#53
به کدوم سوپری سفارش دادی؟ هنوز صورت حساب نفرستادن

از ترس همونجا خشکم زد، مگه به سوپری هم
سفارش میدادن؟ این پولدارا چرا همه چیز شون فرق
میکرد؟
نفس عمیقی کشیدم،اگه باز دست روم بلند می کرد
دیگه ساکت نمیموندم.
به گمونم حرفم و از چشمام خوند که گفت:
- مگه زمان تیرکمون شاهه که خودت بری خرید؟
شماره ی همه جا رو واست به در یخچال زدم بعد تو
مثل مامان بزرگا سبد دست میگیری میری سوپری؟

زندگی کردن با میکائیل اصلا راحت نبود.
من واقعا نمیدونستم آدمای پولدار خودشون خرید
نمیکنن.
حتی نمیدونستم آرایشگر و میارن خونه،لباسای مارک
و کیف و کفش و جواهرات و هم توی خونه میشد
خرید.
من نهایت خرید اینترنتی رو میدونستم تازه اونم از
ترس اینکه همون پول ناچیزمم بالا بکشن چیزی
سفارش نمی دادم.

*****

وقتی ونوس برای ارایشم اومد خیلی عصبانی به نظر
میرسید ،چون انگار مهمونی خونه ی خودش بود و
میکائیل مجبورش کرده بود برای آرایش من بیاد.
اون آدم چقدر کله شق و یه دنده بود.اینم به محسناتش
اضافه شد.
میکائیل لباسی رو که برام خریده بود رو بهش داد و
گفت:
- یه آرایش ساده با رژ کمرنگ میخوام
نبینم شلوغش کردیا

ونوس پوکر به پیراهن مشکی ساده ای که برام خریده
بود نگاه کرد و گفت:
- با این میخوای بیاریش مهمونی؟
از این ساده تر چیزی پیدا نکردی؟
خب مرتیکه ،آرایش ساده رو که همه بلدن چرا منو با
اون همه بدبختی کشیدی اینجا؟
- ایناش به تو ربطی نداره، دخالت نکن ونوس
فقط آماده ش کن
من فقط آرایش خودت و قبول دارم

بعد از رفتن میکائیل پشت سرش دهن کجی کرد و
گفت:
- اون دختره ی ایکبیری که همیشه تا فیها خالدونش
معلوم بود نتونستی ادمش کنی
واسه این طفلکی داری مردونگی خرج میکنی؟
و بعد رو بهم توپید:
- تو چرا بهش هیچی نمیگی؟
لبخند کوچیکی به غر غراش زدم،یجوری برخورد
می کرد انگار خواهر بزرگ ترم بود:
- من با این لباسا مشکل ندارم


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/04 23:53