The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#54🔥💦🔞 دلبر هات


حقیقتا سلیقه ی خودمم همینه ، نمیتونم لباس باز بپوشم

پیراهن و روی تخت پرت و کیف لوازم آرایشش و
باز کرد:
- پس خدا در و تخته رو خوب جور کرده
خوب به هم میاید

از حرفای ونوس اصلا ناراحت نمیشدم،چون
میدونستم نیت بدی نداره.
نیش و کنایه نمیزد.
قلب آدم و نمی شکست.
برعکس متینا و دوستای خودم.

*****

وقتی دست تو دست هم وارد مهمونی شدیم سر های
زیادی به طرفمون چرخید که یکی از اونا مال متینا
بود.
نمیدونستم درست فهمیدم یا نه، نگاه خیلی از دخترا با
حسرت روی ما نشسته بود.
میکائیل واقعا خوشتیپ بود و جذبه ی خاصی هم
داشت.اما کسی نمیدونست چه زبون تند و تیزی داره.
حتی از نیش مار هم کشنده تر بود.
به دعوت ونوس پشت یکی از میزا نشستیم و میکائیل
به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین میخوام بغلت کنم
با قاطعیت گفتم:
- نه!
واقعا حس میکردم نباید همه ی حرفاش رو گوش
کنم.باید حساب کار دستش میومد.
اصلا چه دلیلی داشت پیش اون همه آدم بغلم کنه؟ اما اون چنان با جذبه ابروش رو بالا انداخت که از
حرف خودم پشیمون شدم.
میکاییل گوشش و نزدیک صورتم اورد و آروم پرسید
_ نه؟!
برای یه لحظه ته دلم لرزید و موهای اپیلاسیون شدم
به تنم سیخ شد.
سریع بذاق نداشته م رو قورت دادم و سرم رو انداختم
پایین و گفتم:
- چشم،ولی آخه زشته
لامصب یجوری ته گلو خندید که حس کردم مثل
لباس کاموایی توی آب گرم وا رفتم.
دوباره به صندلی کناریش اشاره کرد و از زیر میز با
انگشتاش رون پام رو گرفت و محکم فشار داد:
- وقتی میگم بیا،یعنی بیا
و الا دست به خشونت میزنم به غلط کردن می افتی
صنم

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #داستان

1403/07/04 23:53

🔥🔞💦 دلبر هات
#55
لایک و کامنت فراموش نشه

برای بار هزارم از اسم خودم متنفر شدم.
آخه صنم هم اسم بود پدر و مادرم انتخاب کردن؟
انگشتاش مثل گاز انبر گوشتم رو محکم گرفته بود و
اونقدر درد داشتم که بدون یه لحظه فکر کردن خودم
و به صندلی کناریش رسوندم و با التماس گفتم:
- باشه ،باشه اومدم
تو رو خدا ولم کن
سرش رو دوباره نزدیک آورد و در حالیکه لباش رو
به گونه م میکشید گفت:
- بار اول و آخرته که همون دفعه ی اول گوش
نمیکنی،فهمیدی؟
در حالیکه نفسم بالا نمیومد لب زدم:
- اره،اره،فهمیدم ، لطفا
صدای ونوس باعث شد ازم جدا بشه و دستش رو دور
گردنم حلقه کرد.
ونوس به دماغش چینی داد و گفت:
- ایش، حالم بهم خورد
عشقولانه هاتون و بذارید واسه خونه میکائیل خان
میکائیل بی تفاوت لیوان نوشیدنی رو برداشت و گفت:
- به جای فضولی برای صنم آب میوه بیار
- برو بابام کارت داره
در ضمن اینجا خدمتکار داره،یروز بذار اعصابم آروم
باشه از دستت
میکائیل سرش رو نزدیک آورد و همون طورکه
شقیقمو میبوسید گفت:
_از کنار ونوس جم نمیخوری تا بیام،اوکی
سرم رو که به علامت باشه تکون دادم دوباره شقیقم
رو بوسید و بلند شد.
وقتی ازم جدا شد تازه تونستم یه نفس عمیق بکشم.
لعنت بهش که با یه بوسه اونجوری ضربان قلبم و بالا
می برد.
وقتی ازمون دور شد ونوس دستم رو گرفت و گفت:
- بیا به دوستام معرفیت کنم ،خیلیا مشتاق دیدارتن
- ونوس ،من خجالت میکشم بذار میکائیل بیاد بعدا
- بلند شو دختر،مگه نمیبینی اون سلیطه همش حواسش
به توئه
پاشو یه خودی نشون بده
و بعد بازوم رو گرفت و منو به طرف چند تا خانوم
برد.

ونوس تقریبا منو به تمام مهمونا معرفی کرده بود و
اصلا هم براش مهم نبود چقدر معذبم.
#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/04 23:54

#57
💦🔞🔥 دلبر هات




ونوس خواست به طرفش حمله کنه اما وقتی قیافه ی
داغون منو دید با حرص گفت:
- جواب تو باشه با میکائیل
خودش میدونه چجوری حالت و بگیره
و بعد دستم رو گرفت و به طرف خونه برد:
- اصلا ناراحت نباشیا
خودم دوباره آرایشت میکنم و بهت لباس میدم
سایزمون تقریبا یکیه
با اون بغض سنگین که داشت خفه م می کرد همش
دنبال میکائیل میگشتم.
نمیدونم چرا حس میکردم الان فقط به خودش نیاز
دارم.
اما ونوس مهلت نداد و همون طورکه دستم رو
میکشید منو داخل یه اتاق برد.
و بعد به طرف سرویس هل داد و گفت:
- تا دست و صورتت و میشوری من واست لباس
انتخاب میکنم
وارد سرویس که شدم به در تکیه دادم و بغضم بی
صدا ترکید.
اصلا نمیفهمیدم چرا باید گیر همچین آدمایی بیفتم میکائیل که باهام مثل یه عروسک بی احساس رفتار
میکرد.
متینا که عقده هاش و سرم خالی میکرد.
خدا هم بدجور گذاشته بود توی کاسه م.
برای اینکه ونوس ناراحت نشه فورا دست و صورتم
و شستم و از سرویس بیرون رفتم.
ولی فقط دلم میخواست برگردم خونه و توی تنهایی
گریه کنم.

از روی صندلی بلند شدم و به خودم توی آیینه نگاه
کردم
لباس توی تنم یه پیراهن توری کالباسی رنگ بود که
بالا تنه ش با پولکای نقره ای کار شده و پشتش تا
روی کمرم باز بود.
و ارایشم .
یه آرایش تیره با رژ لب جیگری.
اون لباس و آرایش خیلی بهم میومد،تا به حال خودم
رو اونقدر خوشگل ندیده بودم اما دختر توی آیینه
اصلا هیچ شباهتی به من نداشت.
با اینکه میترسیدم ونوس ناراحت بشه دل و به دریا
زدم و گفتم:
- ونوس ،من نمیتونم اینجوری بیام تو مهمونی
میکائیل ببینه...
- جواب میکائیل با منه
فقط میخوام حال اون عنتر خانوم و بگیرم
بیا بریم اینقدر نترس
پشت لباسم اونقدر باز بود که حتی موهای بلندمم
نمیتونست بپوشونه همون قسمت بیشتر از همه معذبم
میکرد.

1403/07/04 23:55

💦🔞🔥 دلبر هات

#58

وارد حیاط شدیم و ونوس منو به طرف چند تا از
دوستاش برد .
به اطراف نگاه کردم.از میکائیل هیچ خبری نبود.
دخترا با دیدنم سوتی زدن و شروع کردن به تعریف.
همه از تیپ و استایل جدیدم تعریف میکردن و این یکم
از استرسم و کم می کرد.
مشغول حرف زدن بودیم که یکی از خدمتکارا ونوس
و صدا کرد.
با رفتنش دلم بدجوری شور میزد و قلبم انگار کنار
زبون کوچیکم میکوبید.
از واکنش میکائیل میترسیدم،از طرفی هم حواسم به
پوزخند زدن های متینا هم بود.
با دخترا مشغول حرف زدن بودم که صدای میکائیل
توجهم و جلب کرد:
- ببخشید خانوما
ونوس و صنم و این طرفا ندیدید؟

با شنیدن صدای میکائیل آب دهنم رو قورت دادم و از
جام تکون نخوردم.
یه وقتایی آدما توی شرایطی قرار میگیرن که اصلا
خودشون هیچ نقشی توش نداشتن.
مثل من که از شدت استرس حتی قلبم داشت میلرزید.
نمیدونم چرا دلم میخواست همونجا بمیرم و میکائیل
منو نبینه.شاید چون میدونستم با اون لباسا حتما
میکشتم.
هر چند تقصیر خودم نبود اما به هر حال بازم از
حساسیت هاش خبر داشتم.
یکی از دخترا گفت:
- یعنی خانومت و نمیشناسی؟
شاید دخترا حواست و پرت کردن آقا میکائیل؟
صدای متعجبش باعث شد با تمام ترس و وحشت توی
وجودم به طرفش برگردم:
- صنم؟
نگاهش ناباور سر تاپام رو رصد کرد تا به صورتم
رسید و روی رژ لبم قفل شد.
وقتی دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن آرزو
میکردم کاش زمین دهن باز میکرد و منو می خورد.
کاش صاعقه بهم میزد و پودر میشدم تا او چشمای
عصبیش رو نبینم.
بالاخره به خودش اومد و با خونسردی به طرفم قدم
برداشت.
داشت پیش مهمونا ظاهر سازی می کرد.
کاش میتونستم با هر قدم که جلو میاد من عقب برم
ولی کلی ادم دورمون بودن و باید حفظ آبرو میکردم.
با آرامش بازوم رو گرفت و رو به دخترا گفت:
- ببخشید خانوما،چند دقیقه با صنم کار دارم
بیا بریم عزیزم
نمیدونم عزیزم و یجوری گفت یا من بد متوجه شدم
هر چی که بود ته دلم و بدجوری خالی کرد.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/04 23:56

🔥🔞💦 دلبر هات

#59

چند قدم که از دخترا دور شدیم دستم و روی دستش
گذاشتم تا از فشارش کم کنم.
یجوری محکم گرفته بود که انگار داشت قطعش
می کرد:
- میکائیل ...ولم کن...من...
- خفه شو صنم، صدات و نشنوم تا خودم ادمت کنم
به اطراف نگاه کردم تا ونوس و پیدا کنم شاید بیاد و
نجاتم بده ولی ازش هیچ خبری نبود.
قلبم داشت از تو دهنم بیرون میزد وقتی وارد خونه
شدیم و به طرف یکی از اتاقا برد.
در رو باز کرد و من رو به داخل هل داد.
چند قدم تلنگر خوردم و وقتی تعادلم رو به دست
اوردم به طرفش برگشتم.
از چشماش خون می چکید وقتی سگکش رو باز کرد
و کمربندش رو در آورد.
لبام از شدت ترس بدجوری میلرزید و داشتم پس
میفتادم که کمربند و دور دستش پیچید و گفت:
- شبیه هرزه ها لباس پوشیدی مردا بدنت و ببینن... ها؟
تو هم واسه من آدم شدی؟
قبل از اینکه حرفی بزنم کمربند رو بالا برد و روی
تنم کوبید.
فقط شانس آوردم صدای موزیک زیاد بود و الا
صدای جیغم رو همه میشنیدن.
جوری محکم روی تنم میکوبید که حتی نمیتونستم
نفس بکشم.
فقط درد و سوزش وحشتناکی رو حس میکردم که به
تنم تحمیل میشد.هر جای بدنم که میخورد پوستم آتیش
میگرفت بی رحمانه کمربند چرمیش رو روی تنم
میکوبید،انگار از قصد روی قسمتی از کمرم که لخت
بود میزد .
هر جایی که کمربند میخورد ردش به کبودی
میزد،اون مرد قصد کشتنم و داشت.
قبل از اینکه روی زمین بیفتم به موهام چنگ زد و
منو روی تخت پرت کرد.
همون طورکه با اون قیافه ی برزخی به طرفم میومد
کتش رو در آورد و با حرص یه گوشه پرت کرد.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/04 23:57

💦🔞🔥 دلبر هات
#60

قیافه ی میکائیل شبیه کسی بود که میخواد بهم تجاوز
کنه.
خون جلوی چشماش رو گرفته بود و دیگه التماسام و
نمیشنید،حتی خون روی لباسام و نمیدید.
دیوونه شده بود و داشت جونم و میگرفت.
واقعا ازش میترسیدم.
خودم رو روی تخت عقب کشیدم وقتی زیپ شلوارش
رو پایین کشید و با پوزخند گفت:
- کجا داری در میری؟
مگه همینو نمیخواستی؟
چرا با غریبه ها؟ خودم سیرت میکنم
لابد فکر کردی چون تو خونه ی خودم باهات کاری
ندارم حتما مرد نیستم؟
نه از این خبرا نیست،امشب جوری جرت میدم که
هیچ دکتری نتونه پارگیاتو بدوزه
با اینکه نمیتونستم حرف بزنم و به معنای واقعی لال
شده بودم ولی به خودم فشار آوردن و لب زدم:
- ب...بخدا تقصیر من... نبود
من...من...
میکائیل به موهام چنگ زد و منو وسط تخت پرت
کرد:
- چرا لال شدی؟
نکنه ترسیدی؟
شلوارش رو که پایین کشید و مردونگی کلفتش و دیدم
چیزی نمونده بود سکته کنم.
فقط میخواستم فرار کنم.
برای همین با لگد توی شکمش کوبیدم و وقتی صدای
نعره ش بلند شد از تخت پایین پریدم تا فرار کنم.
اما میکائیل دوباره موهام رو گرفت و پرتم کرد روی
تخت و کمربند و روی تنم کوبید:
- خفه شو تا همینجا نکشتمت
امشب جوری میکنمت که دیگه هوس هرزگی نکنی
اونقدر زد و زد تا لباسم پاره شد و دیگه هیچی حس
.
نمیکردم.بدنم ِسر شده بود
بی توجه به حال و روزم روی تخت اومد و بین پاهام
قرار گرفت.
بعد روم خیمه زد و گفت:
- حالا اجازه داری تا صبح واسم ناله کنی
و بعد خودش رو بین پاهام تنظیم کرد و کمرم رو بالا
کشید.

میکائیل که روم خیمه زد با صدا بغضم ترکید و زدم
زیر گریه.
انگار قلبم و در آورده و انداخته بودن روی زمین و
روش لگد میکوبیدن.همون قدر درد میکرد.
اشکامم سونامی شده بود و پایین می اومد.
دستام رو روی قفسه ی سینه ش گذاشتم و نالیدم:
- میکائیل...با من اینکارو نکن


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/04 23:57

💦🔞🔥 دلبر هات
#61

بخدا میمیرم...
گریه م که شدت گرفت دستام رو روی صورتم گذاشتم
و هق زدم.
دلم پر بود و تحمل این یکی درد و دیگه نداشتم.
اگه بهم تجاوز می کرد واقعا میمردم.
هر لحظه منتظر بودم که زیر دلم تیر بکشه اما سرش
رو نزدیک آورد و با لحن ترسناکی گفت:
- این فقط یه دست گرمی بود که بدونی باهات شوخی
ندارم
وقتی بهت میگم نکن،یعنی نکن
این دفعه باهات کاری ندارم
ولی دفعه ی بعد بهت رحم نمیکنم پس سعی کن با
اعصابم بازی نکنی
و بعد بازم به موهام چنگ زد و با عصبانیت ادامه
داد:
- با گریه و مظلوم نمایی هم به هیچ جا نمی رسی
من آدمی نیستم که با دو تا قطره اشک خر شم
وسط حرفاش فقط یه لحظه صدای کوبیده شدن در و
شنیدم اما میکائیل وحشیانه با موهام من و به طرف
خودش کشید:
- نذار فکر کنم توهم یکی هستی بدتر از اون هرزه ی
خیابونی
نذار سگ شم که بد میبینی صنم
و بعد از روم بلند شد و کمربندش رو که برداشت در
اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ونوس توی گوشم
پیچید.

ونوس با دیدن بدن تیکه و پاره م جیغ بلندی کشید و
به طرفم دویید.حتی اشکاش رو نمیتونست کنترل کنه.
میکائیل رو به عقب هل داد و داد زد:
- مرتیکه ی وحشی، کشتیش
وای ،ببین چه بلایی سر دختره ی بیچاره آورده
صنم خوبی؟
چه سوال مسخره ای.
باید میگفتم آره خوبم،خیلی خوب.
نمیبینی؟
دارم جون میدم زیر کمربندش،شاید تو شهر لجن
گرفته ی شما به این میگن خوب.
میکائیل بازوش رو گرفت و به طرف در بردش:
- برو بیرون تا تو رو هم اینجا ناکار نکردم
باید حسابش و برسم
ونوس بازوش رو بیرون کشید و گفت:
- واسه چی؟ چه گناهی کرده؟
- مگه نمیبینی شکل هرزه ها خودش و درست کرده؟
- اون بیچاره نکرده ،من کردم
اون زنیکه هرزه ست که کلی لیچار بارش کرد و
نوشیدنیش و ریخت تو صورت و لباساش


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/04 23:58

💦🔞🔥 دلبر هات #63

لایک و کامنت فراموش نشه لطفا

با هر تکونی که میخوردم درد تا مغز و استخونم
نفوذ می کرد و بحث اون دو تا حالم و بیشتر بهم
میریخت.
لبم رو به دندون گرفتم تا ناله نکنم.
ونوس که حالم و دید بالاخره از اتاق بیرون زد و چند
لحظه ی بعد با یه دست لباس برگشت.
می خواست بهم کمک کنه که بپوشم اما میکائیل لباسا
رو از دستش گرفت و لباس مجلسی پاره شده و رو با
همون حرص و خشونت از تنم در آورد و بهش
توپید:
- برو بیرون،خودم لباسش و عوض میکنم
اونقدر معذب بودم که دستش رو عقب زدم و گفتم:
- خودم میتونم،برو عقب
یهو مچ دستم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید:
- بار آخرت باشه منو پس میزنی
یادت که نرفته من کل بدنت و دیدم پس واسه من ادا
در نیار
حرفاش تند و نیش دار بود،انگار نه انگار باید معذرت
خواهی می کرد .
ونوس که از اتاق بیرون رفت من و لبه ی تخت نشوند
و بدون اینکه به بدن لختم نگاه کنه لباس رو تنم کرد و
گفت:
- بریم خونه واسه زخمات کرم دارم
دردت و کمتر میکنه
حالا هم بلند شو بریم دیگه حوصله ی مهمونی و ندارم
وارد حیاط که شدیم دستم و ول کرد و به طرف متینا
رفت.از اون دختر متنفر بودم و هر بار باید میدیدمش.
متینا لبخندی زد و گفت
- چیه ؟ زن عزیزت اومده چقولی منو بهت کرده؟
میکائیل با همون جدیت گفت:
- ممنون که اون بلا رو سرش آوردی
من بهتر شناختمش
وقتی میدیدم که با متینا اونجوری با مهربونی حرف
میزنه بغضم سنگین تر میشد.
متینا با لوندی یه قدم به طرفش برداشت و یقه ی کت
میکائیل رو به صورت نمایشی مرتب کرد:
- میدونم که این دختر دهاتی و نمیشناسیش
آدمی که کلا 2 روز باهاش ازدواج کردی رو آخه
چجوری میخوای بشناسی؟
خودت میدونی که ما گوشت همو بخوریم استخون
همو دور نمی ندازیم
میکائیل سری تکون داد:
- درسته ،و تو هر بار کاری میکنی که بیشتر عاشق
همین دختر دهاتی شم
و بعد پارچ نوشیدنی رو از روی میز برداشت و کامل
روی سر متینا خالی کرد.

😍 حال کردین از کاره میکائیل؟ 🤤


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/05 14:00

#64
متینا به خاطر سردی نوشیدنی هین بلندی کشید و با
چشمای از حدقه در اومده به میکائیل خیره شد.
تیکه های یخ روی موهاش چسبیده و نوشیدنی از سر
و صورتش به پایین شره می کرد و موهای خیسش
توی صورتش چسبیده بود.
دختری که همراهش بود هم مثل متینا خشکش زده
بود.
ونوس کنارم وایساد و گفت:
- آخیش دلم خنک شد
اگه اینکارو نمیکرد ازش کینه به دل میگرفتم

چرا کسی لبخند منو جمع نمیکرد؟
چرا نمیتونستم چشم از قیافه ی بهت زده ی متینا
بگیرم؟
منم بدجوری دلم خنک شده بود.
با اینکه میکائیل حسی بهم نداشت اما از ته دل عاشق
اونکارش شدم.

وقتی متینا بالاخره به خودش اومد و جیغ بلندی کشید
میکائیل پوزخندی زد و اشاره کرد دنبالش برم.
منم مثل جوجه اردکی که دنبال مادرش میره باهاش
رفتم تا سوار ماشین شدیم.
میکائیل عصبی بود و با سرعت زیادی رانندگی
می کرد.
به جای اینکه بترسم اونقدر هیجان زده بودم که عاشق
سرعت شدم.انگار با جریان خون بالای من جور در
میومد.
کاش خجالت نمی کشیدم و اونقدر جیغ میزدم تا هیجانم
تخلیه بشه.
بالاخره به خونه رسیدیم و وقتی از پله ها بالا می رفت
گفت:
- چایی دم کن و تا ده دقیقه ی دیگه بیار اتاقم
نه پر رنگ باشه ،نه کمرنگ
دیر نکنی

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و کیفم رو روی مبل
انداختم.
حتی نمیذاشت یه ساعت از قلدر بازیش سر متینا کیف
کنم.
دستور چایی هم میداد.
نفسم رو بیرون فرستادم و وارد آشپزخونه شدم.
چند روز وقت گذاشتم تا اونجا رو تمیز کردم،حالا
قابل تحمل بود و دلم میومد کار کنم.
چایی رو که دم کردم اول برای خودم ریختم و هل
هلکی خوردم،چون واقعا بهش نیاز داشتم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/05 14:01

#65

هیچی مثل چایی حالم و خوب نمیکرد.
البته درد بدنم با این چیزا آروم نمیشد.
فقط مسکن باید میخوردم.
چایی میکائیل رو توی لیوان بزرگ ریختم و کنارش
دو تا شکلات گذاشتم.
بعد سینی رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم.
وقتی در زدم و اجازه ی ورود بهم داد سینی رو توی
یه دستم گرفتم و وارد شدم.
میکائیل با بالا تنه ی لخت روی مبل نشسته بود.
برای اینکه بدن لختش رو نبینم سرم رو پایین انداختم
و به همه جا نگاه کردم تا بلکه حواسم از اون شونه
های استخوانیش پرت بشه.
اما مگه میشد؟
سینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که
گفت:
- لباسات و در بیار و بیا جلو
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- اون وقت چرا باید لخت شم؟
اصلا با خودت چه فکری در مورد من کردی؟
- میکائیل و با مردای َهَول دورت اشتباه نگیر
من فانتزی تجاوز ندارم
لخت شو بیا تا خودم نیومدم
لعنت به اون ابروهای گره خورده ت مردک روانی.
نمیگی وقتی اونجوری ترسناک و وحشی نگاه میکنی
یه دختر بی جنبه دلش ضعف میره؟
ولی بی توجه به تالاپ تولوپ های قلبم دو تا قدم به
عقب برداشتم و گفتم:
- نه لخت میشم ،نه میام
تو هم نمیتونی کاری کنی
میکائیل خنده ای کرد و گفت:
- همین یه ساعت پیش داشتی زیر کمربندم بیهوش
میشدی
فورا یادت رفت؟
- نخیر یادم نرفته چجوری نامردی زدی!
اونجا خونه ی مردم بود
نمیتونستم از خودم دفاع کنم
اینجا یدونه بزنی چهار تا میزنمت
میکائیل که یه دفعه بلند شد واقعا ترسیدم و یه قدم به
عقب برداشتم.
میکائیل پوزخندی زد و گفت:
- آخه جوجه،تو که میترسی چرا قد قد میکنی؟
- میکنم تا چشت دراد ،دیگه دست روم بلند نکنی
اینقدر عقب رفتم و اون جلو اومد تا پشتم به در خورد
و دیگه راه فراری نداشتم.
از خدا که پنهون نبود،داشتم قبض روح میشدم.
میکائیل که روبروم وایساد دستش رو بلند کرد تا توی
صورتم بکوبه .
نمیدونم اون همه جرات و از کجا آورده بودم که
صاف توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- جرات داری بزن تا به بابام بگم
بجون خودم، پی همه چی و به تنم میمالم و راستش و
بهش میگم و خودم و نجات میدم


#رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/05 14:01

#66
میکائیل دستش رو عقب تر برد و با شتاب به طرف
صورتم اورد.
قبل از اینکه سیلی بزنه چشمام رو بستم و آماده ی
زدن بودم که با انگشتاش چونه م رو گرفت و سرش
رو نزدیک آورد:
- منو از بابات نترسون جوجه رنگی
تو نمیدونی من چکارایی از دستم بر میاد
اگه میدونستی حتی توی چشمام نگاه نمیکردی

حالا بِکَن این بی صاحابا رو تا توی تنت پاره نکردم

وای صداش ، لعنتی!
اونقدر نزدیک شده بود که حس میکردم میخواد منو
ببوسه.انگشتش رو که توی یقه ی لباسم انداخت
بالاخره به خودم اومدم و به عقب هلش دادم:
- خیلی خب،برو کنار خودم در میارم
به علامت خوبه سری تکون داد و وقتی عقب کشید
همه ی جونم میلرزید.

مرتیکه ی قلدِر عوضی
قلبم انگار داشت یورتمه می رفت.
نفسی گرفتم و با مکث بیرون فرستادم.
نگاهش حریصانه و پر معنا روی اندامم چرخید و
اشاره کرد که زودتر انجامش بدم.
چجوری لخت شدم اصلا قابل تعریف نیست.به حدی
خجالت زده بودم که پیشونیم خیس عرق بود.
نه اینکه ترسیده باشم،نه.
ازش مطمئن بودم.
هر مزخرفی که داشت هیز و چشم چرون
نبود.توی خونه ی ونوس لباسام رو که عوض کرد یه
لمس مورد دار ازش ندیدم.
حتی یه نگاه معذب کننده.
وقتی لخت شدم هنوز لباس زیر تنم بود.اونا رو دیگه
نمیتونستم در بیارم حتی اگه دوباره کتکم میزد.
قبل از سر کشیدن لیوان چایی به جلوی پاهاش اشاره
کرد و من بینوا هم اطاعت کردم و لای پاهاش زانو
زدم.
حس عجیبی داشتم.
اینکه از بالا بهم نگاه میکرد...
اینکه توی حصارش بودم و احساس آرامش میکردم...
اینکه قدرت مطلق بود...
بازم به شیطون لعنت فرستادم و سعی کردم بهش
فکر نکنم.
لیوان رو که روی میز کنار دستش گذاشت پماد رو
برداشت و روی نوک انگشتاش مالید.
دیگه خیالم راحت شده بود،چون میخواست دردی که
خودش بهم داده رو خودش هم درمان کنه.
بعد موهام رو یه طرف روی شونه م ریخت و
انگشتاش رو آروم و نوازش وار روی پوست کبود
کمرم کشید تا به خط شور*تم رسید.


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/05 14:03

#67


بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم،نگاهم یه جا از
صورتش ثابت نمیموند
ولی اون بهم نگاه نمیکرد و کارش رو انجام می داد.
انگشتاش لبه ی شورتم و لمس کرد اما واردش نشد و
به طرف بالا اومد و گفت:
- هفته ی بعد میریم شمال
تقریبا پنج روز
هر بهونه ای لازمه واسه پدر و مادرت بیار
دانشگاتم ردیف کن
- آخه چه بهونه ای بیارم؟
دانشگاه رو چکار کنم؟ نمیخوام غیبت کنم
نگاهش کلافه و عاصی به طرفم چرخید و از قصد
روی یکی از کبودی هام رو فشار داد تا دردم بگیره:
- ایناش دیگه به من ربطی نداره
واسه همین یه هفته زودتر بهت گفتم که خودت حلش
کنی
واسه من که دو متر زبون داری
واسه اونا هم خودت بهونه جور کن
- اصلا در مورد مهربونی و رفتار درست چیزی
شنیدی؟
نیشخندی زد و اینبار انگشتاش رو توی شورتم فرو
کرد و با دسته دیگش موهای سرمو گرفت و عقب کشید
انگشتاش رو روی چاک باس*نم
کشید و گفت:
- همینکه تا الان دختر موندی و تو تخت نبردمت یعنی
خیلی مهربون بودم. بعد انگشتاش رو داخل برد و بهشتمو
لمس کرد و گفت:
- حالا میخوای در مورد رفتار درستم مثال بزنم؟
از حرکت انگشتاش روی بهشتم به حدی حالم خراب
بود که دندونام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- خیلی بیشعوری میدونستی؟
با همون نیشخند عصبی کننده سرش رو جلو آورد و
کنار گوشم پچ زد:
تازه میتونم بی شعورترم باشم

و بعد لبم رو به دندون گرفت و محکم مکید در حالی
که منو با موهام بلند می کرد طرف حموم برد.
وحشت زده بودم اما جوری منو میبوسید که حتی اسمم
و یادم نمیومد.
لبام رو که گاز گرفت توی دهنش ناله کردم و به سینه ش مشت کوبیدم.
با اینکار انگار جری تر شد و به کارش ادامه داد.
همون طور که منو عقب عقب میبرد در حموم رو باز
کرد و با هم وارد شدیم.
حرف که نمیتونستم بزنم،فرارم نمیشد.
فقط لعنت میفرستادم به خودم که نمیتونستم جلوی
زبونم رو بگیرم.
تو یه شب دوبار توی دردسر افتادن اصلا آمار
قشنگی نبود.
هنوز به وان نرسیده بودیم که بالاخره تونستم لبای
درب و داغونم و متورمم رو از بین دندوناش بکشم
بیرون و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم:
- باشه،باشه درسم و یاد گرفتم
فقط بذار برم ،باشه؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/05 14:03

#68

میکائیل از توی شورت به باس*نم چنگ زد و ابرو بالا
انداخت:
- متاسفانه از اونجایی که آدم بیشعوریم نمیتونم از
خیرت بگذرم
و بعد به وان اشاره کرد:
- اخه یکی از فانتزیام سک*س تو وانه
نفسام لرزون و پر صدا به گوش می رسید و ترسیده به
وان خالی نگاه کردم و لب زدم:
- دیگه تکرار نمیشه،قول میدم
این دفعه جلوی زبونم و میگیرم
فقط بذار من برم
با بدجنسی به باسنم محکم تر چنگ زد و با لحن خمار
و کشداری گفت:
- نه دیگه، نشد
اینجوری فکر میکنی خواجه م که ولت کردم بری
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم تازه فانتزی تجاوزم
دارم
نمیخواستم غرورم پیشش بشکنه.
نمیخواستم بفهمه قلبم داره از سینه م میزنه بیرون
اونقدر که آدرنالین خونم بالا رفته.
ولی اون بغض لعنتی که چنبره زده بود بیخ گلوم و
موقع حرف زدن نمیشد پنهون کنم.
بخدا که نمیشد:
- بذار برم،باور کن دارم ازت میترسم میکائیل
انگار با حرفم جری تر شده بود که حریصانه بازوم
رو چنگ زد و پر غیظ گفت:
- من هنوز ازت سیر نشدم!
کلی تنبیه پیشم داری که تسویه نشده
تاوان زبون درازیات و هنوز پس ندادی
یه دست ازادش روی کمرم بالا و پایین میشد و سعی
می کرد منو به طرف وان ببره
توی اون شرایط مغزم کار نمیکرد و فقط میخواستم
خودم و نجات بدم:
_ازت متنفرم آشغال
تو یه کثافت بی وجدانی!
تنبیه؟ مگه بلایی هم مونده که به سرم...
با اسیر شدن وحشیانه ی لب هام میون لباش حرفم
نصفه موند و رسما خفه شدم.
میکائیل بعد از اون بوسه ی پر خشم سرش رو عقب
کشید!
قهقه ای زد و توی همون حال بازوی نحیفم رو میون
انگشتای پر قدرتش له کرد و زمزمه وار کنار گوشم
لب زد:
- خیلی شیرینی مخصوصا وقتی اینجوری پنجول
میکشی


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/05 14:04

#69

حرفات تحریکم میکنه
وقتی اشکم بی هوا چکید سرم رو پایین انداختم و لب
گزیدم تا بیشتر حال خرابم و نبینه.
ولی میکائیل با بی رحمی ادامه داد:
_ هر چقدر بیشتر ناز کنی بیشتر خواهانتم
نفس زنان و پر حرص دستم باشتاب بالا رفت تا
سیلی جانانه ای توی صورتش بخوابونم ولی اون به
موقع دستم رو اسیر کرد.
جو بینمون اصلا دوستانه و آروم نبود.
هر دو مثل ببر زخمی بهم نگاه میکردیم با این تفاوت
که من ازش میترسیدم
همونطور که با اشتیاق به چشمام زل زده بود، به
سمت جلو رفت و من رو هم وادار کرد عقب عقب
برم و تو کسری از ثانیه توی وان خالی هلم داد و روم
خیمه زد.
صدای جیغم توی حموم طنین انداز شد و مثل کسی که
واقعا توی وان پر از یخ افتاده نفس نفس میزدم و با
کینه بهش خیره بودم.
بدون اینکه فرصت داشته باشم زندانی بازوهای مرد
روبه روم شدم و میکائیل با رها کردن بدن
استخونیش روی تنم منو از تقلا انداخت و با نرمی
کنار گوشم پچ زد:
_ تنها چیزی که الان راضیم می کنه یه بچه تو شکمته
فکر می کنم برای اون بابای آبرو دارت همین کافی
باشه تا کمرشو بشکنه!
لعنت بهت میکائیل، لعنت!
چرا دست از سرم برنمی داشت و هر لحظه یه ترس
جدید توی جونم میریخت.
وحشت زده و متعجب بهش نگاه کردم و آرزوم این
بود که یکی از در حموم بیاد داخل و مثل *** من
نجاتم بده.
البته که همش خیال خام بود.
اشک هام برای پایین افتادن روی گونه هام مسابقه
میدادن ولی اون مرد بی رحم تر از اونی بود که فکر
می کردم چرا که دستاش رو به سمت دکمه ی لباسش
برد و خیلی سریع دکمه هاش رو باز کرد و من سینه ی ستبر و بدون موش رو از نزدیک دیدم.
از حواس پرتیم سو استفاده کرد و دستش پشت کمرم
رفت.
و بعد ماهرانه و سریع فقط با یه دست بند سوتینم و باز
کرد و از تنم در آورد.


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/05 14:05

❌#70

دستام رو روی سی*نه هام گذاشتم تا از خودم محافظت کنم
و با چشمای ترسیده بهش خیره شدم.
کاش یکم عقب تر میرفت،فقط قد یه بند انگشت تا
بتونم نفس بکشم.
میکائیل عقب تر رفت و با لحنی که بدنم رو میلرزوند
گفت:
- فکر نمیکردم اولین رابطه مون تو وان باشه
خیلی متفاوت بود
حالا دوست داری چجوری شروع کنم عزیزم؟
نگاهم روی دو تا چشمای بی احساس میکائیل قفل شد
و توی یه لحظه چنان سرمایی توی وجودم رخنه کرد
که خون توی رگام ماسید،شایدم یخ زده بود.
من یه دختر احساسی و زودرنج بودم که توی زندگیم
چیزی جز محبت و عشق از پدر و مادرم ندیدم و
حالا با چشای شیشه ای مردی مواجه شده بودم که
هنوز هم امید داشتم یکم انسانیت توی وجودش باشه.
به سختی لب زدم :
- بذار برم،خب؟
با جون کندن سه تا کلمه روی زبونم جاری شد و
انتظار داشتم جواب بگیرم.
نگاهم و توی صورت خونسرد و بی روح میکائیل
چرخوندم اما فقط ترس بیشتری توی جونم سرازیر
شد.
میکائیل دستش بالا اومد و توی یه حرکت دستام رو
پس زد.
بعد نوک سی*نه هام رو بین انگشتش گرفت و جوری فشار داد که
از شدت درد جیغ بلندی کشیدم
صداش بیشتر وحشت زده م می کنه:
بیرون که خوب بلد بودی زبون درازی کنی!
نفسم توی سینه حبس شد و دنیا برای یه لحظه به اتمام
رسید وقتی که گفت:
- حالا باید تا وانشو پس بدی
سعی نکن با مظلوم نمایی سرم شیره بمالی
احساس می کردم اگه ادامه بده و کار به جاهای باریک
بکشه دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
این بار با صدایی بلند تر گفت:
- بیرون که خوب بلبل زبونی میکردی
ببینم اینجام یتونی خوب آه و ناله کنی واسم
و بعد سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم پچ زد



#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/05 14:06

#71
- شاید باید یه رازی و بهت بگم
بلند بلند خندید و من ترسیده یکم خودم و عقب کشیدم
اما میکائیل با تاسف نگاهم می کرد.
این بار دیگه صدای فریادش پرده ی گوشم رو لرزوند:
چند بار گفتم زبونت و کوتاه کن که بعدش اینجوری از
ترس لال مونی نگیری؟
بازم به سختی لب زدم:
- دیگه تکرار نمیکنم فقط بذار برم
وقتی سیبک گلوش بالا و پایین میشد حواسم و پرت
می کرد.
یجور خاصی روم تاثیر میذاشت.
دوباره نوک سی*نمو کشید و گفت:
- چی گفتی؟ نشنیدم
دوباره تکرار کن
از شدت درد لبم رو گزیدم و به آرومی گفتم:
- قول میدم دیگه زبون درازی نکنم
فقط بذار برم
- بلند تر،نشنیدم
با انگشت شست نوک سی*نم رو محکم تر فشار داد و من با
اینکه دل ضعفه گرفته بودم بلند تر لب زدم:
- زبونم و کوتاه میکنم قول میدم
چند ثانیه به کارش ادامه داد تا بالاخره بدنش رو از
روی تنم کنار کشید و گفت:
- این بارم بهت رحم کردم
ولی دفعه ی بعد بخششی در کار نیست
شیر فهم شد؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم و وقتی اشاره کرد
فورا از وان بیرون پریدم و از حموم خارج شدم.


سه روزی از ماجرای اون شب گذشته بود و من یه
لحظه هم نمیتونستم فراموش کنم
با اینکه خیلی بهم سخت گذشت اما اون همه نزدیکی
،عطر تنش ،اون سیبک گلوش فکرم رو بدجوری
درگیر خودش کرده بود.
در برابر میکائیل خیلی ضعیف بودم.
ازش میترسیدم.
شایدم ازش متنفر بودم.
اما هر بار که میدیدمش،هر بار که لمسم میکرد،هر
بار که بهم زور میگفت ضربان قلبم رو بالا میبرد .
سیب زمینی های قیمه رو که برای شام سرخ کردم
کتابم و برداشتم و به طرف آلاچیق رفتم.
روی صندلی نشستم و کتابم رو باز کردم اما چیزی
از مطالبش رو نمیفهمیدم.
توی قلبم طوفانی به پا شده بود.
نمیفهمیدم میکائیل چه بلایی سرم آورده که هیچی از
درسام نمیفهمیدم.
از خودم بریده بودم.
از عالم و آدم شاکی بودم و انگار دیگه هیچی مثل
سابق نمیشد.
خط به خط کتاب و مرور کردم اما هیچی توی مخم
نمیرفت.



#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/05 14:06

❌ #72

از روزی که وارد این خونه شدم آسمون همون رنگ
بود اما مثل قبل آبی به نظر نمی رسید.
زمین همون زمین بود اما زیر پاهام حسش نمیکردم.
فرو رفته بودم توی یه کابوس و بیدار شدنی در کار
نبود.
کم کم داشتم به خودم اعتراف می کردم که به میکائیل
حس پیدا کردم.
همون روز اول باهام اتمام حجت کرده بود ولی من
نفهمیدم کی پای دلم لغزید.
من یه عشق یه طرفه نمیخواستم.
یه عشق نافرجام و ناکام هم همین طور.
میکائیل عوضی ترین آدم روی زمین بود اما دلم این
حرفا رو نمیفهمید.
صدای ماشین رو که شنیدم فهمیدم میکائیل
برگشته.چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا
آروم شم.
بعد کتابم رو بالا آوردم و بغض تلخم و قورت دادم.
میکائیل از روزی که اومده بودم هوام رو داشت اما
قرار نبود عاشقش بشم.
- بوی غذات کل خونه رو برداشته
چی گذاشتی؟
صداش از فاصله ی کم به گوشم رسید و قبل از این
که کتاب رو پایین بیارم یه لبخند مزخرف و مصنوعی
روی لبهام نشوندم تا حال دلم رو نفهمه.
کتاب رو پایین آوردم و بهش نگاه کردم.
هنوز هیچی نشده دلم از دیدن قد و بالاش، از دیدن
چشمهاش، از دیدن دستهای بزرگ و مردونش که
جدیدا دور تنم تصورشون میکردم؛ لرزید. آخ صنم... آخ
_سلام...قیمه گذاشتم،دوست داری؟
صدام نلرزید و محکم گفته بودم.
خالی از هیچ حسی، داشتم از خودش یاد میگرفتم.
ولی وقتی جلو اومد و شونه ی چپش رو به ستون
آلاچیق تکیه داد و خیره نگام کرد توی دلم غوغا بپا
شد:
_خوبه ولی تو کف این ارامش توام
گیج این ارامش ذاتیم
ادم نگات میکنه حس میکنه همه چی به خودی خود
درست میشه چجوری اینقدر ارومی؟

کاش میدونست همه ی اینا ظاهریه و توی دلم چه
خبره.
میکائیل با لحن شوخ و خنده گفته بود.
اما من...
اما دلم...
اما آرامشی که نداشتم یهو دود شد و به هوا رفت.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/05 21:28

❌ #73
نگاهم میخ حلقه ی توی انگشتش موند و چیزی توی
وجودم سخت و عمیق و تلخ فرو ریخت.
باورم نمیشد اونقدر سست عنصر باشم ولی دلم
میخواست برای هم باشیم و اون حلقه رو واقعا توی
انگشتش فرو کنه.
سر میکائیل کج شد با حالت خاصی گفت:
- تو دانشگاه شما وارونه کتاب میخونن؟
میکائیل همیشه باعث میشد دستپاچه بشم،همیشه کاری
میکرد حس کنم یه اشتباهی یا خرابکاری کردم
اونم منی که توی تمام زندگیم عاقلانه رفتار میکردم و
بقول مامانم بیشتر از سنم میفهمیدم.
به کتابم که نگاه کردم تازه متوجه شدم چه گندی زدم ،
با اومدنش اونقدر هل شده بودم که اصلا نفهمیدم کتاب
و برعکس گرفتم اما خودم و زدم به اون راه و با اخم
گفتم:
- اره،این درسمون استادش سختگیره
گفته تو هر شرایطی باید بتونید درس بخونید حتی با
کتاب برعکس
و بعد بدون اینکه بذارم بازم مسخره م کنه کتابم رو
برداشتم و با عجله از کنارش رد شدم.
بوی عطرش اونقدر تند و سنگین بود که با یه نفس
عمیق اون رو مهمون ریه هام کردم تا شب دلتنگ
نشم.
با اینکه میدونستم کارم چقدر اشتباهه.
خیلی زود وا داده بودم و شبیه دخترای نوجوون داشتم
برای خودم رویاپردازی میکردم.
چند قدم از آلاچیق دور نشده بودم که یهو یقه ی لباسم
رو گرفت و من و به طرف خودش کشید
هنوز فرصت هیچ کاری و نداشتم که پشتم رو به
ستون چسبوند و مثل همیشه با قلدری یه دستش رو
درست بالای سرم به ستون تکیه داد و به طرفم خم
شد.
اون لبای تخس و چشمای نافذش رو بهم دوخت و
گفت:
- بهت گفته بودم از دروغ بدم میاد،درسته؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم:
- منکه دروغ نگفتم
میکائیل سرش رو تا نزدیک لبام پایین آورد و به
چشمام خیره شد.
جوری عمیق نگاه میکرد که حتی اشتباهات و
دروغای بچگیم رو هم یادم میومد.


#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات #داستان

1403/07/05 21:29

#74
از اونجایی که میترسیدم واکنش تندی نشون بده نگاهم
رو چرخوندم و گفتم:
- خیلی خب،حواسم نبود برعکس گرفتم
میکائیل با اون حالت حق به جانب و عصبی کننده ای
که همیشه توی رفتارش داشت با رضایت سری
تکون داد و گفت:
- خوبه حالا تنبیه دروغت
با اعتراض گفتم :
- تنبیه واسه چی؟ منکه راستش و گفتم
بدون اینکه حسی توی صورتش ببینم گونه ش رو
نزدیک آورد و گفت:
- تنبیهت بوسیدن منه
تا یادت باشه حرف و یبار میزنم
لعنت بهت میکائیل ،لعنت.
چرا آدم و اونجوری توی دردسر مینداخت؟
سرم رو تا آخرین حد عقب کشیدم و گفتم:
- این تو قرارمون نبود
- ولی تنبیه تو قرارمون بود
شاید فقط کمربند و تنبیه میدونی؟
وقتی دستش به طرف کمربندش رفت نفسم رو بیرون
فرستادم و گفتم:
- اوکی،ولی اینو بدون خیلی ازت متنفرم
و بعد جوری سریع بوسیدمش که اصلا شک داشتم
لبام صورتش رو لمس کرده باشه:
- حالا بر و عقب
ولی برعکس یکم دیگه خودش رو جلوتر کشید و
اینبار گفت:
- گفتم منو ببوس
همونطوری که محکم دروغ گفتی و اخم کردی
دستم رو روی سینه ش گذاشتم و به عقب هلش دادم
اما اون مچم رو گرفت و با تهدید گفت:
- بجنب،وقتم و نگیر
از اونجایی که اخلاقش رو می شناختم و میدونستم به
راحتی دست از سرم برنمیداره بالاخره تسلیم شدم و
اینبار محکم و با صدا بوسیدمش.
میکائیل بدون اینکه دستم رو ول کنه بیشتر بهم چسبید
و گفت:
- حالا بهتر شد،بعد از این سعی کن همون دفعه ی اول
انجامش بدی
با دست ازادم به تخت سینه ش مشت کوبیدم:
- میدونستی خیلی عوضیی؟
- نذار واست کوتاهش کنم!
حالا بگو ببینم واسه سفر شمال کارات و کردی؟


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/05 21:30

❌ #75


- اگه...یعنی اگه مشکلیه بگو
میخوای بذارم شون خونه؟
سرش رو به علامت نه بالا انداخت و گفت:
- نه،فقط برام عجیب بود
متینا هیچ وقت وسیله جمع نمیکرد
ابرویی بالا انداختم و سبد خوراکی ها رو زیر پام
گذاشتم.
بعد بقیه ی وسایل رو صندوق عقب گذاشتم و سوار
ماشین شدم.
میکائیل حرف نمیزد ولی معلوم بود فکرش مشغول
شده.
تمام راه هر دو سکوت کرده بودیم و من از منظره
لذت میبردم.
وقتی به سد کرج رسیدیم لبخندم کش اومد.
چقدر اونجا رو دوست داشتم.
اصلا راه شمال بدون چایی و تنقلات مزه نداشت.
برای همین فلاسک چایی رو بیرون آوردم و برای
میکائیل چایی ریختم.
بعد که خنک شد به طرفش گرفتم و گفتم:
- اینجا فقط چایی می چسبه
میکائیل اخمی کرد و بهم توپید:
- آخه اینجا؟
وسط جاده جای چایی خوردنه؟
بی خیال شونه ای بالا انداختم:
- وسط جاده باشه
مرد ایرانی باید با یه دست رانندگی کنه،با یه دست
چایی بخوره
با دست دیگه سیگار بکشه
همون طورکه ماشین و کنار جاده نگه می داشت گفت:
- مرد ایرانی غلط میکنه با تو
بعد با حرص چایی رو ازم گرفت.
تمام طول مسیر میکائیل حتی یه بار هم حرف نزده
بود،اخم هاش رو توی هم گره کرده و رانندگی
می کرد.
انگار اون آدم توی هر شرایطی عصبی و بدخلق بود.
تا به حال مردی به یبسی و بداخلاقیش ندیده بودم.
وقت غذا توی یکی از رستورانای بین راهی وایسادیم
تا ناهار بخوریم.
من دوست نداشتم توقف کنیم چون دلم میخواست
زودتر به دریا برسیم.
وارد حیاط رستوران شدیم که لژهای خصوصی و
جداگانه ای داشت و یکی از اونها رو انتخاب کردیم و
نشستیم.
وقتی منو رو آوردن متوجه شدم مامان چند باری
زنگ زده.
شماره ی خونه رو که گرفتم صدای پر انرژی و
خندون فریماه توی گوشم پیچید.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/05 21:31

❌ #76

برنامه ریزی برای شمال شاید برای خیلیا پر از حس
خوب باشه اما برای من مثل عذاب الهی بود.
اول باید یه دروغ بزرگ به پدر و مادرم میگفتم.
اونقدر عذاب وجدان داشتم که خدا میدونست.
بهشون گفتم داریم میریم اردو و یه هفته طول میکشه
تا برگردیم.
بابا اول مخالفت کرد.
چون میگفت این مدت هر کی رفته اردو اتوبوسش
تصادف کرده و کلی خانواده عزادار شدن.
میگفت چه لزومی داره بری اردو؟ بمون خوابگاه ما
هم خیال مون راحت تره.
مامانم ساز خودش و میزد و مدام می پرسید دختر و
پسر جدان؟
استاد زنم باهاتون میاد؟
تنهایی دریا نریا.
و کلی دلواپسی های مادرانه که برای یه دختر
دروغگو خرج می کرد.
غیبت کردن توی کلاسا اونم برای منی که حتی یه
جلسه هم غیبت نداشتم خیلی سخت بود اما مگه از پس
میکائیل خان برمیومدم؟
اگه میگفتم "نه" باز به روش خودش مشکل رو حل
می کرد.
وقتی که آماده شدم وسایل سفر و سبد خوراکی ها و
ساک لباسام رو کنار پله ها آماده گذاشتم و دوباره
وارد خونه شدم.
همه جا از تمیزی برق میزد.
روی کاناپه ها پارچه ی سفید کشیده بودم تا گرد و
خاک روشون نشینه.
برای هزارمین بار گاز و آب و برق کل خونه رو
چک کردم و بعد از قفل کردن در از پله ها پایین
رفتم.
می کائیل ماشین رو از توی پارکینگ بیرون آورد و
کنار پله ها که وایساد با تعجب به وسایل نگاه کرد و
گفت:
- اینا دیگه چیه؟
رد نگاهش رو که دنبال کردم به وسایلی رسیدم که با
وسواس و حوصله جمع کرده بودم تا توی سفر به
مشکل نخوریم.
منم متقابل با تعجب گفتم:
- خب،وسایل سفره دیگه!
پس شما چجوری میرید مسافرت؟
میکائیل نگاه عمیقی بهم انداخت و چیزی نگفت.
ته اون چشما یه حرفی بود که من نمی فهمیدم.فقط
میترسیدم باز ناخواسته کاری کرده باشم که عصبی
بشه و آخرش خودم کتک بخورم.
برای همین با ترس و لرز گفتم: اگه...یعنی اگه مشکلیه بگو
میخوای بذارم شون خونه؟


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/05 21:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#دلبرهات
متینا زن سابق میکائیل
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/06 23:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#دلبرهات
ونوس
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/06 23:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

صنم دختر خوشگلمون😍🍓
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/06 23:46

#96
❌❌❌

وحشت زده سرم و عقب کشیدم .
لعنت بهش.
کاش یکم عقب می رفت تا مغزم کار می کرد و چند تا
دروغ جانانه واسش ردیف میکردم.
اگه یکم دیگه بهم نزدیک میشد میفهمید قلبم داره
واسش وحشیانه میکوبه و خود بی جنبه م به عشقم
اعتراف میکردم.
اون چشمای طوسیش داشت نفسم و میگرفت.
دستام رو روی سینه ش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
- برو عقب یکم،تو چرا همش بهم میچسبی
اینجا که دیگه متینا نیست
میکائیل نیشخندی زد و سرش رو نزدیک تر آورد.
بی رحمانه لبش و روی گونه های خیس اشکم کشید و
گفت:
- زبون درازی نکن جواب منو بده
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- هیچی،سرم گیج میرفت،فکر کنم فشارم افتاده بود
اینبار با بدجنسی لبش و کنار لبم کشید و بی توجه به
حال و روز اسف بارم گفت:
- یعنی به خاطر اینکه صبح منو متینا رو با هم دیدی
حالت بد نشد؟
یا وقتی همو میبوسیدیم مچمون و گرفتی؟
اینبار من بودم که نیشخند زدم:
- چی شده فکر کردی اینقدر برام مهمی ؟
آروم لبم رو بوسید و کنج لبم و گاز گرفت، چرا داشت
باهام اونکار و میکرد؟
چرا قلبم راحت بازیچه ی دستش میشد؟
وقتی از درد چشمام رو بستم سرش رو کنار گوشم
برد و پچ زد:
- بگو که عاشقم شدی؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نخندم،چه سواله
احمقانه ای میپرسید.
همون طور که با تمسخر میخندیدم جواب دادم:
- چه خوش خیال ،بد نگذره یه وقت
اصلا کی میتونه تو رو دوست داشته باشه؟
در ضمن مگه قرار نبود عاشق نشیم؟
نکنه قوانین و یادت رفته؟
_میکائیل برای چند ثانیه توی چشمام خیره شد، انگار
میخواست راست و دروغ حرفام رو از توی مردمک
هام بیرون بکشه و بفهمه.
حال اون شبش رو درک نمیکردم.
یه چیزیش شده بود که اونجوری سوال پیچم می کرد.
زبونشو رو روی لبش کشید و گفت:
- زیر نور ماه خیلی خوشمزه به نظر میرسی صنم
و بعد سرش رو جلو آورد و لبم رو با خشونت بوسید.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/06 23:50