#54🔥💦🔞 دلبر هات
حقیقتا سلیقه ی خودمم همینه ، نمیتونم لباس باز بپوشم
پیراهن و روی تخت پرت و کیف لوازم آرایشش و
باز کرد:
- پس خدا در و تخته رو خوب جور کرده
خوب به هم میاید
از حرفای ونوس اصلا ناراحت نمیشدم،چون
میدونستم نیت بدی نداره.
نیش و کنایه نمیزد.
قلب آدم و نمی شکست.
برعکس متینا و دوستای خودم.
*****
وقتی دست تو دست هم وارد مهمونی شدیم سر های
زیادی به طرفمون چرخید که یکی از اونا مال متینا
بود.
نمیدونستم درست فهمیدم یا نه، نگاه خیلی از دخترا با
حسرت روی ما نشسته بود.
میکائیل واقعا خوشتیپ بود و جذبه ی خاصی هم
داشت.اما کسی نمیدونست چه زبون تند و تیزی داره.
حتی از نیش مار هم کشنده تر بود.
به دعوت ونوس پشت یکی از میزا نشستیم و میکائیل
به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین میخوام بغلت کنم
با قاطعیت گفتم:
- نه!
واقعا حس میکردم نباید همه ی حرفاش رو گوش
کنم.باید حساب کار دستش میومد.
اصلا چه دلیلی داشت پیش اون همه آدم بغلم کنه؟ اما اون چنان با جذبه ابروش رو بالا انداخت که از
حرف خودم پشیمون شدم.
میکاییل گوشش و نزدیک صورتم اورد و آروم پرسید
_ نه؟!
برای یه لحظه ته دلم لرزید و موهای اپیلاسیون شدم
به تنم سیخ شد.
سریع بذاق نداشته م رو قورت دادم و سرم رو انداختم
پایین و گفتم:
- چشم،ولی آخه زشته
لامصب یجوری ته گلو خندید که حس کردم مثل
لباس کاموایی توی آب گرم وا رفتم.
دوباره به صندلی کناریش اشاره کرد و از زیر میز با
انگشتاش رون پام رو گرفت و محکم فشار داد:
- وقتی میگم بیا،یعنی بیا
و الا دست به خشونت میزنم به غلط کردن می افتی
صنم
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #داستان
1403/07/04 23:53