The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#97
❌❌ ک

- زیر نور ماه خیلی خوشمزه به نظر میرسی صنم
و بعد سرش رو جلو آورد و لبم رو با خشونت بوسید.
لعنت بهش که یه لحظه هم نمیذاشت فراموشش کنم.
با اون لبای ورم کرده چطور میخواستم فکرش و از
ذهنم بیرون بندازم؟
با اون حرفایی که میزد و قلبم و به لرزش مینداخت
چطور؟
وقتی ازم جدا شد بیجون لب زدم:
خفتم کردی که فقط ازم لب بگیری ؟!
خجالت نمیکشی؟
با بی تابی لب هاش رو به گوشم چسبوند و لاله ی گوشم
رو محکم بوسید: دلت کارای دیگه می خواد؟!
توی دلم بی شرمی نثارش کردم.
پیراهنش رو با نفس نفس چنگ زدم و توی شکمم
انگار چیزی می جوشید.
بی تاب بوسیدنش بودم...
بی تاب لمس دست های بزرگ و مردونه ش...
بی تاب زمزمه هایی که دعا میکردم کاش عاشقانه
بود .
بغضم رو قورت دادم و صورتم رو به صورتش
چسبوندم.
بذار حالا که خودش اومده نزدیک رفع دلتنگی
کنم.بقول مامانم همیشه شعبون یه بارم رمضون.
نفسم و روی صورتش پخش کردم و لب زدم:
- نمیترسی متینا ما رو ببینه و بعدا که من رفتم بگه
باهام اینکارا رو کردی؟
من میترسیدم بعدا روابطشون به خاطر اینکه زیاد از
حد بهم توجه می کرد شکر آب بشه و میکائیل دوباره
منو بکشونه وسط اون بازی احمقانه و عذاب آور.
با خشونت دستش رو روی کمرم سر داد و تنم رو
بیشتر به خودش چسبوند.
حس گرمای تنش حتی با وجود لباس هم باعث بالا
رفتن ضربان قلبم میشد.
چجوری اینقدر عاشقش شده بودم که تا اون حد بین
بازوهاش از خود بی خود میشم؟
اینبار ریش های زبرش رو روی گونه م کشید و با
لحن منظور داری گفت:
منظورت از این کارا چجور کاریه؟!


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/06 23:50

❌❌ #98

اینو واضح بگو...
لب هام از وقاحتش چند باری باز و بسته شد اما
صدایی بیرون نیومد.
پایین تر که رفت شالم رو کنار زد و لب هاش با
بدجنسی روی گردنم رد انداخت و مک محکمش
باعث بسته شدن پلک هام و لرزیدن زانوهام شد.
با هزار بدبختی لب زدم:
- میکائیل...باهام اینجوری نکن
توی گلو خندید و دستش که به طرف باسنم سر خورد
زمزمه کرد:
- چیه ...تحریک میشی؟
میخواستم بهش بگم من فراتر از بوسه میخوام. من دلم
لمس دست هات رو می خواد وقتی که روی بدنم بالا و
پایین میشد.
اما لال شدم.
چون میدونستم میکائیل مثل فرشته ی عذاب نازل شده
برای آزار دادنم.
با خشونت بیشتری گردنم رو گاز گرفت و من صدام
رو تو گلو خفه کردم تا بیشتر جری ترش نکنم
_فقط کافیه بگی چی میخوای؟!
بعد واست هر کاری میکنم
برای اذیت کردنم لباش رو روی پوست صورتم کشید
و اغواگرانه توی چشماش نگاه کردم.
خودمم حال اونشب خودم و درک نمیکردم.
داشتم پابه پاش یکه تازی میکردم.
و الا نباید توی بغلش میموندم و اجازه میدادم باهام
کاری کنه که تمام تنم شورش کنه. وقتی حال و روزم و دید گوشه ی چشم هاش چین افتاد
و گفت:
نظرت چیه بریم خونه و کامل برات توضیح بدم
علائم تحریک شدن چیه؟!
بوسه ی داغش روی لب هام نیروم رو تحلیل برد اما
درست وقتی که می خواستم باهاش همراهی کنم یه
صدایی من و به خودم آورد و سرم رو عقب کشیدم.
متینا رو که با اون چشمای قرمز و فک کلید شده چند
قدم دور تر از خودمون دیدم به صخره تکیه دادم و
تقریبا وا رفتم.
از چیزی که میترسیدم سرم اومد.
میکائیل سرش رو به علامت تاسف تکون داد و
خودش رو عقب کشید:
- بر خر مگس معرکه لعنت
عقب رفت اما بوی عطرش هنوز مشامم و قلقلک
میداد.
متینا دستش رو مشت کرد و با عصبانیت گفت:
- خیلی بی شعوری میکائیل
من عاشقتم بعد تو این دختره ی دهاتی رو میبوسی؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/06 23:51

#99

میکائیل نیشخندی زد و گفت: اولا که صنم زنمه،محرممه
هر کار که بخوام باهاش میکنم بوسه که چیزی نیست
دوما مثل تو بغل این و اون نمیرم
میدونی که در جریان غلطات هستم
اونا بحث مي کردن اما من نگاهم و به دریا دادم و بی
هوا یه قطره اشک از چشمام چکید.
چه خوش خیال بودم،دلم چقدر بی جنبه و *** بود.
باید از اول میدونستم میکائیل بهم روی خوش نشون
نمیده،حتما میدونست متینا داره ما رو نگاه میکنه که
اونجوری منو به جنون کشیده بود.
بدنم داغ بود.
مغزم داغ تر.
بغضی که توی گلوم گلوله شده بود هر لحظه بزرگ
تر میشد.
کاش کسی نزدیکم نبود و یه دل سیر داد میزدم.
بی توجه به بحث متینا و میکائیل به طرف خونه راه
افتادم.
پاهام سنگین بود.
حالم خوب بود فقط احساس می کردم رو دست خوردم.
احساس یه فریب خورده رو داشتم.
بغضم زیادی سنگین بود.
اونی که عاشقش شده بودم باهام بازی می کرد فقط
برای اینکه عشقش رو به دست بیاره.
من براش یه عروسک خیمه شب بازی بودم.
با اینکه همه ی اینا رو میدونستم باز با هر لمس،با هر
بوسه ی پر از خشونت وا میدادم.
از خودم و میکائیل متنفر بودم. اما نه،میکائیل که تقصیری نداشت.اون اتمام حجت
کرده بود.
خودم بی حواسی کردم،خودم هوای دلم رو نداشتم که
بی هوا نلغزه.
دو هفته ی بعد عید نوروز بود و من باید برمی گشتم
خونه.
باید سنگام رو با میکائیل وا میکندم.
اگه اجازه نمی داد برم خونه نمیدونستم چه خاکی باید
توی سرم می ریختم.
به بابام چی میگفتم؟
وای از اون روزی که میفهمید ،اینا شده بود کابوس
روز و شبم.
بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم توی تخت و لبه
ی تشک دراز کشیدم.
میخواستم تو دورترین نقطه ی ممکن بخوابم تا عطر
تنش وسوسه م نکنه.
صدای در که اومد خودم و زدم به خواب.
چشمام رو بهم فشار دادم اما اونقدر بغض داشتم که
پلکام میپرید مثل چونه م که می لرزید.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/06 23:52

#100
❌❌

فقط منتظر یه تلنگر بودم که میکائیل اومد توی تخت و
از پشت بهم چسبید.

وقتی سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد دیگه نشد
که نشد.
اشکام مثل سیل راه افتادن.
میکائیل که از صدای تند نفسام متوجه شده بود دارم
گریه می کنم دستش بالا اومد و زیر چشمام و لمس
کرد و بعد با لحن متعجبی گفت:
_ داری گریه میکنی؟
برگرد ببینمت،واسه چی؟

حرفام نوک زبونم اومد و برگشتن،میخواستم بگم از
دست توئه لعنتی نامرد، ولی در عوض لب زدم
- عید نزدیکه،میذاری برم خونه؟
میکائیل موهام رو کنار زد و دوباره سرش رو توی
گودی گردنم فرو کرد.
انگار تنها ذرات اکسیژن توی اتاق همون ناحیه پیدا
میشد:
- واسه این گریه میکنی؟
- دلم تنگ شده واسشون
- برنامه ی مسافرت چیده بودم ولی انگار کنسله
برو ولی هفته ی دوم درس و بهونه کن و برگرد
نمیتونم نبودت و دو هفته توجیح کنم
باید بریم مسافرت
اگه برنگردی خودم میام و برت می میگردونم پس
بهتره یه فکری واسش کنی
خدایا تحملش سخت بود.
قلبم طاقت نداشت.
نمیتونستم اون حجم عوضی بودن و درک کنم.
عاشق چی این نامرد شدم؟
هنوز توی مغزم درگیر بودم که توی یه حرکت منو
برگردوند و وادارم کرد بین بازوهاش بخوابم.
وقتی شروع به تقلا کردم پاش رو روی پاهام قفل کرد
و کنار گوشم پچ زد:
- هیـــــش...دختر خوبی باش تا عصبی نشم
اصلا از این به بعد میای توی اتاق من میخوابی
میخوام شبا اینجوری مثل عروسک بغلت کنم و
بخوابم

از سفر که برگشتیم تقریبا دم عید بود.
کم کم کلاسای دانشگاه تق و لق شده و یکی در میون
بر گذار میشد منم تا جایی که فرصت داشتم خونه
تکونی کردم.
ویلای میکائیل تازه داشت شکل خونه به خودش
میگرفت و از تمیزی برق میزد.
از مامان خواسته بودم هر چی میخواد بگه از تهران
بخرم.
بعد از کلی اصرار قبول کرد تا براشون لباس عید
بخرم.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/06 23:53

#101


بعد از کلی اصرار قبول کرد تا براشون لباس عید
بخرم.
اون روز قبل از اینکه برم دانشگاه رفتم تا صبحانه
بخورم و میز رو جمع کنم ولی در کمال تعجب دیدم
که میکائیل هنوز خونه ست.
هل هلکی یه لقمه گرفتم و گفتم:
- من امروز یکم دیر تر میام خونه، نگران نشی
- واسه چی؟
- میخوام برم بازار برای مامان و بچه ها یکم لباس
بخرم
با این ترافیک تا برسم خونه دیره گفتم مشکلی پیش
نیاد
میکائیل سری تکون داد و گفت:
- پول میریزم به حسابت برای خودتم هر چی خواستی
بخر
چایی رو سر کشیدم و جواب دادم
- نه مرسی،خودم یکم پس انداز دارم
میکائیل سرش رو بلند کرد و جوری بهم خیره شد که
از ترس یه قدم به عقب برداشتم.
اخمی بین ابروهاش نشست و گفت:
- باز رو حرف من حرف زدی؟
همیشه باید زور بالا سرت باشه ؟
- باز زور گفتی؟
همیشه باید حرف،حرف تو بشه؟
خب این نمیشه که
میکائیل نیشخندی زد و از جاش بلند شد،بعد آروم
اروم به طرفم اومد.
خیلی خونسرد بود و همین تپش قلب بیچاره مو بیشتر
میکرد
نمیگم میترسیدم اما ترجیح میدادم ازش دوری کنم.
بی هوا عقب رفتم و پشتم که به کانتر خورد لیوان و به
طرفش گرفتم و گفتم:
- جلو نیا میکائیل والا میزنمت
انگار لیوان سپر دفاعی بود و میتونست ازم در برابر
هیولا محافظت کنه.
میکائیل سریع لیوان و از دستم قاپید و توی سینک
پرت کرد.

به خاطر صدای ایجاد شده توی جام پریدم و به
میکائیل نگاه کردم که دستاش رو دو طرفم روی کانتر
گذاشت و گفت:
- چرا اینقدر مزه میده بهت زور میگم؟
صورتش خیلی نزدیک بود و تمرکزم رو میگرفت با
این حال لب زدم:
- شا...شاید چون خیلی نامرد و بدجنسی
وقتی بی صدا خندید سیبک گلوش بالا و پایین شد
،اونقدر جذاب بود که دلم میخواست همون قسمتو
ببوسم.
سرش رو نزدیک تر آورد و گفت:
- شاید چون خیلی خوشمزه ای


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/06 23:54

❌❌ #102

یجوری بهم نگاه میکرد که انگار یه خوراکی خوشمزه م
عادت کرده بود هر وقت که دلش میخواد منو
ببوسه،البته که منم ناراضی نبودم.
ولی اون روز فرق داشت.
قبل از اینکه باز احساساتم و به بازی بگیره سرم رو
نزدیک گوشش بردم و آروم پچ زدم:
- خواب دیدی خیره عمو جون و بعد خیلی سریع از زیر دستش فرار کردم.
کوله مو از روی میز چنگ زدم و از آشپزخونه
دوییدم بیرون.
میکائیل در حالیکه قهقهه میزد گفت:
- شب که برمیگردی خونه عموجون
بعد من میدونم و تو

بعد از دانشگاه مستقیم رفتم بازار و کلی خرید کردم
با اینکه حسابی شلوغ بود اما حال و هوای عید بهم
انرژی میداد و با کلی ذوق و شوق توی مغازه ها
خرید میکردم.
قبل از همه برای بابا پیراهن مردونه و شلوار خریدم
و برای مامان هم بلوز و دامن که عید پیش مهمونا
بپوشه.
دلم میخواست پیش زن عموهام از همه سرتر باشه.بعد
نوبت رسید به ثنا و سجاد.
برای سجاد لباس ورزشی و چند تا تیشرت و شلوار
خونگی و برای ثنا هم تونیک و شال و صندل خریدم
تا عید تن کنه و فقط ذوق کردنش رو ببینم.
وقتی خریدم کامل شد پول زیادی نداشتم تا برای خودم
خرید کنم،فقط یه تیشرت لش که همیشه دوست داشتم
خریدم و با چند دست لباس زیر.
میکائیل به حرفش عمل کرده بود و ده میلیون پول به
حسابم ریخته بود.
اما تمام پول هایی که برام واریز میکرد رو دست
نمیزدم چون هنوز بهش اعتماد نداشتم.
اگه روز آخر تمام پولا رو میخواست چجوری باید
جورش میکردم؟ شاید اون پولا برای مردی که همچین ویلایی داشت
پولی نبود اما برای من داشتنش غیر قابل تصور به
حساب میومد.
وارد خونه که شدم هنوز برقا خاموش بود و این یعنی
اینکه میکائیل برنگشته بود.
واقعا خرید کردن توی بازارای شلوغ تهران خسته
کننده و عذاب آور بود.حالا که خستگی توی جونم
نشسته بود دیگه ذوقی نداشتم.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/06 23:56

❌❌ #103

تمام خریدا رو روی تخت ول کردم و برگشتم طبقه ی
پایین.
از شب قبل قرمه سبزی گذاشته بودم که وقتی
برمیگردم معطل غذا نشم.کم کم حس میکردم که زن
خونه ی میکائیل هستم کارایی که میکردم بهم مزه
میداد
وقتی میکائیل خونه نبود هیچی مزه نمی داد.
حتی سالاد شیرازی.
همیشه بزور سهم منم میخورد و طبق معمول زورم
بهش نمی رسید.
قابلمه ها رو روی گاز گذاشتم و پشت میز نشستم تا
سالاد رو آماده کنم.
اصلا قرمه سبزی بدون سالاد شیرازی که مزه
نمی داد.
حین کار نگاهم به تصویر خودم توی شیشه ی کابینت
افتاد
حدودا یه ماهی میشد که اصلاح نکردم.چون
میخواستم برگردم خونه برای همین گذاشته بودم
صورتم پر شه. اگه فامیل صورت اصلاح شده و ابرو های برداشتمو میدیدن حرف و حدیثا دیگه تمومی نداشت.
مخصوصا زنعمو زهره که زبون تند و تیزی داشت و
هیچ *** از نیش و کنایه هاش در امان نبود.
پسر عموم بهنام هم شبیه مادرش بود برای همین با
اینکه چند بار ازم خاستگاری کرده بود بابام راضی
نمیشد منو بهش بده.
میگفت عموت نتونست از پسش بربیاد و جوون مرگ
شد،دختر که از توی جوب پیدا نکردم بدم به این مار
غاشیه.
زن عمو زهره رو همیشه اونجوری صدا میزد.
تنها چیزی که بهش میومد.
بوی خورشت کل ویلا رو برداشته بود و دلم ضعف
می رفت.دیگه نمیتونستم بیشتر از این منتظر میکائیل
بمونم.
عادت کرده بودم هر شب با هم غذا بخوریم و من سر
به سرش بذارم.
وقتی برای ساکت کردنم یه طره از موهام رو دور
انگشتش می پیچید و یهو میکشید صدای جیغم کل ویلا
رو پر می کرد.
انگار از اذیت کردنم لذت میبرد.
غذای خودم و که کشیدم شام میکائیل رو توی قسمت
گرم خونه ی فر گذاشتم تا هر وقت که اومد همه چی
آماده باشه.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #هات

1403/07/06 23:57

❌❌ #104

با وجود اینکه دل ضعفه داشتم نتونستم نصف غذام
رو بخورم.
نمیدونستم چه مرگم شده.
میکائیل که موقع غذا میومد چنان با اشتها میخورد که
اگه سیر بودمم دوباره گرسنه م میشد.
از اون دسته مردای شکمو بود که آدم لذت میبرد
براش آشپزی کنه.
شاید خستگی بهونه بود و فقط دلم براش تنگ شده بود
که اونجوری قلبم به در و دیوار میکوبید.
بی حوصله به اتاقم برگشتم و وسایلی رو که خریدم
رو توی ساکم مرتب کردم تا روز آخر به مشکل
برنخورم.
بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره
شدم،اونقدر به یه نقطه زل زدم تا کم کم خوابم برد.
تقریبا نیمه های شب بود که با صدای خاموش شدن
ماشینش بیدار شدم.
ساعت 3 صبح بود و مردی که همیشه ساعت 8 شب
خونه میومد تازه برگشته بود.
از جام بلند شدم تا برم و ببینم که چرا دیر
کرده،نگرانش بودم اما دوباره پشیمون شدم.
از اتاق بیرون نرفتم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
هر چی کمتر باهاش روبرو میشدم وابستگیم کمتر و
جدا شدن ازش راحت تر بود.
عید باید چند روزی درد جدایی میکشیدم و این برام
از همه چیز سخت تر به نظر میرسید.
دیگه خوابم پریده بود و برای اینکه از فکرش بیرون
بیام لباسام و روی تخت گذاشتم و به طرف سرویس
رفتم.
اصلا حوصله پر کردن وان رو نداشتم.
روزای اول فقط برام جذابیت داشت و بعد از اون یه
وسیله ی بی مصرف به نظر میرسید.
حسرت آدما همین قدر کوچیک و دم دستی بود.وقتی
نداری حسرتش و میخوری و وقتی که داری برات
مهم نیست.
واقعا حوصله نداشتم کلی صبر کنم تا وان پر بشه و
برم توش دراز بکشم.
سرم رو که شامپو میزدم همش حس میکردم یکی
داره نگام میکنه.
یه حس مزخرفی داشتم
انگار میکائیل به چارچوب در تکیه داده بود و منو
زیر نظر داشت.
صورتم رو فورا زیر آب شستم و به طرف در نگاه
کردم اما کسی اونجا نبود.
توهم زده بودم.
لعنت بهش!
حس میکردم مثل روح همه جا جریان داره.
نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به موهام شامپو زدم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #

1403/07/06 23:57

❌❌ #105


شاید منتظر بودم مثل این فیلمای عاشقانه پیداش بشه و
منو زیر دوش گیر بندازه،اونم میکائیلی که اصلا
نمیدونست عاشقشم.
برای من سرد و سنگی بود اما برای متینا...
بهش حسودی میکردم،خوشبحالش که مردی مثل
میکائیل و داشت تا بد و خوبش رو دوست داشته باشه.
از حموم که بیرون اومدم فقط تیشرت لشی رو که
برای خودم خریده بودم رو پوشیدم و موهام رو آزاد
گذاشتم تا خشک بشه .
حتی لباس زیر نپوشیدم،از خودم با اون لباس شل و
ول که از روی شونه م سر خورده بود خیلی خوشم
میومد.
اون موقع شب بدجور هوس چایی کرده بودم برای
همین آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون زدم.
وقتی با برق خاموش اتاقش روبرو شدم نفس راحتی
کشیدم و توی تاریک و روشن خونه از پله ها پایین
رفتم.
میکائیل عادت داشت خونه که میومد کل لامپا رو
روشن می کرد.وقتی خونه تاریک میشد یعنی که
خوابیده. بازم توی اون شرایط کلی هالوژن و لامپای رنگی رو
روشن میذاشت.
اصلا پول برق براش اهمیت نداشت،برعکس ما که
بابام همیشه تاکید می کرد برق اتاقا رو خاموش کنیم.
اگه حواسمون نبود و برق اتاق خواب روشن میموند
کلی به جونمون غر میزد و از گرونی آب و برق و
گاز میگفت.
آروم آروم و روی نوک پا وارد آشپزخونه شدم و به
طرف گاز رفتم.
میکائیل حتی شامش رو هم نخورده و سالاد هم روی
میز بود.
نفسم و با صدا بیرون فرستادم و غذا ها رو توی
یخچال گذاشتم.
حتما شامش رو بیرون خورده و من ساده برای آقا
سالاد شیرازی هم درست کرده بودم.
با حرص ایش بلندی گفتم.
اصلا لیاقت منو نداشت،همون بهتر با متینای سلیطه
میموند.
چایی دم کردن با چایی ساز و دوست نداشتم.
فقط چایی سماور بهم مزه میداد.
اما از وقتی اومده بودم دانشگاه ازش محروم بودم.
خونه ی میکائیل هم سماور پیدا نمیشد .خودش که
همیشه تی بگ استفاده می کرد و زحمت چایی دم کردن
و نمیکشید.
برای همین با قوری و کتری دم میکردم تا بهم بچسبه.


#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/06 23:58

#126
برای اینکه از دست فکرای درهم و برهم نجات پیدا
کنم از توی اتاق بسته های کادو پیچ شده رو اوردم و
به عنوان عیدی به اهالی خونه دادم.
بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختن.
مخصوصا سجاد که عاشق اون لباس ورزشی شده
بود.نمیتونست صبر کنه تا بپوشه و با بچه ها بره
فوتبال.
خنده ی روی لباشون بهم حس خوبی میداد.
بابا غرولند کنان گفت:
- من اون پول و میدم که اونجا راحت زندگی کنی
نه اینکه هر بار کلی وسیله واسه ما بخری
- بابا،اینا چیزی نیست که
منم خوابگاهم، پول زیادی نیاز ندارم
مامان بلوزش رو که روش کلی منجوق و پولک
داشت و بالا گرفت و گفت:
- زهره اینو تو تنم ببینه سنکوب میکنه
بابا لااله اللهی زیر لب زمزمه کرد و مامان با خنده
گفت:
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟
با صدای جیغ ثنا از فکر بیرون اومدم و بهشون نگاه کردم.
سجاد به موهای ثنا چنگ زده بود و بازم جیغش رو در آورده بود.
یه دقیقه هم با هم سازش نداشتن و مدام با هم دعوا
میکردن،از اون طرفم جونشون بهم وصل بود.
بهشون حسودیم میشد،هنوز بچه بودن و توی دنیای
خودشون ِسیر میکردن،از دغدغه های منم خبر نداشتن.
مامان پنجره رو باز کرد و با حرص گفت:
- صنم ،اون دو تا وحشی رو جدا کن
عین سگ و گربه افتادن بجون هم تو هم نگاه میکنی؟
الان عمه ت اینا میرسن
حوصله ی متلک و کنایه ندارم
بعد زیر لب غر زد:
- انگار بچه های خودش خیلی بهترن
روز سوم عید بود و عمه ها قرار بود برای شام جمع
بشن خونه ی ما.
این رسم هر ساله مون بود.
هر شب خونه ی یکی آوار میشدیم و شب هم
میموندیم.کلی هم خوش می گذشت.
مخصوصا به ما دخترا.
جیغ ثنا که دوباره بلند شد کلافه از ایوون پایین رفتم و
به زور موهای خرماییش رو از توی مشت سجاد
بیرون کشیدم. همون لحظه زنگ در به صدا در اومد.
بچه ها رو ول کردم و همون طورکه شالم رو روی
سرم مینداختم به طرف در رفتم.
با باز شدن در اهنی آبی رنگ مون عمه لبخند بزرگی
زد و دستاش رو باز کرد .
وقتی برای رو بوسی جلو رفتم محکم گونه هام رو
بوسید گفت:
- به به خانوم تهرانی
بالاخره ما زیارتت کردیم
راست میگن آب شهر و بخوری بی معرفت میشی
خنده ی خجالت زده ای کردم:
- کم سعادتی از منه ،عمه
دلم برات تنگ شده بود
عیدتونم مبارک، بفرمایید تو
- فریماهم که پشمک حاج عبدلله دیگه
با خنده به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم:
- تو چی میگی وزه خانوم

1403/07/07 16:47

#127
دست فریماه و محکم توی دستم گرفتم و با شوهر عمه
و بچه ها هم احوالپرسی کردم.
مجید تازه پشت لبش سبز شده بود و سر به سر
گذاشتنش می چسبید.
مخصوصا با اون صدایی که خروسک شده بود.
وقتی همه داخل رفتن فریماه دستم رو کشید و با هم
لب حوض نشستیم.حرفای دخترونه مون هیچ وقت
تموم نمیشد.
یجورایی راز دار هم بودیم اما اینبار قرار نبود از
میکائیل چیزی بهش بگم. اون مرد تا ابد بزرگ ترین راز زندگی من میشد.
به اطراف نگاهی انداخت و وقتی کسی رو ندید با
شیطنت گفت:
- خب تعریف کن ببینم
خلاصه تونستی مخ یکی از استادا تون و بزنی یا نه؟
سرم و بالا انداختم و نچ محکمی گفتم:
- نه بابا،همه شون پیر پاتالن
یه خوشتیپ داریم که اونم متأهله
فریماه که انگار بدجور خورده بود تو ذوقش لباش رو
جلو داد و گفت:
- یعنی یه دانشجوی خوشتیپ و آقا و جنتلمن اونجا
نیست دلت و ببره؟
آخرش میترسم زن این بهنام گور به گور بشی
بهش چشم غره ای رفتم و از بازوش نیشگون گرفتم:
- بیخود،حرف اون پسره کفتر باز و جلوی من نزن
حالا تو بگو هادی بالاخره کی قراره بیاد خاستگاری
پس؟
دلمون عروسی میخواد
گونه های گل انداخته ش نشون میداد خبراییه.
ازم چشم دزدید و آروم گفت:
- حالا که خبری نیست،شکمت و صابون نزن
- آره، تو که راست میگی!
منو ول کن
بیا در مورد بهنام حرف بزنیم
چجوری میخوای به بهنام بگی نه؟!


حرفای دخترونه ی ما تمومی نداشت. مامان همیشه درک می کرد و اجازه میداد یجا دور هم
جمع بشیم و بقول خودش جیک جیک کنیم.
تا شب عمه سمانه و عمه فرشته هم با بچه ها و
شوهراشون اومدن و خیلی زود جمع مون جمع شد.
مامان و عمه ها اجازه میدادن توی تدارک شام کمک
نکنیم و از اونجایی که منو دیر به دیر میدیدن نازم
خریدار داشت.
فقط برای انداختن سفره و شستن ظرفا از ما کمک
میگرفتن چون تعداد زیاد بود و شستن اون همه ظرف
تنهایی کلی زمان می برد.

1403/07/07 16:49

#128
در کل عاشق تک تک لحظه هایی بودم که کنار هم
میگفتیم و میخندیدیم.
برای خواب طبق عادت همیشگی با دخترا توی یکی
از اتاقا جمع شدیم و بساط بگو و بخند و غیبت مون
براه شد.
ساناز شلوار کردی بابام رو پوشید و در حالیکه
زنجیر دور دستش میچرخوند ادای بهنام رو در آورد
و صدای خنده ی دخترا اتاق رو پر کرد.
همیشه یه پای صحبتامون بهنام و کاراش بود.حتی دوست دختراش هم مثل خودش عتیقه و چپر
چلاق بودن.
البته که خیلی سعی می کرد مخفیانه باشه اما سطح
جاسوسی ما از سازمان های جاسوسی آمریکا هم
گسترده تر بود و همیشه لو می رفت.
زهرا هیش کشداری گفت و آروم پچ زد:
- دخترا... من شنیدم خیلی وقته با هیچ دختری نبوده
چون عید میخواد بیاد خاستگاری صنم
از حرص لبام رو هم فشار دادم و قبل از اینکه چیزی
بگم صدای زنگ گوشیم بلند شد و اسم حضرت عزرائیل روی صفحه به نمایش دراومد
یعنی توی بهترین لحظه هام باید این آدم سر و کله ش پیدا می شد و گند میزد به اعصاب درب و داغون من.
نمیخواستم اصلا صداش رو بشنوم،چرا متوجه نمیشد؟
قبل از اینکه شاخک دخترا فعال بشه مثل تمام روزای قبل رد تماس کردم.
اگه بچه ها میفهمیدن یه خبراییه دیگه نمیتونستم جمعش کنم.
اصلا مگه اتفاق خوبی بین ما افتاده بود که اجازه بدم
کسی خبردار بشه؟
بی حوصله گوشیم رو توی جیبم میذاشتم که برای بار
دوم تماس گرفت.
باز هم رد تماس کردم اما قبل از اینکه گوشیم رو
خاموش کنم پیامکش با این مضمون رسید:
》- دارم میام روستا
و پیامک بعدی:
》_دو روز بهت خندیدم فکر کردی خبریه؟
بلافاصله پیام سوم هم روی صفحه پیدا شد و من حس
کردم قلبم توی گلوم میکوبه:
》- امیدوارم بابات با شنیدن حرفام سکته نکنه
وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم و به بهونه ی
دستشویی از اتاق بیرون زدم.
خوشبختانه اهل خونه همه رفته بودن بخوابن،فقط از
چراغ روشن یکی از اتاقا میشد فهمید مامان و عمه ها
بساط غیبت شون همچنان براهه
آهسته وارد حیاط شدم و شماره ش رو گرفتم.
اما این بار اون بود که رد تماس کرد.
برای بار دوم و سوم هم تماسم بی پاسخ موند.
در حالیکه دستام به شدت میلرزید پیامک رو نوشتم و
ارسال کردم:
》- میکائیل، مرگ صنم از خر شیطون بیا پایین
چند ثانیه ی بعد پیامکش توی واتس آپ اومد و وقتی
عکس رو باز کردم و تابلوی اول روستا رو دیدم

😍 اینم میکائیل خان که پیداش شد 🤤
#رمان_صحنه_دار

1403/07/07 16:51

#129

دستم رو روی سرم گذاشتم و همون طورکه لب حوض
می نشستم لب زدم:
- وای بدبخت شدم
منکه میکائیل رو بهتر از هر *** دیگه ای می شناختم.
منکه میدونستم چه آدم کله خرابیه، چرا این بازی رو
باهاش راه انداختم هر وقت یاد عکسا و فیلمایی که ازم داشت میفتادم
ضربان قلبم رو هزار می رفت.
در حالیکه دستام بدجوری میلرزید و نمیتونستم درست
گوشی رو توی دستم نگه دارم به هر بدبختی بود تایپ
کردم:
》- میکائیل، غلط کردم
تو رو جون متینانیای خونه مون
بخدا میگم چی شده
بلافاصله سین زد و میدونستم با دیدن التماسام نیشخند
روی لبش نشسته:
》- دیر شده خوشگلم دیگه گو*هم بخوری فایده نداره امشب که خسته م،هیچ، فردا خدمت میرسم
به سختی هوا رو بلعیدم و سعی کردم آروم باشم،اما
مگه میشد؟:
- 》میکائیل تو رو خدا بدبختم نکن
》- میدونی که به تخمم نیست فردا میبینمت سعی کن خوب بخوابی نمیخوام زیر چشمای خوشگلت گود بیفته
بعد از اون هر چقدر پیام دادم و زنگ زدم دیگه جواب نداد.
لعنتی پیام ها رو سین میزد اما به خودش زحمت تایپ نمی داد.
همیشه از عذاب دادنم لذت میبرد.
وقتی دیدم فایده نداره دست و صورتم رو شستم و برگشتم پیش دخترا.
دلم نمیخواست کسی شک کنه.
تا فردا هم یه خاکی توی سرم می ریختم.
هیچ *** نمیتونست بفهمه چه حال خرابی دارم.
استرس مال یه لحظه م بود.
وقتی یاد اون چشمای شرور و پوزخند روی لبش
می افتادم که به اون صورت جذاب لعنتیش بدجور
میومد خون توی رگام میجوشید.
بدبختی اینجا بود که اگه به کسی میگفتم اوضاع بدتر میشد.
میکائیل جوری منو تو تنگنا گذاشته بود که هیچ راه
نجاتی برای خودم نمیدیدم.
واکنش بابام رو بعد از فهمیدن ماجرا رو هم میتونستم
کامل حدس بزنم.
اول ازم ناامید میشد.

منتظر پارتای خوب خوب 🔞 باشین 🤤😁
#رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/07 16:54

#130
بعد به خودش لعنت می فرستاد که منو راهی دانشگاه
کرد و برخلاف رسم و رسوم مردم روستا اجازه داد
درس بخونم.
از اعتمادی که بهم داشت پشیمون میشد و بعدش دیگه
نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم.
با تمام و جود از میکائیل متنفر بودم.
دلم میخواست سر به تنش نباشه.
وارد اتاق که شدم فریماه به صورتم نگاهی انداخت و
گفت:
- صنم؟ چرا رنگت اینجوری پریده؟
چی شده؟
زهرا با کنجکاوی بهم نگاه کرد و گفت:
- به گمونم رفتی بیرون یچیزیت شده
دختر انگار روح دیدی
ساناز دستم و گرفت و گفت:
- چرا گریه کردی؟
چشماتم قرمز شده
پیش پا افتاده ترین دروغ رو که می تونست حال بدم
رو پوشش بده رو بهشون گفتم: هیچی بخدا ،پریود شدم دارم از درد میمیرم
فریماه پوف کلافه ای کشید و تشکش رو پهن کرد:
- نمیدونم خدا با دادن پریودی به زنا انتقام چیو گرفت؟
به نظرتون الان دلش خنک شده؟
بی حال روی تاقچه ی پهن زیر پنجره نشستم و خیلی تلاش کردم عادی رفتار کنم.
ساناز گفت:
- چرا یکی از این بدبختیا رو پسرا نمیکشن؟
پریودی حاملگی زایمان از درد شب اول عروسیم که نگم
جوری از درد شب زفاف می نالید که اگه نمیشناختمش
میگفتم ازدواج کرده:
- اونا راست راست راه میرن و حرفم بزنی میگن تا
حالا توپ خورده لای پاتون بفهمید درد یعنی چی؟
عاطفه دستش رو توی هوا تکون داد و گفت :
- برو بابا،تازه داغ دلشون تازه میشه از سربازی میگن
نمیدونن سر و کله زدن با خواهر شوهر و مادر
شوهر انداره ی صد سال سربازی مکافات داره
- والا بخدا
اینا چمیدونن از بدبختیای ما
عاطفه اینبار با شیطنت گفت:
- ولی انصافا گیر کردن پوست گردوهاشون لای زیپ
شلوار خیلی وحشتناکه
فکرش و بکن...
و بعد پقی زد زیر خنده و ما رو هم به خنده انداخت.خوشحال بودم که حرفم باعث شد توجه ها ازم گرفته
بشه و بحث پریودی و سربازی پسرا شد سر تیتر
بحث اون شب ما.
در حالیکه من به بهونه درد کمتر توی بحثاشون
اظهار نظر می کردم.
ساعت از پنج گذشته بود که بابا برای نماز بیدار شد و
به در ضربه زد:
- بخوابید دخترا،صبح شد
فردا کلی مهمون داریم
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 16:57

#131
چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم بهنام و میکائیل روفراموش کنم.
عید داشت زهر مارم میشد با وجود اون 2 تا مرد که یکی خاستگارم بود،اون یکی شوهر صوریم.
بعد از نماز صبح هر چقدر تلاش کردم نتونستم بخوابم.
میکائیل شده بود کابوس و هر بار که چشمام رو می بستم با اون پوزخند لعنتیش پشت پلکام رژه می رفت.
اونقدر این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره بیخیال خواب
شدم و رفتم به مامان توی آماده کردن صبحانه کمک کنم.
عید بود و هر لحظه خونه پر و خالی میشد.
مهمونای قبلی نرفته مهمونای بعدی سر میرسیدن ودوباره روز از نو روزی از نو.
تمام اون شلوغی ها و َبل َبشو رو میتونستم تحمل کنم
اما زن عمو زهره و بهنام و بهناز و حتی یه ساعتم نمیتونستم.
زن عمو بچه هاش رو هم مثل خودش تربیت کرده و هیچ کدوم به طائفه پدری نرفته بودن. بهناز جوری زخم زبون میزد و متلک مینداخت که به قول ساناز تا فیها خالدون آدم می سوخت.
برای همین با اینکه همسن و سال بودیم توی هیچکدوم از دور همی های دخترونه مون راهش نمی دادیم.
مجید و محمد رضا و حسین که هنوز توی دوره ی
دبیرستان بودن سر به سر سجاد میذاشتن و نمیذاشتن
بره زمین خاکی واسه فوتبال.
بهشون نگاه میکردم که فریماه کنارم لب حوض
نشست و غر زد:
- هر چی به مامان میگم بریم قبول نمیکنه
من به چه زبونی بگم از بهناز خوشم نمیاد؟
زنگ در خونه باعث شد جوابش رو ندم و خودش به پهلوم سقلمه ای زد و گفت:
آقای داماد تشریف اوردن
همین یکی رو کم داشتم
بهنام رو با اون جعبه شیرینی و تیپ داغونش کجای دلم میذاشتم؟
شقیقه م نبض میزد و سرم از بی خوابی شب قبل بدجوری درد می کرد.
وقتی جلوم وایساد نگاهی به سر تا پام کرد و شالم رو جلو کشید و گفت:
- موهات و بپوشون

#رمان_صحنه_دار

1403/07/07 17:00

#132
از دست میکائیل عصبی بودم،هر آن امکان داشت
زنگ در رو بزنه و بیاد داخل خونه.
آستانه تحملم پر شده بود و دیگه تحمل رفتارای بهنام و نداشتم .
اصلا به چه حقی بهم دستور میداد؟
با حرص شالم و عقب کشیدم و بهش توپیدم:
- به تو چه اخه؟
- قراره همین روزا زنم بشی پس به منم مربوطه دوست ندارم زنم و کسی جز خودم ببینه! حرفیه؟
- تو فقط پسر عموم هستی،همین
- نچ،نشد پسر عمو و داداش و فلان و بیسارم نداریم میخوام بشم سایه ی بالا سرت
پس درست رفتار کن
نمیبینی پسر جوون روبروت نشسته ؟
ِهره و ِکره راه انداختی تو حیاط؟
فکم منقبض شد اما قبل از اینکه حرفی بزنم و تمام دق و دلیم و سرش خالی کنم بابا برای استقبال وارد
بالکن شد و بهنام رفت که باهاش حال و احوال کنه.
با حرص پام و زمین کوبیدم.
کاش میشد لااقل مشتم و تو صورتش بکوبم.
با ویبره ی گوشیم اونو از توی جیبم بیرون اوردم و با دیدن اسم حضرت عزرائیل با اینکه برای اون روز پیمونه م پر بود فورا اتصال و برقرار کردم:
- الو...
- چه خبره؟ اومدن خاستگاری؟
از شنیدن صداش قلبم پر شتاب به قفسه سینه م میکوبید و تمام تنم گر گرفته بود.
از حاله خودم به شدت متنفر بودم .
اینکه حتی با شنیدن صداش دست و پام رو گم میکردم عصبی میشدم.
همون طورکه پوست کنار ناخنم رو میجوییدم پر ازاسترس لب زدم:
- مگه کجایی؟
- سر کوچه تون
- تو رو قران عذابم نده مرگ صنم، من بمیرم
- باز که کشتار جمعی راه انداختی دختر خوب!
قلبم داشت از حرکت می ایستاد و نوک انگشتام یخ زده بود.
با صدایی که به سختی شنیده می شد لب زدم:
- فردا هر جا بگی میام ببینمت
فقط امروز نیا
پوزخندی زد و گفت:
- فکر اینو باید وقتی میکردی که تماسم و جواب نمیدادی، نه الان
- دلت میخواد التماس کنم؟
به پات بیفتم؟
- اینم فکر بدی نیست
با بابات که حرف زدم در موردش فکر می کنم فعلا در و باز کن
#رمان_صحنه_دار
#رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:04

#133

دیدم به خاطر یه لایه اشک تار شده بود و باورم نمیشد که اومده بدبختم کنه.
کم ازش نکشیده بودم که.
به گلوم چنگ زدم تا نفس بکشم.
اما تا نمیدیدمش نمیشد،نمیتونستم.
زنگ که زده شد مثل آدمای سکته ای با قیافه ی وا
رفته به طرف در رفتم.
از شانسم همه مشغول زن عمو و بچه هاش بودن و
کسی حواسش به من نبود.
با قدمای سنگین به جلو قدم برداشتم و در رو باز کردم
و نگاهم میخ روبرو شد اما به جای میکائیل، جواد
پسر همسایه رو دیدم که گفت:
- خاله...میشه به سجاد بگی بیاد بریم فوتبال؟
بدون اینکه جوابش رو بدم سرم رو از در بیرون بردم
و میکائیل رو سر کوچه توی ماشین دیدم.
مردک مردم آزار.
حتی نیشخندش رو از اون فاصله هم میتونستم ببینم.
لعنت به ماهیچه تپنده توی سینه م که هنوز هم با دیدن
مردی که اینجوری نابودم کرده بود باز هم بی تابی
میکرد و دیوانه وار به قفسه سینه م می کوبید.
به دستم اشاره کرد و دوباره گوشی رو به گوشم
چسبوندم:
- این فقط یه هشدار بود
فردا ساعت 4 بعد از ظهر میای بیرون روستا یه دقیقه از چهار بگذره جلوی درتونم
اینبار تهدید نمیکنم
به سختی زبونم رو توی دهنم تکون دادم و بی جون لب زدم:
- میام
- عا باریکلا دختر خوب
دستی برام تکون داد و بعد از روشن کردن ماشین راه افتاد.
با صدای جواد به خودم اومدم:
- خاله،به سجاد نمیگی؟
به در تکیه دادم و از جلوش کنار رفتم و گفتم:
- خودت برو صداش کن
در حقیقت من نه جونی توی پاهام مونده بود،نه نای حرف زدن داشتم.
فریماه و دخترا هم متوجه ی حواس پرتیم شده بودن و اینو به حساب اومدن بهنام گذاشتن .
بهناز هم چند باری نیش و کنایه زد اما برام مهم نبود
که حالم رو پای خاستگاری داداشش میذاشت.
انگار من معطل اومدن این آدم بودم. بعد از شام صحبتا گل انداخت و زن عمو زهره گره
روسریش رو محکم کرد و گفت:
- خب،خان داداش
اومدیم امشب تکلیف بچه ها رو روشن کنیم صنم که ایشالا تا تابستون درسش تمومه اگه موافق باشید توی عید یه نشون بذاریم و اینا محرم بشن به امید خدا تابستون بساط عقد و عروسی و به پا کنیم نظر شما چیه؟
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان

1403/07/07 17:08

#134

نگاهم چرخید طرف بابام و با التماس بهش خیره شدم.
بابا با آرامش مهره های تسبیح شو روی هم انداخت و
گفت:
- حالا که برای این حرفا زوده زنداداش صنم کلی از درسش مونده هنوز دکترا نگرفته بعد اگه خودش دلش با دل بهنام باشه من حرفی ندارم
زن عمو اخمی کرد و به تندی گفت:
دکترا واسه چیشه؟اونکه اول و آخر میخواد شوهر کنه اختیار دار دخترم باباشه بعدشم بهنام با درس خوندنش مشکلی نداره یه عقد بخونن،محرم هم بشن...
بابا وسط حرفش پرید و بدون اینکه سرش رو بالا بگیره تند گفت:
- خدا رو شکر باباش هنوز زنده ست و نمرده که شما واسه درس خوندنش تعیین تکلیف میکنی
بهنام تکیه ش رو از پشتی گرفت و گفت:
- عمو مخلص کلام صنم و میدی بهم؟
بابا بهم نگاه کرد و جواب داد:
- هر چی خودش بگه
دروغ نبود اگه میگفتم دلم میخواست برم بابام بغل کنم و دست و پاهاش رو ببوسم.
با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود اما روشن فکر وامروزی بود.
با دلم راه میومد.
با اینکه وضع مالی آنچنان خوبی نداشتیم هیچ وقتم برامون کم نمیذاشت.
برای همین عذاب وجدان اون ازدواج صوری دست از سرم برنمی داشت.
اگه میفهمید چی به سر اعتمادش میومد؟
دلم نمیخواست اصلا بهش فکر کنم. وقتی نگاه منتظر رو روی خودم حس کردم شالم و روی شونم فرستادم و سرم رو بالا گرفتم و با اعتماد
به نفس گفتم:
- از اولم گفتم من بهنام و جای برادرم دوست دارم نه بیشتر
بعدشم همون طورکه بابام گفت میخوام فعلا درس بخونم و قصد ازدواج ندارم
نگاه بهنام روم سنگینی میکرد اما زن عمو به نگاه اکتفا نکرد و با حرص گفت:
- صد بار گفتم اینا تیکه ی ما نیستن
همینو میخواستی؟ میخواستی بیام پیش این همه آدم سکه یه پول بشیم؟
بهناز میخواست مادرش رو آروم کنه و بهنام با عصبانیت بلند شد و از اتاق بیرون زد. یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود اما میدونستم مامان بیچاره هدف زخم زبون های زن عمومیشه.
البته مامانم یه اخلاق خیلی خوب داشت. اونم این بود که کلا به حرفا توجه نمیکرد و زیادی خونسرد بود.
بابامم مثل خودش ،هر دو با سیاست رفتار میکردن
آخر شب که همه برای خواب آماده میشدن به بهونه ی
مسواک رفتم دستشویی تا بتونم جواب پیامش رو بدم.
صفحه چت رو باز کردم و پیامش رو خوندم:
》_فردا سر ساعت 4
یادت نره ،دیر نکنی
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:12

#136
و بعد توی اون تاریکی با نفرت بهش خیره شدم وادامه دادم:
- در ضمن بابام جنازه مو هم روی دوشت نمیندازه
بهنام نیشخندی زد و گفت:
- خواهیم دید،این حرفات و یجا یادداشت کن یادت نره
ولی اون روزی که زنم بشی بد این زبونت و کوتاه میکنم،بعد نگاهش تا لبام پایین کشیده شد و خیره به چشمام عقب
رفت و توی سیاهی شب گم شد.
فریماه قبل از رفتن گونه م رو بوسید و کنار گوشم
زمزمه کرد:
- دیگه بهش فکر نکن
بهنام باید خیلی *** باشه
که باز پاپِیت بشه خان دایی هم که آب پاکی و ریخت رو دستش پس اینقدر خودت و اذیت نکن سعی کردم یه لبخند نصفه و نیمه تحویلش بدم تا دیگه نگران نباشه.
و الا تا آخر عید مدام پیام میداد و حالم رو میپرسید:
- به قران خوبم فری
یکم بخوابم اوکی تر میشم میدونی که پریودم بیحالیم واسه اونه چند ساعت دیگه با گلناز و بچه ها زیر آبشار قرار داریم
اونا رو هم ببینم حال و هوام عوض میشه
فریماه آهی کشید و سری به تأسف تکون داد:
- امیدوارم
پس فردا شب همه خونه ما شام دعوتن زودتر بیا حرف بزنیم دیگه بری تهران نمیشه بالاخره با رفتن آخرین مهمون خونه خالی شد و
تونستم یه نفس راحت بکشم.
باید آماده میشدم برم پیش میکائیل.
از قبل دروغ هام رو آماده کرده بودم برای همین ساعت سه و نیم به بهونه ی دیدن گلناز که رفیق بچگیم بود و مامان بهش اعتماد داشت از خونه بیرون
زدم. به خاطر همین بابا هم پا پیچ نشد.
مامان خوب میدونست وقتی با دخترا دور هم جمع میشیم زمان از دستمون در میره و ممکنه دیر برگردم خونه،با این حال کلی سفارش کرد تا شب نشده برگردم. همیشه میگفت دختر نباید تا دم غروب بیرون بمونه.
ولی مامان ساده ی من نمی دونست نه رفتنم دست خودمه،نه برگشتنم.
بلکه دست مردی به اسم میکائیله.
مردی که تمام زندگیم رو به گند کشیده بود.
شبیه یه مجرم فراری هر چند قدم که برمی داشتم به عقب نگاه میکردم تا کسی تعقیبم نکنه. یا دنبالم نیاد.
اونقدر استرس کشیده بودم که قلبم درد میکرد. پاهام دیگه حس نداشت.
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:29

#137

باید امروز تکلیفم رو با میکائیل روشن میکردم،شاید از شنیدن اصل ماجرا عذاب وجدان می گرفت و قراداد رو فسخ میکرد.
بعد برای بکارتم یه فکری میکردم.
شنیده بودم با چند میلیون عمل میکنن فقط باید پول جمع میکردم. به اول روستا که رسیدم خوشبختانه کسی اون اطراف نبود تا مشکل ساز بشه.
ماشین شاسی بلند میکائیل مثل یه گاو پیشونی سفید بود.
تمام توجهات رو به خودش جلب میکرد.
با استرس به اطراف نگاه کردم و همون طورکه پوست لبم رو میجوییدم با عجله به طرفش پا تند کردم.
اونقدر فکرم درگیر بود که به طعم خون توی دهنم توجه نمیکردم.
حتی نفس هم نمی کشیدم مبادا کسی صداش رو بشنوه.
بالاخره به ماشین که رسیدم نفس حبس شدم رو بیرون
فرستادم و در رو باز کردم اما هنوز سوار نشده بودم
که صدایی متوقفم کرد:
- صنم؟!
صدای بهنام مثل فرشته ی مرگ توی گوشم پیچید و
خون رو توی رگام خشک کرد.
میکائیل اخمی کرد و لب زد:
- نترس،فقط آروم باش
مگه میشد نترسم؟
مگه میشد از خدا نخوام من و بکشه؟ با بدبختی گردن خشکم رو چرخوندم و یه لبخند زیادی
احمقانه چسبوندم روی لبم و گفتم:
- بله؟
بهنام با چند تا قدم بلند خودش رو بهم رسوند و به
بازوم چنگ زد. منو عقب کشید و با عصبانیت پرسید:
- آقا کی باشن؟
دستای میکائیل روی فرمون مشت شد و از شدت فشار به سفیدی میزد.
نگاهش هم خصمانه روی دست بهنام که بازوم رو فشار میداد نشست.
بدون اینکه نگاهش رو برداره گفت:
- آدرس آبشار گل دخترون رو ازشون پرسیدم با خانوم هم مسیر بودیم ازشون خواستم برسونمشون و مسیر رو بهم نشون بده
بهنام دندون روی هم سابید و با غیض بهم توپید:
- خانوم غلط کردن
مگه صاحب نداری سوار ماشین غریبه میشی؟ وایسا کنار خودم آدرس میدم بعد هر جا خواستی میرسونمت
چشمای میکائیل دو کاسه خون بود و فکش چنان منقبض شده بود که میترسیدم بلایی سر خودش بیاره.
هر لحظه منتظر بودم میکائیل غیرتی بشه و دعوا راه بیفته.
من اون آدم رو بهتر از خودم میشناختم.
اذیتم میکرد ولی گردن کسی و که باعث ناراحتیم میشد رو می شکست.
وقتی بهنام منو به عقب هل داد و سرش رو داخل ماشین برد تا آدرس بده آروم آروم عقب رفتم و بعد با آخرین سرعت به طرف خونه دویدم.
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:33

#138
تا خونه حتی یبار هم متوقف نشدم،اونقدر تند میرفتم
که گلوم خشک شده بود.
همش میترسیدم بهنام واسم دردسر درست کنه.
یا به چیزی مشکوک بشه و به بابا بگه.
یا بدتر از همه با میکائیل دعواشون بشه و بدبخت
بشم.
به هر حال آدم نرمالی نبود،شر از سر و ریختش
می بارید.
وارد خونه که شدم در رو بستم و همونجا بهش تکیه
دادم.
چشمام سیاهی میرفت و از شدت خشکی گلوم
چندباری عق زدم.
دیگه تحمل اون همه استرس رو نداشتم.
صدای پیامک گوشیم که بلند شد حس کردم قلبم داره
از جا کنده میشه.
گوشی رو روشن کردم و همزمان 2 تا پیامک روی
صفحه م ظاهر شد.
میترسیدم بهنام همه چیز و فهمیده باشه برای همین
اول پیامک خودش رو باز کردم که نوشته بود:
》- کجا رفتی صنم؟
اگه رفتی آبشار بمون خودم برسونمت خونه؟
از این که اثری از عصبانیت و دعوا توی پیامش نبود
یه نفس راحت کشیدم و تایپ کردم:
》- لازم نکرده زحمت بکشی
یه کاری پیش اومد برگشتم خونه
دکمه ی ارسال رو که زدم رفتم سراغ پیامک میکائیل. کف دستام از استرس عرق کرده بود و زانوهام میلرزید ولی خودم رو جمع و جور کردم پیام
رو خوندم:
》- فردا ساعت 4 میای تپه های پشت روستا اونجا منتظرتم اعتراض و حرف اضافه هم نشنوم
بغضم رو قورت دادم و تایپ کردم:
》- بمیرم از دستت راحت شم
تو نمی بینی وضعیت منو؟
چرا دست از سرم برنمیداری؟
》- اگه تصمیم به مردن داری بذار بعد از قرارداد اون پسر عموی عتیقه تو هم پیچوندم نگران نباش
از خونه که بیرون زدم چادر مشکی مامانم رو سر کردم و با عجله راه افتادم.
اصلا دلم نمیخواست دیر کنم و بهونه دستش بدم.
اینروزا گنجایشم تکمیل بود.
به بابا و مامان باز دروغ گفته بودم.
گفتم دیروز به خاطر بهنام قرارمون کنسل شد و امروز بازم دوباره دور هم جمع میشیم. کاش میکائیل دست از سرم برمی داشت و اجازه میداد
نفس بکشم. و الا بابت اون همه دروغ از عذاب وجدان میمردم.
اونقدر تند راه رفته بودم که گلوم به خاطر هجوم هوامی سوخت. کف پاهام هم گز گز میکرد.
وقتی بالاخره به تپه های پشت روستا رسیدم یه ماشین مدل بالا رو از دور دیدم و میکائیل رو تشخیص دادم که به کاپوت تکیه داده و منتظرم بود.
از شاسی بلندش خبری نبود.
یه لحظه قلبم لرزید و پاهام سست شد.
دلم می خواست بپرم توی بغلش و اون محکم منو بین بازوهاش فشار بده.
ولی اینا همه خیال خام بود.
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:37

#139
نزدیک تر که شدم میکائیل به طرفم سرچرخوند و با دیدنم توی اون چادر سیاه که حالا کمتر رو گرفته بودم و صورتم کامل دیده میشد تکیه شو برداشت و با حالت خاصی بهم خیره شد.
انگار برای اولین بار منو میدید.
نگاهش شوق داشت،چشماش برق میزد.
به گمونم از چادر خوشش اومده بود. چند ثانیه ی بعد هوا رو با صدا بلعید و به ماشین
اشاره کرد:
- بشین تا کسی نیومده
فرصت هیچ کاری نبود،اونقدر استرس کشیده بودم که فقط میخواستم همه چیز تموم بشه برای همین سریع
سوار ماشین شدم. وقتی به طرفش چرخیدم و با صورت خونسردش
مواجه شدم بهش توپیدم:
- واسه چی اومدی اینجا؟ تو خونه کم از دستت میکشم اومدی اینجا آرامشم و بگیری؟ گند زدی به زندگیم ول کنم نیستی؟
بدون اینکه نگاهم کنه پشت دستش رو دو بار به صورت اروم روی لبام کوبید و با تهدید گفت:
- لال شو صنم ،به اندازه ی کافی از دستت شکارم نذار اینجا پاره ت کنم
از لحن ُقد و زورگویانه ش قلبم داشت میترکید
ضربه ی محکمی هم به لبام نزده بود اما گز گز میکرد.
وقتی تپه ها رو دور زد و افتادیم توی جاده ی فرعی که به طرف شهر میرفت به ران پاش ضربه ای زد
و گفت:
- بیا اینجا ببینمت
نمیدونم چرا یهو دلم هری ریخت و بغض کردم. چونه م میلرزید.
خدایا من از این مرد متنفر بودم ولی نمی تونستم انکارکنم که چقدر دلم براش تنگ شده.
میکائیل بدون اینکه بهم نگاه کنه به موهام از روی چادر آروم چنگ زد و وادارم کرد سرم رو روی رانش بذارم.
دروغ نبود اگه میگفتم دیوونه ی همین کاراش بودم.
نفسی رو که بوی عطرش رو میداد رو حبس کردم و از تن پر حرارتش بیشتر گر گرفتم.
همین طور که با یه دست رانندگی میکرد دست دیگه ش بیکار نبود.
چادر و شالم رو کنار زد و انگشتاش رو توی موهام
فرو کرد.
بعد به آرومی پوست سرم رو ماساژ داد.
توی صندلی چرخیدم و صورتم جلوی شکمش قرار گرفت.
نمیدونم چرا لوس شده بودم.
شایدم دلتنگی و عذابی که اون چند روز کشیدم بهم فشار آورده بود که صورتم رو توی شکمش فرو کردم و بغضم ترکید.
وقتی شکمش تکون خورد متوجه شدم داره میخنده.
دلم می خواست صحنه ی نادرخندیدنش و ببینم اما خجالت میکشیدم چشمای اشکیم رو ببینه. بعد صدای بم و مردونه ش گوشم رو نوازش داد:
- دخترم لوس شده؟ الان میریم یجا از دلش در میارم
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:42

#140
میکائیل چه مرگش شده بود؟
اصلا با خودش چند چند بود؟
به من می گفت دخترم؟
بعد انتظار داشت براش نمیرم؟
اصلا چرا باهام بازی میکرد؟
بهم حسی نداشت و نمی گفت با این کارا درگیرش
میشم. درک نمیکرد.
نمی فهمید داره چه بلایی سر قلبم میاره.
اونقدر توی بغلش موندم و اون موهام رو نوازش کرد
تا بالاخره ماشین وایساد.
وقتی ماشین خاموش شد گفت:
- چادرت و مرتب کن و پیاده شو
فقط قبلش این ماسک و بزن
نمیخوام کسی تو رو بشناسه بعد دردسر بشه بدون اینکه بهش نگاه کنم توی جام نشستم و چادر و شالمو مرتب کردم ماسک رو زدم و پیاده شدم
تازه اون موقع بود که متوجه شدم توی یه پارکینگ بزرگیم.
وقتی از لابی هتل گذشتیم و به طرف آسانسور رفتیم
با خودم عهد بستم ازش بخوام مثل دوتا آدم متمدن بشینیم روبه روی هم و حرف بزنیم
میکائیل باید میفهمید چقدر کارش زندگیم و تحت تاثیر گذاشته.
از توی آیینه آسانسور بهش نگاه کردم که بی خیال با گوشیش کار میکرد.
همیشه با رفتارش یکاری می کرد مغزم خالی بشه.اصلا نمیدونستم ملاقات امروز قراره چطوری پیش بره.
نگاهم سمت دستاش کشیده شد،من میکائیل قلدر و زورگو رو دوست داشتم اما اون روی مهربونش بد به دلم نشسته بود.
با تصور چند دقیقه پیش که توی ماشین بودیم لبخند روی لبم اومد.
برای اولین بار بود اونجوری مهربون شده و موهام رو نوازش میکرد.
وارد اتاق که شدیم دنبالش رفتم تا کنار کانتر آشپزخونه روی صندلی کنار پیشخوان نشست. بهم فرصت نداد اتاق رو بررسی کنم
دستم و گرفت و بی هوا منو به طرف خودش کشید.مثلا میخواستم باهاش متمدنانه حرف بزنم ولی اون
چادر و شالم رو توی یه حرکت از تنم در آورد و روی زمین انداخت.
بعد با اون دو تا گوی طوسی بهم خیره شد و گفت:
- خب؟ می شنوم
حالا وقتش بود. باید بهش میگفتم.
شاید اینجوری یکم عذاب وجدان میگرفت و ولم می کرد. کلافه از اون همه نزدیکی با یه نفس عمیق خودم رو
اروم کردم و رک و راست گفتم:
- تو بهم تجاوز کردی
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 17:47

#141

انتظار داشتم با شنیدن حرفم تعجب کنه.
یا انکار کنه.
یا توجیح کنه.
اما لبای تخسش رو جلو داد و گفت:
- خب؟ دیگه؟
سرم رو عقب کشیدم و با دلخوری گفتم:
- چرا اینجوری رفتار میکنی؟
انگار نه انگار اتفاق بدی افتاده
تجاوز مگه چیز کمیه؟تو بدبختم کردی دیگه هیچ آینده ای با هیچ مردی ندارم
- منظورت از مرد اون عتیقه ی شلوار کوردی پوش نیست که؟
- حالا هر کی...
بابا،این همه دختر خوشگل و پولدار دورت ریخته که با اینجور مسائل مشکل نداره چرا دست گذاشتی رو من بدبخت
میکائیل بی خیال غرولند هام دکمه ی اول و دوم و
مانتوم رو باز کرد و سرش رو نزدیک آورد.
بعد بینیش رو لای سی*نه هام فرو کرد و همونجا لب
زد:
- بقیه ش؟
دلم می خواست بزنم لهش کنم،یجوری خونسرد بود که لجم و در می آورد.
با تمام حرصی که توی وجودم تلنبار شده بود به عقب هلش دادم اما دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت:
- آروم بگیر تا وحشی نشدم
- انگار نیومدی واسه حرف زدن،عادت کردی هر دفعه یجوری منو دستمالی کنی اینجا که دیگه متینا خانومت نیست دیگه چی از جونم میخوای؟
اگه حرف نمیزنی پاشو منو ببر روستا
بخدا اگه به موقع نرم خونه بهم شک میکنن نوک بینیش رو لای چاک سی*نه م کشید و گفت
- دو دیقه دندون رو جیگر بذار یکم رفع دلتنگی کنیم
با حال زار نالیدم:
- میکائیل...
سرش رو عقب کشید و با حوصله دستش رو روی گردی سی*نه م کشید، بعد چشماش بالا اومد و پرسید:
- تجاوز اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست فقط اسمش غلط اندازه
مثلا من عاشق تجاوز بهت شدم
اگه بدونی چه قشنگ گریه میکنی
پوست تنم از لمسش مور مور میشد و دلم می خواست فک خوشگلش و پایین بیارم.
کفرم در اومده بود.
ولی برای اینکه کار دست خودم ندم و باز رو دندنه لج نیفته با تمام زورم به عقب هلش دادم و گفتم:
- خیلی بیشعوری
ولم کن برم،حالم ازت بهم میخوره
خودم رو از بین بازوهاش بیرون کشیدم و سریع
چادر و شالم رو برداشتم و به طرف در پا تند کردم.
میکائیل از همونجا که نشسته بود گفت:
- برگرد سر جات صنم میدونی که فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نمیدم
برو بابایی نثارش کردم و شال و چادرم رو هل هلکی سر کردم.
چون توی هتل بودیم خیالم راحت بود. اگه جیغ میکشیدم همه میفهمیدن و میکائیل توی دردسر می افتاد.
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 23:27

#142

اما هر چقدر دستگیره در رو بالا و پایین کردم باز نشد که نشد.
تازه اون لحظه بود که ترس توی دلم افتاد .دیگه مغزم
کار نمیکرد.
وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم آب دهنم
رو پر صدا قورت دادم.
یه دستش رو کنار سرم به در تکیه داد و سرش رو
نزدیک آورد:
- خب،کجا بودیم؟
آها ، مبحث جذاب تجاوز
دلم براش تنگ شده بود، تمام زورگویی هاش بهم میچسبید ولی میخواستم از دستش فرار کنم.
میدونستم اتفاق خوبی قرار نیست بیفته.
اما هنوز درگیر بودم که یهو به موهام از روی چادر
چنگ زد و گفت:
- تو فقط حرف زور میفهمی
منم مشکلی باهاش ندارم
راه بیفت باهام مثل یه اسیر جنگی رفتار میکرد،دستم رو روی
دستش گذاشتم و گفتم:
-ولم کن مریض سادیسمی
من دیگه نمیخوام ،قرار داد و فسخ کن
اصلا برو به بابام بگو
به جلو هلم داد و هیچ جوابی ازش نشنیدم.
وقتی سکوت میکرد بیشتر ازش میترسیدم.
وارد اتاق خواب که شدیم به تقلا افتادم:
میکاییل تو رو خدا بذار برم
بدون اینکه جوابم رو بده چادر رو از سرم کشید و شالم رو در آورد.
پشتم رو به دیوار کوبید و زانوش رو توی شکمم فشار داد تا نتونم فرار کنم ،بعد دکمه های مانتوم رو یکی
یکی باز کرد و گفت:
- دو روز ولت کردم زبونت وا شده!
امروز بهت رحم میکنم لباساتو جر نمیدم ولی تضمین نمیکنم خودت و پاره نکنم
اونقدر زانوش رو محکم توی شکمم فشار میداد که
نمیتونستم نفس بکشم.
وقتی مانتوم رو در آورد دوباره زانوش رو توی
شکمم فشار داد و پوزخند زد:
- ترسیدی؟ یا زبونت بند اومده؟
اه...یادم رفته بود بگم امروز سادیسمم بد زده بالا اب دهنم رو که قورت دادم یقه ی تاپم رو گرفت و به راحتی توی تنم پاره کرد
- شلوارت و خودت در میاری یا خودم در بیارم؟
اینبار اصلا شوخی نداشت و از چشمای شرورش حرارت بیرون میزد.
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
- در میارم، در میارم تو فقط ولم کن
با اینکه مشکوک بود پاش رو عقب کشید و یقه اسکیش رو توی یه حرکت از تنش در آورد.
منم از همون فرصت استفاده کردم، چادرم رو چنگ زدم و به طرف در دوییدم.
یادم اومده بود موقع وارد شدن به اتاق یه کارت دستش بود که با اون در و باز کرد و همونجا توی جای مخصوصش گذاشت.
فقط اونو باید برمی داشتم اما هنوز به در نرسیده بودم که به موهام از پشت چنگ زد و منو به طرف اتاق برد:
- کجا؟ فکر کردی راحت میتونی فرار کنی؟ مثل اینکه مهربون بودن با تو جواب نمیده
#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/07 23:31