The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#143
بعد من رو روی تخت پرت کرد و شالم رو از روی زمین برداشت.
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- اگه بهم دست بزنی بخدا جیغ میکشم
میکائیل پوزخندی زد، مچ پام رو گرفت و منو به
طرف خودش کشید :
_ اتاقا عایق صدان *** کوچولو
و بعد توی یه حرکت منو برگردوند و مچ دستام رو گرفت.
هر دو رو پشت کمرم قالب کرد و با شال محکم بست.
در حالیکه نفس نفس میزدم تقلایی کردم و جیغ کشیدم.
ولی میکائیل توجه نکرد.
شورت و شلوارم رو همزمان پایین کشید و از تنم در آورد.
بعد روی پاهام نشست و روی باسنم دست کشید:
- میدونی تنبیه دخترای بد چیه؟
قبل از اینکه جوابی بدم کمربندش رو توی یه حرکت از کمرش در آورد و دولا کرد.
صدای برش هوا ترس بدی توی دلم انداخت.
هر چند اوج هیجان و استرس و سلول به سلول تنم تجربه میکرد.
من عاشق دردی بودم که میکائیل به جونم تزریق میکرد.
خیره به کمربندی که حالا بوی چرم مرغوبش زیر
بینیم پیچیده بود هوا رو با صدا بلعیدم و گفتم:
- می...میکائیل...تو...تو رو...خدا
غ...غلط کر دم
- چیه ؟ چرا زبونت بند اومده؟
تا حالا که خوب بلبل زبونی میکردی!
زبون روی لبم کشیدم و با التماس گفتم:
- د...دیگه تکرار...نمیشه
قول...قول مردونه
میکائیل با کمربند باسنم رو نوازش کرد و با نیشخند
گفت:
- قول مردونه؟ ولی من قول یه دختر ترسیده رو فاقد اعتبار میدونم بعد از این حرف رو حرفم نیاد
فقط چشم
سرم رو تند تکون دادم و گفتم:
- فقط چشم
اما هنوز حرفم تموم نشده بود که کمربند بالا رفت ومحکم روی باسنم نشست.
سوزش کمربند چرمی و دوست داشتم. باعث میشد زبونم بند بیاد و فقط به اون رگای برجسته دستش و کمربند خوش ترکیبش فکر کنم.
دوباره کمربند رو بالا برد و اینبار محکم تر از قبل زد
#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/07 23:34

#144
من هر چی که بگم،هر کاری که میکنم تو مجبوریکه بگی چشم وگرنه اول با کمربندم ملاقات میکنی بعد به زور میکنمت
ضربه ی سوم رو چنان محکم زد که جیغ مانند گفتم:
- چشم...چشم...فقط میگم چشم
ولی میکائیل تازه شروع کرده بود،انگار تمام عید برنامه چیده بود واسه این لحظه. محکم میزد و گاهی هم با خود کمربند رد ضربه ها رو نوازش میکرد.
بدون یه لحظه مکث،یه چکه رحم،یه ذره مهربونی
کمربند و روی باسنم کوبید و گفت:
- صدات و نشنوم
کی اجازه داد جیغ بزنی؟
سر وقتش زبونتم باید کوتاه کنم
شدت درد اونقدر زیاد بود که دستای بستم و روی
باسنم کشیدم و با دلخوری گفتم:
- میکائیل؟ درد میکنه،نزن
مچ دستم رو گرفت و دوباره روی کمرم برگردوند:
- میدونم ،درد واست خوبه
یبار دیگه دستات بیاد پایین تنبیهت دو برابر میشه و بعد ضربه ی بعدی رو زد.
سرم رو توی تشک نرم تخت فرو کردم و محکم جیغ کشیدم.
اما به خاطر ملحفه صدام خفه میشد. ضربه های محکم و پشت سر هم و نمیتونستم تحمل کنم.
درد داشتم و پوستم میسوخت انگار زغال داغ گذاشتن روش. ولی دروغ چرا داشتم لذت میبردم.خودمم درکی از حسم نداشتم.
نمیدونم ضربه ی چندم بود که کمربند و کناری انداخت و دستش و آروم کشید روی باسن گر گرفته م.
انگشتاش رو روی چاک باسنم کشید و راهش رو به زنانگیم پیدا کرد.
صدای پوزخندش باعث شد دلم بریزه:
- خیلی خیسی
لبم رو گاز گرفتم تا بیشتر از اون خجالت نکشتم.
یکم که لای پاهام رو نوازش کرد سرش رو پایین آورد و باسنم رو بوسید.
کارش اونقدر یهویی بود که با تعجب برگشتم عقب و
بهش نگاه کردم. باورم نمیشد این میکائیله، همون مردی که فکر
میکردم احساس نداره.
آخرین بوسه رو که زد مچ دستام رو باز کرد و منو با یه حرکت برگردوند و خودش و لای پاهام جا داد.
در حالیکه نفس نفس میزدم دستام رو روی شکمش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
- می...میخوای چکار کنی؟

1403/07/07 23:37

#145
میکائیل روم خیمه زد و انگشتاش رو که با اب وجودم خیس شده بود روی لبم مالید و آروم توی دهنم سر داد.
با لذت لبام رو دور انگشتاش پیچیدم و آروم مک زدم.
اصلا ازش بدم نمیومد.
میکائیل سرش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمه
کرد:
- آروم بخورش مزه خودت و بچش
ببین تمام اندامت واسه من آماده ست
حتی بهت دست نزدم خودت و خیس کردی ناله ای کردم و خودم و بهش فشار دادم،اون راست می گفت دلم میکائیل رو می خواست.
انگشتش رو که حالا از آب دهنم خیس شده بود رو بیرون آورد و به طرف پایین رفت.
نیپل سفت و برانگیخته م رو بین انگشت شست و اشاره گرفت و در حالیکه باهاش ور میرفت سرش
رو نزدیک آورد و لبم رو بوسید.
با خشونت گاز می گرفت و زبونش رو داخل دهنم میفرستاد.
با زبونم بازی میکرد و گردی سینه م رو چنگ میزد.
گاهی هم آلت سفتش رو از روی شلوار به اندام زنانم فشار میداد و تنم رو به بازی می گرفت طوری که
دلم می خواست التماس کنم لخت بشه و ...
تمام تنم گر گرفته بود.
حالم بد بود.
احساسی رو تجربه میکردم که تا به حال نچشیده بود
میکائیل یکم ازم فاصله گرفت و خیره به چشمام گفت:
- ببرمت خونه؟
واقعا نمیدونستم چی بگم.
اگه منو میبرد خیالم راحت میشد ولی من توی این لحظه میخواستمش.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا آورد:
- شروع کنم؟
- خب...من نمیدونم
کنار لبم رو بوسید و گفت:
- اینو جواب مثبت در نظر میگیرم
بعد از روم بلند شد و شورت و شلوارش رو در اورد .
با بیرون افتادن اون حجم بزرگ یادم رفت نفس بکشم.
من قبلا باهاش رابطه داشتم اما هیچی در مورد سایزش یادم نمیومد.
میکائیل دوباره لای پاهام قرار گرفت و رونامو از هم فاصله داد. قبل از اینکه بهم نزدیک بشه آب دهنم رو قورت دادم
و بدنم و عقب کشیدم:
- این...این خیلی بزرگه
من میترسم خیلی سریع به رونام چنگ زد و منو نزدیک خودش کشید.
خودش رو به بهشتم فشار داد و پوزخند زد:
- نترس،قبلا مزه شو چشیدی
کاملا اندازته بهشتت فیته فیته
🔞 میدونم عاشق همچین پارتایی هستین و الان دارین ذوق میکنین 🤤😉
#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 23:41

#146
حرفش باعث شد خجالت زده بشم،حس میکردم
نمیتونم دیگه توی چشماش نگاه کنم.
حتی دیگه روم نمیشد بگم تو بهم تجاوز کردی.
سرم رو توی یقه م پنهون کردم و گفتم
- اینجوری درست نیست
تو نمیتونی هر دفعه...
میکائیل نیپلم رو بین دندوناش گرفت و با تهدید گفت:
زنمی، حقمی...
اگه به تو دست نزنم به کی دست بزنم؟
تمام تنم گر گرفته بود و میکائیل هر لحظه کاری
میک رد که نفس کم بیارم.
خودم رو یکم از زیر تنش بیرون کشیدم تا بتونم حرف
بزنم:
- زن صوری ما حتی محرم نیستیم
میکائیل زبونش و روی سفتی نیپلم کشید و باعث شد
یه چیزی توی وجودم تکون بخوره.
بعد شروع کرد به بوسیدن قفسه سینه م تا به لاله ی گوشم
رسید و همونجا لب زد:
- حالا هر چی!
فقط مشکلت اون یه آیه ست؟
قبل از اینکه جوابی بدم شروع کرد به خوندن آیه ی صیغه ی محرمیت
واقعا باورم نمیشد،میکائیل هر ثانیه یجور منو گیج و
متعجب میکرد.
وقتی سکوتم رو دید سرش رو بالا اورد و خیره توی
چشمام گفت:
- نکنه زیر لفظي میخوای عروس خانوم؟
و باز هم منتظر جوابم نشد،فورا گردنبندش رو باز
کرد و توی گردنم انداخت:
- اینم زیر لفظیت ،مهرت هم به روی چشم حالا قبلت؟
این بازی هر چند کثیف و صوری ولی بد به دلم نشسته بود،سرم رو به علامت آره تکون دادم و گفتم:
- قبلت
میکائیل لبم رو محکم بین دندوناش فشار داد و از شدت هیجان گاز گرفت.
بعد زبونش رو روی قسمت متورم کشید و گفت:
- مبارکه
وقتی چشم دزدیدم سرش رو پایین آورد و گونه هام
رو خشن بوسید:
- دیگه سرخ و سفید شدنت واسه چیه توله ببین،تمام تنت واسه من آماده ست من هنوز درگیر توله ای بودم که بهم گفت و قلبم و یر و رو کرد. لبخندم جمع نمیشد.
چقدر عاشقش شده بودم.
میکائیل می تونست مهربون ترین و جنتلمن ترین آدم
روی زمین باشه ،در عین حال عوضی ترین و پست
ترین ها پیشش لنگ مینداختن.
تعادل نداشت.
عضو سرکشش که بهم فشار آورد ناله بلندی کردم و
اون بدون هیچ رحم یا مقدمه چینی خودش رو داخلم
فرو کرد و روم خیمه زد :
- چقدر داغ و خیسی لعنتی
دردی که زیر دلم پیچید ناله م رو در آورد. دستام رو توی قفسه ی سینه ش گذاشتم و یکم به عقب
هلش دادم تا ازم فاصله بگیره و دردم کمتر بشه.
شایدم خجالت میکشیدم ضربان وحشیانه قلبم رو
بشنوه.
تمام تنم نبض میزد جوری که صداش گوشم رو کر میکرد.
از خودم خجالت میکشیدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود
#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/07 23:46

#147
من توی آغوشش زن شده بودم.
زیر تن سنگین و مردونه ش شهوتناک ناله میکردم و
برای بیشتر داشتنش نفس نفس میزدم.
کمرم از شدت خواستن از تشک بلند میشد و قوس
برمی داشت. میکائیل هم وحشیانه و خشن خودش رو
داخلم میکوبید و منو ماهرانه چندین بار به اوج لذت رسوند
برای اولین بار توی بغل یه مرد به آرامش رسیده بودم.
حسی شبیه شنا توی استخر داشتم.بدنم مثل دریای طوفانی تلاطم نداشت ولی ارومم نبود.
میکائیل کنارم دراز کشید و منو توی بغلش کشید.
چشم که باز کردم با خالکوبی های جدیدش که روی ترقوه ش زده بود مواجه شدم .
انگشتام رو روش کشیدم و گفتم:
- تازه زدی؟
با چشمای بسته لبخند کجی زد و نفسش رو روی
موهام فوت کرد:
- آره، دوسش داری؟
در حالیکه دلم می خواست بگم آره عاشقشم ولی بی خیال گفتم:
- من چرا دوست داشته باشم؟
مبارک متینا خانوم
فقط کنجکاو بودم
با نیشخند گفت:
- بگو که بهش حسودیت شده؟
اجازه ندادم اون بحث و ادامه بده. در واقع اونقدر غرق
لذت بودم که نمیتونستم حرف بزنم.
شایدم نمیخواستم خاطره ی خوبی که ساخته بودیم رو
با حرف زدن در مورد متینا خراب کنم.
به موهای کم پشت سینه ش چنگ زدم و صورتم رو
بین بازوش پنهون کردم.
خدایا من از این مرد متنفر بودم ولی نمی تونستم
آرامشی که کنارش داشتم رو انکار کنم.
نمیتونستم داد بزنم و بگم آره حسودی شده.
بگم از متینا متنفرم،امیدوارم بره زیر تریلی 18 چرخ
. به تپه های پشت روستا که رسیدیم بغضم اونقدر سنگین بود که هر آن میترسیدم بزنم زیر گریه. دلم براش تنگ میشد.
دلم می خواست تا ابد بین بازوهاش حبس شم و دیگه از متینای گور به گور اثری نباشه.
کاش یجور دیگه باهاش آشنا میشدم و میکائیل عاشقم بود.
اون وقت همه چیز عوض میشد. نفسی گرفتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم دستگیره ی
در رو کشیدم و آروم لب زدم:
- خدافظ
میترسیدم بهش نگاه کنم و دلتنگی باهام کاری کنه که
یه اشتباه بزرگ مرتکب شم.
مثلا بغلش کنم و بگم عاشقتم لطفا تو هم منو دوست
داشته باش.
ولی همون لحظه بازوم رو گرفت وادام کرد
برگردم طرفش.
اخمی کرد و نگاهش توی چشمایی که آماده ی باریدن
بود رفت و آمد کرد و پرسید:
- گریه واسه چی؟
زبونم رو روی لبام کشیدم و به دروغ گفتم:
- هی...هیچی زیر دلم یکم درد میکنه
با این که به نظر میرسید باور نکرده سری تکون داد و گفت:
- رفتی خونه یه مسکن بخور

1403/07/07 23:48

#148
در ضمن برای دهم خونه باش
قبل سیزده میریم با بچه ها شمال تو هم باید باشی
با حال زار نالیدم:
- تو رو خدا، میکائیل
من نمیتونم بهونه بیارم
همه میدونن تا بعد از عید خوابگاها تعطیله
توی دردسر میفتم
همین یه دفعه رو نادیده بگیر
بخدا برگشتم هر چی بگی قبول
بازوم رو محکم بین انگشتاش فشار داد و از بین
دندونای کلید شده غرید :
- میدونی که برام مهم نیست
خودت ردیفش کن تا من پا نشم بیام خونه تون
هیچ جوره نمی تونستم راضیش کنم.
میکائیل یه عوضیه سنگدل بود
یه ساعت باهام راه میومد و سه روز عذابم میداد.
اصلا هم براش مهم نبود چی می کشم یا تو چه دردسری میفتم.
فقط فهمیده بودم روی یه چیز حساسه. و هر بار دست میذاشتم روش.
بغضم رو با صدا بلعیدم و بی حال لب زدم:
- میکائیل؟ جون متینا که اینقدر دوستش داری همین یبار...
بخدا الان بخاطر رد کردن خاستگاری بهنام همه روم حساسن دنبال آتو می گردن اصلا برگشتم تهران منو ببر پیش متینا یکم اذیتم کنه
دلش خنک شه ولی...
خودم دلم برای مظلومیت و بی پناهیم در برابر اون مرد میسوخت.
کاش اونم یکم با دلم راه میومد.
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و به بیرون خیره
شد:
- خیلی خب،اینجوری گریه نکن
برو تا شب نشده من فردا برمیگردم تهران
نگاه پر غضبی بهم انداخت و با حرص توپید:
اون پسر عموتم زیادی لشه
تا تموم شدن قرارداد واسه ازدواج بهش فکر نکن
- منکه ردش کردم
پوزخندی زد و نگاهش و به سختی از بیرون گرفت:
- اونکه ردت نکرده
میفهمیدم نگرانیش برای چیه.
میترسید قبل از تموم شدن قرارداد ازدواج کنم و نقشه هاش بهم بریزه و دیگه به متینا خانوم نرسه.
چادرم و توی مشتم فشار دادم و بی نفس گفتم:
- وقتی دلم باهاش نیست چجوری زنش بشم؟ بعدشم اون روانیه
شنیدم دوست دختراشو کتک میزنه
شکاکه بددهنه با همچین مردی نمیشه زندگی کرد بابام منو بهش نمیده
و بعد بدون اینکه دیگه چیزی بگم،یا حتی خداحافظی
کنم از ماشین پیاده شدم.
چون اگه نمی رفتم حتما از اون همه بی نفسی خفه میشدم.
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم به سرعت برق و باد به طرف خونه دوییدم.
پشت سرمم نگاه نکردم.
وارد روستا که شدم توی یه کوچه پیچیدم و چادرم رو در آوردم و توی کیفم چپوندم . اینجوری بهتر بود .
نباید کسی منو با چادر میدید.
#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/07/07 23:52

#149
شالم و درست کردم و اینبار با آرامش به طرف خونه
راه افتادم.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. خوشحال بودم که بالاخره تونستم میکائیل رو راضی کنم و الا توی بد دردسری می افتادم.
چند دقیقه ی بعد به خونه رسیدم و در رو باز کردم
اما هنوز پا به داخل حیاط نذاشته بودم که صدای بهنام
متوقفم کرد:
- سوار ماشین کی بودی؟
خونسردیم رو حفظ کردم و با نیشخندی که میدونستم حرصش رو در میارم به عقب برگشتم.
بهنام با اون چشمای عصبی و فک منقبض شده مثل دشمن بهم خیره شده و منتظر جواب بود.
منم کم نیاوردم،ابروهام رو با تعجب بالا انداختم و گفتم:
- چی میگی واسه خودت؟
- با اون چادر سیاهه سوار ماشین کدوم کس*کشی بودی
- حرف دهنت و بفهم
کدوم چادر؟ چه ماشینی؟
- چه ماشینی ها؟الان بهت میفهمونم
به طرفم که یورش آورد مامان از ایوون پایین اومد وگفت:
- صنم؟ اونجا چه خبره؟
خودم و کنار کشیدم و گفتم:
- هیچی بهنام خان باز ضربه مغزی شده
بهنام وارد حیاط شد و لب حوض که رسید معترض
گفت: زنعمو ازش بپرس سوار ماشین کی بود حدودا ده دیقه پیش با اون چادر سیاهه
مامانم که معلوم بود داشته ظرف میشسته استیناش رو
پایین کشید و گفت:
- چادر چیه؟
مگه تا حالا دیدی صنم چادر سر کنه؟
بهنام یکم مردد شده بود و اینبار محتاط تر جواب داد:
- صادق پشت تپه ها دیده بود صنم از یه ماشین مدل بالا پیاده شده تازه چادر سیاهم سرش بوده
برای طبیعی جلوه دادن با کف دست کوبیدم توی پیشونیم و زیر لب غر زدم.
مامانم گفت:
- اولا صنم چادر نداره،حتی بلد نیست سر کنه ثانیا ،بر فرض مثال حرفت درست باشه باباش و من باید بازخواست کنیم نه تو که پسر عموشی مامان همیشه بلد بود چجوری جواب بده.کاش منم مثل خودش زرنگ بودم تا هیچ وقت توی دام میکائیل نمیفتادم.
حتی بهنام هم نمیتونست واسم شاخ و شونه بکشه.
مامان که همه جوره ازم مطمئن بود دیگه هیچی ازم نپرسید و منم رفتم توی اتاقم.
تنم هنوز بوی میکائیل و میداد.
دلم نمیومد لباسام و عوض کنم مبادا که عطرش بپره. از همه مهمتر زیر لفظی که بهم داده بود اونقدر عزیز
بود که از گردنم درآوردم و توی جعبه ی کوچیکی که چیزای باارزشم و میذاشتم پنهون کردم .
باید مثل گنج ازش مراقبت میکردم.
#رمان_عاشقانه #رمان

1403/07/07 23:56

#150
دوازده فروردین همگی خونه ی عمه فریده دعوت
بودیم تا سیزده رو کل فامیل تو باغشون جمع بشیم.
طبق معمول با دخترا توی یه اتاق جمع شدیم.
بهناز زیاد باهامون قاطی نمیشد ولی ما برامون مهم
نبود و می گفتیم و میخندیدیم .
هر چند من زیاد حوصله نداشتم.
دل تنگ یه نفر بودم.
بچه ها که رفتن توی رخت خواب گوشیم رو روشن
کردم و رفتم تو پیج میکائیل.
عکسای شمال شون مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت.
و متینایی که همه جا کنارش نشسته و با خنده به
دوربین نگاه میکرد. انگار داشت با دهن کجی بهم میفهموند جایی توی
زندگی شوهرش ندارم.
فریماه که کنارم نشست از فکر بیرون اومدم و گوشیم
رو خاموش کردم تا دیگه نرم توی پیجش.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا پکری؟ به چی فکر میکنی؟
شونه ای بالا انداختم و هیچی رو زمزمه کردم اما
توی دلم این شعر و خوندم:

》شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟!
من به این چاره بی چاره، دچارم هرشب...
شده در جمع بخندی، در دلت غم باشد؟
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم...
شده آیا به کلنجار نشینی که چه شد؟
من به این درد پر ابهام، دچارم هرشب...
شده آیا وسط خنده خود بغض کنی؟
نتوانی به کسی، جز به خودت تکیه کنی؟
شده آن *** که ز جان دوست ترش میدانی
بی وفا باشد و آتش به جهانت بزند؟ شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟
عاشقش باشی و او دم ز خیانت بزند؟
مثل زهری که ندانی و به خوردت بدهند...
لحظه پس زدنت خون به دهانت بزنند...!


آخر تعطیلات بود و باید برمیگشتم تهران.
دلم بدجوری هوایی شده بود.
با اینکه عاشق خونه بودم اما زندگی با میکائیل هیجان
دیگه ای داشت.
ساک و وسایلم رو که برداشتم از همگی خداحافظی
کردم و از خونه بیرون زدم.
بابا همیشه تا ایستگاه اتوبوس منو همراهی میکرد اما
اون روز باید برای سم پاشی درختای باغ خودش رو
میرسوند و من به اجبار خودم تنها به ترمینال رفتم.
سوار اتوبوس شدم و روی صندلی خودم که نشستم
نفسی گرفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
باید دوباره میکائیل رو میدیدم .
باید دوباره برمیگشتم خونه و روز از نو ،روزی از
نو.
توی فکر بودم که مسافر کنار دستم روی صندلی
نشست .
کیفم رو محکم تر بغل کردم و کلافه به اول اتوبوس
نگاهی انداختم تا شاگرد راننده رو خبر کنم.
بابا همیشه صندلی کناریم رو با یه خانوم رزرو
میکرد تا اذیت نشم.
اما اون روز انگار یه مشکلی پیش اومده بود.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/07 23:57

#157


نزدیک امتحانا بود و اصلا وقت نداشتم .
استادا انگار میخواستن ازمون انتقام بگیرن که
اونجوری سخت میگرفتن.
بدون استراحت پروژه و امتحان برامون ردیف
میکردن و وقت سر خاروندن هم نداشتیم.
خوشبختانه میکائیل درکم میکرد و زیاد کاری باهام
نداشت.
با اینکه واقعا راضی بودم اما حس میکردم یه چیزیش
شده.
سکوت و آرامشش مشکوک بود.
تا به حال اونقدر فکری و پکر ندیده بودمش .
آدمی که از هر فرصتی برای اذیت کردنم استفاده
می کرد بدجوری منو نادیده می گرفت.
آخرین کلاس حدودا ساعت هشت غروب تموم شد و
استاد تاکید داشت امتحانا رو جدی بگیریم.
چون اصلا بهمون ارفاق نمیکرد.
با اینکه شاگرد زرنگ و درسخونی بودم با این حال با
حرفای استادا استرس میگرفتم.
کوله مو که برداشتم طبق معمول به آژانس زنگ زدم
و بعد از خداحافظی با بچه ها از دانشگاه بیرون زدم.
فقط 20 روز دیگه امتحانا تموم میشد و قرار داد ما هم
به اتمام میرسید.
همون طورکه فکر می کردم جلوی در منتظر بودم که
ماشین مدل بالایی جلوی پاهام ترمز کرد.
یه ماشین دو سر نشین که راننده ش کسی نبود جز
متینا.
شیشه رو پایین کشید و با ژست خاصی که ازش
غرور و تکبر می بارید به صندلی شاگرد اشاره کرد و
گفت:
- بشین باید حرف بزنیم
نفسم رو با صدا فوت کردم و گفتم:
- من با تو حرفی ندارم!
- حتی اگر در مورد میکائیل باشه؟
بشین ،زیاد وقتتو نمیگیرم
شاخکام فعال شده بود و از طرفی هم به اون زن
اعتماد نداشتم.
ولی کنجکاوی باعث شد حماقت کنم و سوار شم.
متینا بلافاصله قفل مرکزی رو زد و به سرعت
حرکت کرد.
طوری که صدای جیغ لاستیکا ترسم و بیشتر میکرد.
توی صندلی فرو رفتم و گفتم:
- چ...چرا ای...اینقدر تند میری؟
نگه دار... میخوام پیاده شم
متینا مثل دیوونه ها قهقهه زد و گفت:
- چرا لکنت گرفتی سلیطه خانوم؟
پیش میکائیل که خوب زبون درازی میکنی
حالا به تته پته افتادی؟
از اون زن میترسیدم.
حس میکردم میخواد یه بلایی سرم بیاره.
وقتی وسط خیابون بدون راهنما زدن و با سرعت بالا
از ماشینا سبقت می گرفت نمیتونستم آروم بگیرم.
به حدی ترسیده بودم که گوشیم رو در آوردم تا به
میکائیل زنگ بزنم ولی موبایل رو از دستم قاپید و از
شیشه پرت کرد بیرون.
چند ثانیه بعد جلوی یه خونه ویلایی قدیمی نگه داشت
و با لحن بدی گفت:
- هه...فکر کردی میکائیل میاد نجاتت بده اسکول؟
اون فقط منو دوست داره پس الکی خودتو واسش لوس نکن

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 14:35

#158
هوا تقریبا تاریک شده بود و رفتار متینا اصلا نرمال
به نظر نمی رسید.
انگار زده بود به سرش.
دستگیره ماشین رو کشیدم و با ترس به اطراف نگاه
کردم.
هیچ *** توی این کوچه خلوت تردد نمیکرد تا منو
نجات بده.
متینا بخاطر وحشتم خنده ی بلندی کرد و گوشیش
رو بیرون آورد و چند لحظه ی بعد گفت:
- شهرام...کدوم گوری هستی؟
بیا این در بی صاحب و باز کن ریموت کار نمیکنه
هیستریک شروع کردم به جیغ کشیدن.
معلوم بود میخواد یه بلایی سرم بیاره تا از میکائیل
دور شم. وقتی از باز شدن در ناامید شدم بهش توپیدم:
- در باز کن بذار برم
چرا دیوونه بازی در میاری
اصلا میکائیل واسه خودت
فقط ولم کن تو رو جون عزیزت
یهو چنان توی دهنم کوبید که چشمام برق زد:
- خفه شو کثافت
تا میکائیل برنگرده پیشم مهمون خودمی
شهرام خیلی خوب بلده با *** ها چطوری رفتار کنه
تو اینجا لنگات و میدی هوا
من اونجا برمیگردم خونه خودم
بعدش دیگه حتی تو صورتت تفم نمیکنه
همون لحظه در ویلا باز شد و مردی که هیکل گنده
ای داشت و یکم لنگ میزد با قدمای بلند جلو اومد و
گفت:
- بفرمایید خانوم...خوش اومدید
دیگه کارم تموم شده بود.
اگه وارد اون خونه میشدم بیرون اومدنم دست کرام
الکاتبین بود.
به شیشه ماشین مشت کوبیدم و گفتم:
- متینا،ولم کن
میکائیل بفهمه کار توئه هیچ وقت نمیبخشدت
متینا دوباره ماشین رو روشن کرد و گفت:
- تو با این کارا کار نداشته باش
من قلق شوهرم و بهتر میدونم
و بعد پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با شتاب
وارد حیاط شد.
چیزی به سکته کردنم نمونده بود.
صد هزار بار به میکائیل لعنت فرستادم که منو توی
دردسر انداخته بود.
ولی از طرفی هم به تمام امام زاده ها نذر کرده بودم
که بیاد و نجاتم بده.
تنها امیدم خودش بود.
اگه میفهمید یه مرد دیگه بهم دست زده هم منو
می کشت هم اون مردو.
متینا بالاخره قفل مرکزی رو زد و حین پیاده شدن داد
زد:
- شهرام...باز کدوم گوری موندی مردیکه ی شل
آخرش از دستت خل میشم
دعا دعا میکردم شهرام هم اونجا جلوی در سکته کنه و
بمیره.
از شانس خوبمم پیداش نمیشد. متینا که مثل انبار باروت بود ماشین رو دور زد و در
طرف منو باز کرد.
بازوم رو با خشونت گرفت و همون طورکه از ماشین
پیاده م میکرد گفت:
- راه بیفت...صدات در بیاد همینجا خفه ت میکنم
وحشیانه منو دنبال خودش میکشید و بازوم بدجوری
درد میکرد .
هنوز به پله ها نرسیده بودیم که صدایی متوقف مون
کرد:
- خانوما جایی تشریف میبرید؟

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 14:35

#159
صدای میکائیل تنها چیزی بود که نیاز داشتم.
شبیه بچه ای که والدین شو تو خیابون گم کرده به
طرفش چرخیدم و میکائیل رو دیدم که با همون حالت
تخس و بی تفاوت روی کاپوت ماشین پرید.
متینا برعکس من اصلا از دیدن میکائیل خوشحال
نبود.
رنگ پریده و مضطرب به نظر میرسید.
میکائیل یکم به جلو خم شد و گفت:
- خب متینا خانوم؟
میگفتی؟
با زن من کجا تشریف میبرید؟
- تو...تو اینجا چکار میکنی؟
- کلاغا خبر آوردن داری غلطای اضافه میکنی
گفتم بیام یه سر بزنم
توی اون شرایط نیشم باز شده بود و بسته هم نمیشد. عاشق همین خونسردی ذاتیش بودم.
نمیدونم چجوری ولی کاملا به موقع خودش و رسونده
بود.
متینا دستم و محکم تر گرفت و گفت:
- نمی ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره
اینو طلاق بده قول میدم برگردم سر خونه زندگیم و
همونی بشم که میخوای
میکائیل از ماشین پایین پرید و بی خیال خندید.
همون طورکه آروم آروم به طرف مون میومد گفت:
- متاسفانه دیگه به دردم نمیخوری
جلومون وایساد و نگاهش که به لبای ورم کرده م افتاد
با فک کلید شده غرید :
- با چه جراتی روش دست بلند کردی؟
صدای پشت دستی که توی دهن متینا کوبیده شد و
صدای جیغش و هین کشیدن من با هم ادغام شده و
نگاهم قفل صورت متینا شد که از گوشه لبش خون
شره میکرد.
ضرب دستش به حدی سنگین بود که فورا لبش پاره
شد و چند قدم عقب رفت تا تعادلش و به دست آورد.
میکائیل دست انداخت دور کمرم و منو کشید طرف
خودش.
بعد محکم بغلم کرد و گفت:
- نترس دیگه من اینجام
لرزشت واسه چیه؟
تازه متوجه شدم تنم داره میلرزه.
با اینکه میدونستم عاشقم نیست و همه اینا برای
حرص دادن متیناست ولی خودم و بهش چسبوندم و
بین بازوهاش گم شدم.
چقدر دوستش داشتم.
عشق برای اون همه احساس کم بود.
بقول دوستم تو قلبم کلی اکلیل پخش شده بود.
متینا پاش و زمین کوبید و گفت:
- جلو من این هرزه رو بغل نکن
میدونم می خوای اذیتم کنی
بخدا اشتباهم و فهمیدم
بذار برگردم
میکائیل توی اون اوضاع قاراش میش شالم و روی
سرم درست کرد و گفت:
- بهت اخطار دادم دیگه؟ نه؟
و بعد جوری به طرفش یورش برد و سیلی محکمی
توی صورتش کوبید که دلم برای متینا سوخت.منکه اول و آخر تا 20 روز دیگه رفتنی بودم ولی
نمی دونستم تو این وقت کم چجوری میخوان با هم
کنار بیان.
میکائیل محکم تر منو به خودش چسبوند و در حالیکه
به طرف در میرفتیم کنار گوشم گفت:
- دیگه تموم شد
ولی بریم خونه من میدونمو تو


#رمان_عاشقانه #رمان #رمان_صحنه_دار

1403/07/08 14:36

#160

تنم می لرزید و احساس می کردم دیگه تحمل این همه
عذاب و ندارم.
میکائیل باید دست از سرم برمی داشت. چون حتی
نمیتونست تصور کنه چه بلایی داره سر روح و روانم
میاره.
اونجا پیش متینا سکوت کردم اما وقتی سوار ماشین
شدیم به طرفش چرخیدم و گفتم:
- میشه این بیست روز دست از سرم برداری؟
دیگه بسه
هر روز یه بساطی با این زن داریم
اگه امشب به موقع نمیومدی قرار بود چه بلایی سرم
بیاره؟
اصلا بعد از این ماجرا چجوری قراره برگردم به
زندگی عادی؟
میکائیل نگاه تندی بهم انداخت و وقتی حرکت کرد
صدای جیغ لاستیکا توی مغزم پیچید.
اونم مثل زنش دیوونه بود.
تند رانندگی میکرد و وقتی وارد اتوبان شدیم با حرص
به بازوش مشت کوبیدم و گفتم:
- جواب منو بده ! میفهمی اصلا چی میگم؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه از بین دندونای کلید شده
غرید:
- زیاد تر از کوپنت حرف میزنی صنم!
بهتره ساکت شی تا خودم ساکتت نکردم
هیستریک خندیدم و دستم رو توی هوا تکون دادم:
- معلومه که جواب نداری
ازم کلی فیلم گرفتی و مجبورم کردی باهات ازدواج
صوری کنم
بعد بهم تجاوز کردی و حتی به روی خودتم نیاوردی
حالا زنت منو میدزده و میگی خفه شو
بعدش چی؟
میتونم ازدواج کنم؟
میفهمی من دیگه دختر نیستم؟
میکائیل عصبی بود،درست مثل من.
دیگه کوتاه نمیومدم.
میخواستم همین شب تکلیفم رو روشن کنم تا بتونم
برای امتحانا بخونم.
وقتی جوابم رو نداد دوباره بهش مشت کوبیدم:
- جواب منو بده
چجوری میخوای زندگیم و برگردونی؟
- خفه شو فقط...
بدون اینکه نگاهشو از روبرو بگیره ریموت در رو
زد و من تازه متوجه شدم رسیدیم خونه.
از ماشین پیاده شدیم و باز هیچ جوابی بهم نداد.
از همیشه عصبانی تر بودم.
احتیاج داشتم بغلم کنه و بگه تا ابد مال خودمی
دلم می خواست دوستم داشته باشه برای همین وقتی به
طرف پله ها راه افتاد دنبالش دوییدم و بازوش رو
گرفتم.
بعد با تمام زورم به طرف خودم برگردوندمش و
سرش جیغ کشیدم:
- چرا جواب نمیدی؟
گندی که به زندگیم زدی و چجوری میخوای جبران
کنی؟
من دیگه نمیتونم ازدواج کنم،میفهمی؟
میکائیل که مثل انبار باروت به نظر میرسید دستم و
پس زد و کیف پولش رو درآورد و چند تا تراول ازش
بیرون آورد.
بعد با حرص توی صورتم کوبید و گفت:
- دردت فقط پردته؟
با اینا میتونی بدوزیش
از اولشم فابریک تر میشه
بعد میتونی با اون پسر عموی کفتربازت ازدواج کنی

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 14:36

#161

تا تموم شدن قراردادم پات و کج بذاری نفست و
میبرم،شیرفهم شد؟

باورم نمیشد اینجوری تحقیرم کرده.
چقدر *** بودم که عاشق همچین مردی شدم.
چطوری تونست باهام همچین کاری کنه؟
در حالیکه نگاهم میخ قد و قامتش شده بود که وارد
خونه میشه همونجا روی زمین نشستم.
بغضی که توی گلوم بود داشت خفه م میکرد.
اشک به چشمام نیش میزد اما جاری نمیشد.
میدونستم اون آدم قلب سنگی داره اما باورم نمیشد تا
این حد بتونه نامرد باشه.
زندگیم رو به همین راحتی باخته بودم.
عشقی که ازش دم میزدم سراب بود و هیچ وقت بهش
نمی رسیدم
اونقدر همونجا نشستم و به پله ها خیره شدم که
خورشید کم کم طلوع کرد.
بدون اینکه حتی به تراولا نگاه کنم از جام بلند شدم و
رفتم توی اتاقم.
باید درس میخوندم و خودم و نجات میدادم.
نباید دل به هیچ مردی میسپردم.
فقط 20 روز دیگه تحمل میکردم و دیگه نمیدیدمش.
برای همین شروع کردم به خوندن کتابام.
من یه دختر قوی بودم.
بابام بهم یاد داده بود متکی هیچ *** نباشم.
بهم گفته بود خودم مرد هستم.
پس چه احتیاجی به مردی مثل میکائیل داشتم؟
اولین امتحان رو عالی دادم و از دانشگاه بیرون زدم.
دیگه حواسم جمع بود.
دیگه گول متینا و میکائیل رو نمی خوردم. وقتی توی خونه هم بودم سعی میکردم اصلا با
میکائیل روبرو نشم.
هر روز که به آخر قرار داد نزدیک تر میشدیم منم
بیقرار تر میشدم.
حتی به اینکه زن خونه ش باشم و هر روز براش
آشپزی کنمم عادت کرده بودم.
از اون روز دیگه نمیتونستم میکائیل و ببخشم.
بد از چشمم افتاده بود.اونم هیچ کاری نمیکرد.
حتی در حد یه معذرت خواهی کوچیک تا دلم و به
دست بیاره.
با اینکه امتحان داشتم اما دلم نمیومد بی غذا بمونه.
مثل قبل صبحانه و شام و ناهار و آماده میکردم و
خونه از همیشه مرتب تر به نظر میرسید.
وسواس خاصی روی نظم و تمیزی داشتم و حالم از
شلوغی بد میشد.
درکنارش درسم میخوندم و کتابخونه هم میرفتم.
میکائیل هم دیگه مثل قبل شلخته نبود و سعی میکرد
کاراش و خودش انجام بده.
اگه به طور اتفاقی همدیگه رو تو خونه می دیدیم بی
تفاوت و سرد از کنار هم رد میشدیم.
فقط منتظر بودم امتحانام تموم بشه تا برم و دیگه
نبینمش.
شاید اینجوری وابستگیم کمتر میشد.کم کم وسایلم رو جمع کردم تا روز آخر کار زیادی
نداشته باشم.
نمیخواستم حتی یه لحظه هم وقت تلف کنم.
بلیط اتوبوس و از قبل رزرو کردم و به خونه خبر
دادم که چه روز دیگه برمیگردم.
میکائیل دیگه براش مهم نبود باشم یا نه.

#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

1403/07/08 14:37

#162

احتمالا بعد از قرارداد متینا برمیگشت سر خونه و
زندگیش و دیگه صنم رو فراموش میکرد.
روزای آخر به حدی تحت فشار بودم که نه میتونستم
غذا بخورم،نه درست بخوابم.
میخواستم این ترمم جز سه نفر اول کلاس باشم چون
تحمل چیزی جز اینو نداشتم.
حتی میکائیل هم نمیتونست مانع موفقیتم بشه.
اونقدر درس میخوندم و موفق میشدم که این روزای
تلخ و فراموش کنم.
تا حتی فرصت فکر کردن بهش رو نداشته باشم.
از شانس خوبم آخرین امتحان با تموم شدن قرار داد
یکی شده بود و من کم کم داشتم از شر میکائیل
خلاص میشدم.
تراول پرت کردن توی صورتم و توهینش هیچ وقت
از ذهنم پاک نمیشد.
اون صحنه ها توی مغزم حک شده بود.
بعد از امتحان با بچه ها خداحافظی کردم و سوار
آژانس شدم. بدجوری دلم گرفته بود.
طوری که کم مونده بود همونجا توی ماشین بزنم زیر
گریه.
ولی خودم کنترل کردم.
قبل از اینکه برگردم خونه برای مامان و بابا و بچه ها
یکم خرید کردم و دوباره سوار آژانس شدم.
از شانس خوبم ترافیک نبود و خیلی زود رسیدم خونه
و بعد از حساب کردن پول راننده ازش خواستم یه
ساعت دیگه بیاد دنبالم و منو ببره ایستگاه اتوبوس.
وسایلم رو از قبل جمع کرده بودم .
اتاقم رو مرتب کردم و با چمدون و ساکم رفتم طبقه
پایین.
کارتی که بهم داده بود رو با دسته کلید گذاشتم روی
کانتر و برای آخرین بار بهش زنگ زدم.
چند باری براش نامه نوشته بودم تا یکم حرف بزنم
ولی هر بار پشیمون شدم و پاره کردم.
بعد تصمیم گرفتم یادداشت بنویسم و کنار کلید و کارت
پول بذارم و بهش بگم از پولی که بهم دادی فقط برای
کرایه اژانس استفاده کردم.
من اینقدر بیچاره نیستم که نیازی به پول تو داشته
باشم.
ولی باز دلم راضی نشد.
گوشی قدیمیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و به
شماره ی میکائیل زل زدم.
بعد از اینکه متینا گوشیم و از ماشین پرت کرد بیرون
دوباره همینو برداشته بودم.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن شماره ش رو گرفتم
و فقط دو تا بوق خورد تا گوشی رو برداشت.
صدای الو گفتنش خش دار و دو رگه بود.ولی سعی
کردم دیگه بهش توجه نکنم.
نفسی گرفتم و گفتم:
- من دارم برمیگردم خونه
دسته کلید و کارتی که بهم دادی و گذاشتم روی کانتر
بهش دست نزدم فقط پول آژانس و دادم
اگه خودت اصرار نمیکردی هیچ وقت ازش استفاده
نمیکردم
من به پول تو نیاز ندارم
مکثی کردم و بی توجه به صدای تند شده نفساش ادامه
دادم:
آژانس جلوی در باید برم امیدوارم دیگه نبینمت

#رمان_صحنه_دار

1403/07/08 14:38

#163
دلبر هات


بغضی که هر لحظه آماده شکستن بود و قورت دادم و
دستم به طرف دکمه ی قرمز رفت که بالاخره زبون باز
کرد و گفت:
- بمون تا بیام باید حرف بزنیم
نفسم و با صدا بیرون فرستادم و جواب دادم:
- حرفی نمونده ...من...
- گفتم بمون دارم میام
و بعد گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد.
چشمام و تو حدقه چرخوندم و روی مبل نشستم.
رفتارش اصلا قابل تحمل نبود.
اعصابم و خط خطی میکرد ولی دروغ نبود اگه
میگفتم احتیاج داشتم برای آخرین بار ببینمش.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در حیاط
بلند شد.
حتما کلیدش رو جا گذاشته بود.
با عجله بلند شدم و آیفون رو برداشتم اما قبل از اینکه
دکمه رو بزنم نگاهم قفل آدم پشت مانیتور شد.
_شنیده بودم سکته توی چند ثانیه رخ میده.
بدن دچار تشنج خاموش و عضلات دچار بی حسی
میشن.
قلب هم از حرکت میایسته و مغز مرگ رو تجربه
میکنه.
و من تو اون لحظه سکته رو با سلول به سلول تنم
لمس کردم.
زبونم لال شده بود وقتی صدای بابا بلند شد:
- در و باز کن تا خودم نبینمت باور نمیکنم صنم
در و باز کن که کمرم و شکستی
بابام هیچ وقت فحش نمی داد.
همیشه آروم و منطقی بود.
کاش دعوا میکرد.
کاش میزد.
حالا که همه چیز و فهمیده بود دیگه زندگی برام معنی
نداشت.
دکمه آیفون رو زدم و نفهمیدم چجوری خودم و به
جلوی در رسوندم.
بابا با دیدنم همونجا وایساد و نگاه شکست خورده و
متاسف شو بهم دوخت.
زانوهام خالی میکرد وقتی جلوش وایسادم و در
حالیکه داشتم میمردم لب زدم:
- بابا...
هنوز کلمه دوم رو نگفته بودم که صداش که
ناراحتیش و داد میزد توی گوشم پیچید و گفت:
- این بود جواب اعتماد من؟
آفرین صنم خانوم
سربلندم کردی برو وسایلتو بردار برگردیم خونه
فرستاده بودمت درس بخونی واسه خودت کسی بشی
نه اینکه اینجوری هرز بپری
لبام مثل دستام میلرزید .
لعنت بهت میکائیل.
بدبختم کردی.
تا خواستم حرف بزنم گفت:
- فقط برو وسیله هات و جمع کن تا شب باید برگردیم
خونه
امشب بهنام میاد خواستگاریت
بهش جواب مثبت دادم
نفهمیدم چجوری وارد خونه شدم و وسایلم و برداشتم.
فقط میدونستم شبیه آدمی بودم که رفته توی کما
قلبم میزد.
مغزم تمام فرمان ها رو صادر میکرد ،بدن هم فعالیت
هاش رو مثل قبل دقیق و منظم انجام می داد ولی من
فکر میکردم مردم.
وقتی بابام گفت "این بود جواب اعتماد من؟" همونجا
مردم.
بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و با هم از خونه ی میکائیل بیرون زدیم

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 14:39

#164

بابا یه کلمه حرف هم نمیزد.
قرار بود با بهنام ازدواج کنم.
اونم وقتی هیچ علاقه ای بهش نداشتم.
حتی رو نداشتم توی صورت بابام نگاه کنم و ازش
بپرسم چجوری ماجرا رو فهمیده.
خجالت میکشیدم.
چند ساعت بعد رسیدیم روستا.
مامان با چشمای اشکی جوری کتکم زد که نفسم بالا
نمیومد.
تا اون سن پدر و مادرم نازک تر از گل بهم نگفته
بودن.
البته که حقم بود.
باید بیشتر کتک میخوردم.
باید اونقدر میزد که واقعا بمیرم.
ولی کاش این کتک و از بابام میخوردم.
وقتی باهام حرف نمیزد و حتی یبارم نگاهم نکرد از
هزار تا کتک بدتر بود.
تمام تنم درد میکرد وقتی مامان یه دست لباس و چادر
سفید انداخت جلوم و گفت:
- بپوش،یکمم به صورتت برس
تا چند ساعت دیگه بهنام و زنعموت میان خواستگاری
جوابمونم بله ست
با بغض دستش رو گرفتم و لب زدم:
- مامان...
- حرف نزن صنم
کمر بابات و شکستی و منو هم رو سیاه کردی
من اینجوری دختر تربیت نکرده بودم
نمیدونم چی شنیده بودن.
از کی شنیده بودن.
چه قضاوتایی کرده بودن.
حرفم نمی زدن. بابام گوشیم رو ازم گرفته بود و حتی نمیتونستم به
میکائیل زنگ بزنم و بگم بدبخت شدم.
کاش حداقل میتونستم بهش بگم هیچ وقت نمیخشمش.
حس میکردم از قلبم یه چیزی مثل قیر سیاه شره میکنه
و بوی بدش حالم و بد میکرد.
من بهنام و نمیخواستم.
حالم از خودش و اون تیپ داغونش بهم میخورد.
ولی به سرم اومد از آنچه میترسیدم.
وقتی بهنام و زنعمو زهره با گل و شیرینی اومدن نگاه
فاتح بهنام و نمیتونستم تحمل کنم.
گل و به طرفم گرفت و با غرور خاصی با مادرش
وارد اتاق پذیرایی شدن.
منم رفتم که چایی بریزم.
دستام اونقدر میلرزید که چند بار مجبور شدم سینی رو
تمیز کنم.
بالاخره مامان به دادم رسید و چایی رو ریخت. بعد با هم رفتیم توی اتاق .
با هزار بدبختی چایی رو تعارف کردم و زن عمو به
بهنام نگاهی انداخت و گفت:
- خان داداش
اگه اجازه بدی بچه ها برن تو اتاق حرف بزن و ما هم
حرفای آخر و بزنیم
بابا تسبیحشو مشت کرد و در حالیکه سرش رو به
علامت باشه تکون می داد گفت:
- بابا...با بهنام برید توی اتاقت حرفاتون و بزنید
هر شرط شروطی هم داری بزن و با هم کنار بیاید
کاش میتونستم به بابام بگم چه شرط و شروطی بذارم؟
بگم من خیلی وقته که بکارت ندارم ولی میخوام درسم
و ادامه بدم؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_سکسی #رمان_عاشقانه #هات

1403/07/08 14:39

#165


بگم عاشق یه مردی شدم که ازم باجگیری کرده ولی
مجبورم باهات ازدواج کنم و از من نخواه دوستت
داشته باشم؟
چی میگفتم پدر من؟
دردم و با کدوم شرط بهش میفهموندم؟
حالت تهوعم از قیافه شو به چه زبونی میگفتم تا
بفهمه؟
بهنام که از جا بلند شد بدون اینکه بهش نگاه کنم راه
افتادم و با هم به طرف اتاق خودم رفتیم در حالیکه به
پاهام وزنه چند تنی وصل کرده بودن.
قدمام مثل قلبم سنگین بود.
از وقتی یادم میومد به همه گفته بودم از بهنام
متنفرم،حالا باید زنش میشدم.
اخ که غرورم له شده بود.وارد اتاق که شدیم مثل کسی که عزیز از دست داده
نشستم و به پشتی تکیه دادم.
بهنام هم درست روبروم چمباتمه زد و به صورتم
خیره شد.
بعد نیشخندی زد و گفت:
- بهت نگفتم آخرش زنم میشی صنم خانوم ؟
بعد تو هی جفتک انداختی
نگاهم پایین اومد،دقیقا روی مدل نشستنش.
این آدم حتی نمی دونست شب خاستگاری چطور باید
بشینه و رفتار کنه.
دوباره نگاهم اومد بالا.
درست روی صورتش.
وقتی اون نیشخند مسخره روی لباش نشسته بود من
بی حس ترین آدم روی زمین بودم.
لبه ی چادرم و گرفت و گفت:
- تو اول حرف میزنی یا من اول بگم؟انگار لبام و با نخ و سوزن دوخته بودن و هیچ میلی به
حرف زدن نداشتم.
سرم سنگین بود و دلم می خواست تنها باشم.
به هر حال که باید زنش میشدم دیگه بقیه ش مهم
نبود.
بهنام که سکوتم رو دید کامل جلوم نشست و گفت:
- خب،انگار دلت میخواد شوهرت حرف بزنه تو هم
گوش کنی
منم مشکلی ندارم
و بعد کتش رو در آورد و کنارش روی زمین گذاشت
تا راحت تر حرف بزنه:
- اول از همه میدونی که من مرد خونه م
بابام از وقتی که رفت مسئولیت خواهر و مادرم به
عهده ی من افتاد
واسه همین بعد از عروسی خونه مامانم میمونیم
اتاق بالا رو واسه خودمون آماده میکنم
دلم میخواد احترام مامانم و بهناز و داشته باشی
اونا تنها کسایی هستن که من دارم
جلوتر اومد و خیره توی چشمام گفت:
- خوش ندارم زنم درس بخونه و کار کنه
زن که دستش تو جیبش بره زبونش دراز میشه
خونه منو با خونه بابات اشتباه نگیر صنم
هر چی اینجا داشتی و فراموش کن
خونه من باید زن زندگی باشی
چند باری پلک زدم تا تاری چشمم بر طرف شد.
حتما داشتم خواب میدیدم. شایدم گوشام مشکل داشت.
ولی نه.
اون آدم روی لبام دست کشید و بهم فهموند بیدارم:
- قول میدم تا شب عروسی بهت دست نمیزنم
میخوام بهترین شب زفاف رو واست بسازم
ولی حواسم بهت هست
بعد از این چادر سر میکنی



#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 14:40

#166


نبینم موهات بیرون باشه که کلامون میره تو هم
آرایش و قر و فر نداریم
من همینجوری دوستت دارم
به قول شهریا اورجینال
حرفاش باعث میشد چندشم بشه،از بچگی همینقدر رو
مخ بود.
هیچ وقت نمیتونستم تحملش کنم ولی اون همیشه هوام
و داشت.
نمیذاشت بچه ها اذیتم کنن.وسط بازی اگه یکی باعث
میشد گریه کنم اینقدر از بهنام کتک میخورد تا دیگه
همچین کاری نکنه.
ولی من دوستش نداشتم.
بهنام اخمی کرد و گفت:
- نمیخوای چیزی بگی؟
حرفی ،حدیثی،سختی؟
توی دلم پوزخند زدم.
چه دل خجسته ای داشت.
یعنی از نگاهم نمیفهمید ازش متنفرم؟
بهنام که نگاه خیره مو دید پوفی کشید و گفت:
- فردا یه عقد محضری میکنیم
تا آخر شهریورم بساط عروسی و به پا میکنم
میخوام واست یه عروسی توپ بگیرم
جهازت واسه مامانم مهمه
پس به عمو بگو اونم سنگ تموم بذاره

بازم سکوت کردم و بهش خیره شدم.
دلم می خواست فریاد بزنم.
دلم می خواست بگم من دختر نیستم بعد تو حرف از
حجله میزنی؟
من قلبم و تهران تو یه خونه ویلایی پیش یه مرد تخس
و بدون قلب جا گذاشتم و تو ازم جهاز میخوای؟
اگه میفهمیدن دختر نیستم باید چکار میکردم؟
درد و غصه هام یکی دو تا نبود.
بالاخره اراجیفش که تموم شد از جاش بلند شد و کتش
رو پوشید و گفت:
- بلند شو بریم عروس خانوم
مامانم میخواد دستت انگشتر بندازه
تنم مثل تافی آب شده چسبیده بود به زمین.
نمیتونستم به خودم تکون بدم.
بهنام به گمونم فهمید که بازوم رو گرفت و کمک کرد
بلند شم و با هم رفتیم پیش خانواده هامون.
زن عمو انگشتری که بیشتر شبیه حلبی بود و با
غرور و افتخار از توی کیفش بیرون آورد و رو به
مامان و بابام گفت:
- اینو چند سال پیش واسه زن بهنام خریدم
الان خیلی رفته روش
با اجازه تون میندازم دست عروس مون
ایشالا که خوشبخت شن
بهنام با چشمایی که انگار ازش ستاره بیرون
می ریخت بهم نگاه میکرد و نیشخند بهناز زیادی رو
مخ رژه میرفت.
ولی بیش تر از اون سکوت مامان و بابام ازارم میداد.
وقتی زنعمو انگشتر و جلو آورد با التماس بهشون
نگاه کردم.
بابا سرش رو پایین انداخت و همون طورکه تسبیح
میزد گفت:
- عروس خودتونه،اختیارش هم دست خودتون
ایشالا که خوشبخت شن
مامان اشکش و با گوشه روسریش پاک کرد و به بابام
نگاه کرد.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_سکسی #رمان_عاشقانه #هات

1403/07/08 14:41

#167

شایدم ازش میخواست نذاره این ازدواج صورت
بگیره ولی وقتی بابام حتی سرش رو بلند نکرد لب
زد:
- ایشالا که خوشبخت شن
دخترم دستت امانت زنداداش
انگار یکی به قلبم چنگ انداخته بود و فشار میداد
وقتی زنعمو انگشتر و توی دستم انداخت و با
خوشحالی ِکل کشید و
بچه ها و بهناز و مامان کف
زدن.
فکر کنم داشتن واسه بدبختی من جشن میگرفتن.
تا اونجایی که فهمیدم زنعمو فقط 14 سکه برام مهر
تعیین کرده و بابام حتی یه کلمه هم اعتراض نکرده
بود.
انگار دیگه دختری به اسم صنم نداشت.
بالاخره اون خاستگاری کذایی تموم شد و بهنام و
زنعمو و بهناز رفتن.
حرفایی که زنعمو تمام اون سالها که بهنام و رد کرده
و براش عقده شده بود رو به روش خودش زد و رفت.
تحمل کردن اون زن کار هر کسی نبود ،حالا باید
خودش و بچه هاش رو با هم توی یه اتاق تحمل
میکردم
قبل رفتن هم قول و قرار محضر رو گذاشتن و بهنام
تاکید کرد که دفترخونه از قبل رزرو شده.
همه چیز افتاده بود روی دور تند.
توی یه نصفه روز زندگیم دوباره بهم ریخت و بابام
اومد تهران و منو برگردوند خونه.
از مامانم کتک خوردم و در آخر به قول میکائیل به
خواستگاری پسر عموی کفتر بازم بله گفتم و نشون
کرده ش شدم
اگه کسی برام این ماجرا رو تعریف می کرد میگفتم یا
دروغ میگن یا بزرگنمایی میکنن ولی متأسفانه
ماجرای زندگی من همون قدر عجیب و بهم ریخته
بود و هیچ خبری هم از میکائیل نداشتم.
هر چند قرارداد مون تموم شده و بود و نبودم براش
فرقی نداشت.
شک نداشتم حالا با متینا توی اتاق خواب جشن
برگشتش رو گرفته و حتی یادش نمیومد صنمی توی
زندگیش وارد شد و بدون هیچ دردسری هم رفت.
انگار نه خانی اومده نه خانی رفته.
با رفتن بهنام و خانواده ش بابا و مامان بدون اینکه بهم
توجه کنن وارد خونه شدن.
دیگه طاقت نداشتم.
اگه حرفی نمیزدم فردا باید سر سفره عقد با مردی
می نشستم که حالم ازش بهم میخورد
برای همین چادرم و برداشتم و با قدمای بلند وارد
خونه شدم بابا داشت توی اشپزخونه وضو می گرفت و مامان
وسایل پذیرایی رو جمع میکرد.
هر کدومم به نوعی بهم بی توجهی نشون میداد و قلبم و
میسوزوندن چند لحظه منتظر شدم و وقتی بابا از آشپزخونه بیرون
اومد بغضی که چنبره زده بود توی گلوم رو قورت
دادم و با التماس گفتم:
- بابا...تو رو خدا بذار توضیح بدم
من و اینجوری از خودت نرون
خودت میدونی بهنام و دوست ندارم
باهام اینکارو نکن تو که میدونی...



#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:23

#168

بابا در حالیکه آستین پیراهنش رو پایین می کشید
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و سرد و یخ جواب
داد:
- اون وقتی که داشتی به جای درس خوندن به ریشم
میخندیدی باید فکر اینجاشو میکردی
سر شکستم کردی صنم
با یه روستا سر درس خوندنت جنگیدم
با هزار بدبختی فرستادمت شهر درس بخونی واسه
خودت کسی بشی
تا زن یکی مثل بهنام نشی ولی تو چکار کردی؟
چی به سر اعتمادم اوردی؟
تا خواستم حرف بزنم ادامه داد:
- منکه نتونستم از پست بر بیام
برو خونه شوهر شاید هوا از سرت افتاد
بهنام پسر بدی نیست
تو هم سرت و بنداز پایین و زندگیتو کن
راست میگفتن دختر و چه به درس خوندن!
از اینکه اعتماد بابام و نابود کرده بودم قلبم درد
میکرد.
حقیقت و می گفت، چقدر واسه درس خوندنم زحمت
کشید.
اشکامو که اصلا نفهمیدم کی راه افتاده بود و پاک
کردم و با صدای خش دار و دو رگه گفتم:
- بابا ...بخدا ماجرا اون جوری که فکر میکنی نیست...
بابا بالاخره سرش رو بالا گرفت و برای اولین بار
توی تمام عمرم با صدای بلند گفت:
- نیست؟
پس تو اون خونه چکار میکردی؟
اونم با یه پسر جوون چند ماه زندگی کردی عید اومدی اینجا راست راست راه رفتی و بازم
بهمون دروغ گفتی
اگه اونجوری که من فکر میکنم نیست پس چجوریه؟
چرا خوابگاه نموندی؟
من حتی الان شک دارم دختر...
لا اله الله...نذار حرمتا بیشتر از این شکسته شه
برو سر خونه و زندگیت
از در اتاق چشم گرفتم و به مامان دادم.
از اون همه بی محلی یهو سردم شد. تمام جونم یخ بسته بود و همه ی وجودم هم زمان تو آتیش زبونه میکشید
اون حقیقت تلخ بود که گلوگیرم شده و به گمونم دردش
هیچ وقت کهنه نمی شد!
یه زخم باز که عفونت میکرد و توی خونم می ریخت.
با حرفای بابا خاری به دلم رفت و واقعیت بدون هیچ
پوششی به صورتم تف شد.
حالا منتظر بودم ببینم مامانم قراره چجوری قلبم و
بسوزونه.
شاید بیجا بود که ازش انتظار داشتم به دادم برسه و
کمک کنه. هر چند اونم کاری از دستش برنمیومد.
وقتی نگاه منتظرم رو دید بدون هیچ حرفی پیشدستی
ها رو همونجا ول کرد و بعد از اینکه چادرش رو از
لبه طاقچه برداشت پشت سر بابا وارد اتاقشون شد.
حداقل مامان یکم کتکم زد و بار عذاب وجدانم و کم
کرد.
ولی حرفای بابا مثل هزار تا سوزن بود که توی
جیگرم فرو میرفت و جاش بد میسوخت، خیلی بد.با رفتن مامان دیگه هیچ امیدی نداشتم.
حتی تلفنم و گرفته بودن و نمیتونستم به اون نامرد
زنگ بزنم و بگم زندگیم و نابود کردی.

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_سکسی

1403/07/08 23:25

#169

چند دقیقه ای همونجا وایسادم و بعد به پاهای بیجونم
تکون دادم و وارد اتاق که شدم انگشتری که زنعمو
توی انگشتم انداخته بود رو با حرص در آوردم و
پرت کردم.
کاش میتونستم گریه کنم تا الاقل گره توی گلوم باز شه
و بتونم نفس بکشم.
صندوقچه م رو از توی کمد درآوردم و گردنبندی که
میکائیل بهم زیر لفظی داده بود رو برداشتم و توی
گردنم انداختم.
فقط اون بود که می تونست یکم ارومم کنه.
کاش خودش پیداش میشد و نجاتم میداد.
کاش سوپرمن واقعی بود و میتونستم ازش کمک
بخوام هیچ راهی هم به ذهنم نمی رسید.
نه جرات خودکشی داشتم.
نه فرار.
اصلا کجا میتونستم برم؟
در میرفتم و خانواده مو بیشتر سرشکسته میکردم؟
اونشب انگار قرار نبود صبح بشه.
طولانی ترین شب تمام زندگیم محسوب می شد.
اونقدر درمونده شده بودم که فقط دعا میخوندم از خدا می خواستم حداقل خودش کمکم کنه.
اون که میدونست من بیگناهم.
پس چرا کاری نمیکرد و منو سپرده بود به امون بنده
هاش.
وقتی صبح شد هنوز همونجا نشسته بودم و به دیوار
نگاه میکردم در حالیکه گردنبندش توی مشتم بود.
حتی یه لحظه هم چشم روی هم نذاشته بودم.
انگار اون تیکه طلا ضریح بود و بهش دخیل بستم.
ازش شفا میخواستم.
نمیدونم دقیقا ساعت چند بود که در باز شد و ثنا اومد
داخل و با ذوق و شوق کودکانه ای گفت:
- آبجی مامان گفت بیا صبونه بخوریم الان داداش بهنام
میاد دنبالت
هر چی تو مغزم میگشتم دلیلی واسه اومدن بهنام پیدا
نمیکردم.
به خیال خودم تا شب قیافه نحسش و نمیبینم.
برای همین با اخم گفتم:
- برا چی میخواد بیاد؟
ثنا شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مامان میگه میخواد ببرتت دکتر
بعد برید واست لباس خوشگل بخره
دستاش و بهم کوبید و ادامه داد:
- ابجی ...راسی راسی میخوای عروس شی؟
اون بچه که تقصیری نداشت،نمیخواستم ناراحتش
کنم.
دماغش و کشیدم و با غصه لب زدم:
- آره نخودچی
- ابجی یه رازی بهت بگم؟
نگاه منتظرم رو که دید یواشکی گفت:
- منم دوست دارم با جواد عروس شم
ولی مامان میگه زوده
با صدای مامان هین بلندی گفت و دستم و گرفت:
- پاشو آبجی...مامان الان دعوامون میکنه
_با اینکه از برگشتنم به خونه فقط یروز گذشته بود ولی
دلم پر میزد برای روزایی که با میکائیل صبحانه
می خوردیم و تا آخر کل کل میکردیم و اون زور
می گفت.
آخر سر هم یا با باسن قرمز میرفتم دانشگاه یا وعده
میداد که شب به حسابم میرسه.
هیچ وقتم فراموش نمیکرد.
اشتباه بود اما دلتنگی عقل و منطق سرش نمیشه

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #هات

1403/07/08 23:25

#172
دلبر هات


اونا خوش و خرم بودن و من باید با قوم عجوج
مجوج زندگی میکردم.
بهنام بزور آبمیوه رو بخوردم داد و مامان جوری که
دیگه بحثی نباشه گفت:
- بهتره دیگه بریم خونه
از صبح بچه رو این ور و اون ور میکشیم توقع بیجا
هم داریم اون همه هم خون داده
بریم یکم استراحت کنه حداقل شب بتونه پا سفره عقد
بشینه
زنعمو و بهناز که اخماشون زمین و جارو میزد و با
رفتارشون بهمون می فهموندن خوششون نیومده.
اما من یکم خیالم راحت شده بود که الاقل امروز
ِقصر در رفتم.
برای بعدش یه فکری میکردم.
از قدیم گفته بودن از این ستون به اون ستون فرجه.
بهنام اینبار 2 تا ماشین گرفت و منو مامان با یکیش
برگشتیم خونه و خودشون هم با اون یکی.
همینکه چند ساعت نمیدیدمش یکم دلم آروم می گرفت.
وقتی رسیدیم خونه مامان یه شام دم دستی ردیف
کرد اما من چیزی از گلوم پایین نمی رفت.
هنوز گیج بودم و اصلا نمیفهمیدم اون همه عجله
برای چیه؟

لباس شیری رنگی که پوشیده بودم از شدت گشادی
توی تنم زار میزد.
استینای گشاد و شلواری که از کمرم می افتاد و شالی
که انگار گونی بود.
اما زنعمو اعتقاد داشت بعد از نامزدی چاق میشم و
برای هر مهمونی و عروسی لازم نیست لباس بخرم.
نفس عمیقی کشیدم و چادرم رو جلو تر آوردم تا قیافه
بهنام و نبینم.
حتی عطری که زده بود هم حالم و خراب میکرد. سفره عقد ساده و جمع و جوری که توی دفترخونه
چیده شده به کثیفی و زشتی بختم بود.
حتی گالی مصنوعی سر سفره هم هیچ رنگ و لعابی
نداشت.
همه چیز سیاه و کدر به نظر میرسید.
بابام از دیشب باهام حرف نزده بود.
حالم و نمی دید و انگار دیگه دختری به اسم صنم
نداشت.
اونقدر بغضم رو قورت داده بودم که گلوم درد میکرد.
تنها منبع ارامشم توی مشتم بود.
در حالیکه گردنبند میکائیل رو بین انگشتام فشار
میدادم به در دفتر خونه زل زدم.
هر لحظه منتظر بودم در باز شه و بیاد داخل،بعد با
قلدر بازی همه چیز و بهم بریزه و منو با خودش ببره.
حاضر بودم زیر کمربندش سیاه و کبود شم اما فقط
بیاد.
اونکه روم حساس بود.
اونکه اجازه نمی داد هیچ مردی حتی بهم نگاه کنه.
حالا چرا نمیومد؟
بهنام مدام زیر گوشم حرف میزد و از آینده ای
می گفت که من توی دلم براش عزا گرفته بودم.
فقط وقتی صدای حاج آقا بلند شد صداش رو برید.
- عروس خانوم برای بار دوم میپرسم بنده وکیلم ؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/08 23:27

#173
دلبر هات



قلبم برای شروع روزهای تلخ و لحظه های زجراور
و کشنده آینده به تقلا افتاده و تند و پر صدا به قفسه
سینه م میکوبید.
کاش عاقد سکته میکرد.
یا زلزله میومد و زیر آوار میموند.
یا یه بلایی سرش میومد و ادامه نمی داد اما بدبختی که
شاخ و دم نداشت.
عاقد بلند تر پرسید :
- عروس خانوم برای بار سوم میپرسم
با صداق و مهریه معلوم
یه شاخ نبات و آیینه و شمعدان و به نیت چهارده
معصوم چهارده سکه بهار آزادی
بنده وکیلم شما را به عقد آقای بهنام مجتهدی در
بیاورم؟
نگاه پر التماسم سمت بابا چرخید اما همچنان بهم نگاه
نمیکرد.
عاقد اینبار گفت:
- حتما عروس خانوم زیر لفظی میخوان آقای
داماد...چه کنیم؟
بهنام خنده سرخوشی کرد و از توی جیبش یه تراول
50 تومنی در آورد و از زیر چادر گذاشت کف دستم
و گفت:
- اینم زیر لفظی حاج آقا
داشتم لب میزدم "نه" .
میخواستم اون بازی مسخره رو تموم کنم ولی مامان
سقلمه ای بهم زد و آروم گفت:
بگو بله ذلیل مرده
یه بغض سرسخت و نشکن بیخ گلوم ناخون میکشید و
زخمش میسوخت.
همه با چشمای چراغونی و لبخند منتظر بودن.
بهنام دستم و گرفت و کنار گوشم لب زد:
- خوشبختت میکنم صنم
قول میدم ...فقط بگو بله
ولی من دیگه خوشبختی و بدبختی برام مفهومی
نداشت.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و آروم و خالی از
هر حسی با صدایی که به زحمت از ته چاه در میومد
گفتم:
- با اجازه پدر و مادرم...بله

چند روزی میشد که مدام سر درد داشتم و مسکن هم
اثر نمیکرد.
به جز سرم قلبمم درد میکرد.
جای خالی یه چیزی توی قفسه سینه م میسوخت.
احساس می کردم خیلی تنهام.
هیچ *** دوستم نداشت حتی پدر و مادرم.
هر روز خودم و توی اتاق زندانی می کردم و ساعتا با
یه روسری چشمام رو میبستم تا شاید سردردم آروم
بگیره.
اما بهونه های جدید نمیذاشت دردم و فراموش کنم.
دقیقا هفت روز از عقدم با بهنام میگذشت و زنعمو
برای شب جمعه مارو پاگشا دعوت کرده بود.
مامان رفته بود خرید و بابا هم سر باغ.
گوشیم که توقیف بود و نمیدونستم کجا گذاشتن ولی
شماره میکائیل و ونوس رو یادم بود.
ار فرصت استفاده کردم و سراغ تلفن خونه رفتم.
با اینکه میدونستم کارم اشتباهه اما دلتنگ صداش
بودم.
لبه پنجره نشستم تا اگه کسی اومد متوجه شم و شماره
میکائیل رو گرفتم.
دل توی دلم نبود و استرس اومدن مامان و هیجان
شنیدن صداش باعث شده بود ناخنم رو بجوئم و پام رو
هیستریک تکون بدم

#رمان #رمان_صحنه_دار #اکسپلور #رمان_سکسی

1403/07/08 23:28

#174
دلبر هات



با هر صدای بوق جونم به لبم میرسید تا بالاخره تماس
قطع شد و میکائیل جواب نداد.
ناامید نفسی گرفتم و اینبار شماره ونوس و گرفتم و
چند تا بوق بیشتر نخورده بود که صداش توی گوشم
پیچید:
- الو...بفرمایید؟
- الو ...ونوس؟
صدای جیغش به حدی بلند بود که گوشی رو از گوشم
دور کردم چون بدجوری سوت می کشید.
از اون طرف خط غرولند کنان گفت:
- اصلا معلوم هست کجایی دختره خر؟
از دیشب صد بار بهت زنگ زدم همش خاموش بودی
اون *** برقیم که جواب نمیده
چقدر به حال خوبش حسودی میکردم.
لبخند خسته ای زدم و سرم و به شیشه تکیه دادم و
گفتم:
- اومدم روستا،تهران نیستم
مگه میکائیل بهت چیزی نگفت؟
- نه بابا...مگه نمیشناسیش نم پس نمیده
میخواستم دعوتت کنم
فرداشب تولدمه
بیای واسم کادو هم بیاری
منم چه توقعاتی داشتم.
مگه آدم مهمی توی زندگیش بودم که بخواد در موردم
حرف بزنه؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- شرمنده دیگه...نمیتونم بیام
ولی کادوت بروی چشم
ببینمت حتما ...
- برو گمشو...کادو میخوام چکار خودت پاشو بیا
- نمیتونم، میدونی که نزدیک نیست
فقط یه چیزی
اگه میکائیل اومد نذار زیاد نوشیدنی بخوره
ممکن مست کنه
نمیدونم این حرف یهو چرا از دهنم پرید.درک
نمیکردم چرا هنوز نگرانشم و دلم براش پر میزنه!
با تعجب گفت:
- کی؟ میکائیل؟!
دختر ...تو هنوز شوهر خودت و نمیشناسی؟
نمیدونی یه گالن مشروبم بخوره مست نمیکنه؟
با چشمای گرد شده از شیشه فاصله گرفتم و ناباور
گفتم:
- مگه میشه؟ چند وقت پیش حسابی مست کرده بود اومد خونه
- تا اونجایی که من اون مارموز و میشناسم عمرا اگه
مست بشه
حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه ش بوده
انگار یکی باهاش کار داشت که هل هولکی
خداحافظی کرد و منو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
روی زمین وا رفتم و دوباره خاطرات شب تجاوز و
مرور کردم.
چرا زودتر بهش توجه نکرده بودم؟
اون شب وقتی میکائیل اومد خونه بهم گفت عمو
جون.
حرف صبحم و تکرار کرد.
این یعنی هوشیار بود و میدونست من کیم!
_این روزا احساس پیری میکردم.
انگار یهو از جوونی پرت شده بودم توی میانسالی.
یه حس بد.
یه درد موذی.
یه بغض کشنده.
توی وجودم جولان میداد و مثل خوره روحم رو
میخورد و عذاب میکشیدم.
غذا از گلوم پایین نمی رفت وقتی فکر میکردم اون
شب میکائیل هوشیار بود.
اون آدم فقط یکی رو می خواست تا شهوتش رو تخلیه
کنه.
متینا که ولش کرده بود،با وجود من دیگه دنبال فاحشه
نمی رفت.

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:28

#175
دلبر هات

اومد و روح و جسمم و مثل یه گرگ وحشی درید و
رفت.
چقدر ساده لوح بودم.

بهنام که کنارم نشسته بود مدام غذا بهم تعارف میکرد
و ازم می خواست که بخورم اما چیزی از گلوم پایین
نمی رفت.
کاش میشد داد بزنم و بگم که ولم کن.
دست از سرم بردار.
شام رو که خوردیم بهترین وقت برای فرار بود.
سفره رو به کمک بهناز جمع کردیم و رفتیم توی
آشپزخونه تا توی شستن ظرفا کمک کنم.
دستکش رو از روی ابچکون برمی داشتم که با حرفای
مامان و زنعمو اخمام درهم شد.
زنعمو قفل بزرگی و از توی کیفش بیرون آورد و به
طرف مامانم گرفت.
مامان سوالی بهش نگاه کرد و زنعمو با حالت پوکر
گفت: تو که به فکر نیستی
خودم تنهایی رفتم پیش آقا واسشون قفل گرفتم
به هر حال جوونن کار دست خودشون ندن بی آبرو
شیم
کلیدم دست خودم میمونه
ایشالا به امید خدا شب عروسی قفل و بیار بازش کنم
مامان که حسابی عصبی شده بود گفت:
- زنداداش...مگه قدیمه؟
جوونای الان خودشون همه چیو می فهمن
به پسرخودت اعتماد نداری یا دختر من؟
مامان اینقدر عصبی بود که میترسیدم دعوا بشه.
تا حالا ندیده بودم برای چیزی اینجوری بهم بریزه.
دستش رو گرفتم و سوالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- این دیگه چیه؟
مامان خجالت زده چشم دزدید و نفسش رو پر حرص
بیرون فرستاد اما زنعمو با پررویی گفت:
- این و از دعا نویس گرفتم
از قدیم رسم بوده
عروس و داماد و قفل میکنن تا شب عروسی نتونن
کاری کنن
اون وقت شکم دختره جلوتر از خودش بیاد عروسی
پیش هم می خوابید ولی مثل خواهر و برادر
شب عروسی باز میکنم دیگه اون موقع جای نگرانی
نیست
کارم از محکم کاری عیب نمیکنه
مامان دستش رو توی هوا تکون داد و زیر لب گفت:
- خوبه والا،جای اینکه من قفل بگیرم طرف پسر رفته
گرفته
اما من خوشحال بودم.
همچین رسمی درسته که اشتباه بود اما بهم فرصت
میداد یه فکری برای خودم کنم.
این بهترین خبر و اتفاق این روزای نحس بود.
قفل و توی دست مامان گذاشتم و بی خیال به طرف
سینک رفتم.
مامان حتی یبارم بهم فرصت نداد حرف بزنم حالا باید
تحمل میکرد.
بهنامم که بچه ننه تر از این حرفا بود و روی حرف
مادرش حرف نمیزد.
توی این یه مورد شانس با من یار بود.
لیوانا رو توی سینک گذاشتم و هنوز شروع نکرده
بودیم به شستن ظرفا که بهنام سرش رو توی
آشپزخونه کرد و با شوخی گفت:
- لیدیا... میتونم چند دقیقه زنم و قرض بگیرم؟
با دیدن بهنام پوستم گز گز میکرد.
چقدر از اون شلوار کردی و تیشرت خاکی رنگش تنفر داشتم

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:29