#143
بعد من رو روی تخت پرت کرد و شالم رو از روی زمین برداشت.
خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- اگه بهم دست بزنی بخدا جیغ میکشم
میکائیل پوزخندی زد، مچ پام رو گرفت و منو به
طرف خودش کشید :
_ اتاقا عایق صدان *** کوچولو
و بعد توی یه حرکت منو برگردوند و مچ دستام رو گرفت.
هر دو رو پشت کمرم قالب کرد و با شال محکم بست.
در حالیکه نفس نفس میزدم تقلایی کردم و جیغ کشیدم.
ولی میکائیل توجه نکرد.
شورت و شلوارم رو همزمان پایین کشید و از تنم در آورد.
بعد روی پاهام نشست و روی باسنم دست کشید:
- میدونی تنبیه دخترای بد چیه؟
قبل از اینکه جوابی بدم کمربندش رو توی یه حرکت از کمرش در آورد و دولا کرد.
صدای برش هوا ترس بدی توی دلم انداخت.
هر چند اوج هیجان و استرس و سلول به سلول تنم تجربه میکرد.
من عاشق دردی بودم که میکائیل به جونم تزریق میکرد.
خیره به کمربندی که حالا بوی چرم مرغوبش زیر
بینیم پیچیده بود هوا رو با صدا بلعیدم و گفتم:
- می...میکائیل...تو...تو رو...خدا
غ...غلط کر دم
- چیه ؟ چرا زبونت بند اومده؟
تا حالا که خوب بلبل زبونی میکردی!
زبون روی لبم کشیدم و با التماس گفتم:
- د...دیگه تکرار...نمیشه
قول...قول مردونه
میکائیل با کمربند باسنم رو نوازش کرد و با نیشخند
گفت:
- قول مردونه؟ ولی من قول یه دختر ترسیده رو فاقد اعتبار میدونم بعد از این حرف رو حرفم نیاد
فقط چشم
سرم رو تند تکون دادم و گفتم:
- فقط چشم
اما هنوز حرفم تموم نشده بود که کمربند بالا رفت ومحکم روی باسنم نشست.
سوزش کمربند چرمی و دوست داشتم. باعث میشد زبونم بند بیاد و فقط به اون رگای برجسته دستش و کمربند خوش ترکیبش فکر کنم.
دوباره کمربند رو بالا برد و اینبار محکم تر از قبل زد
#رمان_صحنه_دار #رمان
1403/07/07 23:34