The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#176
دلبر هات



حاضر بودم زنعمو و بهناز و تا آخر عمر تو یه اتاق
تنگ و تاریک تحمل کنم،حتی زخم زبونا و متلکاشونم
در برابر یه ثانیه با بهنام بودن چیزی نبود.
اما چکار میکردم؟
تمام بلاها رو میکائیل سرم آورده بود.
خیلی باهام بد کرد.
زندگیم رو به آتش کشیده بود و حالا چطور میتونستم
بهنام و تحمل کنم و عذاب نکشم؟ نفهمیدم چرا زنعمو چشم غره بدی به بهنام رفت و با
غیض کنار قابلمه ها روی زمین نشست.
اما بهناز مثل مادرش سکوت نکرد و با اون زبون تند
و تیزش گفت:
- نخیر...نمیتونی از همین اول یادش بدی چجوری از
زیر کار در بره
منم نوکر جنابعالی و زنت نیستم این همه ظرف و
بشورم وقتی کارا تموم شد میتونی ببریش نامزد بازی
بهنام همونجا کنار در وایساده بود و لام تا کام حرف
نمیزد،همیشه در برابر مادر و خواهرش همین قدر
پخمه بود.
مامان دستکش و از دستم گرفت و گفت:
- ایرادی نداره بهناز جان
من میشورم... اونا برن حرف بزنن
تازه نامزد کردن یکم بهشون فرصت بدید
زنعمو خورشتا رو توی قابلمه برگردوند و با طعنه
گفت: زنداداش...نقل این حرفا نیست
نمیشه که از الان شوهرشو پر کنه و از زیر کار در
بره
بعد از این قراره با ما زندگی کنه
اینجوری قشنگ نیست که دخترت بخوره و بقیه کار
کنن
یاد مسافرتمون به شمال افتادم،میکائیل با این که
دوستم نداشت اما کسی جرات نمی کرد بهم امر و نهی
کنه.
حتی شام و ناهار رو هم اجازه نمی داد درست کنم. فراموش کردن شیرین ترین قسمت زندگیم کار من
نبود.
اصلا مگه میشد ادم یکیو دوست نداشته ولی کنارش
خوشحال باشه؟
وقتی یادم میومد چجوری حال متینا رو وقتی کلی غذا
پخته بودم گرفت لبخندم کش اومد.
اما برعکس من،مامان کاملا مشخص بود داره حرص
میخوره .
نمیدونست چقدر از زنعمو و بهناز ممنونم.
همین که با بهنام تنها نمی شدم عالی بود.
تحمل اون آدم از خواهر و مادرش سخت تر به نظر
میرسید.
بهنام که تسلیم شده بود ما رو تنها گذاشت و رفت و
منم یه نفس راحت کشیدم.
بعد از تمیز کردن آشپزخونه زنعمو و مامان و بهناز با
وسیله های پذیرایی رفتن توی حال پیش بابا و بهنام و
بچه ها و منم به بهونه دستشویی رفتم بیرون تا یه
هوایی تازه کنم.
واقعا اون فضای متشنج نفسم و تنگ میکرد.
فقط صدای جیرجیرکا و نسیم خنک حالم و یکم جا
می آورد.
نفس عمیقی کشیدم و لبه بالکن نشستم.

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:31

دلبر هات

#177

دلم می خواست از اونجا فرار کنم و برم یه جای دور.
جایی که دست هیچ *** بهم نرسه.
حتی مامان و بابام که بیشتر از میکائیل در حقم بد
کردن.
پلاک میکائیل رو روی لبام چسبوندم و چشمام رو
بستم.
چقدر دلتنگش بودم.
دلتنگ آدمی که دلش جای دیگه ای بود.
بغضی که چند روزی میشد توی گلوم چنبره زده بود
نمی ذاشت اکسیژن به ریه هام برسه. چیزی نمونده بود اشکم راه بیفته که یهو بازوهای
بهنام دورم حلقه شد.
وقتی تا اون حد بهم نزدیک میشد عطرش حالم و
خراب میکرد.
اونقدر بوی بدی میداد که حس میکردم از فضله
کفتراش درست کردن.
مثل اسید بینیم و میسوزوند.
برای اولین بار بعد از محرم شدن گونه م رو محکم
بوسید و گفت:
- تنها نشستی خانوم!
میگفتی منم بیام
بی حوصله خواستم دستاش و باز کنم اما موفق نبودم و
با حرص گفتم:
- ولم کن بهنام
الان یکی میاد میبینه، زشته
- هیچم زشت نیست،زنمی
دیگه الان محرمیم
- ندیدی چجوری رفتار کردن تو آشپزخونه ؟
اصلا چجوری روتون شد قفل گرفتید؟
دوباره بهم چسبید و محکم تر گونه های گر گرفته از
عصبانیتم و بوسید و گفت:
- اتفاقا من خیلی خوشحالم مامان همچین کاری کرد
و الا طاقت نمیاوردم تا شب عروسی
میدونی چقدر برنامه چیدم واسه اون شب؟
دوباره به عقب هلش دادم و گفتم:
- ولم کن نمیتونم نفس بکشم، اه
بهنام که یهو عصبی شده بود گفت:
- آدم باش صنم
بذار درست باهات رفتار کنم
- درست رفتار نکنی چی میشه؟
تو حتی بلد نیستی چجوری باهام حرف بزنی
خواهر و مادرت که تو آشپزخونه منو شستن و پهن
کردن جنابعالی فقط نگاه کردی
من پرت کردم بیای دنبالم؟
من اصلا بهت حرف زدم؟
- خواهرمه،چی بگم؟
با همین یه جمله دود از کله م بلند میشد.
حس میکردم سالهاست باهاش ازدواج کردم و هر
روز به خاطر رفتار خانواده ش باهاش دعوا میکنم.
بدبختی اینجا بود که میدونستم چقدر بچه ننه ست.
بیرون هارت و پورت داشت و پیش مادر و خواهرش
حتی نمیتونست از زنی که مثلا عاشقش بود دفاع کنه.
بحث من با بهنام وقتی تموم شد که ثنا اومد توی
ایوون و با خوشحالی گفت:
- ابجی بیا تو... زنعمو میخواد بهت کادو بده
بالاخره بهنام ولم کرد و در حالیکه سعی می کردم
آروم باشم وارد خونه شدم.
زنعمو فکر میکرد با بچه طرفه .
پسرش و می تونست گول بزنه ولی منو نه.
به بهانه کادو می خواست ما تنها نباشیم.

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/08 23:59

#187
دلبر هات
دهنم باز مونده بود و وا رفته جواب دادم:
- یعنی چی؟
همه زنن، مگه نامحرم داریم؟
- گفتم خوشم نمیاد کسی ببینه
زنا هم جز اون هیچ *** محسوب میشن
پامو زمین فشار دادم و در رو باز کردم:
- تمومش کن بهنام \
من اینجا دیگه لباس ندارم اگه داشتمم عوض نمی کردم
دیگه داشت کارد به استخوونم می رسید،تنم به رعشه
افتاده بود.
تحمل اون همه تحقیر از توانم خارج شده و هر لحظه
عصبی تر میشدم.
یه زن برای تحمل مشکلات تا یه حدی ظرفیت داره بعد از اون تبدیل میشه به چیزی که حتی خودشم ،خودش رو نمی شناسه.
همچین مردای شکاکی از یه زن فقط یه قلب پر از
کینه و یه ذهن مریض و یه روح آشفته میساختن.
و من همون پرنده ی آزادی بودم که به پام طناب بستن
تا با کرکس زندگی کنم.
با صدای نیشدار بهنام به خودم اومدم:
- الان داری باهام بحث میکنی؟
نکنه باز تنت میخاره؟
موهات و که یادت نرفته؟
نذار کچلت کنم تا بفهمی شوهرت هر چی گفت فقط
باید بگی چشم
بعد سر چرخوند و اینبار با دیدن پرده ای که کنار
رفته بود فورا خودش و بهش رسوند و گفت:
- پرده چرا کنار رفته؟
با اون لباس خودت و به کی نشون دادی؟
اون آدم حتی ارزش نداشت که باهاش بحث کنم.
بهت زده تک خنده ای تحویلش دادم و گفتم:
- تو رسما دیوونه ای !
برو خودت و به دکتر مغز و اعصاب نشون بده حرفم و زدم و خواستم از در بیرون برم که با نعره به طرفم حمله کرد. از پشت به موهام چنگ زد اما گیس چیده شده م توی دستش موند و من تونستم فرار کنم.
واقعا دیوونه شده بود و از چشماش میترسیدم.
با کفش پاشنه بلند سخت بود با این حال توی راهرو شروع کردم به دوییدن حتی جرات نداشتم به عقب بر گردم اما صدای نفس نفس زدن های عصبیش و می شنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
باید میرفتم پایین ،اون وقت دیگه نمیتونست کاری کنه.
اما هنوز به پله ها نرسیده بودم که به دستم چنگ زد و منو به طرف خودش کشید.
صدای جیغم توی صدای همهمه زنا و فریاد بهنام گم شد.
اون آدم روانی بی توجه به دردم مچ دستم و به عقب
پیچوند و گفت:
- یالا بگو با کدوم ک*سکش حرومزاده ای پشت پنجره قرار داشتی؟
واسه کی خودت و اینجوری عین ج* نده ها بزک کردی؟
درد داشتم،اونم نه یه درد معمولی.
همون زغالی که تو چشمای بهنام بود افتاد توی وجودم و قلبم و میسوزوند.
یا نه،داشت قلبم و ذوب میکرد.
من هرزگی نکرده بودم.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/09 09:56

#188
دلبر هات
میکائیل منو تو مهمونیا و پارتیا پرچم نکرده بود.
با اینکه علاقه ای بهم نداشت مردونه پشتم وایساد.
دوستم نداشت اما کاراش مثل بهنام که ادعای عاشقی میکرد عذابم نداد.
اون موقع *** بودم که فکر میکردم میکائیل پست و نامرده.
نامرد واقعی جلوم وایساده بود.
حرفای بهنام مثل پتک توی مغزم کوبیده میشد. دستمو یه دور دیگه پیچوند و اخ بلندی که گفتم توی
صلوات بعدی گم شد اما کم نیاوردم و گفتم:
- گمشو...تو حق نداری ...حرف میکائیلو بزنی ولم کن... ازت طلاق میگیرم
با تمسخر خندید و با لحن مسخره ای گفت:
- طلاق؟
فکر کردی اون همه زیر پای بابات نشستم که چی؟ که طلاقت بدم؟
نه *** جون...عقدت کردم تا دیگه نری شهر گه اضافه بخوری
بابات که غیرت نداشت مثل گوسفند ولت کرده بود
خونه اون حرومزاده
من بودم که به بابات گفتم چکار کردی
من بودم که بهش حالی کردم دخترشو که عقد
صوری کرده دیگه کسی نمیگیره
آره صنم خانوم
من بودم که مردونگی کردم و گرفتمت
این من بودم که جمعت کردم
بعد تو منو پس میزدی! حالا باید بیای اینجا و نوکری منو مامانم و خواهرم و کنی
بابا جونتم چاره ای نداشت جز اینکه تو رو بده بهم...
و الا بی آبرو میشد سکه ت افتاد؟
سکه م افتاده بود،بدم افتاده بود.
بابای بیچاره م چی کشید وقتی بهنام همچین دروغایی بهش گفت؟
مامانم چجوری از خجالت نمرد؟
حق داشتن ازم ناامید شن.
حق داشتن کتک بزنن.
حق داشتن شوهرم بدن.
در حالیکه بغض و درد نمی ذاشت حرف بزنم به
خودم فشار آوردم و پرسیدم:
- از...کجا... فهمیدی؟
- یادته بعد سیزده بردمت خوابگاه؟
سوار تاکسی که شدم وسطای راه یه ماشین مدل بالا جلوم و گرفت
زن همون *** نسناس بود
پسر ...عجب تیکه ای بود
همه چیز و تعریف کرد و گفت کمک میکنه بگیرمت
منم چند ماه فرصت داشتم تا کارای عقد و راست و ریست کنم
فقط یه هفته زیر پای بابات نشستم تا راضی شد
دمش گرم...زنه کلی هم پول بهم داد واسه توعه نالایق عروسی بگیرم
شوهرش لیاقت همچین فرشته ای .. .حرفش و با دو کلمه قطع کردم:
- فرار... میکنم
- گه خوردی
سیلی محکمی که توی صورتم کوبید تعادلم و بهم
ریخت ولی حرفاش تمومی نداشت:
- زودتر عروسی و میگیرم و تو همین اتاق زندانیت میکنم
بعد از این کاری باهات میکنم آرزو به دل خونه بابات بشی برای دیدن آفتاب التماس کنی
وقتی دستمو محکم تر پیچوند شکستن استخونام و شنیدم.

#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/07/09 09:59

#189
دلبر هات

#میکائیل
پاهام رو حق نداشتم روی میز بذارم و جورابامو باید
جلوی ورودی در میاوردم.
توی سبد کنار جا کفشی مینداختم و با دمپایی وارد
خونه میشدم.
با دلتنگی لبخند زدم.
اون تنها کسی بود که جای خالیش و فقط خودش
می تونست پر کنه.
خونه بدون صنم دیگه هیچ صفایی نداشت.
هنوز حسمو بهش و نمیدونستم اما حالا در نبودش داشتم
زندگیمو به دو بخش تقسیم میکردم .
قبل از صنم و بعد از صنم.
قبل از اومدن اون دختر به زندگیم با متینا وقتم فقط تو
مهمونی و پارتی و مسافرت میگذشت.
با دوستایی که حتی خیلی هاشونو نمیشناختم.ادمای بی بند و باری که سبک زندگی متفاوتی می طلبید.
متینا رو دوست داشتم. خیلی سال پیش وقتی جوون بودم با هم اشنا شدیم و کم کم رابطه مون جدی شد اما نوع پوشش و رفتارش اذیتم میکرد.
عاشقش بودم اما اختلافات جزئی به جایی رسید که یه روز دعوامون بالا گرفت و خونه رو ترک کرد و رفت.
منم برای اینکه اذیتش کنم نقشه کشیدم و گشتم دنبال دختری که باهاش متینا رو اذیت کنم و وادارش کنم تا دوباره برگرده.
اونقدر مغرور بودم که نمیتونستم منت کشی کنم.
روزی که هانیه؛ صنمو جلوی در دانشگاه بهم نشون
داد فهمیدم این دختر همونیه که میخوام.
خوشگل و سنگین و متین.
_تمام مدتی که زیر نظر داشتمش فهمیدم اون دختر از
نظر ظاهری و رفتاری همونیه که میخوام.
صنم تنها کسی بود که میتونستم با زبون بی زبونی به متینا بفهمونم چجور زنی دوست دارم.
برای همین کلی نقشه چیدم تا تونستم توی دام بندازمش.
هانیه و آتنا 2 ماه زمان گذاشتن تا برای یه شب مهمونی راضیش کنن. لعنتی وا نمی داد.
بالاخره راضی شد و برای اون شب لباسی که خودم دوست داشتم بپوشه براش خریدم و سپردم به دخترا که همونو تنش کنن.
یه پیراهن آستین بلند سرمه ای با توپای سفید.
الحق که بهشم میومد. باجگیری از دختری که از روستا اومده و آبروی
خودش و خانواده ش براش از همه چیز مهمتر بود عین آب خوردن به نظر میرسید.
هر بار که بغض میکرد و لب برمی چید بیشتر دوست داشتم اذیتش کنم.
میدونستم ممکن دست به خودکشی بزنه برای همین
شبانه روز جلوی خوابگاه کشیک میدادم تا اون شب تونستم از دست اراذل و اوباش نجاتش بدم.
فقط میخواستم باهاش متینا رو سر عقل بیارم.
میخواستم برگرده خونه.
خونه ای که با وجود متینا هیچ وقت رنگ تمیزی رو به خودش ندید.
حتی یه نیمروی ساده جلوم نذاشت که حس کنم زن دارم.
#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/07/09 10:02

#190
دلبر هات
فقط ازم هر شب رابطه جنسی می خواست با مسافرت و مهمونی و پول زیاد.
ولی وقتی صنم اومد حس کردم این خونه از اول یه چیزی کم داشته. یه کدبانو که بوی قرمه سبزیش تا کوچه برسه.
خونه از تمیزی برق بزنه و بفهمم زن داشتن یعنی چی؟
سفر رفتن با کلی خوراکی و حجب و حیایی که از دخترای اطرافم اصلا ندیده بودم.
بارها حس کرده بودم که دوستم داره اما آدم رابطه احساسی نبودم.
انگار با متینا رو دور لج افتاده بودم.
صدای زنگ در که بلند شد از فکر بیرون اومدم.
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم،پاهامو از روی میز برداشتم و به طرف آیفون رفتم.
برای من همه چیز مثل یه بازی بود که دوست داشتم برنده باشم.
بی رحمانه با دختری مثل صنم بازی کردم و اصلا
احساس شرمندگی نمی کردم.
اما یه چیزی این وسط اشتباه بود.
کسی که پشت در انتظارم رو می کشید متینا بود.
از پشت مانیتور بهش خیره نگاه میکردم.
صدای آیفون که برای بار چهارم بلند شد بیخیال اون
آرایش جیغ و آدامسی که میجویید شدم، نفسمو کلافه
بیرون فرستادم و در رو باز کردم.
نمیدونستم خونه من چی میخواد!
فقط میدونستم دلم نمیخواد پاش رو داخل بذاره.
در ورودی رو که باز کردم با ذوق خاصی جیغ بلندی
کشید و خودش و انداخت تو بغلم
دستاش و دور گردنم حلقه کرد و لبم رو محکم و
عمیق بوسید جوری که داشتم بالا میاوردم:
- سلام عشقم
حس کردم دلت برام تنگ شده اومدم ببینمت
حتی صداش هم به نظرم آزار دهنده و جلف بود.گوشم و اذیت میکرد.
ازم که جدا شد جای بوسش و با چندش پاک کردم و با لحن بدی گفتم:
- اینجا چی میخوای؟
متینا با پررویی وارد خونه شد،هر کدوم از کفشاش و یه طرف پرت کرد و کیفشو روی زمین انداخت. مثل همیشه.
انگار نه انگار زن بود.
چند تا نوکر و کلفت می خواست که پشت سرش راه برن و خانومو جمع و جور کنن.
خاک ته کفشش روی پادری جلوی در عصبیم میکرد،
صنم هیچ وقت اجازه نمی داد با کفش برم داخل خونه.
کفشاشو توی جا کفشی گذاشتم و باز پرسیدم:
- گفتم اینجا چی میخوای؟
متینا شال و مانتوش رو روی مبل پرت کرد و همون
طورکه به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
- زنگ بزن شام بیارن میکا
من پپرونی میخورم با نوشابه رژیمی
امشب بعد از سال ها بهش نگاه میکردم و فهمیدم که متینا زیبا نیست. رفتارش هم اصلا دلنشین نبود.

#رمان_سکسی #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:06

#191
دلبر هات

شوخی هاش خنده دار که نه،تازه زننده هم به نظرمیرسید.
آدم هایی که کنارش هستن هیچ آدم های درستی نیستن.
حالا فکر میکردم چرا باید از حضور یه آدم معمولی
در کنارم خوشحال باشم و بخوام ساعت ها بهش خیره بشم؟
فاصله ی متینا از یه آدم خاص تا یک ادم معمولی فقط
دوست داشتن من بود؛
اون معمولی شد،چون من دیگه دوستش نداشتم.
و اینو خیلی دیر فهمیدم.
همونجا وسط سالن وایسادم و کلافه به لباساش نگاه کردم.
صنم روی تمیزی و نظم حساسیت به خرج میداد.
انگار وسواسش به منم سرایت کرده بود. متینا یکم آب خورد و لیوانی رو که رنگ رژ لب
جیغش رو به خودش گرفته بود و توی سینک گذاشت و برگشت.
.حتی به خودش زحمت نداد اونو بشوره.
سعی می کردم اروم باشم.
بی رحمانه بود ولی دلم می خواست زیر مشت و لگد لهش کنم.
نفس عمیقی کشیدم اما افاقه نمیکرد.
رفتارش روی مخم پاتیناژ میرفت.
اینبار کنترلم و از دست دادم و عصبی تر غریدم:
- مگه کری ؟
میگم این جا چه گ.هی میخوری؟
متینا روی راحتی لش کرد و گفت:
- دیدم هر چی صبر کردم نیومدی سراغم خودم اومدم
- برای چی باید بیام سراغت؟
بادی به غبغب انداخت و با افتخار جواب داد:
- چون شر اون دختره رو از سرت کم کردم
حالا دیگه سر خر نداریم و منم برگشتم خونه
گیج و سردرگم وسط سالن وایساده بودم و به زنی نگاه
میکردم که انگار سال ها پیش مرده و من دفنش کردم .
عجیب به نظر میرسید ولی حسی جز تنفر تو این لحظه نداشتم.
فقط میخواستم بدونم اومدنش چه ربطی به رفتن صنم
داشت:
- چی؟
در مورد چی حرف میزنی؟
متینا خنده کوتاهی کرد و در حالیکه مشخص بود
سرخوشه گفت:
- میکا ...بیخیال
خودتو نزن به اون راه
- واقعا نمی فهمم چی میگی!
واضح حرف بزن
متینا باز لش کرد و اینبار با اعتماد به نفس خاصی
گفت:
- در مورد اون دختره دیگه
اسمش چی بود؟
آها صنم
جوری حرف می زد که انگار صنم یه خاطره دور یا
یه آدم بی ارزشه:
- میدونستم فقط میخوای بچزونیم
خب موفق شدی،منم ادب شدم
باور کن نمیتونستم اون دختره رو تو خونه تحمل کنم
با اخمای درهم جلو رفتم و گفتم:
- تو چه غلطی کردی؟
- من؟ هیچی...
کارارو پسر عموش کرد
وقتی فهمید دختره تو خونه تو زندگی میکنه ازم
خواست کمکش کنم باهاش ازدواج کنه
منم یکم کمک کردم
- یکم؟
- اوهوم...
آخر تابستونم عروسی شونه
بعد خیز برداشت و از توی کیفش یه پاکت در آورد و روی میز پرت کرد

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:11

#195

صداها از اتاق پذیرایی واضح میومد و میکائیل
جوری گرم حرف می زد که انگار سالهاست بابا رو میشناسه.
از روستا و اهالی می پرسید و از چایی سماوری مامان تعریف می کرد.
مقایسه هوای کثیف تهران و هوای پاک روستا و خونه
نقلی و با صفای ما هم لابه لای حرفاش به گوش می رسید.
حتی سجاد هم با هیجان خاصی در مورد فوتبال براش تعریف می کرد.
شنیدم که همون اتاق پذیرایی رو بهش دادن تا شب و خونه ما بمونه.
خیلی زود خودمونی نشده بودن؟ اونم میکائیلی که تو کل روز پنج کلمه بزور از زیر زبونش میکشیدی بیرون.
چجوری اونقدر راحت مخ بابام و زده بود که یه غریبه رو تو خونه راهش داد؟
اصلا چطور به خودش جرات داده بود بیاد؟ میخواست بدبخت ترم کنه؟
زندگی من برای میکائیل همیشه بازیچه محسوب می شد.
بقول خودش همه چی به یه ورش بود ،فقط خودش و خودخواهی هاش و متینا جونش اهمیت داشتن.
اذیت کردن من براش تفریح به نظر میرسید.
با اون حالم توی اتاق قدم میزدم و حرص میخوردم.
مچ پام تیر می کشید و گچ اذیتم میکرد،ولی جسمم؛
فدای روح پریشونم شده بود.
وقتی خونه توی سکوت فرو رفت تصمیم گرفتم برم
دستشویی بعد یه فکری برای میکائیل کنم اما همون لحظه صدای پیامک گوشیم بلند شد.
گوشی نوکیای قدیمی که همون روز اول مصادره شده بود و حالا به طرز عجیبی جلوی چشمام رژه میرفت.
با پای توی گچ به طرف گوشی خیز برداشتم و
پیامک رو خوندم:
- تا 10 دقیقه دیگه میای اتاقم
دندون روی هم سابیدم و لبه پنجره نشستم تا بیشتر از اون به پام فشار نیاد.
دکتر گفته بود استراحت مطلق و من نصف روز نشده روی پام راه میرفتم.
دوباره نگاهم به پیامکش افتاد و نفسم و حرصی و پر صدا بیرون فرستادم.
میدونستم زورگوئه..میدونستم حرف حرف خودشه اما من دیگه صنم سابق نبودم.
نمیخواستم تو دردسر بزرگ تری بیفتم.
بهنام عوضی ترین مرد دنیا بود،درست.
اما به هر حال شوهرم محسوب می شد و دلم
نمیخواست خیانت کنم،هر چند قلبم برای همون مرد
تخس و زورگوی اون طرف خط میتپید.
تایپ کردم 》برو به درک 《.
و همونو براش ارسال کردم و گوشی رو روی پام کوبیدم.
چند ثانیه بعد دوباره پیامک جدیدی برام فرستاد:
- میل خودته...
فکر نکنم به نفعت باشه وقتی تو خونه تونم جفتک بندازی
اینبار به حدی حرصی شده بودم که نوشتم:
- دیوونه شدی؟
برو از خونه ما بیرون
من باهات کاری ندارم دیگه میخوای باهام چکار کنی؟
کم بدبختم کردی؟
در ضمن،محض اطلاعت
من ازدواج کردم مزاحمم نشو
#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:25

#196
فقط 2 کلمه ارسال کرد:
- 7 دقیقه
- نمیتونم... اصلا نمیخوام بیام اونجا ببینمت...
از پشت گوشی حس کردم تیز و بران نگاهم کرد.
از همون دسته نگاههایی که مطمئن بودم دلم و
میلرزوند :
_هوم...خوبه...تو نیا...
چون من میام...منتها...
آب دهنم رو با ولع قورت دادم و نگاه بیتابم رو به
روی صفحه گوشی خیره موند.
لازم نبود که بفهمه منو با حرکات و حرفای غیر
ارادیش چجوری بیقرار میکنه،
: _منتها من بیام اونجا ده تا فکر کاری و اساسی واسه
سرکشیت میاد تو سرم... اونوقت بهت که برسم...
بی اختیار بلند شدم و قدم اول رو به طرف در
برداشتم :
_من میدونم و...
قدم دوم ...:
_تو و...
نیم قدم کوتاه سومم با ضربان قلبی که بی اراده با هر
قدمم به سمت عطر خوش بوی تنش میرفتم محکم تر
میزد:
_حساب سنگین شده ی تو...
منو هم که میشناسی تا تسویه نکنم باهات خلاصی نداری...
وقتی پیام اخرش روی صفحه ظاهر شد تک ابرویی
بالا انداختم و حس کردم جای خون اسید توی رگام
جاری شده و تمام تنم میسوخت:
_شده تا صبح کارم باهات طول بکشه صافش میکنم و
میرم...
حالا خود دانی
نمیدونم با چه عقلی ولی براش تایپ کردم:
_باشه باشه میام ...
گفتم و به سمت در رفتم.
منکه زندگیم و باخته بودم،اینم روش.
میرفتم شاید اینبار منو میدید و میفهمید با کاراش چه
بلایی سرم آورده. شاید دست از سرم بر می داشت.
دنبال دلسوزی و ترحم نبودم،فقط میخواستم از جهنمی
که برام ساخته فرار کنم.
میرفتم و تکلیف خودم و روشن میکردم.
از اتاق که خارج شدم توی تاریکی خونه چشم
چرخوندم و وقتی کسی نبود خودم و لنگون لنگون به اتاقش رسوندم و وارد شدم .
با ورودم بلافاصله دست دراز کرد.
بازوم رو گرفت و تا بخوام حرکتی کنم میون خودش و دیوار حبس شدم.
قلبم از زور هیجان درحال انفجار بود و با اینکه در
خطر بودم اما با گستاخی نگاهش کردم.
نیشخندی زد و گفت:
_یه خورده دیر اومدی عمو جون من قدمامو برداشته
بودم دیگه ...
و بعد انگشتاش چفت چونه م شد و سرم رو بالا
گرفت.
وقتی لباش رو لبام کشیده شد و شروع کرد به بوسیدن
مغزم شبیه یه برگ کاغذ سفید بود.
.
خالی خالی
فقط میکاییل بود و رابطه پر از هیجانی که هیچ وقت
برام خسته کننده نبود و هر لحظه برای چشیدنش حریص تر میشدم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:36

#197
دلبر هات

چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!
حد شرعی نشود مانع ما، راحت باش
محرمیت همه باخطبه که نیست، الزاماً
عاقبت رام شدی، از نفست سیر شدم
مرحبا بر چه کسی؟ حضرت شیطان یا من؟
این شعر بارها توی مغزم مثل زیر صدای یه آهنگ
پخش شد و من دیوونه رو دیوونه تر کرد.
هر بار که زبونش داخل دهنم نفوذ میکرد قلبم از جا
کنده میشد و بوسه پر حرارتش زانوهام رو سست
میکرد.
متوجه ضعفم که شد دست دور کمرم حلقه کرد و
بدون این که لحظه ای عقب بکشه تن گر گرفته م رو
به خودش چسبوند.
نفسم که بند اومد به قفسه سینه اش فشار آوردم تا بلکه
بوسه جنون امیزش رو پایان بده.
بالاخره بهم رحم کرد و به آرومی عقق کشید.
دستش از پشت گردنم تا روی چونه م پایین اومد و
توی تاریکی اتاق بی توجه به نفس نفس زدن هام با
صدای گرفته و خشداری گفت:
- فکر کردم مثل عید سرخود برگشتی
هر دو سر مست بودیم اما اون تازه نگاهش به دستم
افتاده بود.هنوز جوابی نداده بودم که برق و روشن
کرد و با دیدن دست و پای شکسته م که توی گچ بود با
لحن خشن و ناباوری گفت:
- چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
انگار تازه داغ دلم تازه شده بود که نیشخندی زدم و
تلخ گفتم:
- به تو مربوط نیست
باز اومدی آتیش بندازی تو زندگیم؟
ببین... به لطف تو الان دیگه شوهر دارم
دستم رو بالا گرفتم تا راحت تر حلقه رو ببینه شاید
خجالت بکشه.
اما اون نگاهش قفل گردنبند خودش شد که هنوز توی
گردنم بود. به نرمی لمسش کرد و گفت:
- حلقه تو اینه
شوهرت منم
همونی که بکارتتو گرفت
قلبم با هر کلمه ش یه ضربان جا مینداخت.کاش
نمیومد و داغ دلم تازه نمیشد.
اینبار با خشونت به عقب هلش دادم و با کنایه گفتم:
- چیه ؟...نکنه عاشقم شدی؟
نگاهش توی صورتم چرخید و ابرو بالا انداخت :
- آخه عاشق چیت بشم؟
اخلاق خوبت؟
فیس قشنگت؟
یا استایل داغونت؟
_لعنت بهش.
هزاران بار لعنت بهش.
چون حرفای خودمو داشت به خودم برمیگردوند.
اینبار با پشت انگشتاش لبام رو نوازش کرد و با
بدجنسی لب زد:
- درسته که دوستت ندارم اما دلم واست تنگ شده بود
توله سگ قلب بی جنبه م صدبار واسه اون *** ته جمله
ش آب قند لازم شد و حرفش رو اینطوری ترجمه
کرد:
- اینقدر دوست دارم که دلم برات تنگ شده بود
نگاهم با دلتنگی تا روی چشماش بالا اومد.

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:40

دلبر هات

#198

میکاییل عمیق و طولانی تماشام کرد و من جون
میکندم تا نفس های تند شده از سر هیجانم رو کنترل
کنم.
دیگه بهم فرصت نداد و توی یه حرکت شال و از
روی موهام برداشت، دستاش رو طبق عادت توی
موهام فرستاد تا توی چنگش بگیره اما با دیدن موهای
کوتاهم اینبار گدازه های اتیش به سمتم پرتاب میشد.
نفسش درست مثل یه گاو وحشی سخت و پر صدا
بیرون اومد و غرید:
- موهاتو کوتاه کردی؟
نیشخندی زدم و بعد از یه ماه بالاخره بغضم ترکید و
مثل یه دختر بچه با گلایه گفتم:
- من کوتاه نکردم ،بهنام کرد
اون میدونست من خونه توام
با متینا منو به بابام لو دادن
تقصیر اونا نیستا...فقط تقصیر توئه نامرده
تو بدبختم کردی
اون روز تو خونه شون همه چیز و بهم گفت و اینقدر
دستم و فشار داد تا شکست
بعد از پله ها پرت شدم پایین
ولی بخدا ازش ناراحت نشدم چون تو باعث شدی
تحقیر شم
حالا الان اومدی که چی؟
اومدی هواییم کنی و بری؟
اومدی با یه بوس و بغل دیوونه م کنی؟
خنده ی پر دردی کردم و در حالیکه از پشت پرده
اشک تار میدیدمش ادامه دادم: منکه دیوونه ت هستم
من خاک بر سر که هوایی
شدم
تو رو جون متینا حالم و بدتر نکن
پلک زدم تا اشکا بریزن و در حالیکه چونه م میلرزید
ادامه دادم:
- میدونی بهم چی گفته؟
گفت این دفعه کچلم میکنه...
میخواد منو تو اون اتاق زندانی کنه چون با تو بودم
حالا دیدی وضعیتمو؟
دیدی هیچی ازم نمونده؟
خیالت راحت شد؟
جیگرت حال اومد؟
یا نه، تو هم بیا چند تا بزن شاید آروم شدی
دستم سالمم به طرف کمربندش رفت و همون طورکه
سگکش و باز میکردم ادامه دادم:
- اخه من صنمم
هر کی از راه اومد میتونه منو بزنه
تو زدی
مامانم زد
بهنام زد کاش بابامم میزد ولی اون جور دیگه تنبیهم کرد
منو داد به بهنام روانی که تو اون اتاق حبسم کنه تا به
قول خودش حسرت دیدن آفتاب به دلم بمونه
بهم گفت باید برم نوکری مادر و خواهرشو کنم
میرم...میرم تا از دست تون راحت شم
کمربند و بیرون آوردم و در مقابل چشمایی که حالا
خیره بود به جای سیلی که بهنام زده و با فک منقبض
شده گفت:
- اینم اون بی ناموس زده؟
- به تو چه؟
تو هیچ حقی نداری که بدونی حتی اگه آش و لاشم
بکنه تو کوچکترین حقی نداری دخالت کنی
اصلا چرا اومدی؟
چی از جونم میخوای؟
بس نیست؟
نمی بینی هیچی ازم نمونده
میشه ولم کنید به درد خودم بمیرم؟
میشه همتون فکر کنید صنم مرده... وقتی توی بغلش فرو رفتم هق هقم توی سینه ش گم
شد.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/09 10:41

دلبر هات
#199
روی موهامو بوسید و گفت:
- خیلی دیر فهمیدم چقدر دوست دارم
ولی حالا اومدم تا پس بگیرمت
فقط بشین و نگاه کن که چه بلایی سرشون میارم
حرفاشو باور نداشتم،فکر میکردم داره ترحم میکنه.
ولی قلبم باور داشت که دوستم داره. اینو حس میکردم.
دستش و دور کمرم حلقه کرد و همون طورکه توی
بغلش بودم روی میز تلفن نشست و منو روی زانوهاش نشوند.
جوری توی بغلش مچاله شده بودم که دل خودم برای خودم سوخت.
پیشونیم و آروم آروم بوسید و دستم و توی دستش
گرفت:
- نمیدونستم این بلا سرت اومده
فکر میکردم مثل عید لجبازی کردی و برگشتی خونه
داشتم نقشه می کشیدم بیام و ببینمت
دنبال بهونه بودم
هنوزم نمیخواستم قبول کنم دوستت دارم
ولی متینا چشمامو باز کرد
سرمو بالا گرفتم و توی چشماش خیره شدم.
میخواستم راست و دروغ حرفاشو از توی اون دو تا
گوی خاکستری بخونم.
اینبار نوک دماغم و بوسید و گفت:
- همه چیز و خودم درست میکنم
اون پسر عموی کفتر بازت خیلی زود به غلط کردن
میفته
- میخوای باهاش چکار کنی؟
- بزودی خودت میفهمی
مادرش چطوری همچین حرومزاده ای پس انداخته و
ول کرده تو جامعه؟
بهش تکیه دادم و بی حال لب زدم:
- بهش افتخار میکنن
خواهرش از اینکه موهامو داداشش زده کلی بهم
طعنه زد
ولی اینا مهم نیست ،کاش نمیومدی
تو نمیتونی طلاقمو بگیری
من الان زن بهنامم
عقد کردشم
بابا و مامانمم نمی ذارن آبروشون بره
پس بهتره که بری
نگران منم نباش
پوستم کلفته زود عادت میکنم
فک کنم یکی از زیباترین کلمه ها » cwtch« باشه.
یعنی وقتی توی بغل یه نفر بیشتر از نوازش و آغوش
حل بشین انگار که یه جای امن دارید
میکائیل شب قبل اون جای امنو بهم داده بود.
قلبم،روحم،ذهنم،حتی بدنم بین بازوهاش آروم گرفته
بود.
بوسه های ریز و درشتش قشنگ تر از آسمون آبی
بود.
انگار سر صبح خیره شده بودم بهش و گنجشکا بالای
سرم پرواز میکردن. با هر لمس یا نوازش یه حس خنکی توی قلبم رخنه
میکرد.
نمیدونم چه ساعتی بود که با صدای عصبی بهنام
بیدار شدم.
پشت پنجره اتاقم از بابا پرسید:
- عمو این مردک غریبه کیه تو حیاط؟
بابا با صدای پایین گفت:
- دیشب ماشینش تو کوچه خراب شده بود ازم جا
خواست تا امروز تعمیرکار بیاره
اصلا بوهای خوبی به مشام نمی رسید.
بهنام باز اومده بود و اینبار عصبی به نظر میرسید.
اگه بار دیگه منو میبرد خونه شون معلوم نبود چه
بلایی سرم میاره.
وحشت زده بلند شدم و توی جام نشستم.
#رمان_صحنه_دار

1403/07/09 10:45

دلبر هات
#200

بهنام که از عصبانیت صداش میلرزید گفت :
- پس ...پس چرا زنگ نزدید من بیام صنمو ببرم خونه خودمون؟
یه مرد غریبه اینجاست ...اصلا معلوم هست دیشب...
بابا برای اولین بار بهش توپید:
- ساکت شو بهنام
من هنوز زنده م
توی این شرایط زیر پام نشستی مجبورم کردی بدمش
بهت
ولی حالا باید توضیح بدی
موهاش چرا کوتاه شده؟
بهنام که یهو انگار خونسرد شده بود سوال بابا رو هیچ حساب کرد .
نیشخند صداداری زد و گفت:
- عمو ،صنم زنمه
الان امانت دست شماست
طبق قانون همین الان بدون عروسی هم بخوام میتونم ببرم خونه م
چقدر وقیح و پررو شده بود،چطور روش میشد جواب
بابام و اونجوری گستاخانه بده؟:
- نه پسر جون...
از این خبرا نیست
بچه داداشمی ،عزیزی برام
ولی نه بیشتر از بچم
دختر دسته گلم و ندادم بهت که 20 روز نشده با موی کوتاه و دست شکسته و صورت سیلی خورده ببینمش
بهنام نفس بلند و عصبی کشید اما قبل اینکه جواب بابا
رو با یه حرف نامربوط دیگه بده صدای زنعمو توی
گوشم پیچید. حس می کردم بابام هیچ وقت نمیتونه از پس اون مادر
و پسر بر بیاد.
فقط نمیخواستم شرایطم بدتر بشه و بهنام بیشتر کینه به
دل بگیره.
چون بعدش تک تکش رو باهام تسویه میکرد:
- خان داداش...اومدیم عروس مونو ببریم
اینجا هم جای حرف زدن نیست
بیاین بریم تو
به دامنم چنگ زدم و خودم و هیستریک تکون دادم.
اومده بودن منو ببرن.
میخواستن تو اون خونه زندونیم کنن و مجبورم
میکردن کلفتی کنم.
خدایا،فقط خودت برام موندی.
کمکم کن.
داشتم توی دلم خدا رو صدا میزدم که مامان و بابا و
بهنام و زنعمو وارد اتاق شدن.
از استرس داشتم میمردم.
یکم خودم و بالا کشیدم و به دیوار تکیه دادم. بهنام بی توجه به بزرگترا کنارم نشست و با لحن
مهربونی گفت:
- بهتری عزیزم؟
حتی جوابش و هم ندادم،انگار لال شده بودم.
زن عمو چادرش و عقب فرستاد و گفت:
- اومدیم اگه مشکلی ندارید تا آخر هفته عروسی و راه بندازیم
دیگه جایز نیست نامزد بمونن
شما هم جهازتون و آماده کنید چهارشنبه بیارید
بابا برای اولین بار تسبیح شو با حرص روی زمین
کوبید و گفت:
- یه دیقه زبون به دهن بگیر زن
اول بگید ببینم بچه من چجوری از اون پله های کوفتی افتاده پایین ؟
- وا...معلومه که داداش
زنتم که اونجا بود
پاش گرفته به جایی...

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 10:49

دلبر هات

#201

پاش گرفته جایی صورتش جای سیلی مونده و موهاش کوتاه شده؟
بچه مو این جوری تحویل تون دادم؟
این بود رسمش؟
زنعمو خواست جوابی بده که صدای جیغ و گریه بهناز توی خونه پیچید.
صدای جیغ و هق هق بهناز تمام خونه رو برداشته بود.
من آدم بد دل و کینه ای نبودم،حتی راضی نمیشدم دشمنام گریه کنن اما از سر موهام که بهم طعنه زد بدجور دلگیر شدم.
گریه هاش حتی یه ذره هم دلم و به رحم نمی آورد اما
استرسم و بیشتر میکرد.
در حالیکه ناخنم و میجوییدم به در اتاق خیره شدم.
زنعمو رو به بهنام جیغ زد:
- برو ببین بچه م چی شده
من زانوم یاری نمیکنه بلند شم
یا موسی بن جعفر ...
این چرا اینجوری گریه میکنه؟
از حرص خوردن زنعمو هم دلم خنک
میشد،هیستریک لبخند زدم و ناخنم و عمیق تر جوییدم.
همش میترسیدم میکائیل کله خرابی کنه و خودش و به بهنام نشون بده.
اون وقت یادش میومد که تو عید داشتم سوار ماشینش میشدم.
صدای یا خدا گفتن بهنام که بلند شد همه سراسیمه شدن.
اما قبل از اینکه از اتاق برن بیرون و ببینن چه خبره بهناز در حالیکه بازوش تو دست بهنام بود وارد اتاق شد.
صورتش از گریه سرخ شده و شبیه کسی به نظر میرسید که عزیزی رو از دست داده.
لباسای خاکی و سر و وضع پریشونی داشت.
همه بهش نگاه میکردن،حتی جرات سوال پرسیدن هم نداشتن.
بهناز همونجا کنار در نشست و با صدای بلند زار زد.
دلم ریش شده بود و استرسم هر لحظه بیشتر می شد.
زنعمو چهار دست و پا به طرفش رفت و با نگرانی گفت:
- چی شدی مادر؟
بگو ببینم چه خاکی تو سرم شده؟ بهناز دستش میلرزید.
بدنش میلرزید.
تمام جونش به رعشه افتاده بود.
البته که حالا جای سیلی توی صورتش پر رنگ تر به چشم میومد.
بهناز هق هق کنان دستش بند شالش شد.
برخلاف همیشه که موهاش و بیرون میریخت حالا
شبیه مذهبی ها رو گرفته بود. وقتی شال رو از سرش
باز کرد همه از تعجب ساکت شدن .
حتی منم دیگه ناخن نمیجوییدم.
دهنم بسته نمیشد،انگار به قول سجاد فکم چسبیده بود
زمین
_بهناز کچل شده بود.
هیچ مویی تو سرش دیده نمیشد.حتی یه تار ناقابل.
موهاش و جوری از ته تراشیده که شبیه پسرایی به نظر میرسید که دارن میرن سربازی.
مامان که همیشه اینجور مواقع به خودش مسلط بود
و از همه ریلکس تر عمل می کرد با ارامش کنار بهناز نشست.
بازوش به نرمی نوازش کرد و گفت:
- خوشگلم، میتونی به زنعمو بگی چرا موهات و زدی؟

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 11:05

دلبر هات

#202

اما لحن اروم مامان هیچ تاثیری نداشت چون بهناز
شبیه دیوونه ها جیغ کشید:
- من نزدم...
مگه روانیم موهام و بزنم؟
داشتم از کلاس میومدم چند نفر منو انداختن تو یه ون
اول بهم سیلی زدن بعد موهام و تراشیدن و کلی ازم عکس گرفتن صورتاشونم معلوم نبود
بخدا داشتم سکته میکردم...
هنوز داشت از بلاهایی که سرش اومده تعریف
می کرد و من فقط یه چیزی توی ذهنم میچرخید.
این فقط می تونست کار یه نفر باشه.
شاید یکم بدجنسی بود اما دلم خنک شده بود.
دیدن حالشون ارومم میکرد.
صدای پیامک گوشیم که بلند شد صفحه شو باز کردم
و پیامک میکائیل و خوندم:
- حالت جا اومد؟
این و فعلا به عنوان پیش پرداخت داشته باش تا نوبت
برسه به اون پسر عموی کفتر بازت
کاری می کنم که آرزوی مرگ کنن
لبخندم تا بنا گوش باز بود و تو دلم عروسی به پا شده
و صدای ساز و دهل به گوشم میرسید. اما اینجور مواقع بهنام استاد ضد حال زدن به حالم
خوبم بود.
همون طورکه نگاهش به گوشی تو دستم بود به طرفم
خیز برداشته با حرص گفت:
- گوشی کجا بود؟
داشتی با کدوم تخم سگ حرومزاده ای حرف میزدی؟
بهنام پیش پدر و مادرم بهم توهین میکرد و من اونقدر
از شکستن دست و پاهام ازش وحشت داشتم که حتی
زبونم نمیچرخید از خودم دفاع کنم.
اما قبل از اینکه بهم برسه بابام جلوش سینه سپر کرد
و با حرص به تخت سینه ش کوبید و گفت:
- برو عقب ببینم
مگه یتیم گیر اوردی؟
جلوی خودم باهاش اینجوری رفتار میکنی؟
ببریش خونه ت چکارش میکنی؟
لابد میندازیش تو انباری درم روش قفل میکنی؟
کم ندیدیم مامانت با داداشم چکار کرد
بهنام با حالتی که توش تمسخر و حرص و عصبانیت
دیده میشد گفت:
- ولم کن عمو
زیادی نازنازی بارش اوردی که اینجوری شد
تو خونه من از این هرزه بازیا نداریم
سرش و عین...
صدای کشیده ای که توی صورت بهنام کوبیده شد از طرف بابا بود و من با دهن باز و ناباور بهش نگاه میکردم.
بابام همیشه پشتم بود.
همیشه ازم مراقبت میکرد.شاید اگه پنهون کاری نمیکردم اونقدر از دستم عصبی نمیشد که منو دو دستی تقدیم بهنام کنه. خودم مقصر بودم.
بابا به در اشاره کرد و فریاد زد:
- گمشو از خونه من بیرون
فردا میرم دادخواست طلاق میدم
فقط دلم میخواد نیای امضا کنی یا اذیت کنی به روح داداشم...
زنعمو بهناز و به حال خودش ول کرد و بلند شد .

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 11:07

دلبر هات

#203

چادرش و کشید جلو و مثل همیشه با هوچی بازی
گفت:
- خوبه والا...نوبرشو آوردید
دختر شما دست و پا چلفتیه از پله میفته
پسر من چک میخوره؟
دخترتو جمع کن اینقدم تن داداشتو تو قبر نلرزون
حالا که بابا پشتم بود انگار زبونم باز شد. حالا
میدونستم مامانم دیگه حرف زور نمیخوره. مثل همیشه بلده جواب بده و نمیذاره کسی نگاه چپ به
بچه هاش کنه.
در حالیکه از درد دستم به ستوه اومده بودم گفتم :
- من دست و پا چلفتی نیستم
پسر شما مریضه
مامان جلوتر اومد و گفت:
- نترس...بگو ببینم چکار کرده تا خودم تیکه تیکه
شون کنم
الهی دستم بشکنه
از اولم نباید میدادمت به اینا
منکه میشناختمشون
بغضم و قورت دادم و در حالیکه حرف زدن سخت
بود گفتم:
- اون روز که رفتم تو اتاقش لباس عوض کنم اومد
کلی حرف بهم زد
پرده کنار بود گفت خودمو به کی نشون دادم
فکر میکرد پشت پنجره با یکی قرار مدار دارم
بعد خودش دستمو شکست چون اون روز گیر داده
بود لباسمو عوض کنم
مامان تو که لباسمو دیدی
می گفت نمیخوام حتی زنا اونجوری ببیننت
تازه موهامو قیچی کرد تا بزور چادر سرم کنه
زنعمو دستی تو هوا تکون داد و گفت:
- خب، چادر سر کن نمیمیری که
حتما یه کاری کردی بچه م عصبی شده
تو هم لنگه ننه ت دو متر زبون داری
مامان گوشه چادر زنعمو رو کشید و با لحنی که کم از
خودش نداشت گفت:
- حرمت نگه دار زنداداش
نذار مثل خودت هوچی گری کنم
منم خوب بلدم
اگه تا حالا سکوت کردم واسه این بود که...
صدای پیامک گوشی بهنام که بلند شد مامان سکوت
کرد چون چهره بهنام هر لحظه سرخ تر میشد
وقتی به صفحه گوشی زل زد چشماش داشت از حدقه
در میومد.
معلوم بود داره منفجر میشه.
بابا گوشی رو از دستش گرفت و زمزمه کرد:
- یا خدا...این چه مصیبتی بود
مامان گوشی رو از بابا قاپید و زنعمو که کنارش
وایساده بود کوبید تو سر و صورتش.
اونقدر فضولیم گل کرده بود که به سختی بلند شدم و
گوشی رو ازشون گرفتم عکس بهناز با سر کچل و بالا تنه لخت اصلا صحنه جالبی نبود.
و پیامی که زیرش نوشته بود:
- بازی تازه شروع شده بهنام خان
بزودی عکسا تو گوشی پسرای روستا دست به دست
میشه
بهنام شبیه یه گلوله آتیش گر گرفته و قرمز به نظر
میرسید.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/09 11:09

دلبر هات

#204

عکسا خون غیرتش رو به جوش آورده بود.
رگ گردنش بیرون زده و با حرص به طرف بهناز
رفت، مشت گره خورده ش رو جلوی صورتش
گرفت و از بین دندونای کلید شده غرید:
- بگو چه گهی خوردی که طرف ازت آتو گرفته
راستشو بگو و الا همینجا جنازه تو چال میکنم
بهناز که مثل شاخه های بید میلرزید هق زد:
- بخدا من هیچکاری نکردم داداش
من اصلا نمیدونم کی بودن
بجون خودت راست میگم
بابا بهنام و عقب کشید و گفت:
- آروم باش بابا جان
ببین کی باهاتون خصومت داشته
با این بچه چکار داری
نمی بینی داره قبض روح میشه
بهنام دست بابا رو پس زد و گوشی از دستم قاپید و
گفت:
- بعدا تکلیف تو رو روشن میکنم
تا آخر هفته هم عروسی میگیرم
زرت و پرت اضافه هم کنی به کل ده میگم تو شهر چه گهی خوردی
مامان که دیگه صبر و تحملش تموم شده بود گفت:
- حرف دهنتو بفهم بچه
تو توی بغل خودم بزرگ شدی حالا واسه بچه م قلدری میکنی؟
الان خواهر خودتم وضعیت درستی نداره
- زنعمو ...طرف من عموئه
با زن جماعت دهن به دهن نمیشم
و بعد بازوی خواهرش و گرفت و گفت:
- راه بیفت ببینم
دعا کن بفهمم کار کیه و الا اتیشت میزنم
زنعمو به سختی از روی زمین بلند شد و همون
طورکه دنبال بچه هاش میرفت گفت:
- خدایا...خودت ختم به خیر کن
این چه بلایی بود سرم اومد
فقط صدای میکائیل می تونست خوشی اون روزم و تکمیل کنه.
یاالله یالله گویان اومد داخل و در حالیکه دستاش پر از
کادو بود رو به ما سلامی کرد و گفت:
- انگار بد وقتی مزاحم شدم،شرمنده
مامان چادر گلگلیش و جلو کشید و گفت:
- نه پسرم این حرفا چیه
ماشینت درست شد؟
همون طور که لبه پنجره می نشستم با لبخند بهش نگاه
میکردم که داخل اتاق اومد و با حالت مظلومانه ای که
اصلا به شخصیتش نمی خورد گفت:
- نه متاسفانه...بنده خدا کلی با ماشین ور رفت نشد
اینم شانس منه...کار واجب دارم ولی گیر افتادم
باید برم شهر هتل بگیرم
اینجا ها که حتی اتاق اجاره ایم گیرم نیومد
دیشب خیلی مزاحم تون شدم
بابا تسبیح شو از روی زمین برداشت و گفت:
- حتما مصلحتی توشه
چه مزاحمتی پسرم... مهمون حبیب خداست امشبم بمون
اون اتاق خالیه کاریم باهاش نداریم
میکائیل کنار بابا نشست و کادو ها رو جلوی مامان
گذاشت و گفت:
- واقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم
اینا رو واسه بچه ها خریدم حداقل یکم از خوبی تون و
جبران کنم

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/09 11:11

دلبر هات

#205

میکائیلی که همیشه تند حرف میزد و با احدی گرم نمیگرفت،آدمی که غرور از تک تک رفتاراش شره میکرد حالا جوری داشت خودشو توی دل پدر و
مادرم جا میکرد که انگار این شخصیت رو از اول داشته و من با یه ادم اشتباهی 6 ماه زندگی کردم.
مردک مارموز.
وقت شام برای مامانم حسابی زبون می ریخت و از
دست پختش تعریف می کرد ،دل بچه ها رو هم با اون
کادوها به دست آورده بود و ثنا از توی بغلش پایین
نمیومد.
یه عمو جون می گفت و چهل تا عمو جون از کنارش
بیرون میومد.

#میکائیل
نمیدونم چه ساعتی از روز بود که صدای جیغ صنم
جوری بلند و دلخراش به گوشم رسید که مثل آدمی که
روح دیده پتو رو کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم.
بدون اینکه برام مهم باشه توی خونه کی هستم و چه
سر و وضعی دارم با قدمای بلند وارد حال شدم.
صدا از توی حیاط میومد و دلشوره م رو بیشتر میکرد.
صنم دختر آرومی بود حتما یکی اذیتش میکرد که ونجوری جیغ می کشید. دیشب صنم سالم بود.
اونقدر توی بغلم نگهش داشتم تا خوابید و بعد برگشتم اتاقم.
توی چند ساعت نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که
اونجوری بی تابی میکرد.
گریه های مادرش و فحشای سجاد توی مغزم میکوبید
و سراسیمه خودم و به بالکن رسوندم
بهنام دست صنم و گرفته بود و بی توجه به گچ و
شکستگی دنبال خودش می کشید:
- واسه من رفتی درخواست طلاق دادی هرزه خانوم؟
میخوای بری پیش اون مرتیکه؟
گه خوردی...به غلط کردن میندازمت صنم
داغشو به دلت میذارم
بهت گفتم دوست دارم
گفتم عاشقتم
میخواستم واست عروسی بگیرم بی لیاقت ولی حالا همینجوری میبرمت
قانونم پشتمه
مادر صنم دست دیگه ش رو محکم گرفت و به طرف
خودش کشید:
- بچمو ول کن بهنام
از اولم نباید میدادمش بهت
مثل مامانت دیوونه ای
بهنام با خشونت صنم و به طرف خودش کشید و
مادرش رو به عقب هول داد:
- حرف دهنتو بفهم
در مورد مامانم درست صحبت کن
صنم دیگه دخترت نیست زن...
به عقب که برگشت تازه تونستم صنم و کامل ببینم.
دختری که حالا صورتش به کبودی میزد و خون از پیشونیش شره میکرد.
نفهمیدم چی شد.
نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم.
نفهمیدم چجوری بغلش کردم و بهنام و به عقب هول دادم.
فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که پا برهنه صنم و بغل
کردم و به طرف ماشین میرم.
تو اون حال داد زدم:
- سجاد در و باز کن...بجنب
سجاد که به پهنای صورت گریه میکرد مثل خودم پا برهنه وارد حیاط شد و به طرف در دویید.

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/09 11:13

20پارت تقدیم نگاهتون
.
.
.
.
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/07/09 11:13

#206
دلبر هات


هیچکس حال خوبی نداشت،صنم مظلوم ترین قربانی
بازی کثیفی بود که خودم راه انداختم مادرش دستش روی قلبش بود و مات و بی صدا بهم
دخترش که توی بغلم جون میداد نگاه میکرد. بهنام توی سرش کوبید و روی زمین نشست.
شاید هممون عذاب وجدان داشتیم.کی میدونست؟!
بدن بی جون صنمو محکم بغل کردم و گفتم:
- صنم...جون من چشماتو باز کن
دیگه نمی ذارم اون بی شرف بهت دست بزنه
تا حالا مراعات باباتو میکردم
بخدا بلایی سرت بیاد قاتل میشم
صنم...عزیزم... چشمات و باز کن
اما صنم صورتش هر لحظه کبود تر میشد و بدنش یخ تر.
فورا روی صندلی جلو خوابوندمش و کمربندش رو زدم.
و بعد بی توجه به دروغی که 2 روز تمام به خانواده ش گفته بودم ماشین رو روشن کردم و از خونه
بیرون زدم. بهداری روستا اصلا امکانات نداشت برای همین مستقیم بردمش شهر.
توی جاده با بیشترین سرعت میرفتم و دست یخ زدهش رو بین انگشتام فشار میدادم:
- صنم؟...صنم خانوم
صدام و میشنوی؟
اگه بمیری خودم میکشمت
نفسی گرفتم و اینبار با ارامش بیشتری گفتم:
تو فقط چشمات و وا کن...به جون خودت دنیا رو به پات میریزم برای بهنام برنامه داشتم
تو چرا بهم نگفتی داری میری درخواست طلاق بدی؟
بذار حالت خوب شه
تنبیهت میکنم که دیگه سرخود نباشی
_مغزم داشت سوت می کشید و قلبم یکی درمیون می کوبید وقتی پرستار تخت صنم رو داخل اتاقی هل داد و دیگه اجازه ندادن همراهش برم داخل.
حس میکردم مردم.
همونجا کنار دیوار سرد بیمارستان سر خوردم و به
دستای خونیم زل زدم.
من آماده نبودم.
نه واسه رفتن صنم،نه کم آوردنش.
انگار یه بخشی از قلبم رو درآورده بودن و توی
هاون می کوبیدن.
من حالا از اون دختر ساده و آروم می ترسیدم!
میترسیدم بخواد با رفتنش ازم انتقام بگیره.
یه حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم و داشت همه
جای بدنم تاب می خورد و بهم حس بدی میداد.
احساس اینکه ممکنه صنم دست از مبارزه برداره.
اون دختر باهام کاری کرد که خون تو رگ هام منجمد
و ماهیچه تپنده تو سینه م از تپش افتاده بود.
وقتی توی خونه بود نفهمیدم چطور دل به دلش دادم.
با حماقت زندگیش و نابود کردم و حالا باید بدن بی جونش رو میرسوندم بیمارستان.
وقتی یاد خانواده ش افتادم با اعصاب ضعیف شماره
خونه شون رو گرفتم و برام مهم نبود که بفهمن
چجوری شماره شون رو دارم.
دیگه هیچی مهم نبود.
چند لحظه بعد صدای شکسته پدرش توی گوشم
پیچید:
- صنم...بابا...خودتی؟

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/07/09 16:34

دلبر هات

#208

دلم یه روز بی دردسر می خواست.
دلم میخواست کنار ساحل روی شن ها دراز بکشیم و
بی دغدغه از نسیم خنک دریا لذت ببریم.
دلم میخواست مثل چند ماه پیش بریم شمال.
صنم توی راه برام چایی بریزه و از آپشن های مردای
ایرانی حرف بزنه.
توی آغوشم بیدار بشه و ببینم همه این شلوغی ها و
استرس ها تموم شده.
اون شب سخت ترین و پر استرس ترین شب عمرم
بود.
با پدر و مادر صنم حتی یه لحظه هم چشم رو هم
نذاشتیم.
اونا پشیمون بودن ،من بیشتر
حتی نمیتونستم بهشون بگم آدمی که به زندگی شون
گند زده منم.
برای اینکه یکم از استرس مون کم بشه ازشون
خواستم بریم تو فضای سبز بیمارستان.
شام خریدم و کنارشون روی سبزه ها نشستم.
بابای صنم در حالیکه تسبیح میزد گفت:
- باباجان. ..تو رو هم اسیر کردیم
برو خونه استراحت کن...ما خودمون...
- حرفشم نزنید ...
اینجا باشم خیالم راحت تره
شما هم مثل پدر و مادر خودم
حداقل ماشین دم دست باشه اگه نیاز شد خودم هر جا
خواستید ببرم تون
فقط یه سوال...چی شد که دخترتون و دادید به این
پسره؟
مادر صنم اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تو که دیگه غریبه نیستی
بذار بگم شاید یکم آروم شم
اه بلندی کشید و ادامه داد:
- صنم بچم از اولم آروم و ساکت بود
اون دو تای دیگه زبون دارن اما این مادر مرده نه...
از اول گفتیم بخور،خورد
گفتیم بخواب،خوابید
گفتیم برو،گفتیم بیا...فقط گفت چشم
گره روسریش و سفت تر کرد و دوباره شروع کرد به
تعریف:
- نمیدونم اون شیر ناپاک خورده چجوری خامش کرد
بره خونه ش
ما وقتی فهمیدیم از ترس آبرومون بچم و دادیم به
بهنام
رو به شوهرش کرد و با گلایه پرسید:
- ابرو مهم تر بود یا بچه م؟
خودمون کتکش میزدیم ...زندانیش میکردیم...نمیذاشتم
از در بره بیرون بهتر از این بود که اون بیشرف...
بغض که تو گلوش شکست چادرش و جلوی
صورتش گرفت و مثل ابر بهار گریه کرد.
پدرش هم اشک می ریخت.
فقط من بودم که به زور پلک زدن و نفس عمیق سعی
میکردم خودم و کنترل کنم.
تمام شب توی راهرو انتظار کشیدیم.
همیشه فکر میکردم اینجور چیزا فقط مال تو فیلماست
اما حالا میدیدم توی هیچ فیلمی حق مطلب ادا نمیشه.
عزیزت توی اتاق با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و
تو هیچ کاری جز دعا از دستت بر نمیاد.حدودا ساعت 9 صبح بود و بالاخره دکتر سر و کله
ش پیدا شد.
بدون اینکه باهامون حرف بزنه داخل اتاق رفت و ما
طبق معمول جلوی در وایسادیم.
توی اون شرایط که هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم

#رمان
#رمان_صحنه_دار

1403/07/09 16:39

دلبر هات

#209

دیدن بهنام می تونست وضعیت رو بدتر کنه.
باباش تسبیحش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- به چه جراتی بلند شدی اومدی اینجا؟
فقط میخواستی جنازه شو ببینی؟
یا کار دیگه مونده که نکردی؟
بهنام که معلوم بود مثل ما نخوابیده و چشماش دو تا
کاسه خون بود درست شبیه عموش با عصبانیت
گفت:
- اون زنمه...شما حق ندارید ازم بگیریدش من میتونم شکایت کنم که یه مرد غریبه بهش دست
زده مگه من مرده بودم که اون *** شهری زنم و بغل
کرده آورده بیمارستان ؟
اصلا معلوم نیست تو راه...
اجازه ندادم حرفش و تکمیل کنه.
به یقه ش چنگ زدم و بی توجه به پدر و مادر صنم
دنبال خودم کشیدمش و همون طورکه به طرف در
میبردمش گفتم:
- مغز مریضت و باید شستشو داد
برای بهنام کلی برنامه داشتم و نمیتونستم بذارم پلیس
به همون راحتی دستگیرش کنه.
فحش و بد و بیراهی که بهم نسبت میداد رو هم
بزودی با حساب صنم تسویه میکردم.
شاید تا به حال با آدمی صد پله خراب تر و بی کله تر از خودش مواجه نشده بود که اونقد قلدر بازی در می آورد.
وضعیت صنم اصلا خوب نبود و حراست بیمارستان از همون اول پلیس رو در جریان گذاشته و تحقیقات داشت کامل میشد.
پلیس به زودی میرسید و حالا بهنام اومده بود تا دستگیر بشه.
منم نمیتونستم همچین اجازه ای بدم.
با صدای پرستار یقه بهنام و به ناچار ول کردم:
- چه خبر تونه اقا؟
اینجا بیمارستانه نه طویله
بعد از معذرت خواهی بهنام رو به طرف حیاط هول دادم.
با اومدن پلیس من دیگه هیچ فرصتی نداشتم.
وقتی به حیاط رسیدیم مامور نیروی انتظامی که همراه حراست به طرف ساختمون میومد نگاهی به بهنام انداخت و کارت شناسایی درخواست کرد.
میلاد اون اطراف نبود و منم کاری از دستم بر نمیومد.
بهنام خودش و از دستم ازاد کرد و گفت:
- چند لحظه صبر کنید مدارک و بهتون بدم
پلیس چیزی توی پرونده یادداشت میکرد که بهنام تو
یه حرکت سریع پا گذاشت به فرار.
عین برق و باد سوار موتوری شد که چند متر دور تر
آماده ی حرکت بود و به سرعت از اونجا دور شد.
دقیقا همون کاری و کرده بود که من میخواستم،اگه
دستگیر میشد دیگه نمیتونستم انتقام صنم و بگیرم.
وقتی از نگهبانی رد و مامور به گرد پاشم نرسید
گوشیم رو در آوردم و با میلاد تماس گرفتم. هنوز بوق اول نخورده بود که صداش مثل همیشه پر
انرژی و خندون توی گوشم پیچید:
- دارمش داداش...نگران نباش
آرش و بچه ها هم آمادن تو فقط دستور بده

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/09 16:42

دلبر هات

#210

بهت خبر میدم...من فعلا باید برم
تماس رو قطع کردم و وارد ساختمون قدیمی
بیمارستان شدم.
همون لحظه پرستار از اتاق صنم بیرون اومد
و گفت:
پدر و مادر بیمار
بفرمایید داخل لطفا
_ صنم شبیه مه شده بود.
درآغوش گرفتنش اونم بدون دغدغه جز محالات به
نظر میرسید.
ثانیه های کشنده مثل پیچک سمی دور تنم پیچیده و بی
قرار تر از شب قبل توی راهرو قدم میزدم تا خبری
از صنم بگیرم.
هیچوقت مثل اون لحظه بوسیدنش رو نمیخواستم.
شبی که کنار ساحل گیرش انداختم و بوسیدمش همه
چیز برای من واقعی بود .
اما بعدش به خودم دروغ گفتم.
اون شب صنم پری دریایی بود و من و مثل یه ملوان
مست به خودش جذب میکرد.
دست مشت کردم و آرزوی مرگِ بهنام کمترین چیز
بود که توی اون لحظه های روانی کننده زیر لبم
جاری میشد. در بسته اون اتاق شبیه در جهنم به نظر میرسید.
جرات باز کردنش رو نداشتم.
میترسیدم چیزی رو ببینم که تا آخر عمر نتونم خودم و
ببخشم.
عذاب وجدان هیچ وقت ولم نمیکرد.
اصلا به چه بهونه ای میرفتم تو؟
به پدر و مادرش چه جوابی میدادم؟
منکه اقوام درجه یک نبودم،فقط نقش یه مسافر غریبه
رو داشتم که بهشون کمک می کرد.
وقتی بالاخره در باز شد تکیه مو از دیوار برداشتم و
به چهره هاشون نگاه کردم تا یه روزنه امیدی پیدا کنم.
چه طور میتونستم با این توده بد خیم توی گلوم چیزی
بپرسم و بی ابرو نشم؟
چه طور میتونستم مثل همیشه تظاهر کنم؟
منی که استاد این کار بودم
یه حس نفرت عجیبی سینه م رو پر کرده بود وقتی
چند قدم بی حس به طرف شون برداشتم. انگار تک تک عقربه های ساعت ایستاده و ساز
دلم با قلبی که توی سینه صنم می تپید کوک شده بود.
اصلا قلبی میتپید یا نه؟
برای فهمیدنش ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم
کشیدم و به طرف شون قدم برداشتم.
قدم هایی که در ظاهر محکم بود اما در باطن چیزی
شبیه فرو ریختن بهمن به نظر میرسید.
یه ویرانی بزرگ پشت اون لرزش ها و فروریختن ها
دیده میشد . یه قدم مونده وایسادم و به در اتاق اشاره کردم:
- خوش خبر باشید...دختر تون بهوش اومد؟
مادر صنم که حتی نمیتونست سر پا بایسته اما پدرش
در ظاهر قوی تر به نظر میرسید.
بازوی مادرش رو گرفت تا همچنان بایسته و سرش
رو تکون داد و لب زد:
- خدا رو شکر بهوش اومد...
دکترش امیدوار بود
مادرش بالاخره به کمک شوهرش و دیوار خودش رو
سر پا نگه داشت و گفت:
- اگه یه چیزش میشد من و زودتر میبردید سینه قبرستون

#رمان_صحنه_دار

1403/07/09 16:46

دلبر هات

#211

همینکه چشماش و باز کرد و حرف زد خیالم راحت
شد
و بعد اشکاش رو با گوشه روسریش پاک کرد و ادامه
داد:
- واسش سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم
خودش بیاد خونه آش نذری آقا رو هم بزنه
سخت بود عادی رفتار کردن.باید فقط مثل یه غریبه
که حس انسان دوستانه داشت حال دختر شون و
می پرسیدم و به طرفش پرواز نمیکردم.
وقتی پدرش با چشمای تر لبخند زد تو یه خلسه شیرین
فرو رفتم.
صنم بهوش اومده و حالش خوب بود،فقط باید
میدیدمش تا خیالم راحت میشد.
اما با حضور پدر و مادرش امکان نداشت.
به اصرار زیاد هر دو رو سوار ماشین کردم و به خونه رسوندم تا چند ساعتی استراحت کنن.
بهشون قول داده بودم بعد از ظهر خودم میبرمشون
بیمارستان.
به محض پیاده کردن شون برگشتم و رفتم سراغ یکی از پرستارا.
تو اون لحظه هیچی نمیتونست مانع این بشه که من صنم و نبینم.
تمام داراییم و میدادم فقط چند لحظه برم پیشش و دست
گرمش و توی دستم بگیرم.
نیاز داشتم حس کنم که زنده ست.
پول خوبی توی جیب پرستار گذاشتم تا فقط چند دقیقه
اجازه بده برم داخل اون اتاق و دهنش رو بسته نگه داره.
وقتی با کلی هماهنگی تونستم داخل اتاق برم چند ثانیه
ای همونجا به در تکیه دادم و به دختری نگاه کردم که
هیچ شباهتی به صنم یه ماه پیش نداشت.
صنمی که توی خونه م میچرخید و موقع تمیز کاری
آواز میخوند.
اون دامن بلند سورمه ایش رو که گلای درشت داشت
رو می پوشید و موقع گردگیری گاهی دور خودش
میچرخید و منو یاد سیندرلا مینداخت.
کنار تخت وایسادم و دستی رو که سالم بود رو توی
دستم گرفتم،تو خواب مثل فرشته ها بود.
سرم رو نزدیک بردم و کنج لبش رو که حسابی کبود
و متورم بود رو بوسیدم و پچ زدم:
- هی...صنم خانوم
نمیخوای چشات و وا کنی؟
دلم واست تنگ شده ها
از خودم و ابراز احساساتم متعجب بودم،ولی صنم
اون بلا رو سرم آورده بود.
تخت تکون ریزی خورد و صدای دورگه و خواب آلود
صنم تو گوشم پیچید:
- می...میکائیل؟
- جان میکائیل
چشمای تر شده ش رو که بهم دوخت انگار قلبم و تو
یه ماهیتابه روغن داغ انداختن و جلز ولز میکرد.
نچ کلافه ای گفتم و با احتیاط کنارش دراز کشیدم.
دستام و دورش پیچیدم و گفتم:
- اونجوری نگاه نکن لاکردار
من بیشرف تازه فهمیدم بدون تو نمیتونم
اون وقت توئه لعنتی ِر به ِر کاری کن بیشتر در به
درت شم
_صنم دست انداخته بود درست زیر قلبم و داشت اونو
از قفسه سینه م بیرون می کشید.

#رمان_سکسی
#رمان_عاشقانه
#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/07/09 16:48

دلبر هات

#212

چند ماه عذابی که بهش دادم حالا تبدیل شده بود به یه
غده سرطانی توی مغزم.
صورت رنگ پریده و چشم کبود و لبای ورم کرده با دست و پای شکسته و سر بخیه خورده هدیه من به دخترک توی بغلم بود که حالا چشماش رو بسته و به
خاطر داروها به خواب عمیقی فرو رفته بود.
بدون پلک فقط نگاهش می کردم.حتی توی خواب هم بغض داشت و اون همه مظلومیت دلم و خون می کرد.
با پشت دست اشک هاش رو از روی گونه ش پاک کردم و در حالی که کینه و خشم داشت لابه لای وجودم سر باز میکرد با لحن خونسرد و بی احساسی
گفتم:
- انتقام تک تک این اشکا رو میگیرم
بعد میام و همه رو جوری برات جبران میکنم که حتی
این روزا رو یادت هم نیاد
وقتی خیالم از بابت صنم راحت شد به طرف هتل رفتم.
قبل از هر چیز باید سر پا میشدم.دلشوره اون یکی دو
روز حالا تبدیل شده بود به حرص و عصبانیت.
دیگه از اون میکائیل خونسرد و ریلکس هیچ خبری نبود.
باید تجدید قوا میکردم تا حساب شده قدم بردارم.
میترسیدم بهنام برای پدر و مادر یا خود صنم دردسر درست کنه برای همین بچه ها رو جای خودم گذاشتم و رفتم.
برای انتقام باید حالم و روبراه میکردم.
نمیدونم یا از اون دوش مفصل چقدر خوابیده بودم که
زنگ تلفن باعث شد از خواب بپرم.
با دیدن شماره میلاد سریع تماس رو برقرار کردم:
- الو؟ ...میلاد.. .
- داداش مگس مزاحم باز اومده بود بیمارستان دردسر درست کنه ما هم آوردیمش ویلا ولش کنیم یا میای؟ فورا از جام بلند شدم و به طرف لوکیشنی که فرستاده
بودن راه افتادم.
بهنام گور خودش رو دو دستی کنده بود و نمیدونست با چه آدمی طرف شده.
شاید شکاک بودن یا هر بهونه دیگه روانشناختی برای
بقیه قابل بود اما برای من هرگز.
به نظر من آدما راحت میتونستن ذهن خودشون رو
کنترل کنن،اینکه به بهونه هیچ چیزی دست خودش نیست هر بلایی سر بقیه بیارن نمیتونست من رو
قانع کنه. حالا جوری براش جبران میکردم که حتی مادرش هم
ذهنش رو کنترل کنه و کمتر فامیل رو آزار بده.
شاید خانواده بهنام کسی رو نداشتن که اونا رو سرجاشون بنشونه.
وارد حیاط ویلا که شدم ماشین رو پارک کردم و به
محض پیاده شدنم صدای نعره بهنام توی فضا پیچید.
نیشخندی که زدم زیادی ترسناک بود.بچه ها قبل از
اومدن من مهمونی رو شروع کرده بودن.
چند تا پله رو با عجله بالا رفتم و با ورودم به سالن با
صحنه جالبی روبرو شدم.
پایه دوربین سر جاش قرار داشت و بهنام
کاملا لخت به صندلی بسته شده بود.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/09 16:51