#176
دلبر هات
حاضر بودم زنعمو و بهناز و تا آخر عمر تو یه اتاق
تنگ و تاریک تحمل کنم،حتی زخم زبونا و متلکاشونم
در برابر یه ثانیه با بهنام بودن چیزی نبود.
اما چکار میکردم؟
تمام بلاها رو میکائیل سرم آورده بود.
خیلی باهام بد کرد.
زندگیم رو به آتش کشیده بود و حالا چطور میتونستم
بهنام و تحمل کنم و عذاب نکشم؟ نفهمیدم چرا زنعمو چشم غره بدی به بهنام رفت و با
غیض کنار قابلمه ها روی زمین نشست.
اما بهناز مثل مادرش سکوت نکرد و با اون زبون تند
و تیزش گفت:
- نخیر...نمیتونی از همین اول یادش بدی چجوری از
زیر کار در بره
منم نوکر جنابعالی و زنت نیستم این همه ظرف و
بشورم وقتی کارا تموم شد میتونی ببریش نامزد بازی
بهنام همونجا کنار در وایساده بود و لام تا کام حرف
نمیزد،همیشه در برابر مادر و خواهرش همین قدر
پخمه بود.
مامان دستکش و از دستم گرفت و گفت:
- ایرادی نداره بهناز جان
من میشورم... اونا برن حرف بزنن
تازه نامزد کردن یکم بهشون فرصت بدید
زنعمو خورشتا رو توی قابلمه برگردوند و با طعنه
گفت: زنداداش...نقل این حرفا نیست
نمیشه که از الان شوهرشو پر کنه و از زیر کار در
بره
بعد از این قراره با ما زندگی کنه
اینجوری قشنگ نیست که دخترت بخوره و بقیه کار
کنن
یاد مسافرتمون به شمال افتادم،میکائیل با این که
دوستم نداشت اما کسی جرات نمی کرد بهم امر و نهی
کنه.
حتی شام و ناهار رو هم اجازه نمی داد درست کنم. فراموش کردن شیرین ترین قسمت زندگیم کار من
نبود.
اصلا مگه میشد ادم یکیو دوست نداشته ولی کنارش
خوشحال باشه؟
وقتی یادم میومد چجوری حال متینا رو وقتی کلی غذا
پخته بودم گرفت لبخندم کش اومد.
اما برعکس من،مامان کاملا مشخص بود داره حرص
میخوره .
نمیدونست چقدر از زنعمو و بهناز ممنونم.
همین که با بهنام تنها نمی شدم عالی بود.
تحمل اون آدم از خواهر و مادرش سخت تر به نظر
میرسید.
بهنام که تسلیم شده بود ما رو تنها گذاشت و رفت و
منم یه نفس راحت کشیدم.
بعد از تمیز کردن آشپزخونه زنعمو و مامان و بهناز با
وسیله های پذیرایی رفتن توی حال پیش بابا و بهنام و
بچه ها و منم به بهونه دستشویی رفتم بیرون تا یه
هوایی تازه کنم.
واقعا اون فضای متشنج نفسم و تنگ میکرد.
فقط صدای جیرجیرکا و نسیم خنک حالم و یکم جا
می آورد.
نفس عمیقی کشیدم و لبه بالکن نشستم.
#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه
1403/07/08 23:31