The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

دلبر هات

#213

میلاد با دیدنم خندید و گفت:
- شرمنده داداش
قبل از تو شروع کردیم
بهنام که با دیدن من اخمی وحشتناکی کرده بود گفت :
- میکائیل؟...نکنه تو...
حالا که منو شناخته بود بازی جالب تر میشد. دورش
قدمی زدم و گفتم:
- درسته...من شوهر همونیم که صنمو بهت لو داد
اینبار درست روبروش وایسادم و ادامه دادم:
- و البته همونیم که سر خواهرت اون بلا رو آورد
بهنام با وجود اینکه اصلا وضعیت درستی نداشت مثل
یه کفتار گرسنه به جلو خیز برداشت و گفت:
- گه خوردی مرتیکه ***
بازم کن تا...
دستم روی دماغم گذاشتم و با خونسردی گفتم:
- هیش...آروم باش پسر خوب
اون فقط یه انتقام کوچیک بود واسه موهای کوتاه
صنم
تو تهدید کردی کچل میکنی من واقعا این کارو کردم
ولی هنوز کلی کار داریم
بهتره انرژیتو هدر ندی
میدونستم چطور با بهنام بازی کنم،یه عمر سر میز
جرات و حقیقت با آدما همینکارو میکردم.
وقتی آرش با یه شیشه خالی پشت میز نشست
نیشخندی زدم و با پسرا دور میز نشستیم.
بهنام که به نظر میرسید ترسیده به شیشه و آدمای دور
میز نگاهی انداخت و گفت:
- چی...چی میخوای از جونم؟
ولم کن مرتیکه
شیشه رو روی میز گذاشتن و قبل از چرخوندن گفتم:
- نه دیگه ...نشد ...تازه بازی رو شروع کردیم
امشب با این دادا آرش ما قراره بیشتر آشنا بشی
بهنام که دیگه اون نگاه وحشی رو نمیشد تو چشماش
دید به آرش نگاهی انداخت و گفت:
- چی تو سرته ؟
نکنه پولی که زنت داده رو میخوای؟ و
همه شو با اسکونتش پس میدم
قهقهه ای زدم و در حالیکه تمام رفتارم فقط یه فیلم بود
روبروش نشستم:
- به قیافه م میخوره محتاج چندر غاز پول زنم باشم؟
بهنام شونه ای بالا انداخت :
- چمیدونم والا گفتم شاید...
انگشت شستم رو روی لبم کشیدم و بی خیال و
خونسرد اجازه ندادم حرفش رو تکمیل کنه:
- من فقط طلاق صنمو میخوام...همین
درست حدس میزدم و بهنام اصلا حریف ضعیف و
ترسویی نبود:
- این یکی رو شرمنده
بمیرم طلاق نمیدم
من عاشقشم ...تا ابد زنم میمونه
شونه ای بالا انداختم و دوباره پشت میز برگشتم:
- میل خودته
منم نخواستم به راحتی طلاق بدی
و بعد رو به میلاد اشاره کردم و شیشه رو چرخوند.
یه نمایش عالی احتیاج به بازی عالی هم داشت.
وقتی سر شیشه به طرف آرش چرخید دستام رو بهم
مالیدم و با اشتیاق پرسیدم:
- خب...دادا آرش
جرات یا حقیقت؟

#رمان
#رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/07/09 16:52

دلبر هات

#215

بهنام که کامل لخت روی تخت خوابیده و فقط پاهاش
باز بود لگدی تو هوا پروند و داد زد:
- گایی*دمت ...
مثلا خواستی بگی رفتی زندان که ازت بترسم؟
راست میگی بازم کن تا بهت نشون بدم
شیشه رو توی دستم بالا و پایین انداختم و پام رو روی
شکمش گذاشتم و گفتم:
- هششش...آروم حیوون
چقدر حرف مفت میزنی
چند ثانیه مکث کردم و اینبار یکم به طرفش خم شدم و
با لحنی که خوب میدونستم ترس توی دلش میندازه
گفتم:
- به من میگن عزرائیل
واسه رفقام مرامی کار می کنم
آب حوض میکشم
پیرزن خفه میکنم
کو*نی مونی پاره میکنم
خلاصه که مرامی سرم میبرم
بهنام با عصبانیت و چشمای دریده به طرفم خیز
برداشت ولی کارش به جایی نبرد:
- خفه بابا...چه دور برداشته
بازم کن کلی کار دارم
پایی که به طرفم میومد رو تو هوا گرفتم و با تمسخر
گفتم:
- کجا؟...هنوز کلی کار داریم
شل کن که بد واست سیخ کردم
تو یه حرکت روی تخت نشستم و پاهاش و از هم
فاصله دادم.
بهنام انتظار نداشت و هنوز شوکه بود منم از اون
فرصت استفاده کردم و شیشه رو لای چا*ک باس*نش
بردم و به مقع*دش فشار دادم.
بهنام بالاخره به خودش اومد و شروع کرد به لگد
پرونی.
مچ پاش رو گرفتم و جوری پیچوندم که نفسش بالا
نمیومد:
- شل کن حیوون
اول با شیشه گشادت میکنم بعد با سالا*رم
فردا صبحم میری بیمارستان دختره رو طلاق میدی
و الا فیلمت تو کل روستا پخش میشه
کاری میکنم خودت و ننه وزه ت نتونید تو روستا سر
بلند کنید و آبجی پیزوریت و کسی نگیره
- ولم کن سگ پدر...ولم کن
میون دست و پا زدنش شیشه رو با فشار زیادی توی
مقع*دش فرو کردم و صدای فریادش ستونای ویلا رو
لرزوند. بهنام با مق*عدی جر خورده و خونین فقط فحش میداد.
اینکه یه آدم تا چه حد میتونست رذل و پست باشه رو
به چشم میدیدم.
وقتی شیشه رو با تمام توان به داخل هل دادم باز
صدای نعره هاش بود که توی سالن خالی ویلا
می پیچید.
به نتیجه دلخواه که رسیدم مچ پاش رو گرفتم و گفتم:
- همین فردا میری هر جایی که میگم و دختره رو
طلاق میدی
بهنام بی حال ناله ریزی کرد و گفت:
- زر نزن بابا
تو خواب ببینه طلاقش بدم میکشمش ولی...
اجازه ندادم به ُکری خوندن ادامه بده و مچ پاش رو تو
یه حرکت سریع پیچوندم و صدای استخوان هاش
روحم رو جلا داد.
بهنام دندون روی هم فشار داد و رنگش به زردی
میزد.
من عاشق اون صحنه ها بودم.
دردی که به قربانی میدادم.

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/09 16:56

@textmoodyyy
پیج مارو فالو کنید

1403/07/09 22:55

#216
دلبر هات

تجاوز و شکستن استخوان هاشون سادیسمم و ارضا
میکرد.
دوباره لای پاهاش نشستم و شیشه رو به سرعت از
مق*عدش بیرون کشیدم.
بهنام که یکم نرم شده بود زیر لب نالید:
- ولم کن نامرد...
دیگه چی از جونم میخوای؟
شور*تم رو پایین کشیدم و در حالیکه خودم رو بهش
فشار میدادم گفتم:
- من؟...منکه چیزی نمیخوام
داریم با هم خوش میگذرونیم
تو هم شل کن
بهنام با چشمایی که قد نارنگی شده بود به پایین تنه ش
نگاه کرد و گفت:
- داری چه غلطی میکنی ؟ به جان مادرم میرم پیش پلیس و همه تون و لو میدم
خودم و با تمام توان داخلش فرو کردم و از داغی و
لیزی خون بیشتر تحر*یک شدم.
روش خیمه زدم و در حالیکه داخ*لش میکو*بیدم گفتم:
- برو اصلا به رئیس جمه*ور بگو
به تخم چپمی حروم*زاده
آدمایی مثل تو رو باید داد سگ گای*ید
بهنام دیگه جون تقلا کردن نداشت.
نا*له های دردناکش بعد از هر بار که داخلش رفت و
آمد میکردم ضعیف و بی حال بود و پلکاش از هم باز
نمیشد.
سرم رو نزدیک بردم و در حالیکه هر لحظه داغ تر
میشدم ازش پرسیدم:
- هنوز تصمیم نداری طلاقش بدی؟
- عمرا...دستم بهش برسه بدترش و سرش میارم
دختره...
اجازه ندادم به توهین ادامه بده.
چیزی که من از اون دختر شنیده بودم فقط پاکی و
نجابت بود نه چیزی که مرد زیرم ادعا می کرد.
آخرین بار به پروستا*تش ضربه زدم و خودم و بیرون
کشیدم.
کاند*وم که روی سالا*رم کشیدم خونی بود ولی دیدن
اون صحنه برای من یه چیز عادی بود.
بالای سرش وایسادم و دستی که بستم رو باز کردم و
بدون اینکه ازش سوال بپرسم پیچوندم و با شکستن
استخوان هاش داد زدم:
- فردا دختره رو طلاق میدی و الا تک تک استخونات
و میشکنم و پای زندانش میمونم
آخه زندان خونه دوممه
همین الانم با وثیقه آزادم
بازم صدای فریاد بود و بهنام که از درد شکستن
دستش مثل یه دختر بچه زار میزد و میون هق هق
کردنش گفت:
- باشه...باشه طلاق میدم
ولم کن دیگه...

#میکائیل
صدای نعره های پر از درد بهنام و نا*له های پر از
لذت ارش تمام ویلا رو پر کرده بود و فقط منتظر
بودم تا اون ماجرا تموم بشه و بتونم صنم رو یه دل
سیر بغل کنم.
بدون هیچ نگرانی و مانع قانونی ای.
فیلمی که از بهنام و خواهرش داشتم ضمانت سلامت
صنم و طلاقش از یه آدم روانی میشد .
میلاد روی صندلی لش کرد و گفت:
- مردک یجور اه میکشه منم دلم کو*ن خواست
بچه ها بگردید یه بچه خوشگل پیدا کنید
مردم از ش*ق درد


#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 13:46

#217
دلبر هات


پسرا با شوخی و خنده وقت میگذروندن اما من فقط
منتظر پایان فیلم بودم.
بالاخره به از چند ساعت ارش از ویلا بیرون اومد.
رم رو به طرفم گرفت و گفت:
- خدمت شما...
هر وقت و هر جا که خواستی میاد واسه طلاق
فقط لب تر کن
اونقدر ترسیده که دیگه بعید میدونم دردسری درست
کنه
دستم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم:
- دمت گرم داداش
هر جا از دستم کمکی برمیاد روم حساب کن
و بعد رو به میلاد گفتم یکم بهش برسید فردا بیاد بیمارستان
خودم بقیه شو ردیف میکنم
صبح زود وقتی پدر و مادر صنم رو بردم بیمارستان
حال شون از روزای قبل بهتر به نظر میرسید.
اما صنم آروم خوابیده بود.
انگار نه انگار اون همه آدم رو توی دردسر
انداخته.ارامشش رو دوست داشتم.
اتاق خصوصی که مخفیانه براش گرفته بودم بهمون
اجازه می داد توی اتاقش بمونیم و نگران بیرون
انداختن هم نباشیم.
با صدای پیامک گوشی لبخند نامحسوسی زدم.
چند لحظه بعد تقه ای به در خورد و آرش و بهنام و
مسئول دفترخونه وارد اتاق شدن.
_مادر بهنام که وارد اتاق شد با دست مشت شده به
آرش نگاه کردم.
اما اونم بی اطلاع بود.
ترسی که توی چشمای صنم میدیدم قلبم و آتیش میزد.
با دیدن پسرش جوری کولی بازی راه انداخته بود که
فقط خفه کردنش ارومم میکرد.
مادر صنم چادرش و جلو کشید و گفت:
- زنداداش اگه میخوای همش مثل کلاغ سیاه قار قار
کنی برو بیرون
بچم به خاطر پسر تو تا لب مرگ رفت
پس نذار چاک دهنم و باز کنم
اگه تا حالا احترام داری کردم واسه خاطر روح اون
خدا بیامرزه با اینکه بهنام وضعیت خوبی نداشت و دیگه نمیتونست
بهش آسیب برسونه اما صنم جوری ترسیده بود که
پرستار مجبور شد باز بهش آرام بخش تزریق کنه تا
بهش شوک وارد نشه.
دلم می خواست کنارش میرفتم.
دستش رو محکم میگرفتم و کنار گوشش میگفتم"
نترس من اینجام".
ولی به خاطر حضور پدر و مادرش امکان نداشت.
بهنام گشاد گشاد راه می رفت و سر و صورتش زخمی
و کبود بود.
دستش آتل بسته و پاش میلنگید.
آرش باهاش کاری کرده بود که وقتی وارد اتاق شد
جرات حرف زدن نداشت.
بابای صنم اخمی کرد و گفت:
- اینجا چه خبره بهنام؟
باز واسه چی پیدات شده؟
چه بلایی سر خودت اوردی ؟
تا مادر بهنام خواست حرفی بزنه جلوش رو گرفت و
گفت:
- هیچی عمو با موتور تصادف کردم
الانم اومدم برای طلاق
مهرشم کامل میدم خودم فهمیدم چه اشتباهی کردم
باز این مادرش بود که نتونست جلوی زبونش رو
بگیره

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/10 13:46

#218
دلبر هات


مگه من مرده باشم مهرش و بدی
کم خون به جیگرمون نکرده...
اینبار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
چادرش رو گرفتم و همون طورکه به طرف در هلش
میدادم و سعی می کردم مودب باشم گفتم:
- تشریف ببرید بیرون...اینجا جای شما نیست
قبل از اینکه حرفی بزنه از اتاق انداختمش بیرون.
و بعد با اشاره من آرش از محضر دار خواست
خطبه طلاق رو بخونه.
صنم دفتر رو امضا کرد و با صدای بغض آلود و
خش داری که منو به جنون میرسوند رو به بهنام
گفت:
- هی...هیچ وقت نمی بخشمت
چند لحظه بعد صنم و بهنام به طور توافقی طلاق
گرفتن و 14 سکه مهریه ش رو نقدی پرداخت کرد
نقش بازی کردن در مقابل پدر و مادرش کار سختی
بود.
اینکه فامیل هم مدام برای دیدنش میومدن و اتاقش پر
و خالی میشد مجبور میشدم ازش دور باشم هم عذابم
میداد.
میخواستم برم و محکم بغلش کنم،میخواستم تکلیف
خودم و قلبم رو بدونم هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره تونستم صنم و
تنها گیر بیارم.
فامیل و پدر و مادرش که رفتن
وارد اتاق شدم.
صنم بازم خوابیده بود.انگار سالها چشم روی هم
نذاشته و حالا داشت تلافی میکرد.
قفسه سینه ش به آرومی بالا و پایین میرفت و عطرش
واسه تنفس هوا رو پر کرده بود.
حتی بوی بد بیمارستان هم نمیتونست عطرش رو
خنثی کنه.
در رو که قفل کردم بی صدا جلو رفتم.
دلم دخترک روی تخت رو می خواست.
هوای بوسیدنش، فشار دادن تن ظریفش توی بغلم
داشت بی تابم میکرد.
کنار تخت که رسیدم حفاظ رو پایین کشیدم
می خواستم کنارش دراز بکشم که بالاخره بیدار شد.
هنوز ماسک اکسیژن روی صورتش بود و کبودی
های صورتش و باند پیچی سرش هم نمیتونست
خوشگلیش رو کم کنه.
یکم خودش رو کنار کشید و بالاخره تونستم دراز
بکشم.
دستم رو زیر تنش انداختم و صنم با کمال میل بین
بازوهام خزید و سرش رو روی سینه م گذاشت.
دستام رو محکم دور تنش پیچیدم و روی موهاش رو
می بوسیدم که یکم سرش رو بالا گرفت و خیره تو
چشمام ، خش دار و بی حال لب زد:
- کار تو بود؟
چشمام و با بدجنسی به لباش دوختم و در حالیکه دلم
می خواست دوباره بهنام رو به خاطر تک تک کبودی
ها و شکستگی هاش زیر مشت و لگد بگیرم گفتم:
- ولی خوشگل شدیا...
لبخندی زد و با حفظ همون لبخند روی لبش با
خونسردی گفت:
- بهنام و میگم
بگو که کار تو بود!

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/10 13:47

#219
دلبر هات


بینیم رو توی موهاش فرو کردم و همون طورکه
عطرش رو عمیق نفس می کشیدم دوباره گفتم:
بوی خوبم که میدی...
صنم هنوز پر از سوال بود.
اما با شیطنت نگاه خیره اش رو پهن کرد توی چشمام
و گفت:
فکر کنم عاشقم شدی، نه؟
صدای کوبیدن قلبش رو از نزدیک می شنیدم و
انگار توی دهنش می کوبید.
چونه ش رو با انگشتام گرفتم و مجبورش کردم سرش
رو بالا بگیره و مستقیم توی چشمام نگاه کنه:
اسمت و میذارم دلبر...
یعنی بدجور دلمو بردی دلبره هات من
لرزیدن چونه ش رو دیدم و لباش به آرومی از هم باز
شد:
- من به این فکر می کنم که دلبر تو بودن واسم
غنیمته چون می تونم همین حالا براش بمیرم
تن ظریفش رو که اون روزا بدجور لاغر تر شده
بود بالاتر کشیدم و موهای لختش رو پشت گوشش
فرستادم:
_دلبر باید بدونه که هواخواهش آدِم بد پیله ای
نمی تونه ببینه دلبرش از آدمای دیگه هم دل می بره
اینبار نوک بینیش رو بوسیدم و ادامه دادم:
_دلبر میکائیل باید بدونه مال من بودن سخته
سر انگشت شصتم لب هاش رو لمس کردن و تموم
تنش تب می کنه از این لمس کردن های یهویی و
احساسیم.
شصتم رو از این سر تا اون سر لبش کشیدم و نگاه
خیره م رو روی چشماش دوختم و با تن صدای
آرومتری ضربه نهایی رو زدم:
به محض اینکه مرخص شی میام خاستگاریت


_روبروی پدرش نشسته بودم و نمیدونستم دقیقا از کجا
باید شروع کنم.
عرق از تیره کمرم شره میکرد و نمیتونستم راحت
بشینم.
مادرش چایی تعارف کرد و گفت:
- گل و شیرینی برای چی؟
ما خیلی به شما زحمت دادیم ایشالا بتونیم جبران کنیم
چقدر این لحظه ها سخت بود.
وقتی برای خاستگاری متینا رفته بودم هیچ چیز
اینجوری پیش نرفت.
خواستگاری اون شب فرمالیته بود ولی برای صنم
فرق داشت.
زیر نگاه خیره پدرش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- راستش...نمیدونم حرفم تو این شرایط درسته یا نه
اصلا شما چه برخوردی میکنید ؟
ولی واقعیتش من اومدم که اگه...یعنی... خب چجوری بگم...
اگه اجازه بدید چند روز دیگه با پدرم خدمت برسیم
برای خاستگاری از صنم خانوم
باباش تسبیحش رو محکم توی مشتش گرفت اما با
لحن آرومی گفت:
- با شناختی که ازت پیدا کردم پسر خیلی خوبی هستی
و خیلی به ما کمک کردی
جون دخترم و مدیونتم
اما...
- ببخشید وسط حرف تون میپرم
ولی لطفا بهم فرصت بدید
میدونم هنوز مهر طلاقش خشک نشده
ولی برای من مهم خودش و شما هستید
- صبر کن پسر جان ...بذار حرفم و بزنم
- ببخشید...بفرمایید



#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 13:48

#221
دلبر هات


صنم خودش رو از بین بازوهام عقب کشید و در
حالیکه جدی به نظر میرسید موهاش رو زیر شال
فرستاد و گفت:
- مسخره بازی نیست
- پس این حرفا چه معنی میده؟
شاید چون فکر کردی دوستت دارم داری تاقچه بالا
میذاری؟
عصبی شده بودم و تا جواب درستی ازش نمیگرفتم
آروم نمی شدم.
آدمی هم نبودم که جواب نه بشنوم.
صنم هم متقابل اخم پررنگی کرد و گفت:
- ببین...هنوز منو نشناختی!
هنوز نفهمیدی اهل ناز کردن و یا به قول خودت تاقچه
بالا نیستم
نیشخندی زدم و با حرصی که تو حرفام کامل
مشخص بود بهش تشر زدم:
- نه عزیزم تا جواب قانع کننده ای ندی فکر میکنم داری انتقام روزای قبل و میگیری من آدمی نیستم که بذارم...
- ادامه نده میکائیل نذار حرمت بین مون از بین بره
- حضرت علیه چجوری می پسندن بفرماین همونجوری حرف بزنم؟ بجای طفره رفتن برو سر اصل مطلب
صنم نفسش رو بیرون فرستاد و با قیافه حق به جانبی
گفت:
- من عروسک تو نیستم که هر وقت خسته شدی یا تنهایی یا حوصله ت سر رفته یا هوس کردی و دنبال یه زن بودی بیای سراغم من با زنای دورت فرق دارم اگه منو میخوای باید به دستم بیاری

صنم:

حرفام رو رک و صادقانه زده بودم و میکائیل رفته
بود و یه هفته ای میشد که دیگه هیچ خبری ازش
نداشتم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه یا حرفی بزنه از اتاق بیرون
زده و بعد از خداحافظی با پدر و مادرم برگشته بود
تهران.
بعد از اون درس بزرگی که گرفته بودم همون شب
تمام ماجرا رو با یکم دستکاری کردن تعریف کردم تا
بدونن میکائیل پسر بدی نیست اما باید واقعیت رو
می دونستن تا اگر آینده ای با اون مرد داشتم مانع
نباشن.
هر چند رفتن میکائیل فقط یه دلیل منطقی داشت.
از حرفام ناراحت شد و تصمیم گرفت ترکم کنه.
حتما پیش خودش می گفت خیلی بهم رو داده و دیگه
سراغم نمیومد.
شایدم از اینکه منو از دست بهنام نجات داده بود
احساس پشیمونی میکرد.
نمیخواستم به اونجا برسیم اما هنوز نمیتونستم بهش
اعتماد کنم.
اگه یروزی ازم سیر میشد و ولم میکرد چی؟
تو اون چند ماه اخلاقش دستم اومده بود.
میدونستم چقدر با غیرته اما اهل عشق و عاشقی نبود.
در حالیکه فکرم بدجور درگیر انتقالی و میکائیل و
اینده م بود لبه بالکن نشستم و مامان همون طورکه
داشت چایی می ریخت گفت:
- بابات هفته بعد باهات میاد تهران کارای انتقالیت و
انجام بده
تا اون موقع خودتم بهتر میشی اینجا باشی خیال مون راحت تره
دیگه نمی ذارم ازم دور شی

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_سکسی

1403/07/10 13:49

#222
دلبر هات



استکان چایی رو ازش گرفتم و سری به علامت باشه
تکون دادم.
نگاهم روی دونه چایی شناور توی استکان قفل بود
که سجاد با عجله وارد حیاط شد و گفت:
- آبجی...آبجی...دوستت اومده
چایی رو روی زمین گذاشتم و با تعجب به سجادی که
نفس نفس میزد و مامان نگاه کردم که گفت: شاید شبنمه ...چند روز پیش می گفت بیاد حالت و
بپرسه
سجاد با ذوق خاصی گفت:
- نه...آبجی ماشینش لامبورگینیه
اینقدر خفنه
همه بچه های کوچه جمع شدن دورش
در حالیکه هنوز نمیتونستم درست راه برم بلند شدم و
به کمک عصا به طرف در رفتم.
من دوستی با این مشخصات نداشتم.
سرم رو که داخل کوچه بردم ونوس با ذوق خاصی
جیغ کشید و به طرفم اومد:
- دختره خرابو ببین ...
نمیخوای یه زنگ بهم بزنی ؟
دلم واست تنگ شده بود خودم پاشدم اومدم
محکم بغلش کردم و گفتم:
- تو اینجا چکار میکنی؟
- اومدم بهت سر بزنم دیگه تو که معرفت نداری
- اتفاقا واسه هفته بعد می خواستم بیام تهران
بهت زنگ میزدم بیای واسه آخرین بار ببینمت
دارم انتقالی میگیرم
اخمی کرد و گفت:
- باشه حالا در موردش حرف می زنیم
و بعد سرش رو داخل حیاط برد و رو به مامانم گفت:
- خاله؟ مهمون نمیخوای؟
مامان از جاش بلند شد و در جوابش گفت:
- صنم...مامان...دوستت و دعوت کن بیاد تو
ونوس بی توجه بهم منو کنار زد و همون طورکه
ساک کوچیکش رو برمی داشت رو به سجاد گفت:
- اگه مواظب باشی بچه ها رو ماشین خط نندازن
غروب با این آبجی کپکت میریم دور دور
حدس اینکه ونوس آدرسم رو از طریق میکائیل پیدا
کرده و تا اونجا اومده بود کار سختی به نظر
نمیرسید.
ولی نمیدونستم برای چی اومده.
دلتنگی و قصه هایی که از هم دانشگاهی بودنمون
تعریف میکرد شاید پدر و مادرم رو گول میزد ولی
من رو نه.
چون خوب میدونستم شغلش چیه!
بعد از اینکه یه خاطره عجیب و غریب رو که اصلا
اتفاق نیفتاده بود رو برای بابام تعریف کرد خندید و
گفت :
- عمو جون...نمیدونی که
یه دانشگاهه و یه مجتهدی
استادا چپ میرن میگن مجتهدی و میکوبنش تو سر ما
راست میرن میگن مجتهدی و میکوبنش تو سر ما
بیچاره ها
همه بهش حسودی میکنن
نفسی گرفتم و با حرص گفتم:
- دارم انتقالی میگیرم دیگه
از شرم خلاص میشید منو نکوبن تو سر شما
ونوس اخمی کرد و با تعجب پرسید:
- وا!... واسه چی مثلا بخوای از بهترین دانشگاه ایران
انتقالی بگیری؟
- نمیتونم دیگه خوابگاه بمونم
- خوب خوابگاه نمون... بیا خونه ما این حماقته ...خودتم خوب میدونی

#رمان#رمان_صحنه_دار
#رمان_سکسی

1403/07/10 13:49

#223


بابام دونه های تسبیح رو روی هم انداخت و گفت:
- نه دخترم نمیشه...بیاد شهر خودمون خیال منو
مادرش راحت تره

ونوس که دست بردار نبود روی زانو به طرف بابا
رفت و جلوش که نشست با لحنی که زیادی مظلومانه
بود گفت:
- تو رو خدا عمو جون...بذارید بیاد خونه ما
خودم حواسم بهش هست
من تک دخترم
داداشم ندارم
بابامم شغلش جوریه که ماهی یبار میاد خونه
تو رو خدا
جون ونوس
مرگ ونوس اجازه بدید
خودم مواظبشم...شما هم بیاید خونه مون و ببینید
فقط حیفه ...بهترین دانشگاه رو ول کنه بیاد اینجا

ونوس یه تنه تونسته بود جو خونه ما رو از غم و
افسردگی عوض کنه.
ماجرای بهنام ضربه بزرگی بهمون زد.
مخصوصا به من.
ترسی که توی جونم افتاده از تنم بیرون نمی رفت.
ولی ونوس با انرژی زیادش همه چیز و تغییر داد.
جوری با مامانم رفیق شده بود که با هم پچ پچ میکردن
و اگه وارد بحث شون میشدم ساکت میشدن تا من
نفهمم در مورد چی حرف میزنن.
مامان و بابا رو با خودش برده بود خونه شون رو
نشون بده تا مطمئن بشن جام خوبه و دیگه نگران
نباشن.
کارایی که میکرد رو هیچ وقت نمیتونستم جبران کنم
کل تابستون مسیرش بین تهران و روستای ما خلاصه
میشد، میرفت و چند روز دیگه برمیگشت.
انگار کار و زندگی نداشت.
با مامانم میرفت باغ و وقتی برمی گشتن مامانم اصلا
خسته نبود.
حتی با سجاد فوتبال بازی میکرد و براش ُکری
میخوند.
تابستون اون سال خانواده ما حس و حال جدیدی رو با
اون دختر تجربه کرد و وقتی پاییز شد پدر و مادرم با
خیال راحت منو بهش سپردن تا بازم تهران درس
بخونم.
مامانم با لبخند ساکم رو توی ماشینش گذاشت و بابا
حتی یبارم سفارش نکرد تا مواظب خودم و رفتارم
باشم.
فقط دعا میکردم هیچ وقت نفهمن ونوس از طرف
میکائیل اومده.
هر چند خودش اصرار داشت که حتی یبارم اون و
ندیده و باهاش حرف هم نزده. ونوس می گفت و من باور نداشتم.
فقط ازشون ممنون بودم که تونستن پدر و مادرم رو با
این روش راضی کنن تا بتونم دوباره تهران درس
بخونم.
هر چند میکائیل به کمک ونوس هم دیگه نمیتونست
بهم نزدیک بشه.
من صنم سابق نبودم.

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_سکسی

1403/07/10 13:50

#224
دلبر هات


اتاقی که ونوس بهم داده بود چند تا اتاق با مال خودش
فاصله داشت اما اکثر شبا میومد و توی تخت من
میخوابید.
به قول خودش می گفت اونقدر اون سال ها تنهایی
کشیده که حالا نمیتونه ادامه بده.
دلش یه هم صحبت،یه خواهر می خواست.
گاهی دلم براش میسوخت.
پدرش ثروتمند بود ولی ونوس احساس خوشبختی
نمیکرد.
چون مادرش وقتی بچه بود طلاق گرفت و اون و
سپرد به پدرش.
باباش هم فقط چند روز در سال میومد خونه و همیشه
توی سفر های کاری توی کشور های دیگه به سر
می برد.
نه خواهری داشت،نه برادری.
نه حتی فامیلی که باهاش وقت بگذرونه.
حالا بهتر درک میکردم چرا همه تابستون خونه ما
موند و خانواده م رو بیشتر از خودم دوست داشت.ونوس تنها بود.
چند روز دیگه دانشگاه شروع میشد و برمیگشتیم به
زندگی عادی ولی دروغ چرا تمام اون روزا منتظر
بودم میکائیل بیاد و با زورگویی منو با خودش ببره.
دلم براش تنگ شده و ازش دلخور بودم با اینکه خودم
جواب منفی داده بودم
اما نه از اون نامرد خبری بود نه حتی ونوس در
موردش حرفی میزد.
حتی وقتی یه مهمونی کوچیک و خودمونی با دوستای
مشترک شون گرفت هم از میکائیل خبری نشد.
بچه ها میگفتن و میخندیدن و بازی میکردن
میلاد هم گاهی سر به سرم میذاشت و عصبیم میکرد
مخصوصا وقتی جرات و حقیقت بازی میکردن.
یاد روز اولی میفتادم که میکائیل رو دیدم.


با صدای استاد نگاهم و از برگای زرد توی حیاط
گرفتم و بی حوصله بهش خیره شدم:
- به گمونم مجتهدی عاشق شده
صدای خنده بچه ها که بلند شد اخم هام درهم رفت.
استاد همون طورکه برگه های امتحانی رو دسته
میکرد به طرفم اومد و با لحن شوخی گفت:
- خب،بالاخره حواس خانوم جمع شد
و بعد برگه رو جلوم گذاشت و با تاکید گفت:
- فقط ازت 20 میخوام
نه حتی 19و 75 صدم
مفهومه؟
نفسم رو توی سینه حبس کردم و زیر لب گفتم:
- بله استاد
وقتی شروع کردم به نوشتن بازم حواسم پی دلتنگیام
بود.
پارسال فقط فکر و ذکرم درس بود و تمام استادا از
دستم کلافه میشدن از بس سوال میپرسیدم اما امسال
فکر میکردم سال قبل چه زندگی کسل کننده ای داشتم.
یک ماه از شروع کلاسا میگذشت و هنوز ازش
خبری نبود،به گمونم دیگه منو نمیخواست.
آدمی به کله شقی میکاییل نمیتونست جواب منفی رو
قبول کنه.
اونم آدمی که با بهنام کاری کرد که توافقی و توی
بیمارستان طلاقم رو بده.
حتی مهریه م رو تمام و کمال داد.
یاد اون روز توی بیمارستان که میافتادم بغض
میکردم.

#رمان_سکسی
#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

1403/07/10 13:51

#225
دلبر هات



جوری بهم گفت دلبر که برای هزارمین بار عاشقش
شدم ولی فقط با یه جواب منفی دلبر و بوسید و گذاشت
روی تاقچه تا خاک بخوره.امتحان که تموم شد اطلاع دادن که استاد کلاس بعدی
نمیاد.
منم از خدا خواسته کلاس اخر رو پیچوندم و برگشتم
خونه.
این روزا اصلا حوصله درس و دانشگاه رو نداشتم.
شاید به خاطر پاییز بود و الا اون همه دلتنگی اصلا
طبیعی به نظر نمی رسید.
وارد خونه که شدم کوله م رو در آوردم و به طرف
پله ها راه افتادم اما برای یه لحظه صدای میکائیل از
توی سالن توجهم رو جلب کرد.
باورم نمیشد اینجاست ،شبیه آدمایی که شوک بهشون
وارد شده با قدمای بلند وارد سالن شدم اما فقط ونوس
رو دیدم که روبروی تلوزیون نشسته و فیلم میبینه.
به اطراف چشم چرخوندم و در حالیکه کنارش
می نشستم گفتم:
- سلام ،مهمون داشتی؟
ونوس با تاخیر نگاه از تلوزیون گرفت و گفت:
- سلام،چه زود اومدی؟
نه ...مهمونم کجا بود!
نمیدونم چرا حرفش و باور نداشتم و هنوز نگاهم توی
سالن میچرخید وقتی که گفتم:
- آخه صدا شنیدم گفتم حتما کسی اینجاست
ونوس از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد:
- حتما صدای تلوزیون بود
اشتباه شنیدی
من برم یکم بخوابم خیلی خسته م
نمیدونستم ونوس دستپاچه به نظر میرسید وقتی که به
طرف پله ها می رفت یا من اونجوری احساس
می کردم اما بی خیال کنجکاوی بیشتر شدم و کوله م
رو برداشتم اما نگاهم روی میز و 2 تا فنجون قهوه
افتاد.
دیگه شک نداشتم که صدای میکائیل رو شنیده بودم.
قلبم اینو می گفت. مگه میشد عطرش رو نشناسم.
هوای ریه هام پر شده بود از عطر تلخ و مردونه ش.
ونوس هم داشت پنهون کاری میکرد،ولی کجا رفته
بود به اون سرعت؟
همون طورکه به طرف پرده ها میرفتم گفتم:
- ولی دو تا فنجون قهوه رو میزه
ونوس با چشمای گشاد به طرفم چرخید و جواب داد:
- ببخشید خانوم مارپل شهره اومده بود چند ساعت پیش
با حرفش دستم روی پرده خشک شد.
من چرا اونقدر *** بودم که فکر میکردم میکائیل
میاد خونه ونوس وقتی من اینجام؟
اونم بعد از گذشت 4 ماه.
نفسی گرفتم و برای اینکه کم نیارم پرده رو کشیدم تا
حرکتم طبیعی جلوه کنه و بعد به طرف پله ها رفتم.
دیگه حرفی باهاش نزدم.
اونم چیزی نگفت. هر دو توی سکوت وهم آوری وارد اتاق هامون شدیم
و چند دقیقه بعد رفتم توی تخت.
باید می خوابیدم تا فراموشش کنم اما یه چیزی وادارم
کرد برم اینستا و وارد پیجش شدم.

#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_سکسی #هات

1403/07/10 13:51

#226
دلبر هات


آخرین عکسش رو باز کردم و سرانگشتم لبای تخسش
رو لمس کرد.
زیر لب زمزمه کردم:
- خیلی بی معرفتی
ازت متنفرم،متنفر
با سر و صدایی که از طبقه پایین می اومد چشمام روباز و به اطراف نگاه کردم.
زمان و مکان رو از دست داده بودم و نمیدونستم شبه یا صبح زوده.
چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره فهمیدم چه ساعتی از
روزه.خمیازه ای کشیدم و به سختی از تخت پایین
رفتم.
لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
صدای جیغ جیغ ونوس کل خونه رو برداشته بود.
از پله ها پایین رفتم و دیدمش که وسط سالن وایساده و
سر خدمه غر میزنه.
همونجا روی پله نشستم و گفتم:
- چه خبرته کل خونه رو گذاشتی رو سرت
با حرص دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- دوستم از آمریکا برگشته واسش مهمونی گرفتم کلی
مهمون دعوت کردم
بعد این تنبلا کار نمیکنن بخدا پیر شدم
پوستم چروک شد از دست شون
دستش رو گرفتم و به طرف پله ها هلش دادم و گفتم:
- برو استراحت کن من کارا رو روبراه میکنم
- نمیشه ...کلی کار دارم
فردا باید بریم خرید واست لباس بخریم
- لباس واسه چی؟
- میخوای با همین تیشرت و شلوار بیای مهمونی؟
- ونوس من...
- بخدا حرف بزنی شیرم و حلالت نمیکنم
حرصم نده فقط بگو چشم
ونوس اونقدر غر زد و دعوا کرد و زور گفت تا
بالاخره مجبور شدم برای مهمونی لباس بخرم.
من دوستاش رو نمیشناختم.
اصلا اهل مهمونی و پارتی نبودم.
نمیدونستم باید چکار کنم ،احساس راحتی نمیکردم.
اما ونوس کوتاه نمیومد.
شایدم رفتن به مهمونی اونقدرا هم بد نمیشد.
یکم سرگرمی واسه عوض کردن حال و هوام خوب
بود.
جلوی آیینه برای آخرین بار به خودم نگاه کردم.
پیراهن آبی و موهایی کوتاه که باز روی شونه هام ریخته
بود با آرایشم میومد.
بقول ونوس جیگری شده بودم واسه خودم.
صدای موسیقی که بلند شد از اتاق بیرون زدم.
صدای همهمه و موسیقی از توی سالن میومد و من
استرس داشتم از دیدن آدمایی که نمیشناسم. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کمرنگی وارد سالن شدم.
ونوس با اون لباس عروسکی صورتی توی جمع
می درخشید.
خوشگل و جذاب بود و قلب مهربونی داشت.
بدون اینکه با کسی حرفی بزنم یه گوشه دنج و انتخاب
کردم و نشستم.
هیچ کدوم از اون آدما رو نمیشناختم ولی چشمام دنبال
یه آدم آشنا می گشت.
آدمی که توی لیست مهمونای ونوس اسمش و ندیده
بودم و می گفت دعوت نشده.
یه لحظه بین جمعیت مردی رو دیدم که زیادی شبیه
میکائیل بود

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/10 22:45

#227
دلبر هات

اما خیلی زود توی جمعیت گمش کردم.
در حالیکه دنبالش میگشتم جلو رفتم و دیدمش که با
ونوس حرف میزنه.
مطمئن بودم خودشه.
دلم براش پر میزد.
هنوز چند قدم مونده بهش ونوس لبخندی زد و رو بهم
گفت:
- بیا جلو عزیزم
میخوام دوستم مانی رو بهت معرفی کنم
مرد به طرفم چرخید و با دیدن چهره ش انگار بادم
خوابید.
اشتباه میکردم ،اصلا میکائیل نبود.
مرد دستش رو به طرفم دراز کرد و گفتم:
- چه لیدی زیبایی
از آشنایی تون خوشبختم
به ناچار باهاش دست دادم و لبخند کمرنگی زدم:
- منم همین طور، فعلا با اجازه تون
به ونوس و مانی فرصت ندادم و به طرف میز خودم
راه افتادم اما اینبار شک نداشتم میکائیل رو دیدم که از
پله ها بالا میرفت.
انگار تو هزار تو گیر کردم و هر طرف که
میچرخیدم میکائیل رو میدیدم.
کلافه نفسی گرفتم و در حالیکه سرک میکشیدم تا
بتونم چهره ش رو ببینم پله ها رو بالا رفتم اما اون
زودتر از من به طبقه بالا رسید و وارد راهرو شد.
برای اینکه بفهمم خودشه یا نه تند تر بالا رفتم و با
عجله وارد راهرو شدم اما با دیدن همون مرد که
دختری رو میبوسید ناامید تر از چند دقیقه قبل به
طرف اتاقم راه افتادم
از دست خودم و دلتنگی هام عصبی بودم.
میکائیل حتی منو یادش نمیومد ولی من هر لحظه ،هر
ثانیه برای دیدنش بال بال میزدم.
امیدوار بودم توی مهمونی ببینمش ولی اشتباه میکردم.
با تصمیمی که گرفتم روبروی آیینه وایسادم و رژ لب
قرمزم رو به لب هام مالیدم،دیگه هیچی برام مهم نبود.
نه خودم ،نه میکائیل.
فقط میخواستم امشب رو مست کنم و برقصم.
اما نمیدونم سایه سیاهی که توی تاریکی اتاق میدیدم از
کجا پیداش شد. لعنتی مثل روح توی اتاق میچرخید و نمیدونم کی
پشت سرم وایساد.
نگاهم میخ چشم های خوش رنگش بود.
انگار اولین بار میدیدمش.
دستمالی از روی میز برداشت و با خشونت لب های
سرخم رو پاک کرد و زیر گوشم غرید:
- مگه من مرده باشم تو با رژ قرمز بری مهمونی
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و لب زدم:
تو.. تو کی اومدی؟
سرش رو توی موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید:
- چطور،دلت واسم تنگ شده بود؟
وقتی دستاش دور شکمم پیچید و منو محکم تر به
خودش چسبوند شبیه ماهی بودم که دوباره به دریا
برگشته.
آروم بودم و خودم و سپردم بهش.
از عطر تنش نخورده مست شدم.
دستش به طرف پهلوم رفت و زیپ لباسم و پایین
کشید، انگار خودش اونو و دوخته که لباس رو از َبربود.

#رمان_صحنه_دار#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 22:47

دلبر هات

#228

بی حرف دستش زیر لباس لغزید و به سینه هام چنگ
زد:
- بذار ببینم چقدر دلت واسم تنگ شده!
لبم رو گزیدم و لعنت به من که حتی تنم شورش کرده
بود.
با خیانتش شرمنده میشدم اما زبونم هنوز کار خودش
رو میکرد. با اخم از توی آیینه بهش نگاه کردم و گفتم:
- دلم واسه چی باید؟ ...اه به من دست نزن
صدای نیشخندش توی گوشم پیچید و دستش خشن و
وحشیانه به سینه م چنگ زد:
- من هر وقت بخوام به اموالم دست میزنم
دست دیگه ش بالا اومد و فکم رو بین انگشتاش گرفت
و وادارم کرد بهش نگاه کنم.
تو تاریکی چشماش برق میزد اما هنوز اون صورت
تخس و بی حس رو داشت.
حالا میفهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده.
گونه م رو بین دندوناش گرفت و دو تا انگشت اولش
رو با فشار توی دهنم فرو کرد و خیره به چشمام
گفت:
- دهنت که واسم آماده ست
ببین چجوری انگشتام و س*اک میزنه
از خجالت چشم بستم،نمیتونستم جلوی زبونم رو بگیرم
که دور انگشتاش نپیچه.
سینه های لختم زیر اون لباس آبی هم برانگیخته و
سفت بود.
میکائیل نیپلم رو بین انگشتاش فشار داد و کنار گوشم
زمزمه کرد:
- اینا هم آماده ن
حالا بذار ببینم اون پایین چه خبره
وقتی دستش به طرف پایین لغزید و از شکمم رد شد با
اینکه دهنم پر بود با اعتراض گفتم:
- نکن...بذار برم
اما کلمات نامفهوم مثل ناله شنیده می شد و ابروم و
میبرد.
انگشتاش رو از روی شورت به اندامم فشار داد و
گفت:
- این همه رطوبت چی میگه؟
تنها کاری که تونستم کنم این بود که دست بی حسم
روی دستش گذاشتم تا مانعش بشم اما اون مثل همیشه
دیکتاتور گونه رفتار میکرد.
بی توجه بهم دستش توی لباس زیرم رفت و انگشت
وسطش رو بین دو لبه پف کرده و حساسم فرو کرد.
اندام برانگیخته م رو لمس کرد و پوزخند صدا داری
زد:
- معلومه دلت واسم خیلی تنگ شده
اینجا آبشار راه افتاده و بعد به اندامم چنگ زد و ادامه داد:
- ولی تنبیهت تازه شروع شده
به اندازه 4 ماه باید بدنت تاوان پس بده
با تمام حال بدم بهش نگاه کردم،تک تک حرفاش تنم و
میلرزوند و هیجانم رو بالا می برد.
دلم می خواست بدونم قراره چی بشه اونم تو لحظه ای
که حس میکردم خودش بیشتر از من تحریک شده و
برجستگی مردونگیش رو روی تنم حس میکردم.
بعد از چند ثانیه دستاش رو عقب کشید و پیراهنم رو
از تنم در آورد.
انگار از قبل آماده بود که از کنار میز آرایش ساک
کوچیکی برداشت و از توش لباس در آورد.
هودی گشادی که حس میکردم مال خودش هست رو
با یه شلوار مام استایل تنم کرد.

#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 22:47

دلبر هات
#229
بعد جلوی پاهام نشست و کفش سفیدی رو به راحتی
پام کرد و بلند شد.
توی سکوت کلاه هودی رو روی موهام انداخت و
ساک رو از روی میز برداشت. به بازوم چنگ زد و گفت:
- راه بیفت...برمیگردیم خونه خودمون
در حالیکه منو دنبال خودش می کشید از اتاق بیرون
رفتم و حس میکردم پاهام دیگه مال خودم نیست.
بلکه مطیع مرد اخمو و با جذبه روبروم شده و از من فرمان نمیگرفت.
ونوس با دیدن من و میکائیل خودش رو بهمون رسوند
و محکم بغلم کرد:
- اگه اذیتت کرد فقط یه زنگ بزن
خودم میام حالش و میگیرم
میکائیل از گردنش گرفت و ونوس و به عقب هل داد:
- یکی باید خودت و از دست مانی نجات بده وزه خانوم
با تعجب بهشون نگاه میکردم که مانی از پشت ونوس
و بغل کرد و گفت:
- مخصوصا اینکه امشب دختر خوبی نبوده
گونه های گل انداخته ونوس نشون میداد یه خبرایی
بینشون هست و من تو اون چهار ماه چیزی نفهمیدم.
دلم می خواست دستش رو بگیرم ببرم یه گوشه و سیر
تا پیاز ماجرا رو از زیر زبونش بیرون بکشم اما
میکائیل به پهلوم چنگ زد و منو به خودش چسبوند:
- خب دیگه، ما بریم
بعد از خداحافظی کوتاهی از خونه ونوس بیرون زدیم
در حالیکه دستش هنوز دور کمرم بود و یه لحظه هم
ازم جدا نمیشد. اون همه نزدیکی ضربان قلبم رو بالا می برد،از اینکه
راحت میتونم عطرش و نفس بکشم روحم آروم می گرفت.
سوار ماشین شدیم و راه که افتادیم میکائیل حرفی
نمیزد و منم به خیابون نگاه میکردم،دلم می خواست
بدونم قراره چی بشه.
اینو میتونستم حس کنم که هیچی قرار نیست اونقدر
آروم بمونه و همین هیجان زده م میکرد و گردش
خونم بالا میرفت.
خیلی زودتر از اونچیزی که فکر میکردم به خونه
رسیدیم و وقتی ماشین رو پارک کرد گفت:
- پیاده شو
_ هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که خودش در رو باز
کرد و جوری به موهام چنگ زد و من و به خودش
چسبوند که نفسم توی سینه حبس شد.
بی طاقت منو کشید توی بغلش و لبام اسیر شد.
این میکائیل با همیشه فرق داشت،یه دستش دور کمرم
حلقه و وحشیانه به باسن بیچاره م چنگ زد.
و دست دیگه ش همچنان موهام رو توی چنگش
داشت و لبام رو میبوسید.
انگار تو یه سیاه چاله گیر کرده بودیم.
دلتنگ و وحشی و بی طاقت افتاده بودیم به جون هم.
همون طورکه منو میبوسید به طرف خونه رفتیم.
بالای پله ها با آرنج در رو باز کرد و داخل که شدیم
باسنم و چنگ زد و بالاخره از لبام دل کند.
خیره به چشمام و در حالیکه اسپنک محکمی به باسنم میزد گفت

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 22:50

دلبر هات
#230
خودت بگو چجوری تنبیهت کنم که این چهار ماه
جبران شه؟
منم قول میدم بهت آسون بگیرم!
نفس نفس زنان به لباش خیره شدم و گفتم:
- هر جور که بلدی،هر چی که میتونی سخت تر تنبیهم
کن
باید یادم بمونه که بدون تو نمیتونم نفس بکشم
برای اولین بار حرفی رو زد که حک شد توی مغزم
و بغضی به بزرگی یه پرتقال نشست توی گلوم:
- دوستت دارم لعنتی!
شیرین بود،چسبید کنج قلبم و کلی پروانه رنگی توی
وجودم پرواز کرد.
و بعد عمیق ترین و طولانی ترین بوسه رو همونجا
جلوی در بهم هدیه داد.
حین بوسیدن به پهلوهام چنگ زد و وقتی رفتم توی
بغلش برای اینکه نیفتم پاهام رو دور کمر و دستام رو
دور گردنش حلقه کردم.
به اتاق رسیده بودیم و عجولانه داشتیم لباسامون رو از
تن هم در می آوردیم.
من وسواسی هم دیگه برام مهم نبود لباسا بی نظم و
نامرتب روی زمین افتادن.
میکائیل هنوز شلوارش تنش بود و جلوی چشمای
حریصم که اندامش رو وجب میزد کمربندش رو در
آورد و کنار گوشم گفت:
- امشبو هیچ وقت فراموش نمیکنی عزیزم
"عزیزم" تهش بدجور بوی تهدید میداد طوری که مو
به تنم سیخ شد. بی توجه به چشمای گشاد شده م به موهام چنگ زد و
منو روی تخت انداخت.
در حالیکه بالش رو زیر شکمم میذاشت با لحن
مرموزی گفت:
- واست یه برنامه ویژه دارم
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- میخوای چکار کنی؟
سرشونه م رو بوسید و از بالای تشک دستبندی که به
تاج وصل شده بود رو بیرون آورد و گفت:
- یه بازی کوچولو واسه یه *** یاغی که فکر
کرد میکائیل مثل بقیه نرای دورشه
امشب جوری ادب میکنمت که بفهمی وقتی میکائیل
میخوادت یعنی چی؟
حرفاش بوی خطر میداد اما نمیدونم چرا ته دلم و گرم
میکرد.
میکائیل منو می خواست و به روش خودش به دستم
آورده بود،همین اهمیت داشت. دستام رو که با دستبند به بالای تخت بست سراغ پاهام
رفت.
مچ هر دو رو با پابند به دو طرف تخت بست و عقب
رفت.
اینکه اندامم کاملا در معرض دید بود خجالت میکشیدم
ولی پاهام رو طوری بسته بود که نمیشد خودم و
بپوشونم.
با گونه های گل انداخته گفتم:
- میکائیل...لطفا...خجالت میکشم
سر چرمی کمربند و روی اندام زنانه م کشید و گفت:
- بایدم خجالت بکشی
هنوز هیچی نشده خودت و خیس کردی
لبم رو گزیدم و صورتم رو توی ملحفه های نرم و
خوش عطر پنهون کردم تا بیشتر بدن خیانتکارم ابروم
رو نبره.

#رمان_عاشقانه#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_سکسی

1403/07/10 22:50

دلبر هات
#231
وقتی صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم سرم رو
بالا گرفتم و میکائیل رو دیدم که با ویبراتور به طرفم اومد.
اونو به برق زد و دقیقا لای پاهام و روی اندامم فیکس کرد.
سرم رو تا آخرین حد عقب بردم تا ببینم چکار میکنه
و بعد از اینکه کارش با لای پاهام تموم شد دکمه
ویبراتور رو تو کند ترین حالت گذاشت و کمربندش
رو برداشت.
سر چرمیش رو روی پوستم کشید و گفت:
- امشب درد و لذت و با هم تجربه میکنی ولی بدون اجازه من نمیتونی ارگا*سم شی فقط تو اوج تح*ریک میمونی
با تموم شدن حرفش کمربند رو عقب برد و روی تنم
کوبید.
شدت درد زیاد نبود ولی اونقدر هم کم نبود که درد و
متوجه نشم.
با هر ضربه حواسم از لای پاهام پرت میشد اما نه
اونقدری که هر لحظه به اوج نزدیک تر نشم.
یه ترکیب جدید بین درد و لذ*ت و تجربه میکردم.
اه کشیدنم تبدیل شده بود به نا*له و نا*له هام تبدیل شد به جیغ.
کمر و باس*نم حسابی سرخ بود و لای پاهام گر گرفته و دا*غ.
نفهمیدم کی اشکم راه افتاد ،گریه میکردم از احساساتی
که برای اولین بار تجربه میکردم و مستاصل اسمش
و صدا زدم:
- میکائیل...لطفا...میخوامت
همون لحظه؛ بدون یه ثانیه مکث کمربند روی زمین
افتاد و بعد از لخ*ت شدن روی تخت اومد.
لای پاهام قرار گرفت و در حالیکه کمرم رو میبوسید
و بالا میومد گفت:
- کارت عالی بود دختر!
حالا میخوام با هم آروم بشیم

#ونوس

صدای قدماشو حتی وسط اون همه آدم و صدای
موزیک هم تشخیص میدادم.
مانی رو خوب نمیشناختم اما این روزا عجیب دلم و
برده بود.
وقتی با میکائیل اومد و از نقشه مهمونی برام گفتن
حتی بهش فکر نکرده قبول کرده بودم.
برادر میکائیل دقیقا شبیه خودش بود،فقط شونه های
پهن تر و چشمای نافذ تری داشت.
بر عکس برادرش به نظر مهربون میرسید اما یجورایی نمیشد به چشماش نگاه کرد.
ازش حساب میبردم و نمیدونستم چرا.
اون روز صنم بی موقع سر رسید و فقط تونستم از
پنجره فراریشون بدم .
2 تا فنجون قهوه ی روی میز نزدیک بود منو لو بده اما صنم نمیدونست من قهوه دوست ندارم و راحت تونستم گولش بزنم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/10 22:52

دلبر هات

#232

فردای اون روز وقتی تو کافه با هم قرار گذاشتیم تا
بیشتر در مورد نقشه مون حرف بزنیم جرقه زده شد.
میلاد که رییس کافه بود خودش شخصا منو رو آورد
و میکائیل بعد از سفارش دادن منو رو به مانی داد.
میکائیل که اصلا شخصیت نداشت و نمیدونست
خانوما مقدمن، برادرش هم بی شعور تر از خودش.
اما با کاری که کرد حتی نتونستم اعتراض کنم .
رو به میلاد گفت:
- برای من اسپرسو
برای خانوم بستنی توت فرنگی با اسمارتیز و شکلات
زیاد
و بعد منو رو روی میز گذاشت.
دلم می خواست با مشت بکوبم تو دماغ قلمی و کشیده
ش اما دروغ چرا از کارش خوشم اومده بود.
فقط براش پشت چشمی نازک کردم تا حساب کار
دستش بیاد.
صحبت ها که در مورد مهمونی تموم شد من هنوز به
بستنیم دست هم نزده بودم.
تقریبا آب شده بود که میکائیل بلند شد و بعد از
خداحافظی کوتاهی رفت.
منم کیفم رو برداشتم تا برگردم خونه اما مانی رو به
میلاد گفت:
- یه بستنی دوبل
و بعد رو بهم گفت:
- شما تا بستنیت و نخوردی جایی نمیری
اخمی کردم و گفتم:
- اون وقت چرا؟
میلاد که بستنی رو روی میز گذاشت و رفت کیفم رو
برداشتم و گفتم:
- خیلی بی تربیت و بی شخصیتی
الحق که داداش اون اورانگوتان برزیلی هستی
در ضمن بستنی رو هم خودت بخور
و بعد از جام بلند شدم تا برم اما مانی دستش رو روی
میز کوبید و گفت:
- بشین
از ترس داشتم سکته میکردم و فورا سرجام نشستم.
قلبم اونقدر تند میزد که حس میکردم تو گلوم میکوبه.
مانی روی صندلی کناریم نشست و لبخند کوچیکی
زد:
- دختر خوب...
هنوز قلبم تند میکوبید و با چشمای گشاد بهش نگاه
میکردم،ظرف بستنی رو جلو کشید و یه قاشق پر به
جلوی دهنم گرفت و گفت:
- اگه همه شو بخوری جایزه داری
باهام مثل بچه ها رفتار میکرد و این و عجیب دوست داشتم.
با اینکه دلم می خواست سرش رو بکنم.
سومین قاشق رو توی دهنم گذاشت و چهارمی رو با قاشق من خورد.
و بعد بی توجه به دهنی بودنش قاشق بستنی رو جلویدهنم گر فت.
هیچ وقت دهنی کسی رو نمیخوردم اما مانی جوری بهم نگاه میکرد که انگار تسخیر شده بودم بی اختیار دهنم رو باز کردم و بستنی رو خوردم.
مانی تو گلو خندید و گفت:
- خیلی با مزه ای ...دلم میخواد لپ تو بکشم
باز چشمام گرد شده بود ،خیلیا بهم میگفتن بامزه
ای،کیوتی،فنچی ولی مانی یجور دیگه میگفت

1403/07/10 22:55

دلبر هات

#233

یجوری که دلم پشت سر هم فرو می ریخت.
قاشق بعدی رو خودش خورد و بعد از اینکه یه قاشق
بزرگ توی دهنم گذاشت نگاهش سمت کنج لبم کشیده
شد.
با انگشت بستنی که بهش چسبیده بود رو پاک کرد و
اون و توی دهنش گذاشت و گفت:
- خوشمزه هم هستی
دلم بدجوری قنج میرفت.
من تا به حال با پسرای زیادی آشنا شده بودم،آدمای
موفق و خوشتیپ و ثروتمند،اما مانی یجور خاصی
بود. ازش حساب میبردم اما تونسته بود ضربان قلبم رو
دستکاری کنه.
وقتی آخرین قاشق رو به طرف دهنم برد نگاهم
روش قفل شده و آب دهنم رو جوری قورت دادم که
انگار سهم منو داره بالا میکشه.
همیشه عاشق قاشق آخر بستنی بودم.
مانی قبل از اینکه اونو توی دهنش بذاره مردونه و
جذاب خندید و قاشق رو توی دهنم گذاشت:
- حالا که دختر خوبی بودی و همه بستنیت و خوردی
به عنوان جایزه شماره مو بهت میدم
شب تکست بده
و بعد گوشیم رو گرفت و شماره خودش رو برام سیو
کرد،با اسم عمو مانی!
#صنم
صبح زود وقتی توی بغلش بیدار شدم حس کردم دیگه
نمیتونم بدون اون مرد زندگی کنم.
خودش رو ثابت کرده بود و من رو از وسط آتیش
بیرون کشید.
حقش نبود حس خوب بین مون رو از خودمون دور
کنم.
آروم از بغلش بیرون زدم و از توی ساک یه تیشرت
و شلوارک برداشتم و بعد از پوشیدن رفتم آشپزخونه.
همه جا تمیز بود،نه گرد و خاکی دیده میشد نه حتی یه
ظرف کثیف.برخلاف همیشه،انگار میکائیل نظم رو یاد گرفته.
مشغول آشپزی بودم که حضورش و پشت سرم حس
کرد.
نزدیک اومد، درست پشت سرم و دستاش دور شکمم
حلقه شد.
نگاه خیره ش روی صورتم خون رو تو رگ هام داغ
و قلبم رو لبریز از یه احساس جادویی می کرد.
مالکانه و محکم دستش رو دور شکمم پیچید، حلقه ای
از تعلق و عشق و گرمایی سوزاننده که نفسم رو می برید.
سرش رو نزدیک گوشم آورد و نفسش لاله گوشم رو
نوازش میکرد:
- میخوام هر روز که بیدار شدم این صحنه رو
ببینم،مفهومه؟ سرم رو به سینه ش تکیه دادم و به اون دو گوی
طوسی خیره شدم،منم دلم موندن می خواست.
با انگشتای بلندش خطوط صورتم رو لمس کرد، از
ابرو تا گونه و خط فکم، و بعد انگشت شستش رو
روی لبام کشید و گفت:
- حیف میخوام ببرمت خونه بابات واسه خاستگاری
و الا بهت نشون میدادم تاوان اینجوری نگاه کردن
چیه!
وقتی طوری که انگار شکستنیم نوازشم می کرد، زیر
لمسش احساس زیبایی و باارزشی بهم دست میداد،
اینکه براش مهمم.
اینکه منو می خواست و برای داشتنم تلاش می کرد دلم
بهش قرص میشد .

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 23:00

دلبر هات

#234

درسته که شروع خوبی نداشتیم اما مهم ادامه راه بود.
اون دو گوی طوسیش به مردمک های لرزونم گره
خورده بود.
سرش رو که پایین آورد، بی اختیار، سرم برای بوسه
های داغ و نفس برش کج شد.
شاگرد مکتبش بودم،میدونستم چطور منو دیوونه
خودش میکنه.
روبه روی لب هام پچ زد:
- فکر کنم قبل صبونه باید طوطیمو که روپایی میزنه
نشونت بدم
با چشم غره زمزمه کردم
بی ادب!
چشماش انگار تحسین شنیده بود که اونجوری جرقه
زد.
دستش داخل لباس زیرم رفت و با حس رطوبت بین
پاهام نیشخند زد.
از تسلطش روی من نهایت لذت رو می برد، هر بار
که دورم می پیچید و من بی اراده تسلیم می شدم غرور
اون چشمای وحشی و لعنتیش رو تماشایی تر می کرد.
دستی که هنوز روی گونه م بود از امتداد گونه م
گذشت و فکم رو محکم گرفت ،سرم رو بالا اورد و
لبام رو مثل یه حیوون درنده به دندون گرفت ،با تنم
کاری میکرد که توی حافظه ش هر لمس و ثبت کنه.
انگشتاش هم داخل لباس زیرم حرکت می کرد و
صدای نبض اندام خصوصیم به گوشم می رسید .
وقتی نفس کم آوردم بالاخره ازم جدا شد و با بدجنسی
گفت:
- کی فکرش و می کرد تو آشپزخونه خونه م واسم
اینجوری داغ کنی؟ حق نداشت با حرف هاش رامم کنه یا باعث بشه
خجالت بکشم ولی من حتی اون حس مالکانه ش رو
هم دوست داشتم.
دستم بی اجازه ی من از حلقه ی دستش گذشت و دوره بازوهاش پیچید
انگار میخواستم توی وجودش حل شم تمام من انگار یه صنم دیگه رو کنار میکائیل طرح
می زد.خودم و متعلق به اون مرد میدونستم.
وقتی بی تاب تر از همیشه بودم سرش رو عقب کشید
و گفت:
- بریم که اولین خاطره مون و پای گاز رقم بزنیم!
لب گزیدم و اون تو یه حرکت گاز و خاموش و من
رو به جلو هدایت کرد.
شورتکم رو پایین کشید و پوست سرخم رو از رابطه
دیشب خشن نوازش کرد و گفت:
- دیگه تو خونه شورت و شلوار نپوش
میخوام هر ثانیه این خوشگلا در دسترسم باشه
انگار تنم در اختیارش بو د،به خودم خیانت می کرد و
با قوس دادن به کمرم تمام اندامم رو در اختیارش
گذاشت.
از اون نوازش های خشن و اسپنک ها هر لحظه
بیشتر گر میگرفتم وقتی ناله هام از سد لبام خارج شد و توی آشپزخونه
پیچید شلوارکش رو پایین کشید و کنار گوشم پچ زد:
- دلبری کردن تاوان داره عزیزم
و بعد خودش رو بدون هیچ رحمی واردم کرد و
دستش رو دور شکم و قفسه سینه م پیچید.
تن های به عرق نشسته مون توی آشپزخونه بهم گره
خورده و به قول میکائیل اولین خاطره قشنگ مون رو
رقم میزدن.

#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_عاشقانه

1403/07/10 23:01

دلبر هات

#235

روز چهارشنبه بود که با میکائیل به طرف روستا راه
افتادیم میرفتیم که منو از بابام برای بار دوم خاستگاری کنه .
میکائیل اصرار داشت هر چه زودتر عقد کنیم و من
برای همیشه برم خونه ش.
به مامان اطلاع دادم که راه افتادیم و یکم که از تهران
دور شدیم میکائیل گفت:
- اگه همه چی اوکی بشه فردا شب بابا و مانی میان
برای مراسم عقد مون
نگاهم و به نیم رخش دادم و گفتم:
- ولی من هیچی از خودت و خانواده ت نمیدونم
- بزودی آشنا میشی
خودم که معرف حضور هستم
بسیار آقا و جنتلمنم
در مورد خانوادمم چیز خاصی و از دست ندادی
یه داداش کج و کوله دارم و یه بابای پیر و اسقاطی
لبم رو گزیدم و گفتم:
- زشته ...آدم در مورد خانواده ش اینجوری حرف
نمیزنه! مسافرت با میکائیل خوبیای خودش رو
داشت،نمیذاشت حتی یه لحظه هم ساکت باشم و کاری
میکرد حرف بزنم اما خودش به سختی چهار تا کلمه
می گفت.
حال خوب اون روزامون و باور داشتم.
تمام مدتی که نگاهش میکردم،
خنده های مردونه ش بهونه ای بودن برای بیشتر
دوست داشتنش.
بهش نیاز داشتم، درست مثل نیاِز یه معتاد به مواد
مخدر.
همونقدر از دوریش نَسخ میشدم.
همونقدر بدن درد میگرفتم.
همونقد عصبی میشدم اگه ازم دور میشد.
و همونقدر برام سخت بود ترک کردنش


#ونوس

عمو مانی!
این کلمه حس عجیبی بهم میداد.
ساده تر از چیزی که تصور میکردم، همه چیز خامه
ای بود ،یه چیز نرم و لطیف که ته قلبم و مالش میداد.
انگار یه هنر مدرن توی وجودم شکل گرفته بود . مانی خیلی لاکچری و جنتلمن به نظر میرسید.
وقتی باهاش حرف میزدم حالم خوب بود
اینجوری مانی رو حس می کردم،مخصوصا وقتی که
شب باهاش تماس نگرفتم اما پنج دقیقه از 10 گذشته
بود که پیامکش روی گوشیم ظاهر شد:
- نمیخوای به عمو مانی شب بخیر بگی ترنجبین؟
اون مرد چه مرگش بود؟
چرا احساساتی و توی وجودم زنده میکرد که سالها
سرکوبش کرده بودم.
با هر کلمه ش لوس میشدم.
خودم و روی تخت پرت کردم و در حالیکه لبخندم به
پهنای صورت بود نوشتم:
- ولی من الان نمیخوابم که شب بخیر بگم!
_پس کی میخوابی؟
فکری کردم و گفتم:
- 4 یا 5 صبح
چند ثانیه ای مکث کرد و نوشت:
- اوکی...بذار همین اولش یه چیزایی رو واست روشن
کنم
من از بی نظمی اصلا خوشم نمیاد

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/07/10 23:02

دلبر هات

#236

همیشه باید سر ساعت بخوابی تا صبح سر حال باشی
دوش کوتاه و ورزش کمک میکنه کل روز انرژی
داشته باشی
وسط تایپ کردنش پریدم و گفتم:
- ولی من از این کارا خوشم نمیاد
ورزشم واسه خواب ضرر داره
شما هم یه بار امتحان کن مشتری میشی!

مهمونی حدودا نیم ساعتی میشد شروع شده و همه
چیز برای اومدن صنم آماده بود.
وقتی مانی و میکائیل از در پشتی اومدن رفتم تا همه
چیز و باهاشون چک کنم.
اما مانی با دیدنم سر جاش وایساد و منقبض شدن
فکش توجهم رو جلب کرد.
در عوض میکائیل به سر تا پام نگاهی انداخت و
گفت:
- یه دفعه اون یه وجب پارچه رو هم میکندی خیال
خودت و ما رو راحت میکردی
دندون روی هم سابیدم و جواب دادم: یه لحظه شبیه دایناسورای قرن وسطایی رفتار
نکنی راه دوری نمیره!
اصن حقت بود واسه صنم یه شوهر خوب پیدا میکردم
حیف بچم گیر تو عهد بوقی بیفته
سرش رو نزدیک آورد و در حالیکه از بازوم
نیشگون می گرفت گفت:
- ریز میبینمت بچه دماغو
برو رد کارت بذار باد بیاد
دستم و روی دستش گذاشتم و اخ بلندی گفتم:
- ولم کن دیوونه
دستم کبود شد
- پس زبونت و کوتاه کن
در تمام مدت مانی شبیه یه سایه از چند قدم دور تر
بهم خیره بود و زیر سنگینی نگاهش داشتم کم میاوردم
تا بالاخره میکائیل ولم کرد و گفت:
- من میرم سر جام
صنم باید کم کم پیداش بشه حواستون باشه گاف ندید
در حالیکه جای نیشگون رو میمالیدم واسش دهن
کجی کردم و میکائیل با چشم غره غلیظی ازم دور
شد.
همیشه با هم دعوا میکردیم ولی مثل برادرم دوستش
داشتم.
اونقدر که اون هوام رو داشت و خانواده م هیچ وقت
نداشتن.
بعد از رفتنش مانی بالاخره جلو اومد و درست یه
قدمیم وایساد.
برای دیدن چشماش مجبور شدم سرم رو بالا
بگیرم.مانی انگشتاش رو روی جای نیشگون کشید و
گفت:
- میخوام همین الان بری و لباست و عوض کنی انگار داشت روحم و تسخیر میکرد.
نگاهش اونقدر گیرا بود که حتی نمیتونستم پلک بزنم.
به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چرا؟
سرش و رو نزدیک آورد و در حالیکه از فاصله
نزدیک بهم نگاه میکرد جواب داد:
- چون دلم نمیخواد کسی به چیزی که مال منه نگاه کنه
عطرش ریه هام رو پر کرده و نگاهش و لمس تنم
داشت زانوهام رو سست میکرد اما یه چیزی توی
وجودم بودم که بهم دستور میداد لجبازی کنم.

#رمان

1403/07/10 23:03

دلبر هات

#237

به سختی ازش دل کندم و یه قدم به عقب برداشتم و
گفتم: من مال کسی نیستم عمو مانی
شما هم فقط مهمونی و داداش میکا
هیچ کسم نمیتونه وادارم کنه لباسم و عوض کنم حتی
بابام
توی نگاهش هیچ حسی نبود،هیچی.
انگار یهو اون نگاه گیرا تبدیل شده بود به یه تیکه یخ.
سرماش تنم و میلرزوند.
پشیمون بودم از لحن حرف زدنم اما دیگه دیر شده و
مانی از کنارم رد شد و وارد سالن شد.
نفسم و بیرون فرستادم و به خودم نگاهی انداختم.
لباسم خیلی کوتاه و باز بود ولی دوستش داشتم.
برای همین بیخیال حرفای مانی شدم و منم وارد سالن
شدم.
کم کم مهمونا اومدن و صدای موزیک کل خونه رو
برداشت.
مانی رو بین مهمونا پیدا کردم اما حواسش بهم نبود.
دلم می خواست توجهش رو جلب کنم برای همین
شروع کردم به خوش آمدگویی مهمونا وقتی با اونایی که کنارش وایساده بودن سلام و احوال
پرسی میکردم مانی حتی یبارم بهم نگاه نکرد.
بعد از یه معذرت خواهی کوتاه ازمون جدا شد و روی
یکی از صندلی هایی که اصلا بهش دید زیادی نداشتم
نشست و نوشیدنی رو از سینی خدمتکار برداشت.
زیر چشمی حواسم بهش بود،حالا از حرفای تندم
پشیمون بودم ولی اونم حق نداشت به خاطر لباسم
اظهار نظر میکرد.
ما که تو رابطه نبودیم.
پس باید حد و حدودش رو میدونست.وقتی بالاخره سر و کله صنم پیدا شد بهش پیامک دادم
و چند لحظه بعد بلند شد و بین مهمونا چرخید.
فقط می خواست توجه صنم رو جلب کنه،درست مثل
من که دلم می خواست دوباره بهم توجه نشون بده.
وقتی صنم بالاخره نگاهش روی مانی چرخید به طرفم اومد و پشت بهش وایساد.
اما فقط روبروی من بود و نگاه نمیکرد.
لعنتی داشت عصبیم میکرد.
حتی چند باری که باهاش حرف زدم هم بی جواب
موند.
صنم که با دیدن مانی کنجکاویش تحریک شده بود بلند
شد و آروم آروم به طرف مون اومد.
فکر می کرد میکائیله و ما هم همینو میخواستیم ،مانی
که به طرفش چرخید صنم وا رفته بهش خیره شد.
هر دو رو بهم معرفی کردم و مانی باهاش دست داد و
وقتی ازش تعریف کرد حسادت توی رگ و ریشه میدویید. با اینکه میدونستم همه چیز نقشه ست و صنم مال
میکائیله ولی بازم حسودی میکردم.
صنم که میکائیل رو روی پله ها دید و به طرفش رفت
مانی با چشم میپاییدش.
چند لحظه بعد صنم وارد راهرو شد و مانی به
ساعتش نگاهی انداخت و بعد رو به من گفت:
- شب خوبی بود،ممنون از پذیرایی
با اجازه...
این رو گفت و از سالن بیرون رفت.

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/07/10 23:11

#چالش#تگزاس
حالا که نی نی پلاس فضاش کلا شده جنگ جنگ جنگ
بیاید ی چالش فان برا عوض کردن حال و هوای اینجا بزاریم
[ تو کامنتا یجوری رفتار کنید که انگار زن و شوهرید]😂😂😂😂💅🏼



کانال فان و چالشی ما رو در نینی پلاس با آیدی
@tegzaas
دنبال کنید❤️
(جستجو کن تگزاس 2 میاد برات)


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2116625

1403/07/11 17:05