#239
احتیاج نبود حرف بزنه.
حتی حرکاتش هم دستوری بود.
با اینکه کامل لخت نبودم دستام رو جلوی تنم حصار
کردم و جلو رفتم.
وقتی مقابلش وایسادم تو یه حرکت دستش رو دور
کمرم انداخت و منو جلو کشید و مجبورم کرد روی
پاهاش بشینم.
دستش مثل یه دیوار محکم دورم حصار کشید و به
موهام چنگ زد. از اینکه اونقدر بی پروا منو به آغوش کشید تپش قلبم
اوج گرفته بودم.
سرم رو نزدیک خودش کشید و گفت:
- از همون لحظه اول که دیدمت سندت و زدم به اسم
خودم
الان خودت فهمیدی که مال من شدی
حالا میخوام اونقدر وحشیانه ببوسمت و رو تنت مهر
بزنم که بقیه هم بدونن مال مانی هستی
سرش رو نزدیک آورد و لبم رو بوسید.
اونم نه یه بوسه معمولی .
به قول خودش خشن و وحشیانه، طوری که متورم
شدن لبام رو حس میکردم.
همون دستی که دور کمرم بود یکم پایین رفت و باسنم
و چنگ زد.
دستام رو روی سینه ش مشت کردم و می خواستم
همکاری کنم اما نمیشد.
مانی حتی اجازه نفس کشیدن هم بهم نمی داد. صدای ناله هام توی دهنش گم میشد
اون اولین بوسه عاشقانه ای بود که تجربه می کردم.
بوسه هاش تمومی نداشت.
بدون اینکه ازم جدا بشه بلند شد و از سالن خارج
شدیم.
پله ها رو حین بوسیدن بالا رفت و بدون اینکه ازم
چیزی بپرسه در اتاقم و باز کرد و واردش شد.
انگار همه جا رو میشناخت،شبیه صاحب خونه ها
رفتار میکرد. منو روی تخت انداخت و روم خیمه زد،سخت بود با
لباس ولی همون طورکه همدیگه رو شبیه قحطی زده
ها میبوسیدیم لباساش رو در آوردیم.
منم سریع لخت کرد و بین پاهام جا گرفت.
نیپلم و بین انگشتاش گرفت و محکم کشید و گفت:
- امشب 2 تا راند داریم
راند اول ار*گاسم نمیشی
راند دومم فقط با اجازه من میتونی بیای
اینجوری یاد میگیری حتی اختیار بدنت هم با
منه،مفهومه؟
در حالیکه با ولع به اندام خوش فرمش نگاه میکردم
سرم رو به علامت آره تکون دادم و مانی با خوبه ای
که گفت روم خیمه زد.
رابطه مون داغ و نفس گیر بود،صدای نا*له هام که بلند
میشد دستش رو روی دهنم میذاشت و راه نفسم و
می بست،بهم حس خفگی میداد و از پیچ و تاب تنم
زیر خودش غرق لذت میشد. وسط اون همه حال خوب راند اول بی نصیب موندم و
راند دوم هنوز پر قدرت خودش رو داخلم میکوبید.
سینه هام رو چنگ میزد و گردنم جای سالم نداشت.
وقتی بدنم از شدت هوس به لرزه افتاد کنار گوشم
زمزمه کرد:
- واسه من بیا...اجازه داری
😋 ایشالا که عاشق مانی نمیشید 🤤😂
#رمان_صحنه_دار
#رمان
1403/07/11 17:36