The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#239


احتیاج نبود حرف بزنه.
حتی حرکاتش هم دستوری بود.
با اینکه کامل لخت نبودم دستام رو جلوی تنم حصار
کردم و جلو رفتم.
وقتی مقابلش وایسادم تو یه حرکت دستش رو دور
کمرم انداخت و منو جلو کشید و مجبورم کرد روی
پاهاش بشینم.
دستش مثل یه دیوار محکم دورم حصار کشید و به
موهام چنگ زد. از اینکه اونقدر بی پروا منو به آغوش کشید تپش قلبم
اوج گرفته بودم.
سرم رو نزدیک خودش کشید و گفت:
- از همون لحظه اول که دیدمت سندت و زدم به اسم
خودم
الان خودت فهمیدی که مال من شدی
حالا میخوام اونقدر وحشیانه ببوسمت و رو تنت مهر
بزنم که بقیه هم بدونن مال مانی هستی
سرش رو نزدیک آورد و لبم رو بوسید.
اونم نه یه بوسه معمولی .
به قول خودش خشن و وحشیانه، طوری که متورم
شدن لبام رو حس میکردم.
همون دستی که دور کمرم بود یکم پایین رفت و باسنم
و چنگ زد.
دستام رو روی سینه ش مشت کردم و می خواستم
همکاری کنم اما نمیشد.
مانی حتی اجازه نفس کشیدن هم بهم نمی داد. صدای ناله هام توی دهنش گم میشد
اون اولین بوسه عاشقانه ای بود که تجربه می کردم.
بوسه هاش تمومی نداشت.
بدون اینکه ازم جدا بشه بلند شد و از سالن خارج
شدیم.
پله ها رو حین بوسیدن بالا رفت و بدون اینکه ازم
چیزی بپرسه در اتاقم و باز کرد و واردش شد.
انگار همه جا رو میشناخت،شبیه صاحب خونه ها
رفتار میکرد. منو روی تخت انداخت و روم خیمه زد،سخت بود با
لباس ولی همون طورکه همدیگه رو شبیه قحطی زده
ها میبوسیدیم لباساش رو در آوردیم.
منم سریع لخت کرد و بین پاهام جا گرفت.
نیپلم و بین انگشتاش گرفت و محکم کشید و گفت:
- امشب 2 تا راند داریم
راند اول ار*گاسم نمیشی
راند دومم فقط با اجازه من میتونی بیای
اینجوری یاد میگیری حتی اختیار بدنت هم با
منه،مفهومه؟
در حالیکه با ولع به اندام خوش فرمش نگاه میکردم
سرم رو به علامت آره تکون دادم و مانی با خوبه ای
که گفت روم خیمه زد.
رابطه مون داغ و نفس گیر بود،صدای نا*له هام که بلند
میشد دستش رو روی دهنم میذاشت و راه نفسم و
می بست،بهم حس خفگی میداد و از پیچ و تاب تنم
زیر خودش غرق لذت میشد. وسط اون همه حال خوب راند اول بی نصیب موندم و
راند دوم هنوز پر قدرت خودش رو داخلم میکوبید.
سینه هام رو چنگ میزد و گردنم جای سالم نداشت.
وقتی بدنم از شدت هوس به لرزه افتاد کنار گوشم
زمزمه کرد:
- واسه من بیا...اجازه داری

😋 ایشالا که عاشق مانی نمیشید 🤤😂

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/07/11 17:36

#240
*
صنم

شب خواستگاریم بود و با پیراهن گل بهی که میکائیل
واسم خریده بود کنار مامان نشسته و به حرفاشون
گوش میدادم.اینبار همه چیز فرق داشت.
میکائیل منو برد خونه مون و از بابام اجازه خواست
برای خواستگاری.
روی حرف بابام حرف نمیزد و با احترام رفتار
میکرد.
وقتی با مانی و باباش اومدن خواستگاری مامان از
طرز رفتار و شخصیتشون خیلی راضی به نظر
میرسید.
خبر اومدن میکائیل رو به هیچ *** ندادیم تا همه چیز
به خوبی تموم بشه.
نمیخواستم از طرف بهنام و زنعمو مشکل پیش
بیاد،هر چند دیگه جرات نداشتن بهم نزدیک شن.
اون شب حرفا زده شد و فقط مونده بود مهریه.
بابای میکائیل گفت:
- خب حاجی...چقدر مهر میخوای واسه دخترمون؟
بابا تسبیحش و توی مشتش گرفت و گفت:
- مهریه خوشبختی نمیاره
چه 14 تا باشه چه 2 هزار تا اگه همو نخوان پول و طلا به درد زندگیش نمیخوره
من فقط برای دخترم آرامش و خوشبختی میخوام
و بعد رو به میکائیل گفت:
- میتونی خوشبختش کنی؟
میکائیل نگاهی بهم انداخت و گفت:
- راستش...خیلی دیر فهمیدم میخوامش ولی حالا که
فهمیدم تا آخر عمر تو قلبم جا داره
مهریه هم اگه اجازه بدید همینجا واسش یه تیکه زمین
خریدم که خیال شما هم از بابتش راحت بشه
همون و میندازم پشت قباله ش
بابا با رضایت سری تکون داد و گفت:
- پیر شی جوون که خیالمو راحت کردی
صنم بابا...
شیرینی تعارف کن دهنمون و شیرین کنیم میکائیل اونقدر عجله داشت که حتی اجازه نداد مراسم
عقد بمونه برای هفته بعد.
همه چیز و از قبل آماده کرده بود.
لباس عروس و دسته گل و خنچه عقد و سالن و...
بابا غر میزد و می گفت من تو این زمان کم چجوری
این همه فامیل و دعوت کنم؟
اما گوشش بدهکار نبود.
ونوس برای عقدم اومده بود و آرایشم با خودش بود.
وقتی وارد اتاق شد میکائیل کاور لباس و دستش داد و
گفت:
- میدونی دیگه چجوری میپسندم؟
ونوس با شیطنت لبخند پت و پهنی زد و گفت: بسپارش به خودم...فقط بگو رژ قرمز دوست داری
یا جیگری؟
میکائیل با خونسردی سرش رو پایین برد و کنار
گوشش چیزی گفت.
ونوس عین لبو سرخ شده بود و با حرص گفت:
- خیلی بیشعوری
مانی اونقدر آقا و جنتلمن ...تو این قدر بی شخصیت
برو بیرون اصلا باهات قهرم...
میکائیل با لبخند خبیثانه ای بهم چشمکی زد و گفت:
- زیاد خوشگل نکنیا
حسودیم میشه
و بعد از اتاق بیرون رفت و ونوس در حالیکه هنوز
قرمز بود گفت:
- حیف تو که به این اورانگوتان میخوای بله بدی
بیا بهش امروز جواب منفی بده خودم واست یه شوهر
خوب پیدا میکنم

#رمان_صحنه_دار

1403/07/11 17:36

#241


اون دو تا مثل موش و گربه بودن و هیچ وقت با هم
سازش نداشتن،نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و گفتم:
- مگه از جونت سیر شدی دختر؟


با پیراهن کرمی که دست کمی از لباس عروس
نداشت روبروی میکائیل وایساده و اون دو تا دستام
رو محکم گرفته بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یروزی برسه که اسمم توی
شناسنامه ش ثبت بشه و اینجوری برای پیمان
زناشویی روبروش وایسم.
وقتی به دستام فشار وارد کرد بهش خیره شدم.
ریش هاش کاملا مرتب شده و مثل همیشه صورتش
رو تخس تر و مغرور تر نشون میداد
با اون کت و شلوار مشکی و تیپ متفاوت عجیب
جذاب تر به نظر میرسید.
تکرار کنید آقای داماد:
به نامی نامی یزدان.....
با شنیدن صدای مردی که خطبه عقد و میخوند دلم
هری ریخت،ناخواسته یاد روزی افتادم که به اجبار به
بهنام بله گفته بودم.
روزی که بزور چادر و سرم کردن و حتی اجازه
ندادن لباسم و خودم انتخاب کنم.
وضعیت با میکائیل هم همین بود.
برام لباس انتخاب کرد،حتی مدل آرایشم رو.
ولی چقدر این دو تا با هم فرق داشت.
مادر بهنام جنس بنجول تنم کرد و میکائیل اون لباس
رو تبدیل کرد به قشنگ ترین سوپرایز تمام زندگیم.
پاپیون روی کمرش بهم حس یه باربی رو میداد.
اون روز نحس تنها دلخوشیم گردنبندش بود اما حالا
تمام زندگیم رو داشتم میدادم بهش. ونوس که یکی از ساقدوشام بود با شیطنت گفت:
یعنی نگم عروس رفته گل بیاره؟
میکائیل چشم غره ای بهش رفت و ونوس ریز خندید.
میکائیل حرف عاقد رو تکرار کرد و مرد دوباره
گفت:
- برای زیستن با تو میان این گواهان
بر لب آرم این سخن با تو
میکائیل کلمات رو گفت و عاقد ادامه داد:
- وفادار تو خواهم بود هر لحظه و هر جا
پذیرا میشوی آیا؟
وقتی میکائیل ازم سوال پرسید عاقد رو بهم گفت:
- عروس خانوم لطفا تکرار کنید
پذیرا میشوم مهر تو را از جان
هم اکنون باز می گویم
میان انجمن با تو
وفادار تو خواهم بود
در هر لحظه و هر جا همه چیز قشنگ بود.
رنگین کمون رنگشو سخاوتمندانه به ما بخشیده و توی
دلم یه باغ گل نقش بسته بود.
باغی که بعد از بارون بهاری زلال و تمیز بود.
عاقد اجازه داد و میکائیل تور رو از روی سرم
برداشت.
دستش رو به نرمی پشت کمرم حلقه کرد و سرش رو
نزدیک آورد.
عطر تلخ و مردونه ش که تو مشامم پیچید چونه م از
بغض لرزید. میکائیل خیره به چشمام پچ زد:
- وقتی اینجوری بغض میکنی خیلی خوشگل میشی بیشرف

ر #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/11 17:37

#242

و بعد لبخندم رو بوسید،لبخندی که میون لب هاش هر
لحظه پر رنگ تر میشد.
میکائیل بهم حس ارزشمندی میداد.مثل یه الماس ازم
مراقبت میکرد.
ونوس سرفه مصلحتی کرد و گفت:
- خوردیش مردک ...ولش کن آبرومون رفت
الان میگم دوماد چقد هوله
میکائیل بی میل ازم جدا شد و چشمای پر حرصش
رو حواله ونوس کرد.
میون تبریک ها و آرزوی خوشبختی که بهمون هدیه
میدادن بابام جلو اومد و میکائیل رو در آغوش گرفت
و چیزی دم گوشش گفت که نفهمیدم.
اما میکائیل جواب داد:
- مثل چشمام مواظبشم خیالتون تخت
وقتی از هم جدا شدن میکائیل گفت:
- حاجی با اجازه ت میخوام فردا ببرمش شمال
بابا منظور دار نگاه کرد و گفت:
- الان بگم نبرش ،نمیبریش؟
میکائیل تو گلو خندید و بابا ادامه داد:
- شما که از اول هر کاری خواستید کردید
همون اولش باید اجازه می گرفتید که نگرفتید
میکائیل جلوی بابام دستش و حلقه کرد دور شونه م و
منو نزدیک خودش کشید،بعد روی سرم و بوسید و
گفت:
- خاطرش و میخوام حاجی
خواستم فقط در جریان باشین


تو راه شمال بودیم و تازه میخواستم براش چایی بریزم
که گفت:
- اون دفعه خوب بلبل زبونی میکردی که آره مرد
ایرانی باید چجوری چایی بخوره
این دفعه نمیخوای به این مرد ایرانی چایی بدی؟
با لبخندی که کش اومده بود خم شدم و فلاسک و لیوانا
رو در آوردم و گفتم:
- بروی چشم مرد ایرانی
ولی جان من بذار یکم شکمت بزنه بیرون
خوراکه مسافرتای شماله
سکوتشو که دیدم برگشتم و با قیافه متفکرش رو به
رو شدم.
لیوان چایی رو که نصفه بود جلوی درز پنجره گرفتم
و گفتم: چیزی شده؟
میکائیل بدون اینکه نگاه از جاده بگیره گفت:
- فقط تو میتونستی یکار کنی من این آرامش و تجربه
کنم
قبلا فکر میکردم خیلی خوشبختم
متینا رو دوست داشتم چون سبک زندگیم اون بود
از پوشش و رفتارش خوشم نمیومد ولی خودمم کمتر
از متینا نبودم
وقتی اون شب اومد و تو نبودی تازه فهمیدم چقدر
خونه تو رو کم داره
قبلش فهمیده بودم ولی نمیخواستم قبول کنم
اصل اصلش عاشق که باشی قلبت همونی و انتخاب
میکنه که باید تو زندگیت باشه
سرش رو به علامت آره تکون داد و دیگه چیزی
نگفت.
حرفاش از ته دل بود.
واسه همین به دلم می نشست.
قلبم گرم میشد.
لبخندی زدم و همون طورکه لیوان چایی رو به
طرفش میگرفتم گفتم:
- ولی 3 نفره هم شمال حال میده ها

#رمان
#رمان_صحنه_دار
#رمان_سکسی

1403/07/11 17:38

#243
دلبر هات



میکائیل لیوان و ازم گرفت و گفت:
- آره...دقیقا
شمال دست جمعی میچسبه میخوای زنگ بزنم مانی و ونوس یا به بقیه بچه ها
بگم بیان؟
به صندلی تکیه دارم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
به روبرو خیره شدم و گفتم:
- نه من خانوادگی دوست دارم
3 نفری بیشتر خوش میگذره
میکائیل که تازه شاخکاش فعال شده بود با اخمای
درهم به طرفم سر چرخوند و گفت:
- چرا 3 نفره؟
ما که 2 تاییم!
در حالیکه نمیتونستم لبخندم و جمع کنم بهش نگاه
کردم.چیزی هم نگفتم.
چشماش چند لحظه توی چشمام میخ شد و بعد به
طرف پایین رفت و درست روی شکمم نشست،چند
ثانیه ای مکث کرد و گفت:
- یعنی چی؟ یعنی...
- یعنی داری بابا میشی دیوونه باورش نمیشد،صورتش حسی و داشت که نمیتونستم
توصیف کنم.
بلافاصله راهنما زد و ماشین رو کنار خیابون نگه
داشت،فورا پیاده شد و دورش زد.
در سمت منو باز کرد و جلو اومد،دست رو روی
شکمم گذاشت و با ناباوری گفت:
- دروغ نگو...یعنی واقعا...
- واقعا...چند روز بود حالم بد میشد دیروز رفتم بیبی
چک گرفتم...
وقتی بیبی چک و دادم بهش جوری که انگار داره
اورانیوم غنی میکنه بهش نگاه کرد و بعد طوری
محکم بغلم کرد که حس میکردم استخونام داره
میشکنه.
کنار گوشم گفت:
- باورم نمیشه ...امیدوارم خواب نباشم
- بیداری عزیزم...واقعنم داری بابا میشی وارد حیاط ویلا که شدیم بالاخره مانی تماس گرفت و
میکائیل در حالیکه ماشین رو پارک میکرد تماس رو
برقرار کرد و با حرص گفت:
- معلوم هست کدوم گوری هستی مردک؟
بالاخره خودش و انداخت بهت؟
بدبخت ،من میشناسمش
کی میاد اون وزه خانوم و بگیره؟
دیده ساده و بی شیله پیله ای تورش و پهن کرده
فهمیدن اینکه داره در مورد ونوس حرف میزنه کار
سختی نبود. همون طورکه می خندیدم با تاسف سری تکون دادم و
از ماشین پیاده شدم.
اما تا خواستم سبد زیر پام و بردارم گفت:
- دست نزن... سنگینه، خودم میارم
تو برو استراحت کن الان میام
جفت ابروهام بالا پرید.
این همون میکائیلی بود که اصلا براش مهم نبود
چکار میکنم.
حالا واقعا همسر و پدر بودن بهش میومد.
از ماشین که پیاده شد رو به مانی گفت:
- میخوام بساط عروسی و تا دو هفته دیگه بپا کنی
خودم تا 3 روز دیگه برمیگردم تو کارای اولیه رو
فقط اوکی کن
آره عجله ایه
خجالت میکشیدم کسی بفهمه تو دوران قبل از نامزدی
ازش باردار شدم،برای همین تاکید کردم چیزی نگه
اما مانی زرنگ تر از اون حرفا بود.

#رمان_صحنه_دار
#رمان_عاشقانه
#رمان #رمان_سکسی

1403/07/11 17:38

دوستان رمان و شب تموم میکنیم❤ اینم بگم چون اخرای رمانه و پارت س‍کسی داریم خواستم بیفته برا شب که شب جمعه ام هس قشنگ حال بده خوندن رمان بهتون😌😂👌

1403/07/12 14:33

#244
دلبر هات


وقتی لبخند میکائیل کش اومد متوجه شدم مانی همه
چیز و فهمیده.
چند لحظه بعد میکائیل گفت:
- دمت گرم داداش
چند روز دیگه میبینمت
و بعد گوشی رو قطع کرد و وسایل رو از صندوق
عقب خالی کرد.
رویایی به اسم زندگی با میکائیل رو تجربه می کردم،
رویایی به قشنگی صدای موج دریا.
مرد مغرور من هیچ وقت نمی خندید.
همیشه جدی و عبوس بود و به سختی حرف می زد اما
حالا از زیر اون پوسته سفت و سخت، میکائیلی
جوونه میزد که تا به حال ندیده بودم.
روز اول حتی اجازه نمی داد پاهام رو روی زمین
بذارم.
چایی دم میکرد.میوه پوست می گرفت.
پختن شام هم با خودش بود و حتی نذاشت من میز و
بچینم.
وقتی سیخ های جوجه رو روی میز گذاشت فکری
کرد و گفت:
- یعنی از این به بعد من باید ازت جدا بخوابم؟
یه تیکه جوجه توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- چرا باید از هم جدا بخوابیم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:شنیدم زنای حامله از بوی شوهراشون بدشون میاد
آروم خندیدم و گفتم:
- فعلا که تنها ویارم ترشی جاته
بعدشم اگه به اونجا رسید نهایت از هم دور تر
میخوابیم
روبروم نشست و گفت:
- پس چرا نگفتی دلت ترشی میخواد؟
فردا بریم بازار هر چی خواستی بگو بخرم
وقتی اونجوری بهم اهمیت می داد ته دلم گرم
میشد.چشیدن مزه مهربونی هاش زیادی دلچسب به
نظر می رسید.
فقط دعا میکردم چیزی این خوشبختی مون رو تهدید
نکنه ،بختکی که گاهی کابوس شب و روزم بود و
خیلی زود روی سرم افتاد. دقیقا نمیدونستم ساعت چند صبح بود که من برای بار
چهارم بالا میاوردم.
سرم رو که از توی کاسه توالت بیرون آوردم میکائیل
در سرویس و محکم کوبید و گفت:
- در این صاحاب مرده رو باز کن ببرمت دکتر لااقل
بی جون لب زدم:
- خوبم...نمیخوام بیای تو
نفسش و بیرون فرستاد و لگد محکمی به در زد:
- بخدا دستم بهت برسه صنم...
حیف حامله ای
تو گلو خندیدم و گفتم:
- حالا 2 دیقه زور نگی راه دوری نمیره
_کبودت میکنم...حالا ببین کی گفتم
تا خواستم جواب بدم باز دلم پیچ خورد و دوباره سرم
رو توی توالت فرو بردم و محتویات معده م رو بالا
آوردم.
خجالت میکشیدم بیاد تو و منو توی اون وضعیت
ببینه.
زیادی داغون و رنگ پریده به نظر میرسیدم.
وقتی یکم حالم بهتر شد آبی به دست و روم زدم و
آروم لای در و باز کردم.
میترسیدم هنوز اونجا باشه و دعوام کنه.
وقتی مطمئن شدم اون اطراف نیست با احتیاط در رو
باز کردم و از سرویس خارج شدم،

#رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #ر #رمان #هات

1403/07/12 22:15

#245
دلبرهات



،اما هنوز قدم از
قدم برنداشته بودم که از پشت موهام رو چنگ زد و
پرت شدم توی بغلش.
هنوز توی شوک بودم که صداش و از کنار گوشم
شنیدم:
- فکر نکن چون حامله ای باهات کار ندارم *** وقتی میگم در و باز کن فقط میگی چشم!
هنوز مسخ بودم.
با اینکه از عطر تنش دلم پیچ میخورد اما به گرمای
بدنش نیاز داشتم.
بدنم بین بازوهاش سست و کرخت شده بود که کنار
گوشم غرید:
- چشمت و نشنیدم؟
سرم و کج کردم و با شیطنت گفتم:
- اگه نگم؟
- مگه جراتش و داری؟
ضربان قلبم اوج گرفته بود،دلم یکم هیجان
می خواست.
این روزا زیادی لی لی به لالام میذاشت.
برای همین سرم رو به علامت آره تکون دادم و گفتم:
- بله که دارم
موهام رو کنار زد و لاله گوشم رو گاز گرفت و گفت:
- اوم...منم دختر با دل و جرات بیشتر دوست دارم
همچین سرخ کردنش بیشتر میچسبه
و بعد با بدجنسی ته ریشش رو به گردنم کشید و ادامه
داد:
- بریم بهت صبونه بدم
بعد بریم خرید
بعد واسه شب برا این باسن خوشگلت برنامه دارم
در حالیکه نفسم بند اومده بود و دلم نمیخواست ازش
جدا شم گفتم:
- حس میکنم از قبل واسه کبود کردنم برنامه ریزی
دقیقی کردی. میکائیل همچنان زورگو بود.
صبحانه رو بزور و تهدید بهم داد و هر بار که نق
میزدم فقط چشم غره میرفت اما بچه ش مثل خودش
قلدر بود چون زیر بار حرف زور نمی رفت و باز
سر و کارم به توالت افتاد.
تمام محتویات معده م رو بالا آورده بودم و دیگه جونی
تو تنم نمونده بود.
اینبار میکائیل خودش توی سرویس بود و اونقدر پشتم
و مالید تا عق زدن برام راحت تر باشه. حالم که جا اومد دست و صورتم و شست و کمک
کرد توی تخت دراز بکشم.
بعد پتو رو تا زیر گلوم بالا کشید و گفت:
- خودم میرم خرید تو استراحت کن
چیزی میخوای بگیرم؟
سرم رو به عالمت نه بالا انداختم و گفتم:
- نه...فقط زودتر بیا
میکائیل لباس پوشید و موقع بیرون رفتن از اتاق گفت:
- خوب استراحت کن واسه شب بی حال نباشی
دروغ چرا ته دلم واسه شب قیلی ویلی میرفت.
صدای ماشین رو که شنیدم از خونه بیرون رفت توی
جام غلت زدم و پاهام و تو شکمم جمع کردم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پشت پلکام گرم شد و
داشت خوابم میبرد که صدای شکستن چیزی رو از
طبقه پایین شنیدم.
به نظرم فقط چند لحظه خوابم برده بود و نمیتونست
میکائیل برگشته باشه. با این حال بلند شدم و در حالیکه شالم رو دور شونه
هام مینداختم تا کمتر احساس سرما کنم از اتاق بیرون
زدم و گفتم:
- میکائیل تویی؟

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/12 22:15

#246
دلبر هات


هنوز به پله ها نرسیده که با دیدن زنی که روبروم
وایساده بود سرجام خشکم زد.
بی اختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم و یه قدم به
عقب برداشتم حس مادرانه ای که داشتم قوی تر از هر چیز دیگه ای
بود.
متینا نیشخندی زد و گفت:
- از دیدنم خوشحال نشدی؟
وقتی جوابی بهش ندادم با تمسخر گفت:
- معلومه که نه
تازه داره بهت خوش میگذره
آب و هوای شمال بهت ساخته لپات گل انداخته
خب حقم داری
آخه یه گدا گودوله دهاتی رو چه به همچین زندگی
لاکچری اخه؟
شما ها باید تو طویله شیر و گاو و گوسفند بدوشید نه
اینکه...
اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه و با لحن محکمی
گفتم:
- گمشو از خونه من بیرون
کی بهت اجازه داد سرت و مثل گوسفند بندازی بیای
تو؟ خودمم نمیدونستم اون همه دل و جرات و از کجا
آوردم، شاید نطفه ای که تو شکمم بود باعث میشد
تهاجمی رفتار کنم.
متینا با حرص خندید و گفت:
- سلیطه خانوم چه زبونی هم در آورده
اومدی شوهرم و دزدیدی
ِتلپ شدی تو خونه و
زندگیم پررو بازیم در میاری ؟
نمیخواستم باهاش بحث کنم ،فقط میترسیدم بلایی سر
بچم بیاره.
دستم رو محکم تر رو شکمم گذاشتم و به طرف اتاقم
راه افتادم:
- بمون تا زنگ بزنم میکائیل بیاد
اما هنوز به اتاق نرسیده به موهام چنگ زد و منو با
فشار به دیوار پشت سرم کوبید.من طعم خشونت و آزار رو چشیده بودم.
من میدونستم آدما چجوری میتونن به همدیگه آسیب
بزنن.
بهنام ترس بزرگی توی وجود من انداخته بود.
البته که وحشت زده بودم اما نه برای خودم.
فقط برای جنینی که توی وجودم داشت رشد میکرد.
طبق غریزه وقتی پشتم و به دیوار کوبید دستام رو
روی شکمم گذاشتم تا ازش محافظت کنم.
این از چشمای متینا پنهون نموند.
نگاه متعجب و خشمگینش به طرف پایین کشیده شد و
در حالیکه لباش میلرزید گفت:
- حامله ای؟
نمیدونستم چی بگم؟

#رمان_صحنه_دار #رمان_سکسی #رمان_عاشقانه #رمان #داستان

1403/07/12 22:16

#247
دلبر هات



اگه میفهمید باردارم و بهم آسیب میزد هم خودم
میمردم،هم میکائیل دیگه هیچ وقت اون آدم سابق
نمیشد.
متینا رو حتما میکشت و بعد فقط بدبختی و سیاهی و
نفرت نصیب مون میشد.
نگاهش اینبار از شکمم کنده شد و بالا اومد.
توی چشمام خیره شد و دوباره پرسید:
- حامله ای؟ نه؟
آب دهنم رو قورت دادم و باز سکوت کردم.
دیدم که چشماش پر از اشک شد و نا متعادل چند قدم
عقب رفت.
دستاش و توی موهاش فرو کرد و ناباور گفت:
- وای...خدا...حامله ست حس و حالش خیلی غم انگیز بود.
فقط نگران بچه م بودم برای همین نفسی گرفتم و گفتم:
- لطفا آروم باش و بذار به میکائیل زنگ بزنم
چند لحظه ای سکوت کرد و بالاخره گفت:
- تو اومدی خوشبختی منو دزدیدی
درسته که ما همیشه دعوا میکردیم
ولی اینقدر مغرور بود که هر بار قهر میکردم ازم
دور تر میشد
من *** ازش طلاق گرفتم تا بچزونمش
میخواستم دنبالم موس موس کنه
قدرم و بیشتر بدونه
اما اون منو چزوند،بدم چزوند
آتیشم زد وقتی تو رو وارد بازی کزد
امروز واسه همین اومده بودم انتقام بگیرم
اومدم زندگیت و خراب کنم
ولی حالا...
مکثی کرد و در حالیکه به شکمم اشاره میکرد ادامه
داد:
- میکائیل واسه همین دیگه منو نمیخواد
تو چیزایی رو بهش دادی که هیچ وقت نمیتونم بهش
بدم
من مثل تو زن زندگی نیستم
از خونه داری متنفرم
غذا پختن بلد نیستم
از اینکه بچه دار شم و هیکلم خراب شه شبا کابوس
میبینم
ولی تو...تو همه چیز و بهش دادی
حتی داری بهش بچه میدی
به دیوار پشت سرش تکیه داد و سر خورد روی
زمین.
اشکاش که روی گونه هاش ریخت دلم براش سوخت.
ولی بازم میترسیدم نزدیکش شم. نگاهش میخ شکمم بود و گفت:
- ازت متنفرم ولی به خاطر اون بچه میبخشمت
هیچ وقتم دیگه سراغت نمیام
امیدوارم یروز میکائیل بفهمه هیچ *** براش متینا
نمیشه

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی

1403/07/12 22:16

#248
دلبر هات


با رفتن متینا به سختی از پله ها پایین رفتم و برای
خودم آب قند درست کردم.
با اینکه میلم نمی کشید اما همه رو خوردم تا لرزش
بدنم یکم کمتر شد.
روی یکی از صندلی ها نشستم و دستام و روی
صورتم گذاشتم.
واقعیتش خیلی ترسیده بودم.
بچه برام اونقدری اهمیت داشت که حاضر بودم
بدترین بلا سر خودم بیاد اما بچه م سالم بمونه.
نمیدونم مادر شدن چه خاصیتی داشت که اونجوری
برای جنین چند روزه هم قلبت میتپید.قشنگ بود.
پر از نور و روشنایی.
صدای ماشین و که شنیدم فورا بلند شدم و به طبقه بالا
رفتم.
یکم به خودم رسیدم و لباس عوض کردم،بعد رفتم
پایین.
نمیخواستم میکائیل چیزی بفهمه.
برای همین لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- اقای پدر...لواشک منو گرفتی؟
میکائیل وسایل رو روی میز گذاشت و یکی از نایلون
ها رو برداشت و به طرفم چرخید اما با دیدن چهره م
اخمی کرد و گفت:
- چرا رنگت پریده؟
دستپاچه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- خوبم بخدا
حتما فشارم افتاده
میکائیل اما قانع نشده بود.
دستش رو انداخت دور کمرم و منو به طرف خودش
کشید. وقتی فرو رفتم توی بغلش نگاه مشکوکی بهم انداخت
و گفت:
- راست میگی دیگه؟
- آره بجون خودم
چرا اینجوری میکنی؟
بجاش بهم لواشک بده که دهنم اب افتاده
نیشخندش دلم رو لرزوند،لعنتی حتی با چشماش هم
تهدید میکرد.
با بدجنسی به باسنم چنگ زد و کنار گوشم گفت:
- معلوم میشه
امیدوارم دروغ نگفته باشی
تنم که لرزید ریش هاش رو روی گردنم کشید و با
بدن بی جنبه م بازی کرد.
هر از گاهی هم به باسنم سیلی میزد.
براش بی طاقت بودم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
و گفتم:
- این تهدیده دیگه؟
زبونش رو روی پوستم کشید و آروم و با حوصله
اونقدر بالا رفت تا به گوشم رسید.
لاله گوشم رو بوسید و شرورانه گفت:
- صددرصد اینو یه تهدید در نظر بگیر
کم کم داشتم زیر دستش وا میدادم و تن گر گرفته م
براش آماده میشد که خودش و عقب کشید و گفت:
- تا اینا رو جا به جا کنی منم برم یه دوش بگیرم و بیام
نفسم و بیرون دادم و با حال بد گفتم:
- خیلی نامردی
به طرز جذاب و لعنتی طوری توی گلو خندید و گفت: اینجوری وقتی برام بی طاقت میشی دوست دارم
وقتی از کنارم رد شد دلم می خواست خفه ش کنم.
بدنم و داغ کرده بود و حالا به راحتی میرفت که دوش
بگیره.
از پله ها که بالا رفت سراغ خریدا رفتم و مشغول
جابه جایی شدم که صدای عصبانیش از طبقه بالا
توجهم و جلب کرد.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/12 22:17

#249
دلبر هات

با عجله از پله ها بالا رفتم و به اتاق که رسیدم دیدم
لپ تاپش روی تخته و تصویر منو متینا روش ثابت
مونده.
و میکائیلی که از شدت عصبانیت در حال انفجار بود
و با مانی حرف می زد:
- من نمیدونم...فقط واسه من پیداش کن
پاشده اومده ویلا
نگاه تیزی بهم انداخت و باز گفت:
- نه حالش خوبه...اگه اتفاقی میفتاد که...
من ارومم...فقط پیداش کن
گوشیو که روی تخت پرت کرد آروم آروم جلو رفتم
و با اینکه از عصبانیتش میترسیدم گفتم:
- بذار توضیح بدم
خواست حرفی بزنه که گفتم:
- بخدا هیچ کاری باهام نکرد
فقط اومده بود اذیت کنه که وقتی فهمید حامله م نظرش
عوض شد
تو رو خدا باهاش کاری نداشته باش
دندون روی هم سابید و گفت:اگه بلایی سرت می آورد؟
- حالا که نیاورده ...ببین سالمم
و بعد با لحن پر شیطنتی گفتم:
- اصلا من حاضرم واسه این پنهون کاری تنبیه شم
به هر حال باید یاد بگیرم چیزی و از شوهرم پنهون
نکنم


شام رو با حرف در مورد بچه و عروسی و اینجور
چیزها خوردیم و وقتی بلند شدم برای جمع کردن میز
دستام و عقب زد و گفت:
- برو وسایل پذیرایی رو بیار تو سالن رو میز بچین همه چیز و گذاشتم تو آشپزخونه
خودتم لخت شو تا بیام
الکی خمیازه کشیدم و گفتم :
- اخ که تو این هوا فقط خواب میچسبه
در حالیکه بالای سرم وایساده بود به موهام چنگ زد
و مجبور کردم بلند شم و کنار گوشم گفت:
- دختر خوبی باش و کار و برای خودت سخت تر نکن
و الا خودم لختت میکنم
ریشه موهام میسوخت و هیجانم داشت بالا می رفت که
منو به طرف ویلا هل داد.
با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
وسایلی رو که گفته بود رو برداشتم و همه رو وسط
سالن روی میز چیدم.
سخت ترین قسمت ماجرا لخت شدن بود،مخصوصا
اینکه حس میکردم یکم شکمم باد کرده.
ولی خجالت و کنار گذاشتم و لخت شدم.
اما چه لخت شدنی.

#رمان_عاشقانه #رمان #رمان_سکسی

1403/07/12 22:17

#250دلبر هات

فورا پشیمون شدم و شورتم و پوشیدم و بعد روی مبل
که نشستم کوسن رو بغل کردم تا سینه هام رو
بپوشونم.
با اینکه شوهرم بود اما هنوز در مقابلش خجالت
میکشیدم راحت باشم.
چند دقیقه بعد با وسایل تو دستش وارد آشپزخونه شد و
همه چیز و همونجا گذاشت.
شیشه خالی رو از توی کابینت برداشت و اومد توی
سالن.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کوسن و بردار
یجور بشین که کامل ببینمت وقتی تعللم و دید شیشه رو وسط میز گذاشت و بی
توجه به خجالتم کوسن رو از توی دستم بیرون کشید و
با دیدن شورت منو روی مبل دراز کرد و اونم از تنم
در آورد.
یه کلمه هم حرف نمیزد فقط پاهام رو از هم باز کرد و
روبروم نشست.
انگشتاش رو روی سینه هام کشید و در حالیکه با نیپلم
بازی میکرد گفت:
- وقتی میگم لخت،یعنی هیچی تنت نباشه
شورتم جز لباس محسوب میشه توله
و بعد آروم آروم فشار روی نیپلم و زیاد کرد.
از اون حسی که زیر پوستم میدوئید لب گزیدم.
از صبح باهام بازی میکرد و حالا هر لحظه بیشتر
براش بیقراری میکردم.
وقتی به دستش چنگ زدم با بدجنسی لبخندی زد و
عقب کشید .
دلم می خواست دونه دونه موهاش و بکشم اما روبروم
اون طرف میز نشست و شیشه رو عمودی گذاشت و
گفت:
- بیا بازی جرات و حقیقت
ولی میدونی که این یه بازی معمولی نیست؟
منم اون طرف میز نشستم و گفتم:
- راستش و بگو ...چه خوابی واسم دیدی؟
بدون اینکه جوابم رو بده شیشه رو چرخوند،اما از
اون قیافه تخس و شرورش میشد فهمید چه خبره.
نگاهم میخ اون شیشه ای بود که وسط میز میچرخید
وقتی سرش به طرف من وایساد گوشه لبش کش اومد
و گفت:
- جرات یا حقیقت؟
میدونستم هر کدوم و انتخاب کنم به ضرر خودمه،ولی
خودمم عاشق همین هیجانش بودم. نفسی گرفتم و گفتم:
- حقیقت
میکائیل به مبل تکیه داد و نگاه دقیقی بهم انداخت،بعد
دستش رو با ژست خاصی روی چونه ش کشید و
گفت:
- اولین بار کی عاشقم شدی؟
از سوالش یکه خوردم .
یکم فکر کردم و گفتم:
- واقعیتش و بگم ...نمیدونم

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان

1403/07/12 22:18

#251
دلبر هات

ولی به خودم که اومدم دیدم دلم میخواد با دستای خودم
بکشمت ولی اونقدر عاشقتم که نمیتونم اینکارو کنم
عصبیم میکردی ولی دوست داشتم
آخه خیلی عوضی بودی،و البته هستی
تو گلو خندید و گفت:
- همین ویژگی هام منو منحصر بفرد کرده
- خودشیفته
.
بازم لبخند َم ُکش مرگ منی زد و شیشه رو چرخوند
منتظر بودم به طرفش وایسه تا تلافی کنه اما بازم
روبروم من وایساد و میکائیل با سرخوشی دستاش و
بهم کوبید و گفت:
- حالا نوبت جراته
با دماغ چین داده بهش نگاهی انداختم و اون ادامه داد:
- واسم سکسی برقص
از اونایی که مردا رو تحریک میکنه
با چشمای گرد شده عقب کشیدم و گفتم:
- عمرا اگه اینکار کنم
با بدجنسی دستاش و بهم مالید و جواب داد:
- قانونو که میدونی؟
اگه انجام ندی؟
- لابد سوسک میندازی تو شورتم
یهو با صدای بلند قهقهه ای زد و گفت:
- اونکه مصنوعی بود
اگه بهش دست میزدی میفهمیدی
به معنای واقعی وا رفته بودم،درست شبیه بستنی که
حرارت دیده.
با لب و لوچه آویزون گفتم: یعنی...یعنی اگه دست میزدم اون همه بدبختی
نمی کشیدم؟
میکائیل ابرویی بالا انداخت و گفت :
- نه خوشگلم
تو اول و آخر مال خودم بودی
چه با سوسک،چه بی سوسک
کوسن و به طرفش پرت کردم و با حرص گفتم:
- اصلا من به بازیتم مشکوکم
این شیشه ها یه کلکی توشون هست
الان به خودتم شک دارم
و بعد شیشه رو برداشتم و موقع بازرسیش این
میکائیل بود که باز شلیک خنده ش بلند شد:
- عا باریکلا دختر...بالاخره فهمیدی
- خیلی عوضی ای
اصلا من نمیخوام...تو از اول سرم و کلاه گذاشتی
با حالت قهر بلند شدم و به طرف پله ها راه افتادم اما
دستاش بود که دور کمرم حلقه شد و منو به طرف
خودش کشید. یه دستش رو روی سینه م حلقه کرد و دست دیگه ش
روی شکمم بود و سرش رو به گوشم چسبوند و گفت:
- کجا؟ من هنوز کارم باهات شروع نشده که داری
میری
توی یه حرکت بلندم کرد و من و روی مبل گذاشت و
پشتم چند تایی کوسن گذاشت.
وقتی قفسه سینه م بالا اومد لیوان نوشیدنیش رو
برداشت و گفت:
- تو که نمیتونی بخوری
ولی من از رو تنت میخورم تا هر دو مست کنیم
به سلامتی خانواده کوچیک مون
و بعد نوشیدنی رو کج کرد و روی ترقوه م ریخت.
قطره های شراب که به پایین شره کردن زبونش رو
روی تنم کشید و آروم آروم پایین رفت تا به سینه م
رسید.

#رمان_عاشقانه #رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_سکسی # #هات

1403/07/12 22:18

#251
دلبر هات

قطره های سرخ شراب روی تنم رقص کنان پایین
میرفتن و میکائیل با زبونش همه رو از روی تنم پاک
میکرد و نفسم و می برید.
زبونش داغ بود و وقتی با تن گر گرفته م بازی میکرد
توی وجودم شورشی به پا میشد.
به نفس نفس افتاده بودم که سرش رو بالا اورد و کنار
گوشم پچ زد:
- آفرین دختر خوب
وقتی اینجوری دل دل میزنی خیلی هات میشی
صدای داغ و خشنش برای لحظه ای لرزه به تنم
انداخت و پوست سفیدم مورمور شد.
میکائیل دستام رو ماهرانه با روبان مشکی توی
دستش بست. نه اونقدر سفت که اذیت بشم و نه اونقدر شل که بتونم
بازش کنم.
از روی شیطنت سعی کردم با دستای بسته از روی
شلوار اندام برانگیخته ش رو لمس کنم اما کمرش رو
عقب داد و با لحنی جدی گفت:
- نه!
دستام به سرعت از حرکت ایستادند. نمی خواستم سر
پیچی کنم.
انگشتای بزرگ و قدرتمندش روی شونه های لختم
نشست و پوست گردنم رو با پشت انگشت لمس کرد.
می خواست تحریکم کنه و موفق هم بود.
باچشمای خمار نگاهش کردم و ناخودآگاه لب پایینم
رو گزیدم.
در حالیکه بهم خیره بود تو یه حرکت منو برگردوند و
به کمرم قوس داد و باسنم و به طرف بیرون کشید:
- تکون نمیخوری
فقط میخوام صدای ناله هات و بشنوم لحنش کمی خشن تر شده بود و این رو هوسی تر می
کرد؛ بطوریکه سفت تر شدن نوک سینه هام می
تونستم حس کنم.
سرم رو که به علامت باشه تکون دادم پوستم و لمس
کرد و سیلی نسبتا آرومی روی باسنم کوبید.
انگشتاش به سمت موهام سر خوردن و بهشون چنگ
زد.
وقتی سرم رو عقب کشید فقط میتونستم سقف و ببینم.
به خاطر دستای بسته و اسپنک هایی که میزد و
وضعیتی که توش بودم ناخوداگاه ناله ی کوتاهی
کردم. اسپنک بعدی رو محکم تر زد و گفت:
- میخوای بگی تحریک شدی؟
خجالت میکشیدم جواب بدم برای همین چشمام رو
محکم روی هم فشار دادم.
اما میکائیل دست بردار نبود.
سیلی محکم تری رو باسنم زد و گفت:
- جواب بده!
با سرتقی سری بالا انداختم و گفتم:
- نخیر
صدای پوزخندش رو شنیدم و انگشتاش لای پاهام سر
خورد و رطوبت زیادش رو که لمس کرد گفت:
- پس اگه الان بریم بخوابیم مشکلی نیست؟
با درموندگی نالیدم:
- اذیت نکن دیگه...حالم خوب نیست
شنیدم که تو گلو خندید و انگشتای خیسش رو بیرون
آورد و بهم نزدیک شد.
تنم رو به قفسه سینه ش چسبوند و در حالیکه سفتی
مردنگیش رو حس میکردم انگشتای خیسش رو بین
لبام فرو کرد و گفت:
- واسه اینکه زیر*م نا*له کنی اینجوری سفت شده

#رمان_صحنه_دار
#رمان #رمان_سکسی #اکسپلور #رمان_عاشقانه #هات

1403/07/12 22:18

#252
دلبر هات

فقط به خاطر تو
اینکه برای من بی طاقت بود بهم حس خوبی
میداد،
بهم ارزش و بها میداد.
وقتی عضوش رو از همون پوزیشن واردم کرد خودم
و روش تکون دادم تا کامل داخلم فرو بره.
میخواستم توی وجودش حل شم.
انگشتانش تقریباً تمام فضای دهنم رو پر
کرده بود.
زبونم رو از زیر تا روی انگشت های استخوانیش می
کشیدم و اونا رو می مکیدم و هر از گاهی دندون هام
رو به آرومی روشون فشار میدادم. کوبش های محکم و حرکات سریعش منو به اوج
نزدیک میکرد.
وقتی به سینه های سفت شده م چنگ زد و وادارم کرد
به کمرم بیشتر قوس بدم صدای ناله هام بلند تر شد.
هر دو خیس عرق بودیم.
هر دو توی اوج شه*وت و عشقی که ذره ذره بهمون
تزریق میشد توی هم گره می خوردیم و عشق بازی
میکردیم.
دستاش روی پوستم حرکت می کرد و منو شدید تر به
اسارت خودش در می آورد.
اونقدر بهم پیچیدیم و توی وجود هم حل شدیم تا به
آرامش رسیدیم.
میکائیل روی مبل دراز کشید و در حالیکه نفس نفس
میزدم منو روی خودش کشید.
موهای خیس از عرقم رو بوسید و دستاش رو محکم
دورم حلقه کرد و گفت:
- همش نقشه بود،از همون اول
کل اون بازی طراحی شده بود واسه به دام انداختنت اولین بار که تو دانشگاه دیدمت گفتم این همونیه که من
میخوام
دقیقا نمیدونم کی عاشقت شدم
اون شب که مست کرده بودمم فیلم بود
فقط میخواستم ازم متنفر شی و یکاری کنی ولت کنم
ولی نشد که نشد،صبح همون روز که با اون حال و
روز دیدمت فهمیدم اشتباه میکردم
عاشقت شدم لامصب
دل و دین میکائیل و بد بردی
لبخندم کش اومد،مگه میشد عاشقش نشم؟
دستم رو روی قفسه سینه ش گذاشتم و گفتم:
- همیشه فکر میکردم این تو یه قلب سنگی داری
ولی اشتباه میکردم،جنسش از طلاست!

#ونوس

مانی توی اون کت و شلوار سورمه ای مثل یه الماس
گرون قیمت وسط جمع میدرخشید و بین اون همه
دختر و پسر خودنمایی میکرد.
مرد رویاهام شوخ طبع و باهوش بود و سک*سی ترین
و خشن ترین و هات ترین آدم که توی عمرم دیدمم
محسوب میشد.
همه اون خصوصیات باعث شده بود عاشقش بشم.
البته از مهره ماری که داشت هم شنیده بودم.
دخترهای زیادی دور و برش میپلکیدن و حس
میکردم هرگز عاشق دختر ساده ای مثل من نمیشه.
شاید براش در حد یه استراحتگاه توی سایه بودم.
چند ساعتی میومد پیشم تجدید قوا میکرد و میرفت.
اه بلندی کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
حسودیم میشد وقتی دخترا بهش نخ میدادن.

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #اکسپلور

1403/07/12 22:19

#253
دلبر هات

دیجی با حالت شوخ و با مزه ای گفت:
- خب ...نوبت رسیده به پرتاب دسته گل عروس خانوم
هر کسی حاجتی داره
دنبال نیمه گمشده ش میگرده
از سینگلی خسته شده پشت سر عروس خانوم وایسه
آقا پسرای مجرد هم اگه از جون شون سیر شدن و
میخوان برن قاطی مرغا میتونن خانوما رو همراهی
کنن
صنم عجولانه منو به طرف دخترا هل داد و گفت:
- تو هم وایسا شاید یه بخت برگشته ای ازت خوشش
اومد و گرفتت از دستت خلاص شدیم
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم:
- صنم خانوم.. تو هم؟
اون کپک چه بلایی سرت اورده؟
چشمکی بهم زد و بعد از اینکه منو تو صف دخترا
چپوند خودش رفت و پشت به ما سرجاش وایساد.
زیر چشمی به مانی نگاهی انداختم که خونسرد و بی
تفاوت یه گوشه از سالن با چند نفر حرف می زد و
نوشیدنی میخورد.
نمیدونم چرا خورده بود توی ذوقم.
دلم یه چیزی می خواست که خودمم نمیدونستم چیه؟
فقط بهونه گیری میکردم.
یه جایی خونده بودم...
عشق رو با هرکسی تجربه نکن
عشق چیز قشنگیه!
نزار ازش متنفر شی!
سال ها تنها باش اما روحتو با کسی قسمت نکن که اخرش بهش نرسی!
اینقدر تنها بمون تا اون کسی که
از درونت خبر داره پیدات کنه...!
دلم می خواست اون آدم مانی باشه،یه کشش عجیبی
بهش داشتم.
ولی سر و ته رابطه مون معلوم نبود،منم عشق و
گدایی نمیکردم.
اصلا به گرفتن دسته گل اعتقادی نداشتم ولی یه حس
خوبی که بهم میداد
دخترا هم برای اینکه دسته گل عروس نصیب شون
بشه کلی ذوق داشتن.
صنم چند باری دسته گل رو بالا پایین کرد و ما رو
دست مینداخت.
حاضرم قسم بخورم میکائیل روش تاثیر منفی گذاشت
و الا صنم خیلی آروم بود. برای آخرین بار وقتی دسته گل رو بالا برد به خیال
اینکه پرت میکنه دخترا و پسرا خیز برداشتن اما صنم
با خونسردی به طرفم اومد و دسته گل رو توی دستم
گذاشت.
مات و مبهوت بودم اما صدای جیغ و هورا سالن و
برداشت.
هنوز گیج به اطراف نگاه میکردم که مانی جلوم
وایساد و دستم رو گرفت
سرم رو بالا گرفتم و به چشمای نافذش نگاه کردم.
لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود،از اون لبخندای
نادر و کمیاب که شکار کردنش سخت بود.


#رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #داستان

1403/07/12 22:19

#254دلبر هات


به دستم فشار کمی وارد کرد تا حواسم و جمع کنم.
بچه ها دورمون جمع شدن و مانی دستش رو دور
کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند:
- بذار اعتراف کنم زانو زدن برای من کار وحشتناک
سختیه
لبخندی زدم و گفتم:
- میدونم...
نفسی گرفت و با ژست مالکانه ای گفت:
- حالا که اینقدر همو خوب می شناسیم نظرت چیه زنم
بشی؟
محض اطلاع...من یکم دیکتاتورم
یا مال من میشی،یا مال خودم میکنمت
صدای جیغ و کف و هورای بچه ها باعث شد از
خجالت سرخ بشم.
میکائیل دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- جمع کنید این مسخره بازیا رو
اون وزه خانوم عروس خانواده ما بشه اسمت و از
شناسنامه م پاک میکنم
صنم سیخونکی به پهلوش زد و گفت:
- هیش...همچین لحظه رمانتیکی و خراب نکن
مانی بی توجه به غرولند کردنای برادرش جعبه حلقه
رو از توی جیبش در آورد و به طرفم گرفت :
- با من ازدواج میکنی؟
فقط بله گفتن به مانی می تونست اونقدر خوشحالم کنه.
اون مرد آروم و متین می تونست منو تسخیر کنه.
بغضم رو قورت دادم اما چونه م میلرزید وقتی بله
گفتم.
بازم صدای کف زدن و هیاهو بالا رفت و مانی سرش
رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:
- من نمیگم بهترین مرد روی زمینم
حتی نمیگم که خوشبختت میکنم
چون آینده نامعلومه
من فقط بغلت میکنم و نبض گردنت و میبوسم
وقتی همه مشغول مهمونی شدن مانی از پشت منو به
خودش چسبوند و دستش رو دور شکمم حلقه کرد.
شقیقه م رو بوسید و آروم گفت:
- نظرت در مورد یه جشن دو نفره چیه؟
سرم رو برگردوندم و با چشمای ریز شده گفتم:
- چی تو فکرته؟
دستم رو گرفت و بدون هیچ حرفی با هم از باغ
بیرون زدیم.
سوار ماشین شدیم و تخته گاز از حیاط بیرون زدیم.
اونقدر هیجان زده بودم که تو شکمم یه حفره خالی
حس میکردم.
توی اون سرعت دلم می خواست جیغ بزنم.
توی وجودم شور و شوق خاصی داشتم.به گمونم مانی فهمید که سانروف رو باز کرد و گفت:
- هر چقدر دوست داری جیغ بکش
فورا از شر کفشای پاشنه بلندم خلاص شدم و روی
صندلی وایسادم.
سرم و از سانروف بیرون بردم و شروع کردم به جیغ
زدن.
موهام توی باد میرقصیدن و لبخندم دست خودم نبود.
وقتی به خونه ش رسیدیم پای برهنه از ماشین پیاده
شدم.
نفس نفس میزدم از شدت حال خوبی که داشتم.
مانی روبروم وایساد و به موهای بلندم که روی شونه
م ریخته بود چنگ زد و محکم بغلم کرد.
پاهام رو دور کمرش پیچیدم و در حالیکه وحشیانه
همدیگه رو میبوسیدیم وارد اتاق خواب شدیم.

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/12 22:19

#255
دلبر هات



همون طورکه لبام اسیر لباش بود و دندوناش و گاهی
توش فرو میکرد زیپ لباسم رو پایین کشید و نیمه
برهنه م کرد.
روی تخت انداختم و تو یه حرکت کامل لخت شدم.
حتی به شورت بینوا هم رحم نکرد.
چند لحظه بعد کرواتش رو در آورد، مچ دستام رو
باهاش بست و ازم جدا شد.
خیره بهم کت و پیراهنش رو در آورد و روی مبل
انداخت،نگاهم روی شکم تخت و بدن عضلانیش افتاد.
شبیه ورزشکارا تیکه تیکه نبود اما ورزیده به نظر
میرسید. داشتم چشم چرونی میکردم که دستش رو بی هوا لای پاهام برد و با لبخند کجی گفت:
- انتظار این استقبال رو نداشتم
از خجالت لب گزیدم و سرم رو برگردوندم.
لبخند محوی زد و کمر شلوارش رو باز کرد.
خواستم بلند شم ،انگار میخواستم فرار کنم اما دستش
رو گذاشت رو شکمم و مانع شد:
- هم جات خوبه هم حالتت ، هم لپای گل انداختت
کمرش رو باز کرد و شورت و شلوارش و که پایین
کشید دیدم آلت آماده اش رو بیرون آورد.
واژنم واسش تیر کشید.
انگار اون هم مثل خودم بی تاب شده بود.
اما چرا؟
چرا باید برای اون مرد بی تاب میشد؟
مگه بدن من نبود؟
مگه اختیارش دست خودم نبود؟ قبل اینکه بتونم به سوال تو سرم فکر کنم مانی لای
پاهام نشست و خودش رو با فشار وارد واژنم کرد.
صدای آه کشیدنم خودم رو غافل گیر کرد.
مانی چند ثانیه مکث کرد،انگار اون هم غافل گیر شده
بود.
خم شد و سینه هام رو تو دست هاش گرفت و فشار
داد.
این کارشو دوست داشتم.
حس عجیبی بهم میداد.
حرکاتش رو دوباره شروع کرد و تو گوشم گفت:
- ونوس ... چرا؟
بدنم یهو یخ زد،چرا چی؟
نکنه مشکلی پیش اومده بود.
از ترس بدنم قفل شد و مانی روم خیمه زد.
سرش رو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:
- چرا انقدر تنگی لعنتی
چرا انقدر خوبی که نمیتونم از فکرت بیرون بیام؟
میخوام تا ابد از همین زاویه ببینمت که اینجوری واسم
بی طاقت شدی ❤

صنم

بلخره عروسیمون با عاشقانه های میکائیل تموم شد با مهمونا خدافظی کردیم و رفتیم خونمون. همین که دره خونه بسته شد میکائیل منو بین خودش و دیوار حبسم کرد و داغی لباشو رو لبام حس کردم.
مثل همیشه بی تابش بودمو همراهیش کردم.
میکائیل برعکس شبای دیگه شب رمانتیکیو برام رقم زد و من چقد بخاطره این حس خوب و زندگی عاشقانه ای که برام رقم زده بود خداروشکر کردم.

❤❤ خب بچه ها این رمانمونم به پایان رسید با عاشقانه های صنم و میکائیل و ونوس و مانی
انشالله که راضی بوده باشین و از همتون بخاطره حمایتتون تشکر میکنم ❤

رمان جدید تا روزای اینده پارت گذاری میشه🍓❤
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/12 22:20

دو شخصیت اصلی شایان و باده☝

1403/07/15 20:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
پسر جذاب رمانمون"شایان"
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 20:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
دختر زیبامون " باده "💜

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 21:01

#part1

#دلبرشیـرینــــ🔞

داگ استایلم کرد رو میز و همه وسایلارو با یه حرکت ریخت پایین
انگشتاشو کشید رو چاک نــ..ازمو با صدایی فوق حـشــ..ری گفت:
"چه مدلی جــ.رت بدم دخترعمو؟

دستمو گرفتم لبه میز و با ناله گفتم:
"تو فقط جـ.ر بده!

از پشت خم شد روم و همونطوری که مــ..ردونگیش دم سـ.وراخم بود لاله گوشمو به دندون گرفت و مـ.کید

با صدای کنترل شده ای گفتم:
"زودتر تمومش کن الان جلسه شروع میشه باید بریم.

همونطوری که لباش مشغول گردنم بود گفت:
"سـ..اک میزنی؟رابـ.طه باشه واسه وقتی که امشب مهمونی دعوتیم خونتون.

سری به نشونه تایید تکون دادم و برگشتم سمتش
مـ.ردونگیش رو که درحال ترکیدن بود اورد جلوی صورتم
با ولع دهن باز کردم و یجا انداختمش تو دهنم،مثل ابنبات چوبی لیسش میزدم و همزمان بــ.یضه هاشو با دستام میـ.مالیدم

موهامو گرفت و تند تند تو دهنم جلو عقب میکرد
با ناله مردونه ای گفت:
""افرین جـ.نده من دندون نزن بمـ.ک فقط.

کلاهک قارچی مانندشو مک عمیقی زدم و خیره شدم تو چشماش

خشن گفت:
"تو مال کی هستی؟

بزاق دهنم از چونه ام سرازیر میشد و مـ.ردونگیش دهنمو پر کرده بود نمیتونستم جوابشو بدم!
التـ.شو یکم بیرون کشیدم و حشـ.ری گفتم:
"توووو"

خشن تر گفت:
"فقط من باید مالکت باشم فهمیدی؟

با زدن مک عمیقی به بدنه الـ.تش حرفشو تایید کردم و عمیق مشغول لیسیدن الـ.ت خوشمزش شدم

با درد گفت:
"داره میاد"

فوری دستمالی برداشتم و گرفتم جلوی الـ.تش
با اه و ناله مردونه ای داخل دستمال خالی کرد و گفت:
"دراز بکش رو میز ارضـ.ات کنم بعد بریم جلسه!"

شـ.ورت و شلوارمو باهم کشیدم بالا و گفتم:
"باشه واسه شب"



اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 21:09

#part2

#دلبرشـیرینـ🔞

دلم یه رابـ.طه طولانی با شایانو میخواست اما چون تو شرکت بودیم نمیتونستیم‌!

وارد اتاق کنفرانس شدم و رو صندلی ای جا گرفتم
مانتوی تنگی که پوشیده بودم به خوبی تمام برجستگی هامو به رخ میکشید
نگاه مهندس اقبالی روی بالاتنه ام درحال گردش بود
بی توجه بهش به عمو چشم دوختم که تو راس نشسته بود و مشغول توضیح دادن پروژه جدید بود

با اون ابــ.ـی که من از کمر شایان گرفته بودم مطمئن بودم با نیم ساعت تاخیر میاد جلسه!
با به یاد اوردن مـ.ردونگی بزرگ و بی نقصش بین پام خـ.یس شد بی قرارتر شدم!
دستامو توهم گره زدم و سعی کردم به چیزی فکرنکنم اما نمیتونستم!

من تو شرکت عموم مشغول به کار بودم که شایان پسرعموم از خارج برگشت و اومد شرکت پدرش
استارت رابطمون موقعی بود که من خونمون با یه لباس خواب نازک خواب بودم که شایان اومد خونمون

هنوز هم شیرینی اون رابـ.ـطه زیر زبونمه!
برخلاف خانواده ام که خیلی پایبند به اینجور مسائل بودن من دختر پایبندی نبودم و قبل شایان هم با دوست پسرام لاس میزدم!
اما شایان همه چیزش خاص بود
جنتلمن و با پرستیژ بود جوری که با دیدن اخمش ابـ.ـم راه میفتاد چه برسه اون ابنبات چوبی خوشمزه و سفیدش که بی نهایت برام لذت بخش بود




اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 21:10

##part3


#دلبرشـیرینــ🔞

با تموم شدن جلسه بی حال از روی صندلی بلند شدم و راهی اتاقم شدم
تایم کاری من تموم شده بود و باید میرفتم خونه تا حاضرشم،امشب قرار بود عمو اینا بیان! از همه مهمتر قرار بود شایان جـ.ـرم بده
وسایلامو جمع کردم و اومدم از اتاقم بزنم بیرون که مهندس اقبالی بدون در زدن وارد شد،متعجب گفتم:
"مشکلی پیش اومده؟"

نگاهش یجوری بود،با چند قدم خودشو بهم رسوند و گفت:
"تو شرکت به شایان سرویس میدی درسته؟"

رنگم پرید و با تته پته گفتم:
"این حرفا چیه مهندس خجالت بکشین شایان پسرعموی منه!"

گوشیش رو در اورد و فیلمی رو جلوی چشمام پلی کرد
خدای من!باورم نمیشد یه فیلم از رابـ.ــطه منو شایان بود
وقتی که دید خشک شدم اومد سمتم و زیرگوشم گفت:
"اگه میخوای این فیلم نرسه به دست باباجون و عموجونت لـ.ـخت شو!"

با بغض اومدم از اتاق خارج شم که راهمو سد کرد و گفت:
"به محض اینکه بری بیرون فیلم تو دست عموته"

ملتمس بهش خیره شدم
دست دراز کرد و سیـ.ـنه هامو از روی مانتو به چنگ گرفت
با صدایی که سعی داشت تحـ.ـریکم کنه گفت:
"دوست نداری باهم حال کنیم؟

با حرفاش داشتم تـ.ـحریک میشدم
وقتی که دید شل شدم سی.ـنه ام رو بین دستاش فشرد و گفت:
"چه تو دست جا میشه حیف نبود فقط زیرخواب شایان باشی؟خودم از این به بعد جـ.ـرت میدم جـ.ـنده"

با خشم دستشو پس زدم و گفتم:
"خفه شو اصلا منو شایان باهم رابـ.ـطه داریم به تو چه؟"

متعجب نگاهم کرد که یهو در اتاقم باز شد و قامت شایان سایه انداخت داخل اتاق
با بغض نگاهش کردم
با دیدن اقبالی که درست جلوی من بود و دستاش رو بالا تنه ام بود اومد سمتش و قبل اینکه اقبالی عکسلعملی نشون بده مشتش خوابید پای چشم اقبالی
جیغی کشیدم و پریدم عقب
سوییچ رو گرفت سمتم و عصبی گفت:
"برو تو ماشین تا بیام"

اونقدری عصبی بود که رفتن رو به لجبازی ترجیح دادم و دوییدم از شرکت بیرون

نیم ساعتی میگذشت که داخل ماشین منتظر شایان بودم
بالاخره بعد نیم ساعت در باز شد و شایان وارد شد
گوشه لبش پاره شده بود
با نگرانی گفتم:
"شایان"

با دادی که کشید لال شدم و چسبیدم به صندلی؛وارد کوچه متروکه ای شد و برگشت سمتم،عصبی غرید:
"اقبالی راست میگه که باهاش خوابیدی؟"

کم مونده بود اشکم در بیاد
با مظلومیت گفتم:
"نبخدا دروغ میگه من باهاش نخوابیدم من فقط با توام شایان"

عصبی کوبید رو فرمون و گفت:
"به من دروغ نگو اون گفت خودش گفت که تو باهاش.....

با یه حرکت رفتم جلو و لبامو محکم فشار دادم رو لبای خونیش
محکم لب پایینشو مکیدم،اولش شوکه شد ولی با حرص و ولع همراهیم کرد و دستش نشست رو سیـ.ـنه هام
متعاقبا دستمو وارد شلوارش کردمو

1403/07/15 21:10