#part4
#دلبرـشـیرینـ🔞
اومدم از شایان جدا شم که با دستاش مانع از حرکتم شد و تشنه لبمو مکید
دستمو گذاشتم رو سینه اش و با صدای کشیده ای گفتم:
"به من بی اعتماد نباش شایان"
اونقدری این جمله رو با ناز و دلبرانه گفتم که دوباره حمله ور شد سمت لبامو همزمان دستشو وارد لباسم کرد،بعداز چندلحظه که دست از سر لبام برداشت زیرگوشم با صدای خماری گفت:
"همش تقصیر دلبریای خودته که باعث میشه همینجا دلم بخوادت و لـ.ـختت کنم!"
اروم خندیدم و پسش زدم
با دستمالی رژ لب پخش شده دور لب و چونه ام رو پاک کردم و گفتم:
"مامان منتظرمه بهتره حرکت کنی"
با شیطنت گفت:
"یکم نیم خیز شو!"
متعجب نیم خیز شدم که کمر شلوار جینم رو گرفت و بزور یکم کشید پایین
فوری نشستم رو صندلی و گفتم:
"چیکار میکنی دیوونه"
چشمکی زد و گفت:
"حال میکنم!"
استارت زد و همونطوری که از کوچه خارج میشد دستش رو سر داد تو شلوارم و از تو شـ.ـورتم وارد بهـ.ـشتم کرد
لبمو گاز گرفتم تا اه نکشم ولی حرکت اروم و نوازش گر دستاش بین پام باعث شده بود گر بگیرم
با صدای ملتمسی گفتم:
"شایان"
با یه دستش فرمونو گرفته بود و اون یکی دستش بین پام درحال گردش بود و هرزگاهی یکم فرو میبرد و بیرون میکشید
صورتمو برگردوندم سمت پنجره و دستمو مشت کردم اما نمیتونستم منکر لذتی که میبردم بشم!
انگشتش اروم سر میخورد داخلم و هی عقب جلو میشد
کل شـ.ـورتم خیـ.ـس شده بود
مچ دستشو گرفتم و گفتم:
"نکن"
یهو فشار دستاشو بیشتر کرد و با حرص گفت:
"میکنم!"
کل بدنم شل شده بود و رو صندلی مثل بستنی وا رفته بودم با دیدن در قهوه ای رنگ خونمون بزور خودم و جور کردم
شایان هم دستشو بیرون کشید و با دستمالی خـ.ـیسی دستاشو پاک کرد
چشمکی بهم زد و گفت:
"همیشه برام اماده ای شیطون! امشب همین این لباسو بپوش"
متعجب گفتم:
"کدوم؟"
خم شد و پلاستیکی از عقب برداشت و سمتم گرفت،اشاره ای بهش کرد و گفت:
"این"
تشکری کردم و بعداز یه خدافظی کوتاه وارد خونه شدم
#دلبر شـیرینـ🔞
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
1403/07/15 21:12