The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

الـ.ـت نیمه شـ.ـق شده ای رو کمی فشردم و تو گوشش لب زدم:
"من فقط زیرخواب توام شایان تو مالک منی"

جوابمو نداد و دوباره با ولع لبامو به کام گرفت

.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 21:10

#part4

#دلبرـ‌شـیرینـ🔞

اومدم از شایان جدا شم که با دستاش مانع از حرکتم شد و تشنه لبمو مکید
دستمو گذاشتم رو سینه اش و با صدای کشیده ای گفتم:
"به من بی اعتماد نباش شایان"

اونقدری این جمله رو با ناز و دلبرانه گفتم که دوباره حمله ور شد سمت لبامو همزمان دستشو وارد لباسم کرد،بعداز چندلحظه که دست از سر لبام برداشت زیرگوشم با صدای خماری گفت:
"همش تقصیر دلبریای خودته که باعث میشه همینجا دلم بخوادت و لـ.ـختت کنم!"

اروم خندیدم و پسش زدم
با دستمالی رژ لب پخش شده دور لب و چونه ام رو پاک کردم و گفتم:
"مامان منتظرمه بهتره حرکت کنی"

با شیطنت گفت:
"یکم نیم خیز شو!"

متعجب نیم خیز شدم که کمر شلوار جینم رو گرفت و بزور یکم کشید پایین
فوری نشستم رو صندلی و گفتم:
"چیکار میکنی دیوونه"

چشمکی زد و گفت:
"حال میکنم!"

استارت زد و همونطوری که از کوچه خارج میشد دستش رو سر داد تو شلوارم و از تو شـ.ـورتم وارد بهـ.ـشتم کرد
لبمو گاز گرفتم تا اه نکشم ولی حرکت اروم و نوازش گر دستاش بین پام باعث شده بود گر بگیرم
با صدای ملتمسی گفتم:
"شایان"

با یه دستش فرمونو گرفته بود و اون یکی دستش بین پام درحال گردش بود و هرزگاهی یکم فرو میبرد و بیرون میکشید
صورتمو برگردوندم سمت پنجره و دستمو مشت کردم اما نمیتونستم منکر لذتی که میبردم بشم!
انگشتش اروم سر میخورد داخلم و هی عقب جلو میشد
کل شـ.ـورتم خیـ.ـس شده بود
مچ دستشو گرفتم و گفتم:
"نکن"

یهو فشار دستاشو بیشتر کرد و با حرص گفت:
"میکنم!"

کل بدنم شل شده بود و رو صندلی مثل بستنی وا رفته بودم با دیدن در قهوه ای رنگ خونمون بزور خودم و جور کردم
شایان هم دستشو بیرون کشید و با دستمالی خـ.ـیسی دستاشو پاک کرد
چشمکی بهم زد و گفت:
"همیشه برام اماده ای شیطون! امشب همین این لباسو بپوش"

متعجب گفتم:
"کدوم؟"

خم شد و پلاستیکی از عقب برداشت و سمتم گرفت،اشاره ای بهش کرد و گفت:
"این"

تشکری کردم و بعداز یه خدافظی کوتاه وارد خونه شدم

#دلبر شـیرینـ🔞
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/15 21:12

#part5

#دلبرـ‌شـیرینـ🔞

بعداز اینکه رسیدم خونه مشغول کمک کردن به مامان شدم

بالاخره مامان رضایت داد و وقتی دست از سرم برداشت راهی اتاقم شدم،گوشیمو چک کردم یکی از دوست پسرای قبلیم بهم اس‌ام‌اس داده بود بدون اینکه بخونم حذفش کردم و حوله بدست وارد حموم شدم

اب سرد باعث میشد تا همه افکارم ازهم باز بشن و دور بشن!
جوری که دیگه به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم و فقط خودم بودمو خودم!
بعد یه طولانی که خستگیم رو در کرد حوله تن پوشمو پوشیدم و نشستم جلوی میز ارایشم

کمی لوسیون برداشتم و زدم به بدنم

پیراهن کوتاه ابی رنگی پوشیدم با یه ساپورت مشکی،حوصله ارایش کردن نداشتم موهامو با سشوار خشک کردم و بالای سرم جمع کردم
عطرم رو کمی به گردن و مچ دستام زدم و از اتاقم خارج شدم.

با دیدن سینا داداشم لبخند بزرگی زدم و پریدم بغلش
دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:
"چطوری توله؟خیلی وقته ندیدمتا همش یا شرکتی شباهم که میای یچیز تنهایی میخوری و بعدش خواب! خودتو انقدر خسته نکن عزیزم"

لپشو بوسیدم و گفتم:
"منکه میام شما رو نمیبینما خان داداش مشخص نیست مشغول کدوم دختری هستی!"

اروم خندید و گفت:
"بعد یادم بیار باهم صحبت کنیم به کمکت احتیاج دارم"

چشم بلند بالایی گفتم
همزمان صدای زنگ ایفون بلند شد

سپیده خواهرم که دوسالی از خودم کوچیکتر بود با شنیدن زنگ ایفون از اتاقش خارج شد
اونم مثل من یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود و با یه ارایش فراوان!

بیخیالش شدم و وارد اشپزخونه شدم و لیوان ابی خوردم
بذار همه بشینن بعد میرم احوالپرسی اینجوری خیلی بدم میاد همه هجوم ببریم جلوی در پیشوازشون!
با یاداوری شایان و لباسی که موقع رفتن بهم داده بود اب جست تو گلوم و به سرفه افتادم
اوه من یادم رفت لباسه رو بپوشم!

#دلبرشـیرینـ🔞

1403/07/15 21:12

#part6

#دلـ‌بر_شـیرینــ🔞

لیوان ابی که تو دستم بود رو فشردم و به ناچار اومدم از اشپزخونه خارج شم که نگاهم به قرصی کف سینک اشپزخونه خورد
به گمونم قرصای قلب سپیدس!
دختره بیشعور میخواد خودشو به کشتن بده که قرصاشو نمیخوره!

سپیده از وقتی که به دنیا اومده بود به طور مادرزادی یکی از رگای اصلی قلبش بسته بود و مشکل قلبی داشت بخاطر همین باید قرصاشو سرموقع میخورد اما این چند وقت متوجه شده بودم که نمیخوره و زیرابی میره.

ادب کردن سپیده رو به زمان دیگه ای موکول کردم و از اشپزخونه خارج شدم،سلام بلند بالایی گفتم و نامحسوس نگاهی به شایان انداختم
با دیدن من اخماش رفت تو هم و به سمت دیگه ای خیره شد
بفرما اقا قهر کرد!

با زنعمو و دخترعموم روبوسی کردم و کنار سپیده نشستم

دوباره نگاهی به شایان انداختم
تیپ اسپرتی زده بود و شلوار تنگی که پوشیده بود به خوبی محل مورد نظرمو به رخم میکشید!
پا رو پا انداخته بود و با همون اخمش که جذابیتشو دوبرابر میکرد مشغول صحبت کردن با سینا بود

سپیده برای اوردن چایی به اشپزخونه رفت و دخترعموم شیما هم دنبالش کشیده شد
نگاهم به گوشی سپیده افتاد که صفحه اش خاموش روشن میشد
ناخواسته دست دراز کردم و برداشتمش،اس‌ام‌اسی براش اومده بود
اولش خواستم گوشی رو برگردونم سرجاش اما حس شدید کنجکاویم مانع شد و قفل گوشیشو که از قبل بلد بودم باز کردم و وارد پیاماش شدم

فاطمه دوست صمیمیش اس‌ام‌اس داده بود
با دیدن اسم شایان تو متن پیامکش کنجکاوتر شدم و بازش کردم
با دیدن متن پیامک ابروهام پرید بالا:
"سعی کن بالاخره یجوری مخش کنی دیگه انقد پخمه نباش سپیده اتفاقا حس میکنم شایان میخوادت!"

زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست رفتم بالاتر
با دیدن پیامای بین فاطمه و سپیده بهت زده به صفحه گوشیش خیره شدم
باورم نمیشد خواهرکوچولوی من عاشق شایان شده!
اونم پسری که با من رابطه داره!

با اومدن شیما و سپیده سریع گوشی سپیده رو قفل کردم و گذاشتم کناری اما فکرم بدجوری درگیر شده بود

زیرچشمی سپیده رو زیرنظر گرفتم که خم شد و جلوی شایان سینی رو گرفت
اما شایان بدون اینکه حتی بهش لبخند بزنه تشکری کرد و چایش رو برداشت!

با تلاقی نگاه شایان به نگاه خیره من روشون لبخندی تحویلش دادم که چشم غره ای به سمتم رفت
با ببخشید کوتاهی از جمع خارج شدم و وارد اتاقم شدم تا گوشیمو بردارم

بعد برداشتن گوشیم اومدم از اتاقم خارج شدم که ناگهان در اتاقم باز شد و شایان وارد شد....

#دلبرشـیرینــ🔞

1403/07/15 22:05

#part7

#دلبرشیرینــ🔞

متعجب گفتم:
"شایان!"

درو پشت سرش قفل کرد و همونطوری که قدم به قدم بهم نزدیک تر میشد گفت:
"پس کو لباسی که گفته بودم بپوشی؟"

ناخواسته قدمی به عقب برداشتم که پام از پشت خورد به تخت و پرت شدم روش
با مظلومیت گفتم:
"یادم رفت بپوشمش"

لبه تخت وایساد و از بالا نگاهی بهم انداخت
کمی کمرش رو خم کرد و گفت:
"یادت رفت؟"

پلکی زدم و دلبرانه گفتم:
"شایان...."

دستش رفت سمت دکمه پیراهنش و با صدای بمی گفت:
"تنبیهت کنم؟"

ریز خندیدم و گفتم:
"دلت میاد؟"

زانوشو گذاشت رو تخت و خیمه زد روم مماس لبم گفت:
"تنبیه های مخصوص خودم!"

دو طرف پیراهنش رو که تا نصفه بازشده بود گرفتم تو دستم و داغ گفتم:
"من میمیرم برای تنبیه های تو"

رفته رفته چشماش خمار و خمارتر میشد،با شستش لبمو نوازش کرد و گفت:
"بدون ارایش وسوسه انگیز تری"

از این تعریفش غرق لذت شدم و لبخندی زدم که چال گونم مشخص شد
انگشتشو فرو برد تو چالمو گفت:
"حیف وقتش نیست"

پاهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
"واقعا؟"

از این شیطنتم خندید و گفت:
"میخوای بیدارش کنی؟"

سرمو بالا پایین کردم و گفتم:
"اره"

بلند تر خندید و گفت:
"با دم شیر بازی میکنیا"

چونشو محکم بوسیدم و گفتم:
"جدا؟"

اولین بار بود بدون اینکه به اندامای دیگه ام توجه داشته باشه مستقیم به چشمام نگاه میکرد و کل کل میکرد
انگار قصدش فقط همین بود و بس!
موهامو نوازش کرد و گفت:
"بلند شدم یا زوده؟"

دلم میخواست شکست بخوره و همینجا کارمو یسره کنه ولی من جلوشو بگیرم!
از اینکه داشت خودشو در برابرم کنترل میکرد بدم میومد
بی پروا پایین تنمو به پایین تنش چسبوندم و همونطوری که زبونمو دور لبام میچرخوندم گفتم:
"زود نیست؟"


از خمار شدن چشماش متوجه شدم که دارم روش اثر میذارم
دستشو تکیه گاه بدنش کرد و همونطوری که از روم بلند میشد گفت:
"نه خیلیم دیر شده خانوم کوچولو"

اخمامو کشیدم تو هم و نشستم رو تخت
حرکت کرد سمت در و گفت:
"سرمیز شام کنار من بشین"

بعد در و باز کرد و محتاطانه از در بیرون رفت
دستی لابه لای موهام کشیدم و سعی کردم به بین پای خـ.ـیس شده ام توجه نکنم
لعنتی تو هر شرایطی میتونست منو به وجد بیاره حتی اگه خودش نخواد!

با فکر به اینکه حتما سرمیز شام نقشه ای داره لبخند به لب از اتاقم خارج شدم

#دلبر شیرینـ🔞

1403/07/15 22:06

#part8

#دلبر_شیرینــ🔞

بعد خارج شدن از اتاق
با سپیده راهی اشپزخونه شدیم تا تدارک چیدن میز رو بدیم
به وضوح هیجان سپیده مشخص بود!
یعنی واقعا به شایان علاقه داره؟شایان کمتر از سه ماهه که از امریکا برگشته اونوقت سپیده در عرض چند بار رفت و امد عاشقش شده؟
با حواس پرتی شونه ای بالا انداختم و رفتم پذیرایی اعلام کردم که میز حاضره.

نگاه خیره شایان زوم شده بود رو من

من سرپا وایساده بودم تا شایان بشینه و نامحسوس برم کنارش
وقتی همه جاگیرشدن شایان رو صندلی ای جا گرفت که سمت چپش شیما خواهرش و صندلی سمت راستش خالی بود
با لبخندی به لب نزدیک صندلی شدم و تاخواستم بشینم ناگهان سپیده زودتر از من خودشو به صندلی رسوند و کنار شایان جا گرفت!
برای لحظه ای سرجا خشک شدم اما سریع به خودم اومدم و رو صندلی روبه روی شایان نشستم
اخم کمرنگی رو چهره ام خودنمایی میکرد ، رو صندلی کنار مامان و روبه روی شایان نشستم
سپیده مدام رو صندلیش وول میخورد و صورت من از حرص قرمز و قرمز تر میشد!
نگاه شایان رو من میچرخید!
دیس برنج رو بلند کرد و با مهربونی گفت:
"نمیکشی دخترعمو؟"

از اینکه به فکرم بود ناخواسته لبخندی تحویلش دادم و دوتا کفگیر واسه خودم کشیدم
تو طول شام همه حواسم به سپیده بود که داره چیکار میکنه!
مامان اینا و عمو اینا بعد خوردن غذاشون رفتن سمت پذیرایی با افتادن قاشقم زیر میز خم شدم تا برش دارم که ناگهان نگاهم به پاهای سپیده افتاد
دستشو با مکث از رو پاش بلند کرد و گذاشت رو رون شایان

چشمام از دیدن این صحنه گنده شد!

شایان سریع عکس العمل نشون داد و پاشو از زیر دست سپیده بیرون کشید
اومدم از زیر میز بیام بیرون که سرم محکم خورد به میز و اخ گفتنم بلند شد

از زیر میز بلند شدم و با صورتی جمع شده از درد سرمو به دست گرفتم شایان و سپیده و شیما هرسه نگران از جا بلند شدن
شایان زودتراز همه گفت:
"چیشد؟"

مشتی به میز کوبیدم و گفتم:
"خورد به این غول پیکر!"

بعد بی توجه به خنده شایان رو ازشون گرفتم و عقب نشینی کردم
شایان دنبالم کشیده شد و با لحنی که همه بشنون گفت:
"دخترعمو میشه یلحظه راهنماییم کنی بالکن اتاقت؟یه تلفن کاری مهم دارم!"

نگاه مامان اینا رومون حس میشد
به ناچار سری تکون دادم و باهم حرکت کردیم سمت اتاقم

بعد وارد شدن درو پشت سرش قفل کرد و از پشت بغلم کرد
تو موهام نفس عمیقی کشید و گفت:
"هرلحظه که میخوام باهات حال کنم یکی میپره وسط!"

با قهر اومدم از اغوشش جدا شم که سفت تر نگهم داشت و گفت:
"کجا؟تازه گرفتمت"

از روی پیراهنم دستی به سـ.ـینه هام کشید و جون کشداری زیر گوشم گفت
با نـ.ـاله اسمشو صدا زدم

محکم بالا

1403/07/15 22:06

تـ.ـنه ام رو فشار میداد و گردنمو عمیق مـ.ـیمکید با نفس نفس گفتم:
"شایان بذار برای بعد"

پیراهنمو زد بالا و گفت:
"زود تموم میشه،ساپورتتو بکش پایین."

#دلبرشیرینـ 🔞

1403/07/15 22:06

#part9

#دلبر_شیرینــ 🔞

برخلاف لذتی که تو سراسر وجودم پخش بود سعی کردم کنارش بزنم و وجودش رو نادیده بگیرم اما حرکت دستاش رو سـ.ـینه ام مانع از تصمیم گیریم میشد!
ترس و لذت هردو بهم دست داده بود
با نفس نفس گفتم:
"اما تو دیر به اوج میرسی"

یه دستشو تکیه گاهش کرد به در اتاقم و با دست دیگه ام منو برگردوند سمت خودش
هولم داد سمت دیوار و گفت:
"وقتی که دیوونت بشم با لمس بدنتم به اوج میرسم!"

قبل از اینکه به من توان هضم جمله اش رو بده مثل گرگ گرسنه حمله ور شد سمت لـ.ـبام و وحشیانه مشغولشون شد
دستشو از رو در برداشت و از تو ساپورتم به لباس زیرم رسوند بی مکث یه انگشتش رو واردم کرد
دستم فرو رفت تو موهاشو لب پایینشو به کام گرفتم صدای ملچ و ملوچ لبامون و حرکت دستش تو بهـ.شتم برام تازگی داشت
پاهام توان وزنمو نداشت و از شدت لذت نزدیک بود دو زانو پهن زمین شم اما حلقه تنگ دستای شایان دور کمرم مانع از سقوطم میشد
گردنشو چنگ گرفتم و لبامو از رو لباش جدا کردم
با صدای خماری گفتم:
"شایان‌"

دو انگشتش رو باهم واردم کرد و کنار گوشم گفت:
"لذت ببر"

شونشو گرفتم و لرزیدم به خودم لعنتی داشت دیوونه تراز همیشم میکرد!
عرق از سر و روی هردومون میریخت لباسای شایان هنوز تنش بود اما ساپورت و لباس زیر من هردو تا زانوم پایین بود و پیراهنمو گرفته بودم تا مزاحم کارش نشه
یقشو تو مشتم گرفتم و درحالی که خودم کنترل میکردم تا جیغ نکشم نالیدم‌:
"وای لعنتی"

حرکت دستاشو تند تر کرد و دندوناشو تو گردنم فرو برد جوری که مطمئنم خونم از گردنم وارد دهنش شد
یقشو بیشتر فشار دادم که دکمه اش ول شد تو دستم از این موقعیت استفاده کرد و سه انگشتش رو واردم کرد اما کامل فرو نمیبرد تا مبادا اسیبی به پـ.ـرده ام برسه
رابـ.ـطه من با شایان فقط از پشت بود و تا بحال با پسری از جلو رابـ.ـطه نداشتم

بین پام نبض میزد و پشت پلکم انگار اتیش روشن کرده بودن
با لرز محکم به اوج رسیدم و دستش از ترشحاتم خـ.ـیس خـ.ـیس شده بود

بوسه اروم رو گردنم کاشت و دستشو بیرون کشید
بی حال خودمو تو اغوشش ول کردم انگار فهمید که واقعادیگه توان ایستادن ندارم چون زیرزانوهامو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد
پرتم کرد رو تخت و در حالی که دکمه هاشو باز میکرد گفت:
"چقدر وقت داریم؟"

نگاه‌ خمارمو بزور از بین پاش که به خوبی مشخص بود گرفتم و به ساعت دوختم
درست یک ربعی میشد که باهم تو اتاق بودیم!
با ناله گفتم:
"دیرمیشه شایان"

بیخیال پیراهنش شد و زیپ شلوارشو کشید پایین....

تا خواستم حرکتی کنم صدای سپیده از بیرون اتاقم مارو به خودمون اورد:
"باده؟تو اتاقی؟"

نگاه شایان چرخید رو من با

1403/07/15 22:07

کمی مکث گفت:
"نه سپیده باده اینجا نیست"

چشمام گنده شد اما با یه حرکت بازومو کشید و سرمو اورد نزدیک شلوارش...

#دلبرشیرینــ🔞

1403/07/15 22:07

#part10

#دلبر_شیـرینـــ🔞

چشمام گنده شد و به شایانی خیره شدم که سرمو به شلوارش نزدیک تر میکرد
با صدای کنترل شده ای گفت:
"بخورش"

هرلحظه نگران و نگران تر میشدم نکنه یهو سپیده داخل شه‌!اونقدری تو حال و هوای خودمون بودیم که یادم رفته بود درو قفل کردیم یا نه!

با استرس گفتم:
"شایان الان سپیده میاد داخل من نگرانم"

پوفی کشید و گفت:
"نمیاد تو اینو اروم کن"

بعد به مـ.ـردونگـ.ـیش که جلوی صورتم قد علم کرده بود اشاره کرد،با اکراه دست یخ زدمو دورش حلقه کردم و همونطوری که به چشمای پر نیازش خیره بودم زبونی روش زدم

اهش اونقدری عمیق بود که شک نداشتم صداش بیرون رفته!
مـ.ـک عمیقی زدم و با لذت چشمامو بستم
با گرفتن سرم خودشو داخل دهنم عقب جلو میکرد ; با صدای لرزونی که ناشی از شـ.ـهوتش بود گفت:
"لعنتی هرچقدر داشته باشمت بازم سیر نمیشم ازت.

اب دهنم از روی چونه ام سرازیر شد و ریخت رو گردنم
بـ.ـین پام دوباره شروع کرد به نبض زدن
دوباره داشتم تـ.ـحریک میشدم
مـ.ـردونگـ.ـیش رو از دهنم خارج کردم و با صدای ارومی گفتم:
"شایان بیا سریع تمومش کن"

بعد زدن حرفم قمـ.ـبل کردم طرفش و تاج تختمو گرفتم
تـ.ـفی به سـ.ـوراخ باسـ.ـنم زد و یه انگشتشو واردم کرد،تاج تختمومیون دستام فشردم و اه کوچیکی کشیدم،مماس تنم ایستاد و گفت:
"اماده ای؟"

تا خواستم حرفی بزنم یه جا همشو فرو برد،جوری لبمو گاز گرفتم تا صدای جیغم در نیاد که طعم خونو تو دهنم حس کردم!
دردش بیشتراز لذتش بود
بی قرار پلکامو محکم فشردم روهم اما انگار این بار مـ.ـردونگـ.ـیش کـ.ـلفت تراز همیشه بود!
با بغض گفتم:
"خـ.ـیسش میکردی دارم جـ.ـر میخورم شایان"

با گرفتن گردنم محکم تر خودشو بهم کوبید و به حرفم توجهی نکرد
دستش رو دهنم مانع از جیغ و داد کردنم میشد اما قطره ا‌شک سمجی از گوشه چشمم سرازیر شد

انگار متوجه اشکم شد
از شدت ضربه هاش کم کرد و کنار گوشم لب زد:
"ببخشید عشق من ببخشید قربونت برم"

هق ارومی زدم و سعی کردم به سوزش نفس گیر پشتم توجهی نکنم
بالاخره بعد از چند دقیقه مایع داغی رو داخلم حس کردم
پس بالاخره اقا به اوج رسید!
به حال خودشو پرت کرد رو تختم و منو کشید به اغوشش
با گریه گفتم:
"کثافت نمیتونم خودمو تکون بدم"

با نگرانی منو به شکم خوابوند و مشغول بررسی پشتم شد
بعداز چند لحظه با مظلومیت گفت:
"وای باده چقد قرمز و متورم شده"

با این حرفش گریه ام اوج گرفت
خم شد و مشغول بوسیدنم شد
اشکمو با دستاش پاک کرد و گفت:
"بگیر استراحت کن من یه بهونه ای میارم برات.

تشکری زیر لب کردم،لبخندی زد و همونطوری که زیپ شلوارشو میبست گفت:
"سـ.کـ.ـس هیجانی به همین میگنا! اون

1403/07/15 22:09

بیرون مهمون نشسته منو تو اینجا حال کردیم!"

حتی حال خندیدن هم نداشتم
وقتی دید عکسلعملی نشون ندادم با بوسیدن پیشونیم عقب گرد کرد و از اتاقم خارج شد

#دلبرشیرین

1403/07/15 22:09

#part11

#دلبر_شیـرینــ🔞

با دردی نفس گیر و غیر قابل تحمل صبح از خواب بیدار شدم
بزور رفتم دستشویی و کارمو انجام دادم
لعنت بهت شایان حتی نمیتونم درست راه برم!
مانتو مشکیمو تنم کردم و بزور شلوارمو پوشیدم
دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم ، به ناچار ارایش ملایمی کردم و بدون اینکه سمت اشپزخونه برم از خونه زدم بیرون.

سوار ماشینم شدم و استارت زدم

با گذر از یه ترافیک فوق العاده نفس گیر بالاخره رسیدم شرکت
جوری که ضایع نباشه و با احتیاط کامل از ماشین پیاده شدم و با قدمایی کوتاه خودمو به در اصلی شرکت رسوندم

بدون توجه به منشی و سگ چونگیش وارد اتاقم شدم و کیفمو پرت کردم رو میز
نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم دردش امونمو بریده بود!

برای اینکه وقتم سپری شه و درد فراموشم شه پرونده ای رو برداشتم و مشغول بررسیش شدم

با خوردن تقه ای به در اتاقم بالاخره سرمو بلند کردم و کش و قوسی به خودم دادم

در باز شد و منشی شرکت وارد شد
با ناز حرکت کرد سمتم کاغذی جلوم گذاشت و گفت:
"این برای شماست"

با اخم سری براش تکون دادم تا شرشو کم کنه
نگاهی اجمالی به کاغذ انداختم
عمو منو با چند نفر دیگه رو دعوت کرده بود تا برای بررسی پروژه ای چند روز دیگه بریم شیراز!

با دیدن اسم شایان کنار اسم خودم شک نکردم که دعوت من به این پروژه حتما کار شایان بوده!

لبخند کوچیکی زدم و نامه رو پرت کردم رو میز
تلفن اتاقم شروع ورد به زنگ خوردن،با کمی مکث برش داشتم:
"بله بفرمایید؟"

اول از همه صدای خنده اروم شایان بلند شد
بعد از چن لحظه گفت:
"سلام خانوم احوال شما؟"

انگشتمو بردم سمت دهنمو همونطوری که گازش میگرفتم گفتم:
"نگو که برای احوالپرسی زنگ زدی"

بلند تر خندید و گفت:
"بیا اتاقم"

با تشر گفتم:
"تف بهت شایان نمیتونم از جام تکون بخورم بزور اومدم شرکت"

سعی کرد نخنده اما صدای نفس نفس زدنش از پشت تلفن نشون میداد که خندش گرفته
خودمم خندم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم

با گفتن اومدم گوشی رو قطع کردم و رژلبمو از کیفم در اوردم
با دست و دلبازی زدم رو لبام و از اتاقم خارج شدم.

جلوی در اتاق شایان مکثی کردم،سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما هرچی گشتم پیدا نکردم!

شونه ای بالا انداختم و دستگیره رو کشیدم
پشت میزش رو صندلی چرخدارش نشسته بود و یه کوه پرونده جلوش بود
درو پشت سرم قفل کردم چون میدونستم اومدن پیش شایان و تنها موندن باهاش یه شیطنتایی هم توش وجود داره!

رو لبه میزش نشستم و گفتم:
"میبینم که حسابی درگیری!"

صندلیشو چرخوند و اومد جلوم،چون رو میز نشسته بودم قدم ازش بلندتر شده بود

دستشو گذاشت رو رونم و با لودگی گفت:
"درد

1403/07/15 22:10

داری عشقم؟"

اخمی کردم و ضربه ای به کتفش زدم
با همون اخم هشتادو هشتی گفتم:
"خودتو مسخره کن
همش تقصیر توئه دیگه چقدر گفتم بذارش برای بعد!"

با شستش لبمو نوازش کرد و رژ لبمو پخش کرد
اون یکی دستشو حرکت داد بین پامو گفت:
"قهری با من؟"

دستشو از رو صورتم کنار زدم و گفتم:
"کرم نریز بچه"

بی توجه به حرفم گفت:
"دعوتنامه به دستت رسید؟"

با ذوق گفتم:
"وای اره خیلی وقت بود نرفته بودم شیراز"

اروم خندید و گفت:
"برای تفریح نمیریم که خانومی برای کار میریم"

دوباره اخمامو کشیدم توهم و با طعنه گفتم:
"مطمئنی فقط تفریحه؟"

مرموزانه خندید و گفت:
"حالا"

از صندلیش بلند شد و بین پام ایستاد،کمی خم شد تا صورتش جلوی صورتم قرار بگیره
مماس لبم گفت:
"واسه تفریحم میبرمت شیراز اخم نکن جوجه"

دستمو گذاشتم رو سینش تا کمی هولش بدم عقب اما انگار از این پس زده شدن خوشش نیومد چون تو یه حرکت گردنمو گرفت و با خشونت لباشو فشار داد رو لبام

#دلبرشیـرینــ🔞

1403/07/15 22:10

نشسته بودم درد پشتم دو برابر شده بود

با حرصی که درونم نهفته بود زدم زیر گریه و دستامو گرفتم جلوی صورتم
درد پشتم بی نهایت شدید تر شده بود ، مطمئنم تو این موقع ازشب کسی شرکت نیست و همه رفتن
همین ترسمو دوبرابر میکرد

با هق هق کمرمو گرفتم و سعی کردم از جام بلند شم اما درد پشتم واقعا نفس گیر بود
من چند باری از پشت رابـ.ـطه داشتم نمیدونم چرا الان انقدر دردش غیر قابل تحمل شده!

دستی زیر چشمم کشیدم که یهو در اتاقم باز شد
با ترس سر بلند کردم که با مهندس اقبالی چشم تو چشم شدم.....

#دلبر شیـرینــ🔞

1403/07/15 22:11

#part13

#دلبر_شیـرینــ🔞

با دیدن مهندس اقبالی سریع خودمو جمع و جور کردم و با پشت دستم سرسری اشکامو پاک کردم
درو پشت سرش بست و نزدیکم شد،دو دکمه اول پیراهنشو باز کرد و گفت:
"چرا گریه میکنی؟
درد داری؟"

به دنبال حرف مسخره خودش زد زیر خنده
همه عزمم رو جزم کردم و از جام بلند شدم
بیخیال پرونده نصف و نیمه شدم و کیفمو از رو میز برداشتم
بی توجه بهش حرکت کردم سمت در که راهمو سد کرد
لبه مانتومو گرفته بود،از پشت نزدیکم شد و کنار گوشم با صدای ارومی گفت:
"کجا میری؟تازه تنها شدیم میخوای بری؟
همین الان شایان از منشی سراغتو گرفت میدونی منشی چی گفت؟"

با چشمایی گشاد شده بهش نگاه کردم

پشت دستشو نوازش وار روی گونه ام کشید و گفت:
"منشی گفت که یه مردی اومد دنبالت و باهم رفتین!"

با بهت خیره شدم به قیافه رذلش
با صدای لرزونی که از نفرتم لرزون شده بود گفتم:
"خیلی کثافتی"

دستش نشست رو قوس کمرم و گفت:
"چرا با من راه نمیای؟نمیخوام از در زور وارد شم اما خیلی دوست دارم باهم خوش بگذرونیم!"

چشمام گنده تراز این نمیشد اخه یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه؟!

کامل برگشتم سمتش و با صدای بلندی گفتم:
"تو خجالت نمیکشی؟اشتباه کردم باید همون روزی که غلط اضافه کردی به عمو میگفتم شرتو از سرم کم کنه!

بلند خندید و گفت:
"شرمنو کم کنی یه شر دیگه اضافه میشه بهش!"

با باز شدن یهویی در به شدت پرت شدم جلو
چون جلوی در بودم در خورد به کمرم و پرت شدم جلو!

صدای نفسای خشمگین شایان رو حتی از پشت سرم هم میشناختم!
با ترس به عقب برگشتم اونقدری ترسیده بودم که حتی درد نفس گیر پشتم رو فراموش کرده بودم!

تو کسری از ثانیه با اقبالی دست به یقه شد و پرتش کرد سمت میزم
پرونده و میز و مهندس اقبالی همه باهم قاطی شد و صدای فریاد دردناکش پیچید تو اتاق

ترسیده جیغ خفیفی کشیدم و شایانو صدا زدم اما انگار صدامو نمیشنید!

حرکت کردم سمتش و بازوشو کشیدم
رگ گردنش متورم شده بود و چشماش از عصبانیت قرمز قرمز بود
برگشت سمتم و با صدای دو رگه ای گفت:
"بردار وسایلاتو بریم!"

با گریه گفتم:
"توروخدا زنگ بزن اورژانس از سرش داره خون میاد میترسم بمیره!"

براق شد سمتم و گفت:
"چیه؟عاشقشی؟بهش نخ دادی؟اگه من برنمیگشتم شرکت باهم قرار گذاشته بودین؟"

حس میکردم این شایان خشمگین رو نمیشناسم!
با ترس تند تند گفتم:
"نه بخدا داری اشتباه میکنی!"

پوزخندی زد و گفت:
"برو تو ماشین تا من بیام"

سوئیچو گرفت سمتم و گوشیشو از جیبش در اورد
با دستایی لرزون سوئیچو گرفتم و عقب گرد کردم

لحظه اخر صداش رو شنیدم که داشت برای کسی ماجرا رو توضیح میداد و میگفت تا بیاد اینجا

#دلبرشیـرینــ🔞

1403/07/15 22:11

#part14

#دلبر_شیـرینـ🔞

دست و پام از شدت استرس میلرزید هروقت جلوی چشمام دونفر دعواشون میشد من بیشتر میترسیدم
به خصوص اینکه دیدم مهندس اقبالی بیهوش و با سری پرخون افتاده بود گوشه اتاقم!

در سمت راننده باز شد و شایان نشست پشت فرمون،بدون اینکه نگاهی به هیکل لرزون و صورت گریونم بندازه با یه تیکاف وحشتناک راه افتاد

از شدت ترس رنگم پریده بود و چسبیده بودم به صندلی
با صدای لرزونی گفتم:
"شایان!"

با شنیدن صدای لرزونم انگار به خودش اومد! کمی از سرعتش کم کرد و در اخر گوشه اتوبان پارک کرد
گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای گرفت
مبهم به حالاتش زل زده بودم،با کلافگی زیرلب گفت:
"بردار دیگه لعنتی."

بعداز چند ثانیه مشغول صحبت کردن با فردی ناشناس شد
اونجوری که از صحبتاشون دستگیرم شدن داشتن درمورد مهندس اقبالی صحبت میکردن مثل اینکه برده بودنش بیمارستان.

کمی خیالم راحت شد
بعد از اینکه صحبتش تموم شد برگشت سمتم و جدی گفت:
"پرونده ای که داده بودم دستت رو کامل کردی؟!"

متعجب بهش زل زدم!
اصلا باورم نمیشد که بخواد حرف پرونده رو پیش بکشه!

تا خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم صدای زنگ موبایلم بلند شد،خوشحال از اینکه نجات پیدا کردم بدون نگاه کردن به اسم روی گوشیم تماس رو وصل کردم:
"بله؟"

صدای عصبی مامان طنین انداخت پشت گوشی،اونقدری ولوم گوشیم و صدای مامان بلند بود که حتی شایان هم شنید:
"کجایی تو دختر؟همین امشب که مهمون داریم تو باید دیربیای؟تا یک ربع دیگه باید خونه باشی!"

متعجب گفتم:
"چی میگی مامان؟مهمون کیه؟خب کارم طول کشید مجبورشدم شرکت بمونم"

کلافه گفت:
"امشب خواستگار داری پدرت گفت چون صد در صد مخالفت میکنی چیزی بهت نگیم حالا تو بیا خوشت نیومد جواب رد بده ولی باید بیای چون دوست پدرته زشته،پای ابروی پدرت در میونه!"

با دهانی باز داشتم به حرفای مامان گوش میدادم
با دیدن چهره شایان به سختی اب دهنمو قورت دادم و تا خواستم چیزی بگم و مخالفت کنم مامان گوشیو قطع کرد!

هر ان انتظاد داشتم دیوونه شه و دیوونه بازی در بیاره اما استارت زد و راه افتاد!

نفس راحتی کشیدم!
مثل اینکه سر عقل اومده!

با توقف ماشین جلوی در خونمون چرخیدم سمت شایان و گفتم:
"مرسی از اینکه منو رسوندی،خداحافظ."

پوزخندی زد و جوابمو نداد!

با حرص در ماشینو بهم کوبیدم و وارد خونه شدم
اصلا حوصله بحث و جدال با مامانو نداشتم فوقش خواستگار میاد جواب رد میشنوه میره دیگه!

بی حوصله وارد اتاقم شدم و لباسامو در اوردم و هرکدومو به سمتی پرت کردم
با چرخیدن به سمت پنجره و دیدن شایان کنار پنجره جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو

1403/07/15 22:12

قلبم

نگاهش چرخید رو اندام برهنه ام
با استرس گفتم:
"تو اینجا چیکار میکنی؟"

تا خواست لب بازکنه و حرفی بزنه صدای مامان پشت در اتاقم شنیده شد:
"باده چیشد عزیزم؟"

دوییدم سمت درو سریع قفلش کردم
از پشت در داد زدم:
"هیچی مامان سوسک بود،من دارم میرم دوش بگیرم.

مامان با خوشحالی گفت:
"باشه عزیزم سریع حاضرشو"

با شنیدن صدای قدمای مامان که از در اتاقم فاصله میگرفت نفس راحتی کشیدم
با حرص چرخیدم سمت شایان و گفتم:
"خیلی دیوونه ای اخه تو اینجا چیکار میکنی؟"

همونطوری که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد گفت:
"باید امشب منم حضورداشته باشم میخوام ببینم چیا به هم میگین! فعلا بیا بریم دوش بگیریم که خیلی خسته ام!"

چشمام از این گنده تر نمیشد اما چون جز موافقت بخاطر ترس از ریختن ابروم چاره دیگه ای نداشتم ناچارا در حموم رو باز کردم و وارد شدم

خودشم وارد شد و کامل لـ.خـت شد
با دیدن وان تک نفره ام لبخندی ‌زد و شیر اب رو باز کرد
کمی شامپو بدن داخلش ریخت و دراز کشید داخلش
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
"بیا بغلم"

با استرس حرکت کردم سمتش،خدایا خودت به دادم برس!
چون وان کوچیک بود نشستم رو پاهاش و تکیه زدم به سینه ستبرش...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/15 22:12

گفت:
"میخورمتا! بدو برو لباس بپوش تا نظرم عوض نشده!"

ریز خندیدم و بعداز اینکه یدور سرسری خودمو اب کشیدم از وان خارج شدم
دلم خواب میخواست
حوله بنفشمو پوشیدم و حوله ای هم برای ‌شایان بردم
حوله رو دور کمرش بست و دراز کشید رو تختم

همونطوری که خیره خیره نگاهم میکرد گفت:
"لباس باز نپوش"

چشم چرخوندم و نفسمو با حرص دادم بیرون.
لباس مناسبی پوشیدم و موهامو خشک کردم
همش نگران بودم نکنه یهو شایان وسط خواستگاری از اتاقم خارج شه و بیاد بیرون!
نه بهش نمیخوره تا این اندازه دیوونه باشه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/15 22:12

#part24
#دلبر شیـرینـ🔞

لحظه ای شایان دست از کارش کشید و خیره شد تو چشمام
پاهامو اوردم بالا و نیم خیز شدم رو اپن،دست شایان نشست رو کمرم و با صدای دو رگه و خماری گفت:
"بخواب"

عصبی دستشو پس زدم و نشستم رو اپن
نگاه تیز و برنده ام رو دوختم به تلفن و گفتم:
"برو جوابشو بده"

عصبی گفت:
"باده میگم..."

پریدم بین جمله اش و جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
"میگم جوابشو بده بذارش رو ایفون"

پوفی کشیو و عصبی بلند شد و حرکت کرد سمت تلفن
همونطوری که خیره به من بود تماس رو وصل کرد و گذاشت رو ایفون:
"بله خانوم الماسی؟!"

صدای لوس و حال بهم زن الماسی پیچید تو خونه:
"سلام اقا شایان دیگه داشتم از جواب دادنتون نا امید میشدم"

ابروهام ناخداگاه پرید بالا! از اقای زند رسید به اقا شایان؟!
پوزخند صدا داری زدم که حواس شایان به من جمع شد
اخمی به روم کرد و گفت‌:
"خب امرتون؟"

اروم خندید و گفت:
"من پدرم شهرستانه ماشین هم که نباید بیارم میشه خواهش کنم شما بیاید دنبالم؟چون مسیر رو خوب بلد نیستم"

از جام بلند شدم و همونطوری برهنه حرکت کردم سمت شایان.
شایان دست دراز کرد سمتم و شونه هامو به اغوش کشید
بوسه ای رو موهام کاشت و سوالی نگاهم کرد که چی جوابشو بده
با فکری که به سرم زد لبخندی شیطانی زدم و لب زدم:
"بگو میری دنبالش"

پوفی کشید و کلافه گفت:
"فکرنکنم بتونم بیام"

اخمی به روی شایان کردم که شونه هامو محکم فشرد
صدای پربغض لادنو که شنیدم چشمام گنده شد:
"خواهش میکنم اقا شایان...!"

حقا که زن بود و زنانگی بلد بود
شایان پلکاشو محکم فشرد و از بین لبای بهم فشرده اش گفت:
"اوکی میام ادرس خونتونو برام اس کنین"

بعد زدنش حرفش تلفنو قطع کرد و پرت کرد رو کاناپه
تا اومدم به خودم بیام محکم هولم داد سمت دیوار و دستش رو با فشار داخلم کرد
اخ پر دردی گفتم و نالیدم:
"شایان پـ*ـردم"

خشن گردنمو بین لباش گرفت و گفت:
"خودم میزنمش"

به دنبال حرفش زیپ شلوارشو باز کرد و مـ*ـردونـ*ـگیشو در اورد
ملتمس لب زدم:
"شایان نه"

بزور پاهامو از هم باز کرد و گفت:
"چند چندی با خودت باده؟"

به دنبال حرفش کـ*ـلاهک مـ*ـردونـ*ـگیشو واردم کرد
ناخنامو تو کتفش فرو بردم و با بغض گفتم:
"شایان"

بوسه ای رو گونه ام کاشت و گفت:
"شایان قربونت بره جوجه من اروم باش چیزی نیست که یکم شل کن خودتو کمتر درد بکشی"

پاهامو محکم بهم چفت کرده بودم و اجازه نمیدادم که تا ته فرو کنه
با لبایی لرزون گفتم:
"نه"

عصبی ضربه ای به رونم زد و گفت:
"شل کن میگم"

مغزم قفل کرده بود اما میدونستم اگه الان لجبازی کنم شایان بدتر میکنه
اه کوچیکی کشیدم و با ناله ای الکی گفتم:
"شایات تو خیلی کـ*ـلفتی لعنتی"

نیشخندی

1403/07/16 10:32

زد و کنار گوشم گفت:
"نمیذارم درد بکشی خانومی"

سرمو فرو بردم تو گردنش و با بغضی الکی گفتم:
"شایانم عشقم من میخوام اولین رابطمون از جلو خیلی عاشقانه تراز این باشه"

انگار با این حرفم کمی قانع شد
کمرمو دست کشید و گفت:
"بخاطر همین مخالفت میکردی؟"

مظلوم تو چشماش نگاش کردم و اروم گفتم:
"اره"
اروم خندید و گفت:
"چشم"

سرشو اورد تو گردنمو زیر گوشم و گفت:
"ولی الان باید اینو اروم کنی"

جلوش زانو زدم و با لبخند پیروزمندانه ای گفتم:
"حتما"

شلوارشو کامل کشیدم پایین و منتظر نگاهم کرد
دستمو رو رونش کشیدم و اروم زبونمو کشیدم رو اندامش
اه تو گلویی کشید و دستشو فرو برد تو موهام...

بعداز شیطنت کوتاه و دوش مختصری دوباره همون ارایشمو تجدید کردم
هول هولکی صبحانه خوردیم و حرکت کردیم سمت خونه لادن!
باید سوارش میکردیم قرار بود با ما بیاد.
شایان شدیدا اخماش توهم بود و میگفت که بایدمخالفت میکرد و نمیذاشت که باهامون بیاد ولی من دلم میخواست اینجا حاکمیتمو بهش نشون بدم.

1403/07/16 10:32

میکشین و از همه مهم تر محاسبه هایی که توسط شما صورت میگیره باید نسبت به بقیه بالاتر باشه"

لادن اروم خندید و با لحنی که فقط یه زن میتونست درک کنه پشتش چیه گفت:
"من فکر کردم از این لحاظ میگین..."

جمله اش رو ادامه نداد
لعنتی! گوش تیز کردم تا بشنوم اگه صدای خاصی میومد
با ترمز یهویی ماشین ناخواسته از جا پریدم و با ترس به شایان خیره شدم
عصبی از اینه زل زده بود به لادنی که از شدت ترس چسبیده بود به صندلی عقب
با ترس لب زدم:
‌"شایان چیشد!"

شایان انگار تازه متوجه شد که منم اینجا حضور دارم!
چرخید طرفم و با شرمندگی گفت:
"شرمنده باده گربه پرید تو مسیر،ببخش که از خواب پریدی"

اهانی گفتم و دوباره تکیه زدم به صندلی
اما تصور کاری که لادن میخواست انجام بده اصلا سخت و دور از انتظار نبود!
دختره خیابونی!نشونت میدم دست گذاشتن رو دوست پسر من یعنی چی!

#دلبرشیرین🔞

1403/07/16 10:33

#part26

#دلبرشیـرینـ🔞

بقیه مسیر تو سکوتی مزخرف و حوصله سر بر تا فرودگاه طی شد
بعد رسیدن به فرودگاه و گذاشتن ماشین تو پارکینگ مخصوصش حرکت کردیم سمت محلی که با بقیه گروه هماهنگ کرده بودیم
به غیراز من و لادن یه خانوم دیگه هم بود
مطمئنن کارمند شعبه دوم شرکت عمو بود چون تاجایی که یادمه تو شرکتی که من بودم ندیده بودمش.

مرد هم با شایان میشدن چهار نفر،کلا هفت نفر بودیم.

بالاخره بعداز سوار شدن به هواپیما و پروازی که با تاخیر بلند شد بعد یکساعت و نیم رسیدیم شیراز


مستقیم با اژانسی رفتیم سمت هتلی که شایان از قبل رزرو کرده بود

دوتااتاق خیلی بزرگ رزرو کرده بود که یکی برای اقایون بود یکی هم برای خانوما

خسته چمدونم رو با هر زور و زحمتی بود به اتاقی که باید توش مستقر میشدیم رسوندم و به محض ورود مانتومو در اوردم
هوای شیراز بشدت گرم بود

لادن بعداز من داخل شد و نگاه کوتاهی به من انداخت و مشغول تعویض لباسش شد
موهامو یدور باز کردم و دوباره بستم
نرسیده حوصله ام سر رفته بود!

متوجه نگاه خیره لادن به خودم شدم،مسیر نگاهشو دنبال کردم که رسیدم به گردن کبودم!
یکی دیگه از شاهکارا و وحشی بازیای شایان بود!

اروم خندیدم و محلی بهش نذاشتم
لادن رو به اون خانومی که همراه ما بود کرد و گفت:
"اسم شما چیه؟"

نگاه مهربونی به لادن انداخت و گفت:
"زهرام"

لادن هم لبخندی تحویلش داد و گفت:
"زهرا جون من چرا تابحال شمارو تو شرکت ندیدم؟"

دقیقا سوالی رو پرسید که سوال منم بود
زهرا اروم خندید و گفت:
"بخاطر اینکه من یکی از کارمندای شعبه دومم"

پس درست حدس زده بودم
زهرا چرخید طرف منو گفت:
"شما باید باده باشی درسته؟دخترعمو اقای زند"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"بله باده هستم"

نزدیکم شد و گفت:
"اسمت هم قشنگه هم عجیبه فکرکنم معنی اسمت شراب باشه درسته؟"

با ناز خندیدم و گفتم:
"اره درسته"

کنارم نشست و گفت:
"دیروز تو شرکت نمیدونی شایان با یکی از کارمندای خانوممون چیکار کردی
بدبخت از گریه نفسش بالا نمیومد،میگم تو جمع دوستانه و خانوادگی هم انقد بداخلاقه؟"

با این حرفش یاد چشمای مهربون شایان افتادم که همیشه موقع صحبت با من مراعات میکرد
اروم خندیدم و گفتم:
"یجورایی،اما تو محل کار بداخلاق تره"

بلند خندید و گفت:
"خدا به زنش صبر بده واقعا بداخلاقه"

صبحتامون تازه گرم شده بود که صدای در اتاق بلند شد
زهرا بلند شد و رفت درو باز کرد
سه تا از مردای همراهمون وارد اتاق شدن اما خبری از شایان نبود!

زهرا متعجب رو به یکیشون گفت:
"فرهاد چیشده؟"

فرهاد با کلافگی گفت:
"یکی از بچه ها گند زده اونقدری شایان عصبی شده که ما ترجیح دادیم

1403/07/16 10:34

از اتاق بزنیم بیرون،تو اتاق از پشت تلفن داره حسابشو میرسه"

با شنیدن این حرف فرهاد مانتومو از دسته مبل برداشتم و گفتم:
"من میرم پیش شایان"

برام مهم نبود که ممکنه چه فکری راجبمون کنن اما میدونستم باید ارومش کنم
کلید اتاقشونو از فرهاد گرفتم و دوییدم سمت اتاقشون
حتی صدای داد زدنا شایان از پشت در شنیده میشد!

درو باز کردم و وارد شدم
شایان با شنیدن صدای در همونطوری که پشتش به در بود گفت:
"مگه نگفتم هیچکس...."

همزمان چرخید به عقب که با دیدن من جمله اش نصفه موند
اما همچنان به صدای کسی که پشت خط بود گوش میداد
نزدیکش شدم و چسبیدم بهش،دستش دورم حلقه شد اما قفسه سینه اش تند تند بالا پایین میشد و نفسای عصبیش نشون میداد که چقدر عصبیه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:34

#part27

#دلبرشیـرینـ🔞

به نیمرخ عصبیش زل زدم
صدای ملتمس پسری از پشت تلفن به گوشم میرسید که مدام از شایان میخواست ببخشتش!

رو پنجه هام بلند شدم تا قدم به چونه اش برسه
زیر گوشش لب زدم:
"عصبی نباش"

حواسش پرت من شد
کلافه غرید:
"بعدا بهت زنگ میزنم دیگه خفه شو"

بعد تلفنو قطع کرد و پرتش کرد رو مبل

لبخند محوی زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
دستش رو کمرم نشست و با صدایی که هنوز عصبی بود گفت:
"تو اینجا چیکار میکنی؟"

بوسه کوتاهی رو لباش زدم و با همون لبخند مسحور کننده گفتم:
"اومدم بهت سر بزنم،بده؟"

اروم خندید و گفت:
"نه بد نیست ولی بد موقعه ای رو انتخاب کردی جوجه"

متعجب گفتم:
"چرا؟"

حلقه دستشو از دور کمرم باز کرد و گفت:
"هرلحظه یه نفر یه گند جدید میزنه اعصابم گـ*ـاییدس!

تعجبم دو برابر شد!

رو مبل نشستم و گفتم:
"انقد عصبی نشو سکته میکنیا"

کنارم نشست و گفت:
"نترس تا ابد ور دلتم،بقیه ها کجان؟"

لب برچیدم و با مظلومیت گفتم:
"شایان؟"

یهویی خم شد و محکم لبمو بوسید
زیرگوشم گفت:
"جون شایان"

با ناز گفتم:
"تا شب که بیکاریم حداقل بریم رستورانی جایی"

سری تکون داد و گفت:
"فکر خوبیه برو به بقیه بگو"

با ذوق از جام بلند شدم و گفتم:
"عاشقتم"

اروم و مردونه خندید و گفت:
"من بیشتر"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:34

#part28

#دلبرشیـرینـ🔞

به محض خروج از اتاق با زهرا و لادن و فرهاد و اون دو مرد دیگه سینه به سینه شدم!
متعجب گفتم:
"فالگوش وایساده بودین پشت در اتاق؟"

زهرا با شیطنت خندید و گفت:
"لامصب اصلا نتونستیم بشنویم!"

ابرویی بالا انداختم و با موشکافی تک به تکشون رو از نظر گذروندم
اما چیزی نمیتونستم از چهره هاشون بفهمم!
یعنی ممکنه حرفامونو شنیده باشن؟!

اخمی کردم و گفتم:
"خب الان بیاین بریم اتاقامون دیگه!چرا سد معبر کردین؟"

زهرا لبشو برچید و گفت:
"واقعا؟"

چشم غره ای سمتش رفتم و گفتم:
"واسه شام قراره بریم بیرون باید بریم حاضر شیم"

با جیغ خفیفی که زهرا کشید یلحظه حس کردم این دختر هنوز بزرگ نشده!

فرهاد به شوخی کوبید به پشت زهرا و گفت:
"یعنی قراره وقتی رفتیم زیر یه سقف واسه هربار بیرون رفتن قلب منو اینجوری بلرزونی؟"

تازه متوجه شدم که زهرا و فرهاد نامزدن!

زهرا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
"خیلیم دلت بخواد"

اروم خندیدم و بازوی زهرا رو کشیدم
چون میدونستم تا فردا صبحم بمونیم بازم چیزی برای گفتن داره!

لادن که کلا رو سایلنت بود!
ایش دختره نچسب

وارد اتاقمون شدیم و لباسم رو با مانتو شلوار خوش دوختی عوض کردم
کرم برنزه زدم و موهامو اتو کشیدم،دلم میخواست از لادن بیشتر تو چشم باشم!

خودم از این حسادت بیش از حدم خندم گرفته بود

بالاخره بعداز یکساعتو خورده ای اماده شدیم و حرکت کردیم سمت لابی
از قیافه کلافه و عصبی شایان مشخص بود که خیلی منتظرمون بودن!

به محض رسیدن کنارشون شایان عصبی گفت:
"میذاشتین صبح میومدین!"

زهرا بازومو چسبید و با ترس گفت:
"همش تقصیر بادس! حاضرشدنش طول کشید"

نگاه شایان چرخید رو من
چشم غره ای به سمت زهرا رفتم و گفتم:
"اون کی بود که یبار ارایش کرد دید خراب شده دوباره رفت حموم؟من بودم؟"

با نیشگونی که از بازوم گرفت صورتم از درد جمع شد و چیزی نگفتم
شایان مشخص بود خندش گرفته اما همون لبخند محوشو قورت داد و گفت:
"دوتا اژانس دم در منتظره بیاین"

بعد بلند شد و جلوتراز همه حرکت کرد
از پشت به هیکل مردونه اش زل زدم

#دلبر شیـرینـ🔞

1403/07/16 10:35