The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part29

#دلبر_شیـرینـ🔞

سوار ماشینای اژانس شدیم و راه افتادیم

اونقدری ترافیک شدید بود که کلافه شده بودم
بی حوصله از پنجره به بیرون زل زده بودم که با ضربه ای که به پهلوم خورد نگاهمو کشوندم سمت زهرا
شایان صندلی جلو نشسته بود منو زهرا و لادن عقب

زهرا وسط نشسته بود بین منو لادن.

با صدای اروم زهرا زیر گوشم به خودم اومدم و با حواس پرتی گفتم:
"چیه زهرا؟"

با صدای پچ پچ مانندی زیرگوشم گفت:
"دست لادنو نگاه کن!"

کمی خودمو خم کردم تا بتونم لادنو ببینم
دستشو گذاشته رو پشتی صندلی جلو درست جایی که شایان نشسته بود
با سرانگشتاشم رو گردن شایان خطوط نامفهومی میکشید

دوییدن خون به صورتم رو حس میکردم
زهرا دستمو تو دستش فشرد و اروم گفت:
"بین تو شایان یچیزی هست درسته؟"

نفسمو با حرص فوت کردم بیرون و اروم لب زدم:
"اره"

اروم خندید و گفت:
"پس درست حدس زدم"

گوشه لبمو جوییدم و گفتم:
"چرا دستش رو گردن شایانه؟"

فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
"حواستو جمع کن داره دلبری میکنه!"

عصبی خندیدم و رو ازش گرفتم
سرشو اورد نزدیک گوشمو گفت:
"اگه این دختره دور و بر فرهاد میپلکید جوری ادبش میکردم که هیچوقت یادش نره"

برگشتم سمتش و گفتم:
"میگی چیکار کنم؟"

با این سوالم چشماش برقی زد و گفت:
"بذار برسیم رستوران بهت میگم،اما حواست باشه که تو رستوران کنار شایان بشینی"

اروم خندیدم و گفتم:
"یه پا مادرشوهری هستی واسه خودت"

اروم خندید و دیگه چیزی نگفت.

به نیم رخ کلافه شایان زل زدم،میدونستم نمیتونه الان برگرده و به لادن چیزی بگه

با توقف ماشین اشکارا نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و از ماشین پیاده شدم

اخمام حسابی توهم بود و چسبیده بودم به زهرا.

درست لحظه رسیدن ما ماشین فرهاد اینا هم رسیدن.

شایان اومد کنارم ایستاد.

بی توجه بهش داشتم با زهرا صحبت میکردم اما میدونستم که داره بهم نگاه میکنه
زهرا با چشم و ابرو اشاره میکرد که برگردم سمت شایان اما دلم نمیخواست اصلا ببینمش!

بالاخره طاقت نیاورد و مودبانه گفت:
"باده چند لحظه بیا اینجا کارت دارم"

به ناچار از کنار زهرا خودمو تکون دادم و کشیده شدم سمت شایان
گوشه مانتومو گرفت و منو کشوند قسمت پشتی رستوران
همزمان با صدای بلندی گفت:
"شما برید داخل ما چند لحظه دیگه میایم"

تند تند منو دنبال خودش میکشوند
با عصبانیت غریدم:
"هوی ولم کن روانی"

ایستاد و استین مانتومو ول کرد
با عصبانیت تو چشمام براق شد و گفت:
"معنی این اخم و رفتاراتو نمیفهمم باده!"

پوزخندی زدم و گفتم:
"بایدم نفهمی،کلا خودتو زدی به نفهمی!"

عصبی غرید:
"با من درست صحبت کن باده"

اروم خندیدم و گفتم:
"من مدل صحبت کردنم

1403/07/16 10:35

همینطوریه!نمیپسندی؟فدای....."

با گرفتن چونه ام میون پنجه های قویش حرفم تو دهنم ماسید
سرمو کشید سمت خودش و روبه روی صورتم شمرده شمرده گفت:
"باده من همیشه انقدر مهربون نیستم دخترخوب!"

با درد نالیدم:
"ولم کن وحشی"

کمی از فشار دستش رو چونه ام کم کرد اما کامل ول نکرد
چشماش اصلا مهربون نبود
مثل یه گرگ وحشی بود!
ازش میترسیدم!

با اون یکی دستش ازادش کمرمو گرفت و با همون لحن ترسناکش گفت:
"نشنیدم اطاعت کردنتو!"

دندونامو محکم روهم سابیدم و دوباره شیر شدم
دستمو گذاشتم تخت سینه ستبرشو هولش دادم عقب
با همون اخم رو صورتم گفتم:
"ارزوی شنیدنشو به گور میبری من برده تو نیستم!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:35

#part30

#دلبرشیـرینـ🔞

چند لحظه ای خیره نگاهم کرد
کم کم از فشار دستاش کم کرد و گفت:
"اینجوریاست؟"

با اعتماد بنفس گفتم:
"اره!دقیقا"

پوزخندی زد و گفت:
"میدونی چقدر مراعاتتو میکردم؟"

اخمامو کشیدم توهم و گفتم:
"شایان سرم منت نذار مگه من چاقو گذاشتم زیر گلوت که بیای با من باشی؟یا برعکس مگه التماست کردم؟خواهشا انقد اخلاق گندتو نکوب تو سر من اگه منو نمیخوای اگه به هردلیلی ازمن خسته شدی بگو که برای همیشه این رابطه رو...."

با قرار گرفتن یهویی لباش رو لبام خفه شدم و ادامه جملم تو دهنم ماسید
محکم هولم داد عقب که پشتم مماس شد به دیوار پشت سرم
دستش خیلی خشن نشست رو کمرمو جوری فشرد که حس کردم استخونای کمرم میون پنجه هاش خورد شده

لحظه ای مجال نمیداد که تو بوسه همراهیش کنم یا پسش بزنم!
گازای ریز از لبم میگرفت و محکم خودشو بهم میفشرد

با صدای عصبی مردی بالاخره شایان به خودش اومد و دست از سر لبام برداشت
به عقب چرخید
هول شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
صدای عصبی مرد بلند شد:
"اقا هیچ معلوم هست چیکار میکنین؟لا اله الله قباحت داره زشته"

گردن کشیدم و نگاه کوتاهی به مرده انداختم
لباس نگهبانی تنش بود،شایان حرکت کرد سمتش و چیزی زیر گوشش گفت
بعد دست کرد تو جیبش و چند تا تراول گذاشت تو دستش

مرده همونطوری که زیر لب غر میزد عقب گرد کرد

شایان وقتی از رفتنش مطمئن شد اومد سمتم و با اخم کمرنگی گفت:
"بریم داخل"

انتظار داشتم بعد این بوسه مهربون ترباشه!

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/16 10:36

#part31

#دلبر_شیـرینـ🔞

اخمامو کشیدم تو هم دنبال شایان کشیده شدم
مغرور لعنتی!
با اینکه باهام سرسنگین بود اما جنتلمنانه در رستوران رو باز کرد و همونطوری که سرش تو گوشی بود اشاره کرد وارد شم
پشت چشمی براش نازک کردم و وارد شدم
با چشمام دنبال زهرا اینا میگشتم که دیدم ضلع شرقی رستوران نشستن
حرکت کردم سمتشون،شایان هم پشت سرم میومد

کنار زهرا نشستم،شایان هم روبه روم کنار فرهاد نشست
اصلا وجود اون دوتا پسر دیگه حس نمیشد!
برادر دوقلو بودن ارمان و ارمین!
انقدر ساکت بودن که حس میکردی وجود ندارن.

شایان منو رو برداشت و گفت:
"شما چیزی سفارش دادین؟!"

لادن پیش دستی کرد و چاپلوسگرانه و با عشوه گفت:
"نه اقای مهندس منتظر بودیم شما تشریف بیارید بعد سفارش بدیم"

خودمو اماده کردم برای پوزخندی زدن به لادن
چون میدونستم الان شایان ضایعش میکنه یا به سردی جوابشو میده

اما برخلاف تصورم شایان لبخند مردونه ای به روی لادن زد و با صدای ارومی گفت:
"از با شعوریتونه خانوم الماسی عزیز!"

رنگ از رخم پرید و مستقیم زل زدم به شایان اما حتی به خودش زحمت نداد تا حتی نگاه کوتاهی به من بندازه!

زهرا نیشگونی از پهلوم گرفت
دندونامو روهم سابیدم و دستم مشت شد
دلم نمیخواست سرمو به سمت لادن برگردونم و چشمای ستاره بارونش رو ببینم!

اصلا نفهمیدم غذا رو چی سفارش دادن و چی میگفتن حواسم پرت بود
سرمو انداختم پایین و به دستام زل زدم
با صدای زهرا با حواس پرتی سر بلند کردم و خیره شدم بهش:
"باده پاشو بریم دستامونو بشوریم"

واقعا تحمل اون فضای خفه قان اور برام سخت بود،سری تکون دادم و دنبالش کشیده شدم
به محض ورود به دستشویی زهرا با حرص بازومو فشرد و گفت:
"گند زدی نه؟"

لبمو جوییدم و با صدایی که از شدت خشم و عصبانیت میلرزید گفتم:
"زهرا دلم میخواد این شایان غد و لجبازو بین فشار دستام بگیرم و خفه کنم! پسره احمق! بخاطر تلافی کردن رفته با اون الماسی سلیطه گرم میگیره!
منکه میدونم چیکارشون کنم!"

زهرا با حرص نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:
"من نگفتم باهاش مهربون باش؟محض رضای خدا وقتی از ماشین پیاده شدیم یکم نگاهش میکردی
مگه نمیخواستی روی لادنو کم کنی؟"

بی حوصله زهرا رو از جلوم کنار زدم و گفتم:
"زهرا توروخدا گیر نده اعصاب ندارم"

زهرا پوزخندی زد و گفت:
"احمق جون تو باید با پنبه سر ببری! ولی تو رفتی شمشیرو از رو بستی دختره خنگ"

با حرص چرخیدم طرفش و گفتم:
"میگی الان چیکار کنم؟!"

زهرا لبشو جویید و گفت:
"نمیدونم بیا بریم بیرون تا شک نکردن،بذار یکم فکرکنم بعد بهت میگم"

سری تکون دادم و اب سرد رو باز کردم و دستامو شستم
دلم میخواست چند تا

1403/07/16 10:51

مشت اب یخ بزنم به صورتم تا کمی از التهاب درونم کم شه اما میدونستم ارایشم پخش شه بدبخت میشم!

بعداز شستن دستامون از دستشویی زدیم بیرون و حرکت کردیم سمت میزمون
با دیدن لادن و شایان که کنارهم نشسته بودن و لادن با لبخند گنده ای داشت چیزی از گوشیش به شایان نشون میداد بند دلم پاره شد
لبخند کوچیکی هم رو لبای شایان بود

#دلبر شیـرینـ🔞

1403/07/16 10:51

#part32

#دلبر_شیـرینـ🔞

حس کردم دستو پام یخ بست
قدمام کندتر شدم و سرجام خشک شدم
زهرا از بین دندونای بهم فشردش غرید:
"دارن نگاهمون میکنن راه بیفت"

تکونی به خودم دادم و حرکت کردم سمت میزمون
با نزدیک شدنمون به میز شایان سر بلند کرد و نگاهی به ما انداخت
نمیدونم تو نگاهم چی دید که خیره موند بهم

بزور نگاهمو ازش گرفتم و نشستم سر میز

بخاطر تعویض جای لادن منو فرهاد و زهرا یه سمت نشسته بودیم و لادن و شایان و ارمان و ارمین روبه رومون.

نگاه شایان همچنان خیره بود به من،سرمو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم
همون لحظه چند گارسن با سینی های محتوی غذا نزدیکمون شدن و غذاهارو چیدن رو میز.

حتی حواسم نبود چی سفارش داده بودن،مثل اینکه همه کباب ترش سفارش داده بودن
شایان نتونست طاقت بیاره و با لحنی امیخته به خنده گفت:
"دخترعمو چیزی شده؟"

نگاه لادن و بقیه برگشت سمت من
لبخند بزرگی زدم و با حرص گفتم:
"نه پسرعمو مگه قراره چیزی بشه؟!"

زهرا به شوخی زد به کتفمو گفت:
"یا خودش میاد یا نامش ناراحت نباش!"

متعجب برگشتم سمتش که چشمو ابرو اومد
اخم کمرنگی نشست رو چهره شایان
جرعه ای از دوغش خورد و گفت:
"خودش؟!"

بعد خیره شد بهم
نگاهش یجوری بود یعنی اینکه اگه تنها بودیم لباساتو تو تنت پاره میکردم و ....

زهرا با اعتماد بنفس گفت:
"مزاح بود اقای مهندس ولی خب دختری به زیبایی و لوندی باده حتما دوست پسری چیزی داره،مگه نه؟!"

شایان بزور خندید و ابرویی به نشونه ندونستن بالا انداخت
دلم میخواست الان با اخم بگه من دوست پسرشم اما نگفت!
یعنی موقعیتش تو شرکت از منم مهمتر بود؟!

وقتی متوجه نگاه دلخورم شد تا اومد حرفی بزنه همونطوری که نگاهم خیره به شایان بود خطاب به زهرا گفتم:
"نه من همچین ادمی نیستم که دوست پسر بگیرم! تنهایی رو ترجیح میدم کسیو در حد خودم نمیبینم!"

زهرا سقلمه ای بهم زد
برام مهم نبود که این حرفم به مزاج شایان خوش میاد یا نه!
مهم این بود که باید میفهمید تو این رابطه فقط نباید حرف حرف خودش باشه!

با بلند شدن صدای فرهاد و گفتن اینکه غذا یخ کرد نگاه از شایان گرفتم و با لذت تکه ای کباب گذاشتم دهنم.

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:51

#part33

#دلبر_شیـرینـ🔞

بعداز خوردن شام فرهاد رو به شایان گفت:
"داداش میریم هتل؟"

حتی نمیتونستم یلحظه این جمع رو تحمل کنم
پیش دستی کردم و گفتم:
"اره بریم هتل"

همزمان اره گفتن من صدای نه گفتن لادن بلند شد
ابرویی بالا انداختم و با غضب نگاهش کردم
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
"الان که تازه سرشبه بریم حافظیه شباش خیلی خنکه و میچسبه"

عجیب دلم میخواست برم اما بخاطر کم کردن روی لادن هم که شده تکیه زدم به صندلیمو دستوری گفتم:
"بریم هتل!"

شایان چرخید طرفم و گفت:
"خسته ای؟"

این جمله اش یعنی اینکه میخواد با لادن موافقت کنه!
نیشخندی زدم و گفتم:
"برای تفریح اومدیم اینجا پسرعمو؟"

دقیقا جمله خودش رو به خودش پس دادم
شایان با شنیدن حرفم اخمی کرد و بلافاصله از جاش بلند شد
با گفتن میرم حساب کنم که بریم هتل از کنارمون دور شد

لبخند پیروز مندانه ای زدم و از جام بلند شدم
زهرا لبخند رضایت بخشی رو لبهاش بود

با اومدن شایان با همون ریتمی که اومده بودیم دوباره نشستیم تو ماشین و راهی هتل شدیم

با رسیدن هتل اقایون حرکت کردن سمت اتاقشون و ماهم حرکت کردیم سمت اتاقمون

تازه لباسمو عوض کرده بودم که اس‌ام‌اسی برای گوشیم اومد
با دیدن اسم شایان با هول پریدم رو گوشی و بازش کردم:
"بیابیرون کارت دارم"

جمله اش دستوری نبود!خواهشی هم نبود!
نگاهمو به زهرا دوختم که با چشم و ابرو ازم میپرسید چیشده
رفتم کنارش و متن اس‌ام‌اسو بهش نشون دادم

چشمکی زد و گفت:
"وقتشه،برو،یه رژی چیزیم بزن از این بی روحی دربیای"

اروم خندیدم و مانتو جلوبازمو روی لباس راحتیم پوشیدم

شالی سرم کردم و از اتاق زدم بیرون.

شایان کنار دیوار اتاقمون تکیه زده بود خیره شده بود به در
هنوز لباسای بیرونش تنش بود و نگاهش کلافه بود
با دیدنم لبخند محوی زد و گفت:
"خواب بودی؟"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"نخیر فرمایش!"

اروم خندید و بازومو کشید سمت خودش
در اتاق روبه روییمون رو با کارتی باز کرد و گفت:
"شمشیرو از رو بستیا!"

متعجب گفتم:
"چیکار میکنی شایان اینجا اتاق کیه؟"

در پشت سرمون بست و همونطوری که تو اغوشش قفل بودم حرکت کرد سمت تخت
پرتم کرد رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید
بازومو دست کشید و گفت:
"اتاق ما"

کمی ازش دور شدم و متعجب گفتم:
"ما؟!"

با اخم بازومو کشید سمت خودشو بدنمو به خودش نزدیکتر کرد
دو طرف لبه مانتومو کرد و بازش کرد
با صدای خماری گفت:
"اره جوجه"

یجوری خمار و با صدای مردونه گفت جوجه که حس کردم زیرم خـ*ـیس شد!
لعنتی جذاب
دوباره ازش دور شدم و گفتم:
"چیشد الان یادم افتادی؟چیکارم داری؟چی میخوای ازم؟"

مثل پسر بچه های تخس لب برچید و

1403/07/16 10:52

گفت:
"ارامش میخوام یکم ارومم کن بغلم کن تو میتونی حالمو خوب کنی ولی خودتو ازمن دریغ میکنی"

از این اعترافش احساس قدرت میکردم
یکم نرم تر شدم و با بغضی الکی که چاشنی لحن پرناز و عشوه ام کردم گفتم:
"تو که اصلا به من توجه نمیکنی"

چشماش گنده شد
فوری تنگ به اغوشم کشید و گفت:
"تو خانوم منی ملکه منی مگه میشه بهت توجهی نکنم؟"

نفسمو از قصد تو گردنش رها کردم و با نفس نفس گفتم:
"دوست دارم همه توجهت واسه من باشه نه بقیه"

دستش پیشروی کرد زیرتاپمو گفت:
"تو همه چیزمنی جوجه"


به دنبال حرفش لباس زیرمو زد کنار و بالاتنه ام رو دست کشید
اه کوچیکی از گلوم خارج شد
با شنیدن اهم جون کشداری گفت و نشست رو تخت
شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش
من همچنان دراز کشیده بودم و خیره شده بودم به چشمای خمارش
پیراهنشو پرت کرد گوشه اتاقو گفت:
"درنمیاری لباستو؟امشب تا صبح بغل خودمی"

با ناز لبمو گاز گرفتم و گفتم:
"تو برام در بیار"

انگار با هر کلمه ای که میگفتم به اتیشش میکشیدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:52

#part34

#دلبر_شیـرینـ🔞

دستش رفت سمت کمربندش،نگاهم رو شلوارش ثابت موند
دلم برای اون ابنبات چوبی خوشمزش تنگ شده بود،دست از کارش کشید و گفت:
"جوجه کوچولو خیس کرده؟"

اروم خندیدم و بزور نگاه از اون عضو خوشگلش که به خوبی از زیر شلوارش مشخص بود گرفتم و به چشمای پر نیازش خیره شدم
کمی خودمو رو تخت بالا کشیدم و خمار نالیدم:
"بدجوری"

از شنیدن این حرفم چشماش برق زد و گفت:
"باید بخورمش؟"

اروم خندیدم و گفتم:
"اره"

کمی خم شد و دستاشو دو طرف بدنم گذاشت
مماس تنم ایستاد و گفت:
"میدونستی وسط رستوران میخواستم چیکارت کنم؟"

سوالی نگاهش کردم،با شستش لبمو نواز کرد و گفت:
"وقتی از حسادت لبمو میجوییدی و گاز میگرفتی دلم میخواست همونجا اونقدری محکم لباتو به کام میگرفتم که کل زیر و روت خیس شه ."

از شنیدن حرفاش با صدایی خمار و خشن که زیر گوشم لب میزد چنان تحریک شده بودم که حس میکردم الانه بیفتم به جونش و هیچی ازش باقی نمونه!

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/16 10:52

#part35

#دلبر_شیـرینـ🔞

اروم لب زدم:
"خب الان کاری کن کل زیر و روم خیس شه!"

انگار از اینکه منتظرم میذاشت لذت میبرد
کنارم دراز کشید و گفت:
"تو الان مطمئنم کل زیر و روت خیسه جوجه!"

به دنبال حرفش لاله گوشمو بین لباش فشرد،زبونش داغ داغ بود ناله کوچیکی کردم و خواستم برگردم سمتش که مانع شد و کامل اومد روم اما بدون اینکه بدنش به بدنم بخوره با دستش گونمو نوازش کرد
از شدت لذت و به خارش افتادن بـ*ـهـشتم دلم میخواست زار زار گریه کنم
دستمو دور گردنش حلقه کردم و نالیدم:
"از اینکه تا اینجا پیش میری و تشنه تراز همیشم میکنی لذت میبری؟"

اروم و مردونه خندید و گفت:
"پاشو حاضر شو باید بریم جایی"

کلافه گفتم:
"نمیخوام الان من فقط تورو میخوام"

بلندتر خندید و پایین تنشو بهم چسبوند،از حس بزرگیش لذت وصف ناپذیر تو کل وجودم پخش شد،حتی از روی لباسم برام لذت بخش بود
اه عمیقی کشیدم و نالیدم:
"شایان"

زبونشو رو نبض گردنم کشید و گفت:
"پاشو کوچولو باید بریم یجایی،برو لباس بپوش"

مشتمو کوبیدم تخت سینه ستبرشو با قهر گفتم:
"خیلی مریضی"

بلند خندید و گفت:
"من اگه بخوام الان ترتیبتو بدم که دیگه نه حالی برای تو باقی میمونه نه من"

اروم گفتم:
"کجا میخوایم بریم؟"

زبونشو کشید رو لبم و گفت:
"هرجایی که خانومم عشقش میکشه،بریم بستنی بخوریم،پارکی،هرجایی که تو بگی.میریم تا صبح خوبه؟!"

اروم خندیدم و گفتم:
"اگه من بخوام تا صبح زیرت باشم کیو باید ببینم؟!"

از این لحن صریحم بلندخندید و گفت:
"منو"

با حرص از زیرش اومدم بیرون و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم
شایانم از رو تخت بلند شد و گفت:
"بریم‌؟"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"بریم"

اومدم حرکت کنم سمت در که با یه حرکت بازومو گرفت و چسبوندتم به دیوار
حریص زیرگوشم گفت:
"قهرنکنیا باشه؟!"

مماس لبش لب زدم:
"بچه که نیستم"

زیپ شلوارمو باز کرد و گفت:
"اگه تو ماشین یکم شیطنت کنیم خوبه نه؟!"

با تعجب نالیدم:
"شایان!"

شلوار و لباس زیرمو باهم کشید پایین و گفت:
"شـ*ـورت نپوش،درش بیار!"

پوفی کشیدم و به ناچار لباس زیرمو در اوردم
شـ*ـورتمو گرفت بین دستشو گفت:
"به عنوان یادگاری خوب چیزیه!"

اروم خندیدم و دوباره شلوارمو پوشیدم
دستشو گذاشت پشت کمرم و باهم از اتاق خارج شدیم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:53

#part36

#دلبر_شیـرینـ🔞

باهم از هتل خارج شدیم و سوار ماشینی شدیم که حتی نفهمیدم شایان از کجا اورده!
به محض نشستنم دستش اومد سمت دکمه شلوارمو و بیقرار گفت:
"شلوارتو بیار پایین کامل،شیشه دودیه دید نداره.

اگه تو شرایط دیگه ای بودیم اذیتش میکردم و نمیذاشتم ولی الان خودم تشنه تراز شایان بودم،کمی به سمت جلو خم شدم و شلوارمو تا زانو کشیدم پایین و دوباره نشستم رو صندلی

دستش اومد سمت رونم و با صدای خماری گفت:
"اوف چه خـ*ـیسه لعنتی.."

لبمو گاز گرفتم و پاهامو باز تر کردم
دو انگشتش رو همزمان داخلم کرد و با ریتم تند تکون داد

گوشه صندلی رو میون فشار دستام فشردم و نالیدم:
"شایان نگهدار ماشینو"

متعجب گفت:
"چرا؟!"

از شدت لذت نفسم در نمیومد
بزور نالیدم:
"میخوام بیام بغلت بشینم روش"

چشماش برقی زد و گفت:
"پردت چی؟!"

بیخیال گفتم:
"مهم نیست"

فوری پیچید داخل کوچه متروکه ای و کامل صندلی خودشو خوابوند
اندام تحریک شده اش رو از زیپ شلوارش خارج کرد و گفت:
"بیا بغلم جوجه"

به سختی شلوارمو کشیدم پایین تر تا پاهام باز شه و بتونم برم بغلش
خیلی شرایط سختی بود و حس میکردم ماشین برامون کوچیکه!

نشستم رو پاش اما مـ*ـردونگیش رو داخلم نکرد

دستمو دور گردنش حلقه کردم،سرش فرو رفت تو گردنم
اه مردونه ای کشید و با صدای خماری گفت:
"جوجه من الان جاش نبودا"

موهاشو کشیدم و نالیدم:
"بکن توش"

کمی باسـ*ـنمو گرفت و بلندم کرد،مـ*ـردونگیشو مماس بـ*ـهشتم گرفت و کمی بهش مالید

با نفس نفس گفت:
"باده اولین رابطه دردت میاد"

موهاشو محکم تر فشردم و غریدم:
"شایاااان"

پوفی کشید و گفت:
"چند تا دستمال بده اگه خونریزی داشتی پاک کنم سریع"

دست دراز کردم و چند تا دستمال از رو داشبرد برداشتم و دادم بهش


تا خواست حرکت اولو بزنه با تقه ای که به شیشه خورد بهت زده سرمون چرخید سمت شیشه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:53

#part37

#دلبر_شیـرینـ🔞

رو پای شایان خشک شده بودم و سعی میکردم با چشمایی ریز شده و ترسان تشخیص بدم کی کنار پنجرس!

شایان عصبی منو از خودش دور کرد و گفت:
"شلوارتو بکش بالا بشین رو صندلی تا بیام"

از اینکه یه ضدحال به این بزرگی بهم خورده بود لبامو جمع کردم و با یه حرکت نشستم رو صندلی خودم و با هزار زور و زحمت شلوارمو کشیدم بالا.

شایان زیپ شلوارشو بالا کشید و از ماشین پیاده شد

کمی شیشه ام رو دادم پایین سعی کردم مردی که پشت شایان بودو ببینم ولی نمیتونستم
پوفی کشیدم و بیخیالش شدم

بعد از یک ربع در باز شد و شایان وارد شد
با دیدنش با نگرانی لب زدم:
"کی بود؟"

با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:
"یه خروس بی محل،اخه تو این کوچه متروکه مامور چیکار میکرد؟"

ترسم دوبرابر شد
با صدای ترسیده ای لب زدم:
"چی گفت؟!"

با دیدن قیافه ام کمی گره از ابروهاش باز شد و با لبخند مرموزی گفت:
"چی جرات داشت بگه؟"

مشتی به بازوش کوبیدم و گفتم:
"کمتر خودتو تحویل بگیر!"

اروم خندید و استارت زد
همونطوری که فرمون رو میچرخوند تا سر و ته کنه دو انگشت اشاره و شستشو بهم مالید و گفت:
"با این راضی شد"

تازه منظورشو متوجه شدم
بهش پول داده بود!

خمیازه ای کشیدم و گفتم:
"کجا میریم؟"

دستشو گذاشت رو رونم و گفت:
"بستنی بخوریم"

با شیطنت دستشو پس زدم و گفتم:
"فقط همین؟"

دیوثی زیر لب نثارم کرد و جوابمو نداد

با توقف جلوی یه بستنی فروشی با گفتن بشین تو ماشین تا برگردم از ماشین خارج شد و حرکت کرد اون سمت خیابون.

کمی پنجره ام رو کشیدم پایین و به هیکل مردانه اش زل زدم،همیشه خوشتیپ بود و اگه تو بدترین شرایط میرفتی پیشش بهترین لباسارو میپوشید!

اونقدری بهش خیره موندم که نفهمیدم کی رفت و برگشت!

بستنی شکلاتیمو به دستم سپرد و خودشم ماشینو دور زد و نشست

با لذت لیسی از بستنیم زدم،عاشق کاکائو بودم

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
"جلوی هیچ پسر دیگه ای حق نداری اینجوری به بستنی لیس بزنیا!"

چشم غره ای به سمتش رفتم و رو ازش برگردوندم
همونطوری که بستنیش رو میخورد گفت:
"من بعد اینکه برگشتیم تهران چند ماهی باید برم کانادا"

بستنی پرید تو گلوم و بابهت چرخیدم طرفش
با صدای ارومی نالیدم:
"چی؟چرا؟"

نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
"از دانشگاهی که قبلا اونجا تحصیل میکردم زنگ زدن و گفتن که برم"

با قهر رو ازش برگردوندم و گفتم:
"من باید اخر از همه باخبر بشم؟"

اخمی کرد و با گرفتن بازوم منو چرخوند سمت خودش
با صدایی بلندتراز حد معمول گفت:
"تو منو اینجوری شناختی؟"

نیشخندی زدم و گفتم:
"مثل اینکه دقیقا همینطوره!"

بستنی تو دستشو فشرد و گفت:
"ندونسته قضاوت

1403/07/16 10:54

نکن باده! با مامان راجبت حرف زدم قرار شد بعد برگشتنمون به تهران بیایم خواستگاری،بعدشم که باهم میریم کانادا! انقدر عجولی که نذاشتی تو یه فرصت مناسب تر بهت بگم!"

مثل علامت سوال خیره شدم بهش
با بهت لب زدم:
"خواستگاری؟"

نفسشو با حرص فوت کرد بیرون و سری به عنوان تائید تکون داد
تازه عمق فاجعه رو درک کردم!
من؟
ازدواج؟
اونم با شایان؟
خدایا...!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:54

#part38

#دلبر_شیـرینـ🔞

شایان وقتی متوجه قیافه وا رفته ام شد اخمش غلیظ تر شد
بستنیش رو از پنجره پرت کرد پایین و گفت:
"چته؟"

تکونی به خودم دادم و با صدای تو گلویی گفتم:
"شایان اخه ازدو...."

با دادی که کشید سرم حرف تو دهنم ماسید و ترسیده خیره شدم بهش
مشتش رو کوبید به فرمون و گفت:
"باده با اعصاب نداشته من بازی نکن دختر خوب!"

با بغض تو خودم جمع شدم و چیزی نگفتم
بی توجه بهم استارت زد و با تند ترین سرعت ممکن حرکت کرد،کاش بشه تصادف کنیم و بمیریم!
من اصلا نمیتونم به ازدواج با شایان فکرکنم..!
درسته از هرلحاظ ممکنه برتر از هرشخص دیگه ای باشه اما من نمیتونستم!
من هیچ حسی بهش نداشتم

لبامو بهم فشردم و شیشه ام رو کشیدم پایین و بستنیم رو که کاملا اب شده بود پرت کردم بیرون

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
"باده؟!"

ازش دلخور بودم،بدون اینکه نظرمو بدونه واسه خودش میبرید و میدوخت و سعی داشت بزور تنم کنه!

بدون اینکه نگاهش کنم دلخور گفتم:
"بله!"

دستش اومد سمت رونم و گفت:
"جوجه‌ی من؟!"

لبامو بهم فشردم و جوابشو ندادم
رونمو فشرد و گفت:
"ناراحت نباش دیگه خانوم کوچولو اصلا هرچی تو بگی همون،باشه؟"

بازم محلش ندادم و از پنجره به بیرون خیره شدم
سرعتشو کم کرد و بعداز چند دقیقه گوشه خیابون نگهداشت
بازوم رو گرفت و وادارم کرد بپرخم طرفش
با دستش صورتمو قاب گرفت و گفت:
"تو فقط بگو چه چیزی باعث میشه که تو خوشحال شی و لبات اویزون نباشه تا من برات بیارم! اخه چرا قهری بامن؟!"

لب برچیدم و با مظلومیت گفتم:
"تو اصلا به نظر من اهمیت میدی؟!راجب ایندم تصمیم میگیری و انتظار داری قبول کنم؟"

کلافه نفسشو داد بیرون و گفت:
"میگی چیکارکنم؟صبرکنم؟چشم بازم صبر میکنم،حالا خوبه؟"

با ناز پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"حالا ببینم چی میشه!"

اروم خندید و گفت:
"وقتی که میدونو میدم بهت لوس میشیا"

چشمامو درشت کردم و اومدم یچیز بارش کنم که بلند تر خندید و گفت:
"باشه باشه من تسلیم حالا یه بوس بده به عمو تا برسیم هتل،عمو بخورتت"

اروم خندیدم و با شیطنت ابرویی بالا انداختم
بی توجه به مخالفتم منو کشید سمت خودش و تشنه لب زیرینمو به کام گرفت و مک عمیقی بهش زد

اه تو گلویی کشیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
دستش پشت گردنم بود و اجازه نمیداد میلی متری ازش دور شم!
کمی خودشو ازم دور کرد و زیرلب گفت:
"هرچقدر داشته باشمت بازم ازت سیرنمیشم..."

لبام به خنده ای باز شد
بی تاب به لبام خیره شد و گفت:
"بهتره هرچه سریعتر بریم هتل!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:55

#part39

#دلبر_شیـرینـ🔞

بی حرف دوباره برگشتم سرجام و به مسیر چشم دوختم

امشب از دست شایان در رفتم و به سوالش جواب ندادم اما فردا چی؟پس فردا چی؟یک ماه دیگه چی؟!
بالاخره که باید تکلیفمو باهاش روشن کنم و بهش بگم که من نمیتونم باهاش ازدواج کنم!
بهش بگم که تو این مدت نتونسته خودشو تو قلبم جا بده و بشه پادشاه ذهن و قلبم..!

با رسیدن به هتل همونطور پکر و بی حال وارد اتاقی که شایان "اتاقمون!" معرفی کرده بود شدیم

نمیدونم الان زهرا و لادن خوابن یا بیدارن!
یا حتی خود زهرا ممکن بود که الان چه فکری راجبم کنه!
برام مهم نبود افکارشون

مانتومو در اوردم و بعداز رفتن به دستشویی همونطوری که کش موهامو باز میکردم بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم

شایان حوله ای به دست گرفت و گفت:
"من باید برم یه دوش بگیرم،تو بخواب خسته ای"

بزور لبخندی به روش زدم و حرکت کردم سمت تخت
بغضم گرفت! چرا نیومد و بغلم نکرد؟!

از افکار و رفتار ضد و نقیض خودم حرصم گرفته بود! از یه طرف میگم شایانو نمیخوام از یه طرف دیگه وقتی بهم توجه نمیکنه حرصم میگیره!

پتو رو کنار زدم و نشستم رو تخت
اما هرکاری میکردم خوابم نمیگرفت! یه حسی قلقلکم میداد که بلند شدم و برم در حمومو باز کنم!

این حسم خاکستر همون حسی بود که تو ماشین شایان اتیشش رو روشن کرده بود!

با فکر به شایان و یه رابطه توپ باهاش بین پام شروع کرد به نبض زدن
بی قرار نشستم رو تخت و یه در حموم زل زدم
با چه بهانه ای باید میکشیدمش بیرون!؟

نمیخواستم فکر کنه که من هول خوابیدن باهاشم!
درسته خیلی الان میخوامش ولی نمیخوام بفهمه!

با فکری که به سرم زد لبخندی شیطانی رو لبام نقش بست و به اهستگی از تخت اومدم پایین....

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:55

#part40

#دلبرشیـرینـ🔞

با احتیاط نزدیک در حموم شدم و سرکی کشیدم
صدای اب قطع شده بود!
وای الان میاد بیرون..
فوری خودمو پرت کردم رو زمین و جیغی کشیدم
شایان با شنیدن صدای جیغم در حموم رو با شدت باز کرد و اومد بیرون

با دیدن بالا تنه برهنش اتیش خواستنم شعله ور تر شد
فقط یه حوله سفید به دور کمرش بسته بود و بالا تنه اش برهنه بود..

مچ پام رو پسبیدم و با هق هقی مصنوعی بدون اینکه حتی قطره ای اشک رو صورتم پدید اومده باشه نالیدم:
"وای شایان پام"

با نگرانی اومد کنارم و گفت:
"چیشد عزیزم؟!پات پیچ خورد؟!

طره ای از موهای نمدارش رو صورتش سایه انداخته بود و اخمای درهمش بینهایت برام خواستنی بود

هق زدم:
"اره وای مچ پام تیر میکشه
وای فکرکنم پام شکست!"

دست گرمش نشست رو مچ پام و اروم نوازشش کرد
با همون صورت نگران و چشمای نگران تر گفت:
"میخوای بریم دکتر؟"

کمی خودمو کش دادم تا حواسش بیاد سمت بالا تنه ام که بلوزم کامل رفته بود کنار
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود گفتم:
"درد میکنه"

نگاهشو کشوند بالاتر و به چشمای خمارم خیره شد
اروم اروم نگاهشو سر داد پایین تا اینکه رسید به بلوز کنار رفته و قفسه سینه سفیدم که کامل مشخص بود

فشار دستش دور مچ پام بیشتر شد
بهم نزدیکتر شد و گفت:
"پات درد میکنه؟"

لبمو به دندون گرفتم و با صدای تو گلویی گفتم:
"شایان فشارش نده"

فشار دستاشو از دور مچ پام کم کرد و بجاش خیمه زد روم
دستشو کشید رو گردنم و گفت:
"اینجارو فشار بدم چی؟"

به دنبال حرفش دستشو گذاشت رو س.ینه ام
با فشردن لبام رو همدیگه از اه کشیدنم جلوگیری کردم
محکم سی.نه ام رو تو پنجه اش فشرد و گفت:
"خوبه؟یا بیشترکنم دخترعمو؟"

پلکامو محکم روهم فشردم و گفتم:
"اه شایان تو اخرش منو دیوونه میکنی"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 10:56

#part41

#دلبرشیـرینـ🔞

اروم و مردونه خندید و گفت:
"جدی پات درد میکنه؟یا بریم سراغ کار اصلیمون!"

چنگی به موهاش زدم و با نفس نفس گفتم:
"پام خوبه"

نفس راحتی کشید و گفت:
"خب الان چی میخوای؟"

با شستم لبشو نوازش کردم و گفتم:
"تورو"

دستش نشست رو لبه بلوزم و با شیطنت گفت:
"کجامو؟"

موهاشو که تو مشتم بود فشردم و معترض گفتم:
"شایاااان!"

با لذت نبض گردنمو گاز گرفت و خمار گفت:
"وقتی اینجوری صدام میزنی دلم میخواد یجوری خشن ترتیبتو بدم که همه چیز یادت بره و فقط اسم من تو ذهنت باشه!"

به کمرش چنگ انداختم و بی طاقت گفتم:
"پس چرا معطلی؟"

از روی لباس پایین تنمو محکم فشرد و گفت:
"چون میخوام حسابی برام اماده شی"

پاهامو محکم بهم فشار میدادم تا فشار دستاش بیشتر شه
اه غلیظی کشیدم و گفتم:
"از این اماده تر لعنتی؟"

از این بی طاقتیم بلند خندید و از روم بلند شد،کمر شلوارمو گرفت و با یه حرکت کشیدش پایین،نگاهی به ش.ورتم انداخت و با دو انگشتش از تنم در اورد

با لذت گفت:
"باب خوردنه"

خودمو پیچ و تاب دادم و چشمامو از لذت زیاد بهم فشردم
خم شد و زبونشو گذاشت رو بهشتم
دستمو فرو بردم تو موهاش و پامو دور گردنش حلقه کردم
زبونشو محکم میکشید روش و گاز ریز میگرفت

جیغی کشیدم و ملتمس نالیدم:
"توروخدا وای شایاااان"

با گرفتن کمرم ثابت نگهم داشت و نذاشت زیاد وول بخورم

از بس لبمو گاز گرفته بودم طعم خون پیچیده بود تو دهنم

نزدیک بود به اوج برسم که بالاخره دست از سرم برداشت و بلند شد
همونطوری که با چشمایی خشن و بی رحم تو چشمای خمارم خیره بود حوله ای که دور کمرش بودو باز کرد

با دیدن اندام خوشگل و خوردنیش نیم خیز شدم و خواستم بین دستام بگیرمش که خشن هولم داد
چون رو زمین بودم محکم پرت شدم کف پارکت اتاق
دو پامو گرفت و م.رد*ونگیشو به ب.هشتم مالید

نفسم تو سینه ام حبس شد

میخواد از جلو واردم کنه؟
#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 18:38

#part42

#دلبر_شیـرینـ 🔞

با استرس مچ دستشو گرفتم و با حالی زار خیره شدم بهش
بی توجه به ممانعتم رونمو گرفت و منو کشوند جلوتر

همه حس و لذتایی که چند لحظه پیش تو وجودم پخش بود پریده بود!
یه نگاه به چشمای ملتمس و ترسیده ام انداخت و لب زد:
"اروم باش"

پلکامو محکم فشردم و سعی کردم به هیچ چیز فکرنکنم اما نمیتونستم!
لعنتی
ناخنمو کف دستمو فرو بردم و هرلحظه منتظر بودم وجودش رو داخلم حس کنم اما با کنار رفتن جسمش از روم متعجب پلکامو باز کردم
عصبی شلوارش رو از رو تخت برداشت و پوشید
خشک شده بهش خیره شدم
با صدای تو گلویی اسمشو به زبون اوردم:
_شایان!

عصبی چرخید سمتم و انگشتشو تهدیدوار گرفت سمتم و گفت:
"زیر ذره بین منی باده وای به حالت بفهمم این ممانعتت بخاطر وجود یه نفر دیگه تو زندگیته اونوقت به اتیشت میکشم فهمیدی؟!"

خشک شده خیره شدم بهش
حتی قدرت اینو نداشتم بلند شدم،ازش انتظار نداشتم اینجوری بگه!
بزور دستمو تکیه گاه بدنم قرار دادم و نشستم سرجام
ملحفه ای که از تخت سر خورده بود و افتاده بود زمین رو برداشتم و پیچیدم دور بدن برهنه و یخ زده ام.

دستمو دور زانوم حلقه کردم و با بغض خیره شدم بهش
با دو قدم خودشو بهم رسوند و چونه ام رو محکم گرفت
با همون لحن خشن گفت:
"مظلوم نمایی نکن لعنتی
بغض نکن
بگو ، بگو کیو میخوای؟منتظر کی هستی؟"

با چونه ای لرزون لب زدم:
"هیچکس!"

چونه ام رو محکم تر فشرد و غرید:
"دروغ نگو به من دروغ نگو لعنت بهت"

پلکامو محکم فشردم
چونه ام ول کرد و از جلوم بلند شد
با بلند شدنش منم از جام بلند شدم و با چشمام دنبال لباسام گشتم که هرکدوم قسمتی افتاده بود

نگاه خیره اش رو روی خودم حس میکردم اما اونقدری ازش دلسرد شده بودم که نمیخواستم ببینمش!
با سریع ترین حالت ممکن لباسامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در اتاق.

چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما باز نشد
عصبی چرخیدم سمت شایان و با صدایی که از زور بغض و عصبانیت میلرزید غریدم:
"این در لعنتیو باز کن میخوام برم"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 18:39

#part43

#دلبرشیـرینــــ🔞

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
"الان نصف شب میخوای بری بهشون چی بگی؟بگی تا الان کجا بودی؟همینجا بخواب صبح برو"

اخمم غلیظ تر شد،تکیه زدم به در و گفتم:
"اونوقت صبح برم بگم دیشب کجا بودم؟چه غلطی میکردم؟"

ریلکس رو تخت دراز کشید و گفت:
"بگو بخاطر غذایی که تو رستوران خوردی حالت بد شد تا صبح بیمارستان بودیم،حالا بیا بگیر بخواب."

پوفی کشیدم و به ناچار حرکت کردم سمت کاناپه و نشستم روش.
متعجب گردن کشید و نگاهی بهم انداخت
با اخم ظریفی گفت:
"چرا نشستی اونجا؟بیا رو تخت بخواب لوس نکن خودتو تو دیگه بزرگ شدی بچه بازی رو بذار کنار"

بغضی که تازه از دستش خلاص شده بودم دوباره چسبید بیخ گلوم
تیکه های که مینداخت بی رحمانه میخورد به قلبم! حالا خوبه من کاری نکرده بودم! فقط بهش هیچ علاقه ای نداشتم همین...

بدون اینکه جوابشو بدم با بغض پشت بهش دراز کشیدم رو کاناپه
هروقت با کسی بحثم میشد اونقدری روم اثر میذاشت که زبونم قفل میکرد و نمیتونستم جوابشو بدم!
الانم یکی از همون مواقع بود
اونقدری فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح با گردن درد شدیدی از خواب بیدار شدم
گنگ نگاهی به اطرافم انداختم،پتوی مسافرتی نازکی روم بود و اتاق خالی از شایان بود.

دستی به گردنم کشیدم و نشستم رو کاناپه.

دستی به صورتم کشیدم و خمیازه کشداری کشیدم،در باز شد و شایان با لباس ورزشی وارد شد
با دیدنم لبخند محوی زد ولی سریع قورتش داد
همونطوری که با حوله ای که دستش بود عرق رو صورتش رو پاک میکرد گفت:
"ساعت خواب."

گردنم رو مالیدم و زیرلب گفتم:
"مرسی"

نگاهی اجمالی بهم انداخت و گفت:
"دختره سرتق گفتم بیا رو تخت بخواب نیومدی"

بی توجه بهش مسیر دستشویی رو در پیش گرفتم و مشغول شستن صورتم شدم که ناگهان صدای اشنا دختری به گوشم خورد

خودمو به در دستشویی نزدیک تر کردم و با دقت گوش دادم
اینکه...
اینکه صدای لادنه!

#دلبرشیـرینــــ🔞

1403/07/16 18:40

#part44

#دلبر_شیـرینـــ🔞

حسادتی اشکار جاری شد تو خونم
گوشه لبمو جوییدم و بیشتر به در چسبیدم تا بفهمم چی میگن اما صداشون واضح به گوشم نمیرسید.

از اینه‌ی دستشویی نگاهی به موهای پریشونم انداختم
موهامو باز کردم و دوباره بستم،دو دل بودم برم بیرون یا نرم!

اگه برم رابطم با شایان به صورت واضح لو میره و ممکنه پشتمون حرف در بیاره!
از طرفی من هنوز به ازدواج با شایان مطمئن نیستم! چرا باید بخاطر یه حسادت کورکورانه زنانه کاری کنم که پشتم حرف دراز بشه!

اونقدری منتظر موندم که بالاخره صدا باز شدن در به گوشم رسید
بالاخره رفت دختره سیریش!

با مکثی و دودلی در دستشویی رو باز کردم و گردن کشیدم
شایان گوشی به دست وسط اتاق ایستاده بود
نگاهی کلی به اتاق انداختم ، وقتی از نبود لادن مطمئن شدم از دستشویی خارج شدم و نفس راحتی کشیدم

با صدای بسته شدن دستشویی شایان چرخید سمتم،با دیدنم قیافه اش جوری شد که انگار تازه متوجه شده بود که منم اینجا وجود دارم!

با ابروهایی بالا پریده گفت:
"تو کجا بودی؟!"

نزدیکش شدم و با اخمایی درهم گفتم:
"دستشویی بودم،کسی اینجا بود؟"

طولی نکشید که دوباره همون خونسردی مزخرف همیشگیش رو بدست اورد!
دستاشو فرو برد تو جیب شلوارش و گفت:
"چطور مگه؟"

اونقدری نزدیکش شدم که دیگه فاصله ای بینمون نبود
یقه اش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
"همینطوری پرسیدم! مسلما این حقمه که بدونم دوست پسرم با کی حرف میزد!"

نیشخندی زد و طره ای از موهام رو زد پشت گوشم
سرشو اورد پایین و کنار گوشم لب زد:
"لادن!"
#دلبرشیرین

1403/07/16 18:40

#part45

#دلبر_شیـرینـ🔞

قدمی از شایان فاصله گرفتم و با طعنه گفتم:
"لادن؟اینجا اومده بود؟! مگه میدونست تو توی این اتاقی!!"

به اندازه فاصله ای که ازش گرفته بودم نزدیکم شد و گفت:
"برو حاضرشو باید بریم سر پروژه!"

سری تکون دادم و گفتم:
"باشه الان میرم، ولی یادت باشه جوابمو ندادیا!"

اروم خندید و گفت:
"برو باده اینجا نمون!"

پشت چشمی نازک کردم و حرکت کردم سمت مانتو و شالم،بعداز پوشیدنشون خداحافظی زیرلبی کردم و از اتاق زدم بیرون.

زنگ واحد خودمون رو فشردم و منتظر موندم تا بازشه
طولی نکشید که در اتاق توسط لادن باز شد!
گل بود به سبزه نیز اراسته شد..!
با طعنه گفت:
"عزیزم بفرمایید داخل!"

بی توجه بهش داخل شدم و با چشمام دنبال زهرا گشتم
جلوی میز ارایش نشسته بود و مشغول ارایش کردن بود،با دیدنم دست از کارش کشید و گفت:
"باده! بیا اینجا!"

میدونستم نمیخواد جلوی لادن بهم حرفی بزنه،به ناچار نزدیکش شدم و گفتم:
"سلام!"

دلخور گفت:
"کجا بودی دیشب؟!"

نمیدونستم باید به زهرا بگم دیشب کجا بودم و چیکار میکردم با اینکه دروغی که شایان یادم داده بود رو بگم..!

بعداز یکم پایین بالا کردن به ناچار ماجرای دیشبم رو خلاصه براش توضیح دادم
وقتی پیشنهاد ازدواج شایان از من و به دنبال حرفم مخالفت من رو شنید چشماش اندازه دوتا توپ گلف شده بود!

ضربه ای به بازوم زد و گفت:
"تو حالت خوبه؟!!چرا اخه! چرا مخالفت؟پسر به این خوبی از کجا میخوای گیر بیاری؟!"

کلافه گفتم:
"زهرا لطفا اینطوری نگو..."

پوفی کشید و دوباره ریملشو به دست گرفت و مشغول زدن شد
تازه متوجه نبود لادن تو اتاق شدم!
اونقدری گرم صحبت با زهرا بودم که اصلا متوجه نشدیم لادن کی از اتاق خارج شد!

متعجب گفتم:
"زهرا لادن کجاست؟!"

شونه ای بالا انداخت و گفت:
"نمیدونم"

ناخوداگاه از جام بلند شدم و در واحدمونو باز کردم و نگاهی به راهرو انداختم
خلوت خلوت بود اما در واحد روبه روییمون نیمه باز بود!
همونی که منو شایان دیشب داخلش بودیم!

قدمی نزدیک شدم و سعی کردم از همون قسمتی که در بازه داخلش رو ببینم
صدای جر و بحث لادن و شایان رو نامفهوم میشنیدم!
با دو انگشتم کمی در رو باز تر کردم
اما نه اونقدری که ضایع باشه و متوجه بشن!

لادن خودش رو انداخته بود تو بغل شایان و های های گریه میکرد شایان هم با اخمایی درهم چیزی زیر گوشش میگفت!

#دلــ‌برشیـرینـ🔞

1403/07/16 18:41

#part46

#دلبر_شیـرینـ🔞

پاهام قدم دیگه ای به سمتشون برداشت و به در اتاق نزدیکتر شد!
صداشون واضح تربه گوشم رسید
لادن میون هق هقش نالید:
"بخدا من همه احساسم حقیقته من چرا باید دروغ بگم؟من اونقدری دوستت....."

بعد هق هق گریه امونش رو برید و سرش رو بیشتر تو گردن شایان فرو برد!

شایان کلافه شونه لادن رو گرفت و از خودش دورش کرد،با لحن مصممی گفت:
"ببین این حرفی که تو داری میزنی غیر منطقیه،چرا نمیخوای باور کنی که من موقعیتش رو ندارم؟"

سرش رو انداخت پایین و گفت:
"حق با توئه کی به دختر فقیری مثل من بها میده؟
اصلا مگه عاشقی مال ما فقیراست؟ما فقط باید از دور نگاه کنیم!
سهم ما از عشق و عاشقی فقط حسرته!"

شایان به سرعت و گفت:
"نه اصلا اینطور نیست هرکسی حق زندگی و از اون مهم تر عاشقانه زندگی کردن رو داره اما مهم تراز هرچیزی اینه که تو کسی رو برای ابراز احساسات کردن انتخاب کنی که اونم اندازه تو دوستت داشته باشه!
از قدیم گفتن که برای کسی بمیر که واست تب کنه!"

هرلحظه گریه لادن اوج میگرفت،خودش رو شایان نزدیکتر کرد و گفت:
"حق با توئه!"

پوفی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم که از پشت خوردم به کسی
به عقب که برگشتم با فرهاد نامزد زهرا روبه رو شدم
ابرویی بالا انداخت و گفت:
"شما اینجا چیکار میکنین؟"

ترسیده بهش خیره شدم
هول زده گفتم:
"هیچی!"

تا خواست چیزی بگه در واحد شایان کامل باز شد و شایان و لادن تو قاب در پدیدار شدن
شایان با دیدن منو فرهاد کنار هم جفت ابروهاش پرید بالا و متعجب خیره شد بهم

همونطوری که خیره به من بود خطاب به فرهاد گفت:
"اینجا چیکار میکنین؟"

فرهاد شونه ای بالا انداخت و گفت:
"اومدم صدات بزنم،اژانس پایین منتظره ها! باید بریم سر پروژه"

#دلبرشیرین

1403/07/16 18:41

#part47

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اومدنمون به شیراز میگذشت،از صبح کله سحر تا نیمه های شب سر پروژه میموندیم،وقتی که میرسیدیم هتل مثل جنازه ها فقط میخوابیدیم
نه خواب درست و حسابی داشتیم نه غذا درست و حسابی میخوردیم!

این همه خستگی و درموندگی که رو دوش ما بود دو برابرش رو دوش شایان بود
چشماش از خستگی بیش از حد کاسه خون بود

دلم میخواست فقط یک هفته بکوب بخوابم!
روز شیشم سفرمون بود و طبق معمول واسه تایم ناهار که فقط بیست دقیقه وقت داشتیم نشسته بودیم که گوشی شایان زنگ خورد.

همونطوری که با خستگی چشماش رو میمالید گوشی رو جواب داد،درست لحظه جواب دادنش غذا ها رسید و بقیه بدون اینکه منتظر شایان بمونن با گشنگی حمله ور شدن سمت میز و مشغول خوردن شدن.

اما من قدمی به شایان نزدیک شدم و سوالی بهش چشم دوختم،ابروهاش هرلحظه بیشتر بالا میپرید

از چهره اش نمیتونستی بفهمی خوشحاله ناراحته عصبیه یا چی!
مبهم بهش زل زدم،بعد از چند لحظه مکث گفت:
"کی میرسه مامان؟"

پس تلفن کاری نبود!
مشتاق تراز قبل شدم تا بدونم راجب چی حرف میزنه،کلافه گفت:
"چشم مامان من باید برم کاری نداری؟شب زنگ میزنم مفصل حرف میزنیم!"

تو این چند روز خیلی عادی باهام رفتار میکرد
مثل بقیه!
همونطوری که با لادن یا زهرا برخورد میکرد با منم دقیقا همونطوری بود!

با قطع کردن تلفنش قدمی نزدیکش شدم گفتم:
"زنعمو چی میگفت؟"


بی توجه به اینکه بین جمع بودیم دست انداخت دور کمرم و خسته گفت:
"خستم باده"

نیم نگاهی به بقیه انداختم
چون پشت به ما نشسته بودن بهمون دید نداشتن،اونقدری هم سرگرم غذا خوردنش بودن که اصلا متوجه ما نبودن

دستمو گذاشتم رو ته ریشش و گفتم:
"میخوای امروز رو کنسل کنی و یکم استراحت کنی عزیزم؟به خودت فشار نیار فوقش دو روز بیشتر میمونیم."


لبخند کوچیکی زد و کف دستمو که رو صورتش بود بوسید،منو بیشتر به خودش فشرد و گفت:
"باید فشرده تر کارکنیم چون مهمون داریم و هرچه سریعتر باید برگردیم تهران!"

متعجب لب زدم:
"مهمون؟!! کیه؟من میشناسمش؟"

موهامو از جلوی صورتم زد کنار و گفت:
"نمیدونم یادت هست یا نه ولی قطعا میشناسیش"

اخمی کردم و گفتم:
"چرا دست دست میکنی؟خب یه کلام بگو کیه..!!"

نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
"امیرعلی داداشم بالاخره برگشت....!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 18:42

#part48

#دلبر_شیـرینـ🔞

متعجب بهش زل زدم
بعد از چند لحظه مکث با خنده گفتم:
"اصلا امیرعلی رو فراموش کرده بودم!
انگار نه انگار جز این خاندانه!"

مثل خودم خندید و گفت:
"بیا بریم ناهار،گرسنه ات نیست؟"

سری تکون دادم و گفتم:
"اونقدری که الان گنجایش اینو دارم توروهم بخورم!"

بلند تر خندید و حلقه دستشو از دور کمرم باز کرد
باهم حرکت کردیم سمت میز و نشستیم پشتش

همش سعی میکردم قیافه ای از امیرعلی رو به یاد بیارم اما چیزی به ذهنم نمیرسید!

فکرکنم ده دوازده سال ازم بزرگتره..
اون زمانی که برای همیشه از ایران رفت من خیلی بچه بودم! حتی دلیلشم نفهمیدم و کنجکاوی هم نکردم تا بفهمم دلیلش چیه!
به من چه اخه!

قاشقم رو تو دستم چرخوندم و به شایان زل زدم
تو فکر بود و با غذاش بازی میکرد
بقیه ها غذاشون تموم شد و از پشت میز بلند شدن
زهرا خودشو پهن کرد رو کاناپه و گفت:
_وای اقا شایان نمیشه امروز رو  مرخصی رد کنین برامون؟چشمام باز نمیشه!

شایان اونقدری تو فکر بود که حتی صدای زهرا رو نشنید!

با پام از زیر میز زدم به پاش که با حواس پرتی خیره شد بهم
به زهرا اشاره کردم،نگاهش رو کشوند سمت زهرا و گفت:
"چی؟"

زهرا با تردید جمله اش رو تکرار کرد
برعکس انتظارم شایان به صندلیش تکیه زد و گفت:
"اوکی،برین استراحت کنین."

با این حرف انگار از زندان ازادشون ‌کرد!

طولی نکشید که پرواز کردن سمت در و هجوم بردن سمت اتاقاشون.

با دو انگشتم بشقابم رو از خودم دور کردم و گفتم:
"توام برو بخواب شایان چشمات کاسه خونه"

مظلوم نگاهم کرد و گفت:
"باور میکنی اونقدری خسته ام که نمیتونم برم تا اتاقم؟"

از جام بلند شدم و حرکت کردم سمتش
بازوش رو گرفتم و گفتم:
"اینجا که نمیتونی بخوابی پاشو تنبل"

خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد
بوسه ای رو موهام کاشت و گفت:
"تو برو بخواب من باید برم یسری از کارا رو اوکی کنم"

چشمامو گنده کردم و گفتم:
"دیگه چی!!بیا بریم بخوابیم ببینم"

بعد کشون کشون از سالن غذا خوری کشوندمش بیرون و باهم حرکت کردیم سمت اتاقش

اروم خندید و گفت:
"باده لجبازی نکن وقت نداریم دختر"

کارتش رو از جیبش بیرون کشیدم و در اتاقش رو باز کردم
با اخمایی درهم گفتم:
"الان خوابیدن کنار منو داری به کارت ترجیح میدی؟"

بلند تر خندید و لپمو محکم کشید
در اتاق رو پشت سرش بست و گفت:
"بیا بخوابیم اتیش نسوزون"

لبخند پیروز مندانه ای زدم و مانتو و مقنعه ام رو از تنم خارج کردم
دستی لابه لای موهام کشیدم و خودمو ول کردم رو تخت
کت و بلوزش رو در اورد و اومد سمتم

دستاش رو به روم باز کرد،بی مکث فرو رفتم تو اغوشش و سرمو گذاشتم رو کتفش
بوسه ای رو لاله گوشم نشوند و لب

1403/07/16 18:43

زد:
"بخواب"

چشمی زمزمه کردم و پلکامو بستم

میون خواب و بیداریم حس کردم زبون خیسی نشست رو قفسه سینه ام.....

#دلبرشیرین

1403/07/16 18:43