#part29
#دلبر_شیـرینـ🔞
سوار ماشینای اژانس شدیم و راه افتادیم
اونقدری ترافیک شدید بود که کلافه شده بودم
بی حوصله از پنجره به بیرون زل زده بودم که با ضربه ای که به پهلوم خورد نگاهمو کشوندم سمت زهرا
شایان صندلی جلو نشسته بود منو زهرا و لادن عقب
زهرا وسط نشسته بود بین منو لادن.
با صدای اروم زهرا زیر گوشم به خودم اومدم و با حواس پرتی گفتم:
"چیه زهرا؟"
با صدای پچ پچ مانندی زیرگوشم گفت:
"دست لادنو نگاه کن!"
کمی خودمو خم کردم تا بتونم لادنو ببینم
دستشو گذاشته رو پشتی صندلی جلو درست جایی که شایان نشسته بود
با سرانگشتاشم رو گردن شایان خطوط نامفهومی میکشید
دوییدن خون به صورتم رو حس میکردم
زهرا دستمو تو دستش فشرد و اروم گفت:
"بین تو شایان یچیزی هست درسته؟"
نفسمو با حرص فوت کردم بیرون و اروم لب زدم:
"اره"
اروم خندید و گفت:
"پس درست حدس زدم"
گوشه لبمو جوییدم و گفتم:
"چرا دستش رو گردن شایانه؟"
فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
"حواستو جمع کن داره دلبری میکنه!"
عصبی خندیدم و رو ازش گرفتم
سرشو اورد نزدیک گوشمو گفت:
"اگه این دختره دور و بر فرهاد میپلکید جوری ادبش میکردم که هیچوقت یادش نره"
برگشتم سمتش و گفتم:
"میگی چیکار کنم؟"
با این سوالم چشماش برقی زد و گفت:
"بذار برسیم رستوران بهت میگم،اما حواست باشه که تو رستوران کنار شایان بشینی"
اروم خندیدم و گفتم:
"یه پا مادرشوهری هستی واسه خودت"
اروم خندید و دیگه چیزی نگفت.
به نیم رخ کلافه شایان زل زدم،میدونستم نمیتونه الان برگرده و به لادن چیزی بگه
با توقف ماشین اشکارا نفس حبس شده ام رو دادم بیرون و از ماشین پیاده شدم
اخمام حسابی توهم بود و چسبیده بودم به زهرا.
درست لحظه رسیدن ما ماشین فرهاد اینا هم رسیدن.
شایان اومد کنارم ایستاد.
بی توجه بهش داشتم با زهرا صحبت میکردم اما میدونستم که داره بهم نگاه میکنه
زهرا با چشم و ابرو اشاره میکرد که برگردم سمت شایان اما دلم نمیخواست اصلا ببینمش!
بالاخره طاقت نیاورد و مودبانه گفت:
"باده چند لحظه بیا اینجا کارت دارم"
به ناچار از کنار زهرا خودمو تکون دادم و کشیده شدم سمت شایان
گوشه مانتومو گرفت و منو کشوند قسمت پشتی رستوران
همزمان با صدای بلندی گفت:
"شما برید داخل ما چند لحظه دیگه میایم"
تند تند منو دنبال خودش میکشوند
با عصبانیت غریدم:
"هوی ولم کن روانی"
ایستاد و استین مانتومو ول کرد
با عصبانیت تو چشمام براق شد و گفت:
"معنی این اخم و رفتاراتو نمیفهمم باده!"
پوزخندی زدم و گفتم:
"بایدم نفهمی،کلا خودتو زدی به نفهمی!"
عصبی غرید:
"با من درست صحبت کن باده"
اروم خندیدم و گفتم:
"من مدل صحبت کردنم
1403/07/16 10:35