The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part49

#دلبر_شیـرینـ🔞

وقتی زبونش خورد بهم از خود بیخود شدم اما به خوابم ادامه دادم
میخواستم ببینم تا کجا پیش میره! دست اومد بالا و نشست رو گردنم
مماس تنم ایستاد و با نفس نفس شلوارمو کشید پایین
از این حرکت نفسم تو سینه ام حبس شد،دستش فرو رفت تو شلوارم و به ارومی به*شتم رو مالید،نمیتونستم تحمل کنم خ*یس شدنم رو حس میکردم
سرش پیشروی کرد سمت لاله گوشمو با زبونش مرطوبش کرد

نفساش داغ و ملتهبش مستقیم فرو میرفت تو گردنم و باعث میشد قلبم به تپش بیفته و بی قراری کنه
دستش رو که تو شلوارم بود کمی حرکت داد،ناخواسته اه کوچیکی کشیدم و چشمام باز کردم

نگاهم که به چشمای پر ش*هوتش خورد لب گزیدم و بی حرف خیره شدم بهش.

دستشو از شلوارم خارج کرد ،نگاهم که به دستای خ*یسش افتاد بین پام شروع کرد به نبض زدن
با صدایی که از شدت ش*هوت دو رگه شده بود گفت:
"نیم خیز شو"

کمی خودم رو نیم‌ خیز کردم،دست اورد سمت کمر شلوارم و به اهستگی کشیدش پایین
دو طرف رونم رو گرفت و از هم بازشون کرد
از شدت ش*هوت زیاد به نفس نفس افتاده بودم
بریده بریده نالیدم:
"شایان تمومش کن..."

با این حرفم سر خم کرد و لیسی به بین پام زد،اه غلیظی از بین لبام خارج شد و دستمو فرو رفت تو موهاش،اونقدری حرفه ای زبونش رو لوله میکرد‌ و میچرخوند داخلم که جیغم در اومده بود
بی توجه به این ممکنه صدامون رو بشنون مدام اسمشو با ناله صدا میزدم

نزدیک بود به اوج برسم که بالاخره دست از سرم برداشت و بی مکث و با یه حرکت دمرم کرد

بالشی زیر کمرم گذاشت و مردونگیش رو کمی با خ*یسی ب*هشتم خ*یس کرد

با گرفتن شونه ام من رو نگهداشت و مانع از سقوطم شد،لاله گوشم رو از پشت بین لباش گرفت و گفت:
" شل کن "

سرمو از لباش فاصله دادم و نالیدم:
"شله"

کمی با پشتم بازی کرد و بعد اروم کلاهک مردونگیش رو واردم کرد
جیغی کشیدم که فوری دست گذاشت رو دهنم،همونطوری که محکم دهنمو گرفته بود با یه حرکت کلشو واردم کرد

ناخواسته دستشو گاز گرفتم و کلمات نامفهومی رو گفتم
دست از دهنم برداشت و بجاش بالا تنمو گرفت
محکم خودش رو بهم میکوبید و هرلحظه بیشتر از قبل من رو به مرز جنون میرسوند
با نفس نفس نالید:
"کی دارت جرت میده؟"

دستمو به تاج تخت گرفتم تا پخش تخت نشم! لبمو محکم گاز گرفتم و نالیدم:
"تو داری جرم میدی تو..!"

دسته ای از موهام رو گرفت سرمو کشید عقب ، زیر گوشم حریص گفت:
"من کیتم؟"

زبونمو دور لبام چرخوندم و گفتم:
"تو شایان منی،پسرعموی من"

#دلبرشیرین

1403/07/16 18:44

#part50

#دلبر_شیـرینـ🔞

ایندفعه به اوج رسیدنش خیلی سریع پیش اومد
خودش رو داخلم نگهداشت و با نفسای مردونه ای که زیرگوشم کشید خودشو
داخلم خالی کرد

بی حال نالیدم:
"اوف چه داغه!"

همونطوری که شکمم رو میمالید گفت:
"خوشمزه‌ی من"

اروم خندیدم و خودمو پرت کردم رو تخت،بعداز یه رابطه پر تحرک خیلی خواب میچسبید
اما میدونستم باید بلند شیم و بریم سر پروژه!

ملحفه رو کشیدم رو تن برهنه ام و از بین پلکای نیمه بازم به شایان زل زدم
لبخند خسته ای زد و گفت:
"خوابت میاد؟"

مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
"یکم"

لپمو کشید و گفت:
"تو بخواب من میرم،اخرشب برمیگردم"

کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:
"مطمئنی؟"

از جاش بلند شد و گفت:
"اره تو بخواب،وقت نمیشه دیگه برم دوش بگیرم،اخرشب میام پیشت"

ملحفه رو محکمتر دور خودم پیچیدم و گفتم:
"بقیه ها میان؟"

خم شد روم و گفت:
"باید بیان ، مگه همه مثل تو پارتیشون کلفته و زن رئیسن؟"

با شیطنت دستمو به پایین تنش که هنوز لخت بود رسوندم و گفتم:
"خیلیم کلفته!"

اه ناخواسته ای کشید و دستمو پس زد
زبونمو براش در اوردم گفتم:
"چیه خب مگه دروغ میگم؟"

شلوارشو از زیر تخت برداشت و گفت:
"شایان حرمت داره نه لذت بانو!"

جوری بلند خندیدم که ترسیده چرخید طرفم
خودمو کشیدم بالاتر که ملحفه از بالاتنه ام رفت کنار و نگاه شایان منحرف شد سمت بالاتنم
با همون لحن پرخنده ام گفتم:
"لذتش برای منه حرمتش برای بقیه!"

بزور نگاه از بالا تنه ام برداشت و گفت:
"صد البته بانو"

لباس زیر و شلوارشو پوشید

پیراهنش رو که رو میز عسلی افتاده بود برداشت و گفت:
"درو قفل کن و بخواب."

سری تکون دادم و گفتم:
"زود بیا نبینم نصف شب برسینا!"

چشمی گفت و دکمه های پیراهنش رو بست
بعد از سفت کردن کمربندش خم شد سمتم و بوسه محکمی رو لبم کاشت و گفت:
"گرسنه ات شد زنگ بزن برات غذا بیارن،نبینم لخت پاشی بری غذارو بگیریا"

از خودم دورش کردم و کلافه گفتم:
"باشه باشه برو دیگه"

اروم خندید و از در خارج شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/16 18:44

🖐های
بریم سراغ پارت های امروز😈❤

1403/07/17 10:51

#part51

#دلبر_شیـرینـــ🔞

نمیدونم چقد خوابیدم که با صدای زنگ گوشیم تکونی به خودم دادم و عصبی با چشمام دنبال مرکز صدا گشتم.

وقتی نتونستم پیداش کنم کلافه نشستم رو تخت و ملحفه رو پیچیدم
داشتم یخ میبستم هنوز لخت بودم!

دست دراز کردم و گوشیم رو از میز عسلی برداشتم
با دیدن شماره سینا ابروهام پرید بالا
نگاهم که به ساعت افتاد نگران تر شدم!

نگران اتصال رو برقرار کردم:
"الو جونم داداشی؟چیشده؟"

با صدای ارومی گفت:
"سلام باده خوبی عزیزم؟خواب بودی؟"

نشستم رو تخت و قفسه سینه ام رو خاروندم
با نگرانی گفتم:
"نصف شبی زنگ زدی حالمو بپرسی؟
اتفاقی افتاده سینا؟مامان ، بابا ، سپیده همه خوبن؟!

خندید!
اما از همون خنده های شل و ولی که پشتش یه طوفان بود!

شمرده شمرده گفت:
"ببین خودتو نگران نکنیا چیزی نیست!
فقط یکم حال سپیده بد شد اوردیمش بیمارستان اصرار داره که باهات صحبت کنه منم مجبور شدم زنگ بزنم و از خواب بیدارت کنم"

با بهت نالیدم:
"چی؟سپیده بیمارستانه؟مشکلی برای قلبش پیش اومده؟"

سردرگم گفت:
"دکترش میگه هیجان زده شده،چیزی که واسه قلبش سمه!"

با بغض گفتم:
"چرا؟چرا باید هیجان زده بشه؟!!!

سینا نفس عمیقی کشید و گفت:
"خودمونم توش موندیم! عمو اینا اینجا بودن دورهم میخندیدیم اما یهو سپیده افتاد..!"

با اوردن اسم عمو زنگای خطر تو گوشم به صدا در اومدن
عمو...
شایان...
خواستگاری...
علاقه سپیده به شایان....

با بهت نالیدم:
"عمو اینا چرا اونجا بودن؟"

خونسرد گفت:
"شب نشینی!"

تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگم سینا اضافه کرد:
"و خواستگاری زنعمو!"

با ناباوری گفتم:
"چی؟خواستگاری؟خواستگاری کی؟"

اروم خندید و گفت:
"دیگه چیو از ما پنهون میکنی خواهرکوچولو! خب از اول میگفتی که عاشق شایانی!"

خدای من!
باورم نمیشد طی چند ساعت چنین اتفاقات مهمی افتاده باشه!

نفهمیدم چطوری از سینا خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم!

با انگشتایی لرزون شماره شایان رو گرفتم....

#دلبرشیـرینـــ🔞

1403/07/17 10:52

#part52

#دلبر_شیـرینـ🔞

چند بوق خورد ولی بر نداشت
عصبی گوشی رو به کناری پرت کردم و از جام بلند شدم،لباس زیرمو از پایین تخت برداشتم و پوشیدم

با همون لباس زیر دوباره چمباتمه زدم رو تخت و زانوهامو تو شکمم جمع کردم
یعنی چی اخه؟ من با شایان صحبت کردم این بحث رو پیش نکشه!
چرا زنعمو بابد جلوی جمع همچین حرفی بزنه!

چرا منو تو عمل انجام شده قرار میدن!

با باز شدن در سرم اتوماتیک وار چرخید سمت در،قیافه خسته و چشمای قرمز شایان اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد

هنوز من رو ندیده بود،کامل وارد اتاق شد و در رو بست
با بالا اوردن سرش و دیدن من متعجب گفت:
"تو بیداری! من فکر کردم الان خوابی..!"

غضب الود خیره شدم بهش،با دیدن نگاهم نزدیکتر شد و کنارم نشست رو تخت.

با نشستنش کنارم بوی شیرین عطر زنانه ای پیچید به مشامم
بی توجه بهش گفتم:
"زنعمو اینا خونه ما بودن؟"

ابرویی بالا انداخت و گفت:
"نمیدونم به مامان زنگ نزدم"

با چونه ای لرزون نالیدم:
"سینا بهم زنگ زد،گفت زنعمو از من خواستگاری کرده!"


ابروهاش پرید بالا
بعداز چند لحظه گفت:
"من خبرنداشتم،باورکن!"

نمیدونستم باید حرفشو باور کنم یا نه!

چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین
نزدیکتر اومد و بازوی برهنمو گرفت و منو کشید سمتش خودش
دراز کشید رو تخت و گفت:
"بیا بغلم کاری به این خاله زنک بازیا نداشته باش"

مقاومت کردم
دلم فقط یه بهونه میخواست برای دعوا گرفتن و خالی کردن خودم!

دستشو پس زدم و گفتم:
"این بوی عطر زنونه برای کیه؟"

متعجب گفت:
"چی میگی باده! حالت خوبه؟"

پوزخندی زدم و گفتم:
"هرموقع بحثی به نفعت نباشه حال من بد میشه و نرمال نیستم!"

اخمی بین ابروهاش پدیدار شد
نشست رو تخت و گفت:
"داری چرتو پرت میگی باده"

پوزخندم پر رنگ تر شد
انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم:
"فقط منو بخاطر یچیز میخوای درسته؟فقط واسه تخت خواب و برطرف کردن نیاز جسمی و جنسیت؟"

عصبی غرید:
"اگه این بحثو تموم نکنی...."

پریدم بین جمله اش و گفتم:
"اگه تموم نکنم چی؟میخوای بگی دارم چرتو پرت میگم؟میخوای بزنی تو گوشم؟بیا هرکاری میخوای بکنی بکن!"

چونه ام رو میون پنجه های قویش گرفت و با خشمی اشکار غرید:
"چرا بزنمت؟پرتت میکنم رو این تخت و جوری تا خود صبح جرت میدم که تا یگ هفته منو ببینی بری زیر پتو قایم شی!"


با بهت نگاهش کردم
نمیدونم چرا بجای اینکه عصبی بشم یا ناراحت بیشتر تح‌ریک شده بودم!
بین پام شروع کرد به نبض زدن و خیره خیره نگاهش کردم....

#دلــ‌برشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:53

#part53

#دلبر_شیـرینــ🔞

نمیدونم تو نگاه حیرون و سرگردونم چی دید که سرشو اورد جلو و محکم لبای خ‌یس و داغش رو رو لبای یخ زده و لرزونم فشرد

جوری داغ و ملتهب لباشو رو لبام حرکت میداد که همه بدنم شل شده بود
دستاش بیکار نموندن و قاب س‌ینه های داخل س‌وتینم شدن
همزمان با دستاش فشاری بهم وارد کرد و وادارم کرد پخش تخت شدم،مماس تنم ایستاد و بالاخره فشار لباش رو کمتر کرد

سرش پیشروی کرد سمت گردنم،کنار گوشم لب زد:
"حالا میخوای ادامه بدی این بحثو یا من ادامه بدم؟"

خمار نگاهش کردم و از بین لبای خ‌یسم بزور نالیدم:
"تو یه دیوونه ای شایان!"

با بند س‌وتینم بازی کرد و گفت:
"اینکه میخوامت یعنی دیوونگی؟اگه این دیوونگیه که باید اعتراف کنم من دیوونه ترین مرد دنیام!"

نمیدونم چرا بغض کردم!
بخاطر این لحن صادقانه و عاشقانه شایان بغض کردم!
دستمو گذاشتم رو ته ریشش و گفتم:
"خسته ای؟"

تو موهام نفس عمیقی کشید و گفت:
"خیلی باده
کارا بهم ریخته،امیرعلی برگشته،مامان مدام زنگ میزنه و اصرار داره برگردم...پروژه حتی نصفش هم پیش نرفته!
واقعا نمیدونم چرا کنم"

یلحظه از خودم متنفر شدم!
چقدر من احمقم که تو این وضعیت بجای اینکه باری رو از رو دوشش بردارم مدام بهش گیر میدم و عصبی ترش میکنم!

لبخند مهربونی زدم و گفتم:
"ایشالله درست میشه،بیا بخوابیم خیلی خسته ای"

از روم رفت کنار و بجاش کنارم دراز کشید
هنوز دستش رو س‌ینه هام بود،فشاری وارد کرد و گفت:
"اینارو درشون بیار دلم میخواد لخ‌ت بغلم بخوابی!"

اروم خندیدم و گفتم:
"اونموقع مطمئنی فقط به خواب ختم میشه؟"

بند س‌وتینم رو باز کرد و گفت:
"اره در بیار جوجه"

پوفی کشیدم و به ناچار دست بردم سمت بند ش‌ورتمو کشیدمش پایین
با یه حرکت درش اوردم و پرتش کردم پایین تخت،س‌وتینم رو خود شایان در اورد و از پشت بغلم کرد
خودش هنوز لباساشو در نیاورده بود اما من ل‌خت مادرزاد بودم!
با ن‌وک س‌ینم بازی میکرد و هرزگاهی گردنمو میبوسید
کلافه گفتم:
"شایان نکن بذار بخوابم!"

تو گلو خندید و گفت:
"خ‌یس شدی جوجه؟"

فحشی زیرلب دادم و پلکامو روهم فشردم
اونقدری باهام ور رفت که بالاخره خوابم برد

#دلبرشیـرینــ🔞

1403/07/17 10:54

#part54


#دلبر_شیـرینــ🔞

صبح وقتی از خواب بیدار شدم شایان کنارم نبود
کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و بزور نیم خیز شدم روتخت
بخاطر اینکه برهنه خوابیده بودم کل بدنم خشک شده بود

لباسم رو از زیر تخت برداشتم و تند تند پوشیدم! چون میدونستم اگه شایان منو اینطوری ببینه محاله شیطنت نکنه
تو این‌اتاق شایان لباس تمیز نداشتم تا دوش بگیرم!
به ناچار به شستن دست و صورتم اکتفا کردم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم

دستم رفت رو اسم شایان که در اتاق باز شد و شایان وارد شد
با دیدنم متعجب گفت:
"صبح بخیر بانو چه زود بیدار شدی!"

اروم خندیدم و گفتم:
"صبح توام بخیر،مسخره نکن خسته بودم خب!"

تو گلو خندید و گفت:
"هوم بله بله! برو لباساتو جمع کن عصر برمیگردیم تهران"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"کارات اوکی شد؟"

حوله اش رو برداشت و گفت:
"هنوز نه،اما سپردم به فرهاد.با زهرا میمونن"

اهانی گفتم و حرکت کردم سمت در،تا خواستم در رو باز کنم صدام زد
سوالی نگاهش کردم که با شیطنت گفت:
"وایسا ببینم،تو دوش گرفتی؟"

با دو انگشتم سرمو خاروندم و گفتم:
"نه لباس نداشتم،میرم اونور دوش میگیرم"

با دو قدم خودشو بهم رسوند و گفت:
"پس بیا باهم بریم!"

دستمو بزور از پنجه های قوی مردونه اش خارج کردم و با اخمی مصنوعی گفتم:
"یکم استراحت بده به اون کمرت لامصب!"

بلند خندید و گفت:
"نگران کمر من نباش گنجایشش بیشتراز اینه س‌ک‌سی لیدی!"

دستی به سینه برهنه و عضله ایش زدم و گفتم:
"پس نگران من باش که گشاد گشاد راه میرم!"

لبشو گاز گرفت تا نخنده اما چشماش قهقه میزد!
مشتی به کتفش زدم و گفتم:
"زهرمار! فکرکنم دیگه قانع شده باشی! من برم."

تا خواستم ازش فاصله بگیرم دوباره کمرمو گرفت و گفت:
"حداقل یه بوس خوشمزه به پسرعمو بده بعد برو!"

پوفی کشیدم و دوقدم فاصله ای که بینمون بود رو پر کردم،رو نوک پاهام بلند شدم و لبمو چسبوندم به لباش

چشماش بسته شد و تنگ کمرمو به چنگ گرفت
اه خفه ای کشیدم و زبونمو رو لب بالاییش کشیدم،خشن تراز همیشه لب پایینمو مکید و کمرمو بیشتر فشرد

با نفس نفس ازش جدا شدم و با صدای لرزونی گفتم:
"م...من برم عصر میبینمت!"

قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم!

پشت در اتاق مکثی کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم

#دلبرشیـرینــ🔞

1403/07/17 10:54

#part55


#دلبر_شیـرینــ🔞


ژستی جلوی آینه گرفتم و گفتم:
"چطوره مامان؟"

مامان بی میل شونه ای بالا انداخت و گفت:
"لباس تو باید شیک تراز این حرفا باشه هرچی نباشه قراره عروس خانوادشون بشی!"

چشم غره ای به مامان رفتم و گفتم:
"عه اذیت نکن مامان من گفتم که هنوز مطمئن نیستم!"

بازومو گرفت و هولم داد داخل اتاق پرو
تو همون حال غر زد:
"هیس حرف نباشه برو تو تا من لباس بیارم امتحان کنی"

پوفی کشیدم و در اتاق پرو رو بستم
از اینه اش به خودم زل زدم،از بس لباس تعویض کرده بودم لپام گل انداخته بود و عرق کرده بودم

تقه ای به در خورد و این بار مامان لباس صورتی رنگی بهم داد
تو نگاه اول عاشق رنگش شدم!

یه لباس بلند صورتی رنگ بود که کنار رون پام یه چاک میخورد و با هر قدمی که برمیداشتم کل رون سفیدم رو به نمایش میذاشت

با ذوق لباس رو پوشیدم،اونقدری تنگ بود که نمیتونستم نفس بکشم اما حسابی اندام کشیده ام رو به نمایش میذاشت

لبخند دلفریبی زدم و در اتاق پرو رو باز کردم
مامان با دیدنم چشماش برقی زد و گفت:
"این همون لباسیه که مد نظرم بود!عالیه"

دستمو لابه لای موهام فرو بردم و گفتم:
"پس همین"

بعد از خرید لباس و کیف و کفش ستش من حرکت کردم سمت خونه اما مامان چون خرید داشت گفت که دیرتر میاد.

با دستایی پراز کیسه خرید بزور در خونه رو باز کردم و داخل شدم،کیسه های خریدم رو گذاشتم رو اپن و با نفس نفس نگاهی به دور تا دور خونه انداختم

صدای بلند بلند حرف زدن سپیده به گوش میرسید...

انگار داشت با تلفن حرف میزد!

درست از موقعی که برگشتم رفتار سپیده بامن تغییر کرده بود!
دیگه اون خواهر کوچولوی دلسوز نبود!
بلکه هرکاری میکرد تا جلوی رشد و پیشرفتم رو بگیره!

نگرانش بودم،ازش کینه به دل نگرفته بودم اما نگرانش بودم!

اهی کشیدم و خودمو پهن کردم رو کاناپه
با شنیدن اسم خودم میون صحبتای سپیده کنجکاوانه گوش تیز کردم تا بفهمم چی میگه!
اما چون در اتاقش بسته بود فقط صدای خنده اش میومد و حرف زدنش نامفهوم بود

از جام بلند شدم و به در اتاقش نزدیکتر شدم
بلند خندید و گفت:
"نه من خواهر خودمو میشناسم دلسوز تراز این حرفاس!"

سکوت کرد
انگار داشت به صحبتای کسی که پشت خط بود گوش میداد،بعداز چند لحظه مکث برخلاف لحن قبلیش با صدای لرزونی گفت:
"من شانسمو فقط یبار دیگه امتحان میکنم
اگه شایان بازم پسم بزنه برای همیشه خودمو خلاص میکنم..!"

چشمام از شنیدن حرفش گنده شد
با بلند شدن صدای گوشیم هول زده دوییدم سمت گوشیم و نگاهی به اسم شایان انداختم که رو صفحه گوشیم افتاده بود

فوری در اتاق سپیده باز شد و گوشی به دست ازش خارج شد
ریجکت کردم و به سپیده زل

1403/07/17 10:55

زدم،مشکوک گفت:
"تو کی اومدی!"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"تازه رسیدم!"

اهانی و گفت و دوباره برگشت سمت اتاقش.

نمیدونستم ممکنه سپیده خریت کنه یا نه!
اصلا این قضیه رو باید با شایان در میون بذارم یا نه!
شاید اون بهتر بتونه نظر بده...!

اره همینه روز جشن بهش میگم

#دلبرشیـرینــ🔞

1403/07/17 10:55

#part56

#دلـ‌برشیـرینـ🔞

ارایشگر دسته ای از موهام رو ریخت جلوی صورتم وگفت:
"خوشگله همه رو بالای سرت جمع کنم یا بریزم دورت؟ماشالله چقدر موهام نرم و بلنده بزنم به تخته."

اروم خندیدم و تشکری کردم.
متفکر گفتم:
"من همیشه موهامو دورم میریزم،امشبم ممکنه زیاد فعالیت کنم و برقصم دست و پا گیر میشه،اگه همه بالای سرم جمع بشه خیلی بهتره بنظرم."

سری تکون داد و گفت:
"اره هردو مدلش بهت میاد."

لبخندی زدم و چیزی نگفتم،همونطوری که موهامو درست میکرد گفت:
"عروسیه؟!"

نگاهی به ناخنای بلند و مانیکور شده ام انداختم و گفتم:
"نه پسرعموم بعداز سالها برگشته ایران،جشن اصلی به افتخار حضور ایشونه!"

کنایه داخل جمله ام رو به خوبی حس کرد
اروم خندید و دیگه چیزی نپرسید.

بعد از تموم شدن کار موهام و صورتم با ذوق به خودم نگاه کردم،تغییر چندانی نکرده بودم اما ارایش شیکی رو صورتم نشونده بود
تشکری از ارایشگر کردم و زنگ زدم سینا بیاد دنبالم،سپیده یه ارایشگاه جداگونه نوبت گرفته بود! مامان هم که خودش تصمیم داشت خودش رو درست کنه.

با اومدن سینا سریع سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه
میگفت که مامان و سپیده باهم دعوا گرفتن!

سپیده لباسی که خریده بود رو بهمون نشون نداده بود و میگفت میخواد غافلگیرمون کنه اما مامان با دیدن لباسش دعواش کرده!

پوفی کشیدم و لب جوییدم
واقعا اخر عاقبت این کارای سپیده میخواد چی بشه!!

با رسیدن به خونه انگار صلح شده بود
اما اخمای درهم مامان نشون میداد که از پس سپیده بر نیومده

لباسم رو پوشیدم و عطرمو رو خودم خالی کردم،استرس داشتم،از طرفی دلمم برای شایان تنگ شده بود!

با اومدن بابا سوار ماشین بابا شدیم و راه خونه عمو رو در پیش گرفتیم...

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/17 10:56

#part57

#دلبرشیـرینـ🔞

به محض رسیدن به خونه عمو بی قرار از ماشین پیاده شدم و به مامان و سپیده خیره شدم
لب های قرمز شده سپیده از این فاصله حتی من رو هم به وجد میاورد چه برسه به یه مرد!

پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
"چیه خوشگل ندیدی؟!!"

سر تاسفی براش تکون دادم و چیزی بهش نگفتم
بچه تراز این حرفا بود که بخوام باهاش دهن به دهن بشم!

مامان ضربه ای به کتف سپیده زد و با تشر گفت:
"حواست به حرف زدنت باشه اون خواهر بزرگترته!"

سپیده مضحک خندید و چیزی زیرلب گفت که متوجه نشدم

جلوتراز مامان و سپیده راه ورودی رو در پیش گرفتم
سینا اومد کنارم و پنجه هاشو قفل پنجه هام کرد
نگاه کوتاهی بهش انداختم که لبخند موزیانه ای زد

دلبرانه خندیدم و باهم وارد شدیم

عمو و شایان جلوی در ورودی بودن
هنوز متوجه ما نشده بودن و مشغول احوالپرسی با خانواده عمه اینا بودن.

شایان زودتراز همه متوجه ما شد،تک کت اسپرت ابی تیره رنگ با شلوار مشکی پوشیده بود

با دیدنم ابرویی بالا انداخت و خیره موند بهم.

عمو برگشت سمتمون و گرم با سینا احوالپرسی کرد و تو این فاصله شایان نزدیکم شد و زیرگوشم گفت:
"چه ارایش و تیپ شایان کشی داری بانو"

نیم نگاهی به مامان اینا انداختم که بهمون نزدیک و نزدیک تر میشدن
با منظور لبمو گاز گرفتم و گفتم:
"جدی؟"

بزور نگاه ازم گرفت و لب زد:
"نکن لعنتی!"

ریز ریز خندیدم که صدای سپیده مارو به خودمون اورد:
"سلام پسرعمو!"

شایان با حواس پرتی سری برای سپیده تکون داد و مودبانه گفت:
"سلام دخترعمو خوش اومدین بفرمائین داخل."

از شایان گذشتم و وارد خونه شدم

خونه پر از مهمون بود

هرکس به یه نحوی خودش رو مشغول کرده بود،شیما نزدیکم شد و به اتاقش هدایتم کرد تا لباس عوض کنم

مامان اینا مستقیم رفتن سراغ امیرعلی اما من ترجیح میدادم اول لباسم رو تعویض کنم
دور تا دور امیرعلی پر ادم بود و اصلا نمیشد تشخیصش داد!

وارد اتاق شیما شدم و مانتو و شالم رو از تنم خارج کردم،دستی به لباسم کشیدم و اومدم از اتاق خارج شم که در اتاق شیما باز شد و شایان با لبخند شیطونی وارد شد...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:56

#part58

#دلـ‌برشیـرینـ🔞

متعجب گفتم:
"اوا تو اینجا چیکار میکنی؟"

با حوصله در رو قفل ‌کرد و گفت:
"چرا هرچقدر گفتم تو ارایشگاه از خودت عکس بده ندادی!"

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
"دوست داشتم!"

اروم خندید و قدمی به سمتم برداشت،قدمی عقب رفتم و گفتم:
"وای نه بریم بیرون ارایشم بهم میریزه!"

بازوم رو گرفت و چسبوندتم به دیوار،خودش روبه روم مهارم کرد و گفت:
"بیرون؟اون بیرو چخبره! بغل من بهتره که!"

پوفی کشیدم و سعی کردم با دستام به عقب هولش بدم ولی انگار نه انگار!

نگاهی به پایین لباسم انداخت و گفت:
"چرا همه راهارو بستی لعنتی!"

بلند خندیدم و گفتم:
"فقط یه چاک داره!"

بعد پای سمت چپمو بلند کردم و به نمایش گذاشتم
دستی به رونم که از لباس بیرون اومده بود کشید و گفت:
"همینم نعمتیه!"

ته ریشش رو نوازش کردم و گفتم:
"تو که بدتراز اینو دیدی!
تو یه دیوونه ای دیوونه"

چونه ام رو گرفت و سرمو اورد بالاتر
خیره به لب هام لب زد:
"نمیخوای این پسر دیوونه رو خوشحال کنی؟"

مثل خودش زمزمه مانند گفتم:
"چطوری؟"

خشن گردنم رو گرفت و محکم لبشو چسبوند به لبام،بعد از چند ثانیه ازم جدا شد و با نفس نفس گفت:
"اینطوری!!!"

تو شوک بودم!
اروم خندیدم و گفتم:
"تو خودت خودتو خوشحال کردی! دیگه بهتره بریم بیرون!"

لبخند شیطونی زد و گفت:
"بریم."

اول شایان از اتاق خارج شد و بعداز چند ثانیه من
نمیخواستم کسی حرف و حدیثی پشتمون در بیاره!

هرچند کم پشتمون حرف نبود!!

رژلبم رو تمدید کردم و از اتاق خارج شدم
نگاهم رو چرخوندم و به اطرافم خیره شدم
بازم دور امیر علی شلوغ بود!
این دخترای فامیل ما واقعا ندید بدید و عقده ای بودن.

حرکت کردم سمت مامان و نشستم کنارش،نگاهی بهم انداخت و گفت:
"وا تو کجا بودی؟با پسرعموت احوالپرسی کردی؟؟!"

با انزجار صورتمو جمع کردم و گفتم:
"برم مثل اون دخترا اویزونش شم تا گوشه چشمی به سمتم بندازه؟!میخوام صد سال سیاه...."

"نیازی به این کارا نیست دخترعمو!!"

با شنیدن صدای بم و مردونه ای درست از پشت سرم ترسیده به عقب چرخیدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:56

#part59

#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهم اول از همه به پسری هیکلی و چهارشونه افتاد
درست برعکس تیپ اسپرت شایان ، کت و شلوار خوشدوخت مشکی تنش بود
موهای مشکیش رو به سمت بالا هدایت کرده بود و نگاه خونسردش زوم بود به دهن باز مونده من!

تکونی به خودم دادم و با تته پته گفتم:
"سلام!!!"

دستش حتی به سمتم دراز نشد برای دست دادن!

یه وری خندید و گفت:
"باید همون باده‌‌ی کوچولو و لوس باشی درسته؟!"

از دیدن یهوییش شوکه شده بودم!
بعلاوه اینکه قفل کرده بودم و نمیدونستم باید چه جوابی به این پسر خونسرد روبه روم که با نگاهی نافذ و خونسرد سرتاپام رو میپایید بدم!

قبل از اینکه خودمو جمع و جور کنم و جوابی بدم صدای شایان مارو به خودمون اورد:
"لوس؟اشتباه میکنی داداش!"

نگاهم گره خورد تو نگاه شایان
بزور لبخندی رو لباش نشونده بود اما من میتونستم از چشماش بفهمم که الان تا چه اندازه عصبیه!

قدمی به سمتمون برداشت و دقیق کنارم قرار گرفت
امیرعلی بی صدا خندید و زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم
اما میتونستم بفهمم که میونه این دو برادر شکر ابه!

با صدا زدن امیرعلی عذرخواهی کرد و ازمون دور شد
با دورشدن امیرعلی شایان نگاه کلافه اش رو دوخت به من
بخاطر حضور مامان نمیتونست حرفی بزنه!

نشستم رو صندلی و بی حوصله به اطرافم زل زدم،وقتی شایان دید محلی بهش ندادم رفت سمت دیگه ای!!!

مامان با پاش از زیر میز بهم ضربه زد و گفت:
"چرا اینطوری باهاش برخورد میکنی؟"

پوفی کشیدم و گفتم:
"چطوری؟من اخلاقم همینه!"

مامان پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت
تازه متوجه نبود سپیده شدم!
این دختره کجاست!

دور و اطرافمو نگاه کردم و گفتم:
"مامان سپید کجاست؟!"

مثل خودم نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
"وا این دختره کجا رفت الان همینجا بود که!"

قلبم گواهی بد میداد
از جام بلند شدم و گوشه لباسمو گرفتم تا راحت تر بتونم راه برم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:57

#part60
#دلبرشیـرینـ🔞

دیگه داشت حالم از این پیراهن بهم میخورد! لعنتی چقد تنگه اخه!
بزور قدمامو بلندتر برداشتم هرطرف رو نگاه میکردم سپیده نبود که نبود!
اصلا دلم نمیخواست برم طبقه بالا و اتاق شایان رو چک کنم!

حتی شایان رو هم پیدا نمیکردم،به ناچارحرکت کردم طبقه بالا
طبقه بالا مثل طبقه پایین شلوغ نبود،یعنی اصلا کسی نبود! فقط برای تعویض لباس تک و توک افراد دیده میشد که از اتاق خارج میشدن.

بالاخره رسیدم جلوی در اتاق شایان،با نفس عمیقی دستگیره اش رو تو دستم فشردم و فشاری بهش وارد کردم
اما باز نشد!
قفل بود! نمیدونستم باید خوشحال باشم یا اینکه ممکنه کسی از داخل قفل کرده باشه!

اومدم به عقب بچرخم که تو اغوشی فرو رفتم!

این عطر نا اشنا رو نمیشناختم...سرمو که بالا اوردم با امیرعلی رخ به رخ شدم
با ابرویی بالا رفته گفت:
"دنبال کسی میگردی؟"

هول شده بودم،با من من گفتم:
"دنبال سپیده میگردم!"

تو گلو خندید و گفت:
"تو اتاق داداش من دنبال سپیده میگردی؟"

اخمی کردم و گفتم:
"چه ربطی داره خب با خودم گفتم ممکنه اینجا باشه!"

دستشو بند لبه کتش کرد و گفت:
"تو باغ رو حتما نگاهی بنداز! فکرکنم شایان هم همونجا باشه!"

چشمام گنده شد
تاخواستم چیزی بگم عقب گرد کرد و با قدمایی بلند ازم دور شد
وقت تلف نکردم و از پله هارو دوتا یکی رد کردم تا برسم طبقه پایین
چرا اول به فکر خودم نرسید که برم باغ؟!!

با رسیدن به طبقه پایین متوجه همهمه جمعیت شدم
دلم گواهی بد میداد،بزور جمعیت رو کنار زدم و خودم رو رسوندم به در ورودی

با خارج شدن از عمارت متوجه جمعیتی شدم که وسط حیاط حلقه زده بودن
با قدمایی بلند خودمو بهشون رسوندم
سپیده رو زمین افتاده بود و مامان کنارش نشسته بود،با جیغ گفتم:
"وای مامان چیشده؟؟؟!!"

با بلند شدن صدای جیغم سرشون برگشت سمت من،شایان هم بود!
چشماش یجوری بود!
با دیدنم اومد سمتم و گفت:
"چیزی نشده بیا بریم برات توضیح بدم"

دستمو از تو دستش خارج کردم و گفتم:
"ولم کن ببینم چه اتفاقی برای سپیده افتاده؟!!"

کمرمو گرفت و هدایتم کرد سمت پشت باغ
به ناچار باهاش همراه شدم،رو نیمکتی که پشت باغشون وجود داشت نشستم،روبه روم زانو زد و با مهربونی گفت:
"چیزی نشده خانومی فقط حال سپیده بد شد که با اب قند درست میشه نگران نباش باشه؟"

نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:
"خداروشکر"

دستمو میون دستاش گرفت و بوسه ای روشون کاشت

با موشکافی گفتم:
"وقتی سپید حالش بد شد توام بیرون بودی؟"

به وضوح هول شدنش مشخص بود
فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
"اره!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:59

#part61


#دلبرشیـرینـ🔞


نمیخواستم بحثم رو با شایان ادامه بدم به ناچار سکوت اختیار کردم و چیز دیگه ای نگفتم
باهم برگشتیم داخل و ادامه جشن از سرگرفته شد
نمیدونستم این نقشه سپیده بود که خودشو به غش و ضعف بزنه یا واقعا حالش بد شده بود!

جشن رو به پایان بود و انقدر زنعمو از امیرعلی و موفقیتاش تعریف کرده بود که حوصله ام سر رفته بود!
رفته رفته اخمای شایان بیشتر میرفت توهم و دستاش مشت تر میشد
اونقدری مشروب خورده بود که نگرانش شده بودم
امیرعلی مغرورانه صدر مجلس نشسته بود و با همون لبخند غرور امیز مسخره اش همه رو از نظر میگذروند!

با جمله ای که زنعمو بین جمع گفت ابروهای همه پرید بالا و شوکه خیره شدیم بهش
درحالی که با لبخند کوچیکی شایان و امیرعلی رو از نظر میگذروند گفت:
"راستش هرچی که میگذره سن ازدواج شایان و امیرعلی عزیزم داره میره بالاتر
بخصوص امیرعلی که برادر بزرگتره شایانه،اما خب باهم تفاوت زیادی ندارن
بخاطر همین تصمیم گرفتیم که با انتخاب دختر مناسبی ، عروسی به خانواده بیاریم."

با تموم شدن حرف زنعمو همهمه جمع بلند شد
شایان اونقدری خمار بود که حس میکردم اصلا متوجه صحبتای زنعمو نشده!

استرسی چنگ انداخت به دلم
تو جام جابه جا شدم و نگاهی به مامان انداختم،اخم ظریفی بین ابروهای مامان خودنمایی میکرد
انگار مامان هم به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد!

گوشیم رو از جیبم در اوردم و تند تند برای شایان تایپ کردم:
"شایان خوبی؟"

بی مکث سند رو زدم اما بعید میدونستم متوجه پیامم بشه!
پوفی کشیدم و گوشی رو پرت کردم اعماق کیفم.

زنعمو نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
"خداروشکر فامیل ما از دختر و پسرای سالم چیزی کم نداره
به همین دلیل من تصمیم گرفتم از دخترای گل فامیل عروس انتخاب کنم"

قلبم تند تند رو میزد
نامحسوس دست گذاشتم رو معده ام و اروم فشارش دادم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:59

#part62

#دلبر_شیـرینـ🔞

مامان باصدای ارومی جوری که فقط خودم متوجه بشم گفت:
"این زنعموت چرا اینطوری میکنه؟انگار فقط خودش پسر داره!"

تو دلم به این حرف مامان خندیدم
مامان به چی فکر میکنه و من به چی فکر میکنم!

تا خواست زنعمو حرف دیگه ای بزنه عمو پیشدستی کرد‌و گفت:
"عزیزم بهتره اول با عروست صحبت کنی بعد تو مجلس علنی کنی"

نگاه زنعمو چرخید روی شایانی که از شدت مستی چشماش افتاده بود روهم
چشم و ابرویی براش اومد ولی انگار نه انگار!

زنعمو نگاه کوتاهی به من انداخت و با همون سیاست زنانه همیشگیش روبه عمو گفت:
"باشه عزیزم"

بالاخره مهمونی مسخره تموم شد و برگشتیم خونه،بین راه جو سنگینی تو ماشین برقرار بود
به محض رسیدن به خونه شب بخیر کوتاهی گفتم و راهی اتاقم شدم
گوشیم رو خاموش کردم و بدون شستن صورتم خوابیدم!

صبح وقتی از خواب بیدار شدم در کمال تعجب دیدم ساعت ده صبحه!
مامان من رو برای رفتن به شرکت بیدار نکرده بودم!

بیخیالی زیر لب گفتم و دوباره لش شدم رو تخت،دست دراز کردم و گوشیمو از رو عسلی برداشتم
چندتماس از دست رفته از شایان داشتم،بین شماره هایی که بهم زنگ زده بودن نگاهم به شماره ناشناسی افتاد
اول خواستم بیخیالش شدم اما یه حسی قلقلکم میداد تا زنگ بزنم و بفهمم کیه!

با کمی مکث رو شماره ضربه ای زدم
انگار رو گوشی خوابیده بود! به دو بوق نرسید که صدای اشنایی به گوشم رسید:
"باده..!"

کمی به مغزم فشار اوردم تا بفهمم کیه اما نتونستم موفق شم!ل
با صدای گرفته ای که بر اثر خواب بوجود اومده بود گفتم:
"شما؟"

هیجان زده گفت:
"منم سبحان،نگو که نشناختی!"ل

با شنیدن اسم سبحان اخمی بین ابروهام جاخوش کرد
با لحن سردی گفتم:
"یادمه که گفته بودی شمارمو پاک کردی!"

دلجویانه گفت:
"من شمارتو حفظ بودم و هستم!"

پوزخندی زدم و نشستم رو تخت
همونطوری که موهامو از دورم کنار میزدم گفتم:
"اوکی،کارتو بگو وقت ندارم!"

برخلاف تصورم که فکر میکردم از این لحنم قاطی میکنه گفت:
"میخوام ببینمت،باید یچیزی بهت بدم!"

سبحان دوست پسر قبلیم بود!
چند ماه پیش بهم زده بودیم!

بی مکث گفتم:
"نمیشه،همین بود کارت؟!"

تند تند گفت:
"قطع نکن،خواهش میکنم باده! قضیه به قبل مربوط نمیشه فقط میخوام ببینمت همین!"

نمیدونم چرا اما ناخواسته گفتم:
"اوکی ساعت و مکانشو برام اس کن!"

بدون اینکه منتظر عکس العمل و حرفی از جانب سبحان باشم گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 10:59

#part63

#دلبرشیـرینـ🔞

دستی به مانتوی کرم رنگم کشیدم و جرعه ای از قهوه ام خوردم
نگاه نافذ سبز رنگش خیره خیره من رو میپایید!
انگار بدون هیچ لباسی نشسته بودم جلوش!
همونقدر کثیف بود

اخمی کردم و جرعه اخر قهوه ام رو خوردم
فنجون رو تقریبا کوبیدم رو میز و گفتم:
"خب قهوه امون هم تموم شد! بهتره بگی چرا اصرار داشتی منو ببینی!"

خودشو کشید جلوتر و گفت:
"جذاب تر شدی!"

تو دلم به حرفش خندیدم و پیش خودم گفتم جذاب تر یا س‌ک‌سی تر؟

خندم رو قورت دادم و زیرلب خطاب به جمله اش گفتم:
"مرسی!"

بالاخره قهوه لعنتیش رو تموم کرد و گفت:
"ازت یه خواهشی دارم باده،جز تو کسی رو نمیشناختم که بخوام بهش رو بندازم اما ازت خواهش میکنم که جواب منفی ندی!"

کنجکاوانه گفتم:
"چه خواهشی؟"

با من من گفت:
"تو از اخلاق مامانم خبرداری درسته؟"

پریدم بین حرفشو با خنده و مسخرگی گفتم:
"اره اره!"

مامانش یه اخلاق فوق مزخرف داشت
سبحان زیر سلطه مادرش بود و به جرات میتونم بگم بدون اجازه مامانش قدم از قدم بر نمیداشت!

با کلافگی گفت:
"یکی از دخترای دوستش رو اورده و میگه من حتما باید باهاش ازدواج کنم! اما من قیافه دختره رو میبینم حالت تهوع میگیرم من اصلا نمیتونم اون دختره رو قبول کنم
اما هرچقدر با مامانم میگم قبول نمیکنه!
تازه فهمیدم فردا شب یه مهمونی دعوتم و تو اون مهمونی اون دختره هم حضور داره! ازت میخوام فقط همراهم بیای همین ، میخوام خود دختره جواب منفی بده"

چشمام رو گنده کردم و گفتم:
"چی؟من همراهت بیام؟شوخی میکنی؟!!برو بابا!!"

ملتمس گفت:
"باده لجبازی نکن من دارم ازت خواهش میکنم که قبول کنی!"

دسته کیفم رو میون انگشتام فشردم
دلم براش میسوخت میدونستم مادرش چه عجوبه ایه!
اما از طرفی دلم نمیخواست خودمو قاطی این قضیه کنم

اخمی کردم و گفتم:
"بهت اطلاع میدم"

انگار که بهترین خبر دنیا رو بهش داده باشم چشماش برقی زد و گفت:
"مرسی باده باور کن با قبول کردن این قضیه زندگیمو نجات میدی!"

نیشخندی زدم و از جام بلند شدم
کیفم رو روی دوشم جاساز کردم و گفتم:
"زیاد امیدوار نباش!"

برخلاف تصورم لبخندی زد و گفت:
"جبران میکنم"

اخمی کردم و با خداحافظی پر حرصی از کافه زدم بیرون

فکرم درگیر بود!
باید میرفتم یا نه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:14

#part64

#دلبر_شیـرینـ🔞

جلوی میز منشی ایستادم و همونطوری که سرم تو پرونده بود گفتم:
"اقای مهندس داخلن؟"

سری تکون داد و گفت:
"بله!"

سری براش تکون دادم و حرکت کردم سمت اتاق شایان،تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه دادنش باشم در رو باز کردم

گوشی تلفن زیر گوشش بود و حسابی اخماش توهم بود،با دیدنم بی توجه بهم تند تند مشغول حرف زدن با کسی که پشت خط بود شد.

نزدیکش شدم و پرونده رو گذاشتم جلوش،رو کاناپه هایی که جلوی میز کارش بود نشستم و منتظر شدم تا صحبتش با تلفن تموم شه.

امروز روز مهمونی بود! روزی که سبحان من رو دعوت کرده بود و بالاخره من بعداز چند روز فکر کردن و پایین بالا کردن تصمیم گرفتم که برم!

درواقع انقدد زنگ زد و التماس کرد که مجبور شدم قبول کنم!

با صدای شایان به خودم اومدم و با حواس پرتی خیره شدم بهش:
"جانم کاری داری؟!"

با ابروهام اشاره ای به پرونده ای که جلوش گذاشته بودم کردم وبا شیطنت گفتم:
"پرونده ای که امر کرده بودید کامل شد رئیس!"

لبخند کوچیکی زد و پرونده رو باز کرد
همونطوری که سرسری چکش میکرد گفت:
"افرین به تو"

از جام بلند شدم و حرکت کردم سمتش،الان وقتش بود که راضیش کنم تا بهم مرخصی بده!

دستمو از پشت دور گردنش حلقه کردم و گلوشو بوسیدم
دستشو گذاشت رو دستم که دور گردنش حلقه بود،پشت دستمو نوازش کرد و گفت:
"چه بوس انرژی بخشی!"

تو گلو خندیدم و گفتم:
"هوم خوشت اومد؟"

بوسه ای رو دستم کاشت و گفت:
"بموقع بود"

سرمو نزدیک گوشش کردم و با نازی که چاشنی صدام کرده بودم اسمشو صدا زدم:
"شایان؟"

#دلـ‌برشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:15

#part65

#دلبر_شیـرینـ 🔞

نفسی اه مانند کشید و گفت:
"جونِ شایان؟"

از اینکه میخواستم بهش دروغ بگم احساس گناه میکردم! اما حقیقتش رو هم نمیتونستم بگم!

لبمو رو گلوش فشار دادم و این بار بوسه خ‌یسی رو گلوش کاشتم
همونطوری که سرم تو گردنش فرو رفته بود گفتم:
"مرخصی میخوام؛دوستم مریضه باید برم عیادتشه!"

اروم خندید و گفت:
"میگم اخه تو الکی مهربون نمیشی!"

گاز محکمی از گلوش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
"شایان!"

بلند تر خندید و حلقه دستامو از دور گردنش باز کرد
بازومو گرفت و منو کشوند سمت پاهاش،به گردنش اشاره کرد و گفت:
"جای دندونات مونده نه؟"

دستمو گذاشتم رو گردنش و گفتم:
"اره ، خوبه دیگه خوشم میاد"

بعد ریز شروع کردم به خندیدن
رونمو فشرد و گفت:
"منم خیلی خوشم میاد اینجا رو...

بعد جملشو ادامه نداد و با یه حرکت دکمه های مانتومو باز کرد و در ادامه جملش گفت:
"اینجارو کبود کنم"

دستشو با خشونت گذاشت رو س‌ینه ام
مات و مبهوت خیره بودم بهش
دستمو گذاشت رو شلوارشو گفت:
"مثلا اینجارو.."

دستمو بیشتر رو برجستگی شلوارش فشار داد
اون یکی دست ازادشو گذاشت رو شلوار من و گفت:
"فشار بدم تو اینجات"

نفسم حبس شد
خودشو کشید جلوتر و زیرگوشم لب زد:
"بعد هم جسمت و روحت مال خودم شه"

بی حرف خیره شدم بهش
سرشو اورد پایین تر و لبای داغشو چسبوند رو لبای نیمه بازم
چشمام بسته شد اما همراهیش نکردم!
بغضی گلوم رو فشرد
دستشو از روی شلوارم برداشت و گذاشت رو گردنم
بعداز چند لحظه مکث از فشار لباش رو لبام کم کرد و سوالی نگاهم کرد

سرمو تو سینه ستبرش فرو بردم و قطره اشکم پیراهنش رو تر کرد

متعجب دستش دورم حلقه شد و گفت:
"باده؟عزیزم چرا گریه میکنی؟"

با این سوالش هق هقم بلند شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:15

#part66

#دلبرشیـرینـ🔞

دستش سفت دورم حلقه شد
بوسه ای رو موهام از روی مقنعه کاشت و گفت:
"کسی بهت حرفی زده؟چیزی شنیدی؟"

سرمو از روی سینه اش بلند کردم و به چشمای پرسوال و نگرانش چشم دوختم
میون گریه خندیدم و گفتم:
"نه چیزی نشده،کسیم حرفی نزده!"

با دستش گونمو نوازش کرد و گفت:
"پس چرا گریه میکنی!"

دماغمو کشیدم بالا و گفتم:
"هیچی چیز خاصی نبود!"

اروم خندید و گفت:
"خودتو لوس میکنی؟"

مشتی به کتفش کوبیدم و گفتم:
"نخیر"

مشتمو مهار کرد و گفت:
"راستی عیادت کدوم دوستت میخوای بری؟"

با شنیدن جمله اش اب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم
مشکوک بهم زل زد و گفت:
"خوبی؟"

لبخند رنگ پریده ای زدم و گفتم:
"نمیشناسیش،یکی از دوستای دوران دبیرستانمه"

ابرویی بالا انداخت و گفت:
"اهان،میخوای برسونمت؟"

فوری عکس العمل نشون دادم و گفتم:
"نه خودم میرم قراره با چند نفر دیگه از دوستام بریم"

اهانی گفت و دیگه چیزی نپرسید

از اغوشش جدا شدم و گفتم:
"عزیزم من دیگه برم"

لبخند جذابی به روم زد و گفت:
"مراقب خودت باش."

چشمی گفتم و از اتاقش خارج شدم

با شنیدن زنگ موبایلم نگاهی به صفحه اش انداختم
سبحان بود!
پوفی کشیدم و جواب دادم:
"بله؟"

با خوشحالی گفت:
"سلام خانوم خانوما،هشت حاضرباش میام دنبالت"

به سردی گفتم:
"اوکی"

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم
باید هرچه سریعتر میرفتم خونه و حاضرمیشدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:16

#part67


#دلبر_شیـرینـ🔞


دستی به لباس قرمزم کشیدم و از داخل اینه نگاهی به قیافه تکمیل شده ام انداختم

وقتی از سر و وضعم مطمئن شدمدر اتاقی رو که سبحان من رو اورده بود تا لباس تعویض کنم رو باز کردم و ازش خارج شدم

سبحان کنار دیوار تکیه زده بود و منتظر من بود
کت و شلوار مشکی خوش دوختی با پبراهن مشکی پوشیده بود
پاپیون قرمز رنگی درست همرنگ لباسم بسته بود،با دیدنم لبخند جذابی زد و اومد سمتم،بازوشو گرفت سمتم

چشم غره نامحسوسی بهش رفتم و به ناچار دستمو دور بازوش حلقه کردم،لبخند پیروزی زد و گفت:
"این رنگ خیلی هات ترت میکنه!"

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم

باهم حرکت کردیم راس مجلس،سر چمد نفرشون با دیدنمون با خوشحالی گفت:
"به اقا سبحان چه عجب!"

دست ازاد سبحان تنگ کمرم رو به اغوش کشید و خطاب به اونا گفت:
"سلام"

به تبعیت از سبحان زیر لب سلامی گفتم
نگاه خیرشون رو روی خودم حس میکردم

یکی از پسرا پیش دستی کرد و گفت:
"معرفی نمیکنی اقا سبحان؟"

سبحان فشاری به کمرم وارد کرد و گفت:
"باده!
دوست دخترم!"

متعجب سر چرخوندم طرفش و به اخمایی درهم به نیم رخش زل زدم

فشار دستش دور کمرم نشون میداد که دلش میخواد ضایع بازی در نیارم!

کلافه نفسم رو پرتاب کردم بیرون و با لبخندی شل و وا رفته با جمع دوستاش احوالپرسی کردم

بعداز اینکه احوالپرسیا تموم شد و تقریبا حواسا از ما پرت شده بود با عصبانیت دستش رو از دور کمرم باز کردن و مقابلش ایستادم
با صدایی که سعی در مهار کردنش داشتم غریدم:
"اون چرت و پرتا چی بود تحویل دوستات دادی؟"

تند تند گفت:
"هیس باده دارن نگاهمون میکنن!"

لبمو جوییدم و سعی کردم اروم باشم!

پیک مشروبی سمتم گرفت و گفت:
"سخت نگیر گلم بیا بخور!"

زیرلب گفتم:
"گل عمته مردک بد قواره!"

سرشو اورد پایین تر و گفت:
"چیزی گفتی؟"

چشم غره ای به سمتش رفتم و همونطوری که مشروب رو از دستش میگرفتم با لبخند مسخره ای گفتم:
"نه!"

لبخندی زد و پیکش رو گرفت سمت من
با صدای تقریبا بلند گفت:
"به سلامتی تو!"

پوفی کشیدم و نگاه ازش برداشتم
مشروبش رو یه نفس سرکشید

جرعه ای از مشروبم خوردم و نگاهمو بین جمعیت چرخوندم
کاش بشه هرچه سریعتر این جشن لعنتی تموم شه و برم خونه!
اصلا احساس خوبی ندارم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:16

#part68

#دلبرشیـرینـ🔞

دستم رو گرفت من رو کشوند سمت جایی که دخترا و پسرا مثلا داشتن میرقصیدن!
حس میکردم گیج و منگم! اگه دستش دور کمرم حلقه نبود صد در صد ولو بودم رو زمین

دستش رو قوس کمرم تاب خورد و گفت:
"برقصیم!"

شل و وا رفته خندیدم و سرمو پرت کردم عقب
من رو به خودش نزدیکتر کرد و مماس لبام لب زد:
"خوبی؟"

عطر تند و تلخش با مشروبی که خورده بود مخلوط شده بود و برام خوشایند بود
ناخواسته سرمو نزدیکتر کردم و از بین لبای نیمه بازم نالیدم:
"هوووم!"

اروم خندید و گفت:
"ولی من حس میکنم خوب نیستی! میخوای یکم تو یکی از اتاقا استراحت کنی بعد بیایم برقصیم؟"

سری به نشونه مخالفت تکون دادم و دستمو گذاشتم رو یقه کتش
با لحن خماری نالیدم:
"شایان تو...تو...!"

متعجب گفت:
"شایان کیه؟!!"

دستمو دور گردنش حلقه کردم
این شایان بود!
شایانِ من!
تو گردنش نفس کشیدم و نالیدم:
"شایان چقد دلم بغلتو میخواست..!"

با گرفتن چونه ام سرمو به عقب مایل کرد
با چشمایی که از فرط عصبانیت سرخ شده بود غرید:
"باده با توام!"

با تکونی که بهم داد انگار داشتم به خودم میومدم
تک سرفه ای کردم و سعی کردم به خودم مسلط شدم
کمرمو گرفت و من رو کشوند سمت گوشه ترین قسمت مجلس

پشتم مماس با دیوار بود و خودشم روبه روم ایستاده بود و با دستاش حصاری برام درست کرده بود

فشاری بهم وارد کرد و گفت:
"پسری که بعداز من وارد زندگیت شده اسمش شایانه؟"

بی توجه به سوالش خواستم کنارش بزنم که سفت تر بهم چسبید و گفت:
"جواب منو بده!"

سعی کردم به عقب هولش بدم ولی تا خودش نمیخواست بره عقب من نمیتونستم عقب بزنمش!

سرمو اوردم بالا تا تو صورتش داد بزنم که یهو گردنمو گرفت و با خشونت لباشو رو لبام فشرد داد
اون یکی دستش بی شرمانه داخل یقه لباسم فرو رفت و بالاتنمو به چنگ گرفت...‌

#دلـبـ‌رشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:17

#part69

#دلبرشیـرینـ🔞

بزور ازش جدا شدم و با چشمایی که بی شک از عصبانیت سرخ شده بودن زل زدم بهش
نمیخواستم ابرو ریزی کنم

از زیر دستش اومدم بیرون و با قدمایی بلند خودم رو به در خروجی رسوندم
باید یه هوایی میخوردم وگرنه ممکن بود کار دست خودم بدم!

صدای قدماشو میشنیدم که داشت دنبالم میومد
بی توجه بهش از لابه لای درختای باغ گذشتم و رو نیمکتی نشستم
با دستام صورتمو پوشوندم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم

"باده؟از دست من دلخوری؟"

دستامو از رو صورتم برداشتم و به سبحانی که جلوم زانو زده بود زل زدم
با غیض و لحنی حق به جانب گفتم:
"واقعا چه ادم سو استفاده گری هستی تو!"

سری تکون داد و دستامو تو دستاش گرفت
خواستم دستمو پس بکشم که محکمتر مچ دستمو مهار کرد
زیرلب گفت:
"تو دلت برای اون روزای خوبمون تنگ نشده؟!!"

چشم چرخوندم و گفتم:
"اصلا!"

فشاری به دستام وارد کرد و گفت:
"من دلم برای بیرون رفتنامون،خندیدنامون،برای صبح تا شب باهم بودنمون تنگ شده باده...
دلم برای دستات،لبات،موهات،لمس تنت.... دلم برای همه چیت تنگ شده لعنتی!"

تا خواستم لب باز کنم و چیزی با شنیدن صدای خنده مردونه نگاهم منحرف شد به پشت سر سبحان...

با دیدن امیرعلی و لبخند مرموزش خون تو رگام یخ بست

نگاهش خیره خیره من رو میپایید!
فورا دستمو از میون دستای سبحان خارج کردم و سیخ نشستم سرجام

سبحان که متوجه نگاه خیره ام به پشت سرش شده بود از جاش بلند شد و متعجب نگاهی به امیرعلی انداخت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:17

#part70

#دلبرشیـرینـ🔞

سبحان با اخم و رویی ترش خطاب به امیرعلی گفت:
"فکرنکنم فالگوش وایسادن برای ادمی مثل شما مناسب باشه!"

امیرعلی بالاخره سنگینی نگاهش رو از رو من برداشت و چشم دوخت به سبحان

قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
"اتفاقی شنیدم ، قصد فالگوش وایسادن نداشتم!"

با استرس از جام بلند شدم و با لبخندی شل و وا رفته نالیدم:
"سلام پسرعمو!"

رنگ از رخ سبحان پرید،انگار که توقع نداشت امیرعلی اشنای من باشه!

امیرعلی قدم دیگه ای نزدیکم شد و گفت:
"سلام دخترعمو،تعجب کردم اینجا و با این اقا دیدمت!"

با دلهره با سبحان خیره شدم تا یچیزی بگه!
اما مثل اینکه اونم قفل کرده بود!

سعی کردم اعتماد بنفس از دست رفته ام رو بدست بیارم! نفس عمیقی کشیدم و با خونسردی گفتم:
"تعجب چرا؟خب منم اینجا دعوت بودم!"

دستشو بند لبه کتش کرد و گفت:
"چه جالب،به هرحال خوشحال شدم از دیدنت،با اجازه!"

بعد رو کرد سمت سبحان و سری براش تکون داد و مقابل نگاه ماتم زدمون عقب گرد کرد!

نمیدونم امیرعلی از رابطه منو شایان خبر داره یا نه!

هنوز نیمی از جشن باقی مونده بود اما من نمیتونستم تحمل کنم،به ناچار با اژانسی که سبحان برام زنگ زد راهی خونه شدم.


اگه شایان فامیلمون نبود انقدر استرس نداشتم اما چون فامیل بودیم و پای ابرو وسط بود نگرانیم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...

با رسیدن به خونه و تعویض لباسم خودمو پرت کردم رو تخت و گوشیم رو برداشتم
چند تا مسیج از شایان داشتم،با مکث ضربه ای به شمارش زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم....

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:17

#part71

#دلبرشیـرینـ🔞

به سه بوق نرسیده بود که صدای خسته اش پیچید پشت گوشی:
"جونم؟"

لبمو گزیدم ، عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد!
اسم این کارمو نمیدونم باید چی میذاشتم...خیانت؟!!
نمیدونم!!

"باده عزیزم چیزی شده؟!!"

با بلند شدن دوباره‌ی صدای شایان با حواس پرتی گفتم:
"سلام"

اروم خندید و گفت:
"سلام خانومی،خوبی؟برگشتی خونه؟"

اهی کشیدم و نالیدم:
"اره تازه رسیدم"

با لحن ارومی گفت:
"چیشد زنگ زدی به من؟!!"

لب گزیدم و مثل خودش پچ پچ وار گفتم:
"دلم برات تنگ شده بود!"

میتونستم برقی که تو چشماش شکل گرفته رو تصور کنم!
اروم خندید و گفت:
"چه عجب!"

اعتراض مانند گفتم:
"شایان مسخرم میکنی؟"

صدای خش خش لباساش میومد انگار داشت از جاش بلند شد،با همون لحن اغشته به خندش گفت:
"نه خانوم من چرا باید شمارو مسخره کنم؟
منم دلم برات تنگ شده جوجو"

سکوت کردم،نمیدونستم چی بگم.
فردا هم جمعه بود و شرکت بسته بود! نمیتونستم بگم که تو شرکت میبینمت..!

ناخنامو کف دستم فرو بردم و گفتم:
"عزیزم دیگه بخواب،منم بخوابم."

صدای نفساش درست زیر گوشم بود،دلم میخواست الان برم تو بغلش و تا یک هفته فقط بخوابم!

با صداش از هپروتی که برای خودم ساخته بودم اومدم بیرون:
"خوب بخوابی جوجه‌ کوچولوی من."

لبخند کوچولویی رو لبام نقش بست،زیرلب گفتم:
"توام خوب بخوابی،شب بخیر عزیزم."

"شبت بخیر کوچولو."

گوشی رو پرت کردم رو میز عسلی و سرمو تو بالش فرو بردم

تازه چشمام گرم شده بود که حس کردم سنگ ریزه ای خورد به پنجره اتاقم....

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 18:18