The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part73

#دلبرشیـرینـ🔞

زیرلب غریدم:
"نمک نریز شایان سینا مارو ببینه فاتحه ام خوندست!"

اخمی کرد و گفت:
"داری منو میترسونی؟"

زیرلب گفتم:
"نه!"

اخمش شدید ترشد،فشاری به سینه ام وارد کرد و گفت:
"میدونی من الان میتونم وسط خونه داد بزنم که میخوامت؟بدون هیچ ترسی؟و فقط بخاطر تو این پشت پنهان شدم؟"

مات و مبهوت خیره بودم بهش
با دستش لبمو نوازش کرد و گفت:
"لبتو گاز نگیر!"

حتی متوجه نشدم کی دندونام فرو رفت تو لبم!
صدای پای سینا نشون میداد که حرکت کرده سمت اتاقش
فشار به کمرم وارد کرد و گفت:
"بریم بالا"

دستشو گرفتم و پاورچین پاورچین حرکت کردیم سمت اتاقم.
با رسیدن به داخل اتاق نفس حبس شده ام رو پرتاب کردم بیرون و در رو از داخل قفل کردم.

نشست رو تختم و گفت:
"برای کامل کردن اون پروژه دوباره باید برم شیراز."

کنارش نشستم و گفتم:
"کی میری؟"

موهامو از جلوی صورتم کنار زد و گفت:
"مشخص نیست که چقدر طول میکشه اما زود برمیگردم"

سری تکون دادم و گفتم:
"امیدوارم سریعتر این قضیه حل شه"

لبخند جذابی زد و گفت:
"حل که میشه،حالا بیا بریم سر کار خودمون!"

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
"کدوم کار؟"

دو دکمه اولش رو باز کرد و گفت:
"زن و شوهر بازی!"

ریز خندیدم و گفتم:
"ولی منو تو که زن و شوهر نیستیم!"

حریص چنگی به موهام انداخت و سرمو کشید جلوتر
مماس لبم لب زد:
"عشق من که هستی، نیستی؟!"

مثل خودش لب زدم:
"هستم!"

به محض تموم شدن حرفم لبشو فشار داد رو لبمو از پشت هولم داد رو تخت
صدای جیغ تخت که بلند شد تازه متوجه شدت پرتاب شدنم رو تخت شدم!

دستامو برد بالا سرم و ثابت نگهداشت و گفت:
"صدات در نیاد"

نبض بین پام رو حس میکردم
ملتمس گفتم:
"شایان"

بند تاپم رو سر داد پایین و گفت:
"هیس! فقط لذت ببر"

خودمو پیچ و تاب دادم و گفتم:
"وقتی نفستو میدی تو بدنم هوش از سرم میپره"

تو گلو خندید و گفت:
"تازه اولشه"

با نشستن دستش رو لبه شلوارم نفسم تو سینه ام حبس شد
هنوز لذتش کامل تو وجودم سرازیر نشده بود که دستگیره اتاقم بالا پایین شد...


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:13

#part74

#دلبرشیـرینـ🔞

با ترس لب زدم:
"یعنی کیه؟"

اندامش رو روی اندامم فشار داد و گفت:
"هرکی هست نذاشت این بره اون تو"

اروم خندیدم و گفتم:
"برو تو حموم من برم درو باز کنم"

از روم بلند شد و حرکت کرد سمت حموم،بعد از مطمئن شدن از ‌جای شایان لباسم رو تو تنم درست کردم از جام بلند شدم
قفل در رو چرخوندم و با خمیازه ای مصنوعی و صدایی خوابالود گفتم:
"چیه!"

با دیدن صورت رنگ پریده سپیده متعجب گفتم:
"چیشده سپید؟"

کنارم زد و کامل وارد اتاق شد،رو تختم نشست و گفت:
"خواب بد دیدم باده!"

کنارش نشستم و گفتم:
"چه خوابی؟اب میخوری برات ‌بیارم؟!"

ترسیده سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:
"نه از پیشم نرو!"

نمیدونستم باید حرفش رو باور کنم یا نه!
سابقه نداشت سپیده بیاد اتاقمو ازم بخواد که پیشش بخوابم!
مطمئنن به بودن شایان تو این اتاق شک کرده بود
پشتشو دست کشیدم و گفتم:
"عزیزم اون فقط یه خواب بود،نگران نباش چیزی نیست."

دستمو میون دستش گرفت و گفت:
"خواب دیدم تورو بردن باده!"

گنگ بهش زل زدم
یعنی این چشمای پراز اشک و صورت رنگ پریده دارن بهم دروغ میگن؟!

زیرلب گفتم:
"چی؟"

قطره اشکی سر خورد رو گونه اش
با گریه گفت:
"باده خواب دیدم تورو کشتن!"

ابروهام پرید بالا
با لبخندی مصنوعی گفتم:
"اون فقط یه خواب بود عزیزم"

سرشو انداخت پایین و گفت:
"حق با توئه...!
من میرم بخوابم! شب بخیر"

بعد از جاش بلند شد و مقابل چشمای بهت زدم از اتاقم خارج شد

همچنان خیره به در بودم که با خوردن نفسای داغی به گردنم هینی کشیدم و پریدم عقب
شایان پشتم بود!
بازومو گرفت و گفت:
"نترس خانومم منم"

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
"ترسیدم!"

اخم ظریفی بین ابروهاش جا خوش کرده بود
بازومو نوازش کرد و گفت:
"سپیده چی میگفت؟"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"یعنی میخوای بگی نشنیدی؟"

اروم خندید و گفت:
"چرا شنیدم،خواستم بگم تا موقعی که پیش منی نباید از چیزی بترسی."

چشمامو ریز کردم و گفتم:
"وقتی که تو نیستی چی؟"

با دو انگشتش اخم بین ابروهامو باز کرد و گفت:
"اونموقع هم نباید بترسی
چیزی که مال منه مال خودم میمونه!
هیچ احدی هم حق دسترسی و دست درازی بهش رو نداره!"

#دلبرشیـرینـ

1403/07/17 21:14

#part75

#دلبرشیـرینـ🔞

خودکار رو بین لبام فشردم و به امار ارقام نابرابر روبه روم زل زدم
یچیزی اینجا سرجاش نبود!
مگه میشد اینهمه بی نظمی تو حسابرسی دیده بشه؟!

خودکار رو پرت کردم رو میز و صورتمو بین دستام گرفتم
شایان نبود و حسابی کارای شرکت عقب افتاده بود
درسته امیرعلی بود،عمو بود
اما حقیقتش شایان و مدیریت بی نظیرش واقعا برای این شرکت لازم بود!

_"به نظر میاد حسابی تو فکری!"

با شنیدن صدای امیرعلی ترسیده از جا پریدم و به قامتش که جلوم قد علم کرده بود زل زدم
با اخم ظریفی گفتم:
"متوجه حضورت نشدم!"

قدمی به سمتم برداشت و گفت:
"در زدم اما اونقدر غرق افکارت بودی متوجه نشدی!"

نفسم رو با شتاب دادم بیرون و گفتم:
"دارم کلافه میشم"

کامل اومد کنارم و خم شد روم
همونطوری که خیره خیره تو چشمام زل زده بود گفت:
"از چی؟"

هول شده لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
"اینجارو نگاه کن!"

بعد انگشتام رو سر دادم رو کاغذای روبه روم
با حرص گفتم:
"بعدش اینجارو نگاه کن! اصلا امار و ارقام باهم‌ جور نیستن! یچیزی اینجا کمه"

نگاهش رو انگشتام خیره مونده بود
ناخواسته دستام مشت شد و سر به زیر انداختم

کامل خم شد روم!
یا خدا..!
ترسیده بهش زل زدم،اروم خندید و خودکارم رو برداشت
عوضی!
سرفه ای کرد و لبخند کوچیکی که رو لباش ظاهر شده بود رو نیست و نابود کرد!

با صدای ارومی گفت:
"اینجارو نگاه کن"

زل زدم به انگشتای کشیده و مردونش،با دستش تند تند جاهای مختلف رو نشون میداد و با جدیت در موردشون توضیح میداد!
اما من با نفسی حبس شده و مات و مبهوت فقط زل زده بودم به مسیر دستش!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:14

#part76

#دلـ‌برشیـرینـ🔞

با صداش از هپروتی که برای خودم ساخته بودم بیرون اومدم:
"کجا سیر میکنی؟"

بزور لبخندی زدم و گفتم:
"همینجام!"

مشخص بود خنده اش گرفته اما سعی در پنهان کردنش داشت!
سر چرخوند طرفم و گفت:
"دوست پسرت چطوره؟!"

متعجب گفتم:
"دوست پسرم؟!!"

دستی گوشه لبش کشید و گفت:
"اره همون پسری که باهاش تو مهمونی بودی!"

خدایا همینو کم داشتیم!
اخمی کردم و گفتم:
"نه اون دوست پسرم نبود!"

نگاهش عجیب غریب بود
جوری که نمیتونستم معنی نگاهش رو تشخیص بدم!
صورتشو بهم نزدیکتر کرد و مماس لبم گفت:
"روابطت همیشه با پسرا انقدر نزدیکه؟"


مات و مبهوت به چشمای گیراش که جلوی صورتم بود زل زده بودم!
با تته پته گفتم:
"م...منظورت چیه!"

دستشو گذاشت پشت صندلیم و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد
پوزخندی زد و گفت:
"یعنی با همه پسرا اینجوری هستی؟!!"

اشکارا خودمو کشیدم عقب و ترسیده لب زدم:
"پسرعمو چیکار میکنی!"

با عقب کشیدنش نفس حبس شده ام رو دادم بیرون!
معنی این رفتاراش رو درک نمیکردم!
با صدای زنگ گوشیم سر چرخوندم و به اسم شایان که رو گوشیم خودنمایی میکرد زل زدم

#دلـ‌برشیـرینـ

1403/07/17 21:16

#part77

#دلبرشیـرینـ🔞

حس و حال جواب دادن به شایان رو نداشتم!
گوشی رو روی سکوت گذاشتم و از اتاقم خارج شدم
وارد اشپزخونه شرکت شدم و کش و قوسی به خودم دادم،خوشبختانه چای داغ بود
فنجون مخصوصم رو برداشتم و واسه خودم چای داغی ریختم و فنجون رو میون انگشتای یخ زده ام فشردم

صدای خنده ریزی به گوشم میرسید
فنجون به دست از اشپزخونه خارج شدم و متعجب نگاهی به اطرافم انداختم

در اتاق لادن نیمه باز بود! کنجکاوانه و با قدمایی کنترل شده جوری که صدایی ازش ایجاد نشه حرکت کرد سمت اتاقش

از بین در نیمه باز نگاهی به داخل اتاقش انداختم،امیرعلی با جدیت زل زده بود بهش و لادن با لودگی میخندید!
اخه دختر انقدر جلف؟!!

عقب گرد کردم و دوباره وارد اشپزخونه شدم
رو تک صندلی ای که تو اشپزخونه بود لم دادم و جرعه ای از محتویات درون فنجون خوردم

_یکی واسه منم میریزی دخترعمو؟!

با شنیدن صدای امیرعلی اونم در فاصله چند سانتی متری از بیخ گوشم ترسیده از جام بلند شدم
با بلند شدن یهوییم فنجونم چپه شد و ریخت سمت چپ پام!
جیغ خفیفی کشیدم و دو دستی پام رو چسبیدم.
امیرعلی ترسیده نزدیکم شد و گفت:
"چیشدی؟!!!"

با درد لب گزیدم و نالیدم:
"سوختم وای سوختم!!"

ترسیده بازوم رو گرفت و کشیدتم سمت میزی که وسط اشپزخونه شرکت بود
وادارم کرد رو میز بشینم،دو دکمه پایینی مانتوم رو باز کرد و گفت:
"شلوارتو بکش پایین!"

ترسیده گفتم:
"چی؟!"

عصبی تو چشمام زل زد و گفت:
"میخوام ببینم پات تا چه اندازه سوخته،تا زانو بیار پایین شلوارتو"

با تته پته گفتم:
"ممکنه یکی بیاد!"

پوفی کشید و با قدمایی بلند حرکت کرد سمت در اشپزخونه و درش رو قفل کرد
سریع اومد سمتم و گفت:
"لجبازی نکن!مطمئن باش اونقدری دخترای خوشگل و خوش هیکل تراز تو دورم ریخته که با دیدن پای سوخته تو تحریک نشم!"

با بهت نگاهش کردم
پلکم از حرص میپرید!

دستم رفت سمت دکمه شلوارم و بازش کردم،اومد سمتم و لبه شلوارم رو گرفت و کشیدش پایین
با پایین کشیدن شلوارم نگاهش میخ موند سمت شورت صورتی رنگم.

ناخواسته لب گزیدم و نگاهی به پیشونی عرق کرده اش انداختم
فاصله صورتش با صورتم به چند سانت میرسید!
زیر لب گفت:
"کمرتو بلند کن شلوارتو بکشم پایین!"

ناخواسته دستمو گذاشتم رو شونه اش و کمی خودمو بلند کردم
با کشیدن شلوارم به سمت پایین و کشیده شدن شلوارم به قسمت سوخته پام اه پر دردم رو تو گردنش رها کردم
مشخص بود حسابی کلافه شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:16

#part78

#دلبرشیـرینـ

نمیدونم صداش میلرزید یا من اینطوری حس میکردم!
اما نفسای کشدارش رو به خوبی حس میکردم!

با صدای دو رگه ای گفت:
"اینجا پمادی پیدا میشه بمالم به پات؟!"


زیرلب گفتم:
"نمیدونم!"

سر بلند کرد و نگاهی به لبای نیمه باز و چشمای خمارم انداخت
چشمای اونم کم از خماری چشمای من نداشت!

من دلم چی میخواست واقعا؟دلم میخواست با امیرعلی س‌ک‌س کنم؟!!
نه!
اما میدونستم این پسری که روبه رومه با لمس کردن رونم تمامی حس های زنانه ام رو بیدار کرده!

قدمی ازم دور شد و ‌در یخچالی که گوشه اشپزخونه بود رو باز کرد و مشغول گشتن شد.

نگاهم رو به رون قرمز شده ام دوختم
در حد یه کف دست قرمز و ملتهب شده بود

با صداش سر بلند کردم و خیره شدم بهش:
"میزنی یا من برات بزنم؟"

نگاهم به پمادی افتاد که تو دستش خودنمایی میکرد
زیرلب گفتم:
"خودم میزنم"

دست دراز کردم سمتش و گفتم:
"خودم میزنم"

دستام میلرزید!
بزور در پماد رو باز کردم و مقداری مالیدم رو انگشت اشاره ام،با برخورد دستم به رون پام اه سوزناکی کشیدم
با ملایمت پماد رو روی قسمت قرمز شده پام کشیدم،بدون اینکه نگاه ازم برداره خیره خیره تک به تک اجزای صورتم رو از نظر میگذروند
زیرلب گفتم:
"چیزی میخوای؟"

نزدیک تر شد و گفت:
"بین تو و شایان چیزیه؟"

دستام از حرکت ایستاد! نمیدونستم باید چی بگم!
بعداز چند لحظه مکث گفتم:
"چطور مگه؟"

قدمی نزدیکتر شد،جوری که اگه ذره ای دیگه نزدیکتر میشد فرو میرفتم تو اغوشش!
چونه ام رو میون دستاش گرفت و گفت:
"چرا انقدر سردرگمی دختر؟چی میخوای؟"

لب گزیدم و ترجیح دادم چیزی نگم!
با انگشتش لبمو از حصار دندونم خارج کرد و با نگاهی که پراز معنی بود خیره شد بهم

بعد از چند لحظه نگاهش رو رسوند به پاهام و گفت:
"بهترشدی؟"

با گیجی گفتم:
"چی؟"

اروم خندید و گفت:
"سوختگی پات رو میگم! بهتر شدی؟"

با همون حواس‌پرتی گفتم:
"هوم؟آره بهتره!"

مرموزانه خندید و گفت:
"شورت عروسکی میپوشی!"

ارغوانی شدن گونه هام رو حس میکردم
با شیطنت گفت:
"کودک درونت زندس!"

اونقدری لبم رو گاز گرفته بودم که حس میکردم کبود شدن!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:16

#part79

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از رفتن شایان میگذشت.
تو این مدت نبودش واقعا حس میشد،نمیشد گفت عاشقش شدم..!
اما خب به حضورش کنارم و پیگیر بودنش عادت کرده بودم...
تو این مدت نگاه های خیره و گاه و بیگاه امیرعلی رو تو شرکت رو خودم حس میکردم.

با لبخند کوچیکی رو عکسی که شایان برام فرستاده بود زوم کردم
یه عکس از خودش تو همون هتل و همون تخت بود.
تند تند براش تایپ کردم:
"داری کار میکنی یا حال میکنی؟"

به دقیقه نکشید که جواب داد:
"ما حالمونو با شما میکنیم بانو"

اروم خندیدم و فحشی زیرلب دادم
با عکسی که فرستاد متعجب زل زدم به صفحه گوشی
لخت بود!
با حرص تایپ کردم:
"خیلی بی ادب شدی شایان!"

از جام بلند شدم و از اتاقم خارج شدم

اخرای وقت اداری بود و تقریبا همه رفته بودن.
وارد‌اشپزخونه شدم و لیوان ابی برای خودم پر کردم و همزمان به صفحه گوشیم زل زدم
خوند ولی جواب نداد!
جهنمی زیرلب گفتم که درست همون لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،خودش بود!
سرفه ای کردم و جوابشو دادم:
"چیه؟"

صدای بلند بلند خندیدنش میومد
میون خنده هاش گفت:
"چیه خانومی؟خوشت نیومد؟"

لیوان رو بین انگشتام فشردم و دلتنگ گفتم:
"من از قبل پسندیده بودمش"

انگار متوجه تب داغ خواستنم شد
چون به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد..
با صدای ارومی گفت:
"دلت میخواد الان کنارت باشم؟دست بندازم و محکم بهشتتو بمالم؟"

از این صراحت کلامش نفسم بند اومد
لب گزیدم و معترض نالیدم:
"شایان!"

بی توجه به لحن معترضم گفت:
"اروم اروم بمالم برات بعد بخورمش؟ اره خانومم؟"


محکم تر لیوان رو فشردم و گفتم:
"نگو لعنتی تو شرکتم!"

خمار خندید و گفت:
"جوجه کوچولوی من خیس کرده؟"

نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به اتشی که درونم به پا شده بود گفتم:
"من دیگه قطع کنم! مثل اینکه توام بدجور سیخ کردی!"

بلندتر خندید و گفت:
"ای بابا! منکه هنوز نکردم توش!"

خودمم خنده ام گرفته بود
بیشعوری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم.

بعداز قطع کردن ،دستم رفت سمت دکمه مانتوم و دو دکمه اول مانتوم رو باز کردم،از شدت گرما داشتم ذوب میشدم!
ترشحات بین پام دیوونه ام کرده بود!

با چرخیدنم به عقب متوجه نگاه خیره امیرعلی شدم!
خدای من!
نکنه مکالمه س‌ک‌سی بین منو شایان رو شنیده باشه...!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:17

#part80

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم!
لبخند وا رفته ای زدم و گفتم:
"شما هنوز نرفتید؟"

قدمی به سمتم برداشت و گفت:
"داشتم میرفتم"

مطمئن بودم رنگ به رخم نمونده!
زیر لب اهانی گفتم و حرکت کردم سمت در
باید هرچه سریعتر از این شرکت لعنتی خارج میشدم!

درست بین چهارچوب در اشپزخونه با گرفتن بازوم متوقفم کرد!

متعجب نگاهی به دستاش که دور بازوم حلقه شده بود انداختم و گفتم:
"مشکلی پیش اومده؟"

فشاری به بازوم وارد کرد و گفت:
"بودی حالا!"

این نگاه خمارش رو دوست نداشتم!
یه حس بدی داشتم،میدونستم باید هرچه سریعتر برم!

ترسیده گفتم:
"دیرمه! تایم اداری هم تموم شده!"

قدم دیگه ای نزدیکم شد و گفت:
"از من میترسی دخترعمو؟"

زیرلب گفتم:
"من چرا باید از تو بترسم پسرعمو؟؟"

از پشت کامل من رو چسبوند به دیوار و مماس بدنم ایستاد
نگاهش رو روی چشمام تنظیم کرد و گفت:
" ولی چشمات این رو نمیگن!"

کلافه گفتم:
"میشه بری کنار؟"

اروم خندید و گفت:
"با کی صحبت میکردی؟"

پس شنیده!
لعنت بهت شایان که من رو اینجا گیر انداختی!
ناخواسته لب گزیدم و گفتم:
"چطور مگه؟"

دستش اومد بالا و لبمو از حصار دندونم ازادکرد
سرشو اورد پایین تر و گفت:
"همیشه انقدر مقابل پسرا شیطونی؟"

راجبم فکر بدی کرده بود!
اگه منم جاش بودم همین فکر رو میکردم!
دیدارمون تو اون مهمونی و شنیدن صحبت س‌ک‌سی من با شایان قطعا تو ذهنش از من یه دختر خراب ساخته!

اخمی کردم و گفتم:
"متوجه منظورت نمیشم!"

دستش نشست رو کمرم و گفت:
"ترجیح میدم عملی نشونت بدم!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 21:17

#part81

#دلبرشیـرینـ🔞

با صدای بلند گفتم:
"برو اون طرف امیرعلی!"

اولین بار بود که به اسم کوچیک صداش میزدم!
واقعا ترسیده بودم!

متعجب نگاهم کرد و حلقه دستاش دور کمرم شل شد
از این گیج بازیش سو استفاده کردم و از زیر دستاش خارج شدم
از شدت استرس به نفس نفس افتاده بودم!
بدون اینکه لحظه ای معطل کنم دوییدم سمت اتاقم و کیفم رو تقریبا چنگ زدم و از شرکت خارج شدم..!

از شدت استرس نوک انگشتای دستم یخ بسته بود.
به محض رسیدن به خونه سردرد رو بهانه کردم و روانه اتاقم شدم
بعداز تعویض لباس اونقدری خسته بودم که تقریبا بیهوش شدم!

دوباره روز از نو روزی از نو!
با بی حالترین حالت ممکن وارد شرکت شدم و بدون توجه به اطرافم مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم
دیشب انقدر خوابای چرتو پرت دیده بودم همش از خواب میپریدم و درست و حسابی نتونسته بودم استراحت کنم!

در اتاقم رو باز کردم و تا اومدم بچرخم تا در رو ببندم دستی از پشت دورم حلقه شد و سینه هام رو محکم فشرد

اولین اسمی که به ذهنم رسید رو با ترس زمزمه کردم:
"امیرعلی!"

با شنیدن صدام حلقه دستش دورم شل شد و با گرفتن بازوم من رو با عقب چرخوند
با دیدن شایان جفت ابروهام پرید بالا و با بهت گفتم:
"شایان!"

نگاهش خشن تر و بی رحمانه تراز اونی بود که بخوام اظهار دلتنگی کنم!
بازوم رو محکم فشرد و عصبی غرید:
"امیرعلی؟!!!"

تازه متوجه گندی که زده بودم شدم!

لب گزیدم و سعی کردم دلیلی برای این کارم بیارم! حالا خوبه منو امیرعلی رابطه ای نداشتیم که من الان چنین گندی زدم!

دستش رو از دور بازوم باز کردم و بجاش دستشو میون دستام گرفتم و با ملایمت گفتم:
"کی برگشتی؟"

هنوز رگه های خشم و عصبانیت تو صداش بیداد میکرد
دستشو از میون دستام بیرون کشید و گفت:
"چهار صبح رسیدم"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:09

#part82

#دلبرشیـرینـ🔞

نزدیکش شدم و گفتم:
"چرا اومدی شرکت؟خونه استراحت میکردی عزیزم"

پوزخندی زد و گفت:
"چیه مزاحمت شدم؟فکرکنم تو این مدت حسابی با امیرعلی جور شده باشی!!"

موضع خودم رو حفظ کردم و گفتم:
"این چه حرفیه شایان؟امیرعلی برادر توئه چطوری میتونی راجبمون اینطوری حرف بزنی؟
این بود حس دوست داشتنت به من؟انقدر ضعیف بود؟"

باز شدن گره از ابروهاش حاکی از نرم شدنش بود
دستش دور شونه هام حلقه شد و زیرلب گفت:
"بیخیالش،بیا بغلم که حسابی دلم برات تنگ شده بود"

لبخند دلبرانه ای زدم و با ناز گفتم:
"منم همینطور"

به دنبال حرفم دستمو دور گردنش حلقه کردم و سیبک گلوش رو بوسیدم
با شیطنت گفت:
"چخبرا دیگه؟"

چشمکی زدم و گفتم:
"چخبری دوست داری باشه؟"

از پشت دست برد بین پام و گفت:
"این تپلی چطوره؟"

مشتی به کتفش زدم و گفتم:
"نیومده دستت هرز پریدا!"

اروم خندید و گفت:
"دست شایانه دیگه! دلش میخواد هرز بپره!"

از اغوشش خارج شدم و گفتم:
"به دستت و اون اقا (همزمان به خشتک شلوارش اشاره کردم) بگو فعلا دست نگهدارن چون یه عالمه پرونده ناقص رو میز من نیازمند دستای شایانن!"

بلند خندید و گفت:
"خب تو بشین رو این(مثل خودم همزمان به خشتک شلوارش اشاره کرد) من با دستام پرونده های ناقصتو بررسی میکنم خانوم مهندس!"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"یموقع به اونجات بد نگذره!"

نزدیکتر شد و گفت:
"تا وقتی تو بهشت خیست باشه بهش بد نمیگذره جوجو"

لعنتی مگه میشد با این لحن هات و خمار شایان خیس نکرد؟؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:10

#part83

#دلبرشیـرینـ🔞

پشت میزم نشست و با جدیت گفت:
"مشکلی تو حساب کتابا پیش اومده باده؟"

رفتم کنارش و گفتم:
"داشتم بعضی جاهارو چک میکردم انگار یجای کار میلنگید!"

پرونده ای رو باز کرد و با دقت مشغول بررسیش شد
لعنتی تمام حس های زنانه ام رو بیدار کرده بود!
دستش نشست رو رون پام و گفت:
"خودت خوبی؟"

نگاهش هنوز رو پرونده بود اما مخاطب جمله اش من بودم!
اهی کشیدم و گفتم:
"اهوم تو خوبی؟چرا زود برگشتی؟"

این بار چرخید و نگاهش رو روی نگاهم تنظیم کرد
لبخند جذابی زد و گفت:
"چون دلم برات تنگ شده بود"

ارون خندیدم و گفتم:
"بازم باید بری؟یا تموم شد"

من رو نشوند رو میز و گفت:
"به احتمال زیاد نه"

خوبه ای گفتم و لبخندی بهش زدم
دست برد زیرمانتوم و گفت:
"اجازه هست یکم شیطنت کنیم؟"

متعجب گفتم:
"تو شرکتیم شایان!"

دستش رسید به دکمه شلوارم،با کمی کلنجار رفتن بازش کرد و گفت:
"خب باشیم چیه مگه؟رئیس منم و دلم میخواد رو همین میز ترتیب کارمندمو بدم"

چشمامو ریز کردم و گفتم:
"ترتیب همه کارمنداتو میدی؟"

بالاخره دستش به جای مورد نظرش رسید! اروم بهشت خیسم رو نوازش کرد و گفت:
"من فقط یه کارمند خاص دارم که خمش میکنم رو میز شرکتم و عقب جلوشو یکی میکنم!"

حرکت دستش بین پام این اجازه رو نمیداد که به حرفش بخندم
واقعا حالم خراب بود! پام رو بیشتر باز کردم و نالیدم:
"انگشتتو بکن توش تا ته!"

اروم خندید و‌گفت:
"میبینم کارمندم بدجور دلش برای اندام رئیسش تنگ شده بود!"

پاهامو بهم چفت کردم تا فشار دستاش بیشتر شه
حریص گفتم:
"اوف مگه میشه دلم برای اون ابنبات چوبی خوشمزه تنگ نشه رئیس؟"

با اون یکی دست ازادش دکمه بلوزش رو باز کرد‌و گفت:
"لباساتو در بیار دخترعمو!!"

دست بردم سمت دکمه مانتوم و چشم کشیده ای گفتم
نگاهش اتشین بود
از همون نگاهایی که بعدش نمیتونستم تا یه هفته راه برم!!!

اما من این خشونت تو س‌ک‌سش رو دوست داشتم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:10

#part84

#دلبرشیـرینـ🔞

خودش فقط زیپ شلوارش رو باز کرد و از صندلی بلند شد
اونقدر شهوتم زیاد بود که دستام نا نداشت مانتو و شلوارم رو دربیاره!

انگار متوجه شد چون اروم خندید و خم شد سمتم،همونطوری که لباش مشغول لبام بود کمر شلوارم رو گرفت و تا زانو کشید پایین.

با دیدن سوختگی رون پام متعجب گفت:
"پات چیشده باده؟"

با این سوالش چهره امیرعلی مقابلم شکل گرفت
با حواس پرتی گفتم:
"چایی ریخت!"

خم شد رونم رو بوسید و گفت:
"درد میکنه؟"

لبخندی به روش زدم و گفتم:
"حالا نه!"

لبخند جذابش پررنگ تر شد
شورتم رو کشید پایین و گفت:
"ببینم اینجا چخبره!"

خمار خندیدم و لب گزیدم
وسایلای رو میز رو ریخت پایین و کمک کرد دراز بکشم
بی جون نالیدم:
"چرا وسایلارو میندازی!میشکنن"

مثل خودم خمار نالید:
"فدای سرت س‌ک‌سی من!"

انگشتشو رو چاک نازم کشید و گفت:
"چقد خیسه"

دست بردم سمت مقنعه ام و سرش دادم پایین،داشت خفم میکرد لعنتی!
لبه میز رو با دستام فشردم نالیدم:
"نمیخوای تمومش کنی؟"

با یه حرکت دمرم کرد و میز و گفت:
"خشک خشک؟جر میخوری که دخترعمو!"

با حرص غریدم:
"شایان"

خندید و زبونشو کشید رو سوراخ پشتم،اه غلیظی از بین لبام خارج شد،زمزمه کردم:
"وای لعنتی"

همزمان یه انگشتش رو واردم کرد و گفت:
"بعداز هر بار رابطه بازم مثل اولین بار تنگی"

دلم میخواست از شدت لذت جیغ بکشم! اما میدونستم جیغ کشیدنم همانا و ریختن ابروی منو شایان همانا!

بزور خودم رو کنترل کردم با کشیدن اهی میزان لذتم رو به رخش کشیدم
تفی به اندامش زد و مماس پشتم ایستاد
شونه ام رو گرفت و گفت:
"شل کن"

بزور نالیدم:
"بکن توش دیگه"

با خنده چشمی و گفت و اروم کلاهک اندامش رو واردم کرد
محکمتر لبمو گاز گرفتم جوری که طعم خون تو دهنم پیچید

وقتی دید صدایی ازم در نمیاد یهویی کلش رو واردم کرد

جیغ خفیفی کشیدم که فوری دست رو دهنم گذاشت و با نفس نفس گفت:
"هیس تو شرکتیم"

نمیدونستم چطوری این میزان از ش‌هوتم رو باید نشون بدم!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:11

#part85

#دلبرشیـرینـ🔞

ضربه هاش اونقدری شدید و محکم بود که با هربار عقب و جلو کردنش میز تکون شدیدی میخورد
اما اونقدری تو دریای ش‌هوت غرق بودیم که این چیزا برام مهم نبود!

از پشت خم شد روم و حریص زیر گوشم گفت:
"دلت برای من تنگ شده بود نه؟"

با ناله گفتم:
"هم برای تو هم برای اون اندام کلفتت که الان داخلمه"

سعی داشتم با حرفام تحریکش کنم تا زودتر به اوج برسه

با این حرفم حریص تراز قبل خودش رو بهم کوبید جوری که حس میکردم دارم جر میخورم!
واقعا کلفت بود


بعداز چند دقیقه با اه و ناله مردونه گفت:
"داره میاد"

محکم ترخودش رو داخلم نگهداشت و خالی کرد
چند ثانیه ای به همون صورت موندم،دستمالی برداشت و ابی‌ که از باسنم روان شده بود رو پاک کرد
کمرم رو گرفت و کمک کرد بشینم رو میز

حسابی عرق کرده بودم و انرژیم ته کشیده بود

با نفس نفس نالیدم:
"نیومده شروع کردیا"

اروم خندید و زیپ شلوارشو بالا کشید
اما من همچنان با شلواری پایین اومده و پایین تنه لخت روبه روش دراز کشیده بودم

البته مانتوم رو اصلا در نیاورده بودم فقط شلوارم رو کشیده بود پایین
زیادی عجله داشت!

نگاهی به بهشتم که روبه روش بود انداخت و با شیطنت گفت:
"اینطوری جلوم میشینی نمیگی دوباره میفتم به جونت؟"

اروم خندیدم و با لحن هاتی گفتم:
"پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی؟"

خودکاری که تازه گرفته بود دستش تا باهاش پرونده رو بررسی کنه حرکت داد سمت بهشتم و اروم کشید روش

از سردی خودکار اه غلیظی از دهنم خارج شد
به شدت رو بهشتم حساس بودم،با دیدن این حرکتم سر خودکار رو فرو برد و گفت:
"حالا چی؟"

چون تاحالا از جلو رابطه نداشتم با این حرکت شایان خیلی سریع حس های زنانه ام شعله ور شد

با نفس نفس نالیدم:
"پردم!"

خودکار رو یکم دیگه فرو برد و گفت:
"نترس نمیزنمش"

حرکت خودکار داخل بهشتم احساس خوبی بهم میداد اما دلم یچیز کلفت تر میخواست
مثل اندام مردونه شایان با اون رگه های برجستش که بخوره به رحمم و برگرده!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:11

#part86

#دلبرشیـرینـ🔞

نوک خودکار رو میدیدم که بعداز هربار بیرون کشیدن و داخل کردنش تو بهشتم بر اثر ترشحاتم خیس و لجز شده بود!

این بار به خودش جرات داد و خودکار رو از نصف بیشترش فرو برد داخلم،درد کوچیکی تو بدنم پیچید و به سرعت خودمو عقب کشیدم جوری که خودکار از داخلم خارج شد

شایان اروم خندید و گفت:
"چرا رفتی عقب؟"

با نفس نفس گفتم:
"دیوونه پردم"

به خودکار خیس از ترشحاتم اشاره کرد و گفت:
"چطور بود؟"

با لذتی وصف ناپذیر و بریده بریده نالیدم:
"خیلی خوب بود!"

خودکار رو با رونم خشک کرد و گفت:
"حالا تصور کن بجای این خودکار نازک که اندازه بند انگشتتم نمیشه مردونگی کلفت من که حداقل برابر با مچ دستته بره تو بهشتت! ببین چی میشه!"

حرفاش من رو به مرز جنون رسونده بود
جوری که دلم میخواست فریاد بزنم و با شه‌وت بگم بیا جرم بده لعنتی!

اما میدونستم اینجا!اونم تو شرکت مکان خوبی برای زدن پردم نبود!

اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم شاید میگفتم اما الان رو این میز و با این وضعیت اصلا...!

با صدای خنده اش به خودم اومدم و با حواس پرتی خیره شدم بهش
یه چک س‌ک‌سی به رونم زد و گفت:
"پاشو جوجه بذار این حساب کتابا رو بررسی کنم،شلوارتو بکش بالا."

بی میل از رو میز بلند شدم و شلوارمو کشیدم بالا

دلم یه رابطه کامل میخواست!
فکرکنم کم کم باید رو پیشنهاد ازدواج خواستگارام فکرکنم! با این ش‌هوتی که من دارم بعید میدونم بتونم خودمو تا شب عروسی باکره نگهدارم!

از این افکارم ریز شروع کردم به خندیدن و رو کاناپه اتاقم نشستم که صدای در بلند شد....

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/17 22:11

#part87

#دلبرشیـرینـ 🔞


در باز شد و امیرعلی وارد شد

با دیدن منکه روی کاناپه نشسته بودم با شیطنتی که همیشه تو صداش وجود داشت گفت:
"چرا اینجا نشستی دخت...."

ادامه جملش رو با دیدن شایان پشت میزم خورد و متعجب به شایان خیره شد

اخمای شایان با دیدن امیرعلی حسابی رفت توهم
حس میکردم اتاق بوی س‌ک‌س میده!

شایان زودتراز امیرعلی به خودش اومد و با طعنه گفت:
"چطوری داداش؟"

امیرعلی لبخند صمیمانه ای زد و گفت:
"کی برگشتی شایان؟چه بیخبر!"

بعد حرکت کرد سمت شایان و گرم دستاش رو تو دستش فشرد
با موشکافی بهشون خیره شدم،یچیزی اینجا سرجاش نیست!
این نگاه پراز کینه شایان نشون از یه خصومت شخصی میده!

درد کوچیکی رو تو ناحیه باسنم حس میکردم
کمی تو جام جابه جا شدم و نگاه ازشون برداشتم
دلم میخواست برم تو تختم و یه دل سیر بخوابم!
اما میدونستم ممکن نیست!

امیرعلی اومد سمتم و کنارم رو کاناپه نشست
پا رو پایی انداخت و خطاب به شایان گفت:
"لادن کجاست شایان؟"

متعجب زل زدم بهشون
لادن؟!!!

شایان اخماش رو بیشتر کشید توهم و گفت:
"لادن؟!!"

امیرعلی سری تکون داد و گفت:
"اره دیگه لادن یا همون خانوم الماسی! دوست دخترت"

دوست دختر شایان؟!!
چشمام دیگه از اینی که بود گنده تر نمیشد! شایان عصبی غرید:
"کی گفته اون دوست دخترمنه؟"

امیرعلی نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
"از لادن وچندنفرکه تو همین شرکت کار میکنن شنیدم که باهم خارج از رابطه رئیس و کارمند رابطه دیگه ای هم دارین!"

تا شایان خواست لب باز کنه و حرفی بزنه امیرعلی کلافه گفت:
"اصلا این چیزا رو ولش کنین،بعدا باهم راجبش حرف میزنیم،شایان پرونده ای که زیر دستته رو خوندی؟"

خیلی راحت بحث رو عوض کرد!

از جام بلند شدم و زیرلب گفتم:
"برمیگردم!"

بعد بی توجه به نگاه شایان که خیره مونده بود رومن مسیر اتاق لادن رو در پیش گرفتم

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/17 22:12

#part88

#دلبرشیـرینـ🔞

دو دل بودم که در اتاق لادن رو بزنم یا نه!
اما با فکر به اینکه باید مثل خودش با سیاست رفتار میکردم تقه ای به در اتاقش زدم و بدون اینکه منتظر اجازه ای بمونم وارد شدم

پشت میزش نشسته بود و رژلبی تو دستاش بود،با دیدنم اخم ظریفی کرد و گفت:
"اوه باده جان متوجه در زدنت نشدم!"

بیشرف داشت تیکه میپروند!

پوزخندی زدم و درحالی که به رژلب تو دستاش اشاره میکردم گفتم:
"من در زدم شما تو شرکت مشغول کار دیگه ای بودی متوجه نشدی!"

رژ لب رو گذاشت رو میز و با ابروهایی بالا پریده گفت:
"عزیزم نیست که شما تو شرکت فقط پرونده بررسی میکنی!"

بعد با خنده ای تمسخر امیز سرتا پام رو از نظر گذروند
میتونستم بفهمم که متوجه روابط منو شایان تو شرکت شده!

با اخمی غلیظ حرکت کردم سمتش و جلوی میزش ایستادم
دو دستم رو تکیه گاهم کردم رو میز و زل زدم بهش،حالا که خودش جنگ رو شروع کرده بود من نمیتونستم ساکت بمونم!

با صدایی عصبی غریدم:
"ببین خانوم الماسی،تا به حال هرچقدر سکوت کردم بخاطر احترامی بود که بهت میذاشتم
و دلیل دومشم این بود که نمیخواستم بی ابرو بشی اما الان میبینم که بی ابرو تراز این حرفایی و خودت ابروی خودتو میریزی!"

متعجب گفت:
"متوجه منظورت نمیشم! وقت اضافی هم ندارم تا صرف حرفای بی ربط شما کنم لطفا اصل قضیه رو بگو!"

چشمام گنده تراز اینی که بود دیگه نمیشد!
یه ادم تا چه حد میتونه پررو باشه؟!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم،با لحنی که تا حدودی خونسرد به نظر میومد گفتم:
"پاتو از کفش شایان بکش بیرون!"

اروم خندید و گفت:
"من پام تو کفش خودمه شاید این شایانه که سعی داره پامو بکنه تو کفشش!!!"

میدونستم واسه عصبی کردن من شایان رو به اسم کوچیک صدا میزنه!

عقب گرد کردم و گفتم:
"به هرحال به نفع خودته که کوتاه بیای وگرنه میدونی اونقدر برش دارم که از این شرکت پرتت کنم بیرون!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:12

#part89

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از دعوای منو لادن میگذشت،تو این چند روز که اصلا ندیده بودمش و با شایان هم خیلی سرسنگین رفتار میکردم
حتما لادن از جانب شایان متوجه حرکتی شده که اونقدر با اعتماد به نفس جلوی من ایستاده بود!
این بشر رو من خوب میشناسم دلش حتما از یجایی قرصه که راحت حرف پشت سر خودش دراز میکنه!

وسطای تایم اداری بود که شایان و امیرعلی بخاطر جلسه مهم خارج از شهر از شرکت خارج شدن
منم کارم زودتراز همیشه تموم شده بود،کیفم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم

به محض خروج از اتاقم متوجه در نیمه باز اتاق عمو شدم اولش خواستم بیخیالش بشم اما یه حسی قلقلکم میداد تا برم و یکم فضولی کنم!

با نزدیک شدن به در اتاق و شنیدن اه و ناله کوچیک و کنترل شده ای استرس بدی چنگ انداخت به دلم.
ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم تا عقب نشینی کنم!
اما حس کنجکاویم شدیدتراز اونی بود که بخوام بیخیال بشم!

مصمم دو قدم باقی مونده رو طی کردم و از بین در نیمه باز نگاهی به اتاق عمو انداختم

با دیدن عمو و لادن لخت رو میز شرکت هینی کشیدم و فوری دست جلوی دهنم گذاشتم تا صدایی از خودم ایجاد نکنم!

اخه عمو؟!!اونم با لادن!؟!

حس میکردم نفسم بالا نمیاد!
با هرسختی که بود خودم رو از شرکت خارج کردم و دستمو برای اولین تاکسی پیش روم تکون دادم

صحنه ای که دیده بودم مدام میومد جلوی چشمام...
اگه لادن رو با شایان میدیدم انقد شوکه نمیشدم که با عمو دیدم!!!

با اس‌ام‌اسی که برای گوشیم اومد با حواس پرتی به متن اس‌ام‌اس خیره شدم:
"با یه شام توپ تو یه رستوران توپ تر موافقی جوجه کوچولو؟"

شایان بود
نمیدونم چرا دلم براش میسوخت! هرچی نباشه من پدرش رو تو بدترین وضع ممکن دیده بودم!

اما باید هرطوری که شده لادن رو از شرکت بیرون میکردم،اون نباید ابروی خانوادگی مارو بریزه!

برای اینکار حتما باید رضایت شایان رو جلب میکردم چون لادن یه کارمند خوب و وظیفه شناس بود و بیرون کردنش هم کار سختی بود
و از اونجایی که شایان از خاله زنک بازی به شدت متنفره باید طبق یه نقشه حساب شده از شرکت بیرونش کنم!

تند تند براش تایپ کردم:
"کیه که بدش بیاد! بیا دنبالم من تو راه خونه ام"

با رضایت ارسال پیام رو لمس کردم و گوشیم رو پرت کردم اعماق کیفم

نرم کردن شایان کارسختی نبود!
با یه ناز و نوازش زنانه و دوتا بوس میتونستم رامش کنم..!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:12

#part90

#دلبرشیـرینـ🔞

همیشه شایان بهم میگفت رنگ سبز بهم میاد،مانتوی سبز رنگ خوش دوختی همراه با کیف و کفش و شال ستش پوشیدم.
آرایش ملایمی کردم،از آرایش زننده بدش میومد،به بهانه رفتن به خونه دوستم از خونه خارج شدم

با دیدن ماشین مشکی رنگ شایان سرکوچه لبخند کوچیکی زدم و با طمانینه حرکت کردم سمتش.
در جلو رو باز کردم و نشستم،یه محض نشستن بوی عطر تلخش پیچید زیر بینیم
نفس عمیقی کشیدم و با شیطنت گفتم:
"چه کردی همه رو دیوونه کردی!"

تک خنده مردونه ای کرد و گفت:
"تو همه‌ی منی!"

از دیدن برق نگاهش باعث شد با خجالت سر به زیر بندازم!
با دستش رون پام رو نوازش کرد و برای عوض کردن جو با غرغر گفت:
"این چه شلوار تنگیه پوشیدی؟دامن میپوشیدی خب!"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"همه در هارو به روت بستم آقا!"

چشمکی زد و گفت:
"در رو ببندی از پنجره میام خانوم!"

بعد با نوک انگشتش به آرومی زیپ شلوارمو کشید پایین‌
با غم نالیدم:
"وای نه شایان!"

بلند خندید و دستشو عقب کشید
با مظلومیت گفت:
"چشم خانوم خانوما هرچی شما بگی!"

میدونستم این چشم گفتنش الکیه!

ادامه مسیر تا رسیدن به رستوران با شیطنتای مکرر شایان گذشت،جوری که از انرژی شایان منم انرژی گرفته بودم

این بشر همیشه پرانرژی و هاته!
حتی به جرات میتونم بگم ده بار پشت سرهم میتونه ترتیبمو بده بدون اینکه کمرش کم بیاره!!

با توقف ماشین حواسم جمع شد و باهم از ماشین پیاده شدیم.

رستوران شیک و با کلاسی بود،میز دنجی هم رزرو کرده بود.

اکثر افراد داخل رستوران زوج بودن و هرکس سرش به کار خودش گرم بود.

با نشستن پشت میز شایان با شیطنت گفت:
"بعد شام موافقی نیم ساعتی بریم خونه من؟!"

دستی گوشه لبم کشیدم و گفتم:
"خونه تو؟چخبره مگه؟!

بی قرار و بدون خجالت گفت:
"میخوام از خجالت اون بهشت خیس کوچولوت در بیام!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:12

#part91

#دلبرشیـرینـ🔞

همیشه مقابل شوخیای شایان گارد میگرفتم یا با گوشت تلخی جوابشو میدادم،اما این بار اروم خندیدم و سرمو انداختم پایین،جوری که خودش متعجب شده بود!

شام تو جو صمیمی و پر شوخی که شایان گاه و بیگاه باهام میکرد خورده شد.
این جو رو دوست داشتم،با اینکه خسته بود با اینکه کل روز درگیر جلسه و شرکت و... بود اما برای من وقت میذاشت!
اصلا نمینالید که خسته ام یا بریم برسونمت خونه!
پر انرژی و مهربون بود و این انرژیش به من هم سرایت کرده بود.

بعد از خوردن شام باهم از رستوران خارج شدیم و تصمیم گرفتیم تا پارکی که نزدیکی رستوران بود پیاده بریم و کمی پیاده روی کنیم!

شایان پنجه های دستش رو میون پنجه هام قفل کرد و کامل من رو کشید کنار خودش ،اون یکی دستش رو فرو برد تو جیب شلوارش و گفت:
"خب خانوم خانوما اگه گفتی الان وقت چیه!"

نیم نگاهی بهش انداختم و با ابرویی بالا پریده گفتم:
"وقت چی؟"

فشاری به دستام وارد کرد و گفت:
"یه بوس نمیخوای به من بدی کوچولو؟"

اروم خندیدم و رو پنجه پاهام بلند شدم نرم گونه اش رو بوسیدم

لبخندی که رو لباش بود پررنگ تر شد،با همون لبخند جذاب و مردونه اش گفت:
"راضیم ازت ضعیفه."

بی صدا خندیدم و چیزی نگفتم،نمیدونستم چجوری باید بحث اخراج کردن لادن رو پیش بکشم!

گوشه لبم رو جوییدم و مشغول فکر کردن شدم...
با ایستادن شایان متعجب گفتم:
"چیشد؟!!"

اشاره ای به نیمکتی که کنارم بود کرد و گفت:
"بشینیم؟"

سری تکون دادم و گفتم:
"بشینیم"

به محض نشستن رو نیمکت تازه متوجه خیس بودن سطح نیمکت شدم
جیغ خفیفی کشیدم و پریدم بالا
نگاهی به شایان بیخیال انداختم و گفتم:
"خیس نشدی؟"

دستمو کشید و من رو روی پاش نشوند
با بیخیالی گفت:
"مهم نیست بانو،شما اینجا بشین"

بعد من رو دقیقا روی مردونگیش تنظیم کرد و با شیطنت زیر گوشم گفت:
"رو سالار بشین"

چشم غره ای به روش رفتم و کمی وول خوردم تا جام عوض شه اما بدتر مردونگیش که کاملا تحریک شده بود فرو رفت بین پام
از اونجایی که شلوارم نازک و تنگ بود کاملا بزرگیش رو حس میکردم،بلند خندید و گفت:
"وول خوردی بدترش کردی لعنتی"

کوفتی زیرلب نثارش کردم،خداروشکر نیمه های شب بود و این قسمت پارک اصلا شلوغ نبود
یکم دیگه چرخیدم سمت شایان و با خنده و گفتم:
"چرا سالار زود بیدار شده؟!!

رونمو نوازش کرد و گفت:
"چون سالار عاشق رنگ سبزه دیگه جوجه، از سرشب قد علم کرده!"


بلند خندیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:51

#part92

#دلبرشیـرینـ🔞

پشت گردنش رو نوازش کردم و تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگم پیشدستی کرد و گفت:
"چند روزیه دوباره سردردای مکرر مامان شروع شده،باید ببرمش دکتر"

حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت،متعجب گفتم:
"دوباره؟زنعمو که یمدت خوب شده بود!"

کلافه گفت:
"اره منم تو همین موندم،دکتر گفته بود که نباید بهش استرس وارد شه،چه چیزی باعث شده تا مامان بهش فشار عصبی وارد شه؟"

زنگای خطر تو گوشم به صدا در اومد...
لادن!

با شنیدن اسمم توسط شایان از فکر در اومدم و با حواس پرتی خیره شدم بهش،فشاری به رونم وارد کرد و گفت:
"تو فکری،چیزی شده که من ازش بیخبرم؟!!"

بزور لبخندی زدم و با لحن شیطونی که سعی داشتم جو رو عوض کنم گفتم:
"مگه با وجود این آقا زیرم میشه تو فکر بود؟!"

بعد اروم خودم رو روی مردونگی برجستش کشیدم،آروم خندید و گفت:
"خیلی شیک و مجلسی بحثو عوض کردی یکی طلبت!"

با منظور لبمو گاز گرفتم و چشمامو خمار کردم،سرشو اورد جلو و بی توجه به اطرافمون با دندونش لب پایینمو از حصار دندونام خارج کرد و فرو برد تو دهنش
چشمام ناخواسته بسته شد و حلقه دستم دور گردنش سفت تر شد،محکم لب زیرینمو مکید و با خشونت کمرمو اسیر دستاش کرد،اهی کوچکی از بین لبام خارج شد

انگار از وجودش اتیش میزد بیرون و مستقیم وارد بدن من میشد!

بعد از چند لحظه که نفس کم اوردیم ازم جدا شد و با نفس نفس پیشونیشو چسبوند به پیشونیم
ناخودآگاه لب پایینمو تو دهنم فرو بردم و با لذت مکیدمش
با شنیدن صدای آروم خنده اش متوجه شدم که این حرکتمو دیده!

با صدای دو رگه ای گفت:
"پاشو بریم تو ماشین تا توی پارک حماسه نساختیم!"

اروم خندیدم و از روپاش بلند شدم
دستمو گرفت و قدم زنان حرکت کردیم سمت ماشین،همونطوری که دنبال سوئیچش میگشت گفت:
"راستی فرداشب داریم میریم خواستگاری!!"

پاهام از حرکت وایساد
متعجب گفتم:
"خواستگاری از کی؟؟؟!!!!"

با دیدن قیافه ام اروم خندید و گفت:
"واسه من که نه جوجه برای امیرعلی!"

با بردن اسم امیرعلی یاد اتفاقی که تو اشپزخونه شرکت افتاده بود شدم
ناخواسته اخمی کردم و گفتم:
"کی هست حالا؟!"


شونه ای بالا انداخت و گفت:
"دقیق بهمون نگفت،حالا باید برم خونه ازش بپرسم!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:52

#part93

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اون شبی که با شایان بیرون رفته بودم میگذشت،درست چند روز بعداز اون شب اوازه نامزدی امیرعلی مثل بمب توی فامیل ترکید

هنوز هیچکس نمیدونست اون دختری که رفتن که برای امیرعلی رفتن خواستگاری کی بود!
هرچقدر هم از شایان میپرسیدم درست و حسابی جواب سوالم رو نمیداد و همش میگفت اون شب من حواسم نبود

بالاخره شب نامزدی که کل فامیل منتظرش بودیم فرا رسید! شبی که حتی من خونسرد روهم مشتاق کرده بود تا این عروسی که انقدر امیرعلی راجبش صحبت میکنه رو ببینم!

با شایان رفتم خرید و نامحسوس لباس ستی خریدیم،انقدری امیرعلی رو شایان کار کرده بود لعنتی حتی نم پس نمیداد عروس چه شکلیه ، اسمش چیه یا حتی واسه کجاست!
هر حرفی از عروس پس میکشیدم شایان عصبی و عصبی تر میشد و من با دیدن عصبانیتش متعجب تر میشدم!

با مامان و سپیده آرایشگاه مشترکی رفتیم،این روزا نسبت به سپیده بی توجه تر شده بودم
یجورایی سپیده بی سر و صدا تر شده بود! نه میخندید نه گریه میکرد
مثل یه ادم آهنی درس میخوند،غذا میخورد و میرفت اتاقش!
همین!

بعضی اوقات حتی فراموشم میشد خواهری هم به اسم سپیده تو خانواده ما وجود داره!

دستی به پیراهنم کشیدم و از ماشین بابا خارج شدم،سینا اومد کنارم و با اخم گفت:
"میبینم ست کردی!"

اروم خندیدم و سرمو انداختم پایین،همون لحظه شایان نزدیکمون شد و گرم مشغول احوالپرسی با سینا شد،سپیده بی توجه به شایان قدماشو بلند تر برداشت و حرکت کرد داخل.

متعجب به مسیر که سپیده حرکت کرد خیره شدم
جلل خالق!!

بالاخره شایان از احوالپرسی با مامان اینا فارغ شد و رسید به من
لبخند کوچیکی زد و زیرلب گفت:
"آرایشگرتو باید سر تاپاش رو طلا گرفت لولو رو به هلو تبدیل کرده!"

چشم غره ای به سمتش رفتم و با حرص گفتم:
"یعنی میگی من لولو بودم با آرایش هلو شدم؟"


مامان اینا حرکت کردن سمت داخل و حالا منو شایان جلوی در ورودی تنها بودیم، با شیطنت گردن برهنه ام رو لمس کرد و گفت:
"هوم خب اگه بگم اره که دیگه بوسمو نمیدی! ولی اگه بگم نه از اولش هلو بودی امکانش هست برام همینجا بکشی پایین؟!"

با شنیدن جمله اش چشمام گنده شد، با دیدن قیافه ام بلند زد زیر خنده و شونه ام رو در بر گرفت
با حرص از اغوشش جدا شدم و زیرلب گفتم:
"نکبت!"

کمرمو گرفت و گفت:
"شوخی کردم جوجه بیا بریم داخل"

به نشونه قهر رو ازش برگردوندم و حرکت کردم سمت داخل که با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و همگام با من حرکت کردیم سمت داخل تالار

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/17 22:52

#part94

#دلبرشیـرینـ🔞

وارد یکی از اتاقای کوچیکی که کنار تالار بود شدم و مانتو و شالم رو در اوردم،کیف دستیم رو برداشتم و از در اتاق خارج شدم،شایان همچنان جلوی قاب در منتظر بود تا باهم بریم
با دیدنم لبخندش پررنگ تر شد و چشمک شیطنت امیزی زد،از همون چشمکایی که‌ پشتش نقشه شومی واسم میکشید!
از همون نقشه های پراز درد و لذت!

نگاهم رو تو جمعیت گردوندم و زیرلب گفتم:
"پس کو این ستاره سهیل؟!"

متعجب گفت:
"ستاره سهیل کیه؟!!"

اخمی کردم و گفتم:
"عروس خانوم دیگه! هرچقدر از تو میپرسم طفره میری پس مجبورم ستاره سهیل صداش کنم!"

با شنیدن صدای نازک دختری هردو به عقب برگشتیم:
"فکرکنم منظورت از ستاره سهیل من باشم!"

با دیدن دختری ریزه میزه که لباس شب قرمز رنگی به تن داشت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"پس عروس خانوم امشب شمایی!"

با ناز خندید و دستش رو به سمتم دراز کرد
به گرمی دستش رو فشردم و گفتم:
"من باده هستم دخترعموی امیرعلی و شایان!"

فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
"منم النازم، ستاره سهیل!"

قهقهه بلندی سر دادم و چیزی نگفتم
بنظر دخترخونگرمی میومد!

اما شایان کلافه بود! اینو از تند تند دست کشیدن میون موهاش میتونستم بفهمم.
معذرت خواهی کوتاهی کردم و از بین شایان و الناز گذشتم و حرکت کردم سمت میزی که مامان اینا نشسته بودن،از دور نگاهی به شایان و الناز انداختم که با اخم کوتاهی بهم خیره شده بودن.

بی توجه بهشون مشغول حرف زدن با سینا شدم،با توجه به اطلاعاتی که مامان بدست اورده بود متوجه شدم که الناز یکی از هم دانشگاهی های شایان بود!
پدر و مادرش جدا شده بودن و الناز پیش پدرش زندگی میکرد اما امشب هم پدرش هم مادرش تو جشن حضور داشتن.

وقتی که فهمیدم هم دانشگاهی شایان بوده کنجکاویم نسبت به داشتن اطلاعات بیشتر ازش شدیدتر شده بود...

اگه هم دانشگاهی شایان بود چرا شایان از قبل بهم نگفت؟!!
این یعنی یچیزی این وسط میلنگه!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:53

#part95

#دلبرشیـرینـ🔞

از فامیلای عروس بجز خاله و داییش و یدونه خاله اش دیگه کسی نیومده بود!
اینایی هم که اومده بودن بدون زن و بچه هاشون اومده بودن!!

اواسط جشن بود که دیدم امیرعلی حرکت کرده سمتم،اشاره زد که از جام بلند شم
متعجب بلند شدم و رفتم سمتش،دستم رو گرفت و من رو کشوند تا جایی که جمعیت کمتر بود
اشاره ای به الناز کرد و گفت:
"میشه بری یکم پیشش بشینی و باهاش صحبت کنی؟تنهاست"

متعجب گفتم:
"اره الان میرم!!"

لبخندی زد و تشکری زیرلب کرد و ازم دور شد.
گوشه لباسمو گرفتم و حرکت کردم سمت الناز،تو جای امیرعلی نشستم و با لبخند کوچیکی گفتم:
"خوش میگذره ستاره سهیل؟!!"

شل و ول خندید و گفت:
"خوبه! امیرعلی کجا رفت؟!!"

بعد نگاهش رو تو جمعیت حرکت داد
دستشو گرفتم و گفتم:
"فکرکنم یکاری براش پیش اومد،اونو ولش کن ستاره سهیل!"

با حلقه شدن دستی دور شونه ام و نشستن لبای داغی رو گردنم چشمام از حدقه زد بیرون
بوسه نبود!
یه مکش طولانی بین لبای اون و پوست گردن من بود!

فوری به خودم‌ اومدم و به عقب چرخیدم،با دیدن شایان چشمام گنده تر شد!
دیوونه تاحالا جلوی جمعیت همچین حادثه ای خلق نکرده بود که کرد! خداروشکر کسی حواسش به ما نبود
زیرلب گفتم:
"شایان!!"

اروم خندید و لپمو کشید
نگاه خیره الناز رو روی خودمون حس میکردم،با لحن کنجکاوی پرسید:
"پس تو و شایان اره؟!!"

شایان کنارم نشست و چیزی نگفت
نگاهش رو الناز یجوری بود!
وقتی دیدم سکوتمون طولانی شده اروم خندیدم و شونه ای بالا انداختم
شایان هیچوقت جلوی جمعیت ضایع بازی در نیاورده بود!
نمیدونم دلیل این حرکتش جلوی الناز چی بود!

الناز پوزخندی زد و خطاب به شایان گفت:
"پس جلوجلو تبریک میگم برادرشوهر عزیزم!!"

برادرشوهر رو با کنایه گفت
بنظر من دیگه نباید بیشتراز این پیش الناز مینشستم! باید دلیل این رفتار شایان رو میپرسیدم..!

معذرت خواهی کوتاهی کردم و خطاب به شایان گفتم:
"عزیزم چند لحظه میای!"

شایان هم به تبعیت از من بلند شد و دنبالم کشیده شد،تند تند حرکت کردم سمت همون اتاقی که وسایلم بود
بنظرم اونجا خلوت ترین جای ممکن برای سوال جواب کردن شایانه!!

با اخم جلوش وایسادم و گفتم:
"این چه کاری بود شایان؟تاحالا ندیده بودم جلوی جمع همچین کاری کنی!"

بیخیال ابرویی بالا انداخت و نزدیکم شد
از کمرم گرفت و من رو کامل به خودش چسبوند،با لحن ارومی گفت:
"دیگه وقتشه کم کم ماهم یه حرکتی نشون بدیم،بنظر من باید علنی کنیم این خواستنو، نه؟!"

دستمو گذاشتم رو قفسه سینه اش و سعی کردم کمی ازش دور شم اما سفت تر منو نگهداشت
با خشم غریدم:
"من میگم این حرکت الانت رو توجیح کن تو حرف از اینده

1403/07/17 22:55

میزنی؟چه لزومی داره جلوی جمعیت گردن منو بمکی!!"

کم کم داشت عصبی میشد
عصبی گفت:
"حتی لازم باشه جلوی جمعیت خمت میکنم!"

چشمام از این پرروئیش گنده شد
اما بجای اینکه عصبی شم بین پام شروع کرد به نبض زدن!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:55

#part96

#دلبرشیـرینـ🔞

از باز شدن گره ابروهام متوجه دگرگون شدن حالم شد!
دستش رو نوازش وار روی بازوی برهنه ام کشید و این بار با لحن مهربونی گفت:
"قربونت برم من صد دفعه گفتم که بخاطرت هرکاری میکنم،علنی کردن عشقم نسبت به تو جلوی جمع که دیگه چیزی نیست!!"

سری تکون دادم و اومدم ازش فاصله بگیرم که سفت تر نگهم داشت،سرشو خم کرد و گفت:
"یکم بهم انرژی نمیدی منبع انرژی؟"

اروم خندیدم و گفتم:
"هرکی ندونه انگار کوه کندی!"

دستش از بازوم پیشروی کرد سمت موهام و همونطوری که پشت گردنم رو لمس میکرد گفت:
"از کوه کندن هم سخت تر بود دوریِ از تو! کل کارای جشن امشب گردن من بود خانوم خانوما!"

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با بدجنسی گفتم:
"وظیفته ، ناسلامتی داداشته ها!"

ادامو در اورد و با لحن مسخره ای گفت:
"خب توام وظیفته ناسلامتی دوست پسرتما!!"

چرا این از زبون کم نمی اورد!؟!
لعنتی هرچی بهش میگفتم یه جوابی از استینش در می اورد!

برای خاتمه دادن به این کل کل سر خم کردم و زبونم رو کشیدم رو لبای گوشتی مردونه اش.
اه خفیفی کشید و حریص لب زیرینمو اسیر کرد.
با ولع همراهیش کردم،صدای نفس نفس و ملچ ملوچ کردن لبامون برام تازگی داشت
این یه بوسه ساده نبود!
یه زبون بازی عمیق بود! جوری که مطمئن بودم رژ لبم چونه و لبامو به فنا داده..!

وقتی که حس کردم نفس کم اوردم اروم عقب نشینی کردم و با چشمایی که اتیش خواستن ازش زبونه میکشید زل زدم به چشمای قرمز و خمار شایان.

دستش که رو زیپ لباس شبم نشست نالیدم:
"نه!"

بی توجه بهم زیپ لباسمو داد پایین و گفت:
"بچرخ پشت بهم"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:57