The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part97

#دلبرشیـرینـ🔞

برخلاف اینکه نبض بین پام اندام بی نقص شایان رو صدا میزد ، با صدای لرزونی گفتم:
"اینجا جاش نیست شایان،من با لحن خمار تو حالم خراب میشه چه برسه به اینکه بخوای دستمالیم کنی!"

انگار این اعتراف صادقانه ام خیلی به مزاجش خوش اومد،فشاری به کمرم وارد کرد و با لحن داغی زیر گوشم گفت:
"جوجه‌ی من خودم آرومت میکنم،بچرخ خانومم به هیچی فکر نکن فقط به خودم و خودت فکرکن!"

به ناچار نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم،دستمو به درختی که نزدیکم بود تکیه زدم و عقبم رو کردم طرفش.
با دستش پهلوم رو نوازش کرد و گفت:
"لعنتی"

لبمو به دندون گرفتم و اومی زیرلب گفتم،لبه لباس زیرمو گرفت و دستشو وارد کرد
با احساس برخورد انگشتش به رطوبت بین پام اه غلیظی که از دهنم خارج شد دست خودم نبود

تند تند نفس میگرفتم و از بینیم خارج میکردم،اب دهنم خشک شده بود و زبونم به سقف دهنم چسبیده بود.

با احساس برخورد زبون نرمش بین پام حس کردم شیره تنم گرفته شد
جیغی از سر لذت زدم و ناخنای لاک زده ام رو تو تنه درخت فرو بردم،با دستاش رونم رو باز کرد تا زبونش تسلط بیشتری به بین پام داشته باشه.

لبمو محکم گاز گرفتم و نالیدم:
"ش....شایان لعنت بهت."

با احساس برخورد دندوناش به بهشتم لرز بدی تو جونم افتاد
دلم میخواست از شدت لذت گریه کنم!

بعداز چند لحظه بالاخره دست از سر دیوونه کردنم برداشت و از جاش بلند شد،صدای پایین کشیدن زیپ شلوارش رو شنیدم،از پشت کامل خودش رو بهم چسبوند و همونطوری که کتفم رو گرفته بود تا تسلط بیشتری داشته باشه زیر گوشم گفت:
"چرا صداتو میبری؟ناله کن لذت ببرم خانومی."

لرزون نالیدم:
"میترسم یکی بیاد"

اندامشو نوازش وار به بین پام زد و گفت:
"نترس!!"

متعجب گفتم:
"با جلو چیکار داری شایان!!!"


کمی اندامشو فشار داد توم و گفت:
"هیس"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:57

#part98

#دلبرشیـرینـ🔞

خیلی سریع لذتی که تو وجودم پخش بود تبدیل به به استرس شد،سعی کردم از زیر دستش خارج شم اما با دستاش مهارم کرد و گفت:
"نمیزنم نگران نباش!!"

با این حرفش خیالم تو حدودی جمع شد و ناله ارومی کردم.
کلاهک اندامش داخلم بود،وسوسه کننده زیر گوشم نالید:
"چه تنگی تو توله سگ"

بی حال خندیدم و گفتم:
"بپا این تنگی کار دستت نده پسرعمو"

گلومو از پشت گرفت و گفت:
"پسرعمو؟؟"

بعد ناگهانی از جلوم کشید بیرون و بی مکث فرو کرد پشتم
تا دهن باز کردم از این جر خوردگیم جیغ بکشم فوری دست گذاشت رو دهنم
چشمام از حدقه زده بود بیرون! لعنت بهت شایان
مطمئن بودم رد انگشتای دستش رو پهلوم میمونه
محکمتر کمرم رو فشرد و گفت:
"الان زیر کی هستی؟پسرعموت؟؟"

وقتی مطمئن شد دیگه جیغ نمیکشم دستش رو از دهنم برداشت و گذاشت رو گلوم
احساس خفگی میکردم اما باز تو این حال با شیطنت گفتم:
"زیر؟الان که هردو سرپائیم پسرعمو!!"

ضربه محکمی به پشتم زد که از درد اه غلیظی کشیدم
جون کشداری گفت و محکم تر خودشو بهم وارد کرد
لعنتی چه کمری داشت! سیری ناپذیر بود!!

ناخنام رو از بس تو تنه درخت فرو کرده بودم بی حس شده بود،بعداز چند لحظه نالید:
"اه داره میاد"

فوری گفتم:
"داخلم خالی نکنیا؟لباسم خراب میشه"

به نفس نفس افتاده بود،بعداز لحظه از داخلم بیرون کشید و اه های غلیظش تو باغ پیچید.

از شدت ضعف تحلیل رفته بودم و زانوهام تحمل وزنم رو نداشت
کمی خم شدم و با نفس نفس نالیدم:
"شایان درد دارم لعنتی"

مشخص بود خودشم حال خوشی نداره
تکیه اش رو از دیوار برداشت و اومد سمتم،کمک کرد زیپ لباسم رو ببندم،با نگرانی گفت:
"میخوای ببرمت تو ماشین یکم استراحت کنی؟"

دندونامو بهم فشردم و گفتم:
"نه من میرم تو این اتاقه تا آرایشمو چک کنم تو حواست باشه کسی نیاد داخل"

اروم گونه ام رو بوسید و گفت:
"برو عزیزم من همینجام."

بزور لبخند وا رفته ای تحویلش دادم و وارد اتاق شدم
با دستمال کاغذی کلا رژ پخش شده ام رو پاک کردم و رژ قبلیم رو تمدید کردم.

بشدت درد داشتم و تحلیل رفته بودم،کاش میشد یجایی دراز بکشم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:58

#part99

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از نامزدی الناز و امیرعلی میگذشت،هنوز روابط شایان و الناز برام گنگ بود!!
به ثانیه نکشید که امیرعلی الناز رو اورد شرکت‌ و سمتی بالاتر از سمت من بهش تعلق گرفت!!
باورم نمیشد که الناز شده مدیر بخشی ‌که من توش کار میکنم..!!

من با این‌دوسال سابقه کاری هنوز نتونسته بودم به اون مقام برسم اما الناز نرسیده رسید به اون جایگاه!

دلخور بودم از دست شایان،چون شایان باید مهر تائید رو روی حرفای امیرعلی میزد و بعداز اینکه امیرعلی همچین مسئله ای رو مطرح کرد شایان هم بدون چون و چرا پذیرفت!
انگار شرکت بچه بازی بود که هرکس و ناکسی رو میاوردن اینجا!!

با حرص گوشه خودکار رو بین لبم فشردم و به نقطه نامعلومی زل زدم،تا من میام یه مشکلی رو حل کنم مشکل دیگه ای انبار میشه روش!!

اما اولویت اولم باید بیرون کردن لادن از اینجا باشه..
بعد از لادن هم باید الناز از اینجا اخراج شه!
لادن بدلیل اینکه با ابروی خانوادگیمون بازی میکنه الناز هم بخاطر اینکه هیچی از مدیریت سرش نمیشه!!

یه بچه ده ساله رو بیاریم بنشونیم سرجاش بهتر میتونه مدیریت کنه تا الناز!

اصلا بعضی اوقات داره باورم میشه که شایان فقط من رو بخاطر تخت خوابش میخواد!
لعنتی همیشه با زبونش خامم میکنه،دیگه نباید گول زبون چرب و اندام کلفتش رو بخورم!!

با شنیدن صدای منشی حواس پرت زل زدم بهش
کاغذی رو روبه روم گذاشت و گفت:
"خانوم مهندس حواستون اینجاست؟!"


لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
"جانم عزیزم؟"

اشاره ای به کاغذ کرد و گفت:
"راستش مهندس زند گفتن که این دعوتنامه رو برای تمامی پرسنل شرکت پخش کنم"

با ابرویی بالا پریده به متن کاغذ چشم دوختم
شایان و این کارا؟!!
از قبل بهم نگفته بود!!
با کنجکاوی گفتم:
"بیشتر توضیح بده!"

انگشتاش رو توهم قفل کرد و گفت:
"راستش آقای زند تصمیم گرفتن یه چالشی میون مهندسین و مدیران شرکت برگزار کنن،و به اولین نفری که پروژش مقام اول رو کسب کنه جایزه بزرگی تعلق میگیره"

چشمام برقی زد
به اسامی کسایی که میتونستن شرکت کنن زل زدم
چند نفر از مهندسای مرد شرکت بودن بعلاوه منو لادن و الناز!!

با اعتمادبنفس کاغذ رو تا کردم و گذاشتم گوشه میزم.
لبخند مرموزی رو لبم شکل بست،مثل اینکه بالاخره یه اتفاقی بر وفق مراد من افتاد!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:58

#part100

#دلبرشیـرینـ🔞

چنگالم رو فرو بردم تو کباب روبه روم و بی میل وارد دهنم کردم،شایان روبه روم نشسته بود و با ولع غذاش رو میخورد

دستمو زدم زیر چونه ام و با حرص گفتم:
"اومدیم صحبت کنیم یا مثل گاوه بپری رو غذات؟"

اخمی کرد و با دستمالی دور لبش رو پاک‌ کرد
جرعه ای از نوشابه اش خورد و گفت:
"از صبح تا حالا درگیر بودم حتی صبحانه ام نخوردم!"

به صندلیم تکیه زدم و چنگالم رو پرت کردم تو بشقابم و گفتم:
"خب بیا صحبت کنیم!"

دست دراز کرد و بشقاب غذای منو از جلوم برداشت
همونطوری که با پررویی غذام رو میخورد گفت:
"بفرما عزیزم من سراپا گوشم!"

خنده ام گرفته بود،اما تا خواستم چیزی بگم تقه ای به در خورد و منشی وارد شد
شایان عصبی چرخید طرفش و گفت:
"مگه نگفتم کسی نیاد؟!!"

منشی سری به زیر انداخت و گفت:
"شرمنده آقای مهندس اما یه شخصی اومدن و اصرار دارن خانوم زند رو ببینن هرچقدر گفتیم که نمیشه قبول نکردن!"

متعجب از جام بلند شدم و گفتم:
"با من؟کی هست؟"

شایان هم به تبعیت از من از جاش بلند شد و کنجکاو زل زد به ما.
منشی شونه ای بالا انداخت و گفت:
"تنها چیزی که گفت این بود بهتون بگم سبحان کارت داره!"

با شنیدن اسم سبحان وا رفتم
نگاه مشکوک شایان رو روی خودم حس میکردم! نمیدونستم باید پا از این اتاق بیرون بذارم یا نه!!
اخه سبحان اینجا چی میخواد؟!!

وای اگه شایان قضیه اون شب مهمونی رفتنم با سبحان رو بفهمه...!!!

با شنیدن صدای شایان به خودم اومدم:
"همچین شخصی رو میشناسی باده؟"

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"نمیدونم؛میرم ببینم کی هست،تو غذات رو بخور من برمیگردم!"

بعد بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم پا تند کردم سمت در اتاق و از اتاقش خارج شدم،منشی هم پشت سرم خارج شد
بخاطر تند تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بودم
با نفس نفس گفتم:
"کجاست؟"

نشست پشت میز و گفت:
"تو اتاقتون منتظرتونه"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/17 22:58

#part111

#دلبرشیـرینـ🔞

با چشم و ابروم اشاره کردم که دستشو برداره اما ابرویی بالا انداخت و همونطوری که دستش پیشروی میکرد تا رون دو پام رو ازهم باز کنه گفت:
"غذاتونو بخورین بعد غذا هم میتونین حرف بزنین!!"

با این حرف شایان امیرعلی اروم‌ خندید و قاشق پراز برنجش رو فرو برد تو دهنش،نگاه از روش برداشتم و سعی کردم به حرکت انگشت شایان که حالا کاملا تو شورتم بود توجهی نکنم اما مگه میشد؟!

پلکامو محکم روهم فشردم و با حرص غذام رو جوییدم.

با بلند شدن زنگ گوشی شایان به ناچار دستش رو از پام برداشت و از پشت میز بلند شد.
گوشی به دست وارد یکی از اتاق خوابا شد و درو پشت سرش بست.

_پس زنداداش آینده ما شمایی!

با شنیدن صدای امیرعلی نگاهم رو بازی دادم و خیره شدم بهش،با خونسردی گفتم:
"آره خب! مگه چیه؟"

کمی خودش رو کشید جلوتر و با لبخندی مرموزانه گفت:
"چی از این بهتر! الان‌ بهم نزدیکتر هستیم!‌ علاوه بر دخترعمو، زنداداشمم هستی!"

نمیدونستم منظور این حرف دو پهلوش چیه!
به لبخند کوچیکی بسنده کردم و ترجیح دادم چیزی نگم!

لیوان آبش رو یک نفس سر کشید و گفت:
"همیشه انقد کم حرفی؟ بیچاره شایان! اون عاشق دخترای بلبل زبونه! دخترایی که مدام باهاش کل‌ کل کنن!"

نفسم رو با حرص پرتاب کردم بیرون و گفتم:
"من جلوی شایان اینطوری نیستم! مشخصه که مقابل غریبه ها کم حرفم!"

یه ابروش خود به خود پرید بالا
زیرلب گفت:
"غریبه ها!!"

موضع خودم رو حفظ کردم و گفتم:
"منظورم اینه من فقط جلوی نامزد خودم شیطونم و باهاش کل کل میکنم!"

با دستمالی دور لبش رو پاک کرد و با طعنه گفت:
"و لباسش رو میپوشی و جلوش دلبری میکنی!"

حس میکردم اب جوشی ریختن فرق سرم!
تا خواستم چند تا درشت بارش کنم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن
بابا بود! لعنتی به کل فراموش کرده بودم که ساعت از نیمه شب گذشته و من‌ هنوز نرفتم خونه!!

سریع تماس رو برقرار کردم‌ و با مظلومیت بهونه ای واسه بابا اوردم تا گیر نده!

درست چند لحظه بعد از قطع کردن تلفنم شایان از اتاق خارج شد و سوالی نگاهی بهم انداخت
مانتوم رو تنم کردم و گفتم:
"زنگ میزنی آژانس؟باید برم کلی دیر شده!"

تا شایان خواست چیزی بگه امیرعلی پیش دستی کرد و گفت:
"آژانس چرا؟منم دارم میرم میرسونمت!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:36

#part112

#دلبرشیـرینـ🔞

به سرعت واکنش نشون دادم و گفتم:
"نه من اصلا راضی به زحمت شما نیستم!! شایان جان لطفا یه آژانس‌ بگیر برام!"

امیرعلی اخمی کرد و‌ گفت:
"چرا تعارف میکنی زنداداش؟خب مسیر یکیه میرسونمت! اگه خیلی اصرار داری پولتو خرج کنی خب پولشم میگیرم ازت!"

شایان این پا اون پا کرد و گفت:
"خب اصلا خودم میرسونمت عزیزم...."

امیرعلی پرید میون جمله شایان و متعجب گفت:
"ای بابا شما چرا اینطوری میکنید؟!"

دیگه داشت به امیرعلی بر میخورد!‌به ناچار نفسم رو با شتاب پرتاب کردم بیرون و گفتم:
"خب بریم!"

بعداز خداحافظی با شایان راهی پارکینگ شدیم.
در جلو رو باز کردم و با طمانینه نشستم
جالب این بود برخلاف تصورم تا رسیدن به مقصد امیرعلی هیچ بحثی رو پیش نکشید!

تشکر کوتاهی ازش کردم و راهی خونه شدم،توجیح مختصری برای این دیر اومدنم به مامان اینا دادم و برخلاف اصرارشون برای خوردن شام راهی اتاقم شدم.
برخلاف خستگی بیش از حدم نشستم پشت کامپیوتر و شروع به سرچ کردم راجب پروژه ای که باید تحویل میدادم
هرچی نباشه بین اونهمه مهندس من باید اول شم!مخصوصا اینکه لادن و الناز‌هم هستن!

نیمه های شب بود که پلکام دیگه باز نمیشد،بالاخره تسلیم شدم و بدون مسواک زدن شیرجه زدم تو تختم.

صبح با تکونای شدیدی که به بازوم وارد میشد چشم باز کردم،با دیدن صورت نگران سپیده متعجب با صدای خشداری گفتم:
"چیشده‌ سپید؟!"

با دیدن چشمای بازم بالاخره دست از تکون دادنم برداشت و گفت:
"زنعمو حالش بد شده بردنش بیمارستان! مامان گفت بیدارت کنم بریم بیمارستان!"

با شنیدن حرف سپیده مثل فشنگ نشستم رو تخت و اول از همه دست بردم سمت گوشیم
بی توجه به حضور سپیده و نگاه زوم شدش رو خودم شماره شایان رو گرفتم...


#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:37

#part113

#دلبرشیـرینـ🔞

هرچقدر به شایان زنگ زدم جواب نداد به ناچار بلند شدم و بعداز پوشیدن لباس مناسبی راهی بیمارستان شدیم.

همه چیز توی چند روز اتفاق افتاد،به هفته نکشید که خبر فوت زنعمو هممون رو خشک کرد!
همه تو بهت بودیم..
اصلا باورم نمیشد اون زن سرحال که مدام به خودش میرسید طی‌ این چند روز بمیره!!

هیچکس نمیتونست این قضیه رو هضم کنه!
درست عصر روزی که قرار بود زنعمو مرخص بشه پرستارش خبر داد که قلبش نمیتپه!

شیما(دخترعموم) به محض شنیدن این خبر بیهوش شد و بستری شد.
امیرعلی و الناز،عمو،خانواده خودم... اصلا حال درست و حسابی نداشتن!
هممون تو بیمارستان خشک شده بودیم و حس میکردیم دارن باهامون شوخی میکنن!

هرکس فکر حال خودش بود که ناگهان یاد شایان افتادم!
خدای من...
کی میخواست به شایان همچین خبر بدی رو بده؟! به شایانی که بعداز یک هفته نگرانی به هوای اینکه عصر مادرش مرخص میشه راهی شرکت شده بود!

با پاهای ناتوانم حرکت کردم سمت عمو و نالیدم:
"عمو؟!!! به شایان اطلاع نمیدی؟!"

نگاه محزون عمو چرخید سمت من
با دیدن نگاهش ناخودآگاه یاد رابطه اش با لادن تو شرکت افتادم!
از تصورشون صورتم جمع شد و اشک دیدم رو تار کرد
با شصتش پلکاش رو فشرد و گفت:
"تو بهتراز هرکسی میتونی آماده اش کنی و بهش بگی!‌ ازت خواهش میکنم بری شرکت و بهش بگی...
شایان برعکس امیرعلی خیلی به مادرش وابسته بود!"

با بهت لب زدم:
"نه من نمیگم...!"

خسته نگاهم کرد‌و گفت:
"خواهش میکنم باده!"

به ناچار چشمی گفتم و عقب گرد کردم
انقدر بیمارستان شلوغ و درهم برهم بود که کسی اصلا متوجه بود و نبود من نمیشد!
مختصر برای مامان توضیح دادم که کجا میرم! آژانسی گرفتم و حرکت کردم سمت شرکت‌.
تو ماشین با خودم تمرین میکردم که چطوری باید همچین خبر ناگواری رو به شایان بدم!

با توقف ماشین و صدای راننده با حواس پرتی از ماشین خارج شدم و با قدمایی کوتاه وارد شرکت شدم
دلم نمیخواست برسم!!

اما برعکس تصورم پلک زدم مقابل در اتاق شایان بودم!!

تقه ای به در زدم و برعکس همیشه وقتی اجازه ورود صادر کرد وارد شدم.
پشت میزش نشسته بود و سرش به پرونده روبه روش گرم بود.
لبخند لرزونی زدم و با صدایی که از اعماق وجودم در میومد سلامی گفتم؛با شنیدن صدای سلامم متعجب سر بلند کرد و گفت:
"اِ تویی خانومم مگه بیمارستان نبودی؟مامان مرخص شد؟؟"

با شنیدن سوالش قلبم تیر کشید...قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
"دلم برات تنگ شده بود!"

چشماش گرد شد! اما بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و حرکت کرد سمتم،با نزدیک شدنش عطرش پیچید زیر بینیم و ناخواسته تو هوای تنش نفس عمیقی کشیدم
دستشو دور کمرم حلقه

1403/07/18 19:37

کرد و زیرگوشم گفت:
"قربون دلت برم،بیا بغلم،بیا بریم رو کاناپه بشینیم."

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:37

#part114

#دلبرشیـرینـ🔞

با هم حرکت کردیم سمت کاناپه و رو پاش نشستم،کمرم رو سفت تر به چنگ گرفت و با کنجکاوی و شیطنت گفت:
"جوجه منکه میدونم یچیز دیگه هم میخواستی بگی! لپ کلامو بگو!"

لب گزیدم و سرمو انداختم پایین،سرشو اونقدری خم کرد تا بتونه صورتمو ببینه
با دیدن چشمای به اشک نشسته ام متعجب گفت:
"چیشده باده؟!!

با پشت دستم جلوی ریزش اشکمو گرفتم و با صدای لرزونی نالیدم:
"مم....مامانت....."

هق هق گریه اجازه ادامه جمله رو ازم گرفت
رفته رفته رنگ نگاهش تغییر کرد
با نگرانی و بغض خیره شدم بهش
با ناباوری نالید:
"مامانم چی؟"

اونقدری شدت گریه ام از دیدن نگاه لرزون و چشمای از حدقه در اومدش زیاد بود که نمیتونستم حرف بزنم!

با عصبانیت و صدایی بلندتراز حد معمول دو طرف شونه ام رو گرفت و محکم تکونم داد و گفت:
"با توام لعنتی حرف بزن مامانم چی؟؟؟!!!هان؟مامانم چی؟!!!"

ترسیده خیره شدم بهش
با لکنت گفتم:
"شایان اروم باش عزیزم..."

با یه حرکت هولم داد کنار و دویید سمت در خروجی،انقدر شدت هول دادنش زیاد بود که پرت شدم زیر مبل و سرم محکم خورد به میز.

با اه و ناله دستمو بند لبه میز کردم و از جام بلند شدم.
دوییدم سمت در خروجی تا برم دنبال شایان،میدونستم اگه با این وضع رانندگی کنه حتما خودشو به کشتن میده!

اما وقتی رسیدم پارکینگ اصلا خبری از شایان نبود!

با حرص اشکای لعنتی رو صورتم رو پاک کردم و از شرکت زدم بیرون.
دستمو برای اولین تاکسی پیش روم تکون دادم و سوار شدم.

رسیدن به بیمارستان مساوی بود با سرسام گرفتنم!

جیغ و داد فقط برای یک لحظش بود! گوشه ای نشستم و سرمو میون دستام گرفتم
شایان رفته بود تو سردخونه تا زنعمو رو ببینه!
امیر علی گوشه بیمارستان ایستاده بود و سرش پایین بود اما از لرزش شونه هاش میشد فهمید که حال خوشی نداره
غم از دست دادن مادر درد کمی نبود!

از دیدن گریه مردای فامیل بیشتر گریه ام میگرفت
حتی نمیتونستم حال بدشایان رو تصور کنم چه برسه گریه اش رو ببینم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:38

#part115

#دلبرشیرینـ🔞

نفهمیدم چطوری زنعمو رو از سردخونه به بهشت زهرا منتقل کردیم،مراسم خاکسپاریش بی شک شبیه زهرا عاشورا بود!
اونقدری صدای گریه زیاد بود که حتی آدمای عادی هم که داخل بهشت زهرا بودن تحت تاثیر قرار گرفته بودن و میومدن جلو تسلیت میگفتن.
کمی عقب تراز جمعیت رفتم و به ماشینی که نمیدونم مال کی بود تکیه زدم.
نگاهم فقط قفل شایان و چهره ماتم زده اش بود
انگار هنوز باور نکرده بود که مادرش رو از دست داده!
شیما از جاش بلند شد و خواست بزور جلوی ریختن خاک روی جنازه مادرش رو بگیره که شایان بین بازوهاش مهارش کرد...!
بازوهای مردونه شایان دور هیکل نحیف شیما حلقه شد.
بلند بلند گریه میکرد و مشتای بی جونش رو روی سینه ستبر شایان فرود میاورد

ناخودآگاه رفتم جلوتر و با صدایی که براثر بغض گریه بم تر و خشدارتر شده بود خطاب به شیما گفتم:
"عزیزدلم بیا اینجا،بیا یکم بشین"

با زجه برگشت سمتم و نالید:
"مامانم زیر خاکه من بیام بشینم؟مامانم رفت باده میفهمی؟رفت،حتی عروسی شایانشو ندید!!"

بعد سوزناک تراز قبل زد زیر گریه،شایان بهم اشاره کرد که شیما رو ببرم.
حس میکردم یک شبه ده سال پیر شده!
چه بلایی سر شایانم اومده بود!

بازوی شیما رو گرفتم و بردمش کنار همون ماشینی که بهش تکیه زده بودم،اونقدری ضعف داشت که بدون هیچ حرفی دنبالم کشیده شد،سرش رو شونه ام بود و آروم آروم گریه میکرد

کمرشو نوازش کردم و گذاشتم گریه کنه،باید خودشو خالی میکرد..!
باصدای آروم جوری که انگار داشت با خودش حرف میزد نالید:
"چرا بابا زیاد ناراحت نیست؟مگه زنش نبود؟!مگه مادر سه تا بچه‌اش نبود؟چرا انگار نه انگار! چرا مادر من باید انقدر غریبانه خاکسپاری شه! اخه چرا!!!"

با مهربونی گفتم:
"قربونت برم آروم باش،الان عمو شوکه شده طبیعیه که نتونه عکس العمل خاصی از خودش نشون بده وگرنه مطمئن باش بیشتر از همه عمو ناراحته هرچی نباشه زنش بود،مادر بچه‌هاش بود؛شریک زندگیش بود!"

اشک میریخت و حرف میزد
سوالایی میپرسید که میدونستم همشون به وجود منفور لادن ختم میشه!
لادنی که شوم بودنش بدجور گریبان هممون رو گرفته بود!

با دیدن دختری که مانتوی حریر و کوتاه مشکی با شلوارلی آبی پوشیده بود و عینک افتابی گنده ای که رو صورتش خودنمایی میکرد چشمام گنده شد
با کمی دقت متوجه شدم که لادنِ!
واقعا چطوری روش میشد که بیاد اینجا؟!!

ناخودآگاه حلقه دستم از دور کمر شیما باز شد و حرکت کردم سمتش.

نرسیده بهش صداش رو شنیدم که اول از همه جلوی شایان ایستاد و با صدای متاثری گفت:
"تسلیت میگم شایان جان،امیدوارم غم اخرت باشه!"

با رسیدن من به کنار شایان نگاهش

1403/07/18 19:38

چرخید رو من و ابروش پرید بالا!
اگه موقعیت داشتم خرخرشو میجوییدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:38

#part116

#دلبرشیـرینـ🔞

زیرلب گفتم:
"زحمت کشیدی لادن جون!"

عجب مار هفت خطی بود! با صدای ناراحتی گفت:
"زحمت چیه گلم"

بعر دوباره روش رو برگردوند سمت شایان و با نازی که تو صدای غمگینش مخلوط کرده بود گفت:
"من روهم تو غمت شریک بدون شایانِ عزیز!"

شایان فقط سری تکون داد و تشکری زیرلب کرد،پوست لبمو جوییدم و منتظر زل زدم تا شرش رو کم کنه ولی انگار نه انگار!
سمت راست شایان ایستاد و به قبر روبه روش زل زد،دلم قدرتی میخواست تا با استفاده از اون قدرت بتونم شر این دختر نحس رو از سر خاندانمون کم کنم!

کم کم مجلس خاکسپاری تموم شد و بیشتر افرادی که اومده بود متفرق شدن.

فقط اقوام درجه باقی مونده بودن،همگی راهی خونه عمو شدیم،نمیتونستم شایان رو تنها بذارم...
شایانی که همیشه حال بدم رو خوب میکرد،شایان مهربونی که خیلی خوب تونسته بود تو قلب من جا بازکنه
نمیدونم اسمش رو میتونستم عشق بذارم یا نه! نه!!
من عاشق شایان نشده بودم،اما وابسته‌اش شده بودم،وابسته مهربونی و محبت و نگاهِ پرعشقش به خودم..
شایان برام مهم بود،خیلی هم مهم بود،جوری که حتی نمیتونستم حال بدش رو به چشم ببینم!
با رسیدن به خونه عمو،امیرعلی زنگ زد و از بیرون غذا سفارش داد.
شایان عذرخواهی کوتاهی از جمع کرد و وارد اتاقش شد!
درکش میکردم
میتونستم بفهمم که به تنهایی نیاز داره!

عمو گوشه ای نشسته بود و شیما همچنان اروم اروم گریه میکرد
انگار چشمه اشک این دختر قصد خشک شدن نداشت!!

امیرعلی و الناز هم رو مبل دونفره ای نشسته بود و الناز بازوی امیرعلی رو نوازش میکرد،با رسیدن غذا از همه زودتر بلند شدم و مشغول چیدن میز شام شدم.

درست تو همین لحظه تلفن بابا زنگ خورد و مجبور شد یا سینا بره،اما گفت که اخر شب میاد دنبالمون،منو سپیده و مامان با خانواده عمه اینا مونده بودیم.

با بیحوصلگی به تنهایی میزشام رو چیدم و صداشون زدم،سپیده هم رفت شایان رو صدا زد اما دست از پا درازتر برگشت و گفت شایان گفته میل نداره!

همچین چیزی رو حدس میزدم،بقیه بیخیال مشغول خوردن شام شدن اما اصلا از گلوم پایین نمیرفت!
انگار مامان متوجه این بیقراریم شده بود.
جرعه ای از دوغش خورد و گفت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:39

#part117

#دلبرشیـرینـ🔞

کنار گوشش لب زدم:
"درک میکنم الان حال خوشی نداری،اما خب نمیتونی تو خودت بریزی و خودتو از ببری."

چیزی نگفت و فقط نفس عمیقی کشید
دست بردم سمت دکمه های لباسش و گفتم:
"لباساتو عوض کن خاکیه"

زیرلب گفت:
"خستم!"

کل دکمه های پیراهنش رو باز کردم و به سختی از تنش خارج کردم
سینی غذا رو از میز برداشتم و وادارش کردم تا اخر بخوره

حوله اش رو دادم دستش و روانه حمامش کردم.
بعد از رفتن شایان تو حموم سینی خالی از غذا رو برداشتم و از اتاقش خارج شدم.
مامان با دیدنم لبخندی به روم زد و گفت:
"عزیزم لباس بپوش بریم پدرت اومده."

سری تکون دادم و سینی رو گذاشتم اشپزخونه،تا خواستم برم و مانتو بپوشم عمو پیش دستی کرد و گفت:
"زنداداش نمیشه باده امشب پیش شیما بمونه؟تنهاس!"

مامان با دودلی بهم نگاهی انداخت،سری تکون دادم و گفتم:
"اگه تنهاس چرا که نه میمونم!"

مامان بعد از اینکه سفارشای لازم رو زیر گوشم زمزمه کرد با سپیده از خونه عمو خارج شدن.

با شیما وارد اتاقش شدیم،از بس گریه کرده بود چشماش باز نمیشد
یکی از لباسای شیما رو پوشیدم و کنارش نشستم.
سرش رو شونم بود و های های گریه میکرد

از گریه شیما گریه ام گرفته بود!!

سرشو نوازش کردم و سعی کردم ارومش کنم وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست ناچارا از اتاقش خارج شدم تا برم قرصی براش بیارم.
بعد از برداشتن قرص نگاهم به در بسته اتاق شایان خورد
نمیدونستم میدونه شب اینجا هستم یا نه!!

شونه ای بالا انداختم و وارد اتاق شیما شدم.
بزور قرص رو به خوردش دادم و وادارش کردم رو تختش دراز بکشه.

به ثانیه نکشید که پلکاش افتاد روهم و خوابش برد.از کنارش بلند شدم و موهامو باز کردم
دستی لای موهام کشیدم و به کتابخونه کوچیک داخل اتاقش زل زدم
خوابم نمیومد نمیدونستم باید چیکار کنم!

کتابی برداشتم و نشستم رو کاناپه اتاقش.
نمیدونم چند صفحه خونده بودم که کم کم پلکام افتاد روهم و همونطور نشسته خوابم برد
با شنیدن صدای جیغای وحشتزده و ممتد شیما ترسیده چشم باز کردم و زل زدم بهش...


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:40

#part118

#دلبرشیـرینـ🔞

چشمام از ترس گشاد تراز حد معمول شده بود و نمیدونستم باید چیکار‌کنم!!

با بهت داشتم به شیمای پریشون نگاه میکردم که در اتاق یه ضرب باز شد و امیرعلی با نفس نفس وارد شد
اول نگاهی به من انداخت و بعد مسیر نگاهم رو دنبال کرد،با دیدن شیما رو تخت دویید سمتش و سعی کرد ارومش کنه اما من همچنان ترسیده زل زده بودم بهشون!

بعد از چند لحظه صدای نگران و خوابالود شایان من رو به خودم‌ اورد:
"چیشده؟!!"

امیرعلی برگشت سمت شایان و گفت:
"شیما خواب بد دیده!"

نگاه شایان چرخید رو من ، دست برد سمت پریز و برق اتاق رو روشن کرد،اومد سمتم و با نگرانی گفت:
"رنگت پریده باده اتفاقی افتاده؟"

با پشت دستم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نالیدم:
"از جیغ شیما قلبم ریخت!"

دستمو گذاشتم رو قلبم،هنوزم تند تند میزد!
مشخص بود خنده‌اش گرفته! دست دراز کرد سمتم و گفت:
"بیا پیش من اگه تا صبح رو این کاناپه بخوابی خشک میشی!"

با چشم و ابرو به امیرعلی اشاره کردم،بیخیال دستمو کشید و‌ وادارم کرد بلند شم.

امیرعلی با طعنه گفت:
"راحت باشید!"

انگار شایان بی حوصله تراز اونی بود که بخواد جواب تیکه‌ی امیرعلی رو بده!
به ناچار دنبالش کشیده شدم و باهم وارد اتاقش شدیم.

رو تخت دراز کشید و ساعدشو گذاشت رو چشماش،معذب بودم!
کاش شب نمیموندم!

لبه تخت نشستم و دستی لای موهام کشیدم
بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه یا حتی چشماشو باز کنه گفت:
"بخواب!"

کاملا دستوری گفت!
بغضی گلوم رو فشرد،میدونستم کلافه و کم حوصلس!

با فاصله کنارش دراز کشیدم و مثل‌ جنین تو خودم جمع شدم.

به نیم رخ جذابش زل زدم،نمیدونم چقدر تو تاریکی اتاق بهش زل زدم که پلکام سنگین شد و بالاخره تسلیم خواب شدم.


با تقه ای که به در اتاق شایان خورد کمی هوشیار شدم و لای پلکام رو باز کردم
پاهام تو پاهای شایان قفل بود و دستاشم سفت و سخت دورم حلقه شده بود،با دیدن‌ این صحنه لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست.

با خوردن تقه دوم به در هول هولکی اومدم دست شایان رو پس بزنم‌ که با صدای بلند گفت:
"بله؟!!"

متعجب سرمو چرخوندم سمتش،یعنی بیدار بود؟!!

صدای نازک الناز از پشت در اتاق شایان بلند شد:
"شایان ؛ امیرعلی رفت میشه قفل درو باز کنی بیام داخل؟!"

با شنیدن جمله ای که الناز گفت شاخکام فعال شد!
امیرعلی رفت!!
یعنی چی؟!

چشمامو ریز کردم و با موشکافی به شایان زل زدم
اخم ظریفی بین ابروهای شایان خودنمایی میکرد
زیرلب گفتم:
"برو درو باز کن!"

فشاری بهم وارد کرد و گفت:
"اونطوری که فکر میکنی نیست!"

نمیخواستم باهاش لجبازی‌ کنم! پلکامو روهم فشردم و چرخی رو تخت زدم
این یعنی اینکه

1403/07/18 19:40

نمیخوام صداتو بشنوم!

پوف کلافه ای کشید و از جاش بلند شد
زیر زیرکی بهش خیره شدم

بلوزش رو از کنار تخت چنگ زد و همونطوری که داشت میپوشید حرکت کرد سمت در

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:40

#part119


#دلبرشیـرینـ🔞

وقتی کامل از در اتاق خارج شد با حرص رو تخت چرخیدم و طاق باز دراز کشیدم.
یه نوع بیخیالی تو وجودم بود!
اصلا الناز باهاش کاره داره که داره! فدای تارتار موهام!

پلکامو روهم فشردم و سعی کردم بخوابم اما خوابم نمیبرد،بعد از یک ربع کلنجار رفتن به ناچار از جام بلند شدم و از اتاق شایان خارج شدم
بدون اینکه به اطرافم توجهی کنم مسیر اتاق شیما رو در پیش گرفتم،مشخص بود قرص خیلی رو شیما تاثیر گذاشته چون خوابِ خواب بود!

دلم برای تنها کسی که میسوخت شیما بود،چون دختر بود
شایان و امیرعلی مرد بودن و خیلی راحت با قضیه کنار میومدن اما شیما دل نازک تراز اونا بود.

اهی کشیدم و لباسام رو پوشیدم،با وسایل آرایشی که رو میزش بود کمی رو صورت رنگ پریده ام زدم و از اتاق خارج شدم.

همونطوری که با گوشیم ور میرفتم تا زنگ بزنم آژانسی قهقه بلند از الناز باعث شد سرمو بالا بیارم،صدا از طبقه بالا میومد!
عمو همون لحظه با تیپ شیک و رسمی از اتاقش خارج شد و عصبی غرید:
"الناز؟!!"

طولی نکشید که الناز سر‌و کله‌اش پیدا شد،با چاپلوسی گفت:
"جانم آقاجون؟"

عمو با همون لحنش عصبیش گفت:
"بد نیست یکم رعایت کنی،ما عزاداریم حال شیما خوب نیست توی این وضعیت بلند بلند میخندی؟"

پوزخند کمرنگی رو لبام نقش بست،همون لحظه شایان هم از پله ها اومد پایین،هنوز لباسای خونه تنش بود!
این یعنی اینکه اینهمه مدت داشت با الناز لاس میزد!

رو ازش گرفتم و خطاب به عمو گفتم:
"عموجان من دیگه برم"

عمو لبخند مهربونی به روم زد و گفت:
"خودم میرسونمت عزیزم مرسی که دیشب پیش شیما موندی"

لبخندی کوچیکی زدم و گفتم:
"خواهش میکنم وظیفه‌ام بود"

شایان با صدای گرفته ای گفت:
"باده بمون خودم میرسونمت!"

بدون اینکه حتی نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:
"مرسی پسرعمو با عمو میرم!"

عمو مسیر اشپزخونه رو در پیش گرفت و گفت:
"بیا عزیزم؛یچیزی بخوریم بعد بریم"

با اینکه دلم میخواست هرچه سریعتر از این خونه فرار کنم اما به ناچار سری تکون دادم و باهم وارد اشپزخونه شدیم.

بعد از خوردن صبحانه مختصری با عمو از خونه خارج شدیم..

***

چشم بهم زدیم چهلم زنعمو فرا رسید.
چهل روز گذشت بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته! چهل روزی که بزور با اخلاق عوض شده شایان کنار میومدم!

#دلبر شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:41

#part120

#دلبرشیـرینـ🔞

کمی چاییم رو مزه مزه کردم و پاهامو دراز کردم رو میز،وقتی از شرکت برگشتم خونه مامان اینا حاضرشده بودن شام برن بیرون، هرچقدر اصرار کردن نتونستم برم،از شدت خستگی پاهام نای راه رفتن نداشت.

جرعه دیگه ای از چاییم خوردم و سرمو پرت کردم عقب و تو خلسه شیرینی فرو رفته بودم که با بلند شدن زنگ یهویی خونه از جا پریدم.
گیج و منگ به اطرافم زل زدم،لنگون لنگون بلند شدم و از ایفون نگاهی به بیرون انداختم،با دیدن شایان متعجب دکمه رو فشردم و در واحد رو نیمه باز گذاشتم
دوباره برگشتم سرجام و گوشیم رو برداشتم ؛ نگاهی به صفحه‌اش انداختم چون سایلنت بود متوجه تماسای از دست رفته شایان نشده بودم!

طولی نکشید که در واحد فشرده شد و قامت شایان سایه انداخت داخل خونه.
لبخند خسته ای زدم و گفتم:
"مشکلی پیش اومده؟!"

مثل خودم لبخند خسته ای تحویلم داد و در رو پشت سرش بست.
همونطوری که تک کتش رو در میاورد گفت:
"زنگ زدم جواب ندادی به عمو زنگ زدم گفت تنها خونه ای"

دوباره پاهامو دراز کردم رو میز و گفتم:
"گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم"

بوسه ای رو موهام کاشت و زیرگوشم گفت:
"حدس میزدم"

دستم رو ریش بلند شدش کشیدم
چهل روزی میشد که اصلاح نکرده بود
سوالی پرسیدم:
"چیشد که اومدی اینجا؟"

کنارم رو کاناپه نشست و گفت:
"با بابا دعوام شد"

متعجب گفتم:
"چرا؟سرچی؟"

عصبی نفسشو پرت کرد بیرون
انگار برای زدن حرفش تردید داشت
با همون کلافگی که تو وجودش بود گفت:
"حس میکنم بابا با یه نفر رابطه داره! نمیدونم کیه اما یچیزایی از بابا دیدم که شک کردم بهش،امشب رفتم خیلی عادی ازش پرسیدم اما وقتی عصبی شد مطمئن شدم که اشتباه نمیکنم."

نمیدونستم باید بگم اون شخص رو میشناسم یا نه!

تا اومدم لب باز کنم و چیزی بگم دستش بازوی برهنمو لمس کرد و گفت:
"یکم ارومم کن باده"

چشماش خیلی خسته بود
به ناچار دندون روی جیگر گذاشتم و باز چیزی نگفتم،چرخیدم سمتش و نشستم رو پاش،پاهام رو گذاشتم دو طرفش و با دستم موهاش رو به بازی گرفتم
چشماش رو بست و زیرلب گفت:
"دلم برات تنگ شده بود
دلم برای دستای کوچولوت تنگ شده بود
دلم برای همه چیت تنگ شده بود"

اروم خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم،از این حرکتم لبخند محوی رو صورتش نقش بست

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:41

#part121

#دلبرشیـرینـ🔞

دستش پهلوم رو نوازش کرد و گفت:
"میدونی بوس رو پیشونی باید چجوری باشه؟"

گنگ زل زدم بهش،با شیطنت پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و مماس لبم لب زد:
"جوری که حس کنی داری لبای طرفو میخوری!"

قرمز شدن گونه هام رو حس میکردم،زیرلب گفتم:
"شایان فکرکنم الاناس مامانم اینا برسن!"

با خنده گفت:
"یعنی یه بوسم نمیدی بعد اینهمه مدت؟"

لبامو برچیدم و با مظلومیت گفتم:
"تو خودت با من سرسنگین بودی!"

دستش بی پروا رفت زیر بلوزم و گفت:
"بذار پای کلافه بودنم،حتی حوصله خودمم نداشتم خانومی!"

دستشو پس زدم و گفتم:
"اگه درکت نمیکردم که اینجا نبودی! پس بدون وضعیتت رو درک کردم!"

با اخم ظریفی دوباره دستاش پیشروی کرد زیر بلوزم و گفت:
"جاش اینجاست!"

استرس افتاده بود تو جونم!
میدونستم الاناس که مامان اینا برسن،با استرس گفتم:
" نکن شایان! "

لباش نشست رو گردنم و گفت:
"منکه کاری نکردم!"

از رو پاش نیم خیز شدم تا بلند‌شم که کمرمو گرفت و محکم کوبوندتم رو پاش!
اونقدری محکم که اخم‌در‌اومد و غر زدم:
"وحشی!"

حریص گفت:
"پسم نزن باده من به پس زده شدن عادت ندارم!"

دستمو دو طرف صورتش قاب کردم و گفتم:
"من‌ مثل اون دوست دخترای قبلیت نیستم که تو هر لحظه ای پذیرات باشم!"

نوازشش رو کمرم رو محکم تر‌کرد و گفت:
"هیس باده ، دلبری یاد نگرفتی؟یکم برام دلبری کن میخوام نازتو بکشم!"

اروم خندیدم و گفتم:
"شایان مسخره بازیو بذار کنار الان جای این بحثا نیست!"

لباش عمیق پوست گردنمو مکید و مظلوم گفت:
"اگه بلند شدم توام با من میای؟"

موهاشو نوازش کردم و گفتم:
"کجا بیام؟"

با همون لحن پرشیطنت و مظلومش گفت:
"خونه من! دوتایی تولید مثل کنیم!"

بلند خندیدم و تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدای زنگ لال شدم!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:42

#part122

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

هراسون نگاهی به شایان خونسرد انداختم،منو از روپاش بلند کرد،با صدایی که از شدت استرس میلرزید نالیدم:
"دیدی لعنتی؟دیدی انقدر دست دست کردی تا مامان اینا برسن؟!"

دکمه ایفون رو فشرد و با جدیت چرخید طرفم
ابرویی بالا انداخت و با لحنی که هیچ نرمشی داخلش دیده نمیشد گفت:
"از چی میترسی؟"

برو بابایی بهش گفتم و به در زل زدم،نمیدونستم ممکنه چه عکس العملی نشون بدن!
بعد از چند دقیقه زنگ واحد فشرده شد،مثل فشنگ از جام بلند شدم و بلوزم رو که تو تنم چرخیده بود درست کردم،شایان با همون اخمش رفت جلو و در واحد رو باز کرد
اول از همه صدای متعجب مامان بلند شد:
"اوا شایان جان شما اینجایی!!"

بعداز اون صدای بابا بین زمزمه های سپیده و سینا گم شد
ناخنم رو کف دستم فرو بردم و لب گزیدم،در واحد باز تر شد و همه اومدن داخل،نگاه شاکی مامان چرخید رو منی که مظلومانه کنار کاناپه ایستاده بودم
انگار مارو حین عملیات نابجایی دستگیر کرده بودن!
همونقدر نگاهشون شاکی بود و توضیح میخواست!

شایان پیش دستی کرد و مودبانه گفت:
"عموجان میشه چند لحظه خصوصی باهاتون صحبت کنم؟!"

بابا سری تکون داد و با شایان حرکت‌ کردن سمت چپ خونه.
زیرچشمی نگاهی بهشون انداختم،مامان از این فرصت استفاده کرد و اومد کنارم،نیشگون ریزی از بازوم گرفت و گفت:
"شایان اینجا چیکار میکنه؟"

خدا لعنتت کنه شایان!
خودم رو از زیر دست مامان نجات دادم و گفتم:
"من خیلی سرم درد میکنه میرم بخوابم!"

بعد پا تند کردم و وارد اتاقم شدم،خداروشکر بابا با شایان مشغول بود وگرنه تا صبح باید جواب پس میدادم
با استرس طول و عرض اتاقم رو طی کردم و پوست لبمو جوییدم
نمیدونستم شایان میخواد چه دلیلی بیاره! از قبل هم با من هماهنگ نکرده بود تا یموقع سوتی ندم!
پس همون بهتره تا موقعی که بهم زنگ نزده جواب سوالات مامان رو ندم!

نیم ساعتی از اومدنم به اتاق گذشته بود و هیچ خبری نشده بود! دیگه کم کم داشتم به این باور میرسیدم منو فراموششون شده که ناگهان تقه ای به در اتاقم خورد
شتابزده در رو باز کردم ، با دیدن بابا حس کردم خون تو رگام یخ بست
لبخندش رو که دیدم شوکه تر شدم
یعنی ارامش قبل از طوفانه؟!!

وارد اتاقم شد و نشست رو تختم،تو گلو خندید و گفت:
"چرا خشکت زده؟بیا اینجا بشین قراره باهم صحبت کنیم!"

تکون به خودم دادم و حرکت کردم سمتش.
گوشه تخت نشستم و سرمو انداختم پایین،نفسی تازه کرد‌و گفت:
"نمیخوام مقدمه چینی کنم،از علاقه تو و شایان بهم خبر دارم،راستش من خودم صلاح نمیبینم که اینطوری باهم در ارتباط باشید میخواستم این هشدار رو بهت گوشزد کنم که شایان امشب

1403/07/18 19:43

کار رو یکسره کرد!"

متعجب سر بلند کردم و گفتم:
"منظورت چیه بابا!"

با محبت گفت:
"فرداشب میان خواستگاری!"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:43

#part123

#دلبرشیـرینـ🔞

بهت زده به بابا خیره شدم
زیرلب گفتم:
"فرداشب میان خواستگاری؟! منظورتون چیه بابا!! هنوز سال زنعمو نشده!"

بابا دستی لابه لای موهای جوگندمیش کشید و گفت:
"اتفاقا منم همین حرفو به شایان زدم،اما گفت نمیخواد فعلا جشنی بگیره یا کار خاصی کنه،برای راحتی خودتون میخواد به هم محرم باشید تا انشاالله بعداز سالگرد اون خدابیامرز یه جشنی بگیریم"

گیج بودم!
شایان برای خودش بریده بود و دوخته بود!
مگه من چاره ای به جز به تن کردن داشتم؟!!

اخمام حسابی توهم بود،نمیتونستم قبول کنم! نمیتونستم همینطوری قبول کنم!

نگاهم رو از پنجره اتاقم به ماه دوختم و گفتم:
"نظر شما چیه بابا؟!"

دستمو گرفت و وادارم کرد خیره شم بهش،با جدیت زل زد‌تو چشمام و گفت:
"تو شایان رو دوست داری درسته؟!"

بابا سوالی میپرسید که خودمم جوابی قطعی براش نداشتم!
نگاهمو به پاهام دوختم جوابی ندادم
بابا این سکوتم رو گذاشت پای خجالت کشیدنم! و با خنده گفت:
"عزیزم این رفت و امد تو و شایان بدون محرمیت صورت خوشی نداره! اگه محرم بشید هردوتون راحت ترید!"

حس میکردم از خجالت در حال اب شدنم!
بابا از جاش بلند شد و همونطوری که از اتاقم خارج میشد گفت:
"بهش گفتم که فردا شرکت نمیری،قشنگ استراحت کن برای شب سرحال باشی"


چشمی زیرلب گفتم و بعداز خارج شدن بابا از اتاق دراز کشیدم رو تخت
ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم و چشمام رو بستم....

***

عمو و بابا صمیمانه باهم درحال صحبت کردن بودن و شیما ساکت و سر به زیر گوشه ای نشسته بود.
سپیده که وقتی شنید امشب شایان قراره بیاد خواستگاری از صبح رفته بود خونه دوستش!
نمیدونستم این دردم رو باید به کی بگم!
لامصب یکی دوتا نیست!! نمیدونم هنوزم سپیده به شایان حسی داره یا نه! چند وقته از سپیده دور شدم،باید دوباره بهش نزدیک شم و حال و هوای عشق به شایان رو ازسرش دورکنم!

کنار شیما نشستم و مشغول صحبت باهاش شدم.
میگفت خوشحاله از اینکه قراره از تنهایی درش بیارم و زنداداشش بشم!
شیما دختر دوست داشتنی ای بود،از اینکه رابطه‌اش با من تغییری نکرده بود خوشحال بودم

از دیشب تا الان اصلا شایان بهم زنگ نزده بود! منم وقتی دیدم خبری نگرفته خبرش رو نگرفتم!
این حق من بود که قبلش بهم خبر بده اما لعنتی همیشه رئیس بازی در میاورد!

سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما سر به طرفش برنگردوندم.

عمو با خنده رو کرد سمت مامانم و‌گفت:
"خب زنداداش اجازه میدی نشونی دست این عروس گلم بکنم؟"

قبل از اینکه مامان جوابی به عمو بده شایان مودبانه گفت:
"ببخشید اما میشه قبلش منو باده باهم صحبت کنیم؟!"


پوزخند کمرنگی رو لبام نقش

1403/07/18 19:46

بست.
بابا فورا گفت:
"ما فکر کردیم شما حرفاتونو زدید وگرنه چرا که نه! حتما! باده شایان جان رو راهنمایی کن اتاقت."

به ناچار از جام بلند شدم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:46

#part124

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

در اتاقمو یه ضرب باز کردم و وارد شدم.
صدای چرخش کلید تو قفل در رو بصورت واضح شنیدم،مثل میر غضب رو تخت نشستم و با چشمایی ریز شده به صورت خونسردش زل زدم.

دست به سینه شدم و طلبکار پرسیدم:
"خب منتظر توضیحتم!"

رو صندلی روبه روم نشست و گفت:
"مجبور شدم!"

چشم چرخوندم و با پوزخند گفتم:
"مجبور؟! اونوقت چرا؟!"

دستی لابه لای موهاش کشید ، کلافگیش مشخص بود،از جاش بلند شد و اومد پایین تخت کنار پام زانو زد
تازه هم قدم شده بود!
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
"بخاطر اینکه ممکنه از ایران برم!"

مات و مبهوت خیره شدم بهش
بوسه ای رو دستام کاشت و گفت:
"البته خیلی زود برمیگردم،اما نمیتونستم تورو همراه خودم نبرم!
با من میای درسته؟!"

گیج لب زدم:
"چی میگی شایان!"

پوفی کشید و گفت:
"من خودمم گیجم،خواهش میکنم کارا رو بسپار به من و برای یکبارم که شده بدون لجبازی باهام همراه شو!"

کلافه گفتم:
"ای بابا همیشه من اخر از همه باید از همه چیز مطلع بشم نه؟!"

اروم خندید و گفت:
"من دربست نوکرتم ، خودمم تازه فهمیدم"

چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم:
"بریم پایین دیگه"

با یه حرکت پرتم کرد رو تخت و گفت:
"هیس زوده دکمه لباستو باز کن"


#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:47

#part125

#دلبرشیـرینـ🔞

رفته رفته تعجب نگاهم جاش رو به ترس و دلهره داد
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم:
"شایان جان عزیزم حس نمیکنی اینجا جاش نیست؟!"

خونسرد تا اخر دکمه های شومیزم رو باز کرد و خیمه زد روم،جوری که بدنش مماس بدنم بود.
موهام رو از جلوی صورتم زد کنار و با لبخند شیطونی گفت:
"اتفاقا دقیقا جاش همینجاس!"

پوفی کشیدم و سعی کردم خودمو از زیرش خارج کنم ولی فشار بدنش رو بیشتر کرد!
با حالی زار نالیدم:
"بی شخصیت!"

اروم خندیو و با انگشتش لبمو نوازش کرد،زیرلب گفت:
"میخوام یه قولی بهت بدم!"

مسخ صدای بم و مردونه اش و گرمای تنش شده بودم!
جوری که ناخودآگاه لب زدم:
"چه قولی؟!"

بند سوتینم رو از رو سرشونم زد کنار و خم شد سمت قفسه سینه‌ام،عمیق مکید و سر بلند کرد
خمار نگاهش کردم!
میخواست چیکار کنه؟!

با انگشت اشارش رد خونمردگی روی بدنم رو نشون داد و گفت:
"تا محو شدن این خونمردگی قول میدم همه چیز رو راست و ریس کنم!"

چشمامو گنده کردم و به عمق حرفش فکر کردم
با دیدن چشمای شیطون و در عین حال مظلومش مشتی به سینه ستبرش کوبیدم و غریدم:
"خیلی بیشعوری!"

دماغمو بین انگشتای دستش فشرد و گفت:
"چیه کوچولو؟فکر کردی روز خواستگاری میخوام ترتیبتو بدم؟سخت در اشتباهی!"

فشاری بهش وارد کردم تا از روم بلند شه
منو تشنه میکنه؟!
نشونش میدم تشنه کردن یعنی چی!!

به اهستگی از روم بلند شد و گفت:
"اخم میکنی خوردنی تر میشی!"

دکمه های شومیزم رو بستم و با غرغر گفتم:
"فکرشم نکن که بذارم تو منو بخوری!"

مچ دستمو گرفت و محکم کوبیدتم به دیوار
اخ ارومی گفتم و وحشی ای زیرلب نثارش کردم
حریص زیرگوشم گفت:
"فکرنکنم؟عزیزم به واقعیت تبدیلش میکنم فکر که سهله!"

نیشخندی زدم و گفتم:
"هروقت ازدواج کردیم در خدمتم! اما قبل از اون حتی فکرشم نباید به مخ معیوبت خطور کنه!"

چشمکی زد و گفت:
"با دم شیر بازی نکن اهو کوچولو! "

با زرنگی از زیر دستش فرار کردم و گفتم:
"خواهیم دید!"

بعد پا تند کردم و بعداز باز کردن قفل در اتاقم ازش خارج شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 19:47

#part126

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

حلقه ام رو تو دستم چرخوندم و از اینه سفره عقد به خودم چشم دوختم
باورم نمیشد!
من الان دیگه زن قانونی شایان محسوب میشدم!
هیچوقت فکرشم نمیکردم که مراسم عقدم انقدر کوچیک و بدون تشکیلات باشه!!

اما خب شایان قول داده بود که واسه عروسی جبران کنه..!

با صدای شایان به خودم اومدم و به لبخند رضایت بخشش خیره شدم.
چشمکی زد و گفت:
"خب! همه رفتن گفتن ما یکم خلوت کنیم بعدبریم!"

نمیدونم چرا اما به طرز وحشتناکی از شایان خجالت میکشیدم!
لب گزیدم و با گونه هایی که مطمئن بودم قرمز شده نالیدم:
"شایان اذیت نکن! گشنمه بریم بیرون غذا بخوریم"

کنارم نشست و گفت:
"بیا یچیز خوشمزه تر میدم بخوری جوجه‌ی‌ من"

بلند خندیدم و مشتی به کتفش کوبیدم
خودمو لوس کردم و گفتم:

"من غذا میخوام آقایی!"

لپمو محکم کشید و گفت:
"من همینطوریشم دندون تیز کردم برات بچه،خودتو لوس نکن که یه لقمه چپت میکنم!"

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:48