The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part127

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

جای دستش رو لپم رو مالیدم و چیزی نگفتم
از کنارم بلند شد و مقابلم زانو زد،گنگ زل زدم بهش،دستامو که رو پام مشت شده بود گرفت تو دستش و به ارومی بازشون کرد.

زل زد تو چشمام و با محبت گفت:
"میدونم راه سختی در پیش داریم؛نمیخوام قولی بدم که نتونم از سرش بربیام،اما قسم میخورم تا جایی که درتوانمه واسه خوشبختیمون بجنگم،برای زندگیمون،بچه هایی که ثمره باهم بودنمه،برای همه و همه میجنگم."

تا به حال تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم تا بدونم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم!

نگاه پر محبت در عین حال جدیش
دستایی که مثل حصار دور دستام قفل شده بود و سخت در بر گرفته بودتشون

تو نی نی چشماش میتونستم دوست داشتن رو تشخیص بدم
همه و همه باعث شده بود که احساساتی بشم و نم اشک تو چشمام پدیدار بشه!

فشاری به دستاش وارد کردم و با صدایی که لرزشش مشخص بود نالیدم:
"منم قول میدم کنارت بمونم،مثل یه همراه! مثل یه همسر،قول میدم به تو به احساساتمون به بچه هایی که در آینده ممکنه داشته باشیم،به زندگی مشترکمون،به همه چیزایی که ممکنه باهم بدست بیاریم خیانت نکنم!
کنارت میمونم،حتی اگه اینی نباشی که هستی،حتی اگه هیچی نداشته باشی بازم کنارتم."

لبخند رضایت بخشی که رو لباش بعد اتمام جمله‌ام نقش بست مهر تائیدی بود رو اینکه درست گفتم!

با یه حرکت از جا بلندم کرد و تنگ به اغوشم کشید.
متاثر زیرگوشم گفت:
"نوکرتم به مولا"

اروم خندیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
بعد از چند لحظه اروم سرشو عقب کشید و به صورتم زل زد
نگاهشو سر داد و رسوند به لبام،فشاری به کمرم وارد کرد و نرم و اهسته لبای خیسش رو فشار داد رو لبام.
خبری از خشونت نبود! فقط لطافت و عشق تو تک تک حرکاتش دیده میشد

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:48

#part128

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

بعد از کمی شیطنت بالاخره شایان رضایت داد و از اتاق عقد خارج شدیم.
اندک مهمونایی که دعوت کرده بودیم همه منتظرمون بودن.

عذرخواهی کوتاهی کردیم و سوار ماشین شایان شدم،قرار بود بریم رستورانی که از قبل رزرو کرده بودن به حساب شایان ناهار بخوریم.

شایان صدای ضبط رو کم کرد و با شیطنت گفت:
"موافق یه شیطنت کوچولو هستی؟"

کامل چرخیدم سمتش و با موشکافی گفتم:
"چه شیطنتی؟"

چشمکی زد و گفت:
"اوم اینکه اولین ناهار عقدمون رو تو برام بپزی!"

پقی زدم زیر خنده و گفتم:
"این الان شیطنت کردنه یا عذاب دادن من؟"

دستش نشست رو رون پام و گفت:
"نه عزیزم یه سورپرایز دیگه هم دارم،فقط بگو پایه هستی؟"

با شنیدن اسم سورپرایز چشمام برقی زد،اروم خندیدم و گفتم:
"پایتم!"

جون کشیده ای گفت و پاشو تا ته روی پدال گاز فشار داد
ماشین انگار پرواز کرد و طولی نکشید که کل مهمونا گممون کردن!

مسیری که درپیش داشتیم برام نا اشنا بود.

اما باز خودم رو کنترل کردم و چیزی نپرسیدم،با توقف ماشین مقابل برج بزرگی با دهانی باز شده پیاده شدم


شایان بازوم رو گرفت و گفت:
"به خونه خودت خوش اومدی بانوی من"

از شدت ذوق نفسم بند اومده بود
باهم وارد اسانسور شدیم و دکمه بیست و هشت رو فشرد
واو! خدای من!
طبقه بیست و هشت حتما باید ویوش فوق العاده باشه!

با توقف اسانسور ازش خارج شدیم و شایان در واحدی رو باز کرد

دستش رو پشت کمرم گذاشت و اشاره کرد وارد شم،اروم لب گزیدم و وارد شدم

وای خدای من!
اینجا بهشت بود؟
دقیقا مثل خونه ای بود که تو رویاهام واسه خودم میساختم! شایان لعنتی چطوری تونست بفهمه!

با اشتیاق منتظر عکس العملم بود
با صدای لرزونی گفتم:
"اینجا فوق العاده‌اس شایان!"

چشمکی زد و کفت:
"حالا بقیه جاهاشو ندیدی! همراهم بیا"

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:48


#part129

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

جای به جای خونه،همه مثل رویا بود.
همه جاش برام تازگی داشت.
بشدت عاشق این خونه و دیزاینش شده بودم،این خونه تکمیل و همه چیز تموم عجیب به دلم نشسته بود.

مانتوی بلند سفید رنگم رو که روی پیراهن سفیدم پوشیده بودم از تنم خارج کردم و گذاشتمش رو مبل.

شایان هم کتش رو از تنش خارج کرد و دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد،با دستش اشپزخونه رو نشون داد و گفت:
"نمیخوای یه ناهار توپ مهمونم کنی؟!"

اروم خندیدم و گفتم:
"دلت میاد ازم کار بکشی؟ نا سلامتی عروستما!"

لپمو کشید و گفت:
"بدجور"

بدجنسی زیر لب گفتم و راهی اشپزخونه شدم.
پیراهنی که تنم بود خیلی کوتاه بود و بزور تا رونم میرسید
موهای بلندم که تا نزدیکی کمرم میرسید بدجور تو دستو پام بود،شایان کنار اپن ایستاده بود و با شیفتگی نگاهم میکرد.

در یخچال رو باز کردم و نگاهی به محتویات داخلش انداختم،از شیر مرغ تا جون ادمیزاد تو یخچال بود!

کلافه گفتم:
"چی درست کنم شایان؟"

سرفه کوچیکی کرد و گفت:
"قرمه سبزی"

اخمم غلیظ تر شد،چرخیدم سمتش و گفتم:
"خب حالا که تو انقدر بدجنس شدی پس منم میتونم بدجنس باشم؟"

چشماش برقی زد،با یه ‌حرکت نشست رو اپن و گفت:
"صد در صد!"

با حرص موهام رو از جلوی صورتم زدم کنار و فریزر رو باز کردم تا سبزی پیدا کنم.
با فکری که به سرم زد آروم خندیدم و بیشتر خم شدم،بد نیست شایان از نمای عقبم یه لذتی ببره!!

بعداز برداشتن بسته سبزی با ناز گفتم:
"موهام بدجور تو دستو پامه!"

پیراهنم رو کمی زدم بالا و دست بردم سمت کش شورت لامبادایی که تنم بود و..

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part130

#دلبرشیـرینـ🔞

مات و مبهوت مسیر دستام رو نگاه میکرد!
به اهستگی شورتم رو از پام خارج کردم و مثل کش درستش کردم،مقابل چشمای خمارش موهام رو باهاش بستم و چرخیدم سمتش گاز.

چون شورتم رو در اورده بودم حس میکردم هیچی نپوشیدم! این پیراهن هم انقدر تنگ بود مطمئن بودم همه جام رو نشون میده..!

گوشیم رو در اوردم و مراحل پخت قرمه سبزی رو از گوگل در اوردم.

حدود چهل و پنج دقیقه وقتم رو گرفت تا حاضر بشه،قیافه‌اش که خوب بود امیدوارم طعمشم خوب باشه!

مشخص نبود شایان کجا رفته!
تو یکی از اتاقا مشغول بود!

میز تمیزی چیدم و سالادی درست کردم،قرمه سبزی خوشگلمو تو ظرفی شیشه ای ریختم و گذاشتم وسط میز.

با ذوق دوییدم سمت اتاق و شایان رو صدا زدم،بعد از چند دقیقه مکث گفت که چند دقیقه دیگه میاد.

پشت میز قاشق و چنگال بدست منتظرش نشستم.

بعد از چند دقیقه بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد

نگاهش همچنان بیتاب بود،با دیدن موهای بسته شده ام اروم خندید و روبه روم نشست
چشمکی زد و

1403/07/18 19:49

گفت:
"چه کش موی قشنگی!"

با ناز انگشت اشاره ام رو مکیدم و خمار گفتم:
"خوشت اومد؟"

نگاهش سر خورد رو لبام
اروم لب زد:
"عاشقشم!"

با یه حرکت دست بردم سمت موهام و شورت رو از دور موهام باز کردم و پرت کردم سمتش.
چون حرکتم یهویی بود شورت مستقیم پرت شد رو صورتش!
اروم خندید و مثل شی با ارزشی از رو صورتش برداشت و گذاشت کنار دستش رو میز


#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

1403/07/18 19:49

#part131

#دلبر_شیـرینـ🔞

پاش رو از زیر میز بلند کرد و کشید رو رون پام،وسوسه انگیز گفت:
"میخوای طعم خودتو بچشی باده؟"

گنگ زل زدم بهش،چون لباس زیر نپوشیده بودم خیلی راحت از زیر میز با پاش زد به وسط پام و انگشت شستش رو کشید روم،ناخواسته کمرم رو کشیدم عقب تر تا پاش از دخترونگیم کنار زده بشه!

زیرلب گفتم:
"چیکار میکنی!"

با لجبازی پاش رو دوباره برگردوند جای قبلیش و گفت:
"اوه چه خیسی!"

پوفی کشیدم و در حالی که سعی میکردم لحنم خمار نباشه گفتم:
"میذاری یه لقمه ناهار از گلومون پایین بره یا نه؟"

با یه فشار انگشت پاش رو واردم کرد و گفت:
"منکه کاریت ندارم تو غذاتو بخور!"

نفسم از این حرکتش تو سینه‌ام حبس شد! چنگال رو تو دستم فشردم و به دو کفگیر برای خودم برنج ریختم
سعی داشتم به انگشت پاش که داخلم بود فکرنکنم اما مگه میشد؟!!
مقداری قرمه سبزی ریختم تو بشقابم و ظرف خورشت رو هول دادم سمتش
با لبخند مرموزی بشقابش رو لبالب از غذا پر کرد

یه قاشق میخورد و مدام به به و چه چه میکرد،حرکت پاش دیوونه کننده بود مخصوصا اینکه من تشنه بودن با شایان بودم!

سرفه کوتاهی کردم و برای تغییر جو گفتم:
"راستی،برنامت برای رفتن به کجا رسید؟!"

ابرویی بالا انداخت و گفت:
"دارم تمام سعیم رو میکنم که کارا رو همین ایران درست کنم،اما اگه نشه مجبوریم بریم برای یمدت"


اهانی گفتم و جرعه ای از دوغم خوردم،پاهام رو بهم چفت کردم که فشار پای شایان بیشتر شد،اخمی کردم و گفتم:
"خوشت میاد اذیتم کنی؟"

با یه حرکت پاش رو عقب کشید
با بیرون کشیده شدن انگشت شستش از داخلم اه ناخواسته ای از بین لبام خارج شد
با دیدن این حرکتم تو گلو خندید و گفت:
"نه که تو بدت میاد!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"من آوردم تو بشور!"

چشم کشیده ای گفت و مشغول جمع کردن میز شد
رو کاناپه نشستم و نامحسوس با دستمالی خیسی بین پام رو که بدجور تو ذوق میزد پاک کردم
دستمال رو مچاله کردم و پرتش کردم وسط میز که ناگهان صدای خنده شایان رو از پشت سرم شنیدم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:51

#part132

#دلبرشیـرینـ🔞

به عقب چرخیدم و باهاش چشم تو چشم شدم
با طمانینه نزدیکم شد و گفت:
"چی بود پاک کردی؟!"

گوشه پیراهنم رو کشیدم پایین و گفتم:
"تو همه کارا میخوای دخالت کنی؟بیا اینجا یکم بشینیم"

چشمی گفت و اومد سمتم،دستمو کشید و منو نشوند رو پاش،بی مقدمه پیراهنم رو زد بالا و گفت:
"دیوونه بدنتم لعنتی"

از این اعتراف یهوییش چشمام گنده شده بود!
آروم خندیدم و گفتم:
"جدی؟"

آب دهنش رو قورت داد و گفت:
"چقد داغه!"

میدونستم منظورش بین پامه که دقیق رو برجستگی شلوارش بود! گردنش رو نوازش کردم و گفتم:
"دوسش داری؟"

رونم رو دست کشید و حریص گفت:
"دیوونشم لعنتی میفهمی؟دیوونه"

نفسم از شدت خواستن به شماره افتاده بود،پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و برای بوسیدنش پیش قدم شدم،دستش حریصانه جای به جای بدنم رو از روی لباس لمس میکرد
لباش هرنقطه برهنه ای از بدنم رو میدید مهلت نمیداد و بین فشار لباش کبودشون میکرد

صدای نفس نفسمون کل خونه رو برداشته بود،ملچ ملوچ لب خوردنمون یه حس فوق العاده دیوونه کننده ای ایجاد کرده بود

بی قرار بودم! دلم میخواست به وحشیانه ترین طرز ممکن پرتم کنه وسط میز و جرم بده!

انگار متوجه حال خراب و وخیم شده بود،خودشم دست کمی از من نداشت
چشماش از شدت خواستن قرمز شده بود
با دیدن برامدگی شلوارش ته دلم خالی شد

لباسامون همچنان تنمون بود،انگار قصد در اوردنشون رو نداشتیم و میخواستیم تا خود صبح عشقبازی کنیم!

اه و نالم از برخورد لباش به پوست گردنم دست خودم نبود،فشار لباش و لجزی زبونش دیوونه کننده بود
جوری که کم مونده گریه ام بگیره!
حریص موهام رو چنگ زد و غرید:
"وقت اعترافه لعنتی"

اه تو گلویی کشیدم و خمار نالیدم:
"شایانم!"

با شنیدن میم مالکیت کنار اسمش فشار دستاش رو قفسه سینه‌ام بیشتر شد
زیرگوشم با همون لحن خشن و نفس بر گفت:
"جون شایان؟"

انگشتام لای موهای پرپشت مشکی رنگش فرو رفت
لب گزیدم و گفتم:
"میخوام!"

اروم خندید و گفت:
"چیو؟"

خجالت میکشیدم به زبون بیارم!
یقشو تو مشتم گرفتم و گفتم:
"بدجنس نباش! همونو"

خودش رو بهم فشار داد و گفت:
"شایان کوچولو رو؟"

خمار لب زدم:
"کوچولو؟لعنتی اون با اینهمه عظمت و کلفتیش کوچولوعه؟"

انگار این جمله ام به مزاجش خیلی خوش اومده بود!
چون سرخوشانه خندید و گفت:
"توکه هنوز داخلت حسش نکردی جوجه!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:52

#part133

#دلبرشیـرینـ🔞

شیطنتم گل کرده بود!
با ناخنم نیشگون ریزی از گردنش گرفتم و گفتم:
"مگه قراره بره داخلم؟"

چشماشو ریز و گفت:
"دوست نداری؟"

با ناز و ش‌هوتی اشکار لب زیرینمو به دندون گرفتم و گفتم:
"کیه که بدش بیاد؟"

محکم لپمو گاز گرفت و حریص زیر گوشم غرید:
"یه لقمه چپت میکنما دختررر! با روان من بازی نکن"

خوشحال از اینکه نقطه ضعفش رو به دست گرفته بودم خندیدم و گفتم:
"تا باشه از این لقمه چپ کردنا!!"

با یه حرکتی هولم داد رو میزی که بین کاناپه ها بود و پیراهنمو زد بالا
کمرم از برخورد با میز صدای بدی داد و اخم بلند شد
بی توجه به صورت درهم از دردم سرشو نزدیک بهشتم اورد و بی مکث زبونشو کشید روش

این بار جیغ از سر لذتم کل خونه رو برداشت
با دستش رونم رو سفت گرفته بود تا حرکت نکنم اما وقتی برخورد زبونشو حس کردم انگار به یکباره همه چیز و همه *** رو فراموش کرده بودم!

لامصب خیلی خوب میخورد! دستم لای موهای پرپشت مشکی رنگش فرو رفت و سرشو بیشتر فشار دادم
چشمام از شدت لذت باز نمیشد!

با لحنی که بی شک شبیه به گریه نبود نالیدم:
"کثافت عوضی محکم تر بخورش!"

بلند خندید و با دندونش از خجالت فحشی دادمش در اومد
جیغ بلندی کشیدم و انگار از یه بلندی پرت شدم پایین!
باورم نمیشد با دوتا لیس و مک تونسته بود به اوجم برسونه!
یعنی من انقدر تشنه رابطه بودم؟!

بی حال شده بودم و فشار دستام از رو سرش کمتر شده بود
سر بلند کرد و نگاهی به قیافه وا رفته ام انداخت
با دو انگشتش رون خیسم رو نوازش کزد و گفت:
"چقدر خوشمزه ای اخه تو دختر!"

بی حال نگاهش کردم
دیگه این عشقبازیا کفاف نبض بین پام رو نمیداد!
دلم رابطه کامل میخواست
درسته به اوج رسیده بودم اما انگار بازم تشنه بودم..تشنه یکی شدن
خودشو کشوند سمتم و لبای نیمه بازم رو شکار کرد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:52

#part134


#دلبرشیـرینـ🔞

لباش تشنه از لبام کام میگرفت و فرصت نفس گرفتنم بهم نمیداد!

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با کشیدن موهاش به سمت عقب کمی سرشو از خودم دور کردم و چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
شایانم از این فرصت استفاده کرد و زیپ لباسمو کامل کشید پایین
بی حوصله از تنم بیرون کشید و با لذت به بدنم خیره شد
لبخندی بهش زدم و نالیدم:
"به چی نگاه میکنی؟"

سوتینم رو که هنوز تنم بود اروم بازش کرد و زیرگوشم گفت:
"بچرخ"

کش و قوسی به خودم دادم و چرخیدم رو میز،تنم از سردی میز لرزید
خش خش لباساش نشون میداد که درحال در اوردنشونه،صدای زنگ موبایلم نشون میداد که صدای مهمونا در اومده!
اما بی توجه به موبایلی که داشت خودش رو پاره میکرد زبون داغ شایانو رو پشتم حس کردم
اه غلیظی کشیدم و پیشونیمو چسبوندم رو میز

نفهمیدم تا اخرشب چندبار باهم رابطه داشتیم و عشقبازی کردیم!

تلویزیون روشن بود و شایان لم داده بود رو مبل،منم بی لباس ولو بودم تو اغوشش،موهام رو نوازش میکرد و چیپس میخوردیم
لبخند رضایت بخشی رو لبای جفتمون بود،پشتم خیلی درد میکرد

سه بار رابطه از عقب تو یک روز قطعا باید خیلی زجر اور و و دردناک باشه!

با خستگی پلکامو روهم فشردم و نالیدم:
"سوراخم متورم شده شایان؟"

دستش از رو مهره های کمرم سر خورد و نشست رو عقبم،با دستش کمی لمسش کرد و با خنده گفت:
"مگه میشه متورم نشده باشه!"

مشتی به کتفش کوبیدم و بی حال نالیدم:
"حس میکنم ده سانت گشاد شدم"

بوسه ای رو موهام کاشت و گفت:
"نه عزیزم فقط حس میکنی وگرنه تو تنگ خودمی!"

بیشعوری نثار لحن مسخرش کردم و کمی چرخیدم تو اغوشش،تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
"پاشو بریم دوش بگیریم بعد بریم بیرون!"

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
"بریم بیرون؟بعد کی برم خونه؟! مامان اینا نگران میشن!"

فشاری به نوک سینم وارد کرد و گفت:
"دیگه زن قانونیه منی شب پیش خودم بمون!"

نشستم رو شکمش و گفتم:
"نه میرم خونه!"

با اخم زل زد بهم
با جدیت گفت:
"میمونی!"

خودمو کشیدم رو شکمش و با خنده گفتم:
"نچ!"

کمرمو گرفت و گفت:
"شکممو خیس کردی!"

متعجب گفتم:
"چی میگی!"

دستشو رسوند به بین پام که رو شکمش بود و با خنده گفت:
"باز خیسی که تو!"

لب گزیدم و اومدم بلند شم که نذاشت و سفت تر نگهم داشت،با شیطنت گفت:
"بدجوری کمرمو خالی کردیا!"

ناگهانی خم شدم سمت صورتش و محکم لپشو گاز گرفتم


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:53

#part135

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از عقد منو شایان میگذشت و به ظاهر همه چیز خوب بود!
بیشتر وقتمون رو باهم میگذروندیم
دوستا و آشناهایی که خبر عقدمون رو شنیده بودن کلی گله کرده بودن که چرا خبرشون نکردیم!

از دست غرغرها و شکایتاشون بعضی اوقات به مرز جنون میرسیدم و خیلی کلافه میشدم!
اما چاره دیگه ای نداشتیم چون تازه چندماه از مرگ زنعمو گذشته بود و عزادار محسوب میشدیم.

شایان که اصلا خودش رو درگیر اینجور مسائل نمیکرد و همه حواسش رو این بود که بتونه کاراش رو تو ایران درست کنه و نیازنباشه ما بریم اونور..!
واقعا دوری از خانواده برام سخت بود،درسته اگه موقعیت پیش بیاد و بریم برای همیشه نمیریم اما همون چند ماه هم خودش کلیه

پرونده هایی که دستم بود رو زودتر از تایم اداری به اتمام رسوندم و از شرکت خارج شدم
سرم خیلی درد میکرد و نمیتونستم منتظر شایان بمونم تا کارش تموم شه و باهم برگردیم!

نزدیک خونه بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،با دیدن شماره شیما با کنجکاوی جواب دادم
با شنیدن صدای پر بغضش خون تو رگم یخ بست!
سریع به راننده گفتم تغییر مسیر بده سمت خونه شایان اینا!
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که شیما اینطوری سراسیمه زنگ زد به من؟!

با توقف تاکسی هول هولکی کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
زنگ خونه رو فشردم،بعداز چند دقیقه تامل در باز شد،با دو وارد شدم و کیفمو رو کاناپه رها کردم
نگاهم رو دور تا دور خونه به گردش در اوردم
ظاهر خونه که مثل قبل بود،حرکت کردم سمت اتاق شیما و با تقه ای که به در زدم وارد شدم

تو نگاه اول متوجه شیما شدم که گوشه تخت کز کرده بود و اروم اروم گریه میکرد

با نگرانی نزدیکش شدم و گفتم:
"تو که منو نصف جون کردی چیشده؟"

با صدای لرزونی نالید:
"وای باده حتی فکر کردن بهش تنمو میلرزونه!"

رنگ و روش بدجور پریده بود و دستاش یخ بود
فشاری به دستاش وارد کردم و گفتم:
"چیشده؟!"

سرشو انداخت پایین و گفت....


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:53

#part136

#دلبرشیـرینـ🔞

سرشو انداخت پایین و گفت:
"باده حس میکنم زنی وارد زندگی بابام شده"

از سوالش شوکه نشدم!
من خودم از قبل میدونستم که عمو و لادن باهم رابطه دارن! اما بخاطر اینکه شیما شک نکنه خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:
"مگه چی دیدی؟غیر ممکنه عمو به این زودی زنعمو رو فراموش کنه!"

گریه اش شدید تر شد و نالید:
"منم از همینش گریه ام گرفته! هنوز سالگرد مامانم نشده اونوقت بابا...."

جمله اش رو ادامه نداد و دستشو گذاشت جلوی دهنش،پشتش رو نوازش کردم و با ملایمت پرسیدم:
"چیزی دیدی؟"

با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت:
" اول اسمش رو از زبون بابا شنیدم،بعدشم که امروز وقتی از کلاس برگشتم فهمیدم اینجا بوده!"

باورم نمیشد که روابط لادن و عمو اونقدری جدی باشه که عمو حاضربشه بیارتش اینجا!!

این بار واقعا شوکه شده بودم

از جام بلند شدم و حرکت کردم سمت اشپزخونه،لیوان ابی پر کردم و برای شیما بردم.
باید به شایان قضیه رو میگفتم! نباید بی گدار به اب میزدیم.

پشت میز اشپزخونه نشستم و مشغول فکر کردن شدم

_"چیزی شده زنداداش؟"

با شنیدن صدای امیرعلی ترسیده سر بلند کردم و خیره شدم بهش،چشم غره ای سمتش رفتم و گفتم:
"متوجه حضورت نشدم!"

رو صندلی روبه روم نشست و گفت:
"اره دیدم تو فکر بودی،مشکلی پیش اومده؟"

نمیدونستم امیرعلی هم به رابطه عمو و لادن شک کرده یا نه!
شقیقه ام رو مالیدم و کلافه گفتم:
"نه چیزی نیست،شیما یکم کسالت داشت زنگ زد اومدم پیشش،فقط خستم"

نگاهش مهربون شد،از جاش بلند شد و در یخچال رو باز کرد
همونطوری که به داخل یخچال سرک میکشید گفت:
"الان یه معجون درست میکنم خستگیت به کل بپره!"

متعجب خیره شدم بهش،وقتی نگاه متعجبمو دید اروم خندید و گفت:
"چرا اینطوری نگاه میکنی؟"

شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم،نمیدونم چرا اما مخالفت نکردم و بی حرف به حرکاتش زل زدم
بعداز چند دقیقه لیوان بزرگی مقابلم گذاشت و با شیطنت گفت:
"بفرمایید بانو!"

بانو گفتنش من رو شایان مینداخت!
تشکری کردم و لیوان رو از دستش گرفتم،برای خودشم لیوانی پر کرد و مقابلم نشست.

جرعه ای ازش نوشیدم،بیشترازف هرچیزی طعم موز رو زیر دندونام حس کردم
همونطوری که با ولع میخوردم گفتم:
"از این هنرا هم داشتی پسرعمو؟"

چشمکی زد و گفت:
"این یک دهم از هنرام نمیشه زنداداش!"

زنداداش اخر جمله اش رو با تاکید گفت!

طولی نکشید که محتویات داخل لیوان رو خوردم و با لبخند وسیعی گفتم:
"خوشمزه بود خوشم اومد!"

لبخند مهربونی زد و گفت:
"نوش جونت،فقط گوشه لبت....."

جمله اش رو ادامه نداد و دست دراز کرد سمت صورتم و گوشه لبمو که کثیف شده بود پاک کرد!!!
مات و مبهوت

1403/07/18 22:53

به دست دراز شده اش سمت لبام زل زده بودم که صدای شایان رو درست از پست سر امیرعلی شنیدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:53

#part137

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونم چرا اما هول شدم و سرمو ‌کشیدم عقب
همین حرکتم باعث شد دست امیرعلی از گوشه لبم سر بخوره،چون هنوز متوجه شایان نشده بود اروم خندید و گفت:
"چته زنداداش نخوردمت که!"

چشم غره ای سمتش رفتم و بدون اینکه رغبت کنم جوابشو بدم از جام بلند شدم و خطاب به شایان گفتم:
"عزیزم خوش اومدی"

کارد میزدی خون شایان در نمیومد!
تا اون حد نگاهش عصبی و چشماش به خون نشسته بود! امیرعلی با شنیدن اسم شایان از زبون من و نگاه خیره ام به پشت سرش از جاش بلند شد و خیره شد به برادرش!

شایان قدمی به سمتم برداشت و درحالی که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه گفت:
"مرسی عزیزم،نمیدونستم میای اینجا!میموندی با خودم میومدی!"

اخمی به روش کردم و تا خواستم جوابشو بدم امیرعلی با لودگی سلامی گفت و از اشپزخونه خارج شد

واقعا ممنونش بودم که رفت! دست به سینه شدم و گفتم:
"این چه طرز صحبت کردنه؟ناراحتی که اینجام؟"

نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:
"نه ناراحت نیستم میخوام بدونم تو اینجا و تو این اشپزخونه و مقابل امیرعلی چیکار میکردی؟!"

چشمام رو گنده کردم و گفتم:
"چرا چرتو پرت میگی شایان؟امیرعلی برادرته! برادرشوهرمنه!"

انگار خودشم تازه متوجه حرفی که زده بود شد!
چون کلافه دستی بین موهاش کشید و پشیمون گفت:
"نه منظورم این بود که..."

پریدم بین حرفشو عصبی گفتم:
"لازم نیست توجیح کنی حرف زشتتو! خودم متوجه منظورت شدم!"


بعد بدون اینکه بهش فرصت حرف اضافه دیگه ای بدم از اشپزخونه خارج شدم
امیرعلی رو کاناپه کنار تلویزیون نشسته بود و تخمه میشکست،با دیدنم از جاش پاشد و گفت:
"کجا زنداداش؟"

عصبی بروبابایی بهش گفتم و حرکت کردم سمت اتاق شیما
بعداز خداحافظی سرسری با شیما کیفمو از رو تختش چنگ زدم و از اتاقش خارج شدم

امیرعلی که انگار پشت در اتاق شیما منتظر من بود با دیدنم گفت:
"حداقل بذار برسونمت"

نمیدونم چرا اما ناخودآگاه زبونم چرخید و باشه ای بهش گفتم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:54

#part138

#دلبرشیـرینـ🔞

لبخندی رو لبش شکل گرفت و گفت:
"بیا بریم"

پشت سرش کشیده شدم و باهم از خونه خارج شدیم!
مطمئنن شایان هنوز متوجه خروج منو امیرعلی باهم از خونشون نشده بود!
رو صندلی جلوی ماشین مشکی رنگ امیرعلی جای گرفتم و مشامم رو پراز عطر تلخش کردم.
انگار کل عطرش رو داخل ماشینش خالی کرده بود.

نشست پشت رل و استارت زد،نیم نگاه کوتاهی به نیم رخش انداختم و که تو یه حرکت مچمو گرفت!

خونسرد سر چرخوندم و بجاش حرصم رو از این سوتی بزرگم سر دسته کیفم خالی کردم!
محکم دسته کیفم رو تو دستم فشردم و سعی کردم صورتم رو خونسرد جلوه بدم،دستش رفت سمت پخش و که همزمان گفتم:
"شما و شایان باهم خصومتی دارین؟"

صدای آهنگ رو تا اخر کم کرد و گفت:
"خصومت؟چطور مگه؟"

شونه ای بالا انداختم و صادقانه گفتم:
"اخه طرز رفتارتون اصلا مثل دو برادر نیست! انگار سالهای ساله از هم دلخورین!"

پوزخندی زد و گفت:
"درست حدس زدی باده"

با شنیدن اسمم بدون پسوند و پیشوند یکه خوردم!
همیشه من رو زنداداش یا دخترعمو خطاب میکرد!
زیرلب گفتم:
"خب چرا؟چی باعث شده که از هم کینه به دل بگیرید؟"

دستی لا به لای موهاش کشید و گفت:
"من شایانو دوست دارم،اصلا کینه ای ازش به دل ندارم
شاید یه زمانی باهم خوب نبودیم اما5 اون برادرمه نمیتونم باهاش بد باشم! این شایانه که هنوز بذر اون کینه قدیمیو تو دلش نگهداشته و بهش کود میده!"

سردرگم گفتم:
"یعنی میخوای بگی شایان ازت کینه به دل داره و تو ازش ناراحت نیستی؟"

چرخید سمتم و صادقانه گفت:
"نه! معلومه که نه شایان برادرمنه!
اما خیلی غد و یک دندس! باهاش صحبت کن و سعی کن از خر شیطون پایین بیاریش!"

پوفی کشیدم و باشه ای گفتم.
اما خودمم از باشه ای که گفته بودم مطمئن نبودم چون میدونستم شایان چقدر لجبازه!

با توقف ماشین از امیرعلی تشکری کردم و راهی خونه شدم،الان نسبت به امیرعلی احساس بهتری داشتم! باید باشایان صحبت کنم و دلیل کینه‌اش نسبت به برادرش رو ازش بپرسم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:54

#part139

#دلبرشیـرینـ🔞

جرعه ای از قهوه ام خوردم و خودکارم گذاشتم رو پرونده
چشمام درد گرفته بود بس که به این کاغذای جلو روم خیره شده بودم!

سرمو به پشتی صندلیم تکیه زدم و نفسی تازه کردم،تقه ای به در خورد و منشی وارد شد،دستش پراز پوشه بود

با اخم کمرنگی گفتم:
"اینا چین؟"

پوشه هارو گذاشت رو میزم و گفت:
"آقای مهندس گفتن اینارو بررسی کنین!"

با بهت به پرونده های پیش روم زل زدم،زیرلب گفتم:
"اما چطور ممکنه؟"

شونه ای بالا انداخت و گفت:
"گفت بهتون بگم تا اخرین تایم اداری تمومش کنین چون خیلی حساس و مهمن!"

قبل از اینکه بتونم خودمو جمع و جور کنم عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد
با حرص خودکارمو پرت کردم پشت سرش و عاصی به پرونده ها زل زدم،دست دراز ‌کردم سمت اولین پرونده و کشیدمش سمت خودم.

نگاهی به ساعت انداختم،چند دقیقه به تایم ناهار مونده بود
یعنی میتونم امیدوار باشم که حداقل دوسه تاش رو میتونم تا هشت شب تموم کنم؟
قطعا همشون رو نمیتونم اما دوسه تاش رو شاید بتونم!!

نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای در به خودم اومدم و گردن خشک شده ام رو بلند کردم
بوی خوش کباب مشامم رو نوازش میکرد و تازه متوجه صدای قار و قور شکمم شدم.
امیرعلی نگاهی بهم انداخت و گفت:
"حسابی مشغولی زنداداش!"

پوفی کشیدم و با ضعف گفتم:
"باز لجبازی شایان کار دستم داد!"

اروم خندید و نزدیکم شد
ظرف غذا رو گذاشت مقابلم و گفت:
"بیا بخور حتما ضعف کردی"

اونقدری گرسنه بودم که بی تعارف تشکری کردم و قاشق رو به دست گرفتم.

از این فرصت استفاده کرد و خم شد سمت پرونده ها،سرسری نگاهی بهشون انداخت و گفت:
"چندتاش رو باید تا شب بررسی کنی؟"

با دهن پر گفتم:
"همشون!!"

چشماش رو حدقه چرخوند و گفت:
"این پسره دیوونه‌اس!"

پوزخندی زدم و با حرص قاشق دیگه ای غذا چپوندم تو دهنم
از دیشب تا الان حتی بهم زنگ نزده بود!

امیرعلی چند تا پرونده برداشت و نشست رو کاناپه اتاقم
کتش رو از تنش در اورد و با انرژی گفت:
"قطعا دوتایی از پس اینا برمیایم نه؟"

متعجب نگاهش کردم! باورم نمیشد که بخواد کمکم کنه!
بزور لقمه تو دهنم رو فرو دادم و گفتم:
"نبابا خودم یجوری جمع و جورش میکنم!"

استین بلوز مردانه اش رو تا ارنج تا زد و گفت:
"منکه بیکارم پس بهتر نیست بجای بیکاری یه کمکی به زنداداشم بکنم؟"

خجالت زده گفتم:
"مرسی!"

چشمکی زد و سرش رو برگردوند سمت پرونده
غذام رو تا اخر خوردم و ظرفش رو انداختم تا سطل زبانه کنار میزم.
خودکارم رو به دست گرفتم و شروع کردم
هردو با جدیت تک تک پرونده هارو بررسی میکردیم و به هر مشکلی که برمیخوردیم از هم سوال میکردیم.

وقت اداری رو به اتمام بود که در

1403/07/18 22:55

اتاقم باز شد و قامت شایان سایه انداخت داخل اتاق.
هنوز متوجه امیرعلی نشده بود! نگاهی به قیافه پر اخمم انداخت و با نیشخندی کوچیکی گفت:
"پرونده ها تموم شدن؟"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:55

#part140

#دلبرشیـرینـ🔞

کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:
"بله!"

نگاهش رنگ تعجب گرفت! انگار باورش نمیشد که بتونم اون کوه از پرونده هارو بررسی کنم!

خودکار رو بین لبام بازی دادم و گفتم:
"البته اگه امیرعلی نبود به تنهایی از پسشون برنمیومدم!"

بعداز تموم شدن حرفم نگاهم رو چرخوندم سمت امیرعلی که نظاره گر ما بود!
شایان مسیر نگاهم رو دنبال کرد تا اینکه رسید به امیرعلی!
اخم عمیقی بین ابروهاش خودنمایی میکرد.
دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
"دستت درد نکنه داداش!"

امیرعلی از جاش بلند شد و کتش رو از رو مبل برداشت،لبخندی به رومون زد و گفت:
"وظیفه بود!"

سری به نشونه خداحافظی برام تکون داد و از اتاق خارج شد.
شایان قدمی به سمتم برداشت و خیره خیره نگاهم کرد،بی توجه بهش پرونده هایی که جلوم پخش بود رو جمع و جور کردم و مرتب چیدم گوشه میزم.
روبه روی میزم ایستاد و با سوظن پرسید:
"امیرعلی از کی اینجابود؟!"

همونطوری که سرم گرم بستن در خودکارام بود گفتم:
"از ظهر!"

حتی ندیده میتونستم پوزخندی که رو لباش نقش بسته بود رو تصور کنم!
با کمی من من گفت:
"باده میشه یه خواهشی کنم؟"

متعجب سربلند کردم سری تکون دادم و منتظر بهش زل زدم
دستی لابه لای موهاش کشید و گفت:
"خواهش میکنم مواقعی که من نیستم با امیرعلی تنها نشو!
زیاد باهاش گرم نگیر..!نمیتونم واضح توضیح بدم چرا اما جز خط قرمزای منه! خواهش میکنم به این حرفم احترام بذار و حرفمو گوش کن"

یه ابروم‌ خود به خود پریده بود بالا،از جام بلند شدم و گفتم:
"چرا؟!"

خونسرد نگاهم کرد و گفت:
"تو فرض کن میخوام لجبازی کنم!یا حالا هرچی،ازت میخوام که به عنوان یه همسر به این حرفم گوش بدی!"

روبه روش ایستادم و یقه اش رو مرتب کردم
دندونمو رو لبام گزیدم و گفتم:
"پس الان اگه منم از سر لجبازی یچیزی ازت بخوام منطقی برخورد میکنی و حرفمو قبول میکنی؟"

پوفی کشید و گفت:
"از این موقعیت سواستفاده نکن باده!"

اروم خندیدم و فشاری به گردنش وارد کردم
سرمو نزدیک گوشش بردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/18 22:55

#part141
#دلبرشیـرینـ🔞

مماس گوشش لب زدم:
"من ادم سو استفاده گری هستم عشقم!"

اخمی کرد و گفت:
"بگو چی میخوای!"

نیشمو تا بناگوشم باز کردم و بی مکث گفتم:
"لادن رو اخراج کن!"



کمی سرش رو کشید عقب و عمیق تر تو چشمام نگاه کرد
با کمی مکث گفت:
"اخراجش کنم؟چرا؟"

شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
"ازش خوشم نمیاد،باهاش حال نمیکنم"

با ملایمت گفت:
"عزیزم لادن خرج خانواده اش رو میده! واقعا دلت میاد که ینفر رو از نون خوردن بندازی؟"

حرصم گرفته بود
توقع داشت حرف غیرمنطقی خودش رو بپذیرم و اونوقت خودش برای پذیرش حرف من هزار و یک دلیل و منطق میخواست!


عصبی گفتم:
"منکه میدونم تو اگه لادن رو به خواسته من اخراج کنی شرکت دیگه ای براش کار جور میکنی! فقط نمیدونم چرا با من لجبازی میکنی!"

یکه خورد!
انگار توقع چنین حرفی رو ازجانبم نداشت! دست انداخت دور کمرم و همونطوری که نفسای داغ و ملتهبش پخش صورتم بود گفت:
"چرا عصبی میشی؟خب الان فقط داریم حرف میزنیم خانوم!"

تا خواستم لب باز کنم و اعتراض کنم با ملایمت لباشو فشار داد رو لبام و بعداز گرفتن دم و بازدهمی لب زیرینمو مکید

اط حالت تهاجمی دور شدم و بدنم شد شل! اروم از پشت هُلم داد سمت میز و وادارم کرد تکیا بزنم بهش تا راحت تر بتونه از لبام کام بگیره
خودش مثل دیواری روبه روم ایستاد و دستاش قاب صورتم شد
لباش با ولع روی لبام حرکت میکرد
درست مثل تشنه ای که به اب رسیده بود از لبام کام میگرفت!

درست چند لحظه بعد حس کردم این بوسه داره از حد معمولی خودش خارج میشه و دستای بزرگ شایان نشست رو بالاتنم.

کمی سرش رو از سرم دور کرد تا نفسی تازه کنیم
با نفس نفس و چشمایی نیمه باز زل زدم بهش.
زیرلب گفت:
"رومیز!"

سعی کردم کنارش بزنم که دستش نشست رو مقنعه ام و سرش داد پایین،دستای داغش نشست رو گردنم
همون یذره ممانعتم از بین رفت و بجاش اه عمیقی از لبام خارج شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:15

#part142

#دلبرشیـرینـ 🔞

با ملایمت دکمه های مانتوم رو باز کرد و همزمان لباش بیکار نموندن و پوست گردنمو با لباش اسیر کرد
اه کوچیکی از بین لبام خارج شد و چنگی به موهاش زدم،دکمه شلوارمو باز کرد و از بین راه کوچیکی که باز شده بود بزور دستشو وارد شلوارم کرد
انقدری شلوارم تنگ و چسبون بود که دستش بزور وارد شلوارم شد،از برخورد انگشتاش بین پام اوم کشداری گفتم و ملتمس اسمشو صدا زدم

چونه‌ام رو بین دستاش گرفت و گفت:
"جون؟چی میخوای؟"

همزمان انگشتاشو حرکت کرد داد و فشار دستاشو بیشتر کرد،محکم لب زیرینمو گاز گرفتم و تو خلسه شیرین و شهوتناکی که بوجود اورده بود فرو رفتم.
فشاری به بالاتنم وارد کرد و گفت:
"باسنتو بلند کن شلوارتو بکشم پایین."

با نفس نفس نالیدم:
"تو شرکت؟"

دستش نشست رو کمر شلوارم و گفت:
"تو همین شرکت و رو همین میز کم نکردمت خوشگلم!"

از صراحت کلامش دلم قیلی ویلی رفت،طبق خواستش خودمو بلند کردم تا راحت تر شلوارمو بکشه پایین.
عصبی وسایلای رو میزو پرت کرد پایین تا راحت تر به کارش برسه!
هینی کشیدم و به پرونده و کاغذای میون زمین و هوا خیره شدم،با خنده گفتم:
"یواش"

شورتمو کشید پایین و زبون داغشو کشید بین پام.
بی توجه به اینکه تو شرکتیم جیغ خفیفی کشیدم که فورا دست دراز کرد و دهنمو نگهداشت
محکم دستشو گاز گرفتم که بیشرف با دندوناش از خجالت بهشتم در اومد گاز از لبه‌اش گرفت

با این حرکت خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم لرزیدم و به اوج رسیدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:16

#part143

#دلبرشیـرینـ🔞

با ولع ترشحات پخش شده روی رونم رو لیسید.
با نفس نفس رو میز نیم خیز شدم و به چشماش قرمز شده از تب خواستنش زل زدم
زبونش حرکت داد رو میز و کنی از ترشحاتم رو که روی میز پخش بود رو خورد

از این حرکتش نبض دوباره ای بین پام شکل گرفت! از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد
چون من رو میز نشسته بودم کمرش دقیقا روبه روی صورتم بود.
منظورش رو خوب متوجه شدم! دست دراز کردم و به سختی کمربند و دکمه شلوارش رو باز کردم
از روی شورت اندامش رو نوازش کردم و صورتمو بهش چسبوندم.
لعنتی ای گفت و چنگ انداخت بین موهام.
حریص زیرلب گفت:
"توکی وقت کردی انقدر لوند بشی لعنتی؟!"

با ناز خندیدم و با ناخنام شورتشو به سمت پایین هدایت کردم.
با دیدن عضو کلفت و بزرگ شده اش با ولع افتادم به جونش و اول از همه مک محکمی بهش زدم

اه مردونه ای کشید و فشار دستاش تو موهامو بیشتر کرد
دهنم از شدت بزرگش سرویس شده بود و لبام کش اومده بود

با صدای دو رگه ای گفت:
"دندون نزنیا میخوام دهنتو بگ‌ام!"


تا خواستم حرفشو تجزیه تحلیل کنم محکم شروع به عقب جلو کردن اندامش داخل دهنم‌شد
حس میکردم کل اندامش تا ته حلقم میره و برمیگرده! همین حرکتش باعث شد عقی بزنم که جون کشداری گفت

بزاق دهنم از گوشه لبام اویزون شده بود و اشک تو چشمام جمع شده بود

چنگی به رونش انداختم که باعث شد به خودش بیاد و ثابت بایسته!

با تفس نفس سرمو عقب کشیدم و با پشت دستم اب دهن سرازیر شده ام رو جمع و جور کردم

با یه حرکت برعکسم کرد رو میز د تفی به عقبم زد

لبه میزو محکم گرفتم که با پیچیدن درد وحشتناکی جیغ بلندی کشیدم
فوری از پشت دست دراز کرد و دهنمو گرفت
همونطوری که وحشیانه خودشو بهم میکوبید غرید:
"هیسسسسس"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:16

#part144

#دلبرشیـرینـ🔞

با احساس داغیش داخلم خودمو رو میز رها کردم و با دستم زیردلم رو مالیدم،هم خسته بودم هم درد داشتم.
خیلی وقت بود باهم رابطه نداشتیم و این رابطه هول هولکی از پشت برام خیلی دردناک بود

نفس نفس زدنای شایان برام خوشایند بود
این من بودم که شایان رو از خود بیخود کرده بودم! این من بودم که اب کمرش رو خشک کرده بودم!
از این فکرم لبام به خنده بازشد و اروم خندیدم.

"به چی میخندی جوجه؟"

با شنیدن صدای شایان سرم رو برگردوندم سمتش،نیمه برهنه رو کاناپه اتاقم نشسته بود.
نشستن که چه عرض کنم اونم مثل من خودشو ول کرده بود!
اروم رو میز نیم خیز شدم و گفتم:
"هیچی.. ای درد دارم!"

اناتومیش رو که نیمه شق بین پاش بود به رخم کشید و گفت:
"اخ و اوخ نکن بیدارش میکنیا!"

اروم خندیدم و شلوارم رو بزور کشیدم بالا،شایان هم از جاش بلند شد و شلوارش رو کشید بالا و دکمه اش رو بست.
حس میکردم ده سانت سوراخم گشاد شده! دستمو به کمرم گرفتم و از شدت درد لب گزیدم
اومد سمتم و گونه ام رو بوسید،مقنعه ام رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
"باده پس به اون حرفم گوش میکنی؟"

با حواس پرتی گفتم:
"کدوم حرفت؟"

نفسشو تو صورتم رها کرد و گفت:
"اینکه گفتم زیاد با امیرعلی گرم نگیری!"

لبام به خنده مضحکی کج شد
اروم خندیدم و گفتم:
"تو چی؟تو به حرفم گوش میکنی؟"

پوفی کشید و گفت:
"باشه! دنبال یه دلیل میگردم و اخراجش میکنم"

با شنیدن این جمله اش چشمام برقی زد و ناباور خیره شدم بهش
دماغمو بین انگشتش فشرد و گفت:
"چه کنم یه خانوم بیشتر ندارم که!"

محکم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
"خانومت به فدات!"

هدایتم کرد سمت در و گفت:
"زبون نریز بچه،بیا بریم."

لبخندی زدم و باهم از شرکت خارج شدم
اگه میدونستم یه رابطه میتونه انقدر تو حرف گوش کردنش تاثیر بذاره زودتر دست به کار میشدم!!!
از حرف خودم خنده ام گرفته بود اما با فشردن لبام به همدیگه خودم رو کنترل کردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:17

#part145

#دلبرشیـرینـ🔞

این پهلو اون پهلو شدم خمیازه کشداری کشیدم.
با چشمایی نیمه باز و خمار خواب دست دراز کردم و گوشیم رو که درحال ویبره رفتن بود برداشتم

با دیدن شماره ناشناسی ابرویی بالا انداختم و سرفه کوتاهی کردم،با کمی مکث جواب دادم:
"بله؟"

صدای اشنا و پرحرص دختری پشت گوشی خطاب انداخت:
"سلام!"

نشستم رو تخت و سعی کردم صاحب این صدای پرحرص رو به یاد بیارم ولی هرچی بیشتر زور میزدم کمتر به نتیجه میرسیدم!

پیشونیم رو خاروندم و گفتم:
"شما؟"

با همون لحن پرحرص قبلش گفت:
"زیرابمو که خوب میزنی اونوقت صدامو نمیشناسی؟"

با شنیدن این جمله اش تازه تونستم تشخیص بدم کیه!
لادن!

نیشخندی رو لبام نقش بست،یعنی شایان انقدر زود دست به کار شده بود؟

با خونسردی گفتم:
"متوجه منظورت نمیشم!"

بلند خندید و گفت:
"متوجه منظورم نمیشی عوضی؟فکر کردی با اینکارا میتونی منو نادیده بگیری؟"

اخم کمرنگی رو پیشونیم نقش بست،با تحکم گفتم:
"زنگ زدی همین چرتو پرتارو تحویلم بدی؟"

تقریبا جیغ کشید:
"پا رو دم بد کسی گذاشتی باده خانم! نشونت میدم کل کل کردن با من یعنی چی!"

قبل از اینکه من حرفی بزنم قطع کرد!

اروم خندیدم و گوشیو پرت کردم تو تخت! با اینکه از خواب بیخوابم کرده بود ولی می ارزید!

با خوشحالی حولم رو برداشتم و راهی حمام شدم،دوش کوتاهی گرفتم و با حوله جلوی اینه قر ریزی دادم.
یعنی باور کنم که سایه نحس لادن به همین راحتی از شر زندگیمون کنده شد؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:18

#part146

#دلبرشیـرینـ🔞

تصمیم داشتم بعد پوشیدن لباسم با شایان تماس بگیرم و قضیه زنگ زدن لادن رو با اب و تاب و زیاد کردن پیاز داغش براش تعریف کنم!

بهتره بدونه که لادن بالاخره اون ذات پلیدش رو بهم نشون داده!

فقط لباس زیرمو پوشیده بودم که با زنگ خوردن گوشیم پوفی کشیدم و نگاهی به صفحه اش انداختم
این بار شیما بود!
با روی خوش جوابشو دادم،بعداز سلام و احوالپرسی با سوالی که پرسید چشمام از حدقه زد بیرون:
"واسه تولد شایان برنامه ای داری؟ هرچند نمیشه تولد گرفت،ولی خب یه دورهمی خونوادگی که میشه،مگه نه؟!"

لعنتی!
من چطوری تاریخ تولد شایان رو فراموش کرده بودم؟!

برای ماسمالی کردن قضیه با من من گفتم:
"راستش من میخواستم تولد دو نفره بگیرم!"


اروم خندید و گفت:
"پس حسابی خوشبحال داداشم میشه!"

اروم خندیدم و گفتم:
_ولی خب نظر توام خوبه، دورهمی خونوادگی هم میشه،فقط خودمون باشیم."

با ذوق گفت:
_اره،دلم میخواد یه لبخند از ته دل بیاد رو لبای هممون!"

اهی کشیدم و گفتم:
"زنعمو هممون رو غافلگیر کرد!"

مشخص بود بغضش گرفته! با صدای گرفته ای گفت:
"بدجوری.....
دیگه وقتتو نمیگیرم زنداداش،برای تولد اگه میخوای سورپرایزش کنی خبرم کن که حواسم باشه!"

نگاهمو از تو اینه به بدن برهنه ام دوختم و گفتم:
"باشه گلم،فعلا حرفی بهش نزن،تا بعد خودم خبرت میکنم"

چشمی گفت و خداحافظی کرد،نگاهم میخ شده بود سمت کبودیای رو گردنم
جای دندون و لبای شایان به خوبی رو بدن سفیدم نمایان بود!

با خنده سری تکون دادم و نگاهی به تقویم گوشیم انداختم
سه روز دیگه تولد شایان بود! و من نه لباس اماده کرده بودم نه کادو!
تند تند لباس پوشیدم،اول از همه باید برم کیک سفارش بدم!
وای کادو چی بخرم؟!!

از این حواس پرتی خودم حرصم گرفته بود!
مانتوی کوتاه مشکی رنگمو رو همراه شلوار جینم پوشیدم و شالی سرم کردم.

ارایش ملایمی کردم و از خونه خارج شدم
دلم میخواد سورپرایزش کنم! اما بعید میدونم موفق بشم!
شایان زرنگ تراز این حرفاست و وقت منم برای کشیدن نقشه ای محتاطانه خیلی کمه..!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:18

#part147

#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهی به ساعتای پشت ویترین مغازه کردم،هیچکدومشون نتونسته بودن نظرمو جلب کنن!
درواقع بهتره بگم ساعتی که خود شایان دستش میکنه کجا و این ساعتای درپیت تو ویترین کجا!

پوفی کشیدم از جلوی مغازه حرکت کردم،دستامو تو جیب مانتوم فرو بردم و سعی کردم تو ذهنم مرور کنم ببینم شایان چی کم داره!

ولی هرچقدر بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم!

با دیدن مغازه ای که تقریبا صد متر جلوتر بود فکری به ذهنم خطور کرد
ناخودآگاه قدمام رو تند تر برداشتم و حرکت کردم سمت مغازه و بی مکث وارد شدم،یه مغازه خیلی بزرگ لباس زیر بود.

چند نفر رو مبلای راحتی وسط مغازه نشسته بودن و با ژورنالایی که تو دستشون بود خودشون رو مشغول کرده بودن

چند نفر دیگه هم تو مغازه درحال چرخش بودن و لباس زیرا و لباس خوابارو بالا پایین میکردن.

_جانم عزیزم بفرمایین؟

با شنیدن صدای نازکی از پشت سرم چرخیدم و نگاهی به دختری که پشت سرم بود انداختم،با سردرگمی سری تکون دادم و گفتم:
"راستش میخواستم جدید ترین مدل لباس خواباتون رو ببینم"

لبخند شیرینی زد و گفت:
"حتما عزیزم بیا از اینور،برای شب عروسیتون میخوای؟"

نگاهی به مسیری که داشتیم میرفتیم انداختم و گفتم:
"بله!"

لبخندش پررنگ تر شد

با دستش رگال لباس خوابای پیش روم رو نشونم داد و گفت:
"اینا جدیدترین مدلای ما هستن"

لب گزیدم به لباسای روبه روم زل زدم
حتی از تصور پوشیدنشون مقابل شایان تنم گر میگرفت و داغ میشد

یعنی واقعا بکارتم میتونه هدیه خوبی برای تولدش باشه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:18

#part148

#دلبرشیـرینـ🔞

فروشنده وقتی دید به هیچکدوم از لباس خوابا نظر مثبتی ندارم قدمی جلوتر برداشت و گفت:
"فکرکنم دنبال یه مورد خاصی درسته؟"

با شنیدن جملش چشمام برقی زد و گفتم:
"اره یچیز خاص میخوام!"

دست برد سمت رگالی و گفت:
"من بهت پیشنهاد میکنم اینو برداری!"

با دیدن یه تیکه پارچه ای که دستش بود چشمام گنده شد! با تصور خودم تو اون لباس حس کردم کل بدنم داغ شد!
حس میکردم اگه لخت برم مقابل شایان خیلی بهتره تا اینو بپوشم!
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
"این؟!"

چشمکی زد و گفت:
"این شب یه شب فراموش نشدنیه ، با این لباس به یادموندنیش کن! مطمئن باش با دیدن هیکلت تحریک امیزت تو این لباس حمله ور میشه سمتت!"

با خجالت خندیدم و گفتم:
"شورت سوتینه دیگه!!"

رگال رو به دستم سپرد و گفت:
"تحریکش میکنه شک نکن!"

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
"پس همینو میبرم!"

لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
"باشه،چیز دیگه ای هم میخوای؟"

چند تا لباس خواب ساده و پوشیده تر هم انتخاب کردم و بعداز حساب کردن پولشون از مغازه خارج شدم
قلبم مثل یه گنجشک کوچولو خودشو به در و دیوار قفسه سینه ام میکوبید
خیلی هیجان زده بودم!دلم میخواست هرچه زودتر شب تولد شایان فرا برسه!
بین پام از تصور لذتی که ممکن بود اون شب ببرم خیس خیس شده بود!

بعداز سفارش کیک و یسری دیگه از وسایلا راهی خونه شدم،باید با شیما هماهنگ میکردم که اخرشب یجوری زودتر برن تا بزم و جشن اصلی منو شایان شروع بشه!
باید جلوی بزرگترا یه کادوی فرمالیته هم بهش بدم تا ضایع نباشه!

دوباره حرکت کردم سمت همون ساعت فروشی و ساعت شیکی خریدم.

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:19

#part149

#دلبرشیـرینـ🔞

پیراهن کوتاه ابی رنگم رو پوشیدم و موهامو ازادانه رو شونه هام رها کردم.
ارایش ملیحی کردم و به تزئینات خونه زل زدم.

شیما تقه ای به در اتاق زد و وارد شد،نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت:
"چه کردی زنداداش!"

اروم خندیدم و تشکری کردم،گوشیش رو از جیب شلوارش خارج کرد و گفت:
"به داداش چی گفتی؟"

یه دور دیگه رژ لبمو تمدید کردم و همزمان گفتم:
"بهش گفتم بعد شرکت بیاد خونه خودش همینجا،حالا نمیدونم فهمیده یا نه! بچه که نیست،فکرکنم فهمیده باشه،مهم اینه که به یادش بودیم و براش جشن گرفتیم"

به نشونه تائید حرفام سرش رو تکون داد و گفت:
"اره حق با توئه،راستی سپیده کجاست؟از زنعمو پرسیدم گفت که درس داره نتونست بیاد! دیگه یه شب درسشو ول میکرد چیزی میشد؟"

با یاداوری سپیده اخمی کردم
با این نیومدنش ثابت کرد که هنوز چشمش دنبال شایانه! خواهرم بود نگرانش بودم اما نمیتونستم نسبت به احساساتش به شایان بی تفاوت باشم!"

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"بیخیال بذار درسشو بخونه!"

اروم خندید و‌گفت:
"چه بیخیالی تو!"

چشمکی بهش زدم و گفتم:
"بیرون همه چی اوکیه؟!"

در اتاق رو باز کرد و گفت:
"اره بیا بریم بهت نشون بدم."

باهم از اتاق خارج شدیم،عمو هنوز نیومده بود،اما امیرعلی و الناز و شیما اومده بودن.
پدرخودمم هنوز نیومده بود و فقط مامان و سینا بودن.
نمیخواستم *** دیگه ای رو دعوت کنم! همینق در هم اضافی بود! اگه بخاطر امیرعلی نبود حتی الناز رو هم دعوت نمیکردم اما از اونجایی که الناز زنشه مجبور به دعوتش شدم

غذا رو از بیرون سفارش داده بودم و خودم فقط سالاد و ژله رو درست کرده بودم

احساس خوبی به این خونه شایان داشتم! وقتی مامان میدید خیلی به تک تک وسیله های تو اشپزخونه مسلطم مدام ازم میپرسید مگه چندبار اومدی اینجا!!!
بیچاره خبر نداشت منو شایان تو همین اشپزخونه خونه اش چه حماسه هایی که نیافریدیم!
حتی از فکرشم خنده ام میگرفت،با بلند شدن

با فشرده شدن زنگ واحد لبخند وسیعی رو لبام نقش بست.
با اشاره مامان حرکت کردم سمت در و بازش کردم

با دیدن صورت خسته شایان لبخندم پررنگ تر شد
با دیدن تیپم کم کم عضله صورتش شل شد و لبخند نمکینی رو لباش نقش بست
مهمونا تو پذیرایی بودن و برای دیدنشون باید کامل وارد میشد تا متوجشون بشه !
با لحن کشداری گفت:
"خانومم چه کرده!!"

چشم و ابرو اومدم تا یموقع حرف نابجایی نزنه اما انگار گاوتراز این حرفا بود!
تک سرفه ای کردم و گفتم:
"خسته نباشی عزیزم!"

متعجب گفت:
"چه مهربون شدی جوجه!"

نمیدونم تو قیافم چی دید که پقی زد زیرخنده و گفت:
"نمیذاری بیام تو؟"

تکونی به خودم

1403/07/19 07:19