The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

دادم و گفتم:
"بیاتو!"

کیفش رو سپرد به دستم و گفت:
"افتاب از کدوم طرف در اومده خانوم خانوما؟"

چشم غره ای به سمتش رفتم که با توقف شایان مسیر نگاهش رو دنبال کردم
با دیدن مهمونا مثل منگلا زل زد بهشون!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:19

#part150


#دلبرشیـرینـ🔞

شیما با شیطنت اومد کنارمون و با پرت کردن خودش تو بغل شایان همزمان گفت:
"تولدت مبارک داداشی"

شایان مات و مبهوت لب زد:
"تولدم؟"

بعد نگاه پرسوالش رو سر داد رو من،لبخند نمکینی زدم و لب زدم:
"تولدت مبارک!"

کم کم لباش به خنده باز شد،دستش دور شونه شیما حلقه شد و شیمارو به خودش فشرد.

با تک تک مهمونا دست داد و با عذر خواهی کوتاهی حرکت کرد سمت اتاق خواب تا لباسش رو عوض کنه.

دنبالش راه افتادم تا لباسی که براش اماده کرده بودم رو بدم بپوشه.

برای اطمینان در اتاق رو قفل کردم و چرخیدم سمت شایان،برق نگاهش رو دوست داشتم!
با لبخند عمیقی دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
"باورت میشه از بس سرم شلوغ بود تارخی تولدم فراموشم شده بود؟"

ته ریشش رو نوازش کردم و گفتم:
"پس حسابی سورپرایز شدی!"

دماغشو زد به دماغم و‌گفت:
"چجورم!"

بوسه ای رو گونه اش کاشتم و گفتم:
"این لباسایی که برات گذاشتم رو تختو بپوش"

چشمی گفت و حلقه دستاشو از دور کمرم باز کرد و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد
جلوی اینه موهام رو مرتب کردم و گفتم:
"من میرم بیرون،لباستو عوض کردی بیا"

تا خواستم از در اتاق خارج شدم بازوم رو گرفت و سرجام نگهم داشت،کمی هولم داد عقب جوری که کمرم مماس دیوار پشت سرم شد
سرشو نزدیک سرم اورد و گفت:
"بوس منو بده و بعد برو!"

اروم خندیدم و گفتم:
"پررو نشو! شک میکنن!"

گونمو نوازش کرد و گفت:
"اگه میخواستن به چیزی شک کنن تا الان کردن!"

پوفی کشیدم و گفتم:
"امیدوارم از یه بوس بیشتر نشه!"

دستش رو قوس کمرم تاب خورد و گفت:
"این بستگی به تبحر تو داره که با یه بوس سیرابم کنی تا اخرتولد!"

دستم دور گردنش حلقه شد،با اخم ظریفی گفتم:
"به توانایی های من شک داری؟"

با خنده سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
"شایدم من زیادی بی جنبم نه؟"

نفسمو تو صورتش رها کردم و گفتم:
"شاید زیادی عاشقی! یا....

اروم زبونمو رو لب پایینش کشیدم و در ادامه جملم گفتم:
"یا زیادی هاتی!"

تند شدن نفساشو به وضوح حس میکردم!
دستمو دو طرف لپش گذاشتم تا دهنشو باز کنه
به محض مشخص شدن زبونش لبمو نزدیک بردم و زبونشو با دندونام گرفتم
اه مردونه ای که کشید نشون از موفقیتم تو بوسمون بود!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:20

#part151

#دلبرشیـرینـ🔞

پنجه های قویش کمرمو میون دستاش فشرد و این بار لبای اون بود که سلطه گر من شد و حریصانه زبونمو بلعید!
با ولع زبونم رو به کام گرفته بود و مشغول لیسیدن و مکیدنش بود
ملچ و ملوچ کردن بوسمون انقدری تند و شهوت بار بود که ترشحات بین پام رو حس میکردم!‌ کمی سرم رو عقب کشیدم تا نفسی تازه کنم

حال شایان هم دست کمی از من نداشت! نفساش تند شده بود و نگاهش خمار تراز هرلحظه ای!

بریده بریده نالیدم:
"بدترشد!"

از روی لباس پایین تنشو به پایین تنم مالید و گفت:
"بیدارشده!"

دستم از روی شلوار نشست رو اندام برجستش،اروم نوازشش کردم و گفتم:
"با یه بوسه؟!"

اروم خندید و گفت:
"یه نگاه به لب و لوچه خودت بندازی متوجه میشی فقط یه بوسه نبود جوجه!"

مطمئن بودم که رژ صورتی رنگم دور لبام پخش شده! دندونمو رو لب پایینم کشیدم و با ناز و کرشمه گفتم:
"من برم؟"

دستمو که رو اندامش بود فشرد و گفت:
"حسش میکنی؟با این بیام بین جمعیت؟!"

فشار محکم تری به اندامش وارد کردم و گفتم:
"چقدر بیشعوره! کسی صداش نکرد که چرا بیدارشد؟"

مشخص بود خنده اش گرفته اما خندشو کنترل کرد و گفت:
"میتونی باهاش صحبت کنی و بپرسی که چرا تو این موقعیت حساس بیدارشده!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"انقدر گاوه هیچی نمیفهمه!"

دکمه شلوارشو باز کرد و گفت:
"باید با زبون خودش باهاش صحبت کنی!"

متعجب گفتم:
"با زبون خودش؟"

از کمرم نشوندتم رو صندلی جلوی میز ارایش و گفت:
"اره زبون خودش گرمای دهنته! بین گرمای دهنت حبسش کنی خفه میشه!"

چند لحظه ای خیره نگاهش کردم و وقتی متوجه منظورش شدم برسی که رو میز ارایش بودو پرت کردم سمتش و با جیغ جیغ کنترل شده ای گفتم:
"اشغال عوضی ادم شب تولدش همچین حرفی میزنه؟مهمونا بیرون منتظرمونن!"

شورتشو کشید پایین و گفت:
"ایشونم منتظرته اول کارشو راه بنداز بعد!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:26

#part152


#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهم که به اندام بزرگ با اون رگه های برجستش افتاد حس کردم چشمام خمار تر شد
بزور نگاهمو از ابنبات چوبی خوشمزش برداشتم و گفتم:
_فقط میخورمشا!

اومد جلوم و گفت:
_میخوام دهنتو سرویس کنم!

بین پام خارش گرفته بود و ناخوداگاه دستم رفت بین پام و انگشت فاکمو از رو شورت فشار دادم روش تا اروم بگیره!

شایان مسیر دستمو دنبال کرد تا اینکه رسید به دستم؛اروم خندید و گفت:
_اگه رو تخت بخوابی مدل موهات خراب میشه؟

با نفس نفس گفتم:
_اره! لعنتی بدجور خمارم کردی چیکارکنم؟

بازومو گرفت و از جام بلندم کرد،از شدت شهوت نمیتونستم درست رو پاهام وایسم! پیراهنمو تا رو کمرم زد بالا و دستشو وارد شورتم کرد و با ریتم تند تکون داد
عرق از سر و روم میریخت! لبمو محکم گاز گرفته بودم تا جیغ نزنم!
از پشت اندامش به عقبم میخورد و به میزان خواستنم اضافه میکرد،با شهوت زیرگوشم گفت:
_عشقم نمیدونستم انقد شهوتی شدی!

اروم نالیدم:
_دلم میخواد بکنی توم!

لاله گوشمو گاز گرفت و با احتیاط انگشت فاکشو فرستاد توم،با اون یکی دستش از رو پیراهن بالاتنمو گرفت و گفت:
_کردم توت لعنتی!

اه غلیظی کشیدم و گفتم:
_محکمتر بمال شایانم.

جوون کشیده ای زیرگوشم گفت و ریتم دستاشو تند تر کرد،از شدت لذت چشمام سیاهی میرفت!

با احساس اتیش گرفتن پشت پلکم جیغ کنترل شده ای زدم و خالی شدم کف دست شایان!
هردو نفس نفس میزدیم! بی حال چرخیدم سمت شایان و نالیدم:
_تا حالا انقد حال نکرده بودم!

خشن گفت:
_بدو باده.

بدون فوت وقت زانو زدم جلوش و نوک زبونمو کشیدم رو بدنه اندامش،عصبی غرید:
_باهاش بازی نکن دختر!کامل بخور.

ابرویی بالا انداختم و مثل بستنی لیس زدم،عصبی پوفی کشید و با یه حرکت تا ته فرو کرد تو حلقم!

عقی زدم و سعی کردم به عقب هولش بدم ولی خشن تراز قبل مشغول کمرزدن شد
حس میکردم تا ته حلقم میره و برمیگرده!‌ داشتم خفه میشدم و اب دهنم از گوشه لبام اویزون شده بود و اشک‌تو چشمام جمع شده بود
با دیدن تقلام کمی خودشو بیرون کشید و اجازه داد چندتا نفس عمیق بکشم،بعد اینکه اومدم رو فرم‌دوباره مثل قبل فرو کرد‌خودشو داخل دهنم!

سعی کردم همکاری کنم تا زودتر به اوج برسه ناله خفیفی کردم، با اینکارم دست از کمر زدن برداشت و ثابت وایساد،دستمو دور بدنش حلقه کردم و مشغولش شدم
از پایین به بالا و بالا به پایین
چشماش خمار و اندامش به مرز انفجار رسیده بود!
با صدای لرزونی نالید:
_خالی کنم تو دهنت؟!

سریع عقب کشیدم و گفتم:
_نه!

دستمالی از رو عسلی برداشتم و گرفتم جلوی اندامش،اه غلیظی کشید و خودشو خالی کرد توش

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 07:27

#part153


#دلبرشیـرینـ🔞

حالم سرجا نیومده بود و بی حال لبه تخت نشسته بودم!
شایان با نفس نفس شلوارش رو پوشید و مشغول بستن دکمه هایی پیراهنش شد،همزمان چرخید سمتم و گفت:
"اگه ازت پرسیدن چرا دیر کردیم بگو از شرکت زنگ زدن"

سری تکون دادم و گفتم:
"تو برو من میرم دستشویی و میام"

چشمکی زد و گفت:
"زود بیا"

با خارج شدن شایان از اتاق وارد دستشویی شدم و با اب سرد مشغول شستن بین پام شدم

لعنتی چون ارایش داشتم نمیتونستم صورتمو بشورم!
به ناچار فقط به شستن دستام بسنده کردم و از اتاق خارج شدم.
همه جلوی تلویزیون نشسته بودن و با خنده مشغول دیدن فیلمی بودن که شیما گذاشته بود.

از قبل شیما باهام هماهنگ کرده بود که میخواد کلیپی درست کنه از عکسای بچگی تا به الان شایان.
خداروشکر خوب تونسته بود سرشونو گرم کنه!

وارد اشپزخونه شدم و غذاها رسیده بود
همه رو تو ظرفای مخصوصشون ریختم و سالاد و ژله رو از یخچال بیرون کشیدم.

انقدری غرق تو دیدن کلیپ بودن که حتی صدای بهم خوردن ظروف از تو اشپزخونه رو نمیشنیدن!

تنهایی مشغول چیدن میز شدم،همه سلیقه ام و ذوق هنریم رو به کار گرفته بودم تا همه متحیر بمونن!

سالاد،ترشی،ژله،سبزی خوردن،دسر و... همه چیز رو با سلیقه رو میز چیدم

در اخر صدام رو صاف کردم و گفتم:
"نمیخواید تشریف بیارید شام؟"

مامان متعجب چرخید سمتم و گفت:
"ای وای عزیزم تنهایی چیدی؟"

موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:
"بله مامان جان ، همتون که مشغول بودین!"

همه از جاشون بلند شدن و اومدن دور میز،تا خواستم حرکت کنم برم شمت اشپزخونه تا دیس برنج رو بیارم عمو با صدای رسایی گفت:
"باده جان دخترم میشه چند دقیقه دیگه هم صبرکنیم؟"

متعجب چرخیدم سمت عمو و‌گفتم:
"چرا عموجان؟"

نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
"به مهمون دیگه هم داریم!"

ناخودآگاه نگاهم رو سر دادم سمت شایان،اون بدبخت هم از چیزی خبرنداشت که!

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
"مهمون؟"

لبخند مهربونی زد و گفت:
"اره عزیزم ببخش که نتونستم زودتر بهت بگم،اما از خودمونه نگران تدارکات نباش!"

قلبم گواهی بد میداد!
نکنه منظورش لادن بود!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:26

#part154

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونم عمو تو قیافه ام چی دید که با نگرانی گفت:
"کار بدی کردم که یه مهمون ناخونده دعوت کردم؟"

سکوت بدی تو جمع بوجود اومده بود و همه چشم شده بودن و زل زده بودن به من!

خودمو جمع و جور کردم و با من من گفتم:
"کار بد؟نبابا عموجان شما صاحب اختیارید!!"

تا عمو خواست لب بازکنه و حرفی بزنه زنگ خونه به صدا در اومد
عکس العملی از خودم نشون ندادم و منتظر موندم تا ببینم بقیه چیکار میکنن!
من هنوز مطمئن نبودم که اون مهمون ناخونده لادن باشه!
این فقط یه حدس بود! اما یه حس قوی ای بهم میگفت که لادنه!

وقتی شایان دید هیچ عکس العملی نشون ندادم از صندلیش بلند شد و حرکت کرد سمت ایفون و در رو باز کرد

حرکت کردم سمت اشپزخونه تا دیس برنج دومی رو بیارم
تا حد امکان معطل کردم تا بالاخره زنگ واحد هم فشرده شد،با استرس دیس رو بلند کردم و اومدم از اشپزخونه خارج شم که متوجه صدای لادن شدم!!

سرجام میخکوب شدم و مات و مبهوت به قامت لادن که مشغول احوالپرسی با بقیه بود زل زدم
باورم نمیشد که عمو همچین کاری کرده باشه!
عموچرا باید زیرخواب خودش رو دعوت کنه تو یه جمع خانوادگی!!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شم!‌ لبخندی مصنوعی رو لبام نشوندم و وارد پذیرایی شدم

لادن با شنیدن صدای پام اروم چرخید سمتم،با دیدنم رگه های نفرت رو میتونستم از تو چشماش تشخیص بدم! اما بجاش لبخندی رو لبش کاشت و با مظلومیت گفت:
"سلام خانوم زند!"

دیس برنج رو به دست شیما سپردم تا بذاره رو میز،تمام سعیم رو به کار گرفته بودم تا دست مشت شده ام رو نکوبم پای چشمای ارایش کرده اش!
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
"سلام خوش اومدی!"

با دو قدم خودش رو بهم رسوند و یهو خودشو پرت کرد تو اغوشم
با مظلومیتی ساختگی گفت:
"توروخدا منو ببخش که اگه ناخواسته ناراحتت کردم؛بخدا من منظوری نداشتم خانوم زند من به این کار احتیاج دارم..."

با بلند شدن صدای عمو جمله اش رو ادامه نداد و با پشت دست اشکای تمساحی که ریخته بود رو پاک کرد!

عمو دستمالی سمتش گرفت و گفت:
"الان که وقت این حرفا نیست!"

اما من همچنان مات و متحیر به این افتاب پرست هفت خطی که پیش روم بود زل زده بودم!
با بلند شدن صدای مامان از فکر خارج شدم و زل زدم بهش:
"شام از دهن افتاد "

بزور اب دهنم رو فرو دادم و لب زدم:
"بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید!"

با این حرفم همه مشغول غذا کشیدن شدن.

شایان بشقابی لبالب از غذا پر کرد و اومد سمتم

فقط یه صندلی جای خالی بود که یا شایان باید مینشست یا من!
با اومدن لادن همه نقشه هام برای تولد شایان بهم ریخته بود!

شایان رو مبل کنارم نشست و خطاب به مامانم

1403/07/19 10:27

گفت:
"مادرجان منو باده همینجا غذا میخوریم فقط شما حواست باشه بقیه تعارف نکنن!"

گوشه لبمو جوییدم و به دستای شایان رو پاش بود زل زدم

سرشو اورد نزدیک گوشم و با صدای ارومی لب زد:
"باده؟"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:27

#part155

#دلبرشیـرینـ🔞

بدون اینکه نگاهش کنم یا صدام جلب توجه کنه غریدم:
"مگه نگفتی اخراجش کردی؟"

اشاره ای به بشقاب روبه رومون کرد و گفت:
"بخور!"

پوفی کشیدم و با چنگالم تکه ای گوشت برداشتم و با حرص مشغول جویدنش شدم،شایان هم تکه ای گوشت برداشت و گفت:
"چرا اخراجش کردم اما واقعا نمیدونم امشب اینجا چیکار میکنه!"

زیرچشمی نگاهی به اون سمت انداختم،لادن با مظلومیت ساختگیش مشخص بود دل همه رو ربوده!

بعد از شامی که هیچی از طعم و مزه اش نفهمیدم دور هم نشستیم و جمع کردن سفره رو به زمان دیگه ای موکول کردیم.

لادن کنار سینا داداشم نشسته بود و زیرزیرکی عشوه خرکی براش میومد!
دیگه همین کم بود که سینا و لادن بریزن روهم!

شیما با ذوق گفت:
"الان دیگه نوبت باز کردن کادوهاست!"

موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:
"پس کیک چی؟اول کیک بخوریم بعد!"

با اوردن اسم کیک الناز پیش دستی کرد و گفت:
"الان که تازه شام خوردیم اول کادو رو باز کنیم بعد کیک!"

پیشنهاد خوبی بود،لبخندی زدم و بدون خجالت خطاب به شایان گفتم:
"خب عزیزم بیا رو این مبل بشین"

کمتر پیش میومد میون جمع خصوصا در حضور بابام یا عمو شایان رو عزیزم یا عشقم خطاب کنم!
اما حضور لادن باعث شده بود تا حس مالکیتم نسبت به شایان رو به رخش بکشم!

بعد از باز کردن کادوها و خوردن کیک کم کم مهمونا عزمشون رو جزم کردن تا برن.
امیرعلی خیلی تو خودش بود!
انگار که با الناز دعواش شده بود.

با مامان هماهنگ کرده بودم که برای موندم پیش شایان بهونه ای برای بابا اینا بیاره!
سربسته یچیزایی بهش گفته بودم!
تقریبا همه رفته بودن و فقط منو عمو و لادن و شیما و شایان مونده بودیم!

عمو اروم صدام کرد و گفت:
"دخترم بیا اینجا!"

میدونستم میخواد راجب برگشت لادن به شرکت صحبت کنه
نگاهی به شایان انداختم که اونم دنبالم کشیده شد،مقابل عمو نشستیم و منتظر زل زدم بهش.

عمو پشت دستمو نوازش کرد وخطاب به شایان گفت:
"دلیل اخراجش چی بود پسرم؟"

شایان اخمی کرد
انگار با این سوال عمو ابهت شایان رفته بود زیر سوال!
اخراج یه کارمند چیزی نبود که شایان بخاطرش بخواد جواب پس بده!!

با جدیت گفت:
"حتما دلیلی داشتم که اخراج کردم پدر،مگه شما به من و توانایی های من شک دارید؟"

عمو سری تکون داد و گفت:
"بی رودروایسی میخوام یچیزی بهتون بگم! کار و مسائل شخصی رو باهم قاطی نکنید!"

ناخودآگاه پوزخندی رو لبام نقش بست
عمو داشت به ما چنین حرفی میزد؟
کسی که خودش دقیقا همین کار رو داشت انجام میداد؟!!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:27

#part156


#دلبرشیـرینـ🔞

انگار شایان با دیدن این چشمه از اخلاق عمو و پیگیر شدنش برای اخراج لادن خودشم دلش میخواست لادن دیگه برنگرده!
اما وقتی عمو انقدر صریح و بدون مقدمه علت اخراج لادن رو میپرسید نمیشد پیچوندش!

بالاخره عمو موفق شد لادن رو دوباره برگردونه و با خوشحالی از خونه خارج شدن!
با رفتن عمو اینا عصبی به دیوار روبه روم زل زدم!
دستای مشت شده شایان و اخمای درهمش نشون میداد از اینکه ابهت رفته زیر سوال خیلی خشمگینه!
دلم نمیخواست امشب رو به کام خودم و شایان زهر کنم!
هرچند که زهر شده بود!

حرکت کردم سمتش و اروم گلوشو بوسیدم،تکونی خورد و دستشو دور کمرم حلقه کرد
با انگشت اشارم اخم بین دو ابروش رو باز کردم و گفتم:
"اخم نکن پیشونیت چروک میشه!"

اروم خندید و گفت:
"همه ابهت مرد به همین چروک رو پیشونیشه!"

کمی بلند شدم و خط بین پیشونیش رو بوسیدم
دستش رو قوس کمرم نشست و متعجب گفت:
"راستی تو چرا با مامان اینا نرفتی؟"

نشستم رو پاش و با اخم گفتم:
"بده موندم پیشت تنها نباشی؟"

اروم خندید و گفت:
"نه چرا بد؟
بعدشم اخم نکن چروک میشه پوستت!"

فوری گره از اخمام باز کردم و گفتم:
"وای من چقدر گرسنمه شایان هیچی نتونستم بخورم!"

با شیطنت گفت:
"اینو چی؟اینو میخوری؟"

محکم کوبیدم تو سرش و از رو پاش بلند شدم
کفشامو که تقریبا پدر پامو در اورده بود از پام خارج کردم
نگاهی به میز انداختم، کلی شام اضافه اومده بودظرف مرغ رو برداشتم و وارد اشپزخونه شدم و گذاشتم داخل مایکروویو تا گرم شه.

شایان همونطوری که دکمه‌های لباسش رو باز میکرد با خنده گفت:
"اخ جون غذا!"

اروم خندیدم و نوشابه و دوغ و ترشی رو از یخچال خارج کردم
به اپن اشاره کردم و گفتم:
"اپنو خالی کن اینارو بذارم اونجا"

همونطوری که وسیله های روی اپن رو کنار میزد گفت:
"رو این اپن چه کمرایی که داخلت نزدم!"

بلند خندیدم و گفتم:
"خیلی بیشعوری!"

وسیله های غذا رو اپن رها کردم و رفتم سراغ مرغ،امشب باید یه شب به یاد موندی بشه هم برای من‌ هم شایان!

از تصور رابطه از جلویی که قرار بود داشته باشم حس کردم زیر دلم خالی شد و قیلی ویلی رفت!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:28

#part158

#دلبرشیـرینـ🔞

به بهونه چک کردن گوشیم وارد اتاق شدم و تند تند پیراهنم رو از تنم خارج کردم و لباس خوابی که خریده بودم رو پوشیدم.
دستی لابه لای موهام کشیدم و رژلب سرخی رو لبام زدم
ربدوشامبر مشکی رنگمو روی لباس خوابم پوشیدم و خرامان خرامان از اتاق خارج شدم.
شایان رو کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و با چشمایی نیمه باز به فیلمی که درحال پخش بود زل زده بود!

وارد اشپزخونه شدم و قهوه ای دم کردم،هنوز شایان من رو ندیده بود!

بعد از دم اومدن قهوه ها با سلیقه توی فنجون ریختمشون و حرکت کردم سمتش،شایان با شنیدن صدای قدمام سر بلند کرد تا سینی رو ازم بگیره
با دیدن قیافه ام مات و مبهوت خیره موند بهش!
اروم خندیدم و دندونامو به رخش کشیدم!
کمی خودش رو کنارکشید تا کنارش بشینم،از یقه ربدوشامبرم به خط سینه ام زل زد و گفت:
"از این لباسا داشتی و رو نمیکردی؟!"

چشمکی زدم و گفتم:
"قهوتو بخور پسر!"

رون برهنم رو نوازش کرد و زیرلب گفت:
"زیرش هیچی نپوشیدی لعنتی؟!"

هنوز لباس خواب دیوونه کننده ای که تنم بود رو ندیده بود!
میخواستم حسابی دلبری کنم و بعد ربدوشامبرم رو دربیارم!

دستمو تو موهام فرو بردم و با ناز گفتم:
"میتونی اینطوری تصور کنی!"

خم شد سمتم و لبه ربدوشامبرم رو گرفت تا کنار بزنه اما سریع مچ دستشو گرفتم و با شیطنت گفتم:
"یواش یواش پسرم"

نفسشو با حرص پرت کرد بیرون و دستشو پس کشید
جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و پاهام باز گذاشتم،نگاهش کشیده شد سمت پاهام
رونم مشخص بود اما نه درحدی که شورتمم مشخص بشه!
باید خمارش میکردم!

قهوه اش رو داغ داغ خورد و حتی لحظه ای نگاهش رو از رو من برنداشت!

از خیرگی نگاهش بدجوری به وجد اومده بودم!
گره ربدوشامبرم رو شل کردم و لش تر شدم رو مبل!

بی حرف خم شد روم و اروم لباشو فشار داد رو لبام
با ولع ازش استقبال کردم و دستم دور گردنش حلقه شد،باسنم رو گرفت و با یه حرکت از رو مبل بلندم کرد و نشوندتم رو پاهای خودش
سرش رو عقب کشید و خمار گفت:
"پس موندی تا دیوونم کنی؟"

نبض گردنش رو با لبام اسیر کردم و با نفس نفس گفتم:
"هنوز مونده تا دیوونگیت!"

با یه حرکت ربدوشامبرم رو زد کنار که با دیدن لباس خوابم حرفی که میخواست بزنه تو دهنش ماسید و با چشمایی که از شدت خواستن قرمز شده بود زل زد بهم!

با ناز خودمو پیچ و تاب دادم و گفتم:
"خوشت اومد؟!"

دستش سرشونه برهنمو لمس کرد و با صدای خشداری گفت:
"باده!"

دستم نشست رو کمربندش و خمارتراز خودش نالیدم:
"تولدت مبارک عشق من!"

موهامو از جلوی صورتم کنار زیر و مماس لبم لب زد:
"درست رفتارت مثل معنی اسمته!
منو مست و مدهوش خودت میکنی لعنتی!"

دستمو

1403/07/19 10:29

لابه لای موهاش فرو کردم و همونطوری که دکمه های بلوزش رو در میاوردم گفتم:
"امشب مال توام!
همه چیم متعلق به توئه..."

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:29

#part159

#دلبرشیـرینـ🔞

لبای داغش پوست گردنم رو به بازی گرفته بود و همزمان با دستاش بدنم رو دست میکشید
حسابی مست داغی لباش و عطرتنش شده بودم.
با یه حرکت جامون رو عوض کرد و اومد روم،حالا این من بودم که زیرقرار گرفته بودم!

همونطوری که خیره به چشمام بود لباشو فشار داد رو لبام
چشمام بسته شد و اهی از بین لبای حبس شده میون لباش شنیده شد

سینه هامو از رو لباس خواب محکم شروع کرد به مالیدن

پیچ و تابی به خودم دادم و با بیتابی گفتم:
"شایان!!"

اون یکی دستش حرکت کرد سمت بین پام و خشدار گفت:
"میخاره؟"

محکم لب گزیدم و پلکامو روهم فشردم،زیرگوشم گفت:
"پس کادوی تولدم بکارتت بود؟"

با نفس نفس نالیدم:
"دقیقا! چرا دست دست میکنی؟بزنش و راحتمون کن!"

برق چشماش من رو به تصمیمی که گرفته بودم مصمم تر میکرد!
از رو شورت بین پام رو مالید و سرشو فرو کرد تو گردنم
دلم میخواست با خشونت تمام لباس خوابمو جر بده و عقب و جلومو یکی کنه!
اما لعنتی فقط میمالید!

چنگی به موهاش انداختم و غریدم:
"اخ شایان محکمتر بمال"

با یه حرکت شورتمو از پام خارج کرد و سیلی محکمی به بین پام زد
اخ بلندی از شدت لذت گفتم و حریص نالیدم:
"لعنتی!"

با شصتش بین پام رو مالید و زیرلب گفت:
"خیس خیسه!"

نفسمو با شتاب بیرون فرستادم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم
دست برد سمت شلوارش و کمربندشو باز کرد،نگاهم مشتاقانه مسیر دستش رو دنبال میکرد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:30

#part160

#دلبرشیـرینـ🔞

شورتشو از تنش در نیاورد و فقط بلوز و شلوارشو از تنش خارج کرد
با یه حرکت از رو مبل بلندم کرد و حرکت کردیم سمت اتاق خواب،سرمو تو گردنش فرو بردم و با شیطنت زبونمو رو رگ گردنش کشیدم

فشاری بهم وارد کرد و خشن گفت:
"نکن *** جرت میدما"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"جوون تو فقط جر بده عشق من!"

محکم پرتم کرد رو تخت و نشست بین پام،قبل از اینکه مغزم بتونه حالاتشو هضم کنه شورتمو از پاهام خارج کرد و محکم زبونشو کشید بین پام

چون حرکتش ناگهانی بود جیغی کشیدم و دستمو فرو کردم تو موهاش
نامرد گاز کوچیکی ازم گرفت که حس کردم جون از تنم خارج شد!

ملتمس کمرمو کوبیدم به تخت و نالیدم:
"شایااان"

سرشو فاصله داد و دو انگشتشو واردم کرد،ح‌شری گفت:
"جون دل شایان؟من بمیرم برای این اه و ناله هات؟"


تا خواستم چیزی بگم زنگ موبایلم بلند شد،بی توجه به زنگ خوردنای گوشیم دوتا پاهامو بالا گرفت و گفت:
"پاهاتو بالا نگهدار"

اطاعت کردم و پاهامو بالا گرفتم،شورتشو از پاش در اورد و تفی به م‌ردونگ‌یش زد

مشتاقانه خیره شدم بهش،زنگ گوشی من قطع نشده گوشی شایان شروع کرد به زنگ زدن!

پوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
"خروس بی محل!"

نزدیکم شد و م‌ردونگ‌یش رو با خیسی بهشتم مرطوب کرد
کمی خودشو بهم مالید که صدای تلفن خونه بلند شد

این کی بود که دیگه ول نمیکرد؟!

این بار واقعا شایان عصبی شده بود!
فشار به رونم وارد کرد و غرید:
"اون روی سگ منو بالا اورده ها!!"

چشمکی زدم و گفتم:
"ولش کن نفسم کارتو بکن"

اروم خندید و تاخواست خودشو واردم کنه با تلفن رفت رو پیغامگیر و صدای پربغض شیما طنین انداخت تو خونه....

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:30

#part161


#دلبرشیـرینـ🔞

متعجب به شایان چشم دوخته بودم که درد عمیقی زیر دلم پیچید

جیغی از درد کشیدم و وحشت زده به زیردلم خیره شدم
نصف مردونگی شایان داخلم بود و جاری شدن خون رو بین پام حس میکردم،با درد نالیدم:
"وای شایان!"

پشت دستمو بوسید و زیرلب گفت:
"هیس!"

اونقدری از این یهویی وارد کردن غیر منتظرش شوکه شده بودم که حتی صدای شیما رو هم نمیشنیدم!

مردونگیش رو از داخلم بیرون کشید ، بی حرف به خونی که رو مردونگیش بود زل زدم

با عجله از اتاق خارج شد و ثانیه ای بعد صدای تلفن قطع شد
عصبی نشستم رو تخت،درد ریزی رو زیر دلم حس میکردم

یعنی واقعا اون درد نفس گیری که ازش حرف میزدن همینقدر بود؟
ملحفه ای دور بدن برهنه ام پیچیدم و از اتاق خارج شدم،شایان مات و مبهوت تلفن بدست کنار اپن اشپزخونه ایستاده بود!
متعجب رفتم کنارش و به صورت بی روحش زل زدم
حالتش جوری بود که انگار نفس نمیکشید!

متعجب دستی جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
"شایان عزیزم؟"

با صدام به خودش اومد و تلفنی رو که مشخص بود خیلی وقته قطع شده رو از گوشش فاصله داد
نگاهش یطوری بود! نمیشد تشخیص داد نگاهش چی میگه ولی خیلی بی روح و سرد بود!

متعجب گفتم:
"شایان چی شده؟شیما چی میگفت؟"

زیرلب گفت:
"هیچی!!"

تعجبم دوبرابر شد
چه دروغ اشکاری میگفت! واقعا منو چی فرض کرده بود؟!

اخمی کردم و گفتم:
"هیچی؟قیافه خودتو دیدی که میگی هیچی؟"

بزور لبخندی زد و دستشو دور شونه ام حلقه کرد
زیرگوشمو بوسید و گفت:
"باز شیما زنگ زد کرم بریزه قلبم ریخت!"

با این حرفش کمی خیالم راحت شد
مشتی به کتفش کوبیدم و گفتم:
"میدونم باهاش چیکار کنم!"

یهو نگران بازومو گرفت و گفت:
"وای اصلا حواسم بهت نبود! خوبی تو؟ درد نداری؟"

نمیدونم چرا باید سوالش گونه هام ارغوانی شد!
سر به زیر انداختم و زیرلب گفتم:
"یه کوچولو زیردلم درد میکنه"

با یه حرکت بلندم کرد و گفت:
"ممکنه تا یکساعت یا دوساعت دیگا دردت شروع شه،بیا رو تخت دراز بکش استراحت کن"

متعجب به شایان زل زدم
یعنی نمیخواست باهام بخوابه؟
زیرلب گفتم:
"یعنی.....

ادامه جمله ام رو خوردم و چیزی نگفتم
با ملایمت من رو روی تخت نشوند و گفت:
"یعنی چی؟"

ملحفه ای که دور خودم پیچیده بودم رو کنار زدم و بهشت خونیم رو به رخش کشیدم
بدون خجالت گفتم:
"یعنی رابطه امشب همین بود؟نمیخوای دوباره باهم....."

لبامو بهم فشردم و باز ادامه ندادم
نگاهش خشک شده بود رو قسمت پایین تنم

انگار شایان یچیزیش شده بود! یا شایدم چیزی رو از من مخفی میکرد!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:31

#part162

#دلبرشیـرینـ🔞

انتظار داشتم الان مثل گرگ گرسنه حمله ور شه سمتم و تا خود صبح عقب و جلومو یکی کنه اما خم شد و کشویی که کنار تخت بودو باز کرد

شلوارکی پوشید و حرکت کرد سمت حمومی که داخل اتاق بود،با نگاهم دنبالش میکردم ببینم میخواد چیکار کنه!

یعنی واقعا رفت دوش بگیره؟!
همین؟!
بزم امشبمون همینقدر بود؟!
با یه تلفن احمقانه شب به این قشنگیمون تموم شد؟!

در کمال تعجب در حموم باز شد و شایان با حوله کوچیکی نزدیکم شد،کنارم نشست و حوله ای که با اب خیسش کرده بود رو کشید بین پام.
همونطوری که با دقت خون بین پام حرصم پاک میکرد گفت:
"مطمئن باشم که درد نداری؟"

دست به سینه نشستم و با حرص گفتم:
"شایان چرا اینطوری میکنی؟بهت میگم من الان حالم خوبه نه تو ارضا شدی نه من چرا عقب میکشی؟نکنه دیگه من راضیت نمیکنم؟"

با این حرفم عصبی سر بلند کرد و گفت:
"چرتو پرت نگو باده،تو خودت میدونی هیچکسی نمیتونه جای تورو واسه من پرکنه!"

نیشخندی زدم و گفتم:
"اِ؟جدی میگی؟پس چرا عقب کشیدی؟یالا زود باش شروع کن!"

پاهامو دور کمرش حلقه کردم و منتظرش چشم دوختم بهش
مات و مبهوت خیره شده بود به من و حرفی نمیزد!
حرف که چه عرض کنم اصلا کاری نمیکرد!

بعداز چند لحظه لبخندی به روم زد و خم شد روم،بوسه ای رو لبم کاشت و زیرگوشم گفت:
"عشق من ، چرا به حرفم گوش نمیکنی؟من نمیخوام اسیب ببینی،بیا بخوابیم صبح اگه حالت خوب بود ادامه میدیم باشه؟"

واقعا شایان داشت بچه خر میکرد؟
پوزخندی زدم و از روم کنارش زدم
ملحفه رو دور بدن برهنم پیچیدم و پلکامو محکم فشردم بهم.

طولی نکشید که تسلیم شدم و بالاخره خوابم برد

با احساس اینکه خیلی خوابیدم اومدم چرخی بزنم که درد وحشتناکی زیر دلم پیچید
اخ بلندی گفتم و چشم باز کردم،تو اتاق شایان بودم
بزور نشستم رو تخت و با نفس نفس دستمو زیردلم فشار دادم،درد نفس گیری گریبان گیرم شده بود

بزور از رو تخت بلند شدم و شایانو صدا زدم ولی انگار نبود
عصبی نگاهی به ساعت انداختم،چهار عصر بود!
از شدت درد پلکم میپرید و بغضی تو گلوم نشسته بود.

با دستایی لرزون گوشیم رو از رو اپن برداشتم
هشت تماس بی پاسخ از شیما داشتم؛بی توجه بهش شماره شایانو گرفتم
یعنی واقعا منو به حال خودم رها کرده بود و رفته بود؟
اونی که دیشب انقدر به فکر من بود تا درد نکشم الان خیلی راحت منو گذاشته بود خونه و رفته بود؟!!!
بعد از چند بوق صدای نگرانش پیچید پشت گوشی:
"جون دلم خانومی؟خوبی؟بیدارشدی؟"

عصبی با بغض غریدم:
"هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟"

انگار صدای گریه و جیغ زنونه ای از پشت گوشی شنیدم
شایان هول زده گفت:
"الان میام پیشت

1403/07/19 10:31

عزیزم"

قبل از اینکه من سوالی بپرسم قطع کرد،عصبی گوشیو پرت کردم رو اپن و با دو دست دلمو گرفتم
واقعا دردش وحشتناک بود!
#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:31

#part163

#دلبرشیـرینـ🔞

نیم ساعتی بود که کنار دیوار کز کرده بودم و از شدت درد به خودم میچیدم
حتی سردی پیش از حد سرامیک خونه باعث نشده بود که تن لخت و برهنه‌ام رو بلند کنم

با چرخیدن کلید توی قفل بزور سر بلند کردم و نگاه خسته و عصبیمو به در خونه دوختم
شایان نگران نگاهش رو دور تا دور خونه به گردش در اورد تا اینکه رسید به من
با دیدنم نگران دویید سمتم و گفت:
"چرا انقد رنگت پریده خوبی تو؟"

با صدایی لرزون نالیدم:
"دارم یخ میزنم"

نگران دویید سمت اتاق خواب و لحظه ای بعد با لباسام برگشت
بزور لباسام رو تنم کرد و با یه حرکت بلندم کرد

بجایی رسیده بودم که دلم میخواست بلند بلند گریه کنم

هیچی نمیفهمیدم اینکه داره چیکار میکنه و چی زیرگوشم میگه! فقط متوجه شدم که از خونه بیرون اومدیم و منو با ملایمت گذاشت تو ماشین

دندونامو از شدت درد روهم میفشردم و سعی داشتم به هیچ چیز فکر نکنم

با توقف ماشین بزور لای پلکامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم تابلوی بیمارستان بود،در سمت من باز شد و شایان کمک کرد پیاده شم..


وارد بیمارستان شدیم و پرستاری کمک کرد رو تختی دراز بکشم تا دکتر بیاد

شایان مدام با کلافگی تو اتاق راه میرفت و گوشیش رو چک میکرد

با اومدن دکتر و چک کردن وضعم ارامبخشی بهم تزریق کردن و اتاق رو ترک کردن.

طولی نکشید که پلکام افتاد روهم و دوباره وارد دنیای بی خبر خواب شدم..

با احساس صحبت ریزی بالای سرم هوشیار شدم و گوش تیز کردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:32

#part164

#دلبرشیـرینـ🔞

از بین لبای خشکیده و بهم فشرده ام نالیدم:
"آب!!"

طولی نکشید که دستمال مرطوبی رو لبام قرار گرفت،با ولع زبونمو در اوردم و سعی کردم گلوی خشکیده ام رو سیراب کنم
نگاهی به فردی که بالا سرم بود انداختم
دختر خوشگل و قدبلندی بالای سرم بود

سرفه خشکی کردم و گفتم:
"من کجام؟"

لبخند شیرینی به روم زد و گفت:
"بیمارستانی عزیزم،بدم به شوهرت مژده بهوش اومدنتو بدم نمیدونی چقدر بی قرارت بود"

بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب من باشه از اتاق خارج شد

سرمو چرخوندم و به فضای اطرافم زل زدم،اتاق شیک و مرتبی بود.
مشخص بود که خصوصیه!
با باز شدن در اتاق فوری گردن چرخوندم و به قامت شایان که تو بلوز و شلوار مشکی روبه روم نقش بسته بود زل زدم

زیرلب گفتم:
"شایان!"

اومد سمتم و بوسه ای پشت دستم کاشت،همزمان گفت:
"خوبی قربونت برم؟"

نگاهش انگار کوله باری از غم داشت!
دلم شور میزد
زیرلب گفتم:
"من خوبم،تو چرا انقدر نگرانی؟منکه چیزیم نیست!"

لبخند محزونی زد و تا خواست چیزی بگه صدای بلند شیما رو از پشت سر شایان شنیدم:
"بهوش اومدی زیبای خفته؟"

سر بلند کردم و به شیما که مانتو و شلوار مشکی پوشیده بود و چشماش حسابی هم پف کرده و قرمز بود زل زدم

قلبم گواهی بد میداد
یه حسی بهم میگفت این لبخنداشون و لحن شوخ شیما یه نقاب دروغینه رو صورتشون!

ناخوداگاه نالیدم:
"چرا مشکی پوشیدید؟!"

هول شدنشون به وضوح مشخص بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:32

#part165


#دلبرشیـرینـ🔞

کمی نیم خیز شدم رو تخت و ترسیده گفتم:
"میگید چیشده یا نه؟چرا مشکی پوشیدید؟
چرا زیر چشمای شیما پف کرده؟!"

شایان شونه ام رو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم،با ملایمت گفت:
"وا! خب چیه مگه؟مشکی پوشیدیم دلیلی نمیشه که اتفاقی افتاده باشه!"

نگاه شیما پر حرف بود! انگار میخواست حرفی بزنه اما نمیتونست
بی توجه به شایان سر برگردوندم سمت شیما و با حرص گفتم:
"شیما تو یچیزی بگو! واقعا اتفاقی نیفتاده؟"

نگاهش لغزید رو شایان و سوالی نگاهش کرد
با این حرکتش مطمئن شدم که اتفاقی افتاده!
دست شایانو که تو دستم بود فشردم و ملتمس نالیدم:
"تورو خدا بگو جون به لب شدم من حالم خوبه بخدا!"

_"شیما میشه تنهامون بذاری؟"

صدای جدی شایان شیما رو به خودش اورد و بی حرف از اتاق خارج شد،با خارج شدن شیما نگاه پر سوالمو دوختم به شایان.

رو صندلی کنار تختم نشست و پنجه هاشو داخل موهای پرپشتش فرو برد،زیرلب گفت:
"واقعا نمیدونم چطوری باید بگم باده
چطوری باید بگم؟! کاش میشد مسئولیت این کار سنگین به عهده من نباشه!"

با هر کلمه حرفی که از دهنش خارج میشد نگرام و نگران تر میشدم!
زیرلب گفتم:
"فقط بگو چیشده همین!!"

سر بلند کرد و خیره شد تو چشمام
باورم نمیشد این چشمای لبالب از اشک چشمای شایان مغرور من باشه!!

با دیدن نم اشک تو چشماش نگرانیم دوچندان شد!
لباشو بهم فشرد و زیرلب گفت:
"دیشب وقتی پدرت اینا میخواستن برن خونه به خاطر سرعت زیاد ماشین کنترلش از دست عمو خارج میشه و...."

ادامه جمله اش رو خورد و بی حرف زل زد بهم
تو ذهنم مشغول تجزیه تحلیل حرفاش شدم
اون شب...پیراهن سیاه شایان...ماشین پدرم...پیراهن سیاه شایان...مامان و بابا و سینا...پیراهن سیاه شایان...!!!
تک تک معادلات مجهول ذهنم داشت کنار هم چیده میشد و به بدترین نحو ممکن حل میشد!
حس میکردم تحلیل رفتم!
زیرلب نالیدم:
"بابام...
مامانم...
داداشم...
چه بلایی سرشون اومده؟!!"

دو دستشو گذاشت رو صورتش و زیرلب مالید:
"بدبخت شدیم!"

باورم نمیشد!
باورم نمیشد!
باورم نمیشد!
ناباور زل زدم به شایان و چشمای پر اشکش

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:33

#part166

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اون شب شوم میگذشت
شبی که خودمم هنوز تو بهتش بودم! باورم نمیشد یک شبه کل خانواده ام رو از دست دادم!
فقط سپیده زنده بود! اونم بخاطر اینکه تولد شایان نیومده بود!

اونم مثل من بدجوری شوکه شده بود و خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود
به زور و گریه شیما حاضر میشد لقمه ای غذا بخوره!
اوضاع خیلی وخیم بود،روز و تاریخ و هفته از دستم در رفته بود

همش حس میکردم این اتفاق بزرگ و غیرقابل باوری که افتاده یه خواب بوده!
یه کابوس!
دلم میخواست چشم باز کنم و ببینم که همه چیز فقط یه کابوس وحشتناک بوده!

_"باده؟"

با شنیدن صدای شایان بزور لای پلکام رو که از شدت گریه بهم چسبیده بود رو باز کردم و زل زدم بهش،کنار تختی که روش دراز کشیده بودم نشست و دستشو لابه لای موهای ژولیده و بهم ریخته ام فرو برد

سرفه خشکی کردم و با مظلومیت نالیدم:
"شایان دلم میخواد بمیرم!"

اخمی کرد و گفت:
"بدون من بی معرفت؟"

اشکی از گوشه چشمم چکید پایین،خم شد رو صورتم و نرم لبامو بوسید
چون دراز کشیده بودم و بغضم سرباز کرده بود نفس کم اوردم،فهمید و سریع ازم جدا شد
شونه ام رو گرفت و وادارم کرد بشینم رو تخت،با دستمالی صورتم رو خشک کرد و بوسه عمیقی رو پیشونیم کاشت
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
"من غم از دست دادن مادر رو چشیدم،اما این دردی که تو داری میکشی سه برابر درد منه
نمیدونم باید چیکار کنم،چی بگم که اروم شی...
فقط اینو بدون من تا اخرش باهاتم باده،هیچ چیزی نمیتونه تورو از من بگیره و جدا کنه!

دماغمو کشیدم بالا و سرمو به شونه اش تکیه دادم
چه خوب بود که شایان پیشم بود!
چه خوب بود که تو این موقعیت یه تکیه گاه داشتم!

شکلاتی باز کرد و گفت:
"اینو بخور رنگت پریده،تا من بگم برات غذا گرم کنن"


شکلات رو از دستش گرفتم و با صدای گرفته ای نالیدم:
"گرسنه ام نیست بخدا همینو میخورم بسه!"

با محبت گفت:
"بخاطر منم که شده چند قاشق بخور باشه؟!"

اروم شکلات رو جوییدم و زیرلب گفتم:
"باشه!"

سرشو نزدیک سرم اورد و گوشه لبمو که کاکائویی شده بود زبون کشید
زیرگوشم گفت:
"دوستت دارم عشق من"

بغض تو گلوم اجازه نمیداد تا عکس العملی نشون بدم و حرفی بزنم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:33

#part167

#دلبرشیـرینـ🔞

دوماه مثل برق و باد گذشت،دوماهی که جز تاریکی شب و روشنایی روز چیز دیگه ای نمیدیدم!
انقدری اشک میریختم که حس میکردم دیگه چشمام جایی رو نمیبینه.حال و روز سپیده هم دست کمی از من نداشت به خصوص اینکه ناراحتی قلبی هم داشت و باید مدام چکش میکردم!
از اتاق مامان اینه بیرون نمیرفتم
رو تختشون مینشستم و لباساشون رو بو میکردم.
باور نکردنی بود که تو یه شب کل امید زندگیم رو از دست دادم!

با احساس سرگیجه و حالت تهوع از جام بلند شدم و سلانه سلانه مسیر اشپزخونه رو در پیش گرفتم،در یخچال رو باز کردم،به لطف شایان یخچال پر پر بود!

پوزخندکمرنگی زدم و بطری آب مخصوص خودم رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم
دروغ چرا گرسنه ام بود!
تکه مرغ یخ زده ای از فریزر در اوردم تا باهاش یه کوفتی درست کنم!

سپیده رفته بود مدرسه و میدونستم که برای ناهار برمیگرده
پشت میز نشستم و به قاب عکس پنج نفرمون زل زدم
انقدری غرق تو لبخند واقعی تو عکسمون شده بودم که با زنگ گوشیم از جا پریدم.
با حواس پرتی گوشیم رو از جیب لباسم خارج کردم و بدون‌ نگاه کردن به مخاطبش جواب دادم:
"بله؟!"

صدای مهربون شایان پشت گوشی طنین انداخت:
"همسرما چطوره؟"

این مدت تازه متوجه حضور پررنگ شایان تو زندگیم شده بودم
اگه شایان نبود صد در صد من میمردم!
فقط و فقط بخاطر شایان زندم!

اهی کشیدم و سعی کردم مهربون تراز دفعات قبلی باهاش برخورد کنم:
"سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بود!"

میتونستم لبخند متعجبش رو روی لباش تصور کنم
بعداز چند لحظه مکث با ذوق گفت:
"ای جان قربون دلت برم من،خونه ای؟"

از جام بلند شدم و همزمان چاقویی برداشتم تا غذا رو اماده کنم
خطاب به شایان که پشت خط بود گفتم:
"اره خونم،دارم ناهار درست میکنم،میای اینجا؟!"

بدون مکث گفت:
"ای به چشم خانوم خانوما،تا یکساعت دیگه اونجام چیزی نمیخوای بخرم؟!"

با ذوق گفتم:
"نه مراقب خودت باش میبینمت فعلا!"

بعد ار خداحافظی کوتاهی تند تند مشغول درست کردن کباب تابه ای شدم.

بعد از اماده شدن غذا لباسم رو عوض کردم و میز رو چیدم

اول از همه سپیده اومد ، مشخص بود از این تغییر و تحول نسبتا کوچیک تعجب کرده اما با لبخند کوچیکی که رو لبش نقش بست به این نتیجه رسیدم که کار درستی انجام دادم!

تو فاصله ای که سپیده رفت لباسشو عوض کنه زنگ خونه به صدا در اومد!
با لبخندی که سعی میکردم بغض الود نباشه در خونه رو باز کردم

اول از همه نگاهم به شاخ گل رزی افتاد که مقابل صورتم گرفته شد
با ذوق دست جلو بردم و گفتم:
"وای رز قرمز!!"

گل رو به دستم سپرد و با محبت گفت:
"سلام عرض شد خانوم خانوما!"

ابرویی بالا انداختم و

1403/07/19 10:33

بوسه کوچیکی رو گونه اش کاشتم و گفتم:
"سلام از ماست"

کمرم رو گرفت و حریص گفت:
"فقط همین؟"

با استرس گفتم:
"سپیده الان میاد..."

بوسه کوتاهی رو لبم کاشت و گفت:
"بعد ناهار تو اتاقت تلافی این چند مدت دوری رو در میارم جوجه!"

با شنیدن جمله اش خالی شدن زیردلم رو حس میکردم!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:33

#part168

#دلبرشیـرینـ🔞

شایان وارد خونه شد و مستقیم حرکت کرد سمت دستشویی تا دستاشو بشوره.

وارد اشپزخونه شدم و رو میز ناهاخوری کوچولومون مشغول چیدن غذا شدم.
خانواده من از این به بعد همینقدر بود!
فقط تو شایان و سپیده خلاصه میشد!
همین و بس...!

اهی کشیدم و نوشابه رو از یخچال خارج کردم.

سپیده با لبخندی نزدیکم شد و گفت:
"به به چه کردی ابجی بزرگه!"

لبخندی به روش زدم و گفتم:
"نوش جونت عزیزم"

نگاهش به بشقاب سومی که رو میز بود افتاد
با شک پرسید:
"مهمون داریم؟!"

تا خواستم چیزی بگم صدای شایان از پشت سرش بلند شد:
"سلام"

سپیده یهویی به عقب برگشت و با دیدن شایان هول زده گفت:
"س...سلام!"

شایان لبخندی به روی سپیده زد و نشست پشت میز
منم کنار سپیده نشستم و زیرچشمی نگاهی بهش انداختم
حسابی سرخ و سفیده شده بود.

بی حرف مشغول کشیدن غذا براشون شدم.

غذا تو سکوت کامل خورده شد،به محض تموم شدن غذامون سپیده تشکری کرد و به بهونه درس خوندن فوری رفت اتاقش.

شایان که انگار منتظر وقت بود سپیده بره بشقابش رو به کناری هول داد و با شیطنت گفت:
"بیا بغل عمو"

با ناز خندیدم و گفتم:
"بغل عمو بیاد اینجا!!"

چشم کشیده ای گفت و از جاش بلند شد اومد سمتم
اروم خم شد روم و لباشو با ولع روی لبای روغنیم فشرد
همزمان دستش دور کمرم حلقه شد و منو از رو صندلی بلند کرد

لحظه ای سر عقب بردم و نفسی گرفتم
دوباره با ولع حمله ور شد سمت لبام و با ملچ و ملوچ لب ابداری ازم گرفت
میترسیدم صدای لب بازیمون به گوش سپیده برسه!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:34

#part169

#دلبرشیـرینـ🔞

به سختی ازش جدا شدم و بریده بریده گفتم:
"شایان یموقع سپیده...!"

قرمزی بیش از حد چشماش نشون میداد تا چه حد بیتاب و خواهان رابطه بامنه!
کمرم رو به چنگ گرفت و غرید:
"لعنتی!"

برجستگی شلوارش حتی از روی شلوار هم تو چشم بود!
دروغ چرا خودمم دلم میخواست دوباره برم زیرش! دوباره اون لذت همیشگی رابطه رو باهاش بچشم
بخصوص الان که هیچ محدودیتی هم برای رابطه از جلو نداشتیم!

همونطوری که منو رو دستاش بلند کرده بود حرکت کردیم سمت اتاق من.
دستمو دور گردنش حلقه کردم و با شیطنت زبونمو رو رگ گردنش کشیدم
چنگی به کمرم انداخت و گفت:
"نکن توله سگ!"

با شیطنت خندیدم و گفتم:
"کردن کار من نیست که!"

در اتاقمو باز کرد و با یه حرکت پرتم کرد رو تخت،با شیطنت دکمه های پیراهنش رو باز کرد و گفت:
"صد در صد بانو وظیفه شما دادنه اونم فقط به من!"

اروم خندیدم و گفتم:
"رئیس وظیفه شماهم خوردنه اونم فقط برای من!"

خیمه زد روم و گفت:
"فکر کردی برای کسی غیراز تورو میخورم؟"

ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
"زبونتو میبرم اگه بخوای همچین کاری کنی!"

دستش نشست رو کش شلوارم و خمار گفت:
"اجازه دارم به وظیفه ام عمل کنم؟"

با شیطنت گفتم:
"خوردن یا کردن؟"

اروم خندید و گفت:
"جفتش توله سگ!"

کمرمو بلند کردم تا راحت تر شلوارمو بکشه پایین
اروم لب زدم:
"اجازه ماهم دست شماس!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/19 10:34

#part170

#دلبرشیـرینـ🔞

دستی روم کشید و گفت:
"اوممم دلم برای این هلو کوچولوی خوردنی تنگ شده بود نفسم!"

دستای سردش با بهشت خیس و داغ من تضاد ش‌هوت الودی بوجود اورده بود
کمرمو قوس دادم و زیرلب گفتم:
"اخ شایان نفست میخوره بهش نفسم میره!"

کمر شلوارشو باز کرد و با یه حرکت شلوارشو کشید پایین و گفت:
"توام همزمان میخوریش؟"

نشستم رو تخت و تاپی که تنم بود و شایان زحمتشو نکشیده بود از تنم در اوردم،با شیطنت گفتم:
"69؟"

چشمکی زد و گفت:
"بیا روم"

دراز کشید رو تخت و اشاره کرد که برم روش،موهامو بالای سرم جمع کردم و برعکس دراز کشیدم روش،دو طرف پام رو باز کرد‌و نفس عمیقی بین پام کشید
قلقلکم شد و ریز خندیدم،انگشتشو کشید رو بهشتم و گفت:
"میخندی؟باید بخوریش!!"

بلند خندیدم و دستامو دور مردونگیش حلقه کردم،هنوز کامل تحریک نشده بود،اما بازم برجسته بود
نوک زبونمو کشیدم روش که ضربه محکمی بهم زد و گفت:
"مگه داری چایی میخوری مزه مزه میکنی لعنتی؟نترس نمیسوزی کامل بخورش!"

لعنتی حتی تو اینجور مواقع هم دست از چرتو پرت گفتن برنمیداشت!خنده ام‌گرفته بود اما به سختی خودمو کنترل کردم و اندامشو مک عمیقی زدم
این کارمو با چرخش کامل زبونش تو به‌شتم جبران کرد
اه عمیقی کشیدم و با ولع بیشتری ابنبات چوبی خوشمزش رو لیسیدم تا جایی که رگه هاش کامل برجسته شد و اگه باز ادامه میدادم مطمئنن به اوج میرسید

با یه حرکت جامون رو عوض کرد و نشست بین پام،دوتا پاهامو گرفت و گذاشت رو شونه اش

کمی خودش رو مالید بهم و زل تو چشمام،با شیطنت گفت:
"به وظیفه اولم که خوردن بود خوب عمل کردم‌اجازه هست وظیفه دوممو بجا بیارم؟!

با دستام سی‌نه هام رو مالیدم و نالیدم:
"استخاره میکنی؟"

کمی خودش رو واردم کرد و با نفسی حبس شده گفت:
"اجازه میگیرم!"

پلکام از شدت لذت بسته شد! بدجوری بین پام خارش گرفته بود دلم میخواست کلشو واردم کنه!
طولی نکشید که به خواستم رسیدم و با یه حرکت واردم کرد

لبامو گاز گرفتم تا جیغ نکشیدم،دومین باری بود که از جلو رابطه برقرار میکردیم و تنگی بیش از حدم قابل لمس بود

چندتا اه عمیق و مردونه کشید و گفت:
"انقدر تنگی دلم میخواد تا صبح بکنمت!"

خمار نالیدم:
"کیه که جلوتو بگیره؟!"

با یه حرکت خودشوازم بیرون کشید و اثارشو رو رونم خالی کرد
با نفس نفس گفت:
"اما مثل اینکه سالار زیادی بی جنبه شده دوتا ضربه نزدم ارض‌ا شد!!"

اروم خندیدم و تا خواستم چیزی‌بگم دوباره افتاد به جون به‌شتم و با چند تا مک و لیس اب‌دار من رو به اوج رسوند

1403/07/19 10:34