#part150
#دلبرشیـرینـ🔞
شیما با شیطنت اومد کنارمون و با پرت کردن خودش تو بغل شایان همزمان گفت:
"تولدت مبارک داداشی"
شایان مات و مبهوت لب زد:
"تولدم؟"
بعد نگاه پرسوالش رو سر داد رو من،لبخند نمکینی زدم و لب زدم:
"تولدت مبارک!"
کم کم لباش به خنده باز شد،دستش دور شونه شیما حلقه شد و شیمارو به خودش فشرد.
با تک تک مهمونا دست داد و با عذر خواهی کوتاهی حرکت کرد سمت اتاق خواب تا لباسش رو عوض کنه.
دنبالش راه افتادم تا لباسی که براش اماده کرده بودم رو بدم بپوشه.
برای اطمینان در اتاق رو قفل کردم و چرخیدم سمت شایان،برق نگاهش رو دوست داشتم!
با لبخند عمیقی دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
"باورت میشه از بس سرم شلوغ بود تارخی تولدم فراموشم شده بود؟"
ته ریشش رو نوازش کردم و گفتم:
"پس حسابی سورپرایز شدی!"
دماغشو زد به دماغم وگفت:
"چجورم!"
بوسه ای رو گونه اش کاشتم و گفتم:
"این لباسایی که برات گذاشتم رو تختو بپوش"
چشمی گفت و حلقه دستاشو از دور کمرم باز کرد و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد
جلوی اینه موهام رو مرتب کردم و گفتم:
"من میرم بیرون،لباستو عوض کردی بیا"
تا خواستم از در اتاق خارج شدم بازوم رو گرفت و سرجام نگهم داشت،کمی هولم داد عقب جوری که کمرم مماس دیوار پشت سرم شد
سرشو نزدیک سرم اورد و گفت:
"بوس منو بده و بعد برو!"
اروم خندیدم و گفتم:
"پررو نشو! شک میکنن!"
گونمو نوازش کرد و گفت:
"اگه میخواستن به چیزی شک کنن تا الان کردن!"
پوفی کشیدم و گفتم:
"امیدوارم از یه بوس بیشتر نشه!"
دستش رو قوس کمرم تاب خورد و گفت:
"این بستگی به تبحر تو داره که با یه بوس سیرابم کنی تا اخرتولد!"
دستم دور گردنش حلقه شد،با اخم ظریفی گفتم:
"به توانایی های من شک داری؟"
با خنده سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
"شایدم من زیادی بی جنبم نه؟"
نفسمو تو صورتش رها کردم و گفتم:
"شاید زیادی عاشقی! یا....
اروم زبونمو رو لب پایینش کشیدم و در ادامه جملم گفتم:
"یا زیادی هاتی!"
تند شدن نفساشو به وضوح حس میکردم!
دستمو دو طرف لپش گذاشتم تا دهنشو باز کنه
به محض مشخص شدن زبونش لبمو نزدیک بردم و زبونشو با دندونام گرفتم
اه مردونه ای که کشید نشون از موفقیتم تو بوسمون بود!
#دلبرشیـرینـ🔞
1403/07/19 07:20