The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#چالش#تگزاس
اولویت اولتون تو زندگیتون کیه؟!
نظرسنجی✌🏼
.
.
.
.
.
.
کانال فان و چالشی ما رو در نینی پلاس با آیدی
@tegzaas
دنبال کنید❤️
(جستجو کن تگزاس 2 میاد برات)


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2125694

1403/07/19 17:44

#part176

#دلبرشیـرینـ🔞

به سه بوق نکشیده صدای متعجب امیرعلی پیچید پشت گوشی:
"سلام زنداداش!"

با استرس پوست لبمو کندم و گفتم:
"سلام،خوبین؟ببخشید بدموقع مزاحم شدم اما خواستم بپرسم از شایان خبر ندارین؟"

صدای خش خش لباسی از پشت گوشی بلندشد
انگار که یجایی نشسته بود و از جاش بلند شده بود
همزمان گفت:
"من الان شرکتم اما شایانو فقط صبح دیدم عصر نیومد دیگه!"

با این حرفش حرصی اشکار تو حرکات و لرزش دستم نمایان شد
پوفی کشیدم و گفتم:
"اهان!"

با نگرانی گفت:
"اتفاقی افتاده؟اگه کمکی از دستم برمیاد بگو!"

با این حرفش دلو زدم به دریا و ادرس دادم تا بیاد دنبالم!
با خودم که شوخی نداشتم از شدت ترس کم مونده بود وسط قبرستون پس بیفتم!

امیرعلی به محض شنیدن وضعیتم گوشی رو قطع کرد و گفت فوری خودشو میرسونه

به دیوار کنار در خروجی قبرستون تیکه زدم و ترسیده چشمامو بهم فشردم

نمیدونم چقدر گذشت که با شنیدن چرخش لاستیک ماشین رو سنگ ریزه های جلوی در خروجی چشم باز کردم

نوربالای ماشین باعث شده بود تا نتونم راننده و مدل ماشینو تشخیص بدم
از فکر اینکه این ماشین یه فرد غریبه باشه حس کردم قلبم افتاد تو پاچم!!

با ترس خودمو جمع و جور کردم و چشمامو ریز تر کردم
در سمت راننده باز شد و صدای اشنای امیرعلی تسکینی شد برای قلب ترسیده و پر تلاطمم:
"باده ؟ خوبی؟"

بدون فوت وقت نزدیک ماشین شدم و در سمت شاگرد رو باز کردم و نشستم

فضای گرم ماشین باعث شد تا تازه میزان سردی هوا رو متوجه شم!!

امیرعلی هم سوار شد و نگاهی بهم انداخت
نمیدونم تو قیافه ام چی دید که با نگرانی گفت:
"رنگ و روت حسابی پریده دختر با خودت چیکار کردی؟"

با چونه ای لرزون که بر اثر سرما بوجود اومده بود نالیدم:
"سرده!"

ناخودآگاه دست دراز کرد و دستای یخ زده ام رو میون دستای گرمش گرفت!!!

دستمو به لباش نزدیک کرد و گفت:
"چرا انقدر یخی تو دختر!!"

چشمام از حدقه زده بود بیرون و نمیدونستم باید چیکار کنم!
به سختی اب دهنم رو قورت دادم و زیرلب گفتم:
"حواسم به سردی هوا نبود بخاطر همین پالتو نپوشیدم!"

فرمون رو ول کرد و بخاری رو تنظیم کرد رومن
حتی حاضرنشد دستمو ول کنه!
از این حرکتش جاری شدن خون داغی تو رگ هام رو حس میکردم
نمیدونستم قصدش از اینکه دستام رو گرفته و گرم میکنه واقعا کمکه یا نه!
هرچی که بود احساس خوبی نداشتم!

نامحسوس سعی کردم دست یخ زده ام رو از میون دست بزرگ و گرمش بیرون بکشم
اما زرنگ تراز من بود چون محکمتر از قبل دستمو اسیر دستاش کرد!
یا لحن شوخی گفت:
"نترس زنداداش فقط میخوام گرمت کنم!"

زنداداش داخل جمله اش رو با طعنه گفت!
یعنی اینکه فکر و خیال بد‌نکن!

خنده

1403/07/20 08:36

شل و ولی کردم و زیرلب گفتم:
"نه!!"

نگاه کوتاهی به انگشتام کرد و گفت:
"دستات چقدر کوچیکه!"

قرمز شدن گونه هام رو حس میکردم،لب باز کردم و با صدای ارومی گفتم:
"واسه شیما هم مثل منه!! ارثیه!"

نچ نچی کرد و گفت:
"نه تو دستات با شیما فرق میکنه
دستای تو سفید و نرمه! مثل پنبه اما واسه شیما فقط کوچیکه همین!"

نمیدونستم باید چی بگم!
انگشتاش رو پشت دستم حرکت میکرد و هرزگاهی با ناخناش اروم دستمو میخاروند!
از پنجره به بیرون خیره شدم و لب زدم:
"مرسی!!"

فشاری به دستام وارد کرد و گفت:
"گفتن واقعیت دیگه نیازی به تشکر نداره!"

برای عوض کردن بحث سرفه کوتاهی کردم و گفتم:
"راستی گفتی شایان نیومده بود شرکت؟!"

اخمی کرد و گفت:
"نه قرار بود بیاد کارش داشتم اما مشخص نیست باز کجا مشغوله! نکنه زیر سرش بلند شده!!"

بعد به دنبال حرف چرتو پرت خودش قاه قاه شروع کرد به خندیدن!
اخمی کردم و گفتم:
"سرشو بیخ تا بیخ میبرم میذارم کف دستش!"

فشار نامحسوسی به دستام وارد کرد و گفت:
"دلت میاد با این دستا ادم بکشی؟ادم با این دست فقط باید...."

ادامه حرفشو خورد و مرموزانه خندید!
هول زده فوری دستمو از دستش خارج کردم و فرو بردم لای موهام
چون این حرکتم یهویی بود و انتظارش رو نداشت شوکه شد!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:36

#part177

#دلبرشیـرینـ🔞

با رسیدن به خونه انگار دنیا رو بهم دادن!
تحمل اون فضای خفه قان اور واقعا واسم سخت بود!
با توقف ماشین فوری دست بردم سمت دستگیره و خداخافظی مختصری کردم
امیرعلی انگار متوجه دلیل عجله کردنم شده بود!

اروم خندید و گفت:
"مراقب زیباییات باش زنداداش!"

با حرص خداحافظی زمزمه کردم و وارد خونه شدم،برقای خاموش خونه نشون میداد که سپیده هنوز نیومده!
با نگرانی گوشیم رو از کیفم در اوردم و شمارشو گرفتم اما جواب نداد
پوفی کشیدم و بدون اینکه برقارو روشن کنم نشستم رو کاناپه و سرمو میون دستام گرفتم
کنترل کردن سپیده واقعا از توانم خارج بود!

تو افکار خودم غوطه ور بودم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم ترسیده هینی کشیدم!
چشم غره ای به موبایل رفتم و با غرغر برشداشتم،شیما بود
نفسی تازه کردم و جواب دادم:
"جانم؟!"

اولین چیزی که به گوشم رسید هق هق ریز شیما بود
اروم هق زد:
"باده!!"

با نگرانی گفتم:
"جانم؟چی شده؟"

فین فینی کرد و گفت:
"بابا....."

هق هق گریه اجازه نداد تا جمله اش رو کامل کنه
کم مونده بود منم گریه ام بگیره! نکنه اتفاقی برای عمو افتاده؟!
چه بلایی داره سر خانوادمون میاد؟!

با نگرانی لب زدم:
"عمو چی؟؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟!!"

بریده بریده گفت:
"هه اتفاق؟از منو تو سالم تره!!"

تا حدودی خیالم راحت شد
حداقلش اینه هنوزم سایه یه بزرگتر بالاسرمونه!
متعجب گفتم:
"پس چیشده؟جون به لبم کردی لعنتی بگو دیگه!"

با گریه گفت:
"اون دختره لادنو! لادن الماسی کارمند شرکتشو صیغه کرده باورت میشه؟!!!"

با اینکه توقع شنیدن چنین خبری رو داشتم اما باز شوکه شدم!
با ناباوری لب زدم:
"چ...چی؟؟!"

با شنیدن صدای ناباور من به گریه اش میدون داد و هق هقش شدیدتر شد
با هق هق نالید:
"توام باورت نمیشه درسته؟اصلا کی باورش میشه بابای من همچین کاری کنه؟بابامو جادو کردن بخدا جادو کردن!"

سرم داشت منفجر میشد
باورم نمیشد که انقدر زود لادن وارد خانواده ما شده باشه!
لادن!!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:38

#part178

#دلبرشیـرینـ🔞


امیرعلی فریاد کشید:
"یعنی چی؟من گل میگیرم در اون محضری رو که خطبه صیغه اینارو جاری کرده!"

تا بحال امیرعلی رو انقدر عصبی ندیده بودم!
شایان پوزخندی زد و همونطوری که به نقطه نامعلومی خیره شده بود گفت:
"الان درد تو فقط گل گرفتن در اون محضره؟!!"

امیرعلی بروبابایی نثار شایان کرد و نشست کنارم!
ابروهام از این حرکتش پرید بالا اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و عکس المعل نابجایی بروز ندادم
این بشر انقدری الان عصبانیه که به کارا و حرفایی که میزنه فکر نمیکنه چه برسه به اینکه با منظور کنار من نشسته باشه!

شیما همچنان گریه میکرد و سپیده سعی داشت ارومش کنه
یعنی در واقع وقتی همگی از صیغه عمو و لادن مطلع شدیم بهم ریختیم!

باز من امادگیشو داشتم ولی بقیه...!
بقیه حتی فکرشم نمیکردن!

شایان از جاش بلند شد و سوئیچش رو از رو میز چنگ زد
ناخودآگاه از جام بلند شدم و گفتم:
"کجا میری شایان؟"

بدون اینکه نگاهم کنه با عصبانیت غرید:
"میرم ادرس خونه این دختره اشغالو از اطلاعات شرکت بردارم و برم دم خونشون ببینم ننه باباش خبر دارن اومده تو زندگی بابای من تور پهن کرده؟!!"

از جام بلند شدم و گفتم:
"منم میام!"

بالاخره چرخید سمتم و با اخم غلیظی گفت:
"نمیخواد! تو بمون همینجا من زود برمیگردم"

پوفی کشیدم و قدمی به سمتش برداشتم،با صدایی که به گوش بقیه نرسه کنار گوشش لب زدم:
"مراقب خودت باش"

گره از اخمای شدیدش باز شد و لبخند نصفه نیمه ای زد
بوسه ای پشت دستم کاشت و گفت:
"چشم!"

عقب گرد کرد و از در خونه خارج شد،به محض رفتن شایان زنگ خونه به صدا در اومد الناز اومد.

الناز هم مثل ما از شنیدن این خبر تو هنگ بود و مدام میگفت:
"لادن؟!! نه باورم نمیشه!!"

انگار لادن دوست گرمابه گلستانش بود!
از لادن همچین چیزی بعید نبود بلکه از عمو با اینهمه سن بعید بود!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:39

#part179

#دلبرشیـرینـ🔞

دوساعتی از رفتن شایان گذشته بود و هیچ خبری ازش نشده بود!
شیما ازبس بیقراری میکرد بزور مسکنی به خوردش دادم و کمک کردم بخوابه،بخاطر اینکه نگران شیما و صد البته شایان بودم به سپیده گفتم که امشب نریم خونه!

ساعت نزدیک هشت شب بود که امیرعلی و الناز از خونه خارج شدن تا امیرعلی الناز رو برسونه خونشون.
عمو از صبح خونه نیومده بود!

سپیده با کتاباش مشغول بود و شیما هم تو عالم خواب سیر میکرد،برای جلوگیری از بیکار نبودن و حوصله سر نرفتنم تصمیم گرفتم شام مختصر مفیدی درست کنم.

ساعت شد ده و شایان نیومد!
دیگه داشتم نگرانش میشدم که کلید تو قفل در چرخید و امیرعلی وارد شد،با اومدن امیرعلی دیگه داشتم نگرانتر میشدم که خودش زنگ زد و اطلاع داد شب دیرتر میاد.

به ناچار سفره شام رو حاضر کردم و هرچقدر شیما رو صدا زدم مقاومت کرد و گفت بعدا میخوره
بدجور‌گیج خواب بود بدبخت!

بعد از شام سپیده فوری رفت اتاق شیما و گفت که بخاطر کلاس صبحش باید زود بخوابه!
دلم میخواست داد بزنم و بگم نرو و منو با این امیرعلی تنها نذار!
اما حیف که نمیتونستم بگم!

یک‌ ربعی کنارش نشستم و بعد به بهونه خستگی وارد اتاق شایان شدم،لباسامو در اوردم و یکی از پیراهنای شایان رو فقط پوشیدم
دلم براش تنگ شده بود!

پوفی کشیدم و بالششو به اغوش کشیدم.
اونقدری به چیزای چرت و پرت فکرکردم که بالاخره پلکام سنگین شد.


نیمه های شب بود که با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم،لعنتی ای زیرلب گفتم و بزور چرخیدم رو تخت،دست دراز کردم سمت عسلی کنار تخت اما با پارچ خالی از اب مواجه شدم
غرولند کنان از جام بلند شدم،نگاهی به جای خالی شایان انداختم
یعنی هنوز نیومده بود؟!!
نگاهمو بازی دادم سمت ساعت،عقربه هاش سه نصف شب رو نشون میداد!

اخمم شدید تر شد،در اتاقو باز کردم‌ و سلانه سلانه وارد اشپزخونه شدم.

لیوان آبی پرکردم و لاجرعه سرکشیدم،تا اومدم بچرخم ناگهان دست مردونه و قوی ای از پشت دور کمرم حلقه شد....!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:40

#part180

#دلبرشیـرینـ🔞

ترسیده هین بلندی کشیدم و اروم چرخیدم،با اینکه هنوز فرد مقابلم رو ندیده بودم اما بوی گس مشروب رو حس میکردم!
هرکی که بود تا خرخره خودشو خفه کرده بود!

تو تاریکی اشپزخونه درست نمیتونستم ببینمش!
با شک لب زدم:
"شایان؟!"

مستانه خندید!
با شنیدن صدای خنده اش قلبم تو سینه یخ بست
امیرعلی!

قدمی به عقب برداشتم که فوری این فاصله رو پر کرد و از پشت محکم چسبوندتم به در یخچال!
از شدت ترس به زبونم تو دهنم نمیچرخید!
تو تاریکی اشپزخونه برق چشماش به خوبی مشخص بود! حسابی مست بود! مستِ مست!
با صدایی که مو به تنم سیخ میکرد زیرگوشم با لحن کشداری لب زد:
"کجا در میری موش کوچولو؟تازه گرفتمت؟!"

با نفسی منقطع نالیدم:
"م....من باده ام امیرعلی! زنداداشت! ولم کن بذار برم!"

موهای پریشونم رو از دورم کنار زد و گفت:
"بذارم بری؟کجا بری؟من تازه گرفتمت زنداداش!"

زنداداش اخر جمله اش رو خیلی کشیده تر و خمار تر گفت!
از برخورد لبای داغش با پوست گردنم با تمام قوام سعی کردم کنارش بزنم اما زور من کجا و اون کجا!
حتی تو اوج مستیم زورش از من بیشتر بود!

مکیده شدن گردنم رو توسط لبای متجاوزش حس میکردم! یخ بسته بودم! هیچ حسی نداشتم!

درواقع بهتره بگم بدجوری شوکه شده بودم
دستاش رو قوس کمرم بالا پایین میشد و همزمان ناله های خمار و مردونه ای سر میداد

با تته پته نالیدم:
"امیرعلی بکش کنار!"

بی توجه بهم خمار غرید:
"هیش!"

دلم میخواست از بوی بد مشروبش بالا بیارم!
با یه حرکت رو دستاش بلندم کرد و از اشپزخونه خارج شد!!
از شدت شوکی که بهم وارد شده بود چشمام گنده شده بود!
نمیدونستم باید جیغ و داد کنم یا نه!!

با رسیدن با دم در اتاق در اتاقشو باز کرد و باهم وارد شدیم
تازه به خودم اومده بودم!
عصبی با صدای بلند و تقریبا جیغ مانندی غریدم:
"ولم ک....


با قرار گرفتن لباش رو لبام به معنای واقعی کلمه خفه شدم!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:43

#part181


#دلبرشیـرینـ🔞

دستش هر نقطه از بدنم رو به بازی گرفته بود و سعی داشت پیراهن شایان رو که تنم بود در بیاره!
اما چون مست بود تعادلی نداشت و دستاش شل و ول بود!

فشاری به تن لشش وارد کردم که با مکیدن عمیق گردنم کارمو جبران کرد!

با حرص و بغض نالیدم:
"توروخدا برو اونور"

بین‌خودشو دیوار چفتم کرد و دستامو برد بالا سرم و با یکی از دستاش نگهداشت تا تسلط بهتری روم داشته باشه
نگاه خمار و قرمز شده اش رو مستقیم رو چشمام تنظیم کرد و لبشو به لبام نزدیک کرد

فوری لبامو کشیدم داخل دهنم تا نتونه ببوستم!
از این حرکتم پوزخندی زد و با اون یکی دست ازادش محکم سینه سمت چپمو فشرد
با این حرکت یهوییش دهنم باز شد و اخی از بین لبام خارج شد
قبل از اینکه دهنم بسته شه لبای داغشو فشرد رو لبام و زبونشو فرستاد داخل دهنم!

چشمام بسته شد و بزور خودمو کنترل کردم تا عوق نزنم!

با اون یکی دستش همزمان شروع به مالیدن سینه ام کرد
شل شدن عضلات پاهام رو حس میکردم!
خودتو نباز لعنتی! خودتو نباز!

نفس کم اورده بودم اما عقب نمیکشید!

با گازی که از لباش گرفتم به خودش اومد‌ و کمی عقب کشید
با ولع اکسیژن رو به ریه هام فرستادم و با چشمایی لبالب پر اشک خیره شدم بهش

چشمکی زد و خمارگفت:
"اگه همراهی کنی بیشتر بهت خوش میگذره!"

باید خامش میکردم و موقعی که توقعش رو نداشت ازش دور میشدم!
من نمیتونستم به شایان خیانت کنم..
شایان!
کاش بشه الان بیای و نجاتم بدی!

سکوتمو گذاشت پای رضایتم و با دستاش هدایتم کرد سمت تخت،لبه تخت نشستم و چشم دوختم بهش
بلوزشو در اورد و پرت کرد گوشه ای

محکم لبمو گاز گرفتم تا هق هقم بلند نشه! باید یطوری بیهوشش کنم و بعد فرار کنم!
اما چطوری؟!
چطوری این غول پیکرو بیهوش کنم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:43

#part182

#دلبرشیـرینـ🔞

با پایین کشیدن شلوارش چشمام گنده شد!
فوری چشم از هیکلش برداشتم و به جهت مخالفش چشم دوختم! نمیتونستم لخت برادرشوهرمو ببینم!

صدای قدماشو میشنیدم که داره نزدیکم میشه!
دستای گرمش نشست رو صورتمو اروم گونمو نوازش کرد و کنار گوشم لب زد:
"زنداداش؟معذبی؟"

سریع سر بلند کردم و بدون اینکه به بدن برهنه‌اش خیره شم لب زدم:
"خیلی!خیلی خیلی معذبم لطفا بذار برم!"

نیشخندی زد و گفت:
"اوم فکرکنم دهنت خیلی گرم باشه نه؟"

بعد به دنبال حرفش مستانه شروع کرد به خندیدن
نمیدونستم واقعا مسته یا خودشو زده به مستی!

اروم دستمو گرفت و وادارم کرد رو تخت دراز بکشم،نشست لبه تخت و لباشو کشید رو نوک انگشتای پام و مشغول بوسیدن پاهام شد!
از پاهام کم کم شروع کرد و اومد بالاتر!
چون شلوار پام نبود نفسای داغ و ملتهبش مستقیما میخورد به پوست بدنم!
مور مورم میشد و نفسام کشدار شده بود،سر چرخوندم و نگاهی به اطرافم انداختم

وای خدایا من چیکار کنم؟
لباشو رو پوستم میکشید و سعی داست تحریکم کنه!
منقبض شدن بدنمو حس میکردم،دستش اومد بالا و دکمه های پیراهنو با ارامش باز کرد

پر بغض نالیدم:
"خیلی کثیفی!"

با قرار گرفتن سرش بین پام هق هقم رفت هوا
باده بجنب دختر!
تو باید بیهوشش کنی...
باید بیهوشش کنی!
از رو شورت بهشتمو بو کشید و اومی زیر لب گفت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:44

#part183

#دلبرشیـرینـ🔞

دستم مشت شد و روتختی رو تو مشتم فشردم!

پاهامو جمع کردم تا نفساش به بین پام نخوره و حال بدمو از این بدتر نکنه!

ضربه ارومی به رونم زد و گفت:
"زنداداش؟"

زیر لب غریدم:
"زنداداش و مرگ!"

مثل اینکه صدام به گوشش رسید چون اروم خندید و دست دراز کرد سمت رونم و پاهامو بیشتر باز کرد
خیسی اشکو رو صورتم حس میکردم،دستمو سمت عسلی دراز کردم که نوک انگشتای دستم به چیزی خورد! نامحسوس سر بلند کردم که نگاهم به شی چوبی مانند افتاد
مثل ساعت شنی بود اما چوبی!

با دیدنش چشمام برقی زد! درست همونیه که میخواستم

باید کمی خودمو بالا میکشیدم تا بتونم برش دارم! بدون جلب توجه کمی کمرمو بلند کردم و خودمو کشیدم بالاتر
برای اینکه امیرعلی شک نکنه ناله ارومی کردم! با شنیدن صدای ناله ام جونی گفت و حریص تر به جون مکیدن و بوسیدن رون پام افتاد!

با حلقه شدن دستم دور اون شی نفس راحتی کشیدم و با احتیاط بلندش کردم...

زیرچشمی نگاهی به امیر علی انداختم که همچنان مشغول بوسیدن و مکیدن رونم بود!
شی رو بردم بالا و تو کسری از ثانیه و بی مکث رو ناحیه گردن و کتفش فرود اوردم!!

اخ ارومی از بین لباش خارج شد و فشار بدنش رو بدنم بیشتر شد! یجورایی شل شد و افتاد روم!

ترسیده خودمو از زیرش بیرون کشیدم و نگاهی به چشمای بسته اش انداختم..یموقع نمیره!!!
#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:44

#part184
#دلبرشیـرینـ🔞

فکرنکنم اونقدری امیرعلی ضعیف باشه که با یه ضربه کوچولو بمیره!
صد در صد بیهوش شده!

با نفسی حبس شده و صورتی که از شدت گریه خیس و ملتهب بود از اتاق امیرعلی خارج شدم و وارد اتاق خودمون شدم.

با انزجار دستمو رو لبم کشیدم و سعی داشتم جای بوسه گناه الودش رو پاک کنم!

پیراهن شایان رو از تنم در اوردم و مستقیم وارد حموم شدم.
وان رو پر اب گرم کردم و دراز کشیدم داخلش! سرمو به لبه وان تکیه زدم و سعی کردم به چند دقیقه پیش فکرنکنم!
اما مگه میتونستم؟!

هنوزم گرمی دستاشو رو تنم حس میکردم!
خیسی لباشو حس میکردم!
نفس نفس زدنای مست و گناه الودش رو حس میکردم!

نمیدونم چند ساعت خودم رو سابیدم و گریه کردم!
انگارکه میخواستم با اب گناهی که ناخواسته مرتکب شده بودم رو پاک کنم!
خریت محض بود اما چیزی بود که قلبم میگفت و من خودمو وادار میکردم تا انجامش بدم!!

کم کم پلکام سنگین شد و همونطور تو وان خوابم برد!!

با احساس سرمای شدید و بیش از حدی بزور لای پلکای خمارمو باز کردم و تکونی خوردم
تکون خوردنم همانا و صدای شکستن استخونای گردنم همانا!
اخ بلندی گفتم و دستمو به گردنم گرفتم
گیج و منگ نگاهی به اطرافم انداختم
اب داخل وان یخ شده بود و من همچنان لخت مادرزاد داخل وان بودم!

دندونام از شدت سرما میخورد بهم! بزور از داخل وان بلند شدم و دوییدم سمت حوله ام و پیچیدم دورم.
با زدن اولین عطسه قشنگ متوجه شدم که سرمای بدی گریبانم رو گرفته!

از حمام خارج شدم و نگاهی به ساعت داخل اتاق انداختم
ساعت ده صبح رو نشون میداد!

دماغمو بالا کشیدم و از اینه داخل اتاق به خودم زل زدم،دماغم قرمز شده بود و رنگم به زردی میزد
با کنار رفتن حوله و نمایان شدن گردنم نگاهم به کبودیای قفسه سینه و گردنم افتاد

با حرص حوله رو سفت تر دور خودم پیچیدم و تا خواستم کاری کنم در اتاق باز شد و قامت خسته شایان وارد شد...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:45

#part185

#دلبرشیـرینـ🔞

با دیدن شایان یکه خوردم!
جوری که ناخودآگاه قدمی به سمت عقب برداشتم و با تته پته گفتم:
"سلام!"

نگاه خسته اش چرخید سمت من! اونقدری خسته بود که اصلا متوجه هول شدن من نشده بود!
بزور لبخندی تحویلم داد و لش شد رو تخت
دستاشو دو طرفش باز کرد و گفت:
"خستم!"

کمی تونستم خودم رو جمع و جور کنم! حوله رو سفت تر دور خودم پیچیدم و قدمی به سمتش برداشتم،لبه تخت نشستم و گفتم:
"تازه برگشتی؟"

سرشو چرخوند سمت من و خیره نگاهم کرد،با خستگی لب زد:
"اهوم دیشب نشد بیام!"

اخمی کردم و گفتم:
"کجا بودی؟"

بی حوصله دستی به صورتش کشید و گفت:
"از این خیابون به اون خیابون میرفتم!"

دلم میخواست لب باز کنم و جیغ بزنم بگم نیومدن تو به خونه باعث شد برادرت از من سو استفاده کنه!
هرچند امیرعلی به خواسته اش نرسید و نتونست با من رابطه داشته باشه اما همینکه تونسته تا همون‌مرحله هم پیش بره خودش کلی بود!

اما این جملات رو نگفتم و دندون رو جگر گذاشتم!
اصلا اگه میخواستمم نمیتونستم بگم!
از شایان غیرتی بعید بود خیلی ساده از کنار این قضیه رد بشه!

از رو لبه تخت بلند شدم و حرکت کردم سمت لباسام که دیشب درشون اورده بودم!
نگاه خیره شایان رو هنوز رو خودم حس میکردم! پشت بهش حوله رو از دور تنم باز کردم و خم شدم سمت لباسام،لباس زیرام رو پوشیدم و اومدم بلوز و شلوار حینم رو بپوشم که صداش بلند شد:
"نپوششون!"

دستمو جوری که ضایع نباشه به گردنم گرفتم و چرخیدم سمتش،با ابرویی بالا پریده گفتم:
"چرا؟!"

به کنارش اشاره کرد و گفت:
"بیا بغلم دراز بکش میخوام یکم بخوابم!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"خب بخواب به من چه احتیاجی داری؟"

کمی نیم خیز شد و گفت:
"تو قرص خواب و ارامش منی! بدو بیا"

کبودی گردنم رو نمیدونستم چطوری باید بپوشونم!
نگاهش همچنان خیره مونده بود رو من! لبخند پراسترسی تحویلش دادم و گفتم:
"حداقل لباساتو عوض کن اینطوری که نمیشه بیام بغلت!"

بی حوصله گفت:
"حال ندارم"

لبخند دلبرانه ای زدم و گفتم:
"تو چشماتو ببند من عوض میکنم برات!"

با این حرفم از خدا خواسته چشماشو فشرد روهم.

از این فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت میز ارایش و دست دراز کردم سمت کرم پودرم
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم همچنان چشم بسته منتظر بود تا من لباساش رو عوض کنم! کمی از کرم پودر رو به گردن و قفسه سینه ام مالیدم ، لعنتی انقدر عمیق کبود شده بود که به این راحتیا از بین نمیرفت و فقط کمرنگ میشد!

بیخیالش شدم و با طمانینه حرکت کردم‌ سمت تخت و نشستم لبه تخت.
اول از همه دستم رفت سمت کمربند شلوارش!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:46

#part186

#دلبرشیـرینـ🔞

دستم به کمربندش نرسیده صداش بلند شد:
"از شلوارم شروع نکن!"

متعجب به چشمای بسته اش خیره شدم! اینکه چشماش بسته‌اس چطوری تونست مسیر دستای منو ببینه!
متعجب گفتم:
"از کجا فهمیدی؟"

مرموزانه خندید و گفت:
"دیگه من از نشناسمت باید سر بذارم بمیرم!"

مشتی به کتفش کوبیدم و گفتم:
"بدجنس"

مچ دستمو گرفت و منو کشید تو بغلش،همونطوری که داخل موهام بو میکشید گفت:
"خیلی از دست بابا عصبیم باده!"

سرمو گذاشته رو سینه ستبرشو مشغول بازی با دکمه پیراهنش شدم! همزمان گفتم:
"حالا میخوای چیکار کنی ؟!"

پوفی کشید و گفت:
"نمیدونم،فقط میدونم این قضیه هیچ جا نباید درز پیدا کنه!
نمیخوام مضحکه دوست و اشنا و فامیل بشیم!"

پوفی کشیدم و گفتم:
"نمیتونی با پول یجوری لادنو راضی کنی تا دست از سر زندگیمون برداره؟"

منو سفت به خودش فشرد و بی حوصله گفت:
"صد در صد بوی کباب بهش خورده دور و اطرافمون میپلکه،اما باید طبق یه نقشه حساب شده پیش بریم،جوری که راضی شه از بابا دل بکنه! "

پوزخندی زدم و گفتم:
"فکرکنم عمو خیلی بهش برسه!"

مثل خودم پوزخندی زد و گفت:
"شک نکن اگه نمیرسید که الان وضعمون این نبود!"

پلکامو روهم فشردم و زیرلب گفتم:
"از اولش گفتم این دختره نرمال نیست اما به حرف من گوش نکردی! اگه اونموقع که من گفته بودم اخراجش کرده بودی الان کارمون به اینجا نمیرسید!"

با یه حرکت منو انداخت زیر و اومد روم،خشن لباشو فشار داد رو لبام و خیلی عمیق و طولانی لب زیرینمو مکید
بعد از چند لحظه عقب کشید و گفت:
"هیس!"

تو شوک بودم و چشمام گنده شده بود !
زیرلب گفتم:
"چیشد؟!!"

دکمه های پیراهنشو باز کرد و با نفس نفس گفت:
"گفتم هیس!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:46

#part187

#گناهــ‌شیـرینـ🔞

انتظار یه رابطه داغ و تشنه رو داشتم! اما درست برعکس تصورم با بوسه کوتاهی عقب نشینی کرد و گفت:
"بخوابیم عشقم"

لبخندی زدم و گفتم:
"بخوابیم"

کنارم دراز کشید و به دقیقه نکشید نفسای منظمش بلند شد،اما من خوابم نمیومد!
بعد از اینکه مطمئن شدم خوابش عمیق شده اروم از اغوشش خارج شدم و رفتم سراغ لباسام.

بعد از پوشیدن لباسام اونقدری گرسنه ام بود که نمیتونستم منتظر بمونم تا شایان بیدارشه و باهم بریم بیرون! به ناچار حرکت کردم سمت درو بازش کردم

استرس داشتم! نکنه باز امیرعلی سر و کله اش پیدا شه!

وارد اشپزخونه شدم و چای ساز رو زدم به برق،از تو یخچال وسایل صبحانه رو کشیدم بیرون و نشستم پشت میز

خونه تو سکوت کامل فرو رفته بود! سپیده و شیما که صد در صد رفتن کلاس و امیرعلی هم یا هنوز بیهوشه همچنان یا رفته بیرون!

با به صدا در اومد چای ساز از فکر بیرون اومدم و لیوان چای واسه خودم ریختم،نشستم پشت میز و مشغول لقمه گرفتن واسه خودم شدم

لقمه اول رو کامل نجوییده بودم که صدای خوابالود امیر علی باعث شد به سرعت سر بلند کنم:
"سلام صبح بخیر زنداداش!"

مات و مبهوت خیره شدم بهش،اما امیرعلی خیلی عادی جوری که انگار هیج اتفاقی نیفتاده تا کمر خم شد تو یخچال و بطری مخصوص ابشو بیرون کشید و جرعه ای ازش خورد

با دهانی باز داشتم نگاهش میکردم!

متعجب چرخید سمتم و گفت:
"چیزی شده؟"

تکونی به خودم دادم و گفتم:
"چ...چی؟"

دستی به پشت چشماش کشید و گفت:
"اخ چقدر سرم درد میکنه! راستی شایان برگشت؟"

یعنی واقعا از دیشب چیزی یادش نمیومد؟
نکنه من خواب دیده بودم؟!
نکنه واقعا اتفاقی نیفتاده بود!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:47

#part188

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اون اتفاق میگذشت!
اتفاقی که هنوز نتونسته بودم هضمش کنم،هرکسی هم جای من بود صد در صد نمیتونست !
جالب این بود تو این چند روز امیرعلی خیلی عادی باهام رفتار میکرد! انگار نه انگار که قصد داشت بهم تعرض کنه!
انگار نه انگار که اون شب اونقدر وحشیانه لبامو میخورد و تن و بدنم رو میمالوند!
درسته مست بود ولی یعنی هیچی یادش نمونده بود؟! هیچی؟!!!!!
شاید یه تصویر کوچیکی از اون رابطه تو ضمیر ناخودآگاهش باشه! هرچی که هست از اینکه عادی بود راحت بودم!
البته منکر این قضیه نمیشم که با دیدنش تمامی موهای تنم سیخ میشه!
اما اینکه نگاهش به هیزی اون شب نیست کمی خیالم رو راحت تر میکرد

پوفی کشیدم و از فکر بیرون اومدم،این چند روز حتی شایان هم متوجه خوب نبودن اوضاعم شده بود اما زیاد پاپیچم نمیشد!
قضیه عمو هم که قوزبالاقوز بود!
همه با عمو سرسنگین رفتار میکردیم اما خبری از لادن نبود،فکرکنم براش خونه جدا اجاره کرده باشه!
هرچی که بود میدونستیم روابطشو باهاش قطع نکرده فقط دور از چشم ما باهم رابطه دارند!

به پیشنهاد شایان بعدازظهرا شرکت نمیمو‌ندم و میرفتم پیش ‌شیما! سپیده هم بامن میومد
عصرا رو خونه عمو میگذروندیم و شب به خونه برمیگشتیم،هرچقدر بهم اصرار میکرد که کلا بیایم و همینجا بمونیم قبول نمیکردم!
غرورم اجازه نمیداد! علاوه بر اینا درسته که کل خانواده ام رو از دست داده بودم اما دلیل نمیشد از استقلال و مستقل بودنم دست بکشم!
سپیده هم با عقیده‌ام موافق بود
چون عصرا بیکار بودم پرونده های سبکی رو از شرکت میاوردم خونه تا بررسی کنم،مشغول حسابرسی پرونده ای بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
سپیده از جاش بلند شد و گفت:
"من باز میکنم"

بدون اینکه سرمو بلند کنم باشه ای گفتم،شیما با سینی چای نزدیکم شد و گفت:
"زنداداش خسته شدی بیا یکم استراحت کن"

سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم،دست دراز کردم سمت یکی از فنجونا و برش داشتم،تا اومدم پوست شکلاتم رو بکنم صدای اشنا و منفور لادن به گوشم خورد:
"سلام!!"

به سرعت سر بلند کردم و خیره شدم به قامتش!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:48

#part189


#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونستم چه عکس العملی باید از خودم نشون بدم! لادن اینجا دقیقا چه غلطی میکرد؟
یه آدم چقدر میتونه وقیح باشه؟! چطوری میتونه پاشه بیاد اینجا!!
واقعا چطوری؟!
از فرط عصبانیت نفسم بالا نمیومد! از جام بلند شدم و قدمی بهش نزدیک شدم ، شیما که مثل مجسمه سرجاش خشک شده بود و رنگ و روی پریده سپیده هم نشونگر این بود که حسابی شوکه شده!

با عصبانیتی که تو تک تک حالاتم مشهود بود غریدم:
"تو اینجا چیکار میکنی؟!!"

قدمی به سمتم برداشت و با خونسردی گفت:
"اینجا جاییه که قراره زندگی کنم!"

چشمام از پررویی و وقاحت بیش از حدش از کاسه زد بیرون! قبل از اینکه من چیزی بگم شیما با جیغ جیغ گفت:
"همین الان از اینجا گمشو بیرون!!!"

لادن رو برگردوند سمت شیما و لبخند کوچیکی حواله صورت پرحرص شیما کرد،کیفشو رو دوشش سبک سنگین کرد و گفت:
"من نیومد اینجا که بحث کنیم!"

شیما نفس عمیقشو با حرص از بینیش خارج کرد و گفت:
"اصلا مشتاق نیستم که بخوام بدونم تو اینجا چه غلطی میکنی! فقط از خونه مامان من گمشو بیرون!"


درست با گمشو بیرونی که گفت در واحد باز شد و عمو وارد شد!
شیما کمی خودشو جمع و جور کرد و با چشمایی که هرلحظه امکان بارشش وجود داشت زل زد به عمو!

سپیده سینی چایی رو که تقریبا یخ کرده بود رو برداشت و رفت سمت اشپزخونه! نمیدونستم منم باید بمونم یا نه!

عمو قدمی به سمت شیما برداشت و گفت:
"دختربابا چرا داد میزنی؟"

انگار شیما با شنیدن لحن ملایم عمو شیر شده بود! با صدای بلند و پربغضی گفت:
"این اینجا چیکار میکنه بابا؟؟؟ همین الان بیرونش کن"

دلم برای لحن مظلومش کباب شده بود!
عمو نگاه کوتاهی به لادن انداخت و با جدیت خطاب به شیما گفت:
"اون از این به بعد پیش ما زندگی میکنه شیما...!"

هینی کشیدم و به لادن زل زدم!
با پیروزی خیره شده بود به من!

با نفرت نگاه از روش برداشتم و دوییدم سمت اتاق شایان
باید بهش زنگ میزدم و فاجعه ای که در حال وقوع بود رو براش توضیح میدادم!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:48

#part190

#دلبرشیـرینـ🔞

با نفس نفس وارد اتاق شدم و گوشیمو از رو عسلی کنار تخت شایان چنگ زدم
چهره منفور و اون لبخند نفرت انگیز و پیروز لادن لحظه ای از جلوی صورتم کنار نمیرفت!
میل عجیبی به خفه کردن این بشر داشتم!
با دستایی لرزون شماره شایان رو گرفتمو زیر زیرینمو تو دهنم فرو بردم

بعد از چند بوق صدای خسته شایان پیچید پشت گوشی:
"کار دارم خانومی نیم ساعت دیگه....

نذاشتم جمله اش رو ادامه بده و پابرهنه پریدم بین حرفش و گفتم:
"لادن اینجاست!"

لحظه ای سکوت کرد!
بعد از چند لحظه صدای نفسای بلند و عمیقش بیانگر حرص و عصبانیتش بود!
با صدای دورگه ای غرید:
"اومدم!"

قبل از اینکه به من فرصت حرفی رو بده قطع کرد!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با کلافگی از اتاق خارج شدم
درست همون لحظه ای که از اتاق خارج شدم شیما هق هق کنان دویید سمت اتاقش!!

متعجب به در بهم کوبیده اتاقش خیره شدم
یعنی بهش چی گفتن که بغضش ترکید؟!

با دیدن این صحنه نفرتم از لادن دو چندان شد!

گردن کشیدم و نگاهی به عمو و لادن انداختم که همچنان تو پذیرایی ایستاده بودن و باهم حرف میزدن.
یعنی هدف عمو از این کار چی بود؟!
چیو میخواست ثابت کنه؟!
یعنی لادن انقدر راحت تونسته بود عمو رو خام حرفای خودش کنه؟!

از عمو،مردی به این سن و سال بعید بود!

با باز شدن در واحد و نمایان شد قامت رعنای شایان شیر شدم و وارد پذیرایی شدم!

سوئیچش رو دور دستش تاب داد و خیره خیره لادن رو از نظر گذروند!
نگاهش به اندازه کافی پراز حرف بود!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 08:48

#part191

#دلبرشیـرینـ🔞


قدمی به سمتش برداشتم و کنارش قرار گرفتم،میخواستم یجورایی با زبون بی زبونی بهش ثابت کنم که همه جا کنارشم!

بدون اینکه حتی لحظه ای نگاهش رو از رو لادن برداره با خونسردی خطاب به عمو گفت:
"بابا؟این اینجا چی میخواد؟!"

عمو هم مشخص بود که حسابی از این رفتار شایان وحشت کرده!
اخمی کرد و گفت:
"پسر فکرکنم اونقدر بزرگ شده باشی که بدونی تو کار بزرگتر از خودت نباید دخالت کنی!"

ابروهام از حرفی که عمو به شایان زد پرید بالا،لادن که انگار تازه از این بحث خوشش اومده بود لبخند نصفه نیمه ای زد،اما شایان بازم با همون خونسردی لعنتیِ مخصوص خودش گفت:
"اینکه باید تو کار بزرگترم دخالت کنم با نکنم رو بعدا بهم اموزش بدید پدر!! بهتر جلوی یه غریبه از تربیت خانوادگیمون صحبت نکنیم! اینطور نیست؟"

کارد میزدی خون لادن در نمیومد! بازوی شایانو گرفتم و گفتم:
"عزیزم بهتره بیشتراز این ، این بحث بی اهمیتو کشش ندیم!"

بالاخره سر شایان چرخید سمت من! با دیدن چشمای قرمزش تازه عمق عصبانیت و فاجعه رو درک کردم! با صدای دو رگه ای گفت:
"بی اهمیت؟!"

عمو حرکت کرد سمت کاناپه و رو یکیشون نشست،پای چپشو رو پای راستش انداخت و گفت:
"همچینم بی اهمیت نیست پسر!! بالاخره قراره عضو جدیدی وارد خانواده‌امون بشه،بهتره از همین اول کدورتارو بریزیم دور!"

از حرفای بچگانه عمو خنده ام گرفته ! از این انقدر ساده لوحانه گول لادن رو خورده بود!
شایان مثل باروت منفجر شد و با صدایی که از شدت خشم و عصبانیت میلرزید غرید:
"یه نگاه به خودت انداختی بابا؟! جدا از سن و سالت به فکر ما هستی؟من؟شیما؟امیرعلی؟ اصلا ما هیچی مامان چی؟انقدر زود فراموشش کردی؟در و همسایه چی؟
بابا تو یه مرد ابروداری انقدر راحت با ابروی خودت بازی نکن!"

عمو عصبی گفت:
"دهنتو ببند! من خودم میتونم بد و خوبو از هم تشخیص بدم!"

شایان نفس عمیقی کشید و چرخید سمت من،مچ دستمو گرفت و زیرلب گفت:
"بریم!"

قبل از اینکه حرفشو هضم کنم دستمو کشید سمت در خروجی و باهم از واحد خارج شدیم.

انقدری شایان عصبی بود که جرات نداشتم جیک بزنم!
از شدت عصبانیت رنگش به کبودی میزد!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:06

#part192

#دلبرشیـرینـ🔞

دستمو محکم تو دست گرفته بود و حرکت میکرد سمت پارکینگ! بخاطر اینکه از فشار دستاش دور مچ دستم کمتر شه تقریبا دنبالش میدوییدم!

در ماشینو باز کرد و اشاره کرد بشینم.
با باز شدن دستش از دور مچ دستم نفسمو اشکارا پرتاب کردم بیرون و رو صندلی جلو جا گرفتم.

نشست پشت فرمون و استارت زد،نگران به نیم رخ عصبیش زل زدم،باید ارومش میکردم وگرنه بعید نبود به کشتنمون بده!

دستمو رو مشتش قرار دادم و با صدای ارومی صداش زدم:
"شایان؟!"

توجهی بهم نکرد و به رانندگیش ادامه داد! اولش فکر کردم اصلا نشنیده
تا خواستم لب باز کنم و دوباره صداش بزنم صداش بلند شد:
"نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم
که چنین اتفاقی گریبانمو گرفته!"

بعد از تموم شدن جمله اش فشار پاسو رو پدال گاز بیشتر کرد
نگران انگشتای دستمو رو دست مشت شده اش به حرکت در اوردم و گفتم:
"فکرکنم بشه از شر لادن خلاص شد!"

پوزخندی زد و گفت:
"با پول؟فکر میکنی اقدام نکردم؟!انقدری از بابام بهش رسیده که به هرچیزی راضی نمیشه!"

اعصابم با شنیدن جمله اش بهم ریخت!
تمام امید من پول بود! اینکه با پول بتونیم شرشو از سر زندگیمون کم کنیم!

نفهمیدم مسیر چطوری طی شد! اما با توقف ماشین تازه حواسم جمع شد و نگاهم به دور و اطرافم افتاد

اومده بودیم خونه مجردی شایان.
کمربندمو باز کردم و از ماشین خارج شدم
کلید واحدو سمتم گرفت و گفت:
"تا من پارک میکنم برو بالا وانو اماده کن دوش بگیریم!"

با شنیدن جمله اش کپ کردم! سری به نشونه تائید تکون دادم و حرکت کردم سمت واحدش.
یعنی با رابطه میخواد خودشو اروم کنه؟! صد در صد همینطوره!
ولی من توانایی رابطه رو نداشتم! من هنوز اون حس تجاوزی که امیرعلی به من بزور داشت رو تو وجودم حس میکردم..!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:06

#part193


#دلبرشیـرینـ🔞

لباسام رو از تنم خارج کردم و تاپ شلوارک لیمویی رنگ پوشیدم،موهامو بالای سرم جمع کردم و وارد حموم شدم

وان رو پر کردم و موزیک ملایمی گذاشتم.
بعد از تموم شد کارم از حموم خارج شدم و خونه رو چک کردم هنوز شایان نیومده بود!!
عجیب بود!

گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم،هنوز دو بوق نخورده بود که در واحد باز شد و شایان وارد شد،با دیدنش فوری تماس رو قطع کردم و نگران گفتم:
"چرا انقدر دیر کردی؟"

دستش رفت سمت کراواتش و اروم بازش کرد،قدمی به سمتم برداشت و اروم لب زد:
"خواستم یکم اروم شم بعد بیام بالا!"


الان وقت عشوه ریختن و لوس کردن بود!
قدمی به سمتش برداشتم و با ناز گفتم:
"مگه اروم کردنت وظیفه من نیست؟"

بعد از باز کرد کرواتش بدون اینکه از دور گردنش در بیاره دستش رفت سمت دکمه های بلوزش،فاصله ای رو باهام کمتر کرد و گفت:
"وظیفه شما خانومی کردنه بانو! اینکه منو اروم کنی جز وظیفه هات نیست جز محبتاته!"

با ناز خندیدم و گفتم:
"دیوث تو اگه این زبونو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟"

تو‌گلو خندید و گفت:
"اوم خوب اونموقع خشن تر میکردمت!"

از این صراحت کلامش چشمام گنده شد،با برداشتن قدم دیگه ای فاصله کوچیکی که بینمون بود رو ازبین بردم و مشتی حواله بازوش کردم
چشمکی بهم زد و گفت:
"الان مگه خشن میکنمت؟مراعاتتو میکنم که چرا پاچه میگیری!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"خیلی بی ادبی!"

دستش دور کمرم حلقه شد و حریص گفت:
"تازه الان با ادبم بی ادبیمو ندیدی خوشگله!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:07

#part194

#دلبرشیـرینـ🔞

اوم کشداری زیر لب گفتم و دماغشو کشیدم
دستش لبه تاپم نشست و گفت:
"این اینجا اضافی نیست؟"

اروم خندیدم و گفتم:
"اضافیه؟"

موهامو دور دستش پیچ داد و گفت:
"اره اضافیه ، خیلی چیزای دیگه اضافین اینجا!"

لب زیرینمو بردم تو دهنم و گفتم:
"خب مثلا چی"

کش شلوارکمو گرفت و‌گفت:
"اینم اضافیه!"

دستش پیشروی کرد داخل شلوارکمد گفت:
"این شورتتم اضافه!"

اون یکی دستش از زیر تاپم به بند سوتینم رسید و با صدایی که ته مایه های خنده توش غوطه ور بود گفت:
"اینم همینطور!"

بلند خندیدم و گفتم:
"چرا اذیت میکنی خودتو عزیزم؟بگو یباره لخت شم!!"

متفکر گفت:
"اوم!اره اینم میشه ها! لخت شو خانومم"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"نچ نمیشم!"

اخمی کرد و گفت:
"نمیشی؟"

با شیطنت گفتم:
"نه!"

چشمکی زد و گفت:
"لختت میکنم!"

چشمامو درشت کردم و‌گفتم:
"تو؟منو لخت کنی؟تو خواب ببینی!"

خودمم میدونستم میتونه لختم کنه اما نمیدونم چرا داشتم لجبازی میکردم!

مرموزانه خندید و با ارامش دکمه های پیراهنشو باز کرد

ازش قدمی دور شدم و رو کاناپه نشستم ، سنگینی نگاهشو حس میکردم اما بهش نگاه نکردم!
میخواستم ببینم چیکار میکنه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:08

#part195

#دلبرشیـرینـ🔞

پیراهنشو از تنش در نیاورد ! فقط دکمه هاشو باز گذاشت!
کراواتشم همچنان باز دور گردنش بود،حرکت کرد سمتم و لبه کاناپه ای که نشسته بودم نشست.


موهامو ناز کرد و گفت:
"من یه توله داشتم خانوم شما اینورا ندیدینش؟!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"نخیر!"

بادی به غبغب انداخت و گفت:
"توله من گاز میگرفت،خودشو لوس میکرد تازه لختم میشد!"

با حرص نگاهش کردم،اروم خندید و گفت:
"وقتیم حرص میخورد خیلی بامزه میشد! میشه وقتی دیدینش بهم اطلاع بدین بیام تولمو ببرم؟"

دستشو از تو موهام پس زدم و گفتم:
"تولت گفته که باهات قهره!"

اخمی کرد و گفت:
"چرا قهره؟اگه قهره بهش بگو نازشم میخرم!"

خودمو لوس کردم و گفتم:
"چطوری میخری؟!"

خم شد روم و خمار گفت:
"دراز بکش پاهاتو باز کن!"

با شنیدن لحن خمارش حس کردم زیرم خیس شد!
اروم نالیدم:
"چرا؟!"

کمی به عقب هولم داد و خمار گفت:
"میخوام ناز تولمو بکشم!"

کمی خودمو رو کاناپه پهن کردم و گفتم:
"این ناز نه! تولت خودشو لوس کرده!"

اروم خندید و گفت:
"هردو نازشو میکشم!"

از لبه کاناپه بلند شد و اومد بین پام نشست...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:09

#part196

#دلبرشیـرینـ🔞

کمر شلوارکمو گرفت و تا خواست بکشه پایین با ناز گفتم:
"اما تولت هنوز اشتی نکرده که!"

پشت دستمو نوازش کرد و گفت:
"این توله ما کی انقدر لوس شد و ما خبر دار نشدیم؟!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"از بس غرق شرکت و کارتی تولتو فراموش کردی!"

ضربه ای به کشاله رونم زد و گفت:
"دیوث شدی بچه! خدایی من کی فراموشت کردم؟تو خانوم منی ملکه منی!"

کمی نیم خیز شدم رو کاناپه و تا خواستم بشینم فشاری به رونم وارد کرد و گفت:
"کجا کجا؟دراز بکش بانو ویو خیلی خوبه!"

بلند خندیدم و گفتم:
"میگم اخه این حجم از محبت از تو بعیده!"

چشمکی زد و گفت:
"ببین این بهشت شما با ما چیکار کرده!"

دو تا پامو گذاشتم رو سرشونه اش و گفتم:
"فقط بهشتم؟!!!"

دستش دوباره نشست رو کش شلوارکمو گفت:
"نه عشقم تو که خودت میدونی شوخی میکنم!"

تا خواست شلوارکمو بکشه پایین صدای زنگ موبایلش بلندشد!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوزخند صدا داری زدم

اخماشو کشید توهم و گوشیشو از جیب شلوارش خارج کرد
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت:
"شیماس!"

با شنیدن اسم شیما دوتا پاهامو از رو شونه اش برداشتم و نشستم رو کاناپه
با نگرانی گفتم:
"جواب بده ببین چی میگه!"

انگار فقط منتظر همین جمله من بود ! چون بدون فوت وقت انسر رو لمس کرد و گفت:
"جونم خواهری؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:11

#part197


#دلبرشیـرینـ🔞

داشتم به این فکر میکردم که این شیما همیشه باید مواقع حساس زنگ بزنه؟
لعنتی تازه رفته بودم تو حس!

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم،بی توجه به شایان وارد دستشویی شدم و دست و صورتمو با اب سرد شستم تا کمی از التهاب درونم کم بشه.

با تقه ای که به در دستشویی خورد چندبرگ دستمال دستشویی رو برداشتم و کشیدم به صورتم،همزمان از دستشویی خارج شدم و گفتم:
"چیشده؟!"

همونطوری که پیراهنشو از تنش در میاورد وارد اتاق خواب شد،دنبالش کشیده شدم،در کمدشو باز کرد و گفت:
"سپیده و شیما میان اینجا!!"

همزمان تیشرت مشکی رنگشو از بین لباساش بیرون کشید و با یه حرکت تنش کرد
متعجب گفتم:
"چرا اینجا؟!"

دستش رفت سمت کمربندش شلوار و باز کرد،نگاهم مسیر دستاشو دنبال میکرد!
چقد هیز بودم من!

زیپ شلوارشو کشید پایین و گفت:
"با بابا بحثش شده،از خونه زدن بیرون رفتن خونه شما دیدن ما نیستیم زنگ زد گفت میان اینجا!"

بزور نگاه از شورت و برجستگی زیر شورتش برداشتم و گفتم:
"اهان!"

شلوار ورزشیش رو پاش کرد و گفت:
"زنگ بزنم از بیرون چی سفارش بدم؟!"

بی حوصله گفتم:
"نمیدونم هرچی دوست داری!"

نزدیکم شد و گفت:
"توله من چرا اخماش توهمه؟میخوای اومدن بریم بیرون باهم؟چهارتایی؟گور بابای اون زنیکه لادن!!"

با شنیدن پیشنهادش چشمام برقی زد! با ذوق گفتم:
"خیلی وقته شهربازی نرفتم!"

اروم خندید و گفت:
"ای جانم! کوچولوی من ، چشم ، پس حاضر شو وقتی اومدن بریم."


چشم کشیده ای گفتم و حرکت کردم سمت میز ارایشم،حالا که من ضدحال خورده بودم بد نبود امشب دلی از عزا در بیارم و یکم شیطنت کنم!
با فکر شومی که به سرم زد ریز خندیدم و نشستم کیف ارایشمو از تو کشو در اوردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:11

#part198

#دلبرشیـرینـ🔞

ارایش ملایمی رو صورتم نشوندم و موهامو با اتو مو صاف کردم
درست تو همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای احوالپرسی شایان با شیما و سپیده بلند شد.

حرکت کردم سمت کمدم،هرچند اینجا لباس زیاد نداشتم بیشتر لباسای تو خونه ای داشتم!

پوفی کشیدم و تا خواستم درو ببندم نگاهم به مانتو قرمزم که گوشه کمد بود افتاد،چشمکی بهش زدم و زیرلب گفتم:
"تو کجا بودی تاحالا؟!"

دست دراز کردم و برداشتمش،رژ لب نارنجی رنگمو از رو لبام پاک کردم و بجاش رژلب قرمز رنگی زدم.

بعد از اینکه از تیپ و قیافه ام اطمینان حاصل کردم از اتاق خارج شدم.

شیما با دیدنم سوتی کشید و گفت:
"چه کردی زنداداش خبریه؟"

کنارشون نشستم و گفتم:
"مگه شایان نگفت؟"

سپیده بجای شیما با کنجکاوی گفت:
"چیو؟!"

چشمکی به هردوشون زدم و گفتم:
"قراره یکم بریم دور دور،بعد شام بخوریم و برگردیم."

شیما چشماش برقی زد ، با ذوق گفت:
"وای خدا خیرت بده زنداداش داشتم میپوسیدم تو خونه!"

شایان از تو اشپزخونه داد زد:
"چرا زودتر به خودم نگفتی بچه؟"

شیما هم مثل خودش صداشو بلند کرد و گفت:
"والا داداش دیدم شما کار داری بخاطر همین نگفتم"

پریدم بین بحثشونو گفتم:
"خب حالا بسه! اگه میخواین ارایش کنین برین اتاق اخری،وسایل ارایشم اونجاست!"

با این حرفم جفتشون بلند شدن و حرکت کردن سمت اتاق اخری،درست تو همین لحظه بود که شایان سینی بدست از اشپزخونه خارج شد.

متعجب گفت:
"کجا رفتن؟"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"حاضرشن!"

اخمی کرد و گفت:
"این رژلب رو لبای شما چی میگه خانوم؟"

متعجب گفتم:
"چی میگه؟"

قدمی نزدیکم شد و گفت:
"بهم میگه بیا منو بخور!"

سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
"نه نه شایان ارایشم بهم میریزه!"

نچ نچی کرد و نزدیکم شد..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:11