The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part199

#دلبرشیـرینـ🔞

خم شد سمتم و قبل اینکه بتونم کاری کنم خشن لبای داغ و پر حراتشو فشار داد رو لبام

انگار قصدش فقط پاک کردن رژلبم نبود! بلکه خوردن و مکیدن لبام بود!

کمی سرمو بردم عقب تا عقب بکشه اما سرش همراه من اومد جلو و یکی از دستاش فرو رفت تو شالم و گردنمو نگهداشت تا حرکت نکنم!

بعد از چند لحظه عقب کشید و به شاهکارش زل زد!
لبخندی زد و گفت:
"حالا خوب شد! ولی چونه ات افتضاح قرمز شده جنس رژلبت خوب بودا!"

چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم:
"بروکنار برم بشورم!"

از مقابلم رفت کنار و با خنده گفت:
"امیدوارم موفق شی اثارشو از بین ببری!"

فحشی نثارش کردم و وارد دستشویی شدم،بسختی و با زور پاکش کردم و بجاش رژ کمرنگی زدم
از بس لبامو سابیده بودم سوزش میکرد! با حاضرشدن سیپیده و شیما چهارتایی از خونه خارج شدیم.

شایان استارت زد و با لحن پرانرژی ای گفت:
"خب خانوما اول بریم شام بخوریم بعد شهربازی یا برعکس؟!"

سپیده و شیما داشتن سر اینکه اول کدومو بریم دعوا میگرفتن! لب برچیدم و زیرلب جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
"من گشنمه اقایی!"

چشمکی زد و مثل خودم با صدای ارومی گفت:
"ابنبات چوبیتو امشب میدم بخوری خوشگله! "

چشم غره ای سمتش رفتم و تا خواستم چیزی بگم شیما با خنده گفت:
"چی زیرلب بهم میگید؟!"

شایان تک سرفه ای کرد و گفت:
"باده خانوم میفرماین غذا میخوان!"

غذای تو جمله اش رو جوری غلیظ گفت که جلوی چشمام فقط اون مردونگی کلفتش نقش بست!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:12

#part200

#دلبرشیـرینـ🔞

طبق چیزی که من گفتم اول رفتیم یه فست فودی توپ و شام مفصلی خوردیم.

البته من عجیب هوس کباب کثیف کرده بودم اما چون شیما گفت دلش پیتزا میخواد به زبون نیاوردم،دلم میخواست که امشب شاد باشه!

بعداز خوردن شام سوار ماشین شدیم و به سمت شهربازی حرکت کردیم.

سپیده و شیما درست مثل دوتا بچه ذوق داشتن و پایین بالا میپریدن!

شایان یکی از کارتای بانکیشو سمت شیما گرفت و گفت:
"قرارمون دوساعت دیگه همینجایی که هستیم اوکی؟!"

شیما جیغی از خوشحالی کشید و گفت:
"عاشقتم که داداشی!!"

اروم خندیدم و به دوییدنشون سمت باجه های فروش بلیط زل زدم

شایان دستشو دور کمرم حلقه کرد و زیرگوشم گفت:
"خب ما از کجا شروع کنیم؟"

نگاهمو دور تا دورم چرخوندم
انقدر شلوغ پرازدحام بود نمیدونستم کدوم وسیله بازی هیجان انگیزو باید انتخاب کنم!

زیرلب گفتم:
"نمیدونم!!"

لبخندی زد و گفت:
"من دلم میخواد از چرخ و فلک شروع کنیم!"

چشمامو ریز کردم و گفتم:
"چرا؟!"

با شیطنت و لحن مرموزی گفت:
"حالا تو بیا!!"

باهم حرکت کردیم سمت باجه فروش بلیط.

دوتا بلیط چرخ و فلک خرید و رفتیم تو صف.

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:12

#part201

#دلبرشیـرینـ🔞

دست شایان دور کمرم حلقه شد و با لحنی که من فقط میتونستم بعدش رو تصور کنم گفت:
"امشب میخوام طعم یه رابطه پرهیجان و هات رو بچشی نفسم!"

چشمامو گنده کردم و گفتم:
"بذار ب
رسیم خونه بعد نقشه بریز!"

لپمو محکم کشید و گفت:
"توله تو از کجا فهمیدی میخوام بیب بیبت کنم؟!"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"یعنی میفرمایی من بعد عمری نمیتونم فرق لحن شهوتی و عادیتو تشخیص بدم؟!"

فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد
نگاهی به اطرافم انداخت و گفت:
"نگو توله اینارو اینجا جلوی جمع بهم نگو بیخیال همه چیز میشم و میندازمت زمینا!"

لبمو با منظور گاز گرفتم و گفتم:
"منو اینجا بندازی زمین؟غیرتت چی میگه؟!"

نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:
"روانیم نکن باده من‌ همینطوری دیوونتم!"

رو پنجه پام بلند شدم و زیرگوشش لب زدم:
"میخوام یه دیوونه روانی بشی!!"

نگاهشو به حرکت چرخ و فلک دوخت و گفت:
"یه دیوونه روانی ای نشونت بدم که از گفته خودت پشیمون شی!!"

با دستش به جلو اشاره کرد و گفت:
"بریم تو اون واگن!"


بلیطامون رو تحویل مردی که مسئولش بود دادم و نشستیم داخل واگن.
هر واگن ظرفیتش چهار نفر بود اما نمیدونم چرا کسی دیگه نیومد واگن ما!!!

بعد از چند لحظه اروم اروم شروع کرد به حرکت کردن!
با ذوق به پایین خیره شدم و تا خواستم چیزی بگم صدای پایین کشیدن زیپ شلوار شایان باعث شد سرم اتوماتیک وار بچرخه طرفش!

ناباور لب زدم:
"چیکار میکنی؟!"

خیلی ریلکس دستای یخ زدمو گرفت و دور اندام گرمش حلقه کرد
با صدای خماری لب زد:
"خم شو زبون بزن!!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 09:13

#چالش#تگزاس
گرون ترین چیزی که تابه حال کادو دادی چی بوده ؟!
خودم گوشی بوده
.
.
.
.
.
کانال فان و چالشی ما رو در نینی پلاس با آیدی
@tegzaas
دنبال کنید❤️
(جستجو کن تگزاس 2 میاد برات)


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2126353

1403/07/20 11:51

#part202

#دلبرشیـرینـ🔞


چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
"شایان اخه شهربازی؟تو چرخ و فلک؟ تو دیگه کی هستی؟!"

اروم خندید و گفت:
"بدو عشقم تا نرفته پایین ببینم میتونی راضیم کنی!"

چشم غره ای به سمتش رفتم و از بالا نگاهی به پایین اندختم،کسی حواسش به ما نبود خداروشکر!

اروم خم شدم سمتش و اندامشو از تو زیپ شلوارش بیرون کشیدم
اه عمیقی کشید و زیرلب گفت:
"دست دست نکن بجنب!"

زبونمو در اوردم و لیس کوچیکی به بدنه اندامش زدم
اه خفه ای که کشید بدتر حشریم کرد!
دستش لابه لای موهام فرو رفت و گفت:
"لعنتی تو چی داری که حتی نمیتونم صبر کنم برسیم خونه و بعد بخورمت؟یه دختر چقد میتونه جذاب باشه اخه؟!"

از تعریفاش بین پام نبض گرفته بود و خیس خیس بودم
شالمو از رو سرم داد کنار و گفت:
"چرا کامل نمیکنی تو دهنت؟!"

همونطوری که کلاهکشو میمکیدم گفتم:
"اخه حرکت میکنه چرخ و فلک میترسم دندونم بخوره بهش!"

بی حال خندید و گفت:
"فکرکنم الاناست که بیاد دستمال داری؟!"

به کیفم اشاره کردم و گفتم:
"تو جیب بغلیشه!"

ددست لحظه ای که چرخ و فلک به پایین نزدیک و نزدیک تر میشد شوری چیزی رو تو دهنم حس کردم!
فوری سرمو عقب کشیدم و عوقی زدم!

شایان دستمال رو جلوی اندامش گرفت و گفت:
"خوبی؟!"

چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم:
"بیشعور حالمو بهم زدی!"

بعد زیپ کیفمو باز کردم و شکلاتی در اوردم.
زیپ شلوارشو بالا کشید و با خستگی گفت:
"یکی بده من حال ندارم"

شکلاتی سمتش گرفتم و گفتم:
"تقصیر خودته عجله داری!"

چشمکی بهم زد و گفت:
"حالا امشب تو خونه برات برنامه ها دارم عشق جانم! اینکه چیزی نبود!"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:23

#part203

#دلبرشیـرینـ🔞

حدود ساعت دوازده شب بود که بالاخره شیما و سپیده رضایت دادن و از شهربازی خارج شدیم.
شایان هم که بدجور شارژ شده بود! فقط این من لعنتی بودم که از خستگی رو به موت بودم

تو ماشین بودیم که شیما کمی خودشو کشید جلو و خطاب به شایان گفت:
"داداش میشه منو برسونی خونه؟!"

شایان نیم نگاه کوتاهی از اینه به شیما انداخت و گفت:
"خونه؟اون زنیکه اونجاست امشب میریم خونه من تا فردا تکلیفو روشن کنم"

شیما با صدای پر بغضی گفت:
"نه داداش،منو برسون خونه!"

شایان عصبی چرخید سمت شیما و گفت:
"چرا اصرار میکنی؟میگم بمون من تکلیف اون زنیکه رو روشن کنم بعد خواهرمن!"

شیما عصبی گفت:
"من نمیخوام میدونو خالی کنم داداش نمیخوام! منو برسون خونه حتی اگه خودتم کنارمن نمیمونی منو برسون خونه نمیتونم ببینم اون دختره خونه مامان من؛رو تخت مامان من؛کنار بابای من باشه و من بیخیال باشم!"

وقتی خودم رو جای شیما میذاشتم از زندگی سیر میشدم!
شایان که انگار قانع شده بود پوفی کشید و گفت:
"پس همه باهم میریم!"

شیما تشکری زیرلب کرد و برگشت سرجاش،سر چرخوندم و به نیم رخ عصبی شایان زل زدم،شایانو از خودش بهتر میشناختم و میدونستم الان به شدت کلافه و عصبیه

کاش بشه شر لادن هرچه سریعتراز دور و بر خانواده ما کنده شه!

با توقف ماشین شایان نیم نگاه کوتاهی بهمون انداخت و گفت:
"اگه حرفی بهتون زد مثل خودش رفتار کنین! بیخیال باشید تا من قضیه رو درست کنم
نباید بذاریم عصبیمون کنه."

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:24

#part204

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اون شب میگذشت

لادن فردا اون روز از خونه عمو اینا رفت و فعلا که سر و کله اش پیدا نشده!

سیگار رو از بین انگشتای شایان بیرون کشیدم و رو ترش کردم
چشم غره ای برام زد و حواسش رو به تلفنش جمع کرد
لبه میز نشستم و مشغول ور رفتن با گوشه ناخنم شدم،مشخص بود تلفنش کاری نیست!
چون اصلا بحث کار و شرکت و پرونده نبود!!

کلافگیش به خوبی مشهود بود،بالاخره بعد ازچند دقیقه صحبت با گفتن اینکه جلسه فوری پیش اومده تلفن رو قطع کرد!

دستمو رو ته ریشش کشیدم و گفتم:
"چته؟"

دستمو پس زد و از صندلیش بلند شد،پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:
"بدبختی پشت بدبختی!"

با یه حرکت از رو میز پریدم پایین و با نگرانی گفتم:
"مگه چیشده؟!"


نگاهش رو چرخوند سمت من و گفت:
"امیرعلی و الناز میخوان نامزدیشون رو بهم بزنن!"

حینی کشیدم و گفتم:
"چرا؟!"

دستی پشت گردنش کشید و گفت:
"نمیدونم! هرچقدر به این پسره میگم اینکارو نکن الناز دخترخوبیه باهم زندگی کنین مرغش یه پا داره میگه نه! فکرکرده اینم دوست دخترشه که راحت بره عوضش کنه!!"

لب گزیدم و چیزی نگفتم
واقعا امیرعلی چرا میخواست همچین کاری کنه؟!!!

بازوم رو به اغوش کشیدم و گفتم:
"الناز چی؟اون راضیه؟!"

عقب گرد کرد و گفت:
"مستقیم باهاش صحبت نکردم! اما الان که داشتم یا پدرش صحبت میکردم میگفت که الناز زیاد راضی نیست و دوست نداره که جدا شه ولی اگه امیرعلی پافشاری میکنه رو این موضوع به زور نمیمونه!"

پوزخندی زدم و گفتم:
"پس باید خان داداشتو راضی کنی!"

سیگار دیگه ای از پاکت در اورد و گفت:
"راضی نمیشه که جاکش!!"

سیگار رو از بین انگشتای دستش خارج کردم و گفتم:
"عشقم؟نکش بجاش یکار دیگه کن اما سیگار نکش!"

کلافه زل زد تو چشمام و بی مکث لباشو فشرد رو لبام
بعد از یه بوسه عمیق گفت:
"پس از این به بعد بجای سیگار کشیدن تورو میبوسم چطوره؟!"

اروم خندیدم و گفتم:
"کیه که بدش بیاد؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:24

#part205

#دلبرشیـرینـ🔞

موهامو که بیشترش از مقنعه زده بود بیرون به سمت داخل هدایت کرد و گفت:
"عشقم از صبح شرکتی برو خونه استراحت کن من یکم کارا رو سر و سامون بدم شب میام"

با تردید گفتم:
"مطمئنی؟میخوای بمونم کمکت؟"

کیفم رو به دستم داد و گفت:
"میگم برو بگو چشم!"

چشم کشیده ای گفتم و در اتاقش رو باز کردم.
بعد از خداحافظی سرسری از منشی وارد اسانسور شدم.

با دیدن لبام پوفی کشیدم و تند تند تنها رژلبی که تو کیفم داشتم رو کشیدم رو لبام.
با توقف اسانسور همونطوری که سرم تو کیفم بود و داشتم دنبال گوشیم میگشتم از اسانسور خارج شدم که ناگهان شخصی مثل درخت جلوم سبز شد و محکم خوردم بهش!

با عصبانیت سر بلند کردم تا هرچی دهنمه رو بریزم بیرون که با دیدن شخص روبه روم لال شدم!
پسر که چه عرض کنم مردی قوی هیکل روبه روم بود و با چشمای بی پرواش در حال اسکن کردن سرتاپام بود!
خودم رو جمع و جور کردم و دهنم رو که برای فحش دادن باز کرده بودم بستم!

سرفه کوچیکی کردم و با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد نالیدم:
"ببخشید ندیدمتون!"

دستی به سبیلش کشید و بی مقدمه گفت:
"شرکت زند اینجاست؟!"

ابروهام از شنیدن حرفش پرید بالا! اروم لب زدم:
"بله چطور مگه؟!"

قدمی نزدیکم شد و گفت:
"لادن اینجا کار میکنه؟!"

با شنیدن اسم لادن شاخکام فعال شد! اما موضع خودم رو حفظ کردم و متعجب گفتم:
"لادن؟!"

اخم ریزی کرد و بعد از چند دقیقه مکث گفت:
"اره فامیلی وامونده‌اش چی بود؟! اهان الماسی!! اینجا کار میکنه؟!"

کمی گره از ابروهام باز کردم و با اینکه لادن اخراج شده بود اما به دروغ با ارامش گفتم:
"بله ، چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟"



#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:25

#part206

#دلبرشیـرینـ🔞

انگار این سوالم به مزاجش خوش نیومد!
چون اخمی کرد و گفت:
"فقط بهش بگو پیدا کردنت برای من کاری نداره جوجه همونطوری که اونارو فرستادم اونور توروهم میتونم بفرستم پس منو دور نزن!"

تعجب کرده بودم تند پرسیدم:
"خب شما کی هستید؟بگم کی این حرفو زد؟"

قدمی به عقب برداشت و همزمان گفت:
"شهرام! بگو شهرام بدجور دنبالته!"

بعد از تموم شدن حرفش عقب گرد کرد و از مقابل چشمام دور شد!

متعجب به مسیر رفتنش چشم دوختم! یعنی چی؟!مگه لادن چیکار کرده؟!
راجب کیا داشت حرف میزد؟!
منظورش از اونور کجا بود؟!

هزارتا سوال بی جواب تو ذهنم به وجود اومده بود جوری که داشتم کلافه میشدم!

پوفی کشیدم و از مجتمع خارج شدم،قدم زنان تو پیاده رو حرکت میکردم و سعی داشتم به اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد فکرنکنم اما نمیتونستم!
نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم حس میکردم این مرد نقش پررنگی تو زندگی لادن داره
نقشی که حتی ممکنه لادن رو نابود کنه!

با دیدن سوپرمارکت واردش شدم و کمی خرت و پرت خریدم،یخچال خونه خالی خالی بود!
زیاد پول همراهم نبود و بخاطرهمین نتونستم چیز زیادی بخرم.

اژانسی گرفتم و راهی خونه خودمون شدم،سپیده از کلاس تازه برگشته بود و انقدری خسته بود که نتونست بمونه شام درست کنم و رفت خوابید.

خیلی گشنه ام بود اما به خوردن تخم مرغی بسنده کردم و نشستم جلوی تلویزیون...

فکرم پیش اون یارو شهرام بود!
یعنی چی میخواد؟!

با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم و دوییدم سمت اتاقم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:25

#part207

#دلبرشیـرینـ🔞

تند تند وارد اتاقم شدم و سیمکارت نویی که داشتم رو از جعبه اش در اوردم.

سیمکارت قبلی خودمو از گوشیم در اوردم و این یکی رو جا زدم.

با استرس گوشه لبمو جوییدم و دستمو رو دکمه گوشیم فشار دادم تا روشن بشه،یعنی این روش جواب میده؟!
امیدوارم جواب بده!

با روشن شدن صفحه گوشی چشمام برقی زد،با انگشتایی که از شدت استرس لرزش داشت وارد پیامکام شدم و متنی نوشتم.

بعد از نوشتن متن اس ام اس با تردید زل زدم بهش و زیرلب دوباره خوندمش:
"کار واجل دارم باهات کی میتونم ببینمت؟!"

بعد از چند لحظه مکث وارد مخاطبینم شدم و اس ام اس دو برای لادن فرستادم.

چند دقیقه ای منتظر موندم وقتی جوابی دریافت نکردم پوفی کشیدم و گوشی به دست از اتاقم خارج شدم.

وارد اشپزخونه شدم و چای ساز رو زدم به برق.
با بلند شدن صدای اس ام اس گوشیم وحشت زده فحشی زیرلب دادم و از جیب شلوارکم درش اوردم.

"سلام شما؟!"

لبخند شروری رو لبم نقش بست،با یکم فکر کردن تایپ کردم:
"کابوس شبات شهرامم! زر اضافی نزن فقط بگو کی میتونم ببینمت؟!"

بی مکث انگشتم ارسال رو لمس کرد و اس ام اس رو براش فرستاد.

بشکنی زدم و جعبه شکلاتارو از کابینت در اوردم،با بلند شدن صدای زنگ گوشیم قلب ریخت تو پاچم!
فکر اینجاش رو نکرده بودم! حالا چیکار کنم؟!

انقدر به گوشی خیره موندم تا صدای زنگش قطع شد و متعاقب اون صدای اس ام اسش بلند شد:
"توروخدا جواب بده شهرام"

لب گزیدم و به فکر فرو رفتم
این شهرام کیه که لادن اینطوری ازش ترسیده؟!
لعنتی کاش چیز بیشتری ازش میپرسیدم!

با بلند شدن دوباره زنگ گوشیم بی حوصله ریجکت کردم و گوشی رو خاموش کردم
اگه به اس ام اس دادن ادامه میدادم ممکن بود شک کنه که اصلا شهرامی وجود نداره!
باید فکر دیگه ای میکردم نمیشد بی گدار به اب بزنم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:25

#part208

#دلبرشیـرینـ🔞

با یاداوری شایان دوییدم سمت اتاقم و سیمکارتمو از رو تخت برداشتم،اومدم وصلش کنم به گوشی که متوجه چندتا دیگه اس ام اس از طرف لادن شدم
همش التماس و خواهش بود از اینکه جوابشو بدم!
تو یکیشونم پرسیده بود که چطوری این شماره اش رو گیر اوردم!

برام خیلی عجیب بود! بی توجه به اس ام اساش سیمکارتو در اوردم و سیمکارت اصلی خودم رو جا زدم.

به محض روشن کردن ، گوشیم تو دستم شروع کرد به زنگ خوردن و اسم شایان رو صفحه گوشی افتاد،سرفه ای کردم و با کمی مکث جواب دادم:
"جانم!؟"

با نگرانی گفت:
"چرا خاموش بودی ؟ میدونی چندبار زنگ زدم؟!"

اخمی کردم و گفتم:
"شارژم تموم شده بود،جانم عزیزم چیکارم داشتی؟!"

نفس عمیقی کشید و گفت:
"اهان،اومدم خونه دیدم نیستی،من یه سفر مهم کاری پیش اومده پنج صبح باید حرکت کنم برم شمال،احتمالا دوسه روزی اونجا هستم برگشتم میام میبینمت خانومم!"

مات و مبهوت مونده بودم!
سفرمهم کاری؟!
متعجب پرسیدم:
"سفر مهم کاری؟!"

خمیازه ای کشید و گفت:
"اره برای این قرارداد جدیده باید برم عشقم."

اهانی زیر لب گفتم و به روبه روم زل زدم
فکرم مشغول بود!حس میکردم داره بهم دروغ میگه!
با بلند شدن دوباره صداش به خودم اومدم:
"عشقم این چند روز که نیستم حواست به شیما هست؟!امیرعلی که هیچی اوضاعش از ما بدتره اما تو حواست به شیما باشه!"

نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم:
"باشه عشقم حواسم هست،من برم بخوابم کاری نداری؟!"

با مظلومیت گفت:
"یعنی نمیای بغلم؟!"

متعجب گفتم:
"وا! مگه تو کجایی؟!"

هیجانزده گفت:
"تو ماشینم دم درتون! اومدم بغلت کنم و برم!"

با شنیدن جمله اش قلبم به تپش افتاد
چقدر این عاشقانه های یواشکیش رو دوست داشتم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:26

#part209

#دلبرشیـرینـ🔞

مانتویی رو لباس خونگیم پوشیدم و از خونه خارج شدم،ماشین مشکی رنگش رو خوب میشناختم!

از سرما هوا لرزی به تنم افتاد! دوییدم سمت ماشینش و در جلو رو بازکردم.

با دیدنم لبخندی به روم زد و گفت:
"خانوم خودم چطوره؟!"

سرما هنوز تو جونم بود ، کف دو دستمو مالیدم به هم و گفتم:
"در حال یخ زدنه!"

لبخندی به روم زد و بخاری ماشین رو روم تنظیم کرد.
دستای یخ زدمو میون دستاش گرفت و بوسه ای روشون کاشت،لبخندی زدم و گفتم:
"پس داری میری سفر!"

لبخند خسته ای زد و گفت:
"زود برمیگردم."

سری تکون دادم و گفتم:
"کیا هستن باهات؟تنها میری؟!"

حس کردم لحظه ای رنگ از رخش پرید و دست پاشو گم کرد!
اما سریع خونسردی از دست رفته اش رو بدست اورد و گفت:
"اره تنهام!"

با موشکافی زل زدم تو چشماش تا راست و دروغشو تشخیص بدم اما چیزی عایدم نشد!

سری به نشونه تائید تکون دادم و گفتم:
"باشه عشقم مراقب خودت باش!"

کتفمو گرفت و منو کشید سمت خودش،کمی خم شد طرفم و با ولع لباشو کاشت رو لبام...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:26

#part210

#دلبرشیـرینـ🔞

چند لحظه اول تو شوک بودم اما کم کم مغزم فعال شد و لبم رو لباش به حرکت در اومد

بعداز یه بوسه کامل عقب نشینی کرد و لبخند رضایت بخشی رو لباش نقش بست،چشمکی بهم زد و گفت:
"اینم انرژی چند روز اونجا رفتنم!"

برای حرفی که میخواستم بزنم دو دل بودم!
اما دلو زدم به دریا و گفتم:
"میخوای باهات بیام تا تنها نباشی؟"

فوری عکس العمل نشون داد و گفت:
"جان؟نه عزیزم من نمیخوام خسته بشی!"

با دیدن این عکس العملش برای رفتنم مصمم تر شدم و با پافشاری گفتم:
"چرا خب؟حداقل کمک حالتم،بهم بگو فقط چیکارکنم!"

لبخند عجولانه ای زد و گفت:
"نه عزیزم بمون خونه و چند روزی استراحت کن،با دخترا برو بیرون و بگرد!"

اگه بیشتراصرار میکردم ضایع میشد! با اینکه ناراضی بودم اما به اجبار سری تکون دادم و گفتم:
"باشه! مراقب خودت باش"

همزمان دست بردم سمت دستگیره در و کشیدمش،سری تکون داد و گفت:
"چشم خانومم،بهت زنگ میزنم،توام مراقب خودت باش شبت بخیر."

چشم و شب بخیری زیرلب زمزمه کردم و از ماشین خارج شدم.

تک بوقی برام زد و منتظر موند تا وارد خونه شم.

وارد خونه شدم و مانتویی که رو دوشم بود رو در اوردم،بی حوصله خودم رو جلوی کاناپه پهن کردم و به شایان و رفتار ضدنقیضش فکر کردم

یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!
این سفر یهویی کاری نیست مطمئنم!
مطمئنِ مطمئن!

باید چیکار میکردم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:26

#part211

#دلبرشیـرینـ🔞

دو روزی از رفتن شایان به شمال میگذشت و اوضاع خوب بود!

بهم زنگ میزد و صحبت میکردیم،یکی دوبارم تصویری حرف زدیم

خبری از لادن نبود و عمو با هممون سرسنگین رفتار میکرد،کمتر میرفتم اونجا و بیشتر به شیما میگفتم تا بیاد پیشمون.

هم شیما هم سپیده کنکور داشتن و سخت میخوندن
تو این اوضاع قمر در عقرب امیدوار بودم تو یه رشته خوب قبول شن تا حداقل کمی از مشکلات به فراموشی سپرده بشه!

وقتی تلاششون برای درس خوندن رو میدیدم خودمم ترغیب میشدم تا دوباره بخونم!
اونقدری وسوسه شده بودم که حتی چند باری رفتم گوگل و سرچ کردم چه کتابایی باید بخرم!

رشته ام رو دوست داشتم،اما از بچگی عاشق تجربی بودم
چون استعدادم تو ریاضی خیلی زیاد بود بابا به اجبار گفت برم مهندسی تا راهش رو ادامه بدم!
درسته موفق شدم اما خب هنوز که هنوزه دلم پیش تجربی و داروسازیه!
داروسازی چیزی بود که تو دوران راهنمایی و دبیرستانم شب ها و روزهاخودم رو تو اون شغل تصور میکردم!

شیما وقتی متوجه علاقه شدیدم نسبت به رشته داروسازی شد اصرار میکرد تا بخونم و سال دیگه کنکور تجربی شرکت کنم!
میگفت امتحانش ضرر نداره حداقل بعدها افسوس نمیخوردم!

اونقدری پیشنهادش وسوسه انگیز بود که نتونستم طاقت بیارم و شال و کلاه کردم و حرکت کردم سمت کتابفروشی.

لیست کتابایی که باید میخوندم رو از گوگل در اورده بودم،وارد کتابفروشی شدم و سفارششون دادم

شور و شوق عجیبی داشتم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:27

#part212

#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهم رو به سر در اموزشگاه انداختم
امروز اومده بودم تا کلاس کنکور ثبت نام کنم!
جوری مصمم بودم برای شروع که فیل هم جلو دارم نبود!

به شایان کم و بیش تلفنی اطلاع داده بودم که میخوام کنکور شرکت کنم! خوشحال شده بود و میگفت حتما همین کار رو بکنم.

مستقیم حرکت کردم سمت میز منشی اموزشگاه و گفتم:
"سلام مدیر اموزشگاه کجاست؟!"

با شنیدن صدام سر بلند کرد و خیره شد بهم،خودکار رو تو دستش پیچوند و گفت:
"داخل اتاقشون هستند،میخواین ببینینشون؟"

سری تکون دادم و گفتم:
"اگه ممکنه الان!"

سری تکون داد و از پشت میزش بلند شد و حرکت کرد سمت در چوبی ای که سمت چپمون بود
تقه ای به در زد و وارد اتاقه شد،بعداز چند لحظه از اتاق خارج شد و خطاب بهم گفت:
"بفرمائید!"

تشکری کردم و حرکت کردم سمت همون در و تقه ای بهش زدم،صدای رسایی از پشت در بهم گفت:
"بفرمائید!"

اروم دستگیره‌اش رو فشردم و وارد شدم،اول از همه نگاهم به پنجره بزرگی افتاد که داخل اتاق بود
بزور نگاهم رو از پنجره دلباز گرفتم و چرخوندم سمت شخصی که پشت میز چوبی نشسته بود و زل زده بود بهم!

پسری تقریبا همسن و سال شایان بود.

با دیدنم از جاش بلند شد و با احترام‌گفت:
"سلام خوش اومدید خانوم بفرمائید!"

رو نزدیکترین مبل بهش نشستم و با لبخند خونسردی گفتم:
"راستش من‌اومدم برای ثبت نام کلاس کنکورتون! اما چون میدونم کلاسا خیلی وقته شروع شدن نمیدونم باید چیکارکنم!"

ابروهاش از شنیدن سوالم پرید بالا،لب زیرینش رو فشرد و گفت:
"برای کدوم دروس میخواید ثبت نام کنید؟!"

لبامو بهم فشردم و گفتم:
"دروس تخصصی رشته تجربی"

سری تکون داد و گفت:
"اگه از نظر مالی مشکلی ندارید میتونید چند جلسه ای خصوصی با اساتید مربوط به هر درس کلاس بردارید تا بتونید به بچه های کلاس برسید!"

لبام به لبخند کش اومد،با ذوق گفتم:
"نه مشکلی ندارم!"

از دیدن ذوق و شوقم لبخند کنترل شده ای رو لباش نقش بست
دستش رو زد زیر چونه اش و گفت:
"میتونم یه سوال شخصی بپرسم؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:27

#part213


#دلبرشیـرینـ🔞

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"تا چه حد شخصی؟!"

اروم خندید و از پشت میزش بلند شد ، با بلند شدنش تازه متوجه قد و قامت بلند و هیکلیش شدم!

حر‌کت کرد سمتم و مقابلم نشست،نگاهم رو تیپ و هیکلش درحال چرخش بود

از اون دسته از پسرا بود که نه چاق بود نه لاغر!
هیکلی بود اما سیکس پکی نه! شاید همین باعث شده بود که هیکلش برام جذاب باشه!

با شنیدن صداش از فکر خارج شدم و با خجالت به چشمای خندونش زل زدم!
معلوم نیست من *** چقدر به هیکلش خیره بودم!

"چرا انقدر دیر اقدام به درس خوندن کردید؟اونطور که خودتون عرض کردید مشکل مالی ندارین!!"

لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
"من لیسانس حسابداری دارم! اما چون از بچگی علاقه خاصی به رشته تجربی داشتم گفتم بد نیست علایق قبلیم رو دنبال کنم!"

سری به نشونه تفهیم تکون داد و گفت:
"بله متوجهم چی میگید،مورد مثل شما خیلی داریم،تلاشتون قابل تحسینه من بهتون تبریک میگم!"

متواضعانه سری تکون دادم و گفتم:
"مرسی ممنون! پس دیگه حرفی نمیمونه درسته؟"

سری تکون داد و گفت:
"نه ،بیرون از منشی فرم ثبت نام بگیرید و پر کنید،باهاتون تماس میگیریم"

لبخند گل و گشادی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
عجیب این مرد خوش هیکل به دلم نشسته بود!

خداحافظی کوتاهی کردم و حرکت‌ کردم سمت میز منشی،فرمی گرفتم و بعداز پرکردنش از اموزشگاه خارج شدم

احساس خوبی داشتم
خداکنه همه چیز اونطوری که میخوام پیش بره!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 22:27

#part214

#دلبرشیـرینـ🔞

امروز اولین جلسه ای بود که باید میرفتم کلاس!
صبح از اموزشگاه برام زنگ زده بودن و گفتن که ساعت چهار اولین جلسه کلاس خصوصیمه اونم فیزیک!

استرس شیرینی به دلم افتاده بود،صبحانه مفصلی خوردم و دوشی گرفتم.
چون صبحانه کاملی خورده بودم میلی به ناهار نداشتم،زنگی به شایان زدم اما جواب نداد! اخرین باری که باهم صحبت کردیم دیروز غروب بود! عجیب بود که از صبح بهم زنگ نزده بود..همیشا صبح زنگ میزد اما امروز نه!

رو کاناپه دراز کشیده بودم و با حوصله مشغول سوهان کشیدن ناخنام بودم که زنگ گوشیم بلند شد،بی توجه بهش انگشت سبابه ام رو سوهان کشیدم

هرکی که پشت خط بود فهمید حوصلشو ندارم چون قطع کرد!
نیشخندی زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد!

پوف کشداری کشیدم و کمی مایل شدم سمت گوشیم و نگاهی به صفحه اش انداختم
با دیدن اسم لادن سوهان رو تقریبا پرت کردم وسط میز و گوشی رو از کنارم قاپیدم.

متن اس ام اس رو با صدای بلند خوندم:
"میتونی بیای تلگرام؟انلاین شو کارت دارم!"

استرس بدی به جونم افتاد!
با انگشتایی لرزون نتم رو روشن کردم و وارد تلگرام شدم

بعداز چند دقیقه وصل شد،دنبال اسم لادن گشتم،طولی نکشید که دیدمش
وارد صفحه چتش شدم و عکسی که برام ارسال کرده بود رو دانلود کردم

با دیدن عکس حس کردم دنیا رو سرم اوار شده!
ناباور لب زدم:
"باور نمیکنم!!"
.
.
.
.


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:01

#part215

#دلبرشیـرینـ🔞

مات و مبهوت زیر لب نالیدم:
"باور نمیکنم ... من باور نمیکنم... !"

اما عکسی که پیش روم بود بهم دهن کجی میکرد!
با دستایی لرزون تایپ کردم:
"دروغه!"

سین کرد اما جواب نداد! پلکامو روهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم
زیرلب گفتم:
"نه باده باور نکن!
شایان اینجا نیست!
شایان شماله! شایان با لادن همخواب نشده! شایان اهل خیانت نیست...
شایان دوستم دا...."

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم با حواس پرتی چشمام رو باز کردم و نگاهی به صفحه اش انداختم،با دیدن شماره لادن نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم و صدام نلرزه!
با چند دقیقه تاخیر جواب دادم
به محض برقراری تماس صدای خنده کریهش پیچید پشت گوشی:
"دروغه؟! خودتو گول میزنی یا منو عروسِ گلم؟!"


قطره اشکم چکید رو گونه ام! نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که نهایت تلاشم رو میکردم نلرزه غریدم:
"گوشی رو بده به شایان!"

مستانه خندید و بی توجه به حرفم گفت:
"دیگه باید با این زندگیت خداحافظی کنی عزیزم! هرچیزی که متعلق به تو بود از الان به بعد مال منه! حتی شایان!"

تا خواستم دهنم رو باز کنم و هرچیزی که لایقشه رو بارش کنم بوق ممتد گوشی مثل پتک کوبیده شد تو سرم!

ناباور به روبه روم زل زده بودم و قطرات اشک یکی پس از دیگری رو گونه ام فرود می اومدن...

باور چیزی که دیده بودم برام سخت بود! شایان...
گوشیم رو از گوشم فاصله دادم و تند تند شماره شایان رو گرفتم
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!"

فحشی زیرلب دادم و گوشیم رو تقریبا پرت کردم رو میز روبه روم


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:02

#part216

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونم چند ساعت گذشته بود!
شب بود یا روز!
اصلا زنده بودم یا مرده!
خوب بودم یا بد؟
درست نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره!

تمام اتفاقاتی که چندی پیش شاهدش بودم حتی لحظه ای از جلوی چشمام تکون نمیخورد!

احساس خیلی بدی داشتم!
خیلی بد!
علاوه بر اینکه نزدیکترین فرد تو زندگیم رو از دست داده بودم احساس خریت محض میکردم!
از اینکه اینهمه مدت داشت به ریش من میخندید و *** فرضم کرده بود داشت روانیم میکرد!
از تصور اینکه اینهمه مدت بازیچه دستش بودم من رو به مرز جنون میرسوند!

لعنت بهت شایان
لعنت بهت عمو
لعنت بهت لادن
لعنت بهت زندگی!
لعنت بهت!

یعنی همه حرفاش دروغ بود؟! مگه یه ادم میتونه انقدر قشنگ دروغ بگه؟
مگه یه ادم میتونه انقدر قشنگ دیگران رو بازی بده؟!

همش دروغ؟! اونهمه دوستت دارم! اونهمه ابراز علاقه! اونهمه ....

کف دستام رو بالا اوردم و رو صورت خیس از اشکم کشیدم
این اشکای لعنتی عصبی ترم میکردن!‌دلم نمیخواست بخاطر اون موجود بی ارزش گریه کنم اما دست خودم نبود!
خواه ناخواه راهشون رو به صورتم پیدا میکردن و سرازیر میشدن!
هیچ راهی هم برای بند اومدنشون وجود نداشت!

گردنم رو به عقب پرت کردم و پلکامو محکم روهم فشردم
مگه از لادن متنفر نبود؟!
یعنی تمام این مدت عکس این قضیه در حال وقوع بود؟!
پیش لادن از تنفرش نسبت به من و بازی دادنم صحبت میکرد؟!
لابد بعدشم دوتایی حسابی میخندیدن!

تو بردی لادن...
تو بدجوری این بازی رو بردی اما این پایان بازی نیست!
این تازه شروعشه..!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:02

#part217


#دلبرشیـرینـ🔞

صدای زنگ گوشیم رو میشنیدم اما هیچ رغبتی برای جواب دادنش نداشتم!
هرکی هم که پشت خط بود انگار قصد قطع کردن و بیخیال شدن نداشت!

بزور لای پلکام رو باز کردم و دنبال منبع صدا گشتم
با دیدن گوشیم رو میز کمی به سمتش مایل شدم و بدون نگاه کردن به مخاطبش با صدای گرفته ای جواب دادم:
"بله!"

بعد از چند ثانیه تاخیر صدای غریبه مردی از پشت خط بلند شد:
"خانوم زند کجایید شما!!"

کمی گوشی رو از گوشم فاصله دادم و متعجب به شماره ناشناسی که رو صفحه گوشیم بود زل زدم
نمیشناختمش!
دوباره گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و گفتم:
"شما؟!"

پوفی کشید و گفت:
"من سهرابی هستم مدیر اموزشگاه! امروز کلاس داشتید چرا تشریف نیاوردید؟اگه براتون مقدوره الان بیاید لطفا!!"

تن خسته ام رو روی کاناپه رها کردم و گفتم:
"شرمنده اقای سهرابی من متاسفانه یه مشکلی برام پیش اومد اصلا حواسم به کلاس امروز نبود! اگه از نظرتون ایرادی نداره یروز دیگه بیام"

با مهربونی گفت:
"اهان! باشه پس من به منشی میگم یروز دیگه ای براتون بذاره،شما کل هفته وقتتون ازاده؟!"

اشک زیر چشمم رو پاک کردم و گفتم:
"بله!"

با همون صدای مهربونش گفت:
"خب پس حله،امیدوارم مشکلتون حل شه و دیگه شاهد این بغض تو صداتون نباشم! روزخوش!"

بعد از زدن حرفش تلفن رو قطع کرد و منتظر خداحافظی من نموند!
متعجب گوشی رو پایین اوردم ، اونقدری خسته بودم که حوصله تجزیه تحلیل رفتار سهرابی رو نداشتم!
دستی لابه لای موهام کشیدم و اومدم از جام پاشم که دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن
نگاه گذرایی به صفحه اش انداختم که با دیدن اسم شایان قفل کردم!!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:02

#part218

#دلبرشیـرینـ🔞

اولش خواستم بی تفاوت باشم و اونقدری جواب ندم تا خودش قطع بشه!
اما وقتی دیدم بار اول که قطع شد باردومم زنگ زد همه حرفا و کارایی که با خودم تمرین کرده بودم از ذهنم پر کشید!

نمیدونستم الان باید عصبی باشم و به روش بیارم یا بیخیال باشم و ببینم خودش چی میگه!!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اعتماد بنفسی که چندی پیش له شده بود رو بدست بیارم،درست بود سخت بود اما شدنی بود!
هیچ کاری نشد نداشت!

لب گزیدم و با مکث دکمه اتصال رو فشردم،به محض برقراری ارتباط صدای نگران شایان پیچید پشت گوشی:
"کجایی تو؟چرا زنگ زدم جواب ندادی؟میدونی چقدر نگرانت شدم؟"

چشمام از این میزان از پرروییش از حدقه زد بیرون!
دستام از شدت فشار و عصبانیت مشت شده بود تا مبادا حرف نابجایی بزنم!

میخواستم اونقدری صبر کنم تا خودش به حرف بیاد و اعتراف کنه!
دندونامو روهم فشردم و با صدایی که سعی میکردم عصبی نباشه گفتم:
"متوجه نشدم عزیزم!"

عزیزم اخر جمله ام کلی فحش توش بود!

نفس راحتی که از پشت گوشی کشید رو به وضوح شنیدم!
با همون میزان نگرانی ای که تو جمله اولش وجود داشت لب زد:
"خداروشکر..! نگرانت شده بودم خانومم!"

قلبم برای خانومم گفتنش لرزید!
من عاشقش بودم لعنتی!
من نمیتونستم یکی دوساعته تغییر کنم!
لعنتی چطوری میتونی انقدر خوب نقش عاشق پیشه هارو بازی کنی؟!

نم اشک رو تو چشمام حس میکردم
با انگشتم جلوی اشکی رو که درحال سرازیر شدن بود رو گرفتم و گفتم:
"کجایی!"

هول شدنش اشکار بود! با تته پته گفت:
"بیرون بودم رفته بودم ناهار تازه برگشتم خونه!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:03

#part219

#دلبرشیـرینـ🔞

بالاخره رسید!
روزی که مدتها منتظرش بودم رسید!
روزی که شایان زنگ زد و گفت که تا شب میرسه تهران!
تو این مدت که حقایق رو فهمیده بودم اما بازم باهاش مثل قبل رفتار میکردم! خیلی بی چشم و رو بود که حتی به روی خودشم نمیاورد!

با صدا زدنای مکرر شیما به خودم اومدم و با حواس پرتی خیره شدم بهش،ظرف شیرینی رو مقابلم گرفت و با خوشحالی اشکاری که تو چشماش هویدا بود گفت:
"گرسنه ات نیست؟!"

با دو انگشتم ظرف شیرینی رو پس زدم و گفتم:
"نه عزیزم!"

متعجب ظرفو روی میز گذاشت و گفت:
"زنداداش چیزی شده؟حس میکنم زیاد از برگشتن داداش خوشحال نیستی،اتفاقی افتاده؟!"

بزور سعی کردم لبخندی زدم و گفتم:
"نه عزیزم چرا باید ناراحت باشم؟اتفاقا خیلی خوشحالم که بالاخره این سفر لعنتی شایان تموم شد! واقعا دلم براش تنگ شده بود!"


با ولع گازی به شیرینیش زد و گفت:
"دقیقا،خیلی طولانی شد،من که دلم براش یه ریزه شده!"

تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ خونه بلند شد،شیما تقریبا پرواز کرد سمت در واحد و با هول بازش کرد،بعداز چند لحظه صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید:
"داداشی!!!میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟!"

پشت بند شیما صدای مردونه شایان بلند شد:
"منم همینطور خانوم کوچولو! گوشم کر شدا!"

حس میکردم دلم برای صداش ضعف رفته!
تار شدن چشمم و جمع شدن اشک توش رو حس میکردم!
این بغض و اشک از سر ضعفم بود!
ضعف از عشق!
ضعف از عشقِ ادمی خیانتکار...!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:03

#part220

#دلبرشیـرینـ🔞

برای اینکه دیدنش رو حتی برای ثانیه ای هم که شده به تاخیر بندازم از جام بلند شدم و قبل از اینکه با شیما کامل وارد داخل خونه بشن دوییدم سمت اشپزخونه،لیوان ابی پر کردم و لاجرعه سر کشیدم

صدای بلند شایان از داخل پذیرایی به گوشم رسید:
"پس باده کجاست؟!"

پشت بند صدای شایان صدای متعجب شیما بلند شد:
"همینجا بود که ! نمیدونم کجا رفت !"

لیوان خالی از اب رو روی سینک رها کردم‌و قبل از اینکه غیبتم طولانی تراز این شه داخل چهارچوب اشپزخونه حاضرشدم و به محیط پذیرایی زل زدم

شایان درست پشت به در اشپزخونه ایستاده بود!
با دیدن قامتش جوشش اشک رو تو چشمام حس میکردم!

_"عه زنداداش اشپزخونه بودی!"

با بلند شدن صدای شیما ، شایان اتوماتیک وار چرخید سمت من،چند ثانیه ای بی حرف خیره شدیم بهم

بعداز چند ثانیه بزور حرکتی به عضلات خشک شده صورتم دادم و با لبخند پربغضی گفتم:
"سلام!"

به محض بلند شدن صدام با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و لحظه بعدش فشرده شدن استخونام رو به وضوح توسط دستای قدرتمندش حس کردم!

خشک شده بودم!
درست مثل میت!

قوس کمرم به اسارت دستاش در اومده بود،گردنم رو بویید و زیرگوشم گفت:
"دلم برات تنگ شده بود!"

چشمامو روهم فشردم تا مبادا حرف نابجایی بزنم!

دستم بالاخره دورش حلقه شد،با صدای لرزونی گفتم:
"خوش اومدی!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 23:04

#part221


#دلبرشیـرینـ 🔞

ناهار رو با شیما و شایان و سپیده و امیرعلی دورهم خوردیم
خبری از عمو نبود،اصلا این مدت هم خبری از عمو نبود!

نه که نباشه! بود! ولی اونجور که باید حضورش کنارمون حس میشد نمیشد!

بعد از ناهار بود که خمیازه های مکرر شایان شروع شد،اشاره ای بهم کرد و گفت:
"عزیزم بریم یه چرتی بزنیم؟!"

بزور لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
"من خوابم نمیاد تو برو!"

انتظار این حرفو از جانبم نداشت!‌چشمای درشت شده اش مشخص میکرد که شوکه شده
سری تکون داد و گفت:
"چند لحظه بیا کارت دارم!"

شیما با شیطنت ابرویی بالا انداخت
اما من عصبی بودم! میدونستم تنها موندن با شایان چه عواقبی داره!

بزور از جام بلند شدم و دنبال شایان کشیده شدم

وارد اتاق شایان شدیم،در رو پشت سرمون بست و دستشو تو جیب شلوارش فرو برد

قدمی به سمتم برداشت و گفت:
"میشنوم!"

متعجب گفتم:
"چیو؟"

حرکت کردم سمت تختش و نشستم روش ، روبه روم ایستاد و با چشمایی که ریز شده بود گفت:
"همون چیزی که باعث شده اینطوری با من رفتار کنی!"

دیوار حاشا بالا کشیدم و با لحنی متعجب تراز لحن قبلیم گفتم:
"نه عزیزم اشتباه میکنی!"

عصبی دستی لابه لای موهاش کشید و گفت:
"احمق فرضم نکن باده!"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"من *** فرضت نکردم این تویی که الکی حرف تو دهن من میذاری!"

نیشخندی زد و گفت:
"الکیه؟!"

سری تکون دادم و گفتم:
"اره!"

دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و گفت:
"بلند شو!"

چشمام رو تو حدقه چرخوندم و بلند شدم،دقیق سینه به سینه هم بودیم
دستش سفت دور بدنم حلقه شد
ناخوداگاه دستمو گذاشتم رو قفسه سینه اش و سعی کردم ازش فاصله بگیرم
با این حرکتم پوزخندی زد و گفت:
"دیدی؟حتی الانم داری ازم فاصله میگیری باز مقاومت میکنی و میگی چیزی نیست!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:42

#part222

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیخواستم ضایع بازی در بیارم! بخاطر همین موضوع دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
"عزیزم چرا الکی جو میدی؟مقاومت چیه! الان که من تو بغلتم!!"

اخمش کل صورتش رو پوشونده بود،دستش حریصانه رو قوس کمرم تاب میخورد
دلم میخواست بلند بلند گریه کنم!
دستشو پس بزنم و با جیغ بگم دست کثیف و خیانت کارتو بهم نزن!
اما میخواستم خودش بگه! خودش شرم کنه و بگه!
بعید میدونستم!

نفس عمیقی کشید و این بار با ملایمت گفت:
"خانومم؟!"

بغضم رو فرو دادم و زیرلب گفتم:
"جانم؟!"

با انگشت شستش اروم گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
"نبینم اینطوری بغض کرده باشی،بهم بگو چیشده لامصب!"

سرمو رو سینه اش فشار دادم و تو ذهنم دنبال دلیل میگشتم
دستش نشست رو موهام و گفت:
"نبینم این حالتتو خانومم بگو چیشده!"

خیس شدن صورتم رو حس میکردم،با کف دستم اشکمو پاک کردم و با بغض گفتم:
"دلم برات تنگ شده بود فقط! همین..!"

بوسه ای رو موهام کاشت و گفت:
"من قربون دلت برم،الان که اینجام،دیگه قول میدم هیچوقت ترکت نکنم باشه؟"

سرمو محکم تر به سینه ستبر و مردونه اش فشار دادم و اهومی زیرلب گفتم
اروم من رو از خودش جدا کرد و با کف دستش صورت خیس از اشکم رو خشک کرد

اشاره ای به تخت کرد و گفت:
"بشین عشقم"

کمی عقب رفتم و لبه تخت نشستم؛جلوی پام زانو زد و گفت:
"باز ازم ناراحتی؟!"

بزور لبخندی زدم و گفتم:
"نه ناراحت چرا!"

پشت دستمو بوسید و گفت:
"حس میکنم ناراحتی!"

سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
"نه اصلا!"

لبخند مردونه ای تحویلم داد و گفت:
"بعد حالت بهتر شد باید باهم راجب مسئله ای حرف بزنیم!"

کنجکاو گفتم:
"چه مسئله؟!"

شونه ام رو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم،ابرویی بالا انداخت و گفت:
"مسئله چندان مهمی نیست،مهم الان خواب خوبِ توئه خانومم"

با هر کلمه قربون صدقه ای که میرفت نفسم سنگین تر و بغض تو گلوم بزرگ و بزرگتر میشد

پیراهنش رو طبق عادتش در اورد و از پشت نزدیکم شد،دستش رو گذاشت زیر سرمو سرش رو تو گردنم فرو برد
نفساش که به گردنم میخورد بغضم بزرگتر میشد
کنار گوشم گفت:
"من برای ارامش این لحظه جونمم میدم!"

خداروشکر پشتم بود و اشکام رو نمیدید!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:42