The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part223

#دلبرشیـرینـ🔞

با صدای پچ پچی بالا سرم کمی هوشیار شدم و از لای پلکم به بالا سرم خیره شدم

چیز زیادی نمیتونستم ببینم،ترجیح دادم گوش تیز کنم و بفهمم کی داره بالاسرم صحبت میکنه!

صدای نا واضح و نامفهوم شایان رو میتونستم تشخیص بدم اما دقیق نمیتونستم بفهمم چی داره میگه!

چند لحظه ای صبر کردم،تا خواستم چشم باز کنم و دست از تظاهر کردن بردارم ولوم صدای شایان بالاتر رفت و با لحن خشنی غرید:
"تو گوه خوردی عوضی!"

از حرفی که زد ناخوداگاه از جا پریدم و با چشمایی ورقلمبیده زل زدم بهش،انگار تازه متوجه حضور من تو اتاق شده بود!

گوشیش رو بدون اینکه خداحافظی کنه قطع کرد و اومد سمتم،با شرمندگی گفت:
"ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم!"

بی توجه به حرفش متعجب گفتم:
" داشتی دعوا میگرفتی؟!"

حرکت کرد سمت کمد و حوله تن پوشش رو از داخلش بیرون کشید،همزمان گفت:
"یه جروبحث ساده بود با یکی از کارمندا !"

با ابرویی بالا پریده زل زدم بهش،یه جر و بحث ساده؟!
شایان خیلی کم پیش میومد برای مسائل کاری عصبی شه و فحش بده!
پس صد در صد یا یه جروبحث ساده نبوده یا اونی که پشت خط بوده یکی از کارمندا نبوده!

با صدای بسته شدن در حموم به خودم اومدم و نشستم رو تخت،دستی لابه لای موهای ژولیده و اشفته ام کشیدم و سعی کردم کمی مرتبشون کنم اما از توان انگشتام خارج بود!

خمیازه کشداری کشیدم و دست دراز کردم سمت برس شایان.

با دیدن گوشیش رو میز توالت چشمام برقی زد
با احتیاط گوشیش رو برداشتم و رمزش رو وارد کردم
در کمال تعجبم باز نشد!
باورم نمیشد که رمزش رو عوض کرده!

لبامو روهم فشردم و سعی کردم خونسرد باشم اما نمیتونستم! واقعا چقدر *** و ساده بودم!

گوشی رو پرت کردم رو میز توالت و با حرص مشغول شونه کردن موهام شدم
ازبس موهام تو هم گره خورده بود و منم با حرص شونه میکردم دادم رفته بود هوا!

با نشستن دستی رو دستم و بیرون کشیدن برس از بین انگشتام جیغ خفیفی کشیدم و به عقب برگشتم
با دیدن شایان نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:
"ترسیدم!"

اخم کمرنگی کرد و گفت:
"مگه مریضی؟این چه طرز شونه زدنه؟نصف موهاتو از ریشه کندی!"

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم،از تو اینه مچمو گرفت و با اخمایی درهم تر گفت:
"این پوزخندا رو تحویل کی میدی؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:43

#part224

#دلبرشیـرینـ🔞

رو ترش کردم و گفتم:
"تو چته شایان؟از وقتی که اومدی یه بند داری بهم گیر میدی! معلوم نیست با کی دعوات شده که داری سر من خالی میکنی و بهونه های الکی میاری!"

از فشار دستش دور برس میتونستم میزان عصبانیتش رو درک کنم!
اما با این حال خیلی اروم و ملایم برس رو توموهام فرو برد و همونطوری که شونه میزد گفت:
"من چمه؟من از وقتی که برگشتم بهونه الکی میارم و سرتو خالی میکنم؟من کی درگیریامو سر تو خالی کردم که الان بار دومم باشه؟!"

نیشخندی زدم و گفتم:
"بالاخره هرچیزی شروعی داره! قبلا رمز گوشیت رو عوض نمیکردی اصلا چیز پنهونی ازهم نداشتیم ولی الان کردی!"

از اینه زل زده بودیم به هم! دستش تو هوا خشک شد و مات و مبهوت زل زد بهم!
از اینکه خودم رو لو داده بودم راضی بودم!

زیرلب گفت:
"تو به من شک داری؟!"

از جام بلند شدم و بجای اینکه به نگاه کردن هم تو اینه ادامه بدم رخ به رخش ایستادم و زل زدم بهش

با بی رحمانه ترین لحن ممکن گفتم:
"اره!"

سیبک گلوش بالا پایین شد و چشماش از حدقه زد بیرون!
جوری نقش بازی میکرد که کم مونده بود این مظلوم نماییاشو باور کنم!

#دلبرشیرین

1403/07/21 06:43

#دلبرشیـرینـ🔞

#part225


#گناهــ‌شیـرینـ🔞

تمرکزی رو اعصابم نداشتم،نمیتونستم اعصابمو رو موضوعی که پیش روم رو متمرکز کنم!

دعوای کوچیکم با شایان تو ذهنم بالا پایین میپرید و مدام جلوی چشمام نقش میبست.

نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ! من عاشقش بودم !

_"خانوم زند حواست پیش منه؟"

با بلند شدن صدای سهرابی مدیر اموزشگاه با حواس پرتی خیره شدم بهش،نفسی تازه کردم و گفتم:
"ببخشید یکم فکرم مشغوله!"

خودکارش رو روی کاغذای پیش روش رها کرد و با اخمای ریزی گفت:
"اتفاقی افتاده؟!"

نمیدونستم باید چی بگم! امروز دومین جلسه کلاس خصوصی بود،خود سهرابی هم مدرس درس فیزیک بود!

به پشتی صندلیم تکیه زدم و زیرلب گفتم:
"خودمم نمیدونم چیشده!"

کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
"نمیدونم چطوری باید بهت بگم تا باورت شه و بهم اعتماد کنی! اما میخوام بدونی اگه حتی ذره ای کمک از دست من برمیاد دریغ نمیکنم و میتونی رو کمک من برای حل مشکلت حساب کنی!"

لبخند کوچیک و پربغضی رو لبام نقش بست،زمزمه مانند گفتم:
"مرسی از لطفتون...!"

از جاش بلند شد و اومد سمتم،دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
"بلندشو!"

متعجب به دست دراز شده اش خیره شدم
یجورایی هنگ کرده بودم! با ترید به دستاش خیره شدم
ناخوداگاه دست دراز کردم و دستش رو گرفتم! لبخندی رو لبش نقش بست و فشاری به دستام وارد کرد

از جام بلند شدم و گفتم:
"خب؟!"

دستم رو کشید سمت تراس اتاق و گفت:
"یکم هوا بخوریم؟!"

معذب بودم! احساس خیانت سرتاسر وجودم رو فرا گرفته بود! میتونستم نگاه های معنی دارش رو احساس کنم!

دستم رو از تو دستش در اوردم و گفتم:
"اره بریم!"

در تراس رو باز کرد و اشاره کرد داخل شم،خودشم پشت سرم وارد شد و در رو پشت سرش بست.

هوا سرد بود و همین سرمای هوا باعث شده بود تا کمی از التهاب درونم کم شه

با اینکه شایان بدترین کار رو با روح و روان من کرده بود اما من باز احساس گناه میکردم!
بازهم نسبت بهش پایبند بودم!

حالم از خودم و سادگیم بهم میخورد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:44

#part226

#دلبرشیـرینـ🔞

فنجان قهوه ای سمتم گرفت و گفت:
"تو این هوا میچسبه!"

دست دراز کردم و بدون تعارف فنجان رو گرفتم،سردم بود اما نمیخواستم به روی خودم بیارم!

به بخار قهوه خیره شدم و چیزی نگفتم،سنگینی نگاه سهرابیو رو خودم حس میکردم! همش میخواستم با بلند کردن سرم مچ نگاه هیزش رو بگیرم اما باز بهش فرصت میدادم! بلکه دست برداره!

جرعه ای از قهوه اش خورد و‌گفت:
"صحبت کنیم؟!"

با بلند شدن صداش مجبور شدم سر بلند کنم!
به چشمای سوالیش زل زدم و زیرلب گفتم:
"صحبت؟!"

سری تکون داد و گفت:
"اره،شاید صحبت کردن راجب مسئله ای که ناراحتت کرده بتونه ارومت کنه!"

نیشخندی زدم و فنجان رو بلند کردم و داغ داغ جرعه ای ازش خوردم

اونقدری داغ بود که تا مغز استخونم سوختگیش رو حس میکردم!
چطوری میتونست قهوه داغ رو انقد راحت بخوره؟!

اخمام از شدت سوختگی گلوم رفته بود توهم! اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
"اخه چیزی نیست که بتونم به زبون بیارم!"

جرعه اخر قهوه اش رو خورد و گفت:
"امم بذار حدس بزنم! مسئله عشقیه؟!"

نمیدونم چیشد که ناخوداگاه لب باز کردم و گفتم:
"یجورایی!"

کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
"جدا شدین؟!"

از جام بلند شدم و لبه تراس ایستادم،به اسمون صاف خیره شدم و درحالی که نفسمو به سمت بیرون پرتاب میکردم گفتم:
"به این راحتیا نمیتونم!"

گرمای تنش رو میتونستم از پشت سرم حس کنم

_"چرا نمیتونی؟انقدر عاشقشی؟"

پوزخندی زدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:44

#part227

#دلبرشیـرینـ🔞

تو پوزخندم خیلی حرف ها بود!
جوری که خودش معنی پوزخندم رو گرفت و با شک پرسید:
"تو ازدواج کردی؟!"

سری به نشونه منفی تکون دادم و زیرلب‌ گفتم:
"عقد!"

نگاهش سر خورد رو دستام و به حلقه ای که دست چپم بود خیره شد
زیرلب زمزمه مانند گفت:
"همیشه فکرمیکردم حلقه دست چپت برای دور کردن مزاحماته و هیچ معنی دیگه ای نداره! مثل خیلی از دخترای دیگه...!"


بازوهام رو بغل کردم و زیرلب گفتم:
"نه اینطور نبود!"

قدمی ازم دور شد و دستی لابه لای موهاش کشید
چرخیدم سمتش و با خونسردی گفتم:
"اقای سهرابی اگه کلاس امروز تموم شده من میتونم برم؟"

سر بلند کرد و چند لحظه ای به چشمام خیره موند
یا سردترین و خشک ترین حالت ممکن خیره شدم بهش،انگار دنبال چیزی تو چشمام میگشت!
وقتی چیزی عایدش نشد بالاخره دست از نگاهم برداشت و کمی خودش رو جمع و جور کرد
سری به نشونه تائید تکون داد و گفت:
"اره برای امروز کافیه،باز به منشی میگم زنگ بزنه و تاریخ کلاس بعدیتو بگه!"

لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم و حرکت کردم سمت در تراس،خداحافظی زیرلبی کردم و از تراس خارج شدم

بعد برداشتن کیفم از اموزشگاه خارج شدم.

بخاطر یسری مسائل مالی مجبورشده بودم ماشینم رو بفروشم،شایان هنوز خبرنداشت و نمیخواستم که خبردار بشه!

تاکسی ای گرفتم و مستقیم حرکت کردم سمت خونه،نمیدونستم اخر و عاقبتم چی قراره بشه!
تنها چیزی که میدونستم این بود که باید دنبال کار جدیدی باشم!
وگرنه تا چند روز دیگه باید کاسه گدایی دست بگیرم!

نمیدونستم چطوری باید به شایان بگم که دیگه شرکت نمیرم! قطعا باید دلیل قانع کننده ای براش می اوردم..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:45

#part228

#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی میگذشت،به بهونه سرماخوردگی نمیرفتم شرکت و بجاش تو شرکتای خصوصی دنبال کار میگشتم،میدونستم بالاخره شایان میفهمه! جز محالات بود که نفهمه! اما خب نمیدونم چرا باز مقاومت میکردم و بهش نمیگفتم!
درواقع دنبال دلیل قانع کننده ای بودم.دلیلی که حقیقت رو اشکار نکنه!

تو اتاق انتظار نشسته بودم و اروم با پاهام رو زمین ریتم میرفتم،به غیراز من سه چهارنفری هم بودن.
منشی گفته بود بعد تموم شدن جلسه ای که داشتن من میتونم برم داخل برای مصاحبه.

از بس رو این صندلیای کوفتیشون ‌نشسته بودم حس میکردم جیغ مهره های کمرم در اومدن!

پوفی کشیدم و بی حوصله خم شدم و از رو میز یکی از مجله های تبلیغاتیشون رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن

هم خسته بودم هم گشنه،خدا کنه این خستگی و گشنگی رو اعصاب نداشته ام تاثیر نذارن و از این سگ تر نشم!
حیفه که با اینهمه انتظار بخاطر کمبود اعصاب از دستش بدم!

با باز شدن در اتاق مدیریت اتوماتیک وار سرم اومد بالا و تا اومدم نفسی تازه کنم از تموم شدن جلسه اشون با دیدن شایان خون تو رگام یخ بست!!

هنوز متوجه من نشده بود! منشی به محض خروج شایان از جاش بلند شد،پشت بند شایان مرد دیگه ای از اتاق خارج شد و با حالت صمیمانه ای دستشو گذاشت پشت سر شایان و گفت:
"مرسی از اینکه اومدی مهندس ، واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم!"

شایان اروم و مردونه خندید،از همون خنده هایی که دلم براش ضعف میرفت!
سری تکون داد و گفت:
"خواهش میکنم انجام وظیفه کردم!"

نمیدونستم باید چه غلطی کنم! مغزم قفل کرده بود!
مجله ای که دستم بود رو بالا اوردم و گرفتم جلوی صورتم،پاهاش رو میدیدم که داره به سمت درب خروجی حرکت میکنه که ناگهان منشی خروس بی محل با صدای بلندی گفت:
"خانوم باده زند؟بفرمایید نوبتتون بالاخره رسید!"

متوقف شدن پاهای شایان رو از زیر مجله حس کردم!
نمیدونستم چه فحشی باید نثار منشی کنم! دستام اتوماتیک وار پایین اومدن و اولین چیزی که به چشمم خورد چشمای ناباور شایان بود که خیره مونده بود به من!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:46

#part229


#دلبرشیـرینـ🔞

اون مرد که متوجه توقف شایان شده بود سوالی پرسید:
"چیزی شده مهندس؟"

شایان بی توجه به همه کسایی که چشم شده بودن و داشتن نگاهش میکردن نزدیکم شد،دست دراز کرد و از بازو بلندم کرد

انگار تازه متوجه شده بود که اینهمه مدت بهش به دروغ گفته بودم سرما خوردم!
چشمای قرمزش معلوم میکرد که بدجور عصبیه!!

رو کرد سمت اون مرد و با صدای دورگه ای گفت:
"نه!"

به دنبال حرفش دستمو کشید و دوان دوان از شرکت خارج شدیم!

جرات جیک زدن نداشتم چه برسه اعتراض برای کمتر فشردن دستم! نفهمیدم چطوری رسیدیم پارکینگ و چطوری پرتم کرد رو صندلی جلو!
وقتی به خودم اومدم که در واحد رو باز کرد و محکم کوبیدتم به دیوار!

حس میکردم مهره های کمرم از این برخورد خورد شدن! بالاخره لب باز کردم و اخ ارومی از بین لبای بهم فشرده ام بیرون پرید!

مثل دیواری جلوم ایستاد و گفت:
"نمیای شرکت؟میری شرکت رقیبم برای استخدام؟"

نمیدونستم باید چی بگم! دروغ چرا خیلی میترسیدم ازش! اصلا مگه میشد از این چشمای قرمز،نفسای داغ و منقطع که میخورد به گردنم،دستایی که کمرم رو اسیر خودشون کرده بود نترسید؟!

وقتی سکوتم رو دید دستش پیشروی کرد سمت قفسه سینه ام و با یه حرکت دکمه های پالتوم رو جر داد!

از این حرکتش جیغ کوتاهی کشیدم و بیشتر تو خودم فرو رفتم! حالا رسیده بود به بلوزی که زیر پالتوم پوشیده بودم! صد در صد جر دادن این بلوز هم براش کاری نداشت!

اما از رو لباس سینم رو چلوند و زیرگوشم غرید:
"چرا لال شدی؟"

نمیدونم چرا! اما من *** داشتم له له میزدم برای بودن باهاش! چشمام رو بستم و سعی کردم اون عکس لعنتی رو به خاطر بیارم اما ذهنم پرشده بود از بودن با شایان!

با صدای پر بغضی که دل سنگ رو اب میکرد نالیدم:
"نکن!"

انگار از این حرفم حریص ترشد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:46

#part230

#دلبرشیـرینـ🔞

عصبی تر از لحن قبلیش غرید:
"نکنم؟بهت دست نزنم؟گیر ندم؟زنگ نزنم؟اسمتو صدا نزنم؟وقت و بی وقت نیام سراغت؟پس لعنتی باید چیکارکنم؟تو چته؟این چند وقت که من برگشتم اصلا یلحظه نشستی به این رفتارات فکرکنی؟!"

لبامو بهم فشردم تا مبادا حرف نابجایی بزنم! نه باده! اروم باش دختر!
تو باید ساکت باشی! تو باید چیزی نگی تا خود پست فطرتش بگه!

با تکونی که بهم داد به خودم اومدم و حواس پرت زل زدم بهش:
"نمیخوای جوابمو بدی؟ لال شدی؟"

نمیدونم این نیروی مضاعف رو از کجا اوردم که ناخودآگاه محکم پسش زدم به عقب و جیغ کشیدم:
"اره بهم نزدیک نشو،بهم دست نزن،اسممو نیار،بهم گیر نده اصلا هرچیزی که مربوط به منه رو فراموش کن!"

مات و مبهوت زل زده بود بهم!
با ناباوری لب زد:
"چی؟!"

دو طرف پالتوم رو بهم نزدیک کردم ، درسته دکمه نداشت ولی باز از هیچی بهتر بود! کیفم رو از زیر پام برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد از واحدش خارج شدم

منتظر اسانسور نموندم و پله هارو دوتا یکی طی کردم پایین،بی توجه به نگهبان ساختمون‌و نگاه فضولش از ساختمون دوییدم بیرون.

اشکام امون نمیدادن و راهشون رو به روی صورتم باز کرده بودن،با شونه های خمیده کنار خیابون راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم
چه اهمیتی داشت؟واقعا دیگران چه اهمیتی داشتن؟نظر و نگاه دیگران برام کوچکترین اهمیتی نداشت!
اینکه با ترحم نگاهم میکردن اصلا مهم نبود! لعنتی من داشتم میترکیدم!

با صدای زنگ موبایلم بزور دست بردم سمت کیفم و با کمی کنکاش پیداش کردم،از بس گریه کرده بودم تار میدیدم!
چندبار پلک زدم تا دیدم واضح تر بشه،با دیدن اسم امیرعلی رو صفحه گوشیم سرجام متوقف شدم
نگاهی به اطرافم انداختم،اصلا نمیدونستم کجا اومدم!

با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و گوشیم رو جواب دادم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:47

#part231

#دلبرشیـرینـ🔞

به محض برقراری تماس صدای نگران امیرعلی پیچید پشت گوشی:
"سلام خوبی؟کجایی؟"

لبامو بهم فشردم و گفتم:
"من بیرونم چطور؟"

صداش نگران ترشد:
"گریه کردی؟اتفاقی افتاده؟"

اونقدری خسته بودم که نای ایستادن رو پاهام رو نداشتم!
فین فینی کردم و کنار جدول چمباتمه زدم،نگاهم رو به اسمون دوختم و لب زدم:
"میشه بیای دنبالم؟"

صدای خش خش لباساش از پشت گوشی نشون میداد که از جاش بلند شده،با عجله گفت:
"اره الان دارم حرکت میکنم فقط بگو کجایی"

اروم پلک زدم و زیرلب گفتم:
"نمیدونم! کاش اصلا من به دنیا نمیومدم نه امیرعلی؟"

با خشم غرید:
"خفه شو! یه نگاهی به اطرافت بنداز ببین چیزی نمیبینی تا بتونی ادرس بدی؟"

اروم خندیدم! دیوونه شده بودم!

گردن چرخوندم و اطرافم رو از نظر گذروندم؛با دیدن تابلویی بالا سرم که اسم کوچه رو نوشته بود براش خوندم.

بعد از چند لحظه مکث گفت:
"میدونم کجاست ، تا نیم ساعت دیگه اونجام"

تا خواست قطع کنه گفتم:
"میشه قطع نکنی؟"

معلوم بود که تعجب کرده!
صدای استارت ماشینش رو شنیدم،با نفس نفس گفت:
"قطع نمیکنیم! خب بگو ببینم چی به روزت اوردی؟!"

دوباره چونه ام شروع کرد به لرزیدن
به پاهام خیره شدم و با صدای لرزونی نالیدم:
"من من...
من خیلی احمقم امیرعلی!"

میتونستم اخمش رو تصور کنم! بی توجه به حرفم گفت:
"گریه نکن!"

از کجا فهمیده بود دوباره دارم گریه میکنم؟!
متعجب گفتم:
"از کجا فهمیدی؟!"

زمزمه مانند لب زد:
"من تورو از خودت بهتر میشناسم دخترعمو!"

لبامو بهم فشردم،نمیدونم چقدر حرف زدیم! و چقدر گذشت! با توقف چرخای ماشینی جلوی پام به خودم اومدم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم

در سمت راننده باز شد و قامت امیرعلی نمایان شد
با دوقدم خودش رو بهم رسوند و از جام بلندم کرد،نگاهی به سرتاپام انداخت
با دیدن پالتوم که جر خورده بود چشماش از حدقه زد بیرون!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:49

#part232

#دلبرشیـرینـ🔞

دستش نشست رو لبه پالتوم و با صدایی که تلفیقی از بهت و عصبانیت داشت غرید:
"چه بلایی سرت اومده؟کی همچین کاری باهات کرده؟"

تازه متوجه سرمای بیش از حد هوا شده بودم! با چونه ای لرزون نالیدم:
"میشه تو ماشین حرف بزنیم؟"

در جلو رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم،خودشم ماشین رو دور زد و رو صندلی راننده جای گرفت
بخاری ماشین رو تا ته زیاد کرد و پالتوش رو که رو صندلیای عقب بود برداشت
نیم نگاه کوتاهی بهم انداخت و پالتو رو گذاشت رو پاهام
بی تعارف تشکری کردم و پالتوش رو پوشیدم

استارت زد و شروع به حرکت کرد،نمیدونستم داریم کجا میریم!
برام مهمم نبود که کجا ممکنه بریم! فقط دلم میخواست دور شم!
از جایی که شایان خیانت کار زندگی میکنه و نفس میکشه دور شم!

با توقف ماشین حواسم جمع شد و نگاهی به اطرافم انداختم،با دیدن تابلویی که جاده لواسان رو نشون میداد ابروهام پرید بالا!

از ماشین پیاده شد و حرکت کرد سمت سوپرمارکتی که کنارمون بود،بعد از یک ربع با دو کیسه پراز خرید نزدیک ماشین شد

همه رو گذاشت رو صندلی عقب و دوباره استارت زد،انگار روزه سکوت گرفته بود!
نه خودش حرفی میزد و نه از من سوالی میپرسید!

خودمو کنترل کردم و چیزی نپرسیدم،نمیدونم چقد گذشت که بالاخره صداش بلند شد:
"رسیدیم!"

دست بردم سمت دستگیره و پیاده شدم،خودشم پیاده شد و حرکت کرد سمت در ورودی ویلای پیشِ رومون.

بازوهامو بغل کردم و دنبالش کشیدم شدم..

وارد یه ویلای تقریبا متروکه شدیم! داخل ویلا سرد تراز محیط بیرون بود!

رو یکی از مبلا نشستم و با چونه ای که از شدت سرما میلرزید گفتم:
"دارم یخ میزنم"

استینش رو بالا زد و گفت:
"الان شومینه رو راه میندازم"

دستمو جلوی دهنم گرفتم و سعی داشتم خودم رو گرم کنم،بالاخره بعد از حدود چهل و پنج دقیقه تلاش شعله های شومینه روشن شد
با دیدن شعله های قرمز رنگ اتیش حمله ور شدم سمتش و مقابلش نشستم.

صدای قدماشو میشنیدم که داره از پشت نزدیکم میشه!
با قرار گرفتن پتویی دورم تشکری زیر لب کردم
کنارم نشست و همونطوری که به شعله های اتیش خیره بود گفت:
"میشنوم!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:49

#part233

#دلبرشیـرینـ🔞

مغموم به شعله های اتیش زل زدم،نمیخواستم قضیه فهمیدن خیانت شایان رو برای کسی تعریف کنم
حداقل تا زمانی که خود شایان اعتراف کنه!

نفسی تازه کردم و گفتم:
"یچیزیه که نمیتونم بگم! خواهشا اصرار نکن!"

سری تکون داد و خونسردانه گفت:
"باشه اصرار نمیکنم! فقط حداقل بهم بگو صدمه ای بهت رسیده؟اسیب دیدی؟"

هرچقدرم سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده اما بازم نمیتونست لحن نگرانش رو از من پنهون کنه!
لبخند مهربونی به روش زدم و زیرلب گفتم:
"نه! اسیب جسمی ندیدم!"

سری تکون داد و از جاش بلند شد،بعد از چند لحظه با کیسه های خرید و بطری ای حاوی مشروب نزدیکم شد

چند تا چیپس باز کرد و گفت:
"موافقی؟"

بدم نمیومد! سری تکون دادم و همون چیزی که تو ذهنم گفتم رو به زبون اوردم:
"بدم نمیاد!"

لبخندی زد و خوبه ای گفت.
چیپسی انداختم دهنم و به حرکاتش حین ریختن مشروب تو پیک زل زدم،یکی از پیکا رو سمتم گرفت و به دستم سپرد

همونطوری که مشروبم رو مزه مزه میکردم گفتم:
"من ادم بی جنبه ای هستم!"

اروم خندید،پیکش رو نزدیکم اورد و زیرلب گفت:
"بسلامتیِ توئه بی جنبه!"

اروم خندیدم و جرعه دیگه ای خوردم،طعم گسش برام تازگیخ داشت،اصلا یادم نمیومد اخرین بار کی خورده بودم!

پیک اول که تموم شد ، تا خواستم دست ببرم سمت بطری ، بطری رو عقب کشید و گفت:
"نچ نچ همون بسه!"

اخمی کردم و گفتم:
"چرا؟!"

پیک دوم رو برای خودش پر کرد و گفت:
"چون اصلا نمیتونم یه مستِ اشوبگر رو تحمل کنم!"

اخمی کردم و گفتم:
"اشوبگر؟!"

موهامو بهم ریخت و کمی نزدیکم شد،زیرلب گفت:
"اشوبگر نیستی؟"

سرم رو به سمت شعله های اتیش برگردوندم و برای عوض کردن بحث گفتم:
"تو گرمت نیست؟"

همزمان دست بردم سمت پتویی که دورم بود و کنارش زدم،پالتویی که تنم بود رو در اوردم و کش و قوسی به خودم دادم

پیک دومو مزه مزه کرد و زیرلب گفت:
"چرا گرممه!"

بعد از زدن جمله اش دست برد سمت دکمه های پیراهنش، از این حرکتش سو استفاده کردم و پیکش رو از میون انگشتای دستش خارج کردم
قبل از اینکه بفهمه چیشد لاجرعه سر کشیدم!

اخمی به روم کرد و زیرلب گفت:
"لجباز!"

سوزشی رو ته گلوم حس میکردم،مرموزانه خندیدم و گفتم:
"همینه که هست!"

کمی نزدیکتر شد و گفت:
"زیاد اعتراض کنم همینم نیست زنداداش؟"

اخمم رو توهم کشیدم،زیرلب گفتم:
"زنداداش؟"

لب زیرینش رو تو دهنش فرو برد و گفت:
"مگه غیراز اینه؟"

مات و مبهوت به لب گوشتیش که زیر فشار دندوناش بود خیره بودم!


#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/21 06:50

#part234

#دلبرشیـرینـ🔞

خیلی غیرمنتظره پرسید:
"میونت با شایان شکرابه؟"

از یاداوری شایان اخمی رو صورتم شکل گرفت،سر به زیر انداختم و گفتم:
"چطور؟"

بی پروا دست دراز کرد سمت صورتم و چونه ام رو بالا کشید،با سرانگشتاش چونه ام رو نوازش کرد و گفت:
"نمیخوای بگی رک بگو! نیاز نیست اینطوری سرتو بندازی پایین!"

کمی چرخیدم سمتش،با تکون خوردنم دستش از رو چونه ام ول شد و مستقیم رو افتاد رو رون پام!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"چرا اینو میپرسی؟"

اروم خندید و بدون اینکه دستشو عقب بکشه فشاری به رونم وارد کرد،شونه ای بالا انداخت و‌گفت:
"تو بذارش پای کنجکاوی!"

تند تند گفتم:
"نه اصلا ، من میدونم فقط از سر کنجکاوی نیست! حقیقتو بگو!"

فشار دستش رو رونم ملموس تر شد!
با لحن عجیب غریبی گفت:
"تو دوست داری چی بشنوی؟"

حالا مطمئن بودم که امیرعلی نسبت به من بی میل نیست!
حس انتقام کوچیکی ته دلم درحال شعله ور شدن بود!
مگه نمیگن جواب مشت با مشته؟!
پس من چرا نباید جواب خیانت شایان رو بدم؟!
فرشته شونه راستم سعی داشت دست امیرعلی رو از رون پام پس بزنه و فرشته شونه سمت چپم سعی داشت منصرفش کنه!

حالم رو درک نمیکردم! من چم بود؟!
من هنوز از شایان متنفر بودم یا عاشقش بودم؟!

با بلند شدن صدای دوباره امیرعلی به خودم اومدم و حواس پرت خیره شدم بهش:
"سوالم جوابی نداشت؟"

لبخندی فریبانه بهش زدم و کمی پاهامو باز کردم،لب زیرینم رو گاز گرفتم و گفتم:
"میدونی دارم به چی فکر میکنم؟"

نفساش تند شده بود،این فاصله کم مگه میتونست تحریکش نکنه؟!

خودش دستش رو از رو رون پام پس کشید!
انگار نمیخواست به گناه بیفته!
با اخم کمرنگی گفت:
"به چی؟"

امیرعلی سعی داشت قبلا بامن رابطه برقرار کنه اما میدونم اون بار بدجور مست بود!
مستی و راستی! نیت قلبی امیرعلی بودن با من بود و این مقاومت الانش صد در صد بخاطر داداش خیانت کارشه!

هر لحظه که به شایان فکر میکردم تصویر اون عکس و اندام برهنه اش با لادن جلوی چشمام نقش میبست!

دستمو لای موهام فرو بردم و گفتم:
"به همونی که تو فکر میکنی فکر میکنم!"

سوالی نگاهم کرد!
بی پروا دست بردم سمت دکمه های شومیزی که زیرپالتو تنم بود
دو دکمه اولش رو که باز کردم دست امیرعلی نشست رو دستم،با صدایم خشمگینی غرید:
"میخوای چیکار کنی؟"

مقاومت کردنش حریص ترم میکرد!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:50

#part235


#دلبرشیـرینـ🔞

پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم:
"مگه همینو نمیخواستی؟"

کلافه بود! کلافگیش از تک تک حرکاتش داد میزد
اب دهنش رو به سختی قور داد و گفت:
"باده...."

دست از نوازش دستاش برداشتم و رسوندم به دکمه های بلوزش،وقتی دیدم از میزان مقاومتش کمتر شده دلو جرعتم بیشتر شد!

با لبخند محوی گفتم:
"چی داری که بگی؟من میدونم تو از اولش چشمت دنبال من بود!!"

پلکاش رو محکم بهم فشرد
دکمه های پیراهنش رو تا اخر باز کردم و سرمو بردم زیرگوشش
با نفس نفس زیر گوشش جوری که تحریک شه نالیدم:
"پس چرا منو نمیکنی؟"

از صراحت کلامم به سرعت چشماش رو باز کرد
دستش رو اورد بالا و گذاشت رو شونه ام،کمی من رو به عقب هول داد و عصبی گفت:
"هیچ میفهمی چی میگی؟"

با سماجت نزدیکش شدم و گفتم:
"خوبم میفهمم که چی میگم! این تویی که خودتو زدی به اون راه!"

با عصبانیت محکم پرتم کرد عقب و از جاش بلند شد
دستی لابه لای موهاش کشید و غرید:
"درست میگی،من ... من بهت علاقه داشتم ...."

پریدم میون حرفاشو گفتم:
"داشتی؟بهم علاقه داشتی؟یعنی میخوای منکر علاقه الانت بشی؟"

همزمان که داد میزدم و جملمو میگفتم از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم

اخمی کرد و گفت:
"این چیزا الان مهم نیست! مهم اینه که همین الان این بحث لعنتیو تمومش کنی و پالتوتو بپوشی!‌چون قراره برگردیم!"

نیشخندی زدم و گفتم:
"برگردیم؟کجا برگردیم؟"

لا اله اللهی زیر لب گفت و پشتش رو کرد بهم،از پشت نزدیکش شدم و گفتم:
"چرا مقاومت میکنی؟من الان با خواست خودم میخوام در اختیارت باشم!"

یهویی برگشت عقب،جوری داد زد که حس کردم پرده جفت گوشام پاره شد:
"تو گوه میخوری میگی با خواست خودت اینجایی! معلوم نیست بین تو و شایان چه مشکلی پیش اومده منو وسیله انتقامت کردی!
من اگرم بخوامت از ته قلبم میخوامت نه از سر هوس و انتقام!"

مات و مبهوت به صورت کبود و رگ برجسته گردنش خیره شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:53

#part236

#دلبرشیـرینـ🔞

مستی از سرم پریده بود! حرفش بدجوری منو به فکر فرو برده بود! جوری که ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.
دستام مشت شد و کنار بدنم رها شد

با دیدن حرکاتم نیشخندی زد،دکمه های بلوزش رو که توسط دستای من باز شده بود با عصبانیت بست و گفت:
"حاضرشو میریم!"

نمیخواستم زود وا بدم،دوباره قدمی به سمتش برداشتم و با صدایی که سعی داشتم محکم ترین حالت ممکن باشه گفتم:
"من نمیخوام که بریم!"

بی حوصله گفت:
"سرم اونقدری درد میکنه که اصلا حوصله یکی به دو کردن ندارم،خواهشا درک کن"

چشمام رو مظلوم کردم و گفتم:
"باشه کاری نکنیم فقط بمونیم خب؟توام سرت درد میکنه نمیتونی رانندگی کنی! شبو بمونیم صبح میریم!"

انگار تا حدودی متقاعد شده بود،سری تکون داد و گفت:
"تو همینجا کنار شومینه که گرم تره بخواب،من میرم تو اتاق بالا!"

چشمام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
"میترسی بهت تجاوز کنم؟تا وقتی که خودت نخوای صد در صد نمیشه باهات کاری کرد!
بیا همین گوشه کنار شومینه بخواب یخ میزنی اون بالا"

اروم خندید و گفت:
"اوکی صبرکن برم چندتا پتو و بالش بیارم!"

خوشحال از اینکه قدمی به هدفم نزدیکتر شده بودم لبخندی زدم و حرکت کردم سمت شومینه.

موهام رو باز کردم و با دستام سعی کرد مرتبشون کنم.

دوتا پتو و بالشی به سمتم گرفت و گفت:
"زیاد نچسب به شومینه خطرناکه!"

سری تکون دادم و با فاصله دراز کشیدم و به امیرعلی چشم دوختم

کش و قوسی به خودش داد و با فاصله زیادی ازمن دراز کشید
لب گزیدم و همچنان خیره خیره نگاهش کردم،پشت بهم پتو کشید رو سرش!

ایش! پسره نچسب!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:58

#part237

#دلبرشیـرینـ🔞

با منظم شدن نفسای امیرعلی کلافه سرجام نشستم و به شعله های اتیش زل زدم
نمیدونستم میخوام چیکارکنم! تکلیفم با خودم مشخص نبود!
باید مثل شایان بیشعور بازی در میاوردم؟!
جواب خیانت رو با خیانت میدادم؟!
یا نه! باید خودم میبودم! خودِ خودم!
خودِ واقعیم!

تا خود صبح بیدار بودم و به نقطه ای نامعلوم زل زده بودم!
از خودم متنفر بودم! من چطوری میتونستم همچین کاری کنم؟!
من فاحشه بودم؟! من دیشب درست مثل فاحشه ها رفتار کردم!

با روشن شدن هوا امیرعلی هم کش و قوسی به خودش داد و بیدار شد،با دیدن من که مثل مادر مرده ها به یه نقطه زل زده بودم متعجب گفت:
"کی بیدار شدی؟"

بدون اینکه نگاهم رو از اون نقطه ای که بهش خیره بودم بگیرم گفتم:
"میشه بریم؟"

خمیازه ای کشید و گفت:
"حاضر شو."

پتو رو از دور خودم کنار زدم و از جام بلند شدم

نفهمیدم چطور از ویلا خارج شدیم و چطور سوار ماشین شدیم
وقتی به خودم اومدم که امیر علی مقابل در خونمون نگهداشت

تشکری زیر لب کردم و دستگیره رو کشیدم
زمزمه کردن اروم اسمم رو حس کردم اما بی توجه بهش در ماشین رو محکم بهم بستم و دوییدم سمت اپارتمانمون.

بغضم رو تو گلوم حس میکردم،کلید انداختم و تلو تلوخوران وارد شدم

سپیده تا الان باید رفته باشه مدرسه،بی توجه به اطرافم دسته کلیدم رو پرت کردم رو اپن و کنارش سر خوردم

زانوم رو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم روشون

تنها صدایی که به گوشم میرسید تیک تاک عذاب اور ساعت بود
انگار بزور خودشون رو تکون میدادن تا زمان سپری شه! اوناهم درست مثل من هدفی برای زندگی نداشتن!
زنده بودن اما زندگی نمیکردن!

لبمو زیر فشار دندونام اسیر کردم و تا خواستم نفسی تازه کنم با شنیدن صدای خسته شایان درست از پشت سرم نفسم تو سینه حبس شد:
"صبح بخیر!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:58

#part238

#دلبرشیـرینـ🔞

تا خواستم بلند شم سرم محکم خورد به لبه اپن،چشمام از شدت درد بسته شد
دستمو به سرم گرفتم و با درد از جام بلند شدم،نگران نزدیکم شد و گفت:
"خوبی؟"

بعد دست دراز کرد سمت سرم تا سرمو ببینه که خودمو عقب کشیدم!
همونطوری که با اخمایی درهم سرم رو ماساژ میدادم گفتم:
"از کی تاحالا مثل دزدا وارد میشی؟!"

پوزخندی به عقب کشیدنم زد و حرکت کرد سمت کاناپه ، به کاناپه کناریش اشاره زد و همزمان گفت:
"همچینم دزدکی نبود اگه دیشب خونه میومدی میدیدی که دزدکی وارد نشدم!"

رو دورترین کاناپه ازش نشستم و گفتم:
"حالا چی میخوای؟"

نگاهشو رو نگاهم تنظیم کرد،تا بحال انقد سرد من رو ندیده بود!
نفسی تازه کرد و گفت:
"حرفای دیشب از سر عصبانیت بود درسته؟ما نمیتونیم ازهم دست بکشیم درسته؟!"

لعنتی حتی سوال پرسیدنتم منو شیدا تر میکنه!
منو عاشق تر میکنه!

بزور خودم رو کنترل کردم تا با قلبم جواب ندم! چشم چرخوندم و گفتم:
"همه حرفام عین حقیقت بود!"

شوکه شدنش به وضوح مشخص بود،عصبی از جاش پرید و اومد سمتم،مقابلم زانو زد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت،با صدایی که قلبم رو میلرزوند گفت:
"تو چت شده دختر؟این رفتارا چه معنی ای میده؟چرا اینطوری میکنی؟چی اذیتت میکنه؟بهم بگو تا نابودش کنم اما این رابطه رو نابود نکن دختر!"

بغضم شکست و با هق هق نالیدم:
"خودتو! خودتو نابود کن!"

مات و مبهوت زل زد بهم،ناباور نالید:
"مگه من چیکار کردم؟
مگه من بجز عاشقی چه گناهی کردم؟!

دستاش رو پس زدم و از جام بلند شدم،از شدت گریه نفسم بالا نمیومد! دستمو رو گلوم گذاشتم و به سمت پایین خم شدم
کاش میشد همین الان بره و بیشتراز این خورد شدنم رو نبینه!
حقارتم رو نبینه!
اشکام رو نبینه!
یعنی الان داره تو دلش بهم میخنده؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:59

#part239

#دلبرشیـرینـ🔞

از پشت نزدیکم شد و بی توجه به مقاومتم کمرم رو گرفت و من رو کشید سمت کاناپه
وادارم کرد روش بشینم و خودش تند تند رفت سمت اشپزخونه و با لیوان ابی برگشت

کنارم نشست و همونطوری که کمک میکرد تا پالتوم رو در بیارم گفت:
"هیش من اشتباه کردم این بحثو الان پس کشیدم اروم باش اوکی؟اروم اروم...

لیوان اب رو از دستش گرفتم و بزور جرعه ای ازش خوردم

بالاخره از شر پالتوی جر خوردم خلاص شدم!
پالتو رو پرت کرد رو زمین و بهم نزدیک تر شد،کمی حالم بهتر شده بود و از شدت گریه ام کمتر شده بود

موهام رو نوازش کرد و گفت:
"امروز میای شرکت؟"

ازش فاصله گرفتم و گفتم:
"نه!"

نگاهش نا امید شد... دستی لا به لای موهاش کشید و گفت:
"میتونم امیدوار باشم این گاردی که نسبت به من گرفتی موقته؟"

نگاه گذرایی بهش انداختم
چطوری ممکنه که انقدر ماهرانه فیلم بازی کنه؟حتما یجای کار میلنگه!
اصلا چرا خیلی رک نمیاد بهم بگه از لادن‌ خوشش میاد؟!
الان که پدر و مادرم فوت شدن هیچ دلیلی نداره که نیاد بگه!
یچیزی این وسط لنگ میزنه!
چرا باید انقدر مقاومت کنه و نقش بازی کنه؟!
چرا؟چرا؟چرا؟

چراهای تو ذهنم داشتن من رو به مرز جنون میرسوندن
با صدا زدن اسمم به خودم اومدم و حواس پرت خیره شدم بهش،همچنان منتظر جواب سوالش بود
حرکت کردم سمت اتاق خوابم و همزمان گفتم:
"هیچوقت!"

به دنبال حرفم وارد اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم
بعد از چند لحظه تاخیر صدای بهم خوردن در ورودی بلند شد ! پس رفت!

خودمو رو تخت پرت کردم و ادامه گریه ام رو از سر گرفتم
داشتم دیوونه میشدم! من باید چیکار میکردم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:59

#part240

#دلبرشیـرینـ🔞

کتاب دفترامو جمع کردم و با خودکارمو موهامو بالا سرم جمع کردم
پنج شش ساعت بود که بی وقفه داشتم درس میخوندم،کش و قوسی به کمر خشک شده ام دادم و تا اومدم از جام بلند شم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،خم شدم و گوشیم رو از رو عسلی برداشتم و همزمان بلند شدم
بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم جواب دادم:
"بله؟!"

صدای نگران امیرعلی پیچید پشت گوشی:
"سلام زنداداش کجایی؟"

متعجب گفتم:
"سلام،خونه ام! چطور؟چیزی شده مگه؟"

با من من گفت:
"یسری از حساب کتابای شرکت بهم ریخته،میشه خواهش کنم یه سر بیای شرکت؟"

لب گزیدم و به فکر فرو رفتم،بعد از چند لحظه فکر کردن گفتم:
"اوکی تا یک ساعت دیگه شرکتم،فقط اینکه شایان شرکته؟"

اروم خندید و گفت:
"نه برای جلسه رفته خارج از شهر!"

خوبه ای گفتم و گوشیم رو قطع کردم،وقت دوش گرفتن نداشتم بنابراین نشستم پشت میز ارایشم و ارایش ملایمی رو صورتم نشوندم.
لباسام رو پوشیدم و بعداز گذاشتن یادداشتی برای سپیده با اژانسی خودمو به شرکت رسوندم

یکراست رفتم اتاقی که قبلا خودم اونجا بودم،مرد جا افتاده ای رو بجای من اورده بودن! پرونده هایی که مورد دار بودن رو برام اوردن تا بررسیشون کنم.
دوساعت بدون اینکه حتی فرصت کنم گردن بچرخونم درگیر پرونده ها بودم

با رفتنم بدجوری حساب کتابا بهم ریخته بود.

پوفی کشیدمو خودکارمو پرت کردم وسط پرونده ها،بدجوری خسته شده بودم!
از بس نشسته بودم پاهام خواب رفته بود

بزور از جام بلند شدم و حرکت کردم سمت ابدارخونه.

لیوان ابی پر کردم و بجای خوردنش صورتمو شستم
با دستمالی خورده های ریملم رو که اومده بود زیر چشمام پاک کردم

از شدت خستگی چشمام تار میدید! تلو تلو خوران از ابدار خونه خارج شدم
اومدم برم سمت اتاقم که با دیدن بالکن شرکت که سمت راستم قرار داشت با کنجکاوی حرکت کردم سمتش.
درش باز بود و شایان و امیرعلی اونجا بودن!
پس شایان از جلسه برگشته بود! چیزی که برام عجیب بود صورت عصبی جفتشون بود

شایان داشت حرف میزد و امیرعلی گوش میداد
جفتشونم عصبی و کلافه بودن!

کنجکاویم خیلی شدیدتر شد جوری که نتونستم جلوش رو بگیرم و حرکت کردم سمتشون...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 06:59

#part241


#دلبرشیـرینـ🔞

پشت در شیشه ای بالکن جوری که ضایع نباشه ایستادم و گوش تیز کردم،امیرعلی کلافه گفت:
"بعداز گذشت چندماه یعنی یه سرنخ هم نتونستن پیدا کنن؟این چجور مملکتیه؟این چجور قانونیه؟باورت میشه هروقت به چشمای سپیده و باده نگاه میکنم دلم میخواد از خجالت و ناتوانی بمیرم؟نمیشه که برادر من! نمیشه که شایان،اون پلیسای لعنتی پس چرا به وظیفشون عمل نمیکنن؟!

با هر کلمه حرفی که امیرعلی میزد چشمای من بزرگ و بزرگ تر میشد!
از چی حرف میزنن؟
امیرعلی چرا باید با نگاه کردن به من خجالت بکشه؟!
داشتم دیوونه میشدم!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم،منتظر عکس العمل شایان بودم.
دستی پشت موهاش کشید و گفت:
"نمیدونم امیرعلی وضعیت منم بهتراز تو نیست،باده زندگی منه،فکر میکنی برای منم راحته که واقعیت رو به زنم نگم؟این مدت نمیدونم چی باعث شده تا ازم دور شه اما من دوباره بدستش میارم،نه من میتونم بدون اون زندگی کنم نه باده میتونه بدون من سر کنه!

قرمز شدن چشمای امیرعلی رو حتی از این فاصله هم میتونستم حس کنم!
حرفای شایان مثل خنجری وارد قلبم شده بود! شایان از چی حرف میزنه؟!
کدوم واقعیت؟!
چیو به من نگفته؟!
واقعا همونطور که ادعا میکنه من زندگیشم؟!
بغض داشت خفه ام میکرد اما باید جلوی خودم رو میگرفتم تا متوجه حضور من نشن!

امیرعلی بزور لبخندی زد و گفت:
"باده هم عاشقته،مطمئن باش به غیراز تو نمیتونه خودشو دست مرد دیگه ای بسپاره،زن و ناز و ادا داره باید نازشو بکشی،مطمئنم دوباره بینتون خوب میشه!

شایان لبخند کوچیکی زد و زیرلب گفت:
"مرسی داداش،امیدوارم همینطور که تو میگی باشه، از یطرف بهونه گیریای باده از یطرف هرزه بازیای لادن داره روانیم میکنه نمیدونم باید چیکارکنم! نمیدونم باید ادامه بدم یا ندم!"

امیرعلی اخمی کرد و گفت:
"شایان! احساساتتو وارد قضایا نکن! سعی کن کاری که بهت سپرده شده رو به بهترین شکل ممکن انجام بدی!"

دیگه نمیتونستم تحمل کنم! داشتم دیوونه میشدم!
اینا داشتن از چی صحبت میکردن؟!
با قدمایی که سعی داشتم سر و صدایی ایجاد نکنه وارد اتاقم شدم! البته اتاق من که چه عرض کنم! چون دیگه مال من نبود!

بی توجه به نگاه خیره اون مردی که داخل اتاق بود پشت میز نشستم و سرمو میون دستام گرفتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:18

#part242

#دلبرشیـرینـ🔞

باید هرطور شده سر از کارشون در بیارم!
دلم نرم شده بود! یعنی یجورایی حس میکردم یه مشکلی این وسطه و احساسات شایان نسبت به من واقعیه!

از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم،چند تا نفس عمیق کشیدم و بعداز اتاق خارج شدم
همزمان با بستن در اتاق با فردی سینه به سینه شدم!
تشخیص عطر اشناش کار سختی نبود!
لب زدم:
"شایان!"

اشکارا نفس عمیقی کشید! سرشو اورد پایین تر و جوری که فقط خودم بشنوم لب زد:
"جانِ شایان؟"

بالاخره طلسم رو شکستم و سر بلند کردم،به چشمای ملتمس و مظلومش زل زدم
این مدت انقدری از من گوشت تلخی دیده بود که مطمئن بودم منتظره عکس العمل نابجایی نشون بدم!
نگاه خیره منشی به فاصله کم منو شایان بود!

اروم پلک زدم و با لبخند کوچیکی گفتم:
"تو ماشین منتظرتم!"

مات و مبهوت زل زد بهم! با ناباوری لب زد:
"ت...تو ماشین؟!"

کنارش زدم و همونطوری که از شرکت خارج میشدم گفتم:
"اهوم!"

بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم خودمو داخل اسانسور پرت کردم و به تصویر خودم تو اینه خیره شدم
گونه هام گل انداخته بود و چشمام برق میزد!
دروغ چرا احساس خیلی خوبی داشتم!

به محض رسیدن به پارکینگ متوجه شایان شدم که با بی قراری کنار ماشین قدم میزد
حتی از منم زودتر رسیده بود!
از این عجول بودنش خنده ام گرفته بود!

با دیدنم از رژه رفتن باز ایستاد و زل زد بهم،مقابلش ایستادم و گفتم:
"سلام!"

لبخند کوچیکی زد! چشماش چراغونی بود!

بی توجه به اینکه تو پارکینگ بودیم دستش سفت و سخت دور کمرم حلقه شد و قبل اینکه به خودم بیام لباشو فشرد رو لبام.
اومی از ته گلوم بلند شد و دستم نشست رو گردنش و رو نوک پاهام ایستادم تا فاصله بیش از حد قدمون کمتر حس شه!

دستش رفت زیر باسنم و با یه حرکت بلندم کرد
پاهامو دور کمرش حلقه کردم تا از سقوطم جلوگیری کنم!
لحظه ای عقب کشید ، با نفس نفس نالیدم:
"تو پارکینگ شرکتیم!"

زیرلب گفت:
"مگه لوکیشن خواستم؟"

دوباره افتاد به جون لبام،دستمو لابه لای موهاش فرو بردم و کمی سرشو عقب کشیدم،زیرلب نالیدم:
"بریم خونه!!"

با دستاش رو کمرم ریتم رفت و گفت:
"بعد اینهمه مدت دوری فکر میکنی تا خونه تحمل میکنم؟!"

اروم خندیدم و گفتم:
"مجبوری! وگرنه مطمئنم تو پارکینگ شرکتت لختم نمیکنی رئیس!"

با احتیاط من رو نشوند رو کاپوت ماشین و زیرگوشم گفت:
"زیادم مطمئن نباش خانوم خانوما!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:18

#part243

#دلبرشیـرینـ🔞

نیشخندی زدم و گفتم:
"شایان لجبازی نکن!"

پوفی کشید و گفت:
"تا نظرم عوض نشدع بجنب بشین تو ماشین!"

لبام به خنده ای کش اومد،با یه حرکت از رو کاپوت پریدم پایین و در جلو رو باز کردم
خودشم ماشینو دور شد و نشست پشت فرمون،همونطوری که استارت میزد گفت:
"تعریف کن!"

کمی چرخیدم سمتش و گفتم:
"چیه؟!"

طبق عادت همیشگیش دستش نوازش وار نشست رو رونم و با اخمایی درهم گفت:
"این مدت چرا با من اونطوری رفتار میکردی؟!"

زرد شدم! سرفه ای مصلحتی کردم و گفتم:
"میشه بعدا در موردش حرف بزنیم؟!"

فشار کوچیکی به رونم وارد کرد،اخماش همچنان توهم بود،سری تکون داد و گفت:
"با اینکه دلم نمیخواد اما چون تو میگی باشه!"

لبخندی زدم و تشکری زیرلب کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
با توقف ماشین شایان دستشو که تمام مدت رو رونم بود برداشت و ماشین رو خاموش کرد
کش و قوسی به خودم دادم و پیاده شدم.

باهم وارد اپارتمانش شدیم،انگار از شدت خواستنش کم شده بود!
شاید چون اخلاق گوهمو یاد اورده بود باعث شده بود تا مثل تو پارکینگ شهوتی نبود!
هرچی که بود خیلی اروم بود!
با ارامش وارد اشپزخونه شد و چای ساز رو زد به برق.
خیسی بین پام داشت اذیتم میکرد اما نمیخواستم چیزی بگم تا موقعی که خودش بیاد جلو!

با گفتن اینکه میرم لباس عوض کنم وارد اتاقش شد،پوفی کشیدم و با حرص پالتومو در اوردم.
موهامو یدور باز کردم و دوباره بستم.

با حلقه شدن دستی از پشت دور کمرم لبخندمحوی زدم و به عقب چرخیدم.

لبخند مهربونی رو صورت مهربونش خودنمایی میکرد،بوسه کوچیکی رو لبام نشوند و گفت:
"گرسنته؟!"

لب برچیدم و متفکر گفتم:
"اره"

از حالتم خنده اش گرفته بود،تو گلو خندید و گفت:
"مادمازل چی میخوره سفارش بدم؟!"

کمی خودم رو بهش فشردم و با لحن منظور داری گفتم:
"غذا!!"

اروم خندید و گفت:
"اینو که خودم میدونم عزیزم منظورم اینه چه غذایی سفارش بدم؟!"

به خودم جرات دادم و اروم زانو زدم جلوش.
این اولین باری بود که میخواستم برای رابطه پیش قدم بشم! اونم بعداز یه دوری نسبتا طولانی!
دستم رو کش شلوار ورزشیش نشست و اروم لب زدم:
"غذام این زیره!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:19

#part244

#دلبرشیـرینـ🔞


موهامو که تو دستش بود نوازش کرد و گفت:
"تو دست دست کن عواقب بعدشم میبینی!"

نمیدونم چرا رگ شیطنت کردنم اومده بود!
ناخنای بلند و لاک زده ام رو اروم کشیدم رو بدنه مردونگیشو گفتم:
"مثلا اینطوری؟"

تند تر شدن نفساش نشون میداد که بدجوری پا رو دمش گذاشتم!
زیرلب گفت:
"باده!"

ریز خندیدم و تا خواستم کامل فرو ببرم تو دهنم با یه حرکت بازوم رو گرفت و پرتم کرد رو کاناپه
قفل کرده بودم!
با لبخند مرموزی اومد سمتم و قبل اینکه به خودم بیام شروع کرد به قلقلک دادن گردن و شکمم
همونطوری که قهقه خنده ام کل فضای خونه رو پر کرده بود نالیدم:
"وای نکن شایان غلط کردم!"

بی رحمانه پاهامو قفل کرد تا جفتک نپرونم،با خنده گفت:
"منو اذیت میکنی اره؟!"

از شدت خنده اشکام سرازیر شده بود و حتی نای جیغ ‌زدنم نداشتم
با نفس نفس نالیدم:
"ت...تو...تورو...خدا نک...نکن!"

انگار بالاخره دلش به رحم اومد
دست از قلقلک دادنم برداشت و با نفس نفس خودشو پرت کرد روم
سنگینی وزنش باعث شد اخ ارومی از بین لبام بلند شه
همونطوری که دلمو ماساژ میداد زیرگوشم گفت:
"دلم برای همه چیت تنگ شده بود!"

نفسی تازه کردم و با لبخندی از ته دل گفتم:
"گشادش کنم؟"

همزمان دستمو کشیدم رو ته ریش جذابش و با زانوم اروم برجستگی بین پاشو نوازش کردم
متوجه شیطنتم شد،دستش رو ترقوه‌ام نشست و گفت:
"مگه گشاد کردن بلدی؟"

چشمکی زدم و گفتم:
"پس فکر کردی فقط خودت بلدی؟"

پهن تر شد روم و مماس لبم لب زد:
"اهوم!"

زبونمو رو لبش کشیدم و با فرو بردن لب بالاش تو دهنم جوابشو دادم
تشنه تراز خودم لب زیرینم رو مکید و قوس کمرم رو به چنگ گرفت
فضای کم کاناپه باعث شده بود تو حلق هم باشیم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:19

#part245

#دلبرشیـرینـ🔞

پیراهن شایان رو تنم کردم و جسم خسته و نیمه جونم رو بزور از رو مبل بلند کردم.

شایان لش رو کاناپه افتاده بود و به بدن لختم زیر پیراهن مردونه خودش زل زده بود

موهامو زدم پشت گوشم و راهی اشپزخونه شدم،صدام رو به اندازه که به گوش شایان برسه بلند کردم و گفتم:
"چی میخوری درست کنم؟"

همزمان کمی چرخیدم و از گوشه چشمم خیره شدم بهش.
کش و قوسی به خودش داد و گفت:
"شیرموز درست کن کمرم تقویت شه!"


اداشو در اوردم و بی توجه به حرفش در یخچال رو باز کردم و تخم مرغا و گوجه هارو از یخچال خارج کردم.
با نیمرو کارمون راه می افتاد! بالاخره از هیچی بهتر بود.

همزمان که گوجه رو خورد میکردم گفتم:
"این مدت که من نبودم چه کارایی کردی؟"

از جاش بلند شد و شلوارشو که زیر کاناپه افتاده بود به تن کرد
با بالاتنه برهنه وارد اشپزخونه شد و رو صندلی مقابلم نشست،همونطوری که به حرکات دستم خیره بود گفت:
"همه چیز بهم ریخت! اوضاع شرکت یطرف اوضاع خونه یطرف!"

زیرچشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
"با برگشتن من به شرکت اوضاع بهتر میشه؟!"

تیکه گوجه ای از زیر دستم کش رفت و گفت:
"صد در صد! "

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"شاید برگردم!"

لبخند کوچیکی رو لباش نقش بست،سرب تکون داد و گفت:
"کار درستی میکنی!"

از پشت میز بلند شدم و حرکت کردم سمت گاز
زیرش رو روشن کردم و گفتم:
"اوضاع خونه چخبر؟لادن هنوز پاپیچه؟"

ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و منتظر به شایان چشم دوختم
ظرف گوجه رو که رو میز گذاشته بودم طرفم گرفت و گفت:
"مثل قبل!"

به دنبال حرفش از جاش بلند شد و از اشپزخونه خارج شد
با حرص نفسمو به بیرون پرتاب کردم و به هیکلش از پشت خیره شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:19

#part246

#دلبرشیـرینـ🔞

بعداز حاضر شدن نیمرو،چند برش نون تو ظرف گذاشتم
زیتون و دوغ رو از تو یخچال خارج کردم و همونطوری که مشغول چیدن میز بودم شایان رو صدا زدم:
"شایان؟بیا غذا حاضره."

با چند دقیقه تاخیر سر و کله اش پیدا شد
نشست پشت میز و گفت:
"شیما زنگ زده بود"

لقمه ای درست کردم و گفتم:
"چی گفت؟"

کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
"چیز خاصی نگفت از تو پرسید،گفتم که امشب میریم اونجا،سپیده هم پیشش بود."

همونطوری که مشغول جویدن لقمه ام بودم گفتم:
"از سفر شمالت برام نگفتی!
نمیخوای تعریف کنی؟"

جرعه ای از دوغش خورد و خونسرد گفت:
"یه سفر کاری بود! چیشو باید تعریف کنم عزیزم؟!"

زیتونی دهنم گذاشتم و گفتم:
"همینطوری پرسیدم!"

دست از خوردن برداشت و گفت:
"تو یچیزی رو داری از من ‌مخفی میکنی! دلیل رفتارای سرد این مدتتم بخاطر همون چیزه! لطفا بهم بگو و نذار بیشتر از این از هم دور بمونیم!"

بزور غذای تو دهنم رو فرو دادم و گفتم:
"چیز خاصی نبود شایان!"

اخمی کرد و گفت:
"رو پیشونی من نوشته خر؟یا احمق؟یا شایدم جفتش!"

پوفی کشیدم و گفتم:
"نمیتونم بگم!"

قاشقش رو پرت کرد وسط میز گفت:
"چرا نمیتونی بگی؟چی مهم تراز رابطمونه؟چی؟لعنتی میدونی این مدت چی کشیدم؟نه نمیدونی! اگه میدونستی با من اینکارا رو نمیکردی!"

دستمو رو دست مشت شده اش که رو میز بود گذاشتم و گفتم:
"شایان! اروم باش لطفا!"

نیشخندی زد و گفت:
"اروم باشم؟چطوری میتونی از من بخوای تا اروم باشم؟!تو این مدت بدجور اتیشم زدی!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:20

#part247

#دلبرشیـرینـ🔞

پوفی کشیدم و گفتم:
"شایان میشه بس کنی خواهشا؟"

انگار داغ دلش تازه شده بود! از جاش بلند شد و با صدایی بلندتراز حد معمول گفت:
"بس کنم؟مگه من عروسک خیمه شب بازیتم؟هرموقع دلت خواست بیای سمتم هرموقع ازم سیر شدی پسم بزنی و بگی نمیخوامت؟!"

داشتم عصبی میشدم!
متقابلا از جام بلند شدم و رخ به رخ مقابلش ایستادم،نیشخندی چاشنی صورتم کردم و گفتم:
"منو اینطوری شناختی؟!"

با جدیت کامل گفت:
"نه! ولی خودت باعث شدی تا اینطوری راجع به تو فکر کنم! خودت تصوراتمو بهم زدی!"

نمیخواستم اینطوری راجع به من فکرکنه!
بغضی گلوم رو فشرد،نباید ضعیف بازی در میاوردم
از سنگینی پلکام انگار متوجه نگاه پر بغضم شد،حالت صورتش کمی نرم تر شد اما اون جدیت و بی رحمی ای که تو چشماش شعله ور بود همچنان قلبم رو نشونه گرفته بود!
دستی به صورتم کشیدم و زیرلب گفتم:
"داری اشتباه فکر میکنی! اونطوری که میگی نیست!"

انگار صدای پربغضم خیلی تو برهم زدن این ژستش موثر بود!
طولی نکشید که دو دستش نشست رو دو طرف بازوم و یهویی کشیده شدم تو اغوشش
سفت من رو به خودش فشرد و گفت:
"بغض نکن لعنتی! بغض نکن من مثل تو بی رحم نیستم! نمیتونم بغضتو ببینم و بی تفاوت باشم!"

با این حرفش بغضم شدیدتر شد
من گریه شایان رو دیدم و با بی رحمی تمام اونو از خودم دور کردم!
دستمو دور گردنش حلقه کردم و هق زدم:
"منو ببخش شایان...!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:20