#part248
#دلبرشیـرینـ🔞
ظرف برنج رو گذاشتم رو میز و زیرچشمی نگاهی به شایان و شیما و سپیده انداختم که مشغول صحبت کردن بودن.
کتاب دفترای سپیده و شیما جلوشون باز بود و مشخص بود که مشغول پرسیدن سوالای درسیشونن.
امیرعلی گوشه ای نشسته بود و نگاه خیره اش رو روی خودم حس کنم
هرلحظه که میگذشت حس و حال نگاهش بهم بدتر میشد!
نگاه خیره اش باعث میشد استرس بگیرم! حس میکردم الان یهویی بلند میشه و با صدایی بلند فریاد میزنه که این دختره میخواست با من بخوابه!
بشدت از کار اون شبم پشیمون بودم.
با پشت دست عرق روی پیشونیم رو خشک کردم و وارد اشپزخونه شدم،ظرف خورشت رو برداشتم و تا خواستم از اشپزخونه خارج شدم حضور کسی رو پشت سرم حس کردم
با احتیاط به عقب برگشتم،با دیدن امیرعلی متعجب گفتم:
"ش...شما!"
ظرف خورشت رو ازم گرفت و گذاشت رو کابینت،دستاش رو دو طرفم گذاشت و گفت:
" کی تاحالا از تو شدم شما؟"
با استرس گفتم:
"شایان بیرونه!"
یه دستشو بلند کرد و کشبد رو لب پایینم! زیرلب گفت:
"پس من عروسک خیمه شب بازیاتم درسته؟!"
پوفی کشیدم و تا خواستم چیزی بگم همه چیز تو یلحظه اتفاق افتاد!
در اشپزخونه محکم بهم خورد و قامت شایان میون چهارچوبش نمایان شد
نگاه دریده اش بین منو امیرعلی و انگشتش رو لبام در حال گردش بود
قفسه سینه اش از شدت خشم بالا پایین میشد و صورتش کبودتراز هر لحظه دیگه ای بود!
#دلبرشیـرینـ🔞
1403/07/21 14:21