The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part248

#دلبرشیـرینـ🔞

ظرف برنج رو گذاشتم رو میز و زیرچشمی نگاهی به شایان و شیما و سپیده انداختم که مشغول صحبت کردن بودن.
کتاب دفترای سپیده و شیما جلوشون باز بود و مشخص بود که مشغول پرسیدن سوالای درسیشونن.
امیرعلی گوشه ای نشسته بود و نگاه خیره اش رو روی خودم حس کنم
هرلحظه که میگذشت حس و حال نگاهش بهم بدتر میشد!
نگاه خیره اش باعث میشد استرس بگیرم! حس میکردم الان یهویی بلند میشه و با صدایی بلند فریاد میزنه که این دختره میخواست با من بخوابه!
بشدت از کار اون شبم پشیمون بودم.

با پشت دست عرق روی پیشونیم رو خشک کردم و وارد اشپزخونه شدم،ظرف خورشت رو برداشتم و تا خواستم از اشپزخونه خارج شدم حضور کسی رو پشت سرم حس کردم
با احتیاط به عقب برگشتم،با دیدن امیرعلی متعجب گفتم:
"ش...شما!"

ظرف خورشت رو ازم گرفت و گذاشت رو کابینت،دستاش رو دو طرفم گذاشت و گفت:
" کی تاحالا از تو شدم شما؟"

با استرس گفتم:
"شایان بیرونه!"

یه دستشو بلند کرد و کشبد رو لب پایینم! زیرلب گفت:
"پس من عروسک خیمه شب بازیاتم درسته؟!"

پوفی کشیدم و تا خواستم چیزی بگم همه چیز تو یلحظه اتفاق افتاد!
در اشپزخونه محکم بهم خورد و قامت شایان میون چهارچوبش نمایان شد
نگاه دریده اش بین منو امیرعلی و انگشتش رو لبام در حال گردش بود

قفسه سینه اش از شدت خشم بالا پایین میشد و صورتش کبودتراز هر لحظه دیگه ای بود!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:21

#part249

#دلبرشیـرینـ🔞

با دو قدم بلند خودش رو بهمون رسوند و با یه حرکت امیرعلی رو از جلوم محو کرد
نگاه پراز خشمش رو حواله صورت رنگ پریده ام کرد و چرخید سمت امیرعلی

همونطوری که استین لباسش رو بالا میزد با صدای ترسناکی گفت:
"چی ور ور میکردی زیر گوشش؟ دستت رو لباش چیکار میکرد؟"

امیرعلی کپ کرده بود!
من بدتر!
شیما و سپیده که بین قاب در بودن بدتر از ما!

به سختی اب دهنم رو قورت دادم و قدمی به سمتشون برداشتم،تا خواستم حرفی بزنم صدای مشت شایان که نشست زیر چشم امیرعلی من رو از جا‌پروند!
شیما جیغی کشید و گفت:
"داداش!!"

شایان برگشت سمتشون و با لحنی که همه رو مجبور به اطاعت میکرد گفت:
"برید بیرون یالا!"

لحنش جوری بود که اصلا جای اعتراض نداشت! سپیده بازوی شیمارو گرفت و باهم از اشپزخونه خارج شدن!

شایان چرخید سمت امیرعلی و با صدایی خشمگین تر از صدای قبلیش غرید:
"چرا خفه شدی؟"

امیرعلی نیم نگاه کوچیکی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین
حرکت کردم سمت شایان و با صدایی ترسیده گفتم:
"شایان..."

بدون اینکه برگرده سمتم غرید:
"زر نزن که توام قبر خودتو کندی! جفتتونو میکشم!"

با کف دستم صورتم رو مالیدم و گفتم:
"اونطور که فکر میکنی نیست!"

چرخید سمتم و با پوزخندی مسخره گفت:
"پس چطوریه؟"

تا خواستم لب باز کنم و چیزی بگم صدای امیرعلی بالاخره بلند شد:
"باده مقصر نیست من دوسش دارم!"

مات و مبهوت زل زدم بهش!
کارد میزدی خون شایان در نمیومد!
مشت دوم رو دقیقا رو فکش پیاده کرد و غرید:
"تو گوه خوردی بی همه چیز! بی غیرت! ناموس من ناموس توئه به ناموس خودت چشم داری؟باده باید برات جای خواهرت باشه!"

برای لحظه ای نگاه امیرعلی گره خورد به چشمای ترسیده و پربغضم
از دماغش داشت خون میومد!
دلم براش کباب شد
لب گزیدم و با قدمایی بلند از اشپزخونه خارج شدم..
امیرعلی الان میتونست منو بفروشه و به شایان بگه من خودم چند وقت پیش بهش نخ دادم و خواستم باهاش بخوابم ولی نگفت!
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام بلندتر نشه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 14:21

#part251

#دلبرشیـرینـ🔞

شونمو گرفت و از پشت تقریبا پرتم کرد رو تخت
خودشم روم کشیده شد و خیره خیره نگاهم کرد
ترسیده نگاهش کردم! هیچی نمیتونستم از حالت نگاهش بفهمم..!

صورت ترسیده ام رو با پشت دستش نوازش کرد و گفت:
"ترسیدی؟"

اون حالت صدای خشنش فروکش شده بود،اب دهنم رو قورت دادم و زیرلب صادقانه گفتم:
"اره"

نیشخندی زد و گفت:
"میدونی الان من خیلی عصبیم؟"

سری به نشونه تائید تکون دادم و منتظر ادامه جمله اش شدم

کمی بیشتر روم ‌خم شد و گفت:
"افکار کثیفی تو سرمه اما نمیخوام باورشون کنم باده"

میتونستم حدس بزنه داره به چی فکر میکنه
دستمو دو طرف صورتش قاب گرفتم و گفتم:
"من فقط تورو میخوام شایان!"

نفس عمیقی کشید و گفت:
"توعه لعنتی تنها دختری هستی که میتونی منو نابود کنی!"

پشت بند حرفش سریع گفتم:
"اما من نمیخوام نابودت کنم!"

سرشو سمت کف دستم برد و اروم بوسیدش
لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست
زیرلب گفتم:
"من فقط تورو دوست دارم!"

نگاهش رو از رو چشمام برداشت و به لبام خیره شد
زیرلب گفت:
"منم فقط عاشق توام! من فقط با تو اروم میشم..
فقط تویی که تو اوج عصبانیت میتونی ارومم کنی!"

متوجه منظورش شدم
کمی خودم رو جلو کشیدم و فاصله کمی که بین لبامون بود رو از بین بردم
به محض نشستن لبام رو لباش بهم مجال بوسه نداد و اروم لب زیرینم رو بین دندوناش فشرد
اه کوچیکی از گلوم خارج شد

دستاش بیکار نموندن و نشست رو دکمه های شومیزم،همونطوری که لباش درگیر لبام بود با مهارت دکمه های بلوزم رو باز کرد و سینه هام رو قاب گرفت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:12

#part252

#دلبرشیـرینـ🔞

همونطوری که با سینه هام بازی میکرد کام اخر رو از لبام گرفت و سرشو کشید عقب
با نفس نفس نالیدم:
"نکن!"

بلوزم رو کامل از تنم خارج کرد و گفت:
"چرا؟"

نمیدونم چرا گفتم نکن! خودمو رو تخت کشیدم و گفتم:
"اخه بیرون ادمه!"

دکمه های پیراهنش رو با خونسردی کامل باز کرد و گفت:
"خب باشه ، مگه به ما کاری دارن؟! نه!"


به مسیر دستاش که در حال پیش رفتن به سمت شلوارم بود زل زدم،خودم رو شل کردم و زیرلب گفتم:
"نه!"

لبخند محوی رو لباش نقش بست،شورت و شلوارمو از تنم در اورد و خیمه زد رو تنم
همونطوری که دوباره از لبام کام میگرفت دستش پیشروی کرد سمت بین پام و مشغول مالیدنش شد
اه عمیقی کشیدم و دستمو گذاشتم رو دستش تا محکم تر بماله
سرش تو گردنم فرو رفت و زیر گوشم گفت:
"دوست داری؟!"

همونطوری که لبام رو گاز میگرفتم نالیدم:
"اگه زبونتو بذاری روش عاشقش میشم!"

پوست گردنم رو با دندوناش نوازش کرد و زمزمه مانند گفت:
"میرسیم به اونجاش خانومم!"

یه انگشتش رو اروم سر داد داخلم و مشغول عقب جلو کردنش شد
ملحفه ای که رو تخت بود رو میون مشتم فشردم و از شدت لذت پلکامو محکم روهم فشردم
اومد پایین تر و رسید به سینه هام،دستاش همچنان رو بالاتنم بود،یه سینم رو چپوند تو دهنش و مشغول مکیدنش شد
واقعا تحمل از کف داده بودم و بدجور میخواستم باهاش یکی شم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:12

#part253

#دلبرشیـرینـ🔞

با نفس نفس نالیدم:
"شایان بسه بکن توش!"

نیشخندی زد و گفت:
"مگه نگفتی زبونمو بذارم روش عاشقش میشی؟منکه هنوز نذاشتم!"

بدم میومد! همیشه تا لب مرز من رو میبرد و از اینکه تو خماری میذاشت منو میخندید!
پوفی کشیدم و گفتم:
"نظرم عوض شد"

شلوار خودش رو از پاش در اورد و گفت:
"اتفاقا الان میخوام زبونمو بذارم روش،خیس خیست کنم،جوری که مثل پشمک تو دهنم اب شی عروسک!"

حتی حرف زدنشم تو اینجور مواقع تحریک امیز میشد! لعنتی دقیق میدونست چطوری باید با کلمات بازی کنه تا دیوونم کنه
کامل لخت شد و دوباره اومد روم و ایندفعه با زبونش به جنگ بین پام رفت
به محض برخورد زبون داغش به اونجام اه عمیقم فضای اتاق رو پر کرد
دستمو لابه لای موهاش فرو بردم و سرشو بیشتر بین پام فشردم
ماهرانه و با مهارت کامل زبونش رو بازی میداد و منو هر لحظه بیشتر از قبل به جنون میرسوند
لبمو محکم زیر فشار دندونام گرفتم و نالیدم:
"اگه دو ثانیه بیشتر ادامه بدی ارضا میشم!"

با این حرفم اروم عقب نشینی کرد و با همونطوری که به چشمای خمار و نیمه بازم خیره بود دور لبش رو لیسید
پاهام رو تا اخر باز کرد و گفت:
"اماده ای؟"

قبل از اینکه جواب بدم بدون ملاحظه واردم کرد و زیرلب گفت:
"نباشیم دیگه من اومدم!"

با صدای بلندی اسمشو صدا زدم و محکم ملحفه رو فشردم
خودشو به بی وقفه بهم میکوبید،شدت ضربه هاش جوری بود که حس میکردم تخت هم میلرزه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:13

#part254

#دلبرشیـرینـ🔞

کش و قوسی به بدن خسته‌ام دادم و اروم چرخیدم رو تخت
بزور لای پلکام رو که از شدت خستگی از هم باز نمیشد رو باز کردم
شایان همچنان کنارم خواب بود. نگاهم رو به ساعت دوختم،هنوز زود بود برای بیدار شدن ولی چون بیدار شده بودم دیگه خوابم نمیگرفت

دستی لابه لای موهام کشیدم و نشستم و تخت،نگاهم به لباسامون افتاد که به طرز خنده داری وسط اتاق پخش بود

بی صدا خندیدم و راهی حموم شدم،دوش کوتاهی گرفتم و حوله شایان رو به تن کردم

لباسام رو پوشیدم و نگاه اخر رو به شایان انداختم،همچنان خواب بود. دلم نمیومد بیدارش کنم
از اتاق خارج شدم و راهی اشپزخونه شدم،شیما و سپیده صد در صد رفتن مدرسه
خبر امیرعلی رو نداشتم! چای ساز رو روشن کردم و از اشپزخونه خارج شدم
یه حسی قلقلکم میداد برم اتاق امیرعلی و جویای احوالش بشم!

اونقدری اون حسم شدید بود که بی اختیار سمت اتاق امیرعلی کشیده شدم،تقه ای به در زدم و منتظر موندم جواب بده اما هیچ صدایی به گوشم نرسید!
شاید نبود!
با کمی مکث دست گذاشتم رو دستگیره اتاقش و به ارومی در رو باز کردم

تختش نا مرتب بود و اتاقش بی شباهت به بازار شام نبود!
تا خواستم در رو ببندم نگاهم به در باز بالکنش افتاد
نکنه *** تا صبح اونجا بوده؟ صد در صد یخ زده!
وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم

با قدمایی بلند وارد بالکنش شدم
با دیدن امیرعلی که فقط یه شلوارک تنش بود و کف بالکن خوابش برده بود با عصبانیت ضربه ای به پهلوش زدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:13

#part255

#دلبرشیـرینـ🔞

تکونی به خودش داد و با صدایی که هنوز خمار خواب بود نالید:
"بذار بخوابم!"

رو دو زانو خم شدم و این بار با دستام تکونش دادم
گرمی دستام رو بدن یخ زده از سرماش تضاد ملموسی به وجود اورد
جوری که بالاخره به خودش زحمت داد و کمی لای پلکای خمار از خوابش رو باز کرد،چرخید سمت دستام و با صدایی که خمار خواب بود گفت:
"تو دیگه کی هستی!"

هنوز نفهمیده بود که کی بالاسرشه!
کمی منتظر موندم تا به خودش بیاد،کامل چشماش رو باز کرد، با دیدن من طولی نکشید که چشماش گنده شد!

نیم خیز شد و گفت:
"تو اینجا چیکار میکنی؟!"

از رو زانوم بلند شدم و دست به کمر ایستادم،همونطوری که به منظره بیرون خیره بودم گفتم:
"چی بین تو و شایان گذشت؟"

کمی خودش رو بالا کشید و به دیواره بالکن تکیه زد،سرفه ای کرد و گفت:
"میدونه الان اینجایی؟!"

نگاهم رو از منظره گرفتم و دوختم به چشماش که هنوزم خمار خواب بود،شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"مگه فرقی میکنه؟جواب سوالمو بده!"

دستش رو تکیه گاهش کرد و از جاش بلند شد،از بالکن خارج شد و گفت:
"برو از خودش بپرس"

دنبالش وارد اتاق شدم و گفتم:
"میشه لقمه رو دور سرت نچرخونی و جوابمو بدی؟"

به بلوزش که رو تخت افتاده بود چنگی زد و پوشیدش،چرخید سمتم و گفت:
"بگا رفت میفهمی؟!بگا! رابطه منو داداشم بگا رفت!"

مات و مبهوت خیره بودم بهش،تا بحال نشده بود اینطوری صحبت کنه،با صدایی که از اعماق وجودم خارج میشد نالیدم:
"چرا انکار نکردی؟"

نیشخندی زد و گفت:
"انکار میکردم؟چیو انکار میکردم؟چرا انکار میکردم؟من یه پست فطرت لاشی ام که به زنداداش خودم چشم دارم! میفهمی؟! یه پست فطرت لاشی!"

دلم براش میسوخت
سر به زیر انداختم و گفتم:
"الان شایان عصبیه،اما قول میدم خودم دوباره اشتیتون میدم!"

پوزخندی و گفت:
"تنها کاری که میتونی الان برام بکنی اینه که تنهام بذاری زنداداش!"

سر بلند کردم و خیره شدم بهش،برق اشک رو میتونستم تو چشماش حس کنم اما خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا نباره!

با قدمایی کوتاه از اتاقش خارج شدم ، دستی لابه لای موهام کشیدم و سعی کردم سرمو از حرفاش خالی کنم
دلم به طرز عجیبی به حالش میسوخت!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:14

#part256

#دلبر شیـرینـ🔞

چند روزی از اون اتفاق وحشتناک میگذشت ، با اینکه انگشت اتهام به سمت من گرفته نشد و همه امیرعلی رو مقصر میدونستن اما باز احساس خوبی نداشتم،عمو که از وقتی شنیده بود معتقد بود امیرعلی دیگه حق نداره پاشو تو خونه‌اش بذاره!

شایان هم که تا حرف یا اسمی از امیرعلی تو جمع برده میشد از جاش بلند میشد و جمع رو ترک میکرد

جوری بدبخت رو به رگبار بسته بودن که دلم برای مظلومیتش میسوخت!
اما هیچ کاری از دستم برنمیومد

میدیدم شیما اکثر روزا میره خونه امیرعلی براش غذا میپزه یا حتی از همینجا براش غذا میبره! خیلی دلم میخواست یروز باهاش برم و جویای حال امیرعلی شم اما نمیخواستم وضع رو از اینی که هست بدتر کنم

با این اتفاقات جدیدی که افتاده بود به کل قضیه شایان و لادن رو فراموش کرده بودم!
نمیدونستم دوباره باید به اون افکار مالیخولیایی دامن بزنم یا دست نگهدارم ببینم چی پیش میاد!
از قرار معلوم عمو برای لادن خونه ای جداگانه خریده بود و لادن اونجا زندگی میکرد! بخاطر همین من اصلا نتونسته بودم ریخت نحسش رو ملاقات کنم!

اما بالاخره که چی! بالاخره یروز باید باهاش روبه رو شم و راجع به اون عکس ازش بپرسم
فکر ملاقات با لادن بدجوری داشت قلقلکم میداد! اما اگه میخواستم برم دیدنش باید ادرس خونه اش رو گیر میاوردم؛خونه ای که عمو براش گرفته بود.

باید هرطور شده از عمو ادرس رو میگرفتم،با فکری که به سرم زد لبخند شرورانه ای رو لبام نقش بست
دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم تا برم اتاق عمو...

اگه یکم رو مخ عمو کار ‌میکردم و وانمود میکردم ‌که قصدم از گرفتن ادرس خیره صد در صد ادرس رو بهم میداد!

چون خود عمو یادمه که میگفت ارزوشه من یا شیما یا سپیده با لادن خوب بشیم و روابط خوبی داشته باشیم
پس من میتونم وانمود کنم که با لادن خوبم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:14

#part257

#دلبرشیـرینـ

بین راه دوتا چایی ریختم و کنارش شیرینی گذاشتم
از افکار خبیثانه ام خنده ام گرفته بود!

تقه ای به در اتاق عمو زدم و وارد شدم،رو تختش نشسته بود و کتابی دستش و عینکی رو چشمش بود

با دیدن من کتاب رو بست و همونطوری که براندازم میکرد گفت:
"خیر باشه عموجان!"

اروم خندیدم و چای و شیرینی رو گذاشتم کنار میز
همونطوری که کنارش مینشستم گفتم:
"راستش عموجان این چند مدت خیلی با خودم فکر کردم!"

با چشمای ریز شده پرسید گفت:
"در چه مورد؟"

دستامو تو هم قلاب کردم و با من من گفتم:
"تصمیم گرفتم من دیگه قاطی بچه بازی دیگران نشم! دیگه چه بخوایم چه نخوایم باید لادن رو جز خانوادمون حساب کنیم! چه خوشمون بیاد چه بدمون بیاد."

از حرفام کم مونده بود چشماش از کاسه بزنه بیرون!

چند بار دهنش رو باز و بسته کرد اما انگار خودشم نمیدونست چی باید بگه!
بدخوابی برای لادن دیده بودم! حالا این من بودم که میخواستم مثل خودش با سیاست وارد شم!

با صدای عمو از فکر بیرون اومدم و خیره شدم بهش:
"راستش بدجور شوکه شدم! اما خیلی خوشحالم که حداقل یک نفر این قضیه رو باور کرده!"

لبخندم از شنیدن حرف عمو وسیع تر شد،چای رو برداشتم و همونطوری که طرف عمو میگرفتم گفتم:
"خب ، عموجان میخوام با لادن بیشتر اشنا شم،با خلق و خوش،با رفتارش و... چون میخوام بیشتر بشناسمش و کاری کنم که شیما و شایان هم لادن رو بپذیرن!"

جمله اخرم تیر بی رحمانه ای بود که رها کرده بودم!

با خوشحال زایدالوصفی گفت:
"چرا که نه عموجان،من از خدامه! چه کاری از دستم برمیاد؟!"

جرعه ای از چایم خوردم و گفتم:
"میشه ادرس جایی که لادن زندگی میکنه رو بهم بدید؟یا اینکه خودتون من رو یروز ببرید اونجا"

تند تند سری تکون داد و گفت:
"باشه عزیزم،کی ببرمت؟!"

لب گزیدم و مشغول فکر کردن بودم که خودش پیشدستی کرد و گفت:
"فردا خوبه؟!"

از این همه عجله اش خندم گرفته بود،اما سری تکون دادم گفتم:
"عالیه! من میرم شما هم به استراحتتون برسید،شب بخیر!"

با مهربونی جواب شب بخیرم رو داد و از اتاقش خارج شدم
خب اولین مرحله هم گذشت!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:15

#part258

#دلبرشیـرینـ🔞

ارایش غلیظی کردم،درست مثل خود لادن!
رژ لب قرمزم تیر خلاصی بود که مطمئنا تا ته ته ته قلبش نفوذ میکرد

با وسواس مانتوی کوتاه مشکی رنگمو از کمد خارج کردم و شلوار مشکیمو پوشیدم،به تبعیت از رژ قرمزی که زده بودم شال قرمزی از رگال شالام برداشتم و ازادانه گذاشتم رو سرم.

شایان صبح رفته بود شرکت و شیما و سپیده هم مدرسه بودن. طبق گفته عمو نیم ساعت دیگه میومد دنبالم تا باهم بریم پیش لادن خونه خراب کن!
خونه خراب کن که چه عرض کنم زندگی خراب کن! یه پدری من ازت دربیارم لادن! که تا عمر داری یادت بمونه!

با حرص ریملی که دستم بود رو پرت کردم تو میز ارایش و با چنگ زدن کیفم از اتاق زدم بیرون
وارد اشپزخونه شدم و بطری ابی که رو میز اشپزخونه رها بود رو سر کشیدم

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم بطری رو رها کردم و با عجله از خونه خارج شدم،نمیخواستم معطل کنم!

عمو طبق قولش تو ماشینش منتظرم بود
نفس عمیقی کشیدم تا اضطراب و عصبانیتی که تو وجودم بود رو تا حدی کنترل کنم

در جلو رو باز کردم و نشستم،عمو کبکش خروس میخوند!

بدجوری خوشحال بود طفلک!

جلوی گلفروشی گفتم نگهداره تا برای لادن عزیزم!!!! گل بخرم
هرچی نباشه میخوام بدجوری زنده زنده قبرش کنم!
هر ری اکشنی که نشون میدادم و حرفی که میزدم عمو رو خوشحال تر میکرد

بالاخره با توقف ماشین لحظه موعود فرا رسید
خونه ویلایی روبه روم بدجور دهنم رو باز نگهداشته بود!

بزور خودم رو کنترل کردم و دوشادوش عمو وارد خونه شدیم.

به محض ورود به خونه زنی تقریبا چهل ساله با هیکلی تپل اما تر و فرز نزدیکمون شد و خوش امد گفت!
لادن بدجوری فکر همه جاش رو کرده بود!
فکرکنم تو گذشته اش حتی تصور این رو نمیکرد تو خونه ای مجلل با خدمتکار شخصی زندگی کنه!

پوزخندی رو لبام نقش بست،با شنیدن صدای حال بهم زن لادن دست از فکر و خیال برداشتم و نگاهم رو به مقابلم دوختم

دامن کوتاه و تاپی تنش بود،خرامان خرامان نزدیکمون شد و درحالی که نگاهش فقط قفل نگاه من بود گفت:
"عزیزم! چقد خوشحالم که اینجا میبینمت!"

نقاب خوشحالی رو به صورت زدم و گفتم:
"من بیشتر لادن جان! چقد خوشحالم که کنار عمو میبینمت!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:15

#part259

#دلبرشیـرینـ🔞

با تعارف لادن وارد‌پذیرایی شدیم و رو مبلای سلطنتیش نشستیم
سعی کردم زیاد به دور و اطرافم توجه نکنم اما خونه زندگی ای که عمو برای لادن به پا کرده بود نفس بُر بود!

جای به جای خونه با وسایلی چیدمان شده بود که لادن اگه کل هیکلشو میفروخت نمیتونست یکیشو تنهایی بخره!

بدجوری حرصم گرفته بود،ناخنمو کف دستم فرو بردم و صورتم رو برگردوندم سمت لادن،همونطوری که سرتاپاش رو از نظر میگذروندم گفتم:
"بازم تبریک میگم عزیزم،امیدوارم پایدار باشید"

نگاه به عمو انداخت و گفت:
"مرسی باده جان،خیلی خوشحالم که بالاخره تو معنی عشق مارو درک کردی!"

کم مونده بود همون وسط بالا بیارم! معنی عشق مارو درک کردی!
بخدا اگه تو موقعیتی بودم که میتونستم بکشمش لحظه ای درنگ نمیکردم!

عمو لبخندی تحویل جفتمون داد و گفت:
"من برم اتاق کارم،زود برمیگردم یسری کارا دارم!"

سری برای عمو تکون دادیم و چیزی نگفتیم،لادن صداش رو انداخت پس کله اش و تقریبا داد زد:
"فریبا جون؟نمیخوای از مهمونم پذیرایی کنی؟!"

لبخندی تحویل لادن دادم و گفتم:
"نمیخواد عزیزم من‌ اومدم خودت رو ببینم!"

پشت چشمی نازک کرد و گفت:
"این حرفیه فداتشم،همینطوری نمیشه که!"

پای چپمو رو پای راستم انداختم و گفتم:
"راستش دیگه از این همه لج و لجبازی خسته شدم،به عمو گفتم بیارتم اینجا،تا به این لج و لجبازیا خاتمه بدیم!"

چشماش رو ریز کرد و با موشکافی نگاهم کرد
انگار میخواست راست و دروغ حرفم رو از چشمام بخونه
با مهربونی خیره شدم بهش و سعی کردم رنگ نگاهم رو حفظ کنم
با بلند شدن صدای فریبا با کلافگی نگاه ازم برداشت و خیره شد بهش:
"ببخشید دیر شد خانوم!"

منم سر بلند کردم و به همون زن تپل که فریبا صداش زده بود خیره شدم
تشکری کردم و از سینی ای که دستش بود لیوان اب پرتقالی برداشتم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:15

#part260

#دلبرشیـرینـ🔞

لادن هم متعاقبا لیوان اب پرتقالی برداشت و با لحن پر از ناز و عشوه ای گفت:
"والله عزیزم منم دشمنی که باهاتون ندارم،اتفاقا از خدامه که با خانواده همسرم در ارتباط باشم،این شما هستید که من رو قبول نکردید!"

دلم میخواست سطل اشغالی جلوی دهنم بگیرم و هرچی که تا الان خورده و نخورده رو عوق بزنم!
خانواده همسرم!

لحظه ای قیافه زنعمو مقابلم نقش بست،کاش میشد برگردم به همون روزا...
همون روزایی که اخر هفته ها عمو و زنعمو و شایان و شیما میومدن خونمون و کباب میزدیم
سینا منو شیما رو اذیت میکرد و سپیده هم میخندید
شایان هم با لبخند نظارمون میکرد و گاها میون بحث و حرف زدن بابا و عمو دخالت میکرد
مامان و زنعمو هم حرفای زنانه زیادی باهم داشتن که اگه سالهای سال هم بهشون وقت میدادی تموم نمیشد!

با یاداوری اون روزا حوضچه چشمام پر اشک شد و قلبم لرزید
کاش میشد همه عمرم رو بدم و برای یک لحظه هم که شده برگردم به اون روزا
برگردم و شیطنتای سینا رو ببینم..مهربونیای بابا رو ببینم..غر زدنای مامانو ببینم!
کاش میشد...کاش!

با صدا زدنای مکرر لادن به خودم اومدم و با حواس پرتی خیره شدم بهش:
"چرا گریه میکنی عزیزم؟چیشده؟من چیزی گفتم که ناراحت شدی؟"

فوری با گوشه شالم جلوی اشکمو گرفتم و گفتم:
"جان؟نه نه یاد گذشته افتادم"

اهی کشید و به زمین خیره شد
نمیدونستم این ننه من غریبم بازیاش از روی فیلمه یا واقعیته
هرچی که بود حس میکردم هر لحظه میزان نفرتم ازش بیشتر و بیشتر میشه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 18:16

#part261

#دلبرشیـرینـ🔞

هم صحبتی با لادن داشت به نتیجه های خوب میرسید
همون چیزی که من مد نظرم بود انگار داشت اتفاق می افتاد!

بعداز یکساعت هم نشینی عزمم رو جزم کردم تا برم،عمو هرچقدر اصرار کرد تا برسونتم نپذیرفتم و اژانسی گرفتم.

مستقیم ادرس شرکت رو دادم،یکم دیگه تایم ناهار بود ، نمیدونستم شایان شرکته یا نه اما فعلا نمیخواستم تا شایان از دیدارم با لادن خبردار بشه
ریسک بزرگی بود،چون ممکن بود که خود لادن بهش بگه!

پوفی کشیدم،چند چندم با خودم؟!
وارد بازی ای شدم که خودم نمیدونم باید چیکارکنم!
فقط شروعش کردم..
از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان وارد شرکت شدم

هرکس سر کار خودش بود،منشی سرجاش نبود،پوفی کشیدم و بدون اینکه در بزنم در اتاق شایان رو باز کردم

پشت میزش نشسته بود و سرش تو لبتابش بود،با باز شدن در سر بلند کرد و تا خواست چیزی بگه با دیدنم حرف تو دهنش ماسید

متعجب گفت:
"سلام عزیزم!"

سلامی زیرلب کردم و نزدیکش شدم،با دیدنش دوباره یاد گذشته افتاده بودم

گذشته ای که امروز دومین بار بود میومد تو ذهنم
لعنتی!
بغضی که تو خونه لادن بیخ گلوم چسبیده بود دوباره گریبان گیرم شد
بسختی فرو دادمش و نزدیکش شدم

دست بردم سمت لبتابش و بستمش!

متعجب گفت:
"چیزی شده؟!"

لبه میز نشستم و خم شدم سمتش،انگشتمو رو لبش گذاشتم و نالیدم:
"هیش!"

رو انگشتم رو بوسید و گفت:
"خانومم"


اروم پلکم رو فشردم و نالیدم:
"دلم برای مامان...
بابا...
سینا...
زنعمو...
دلم برای همه تنگ شده شایان!"

نگاهش رنگ مهربونی گرفت،صندلیش رو کشید نزدیکتر و رونم رو کا رو میز بود گرفت
اروم نوازش کرد و گفت:
"قربون دلت بشم من!"

لب گزیدم و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا بغضم فرو بشینه

پشت دستم رو بوسید و گفت:
"جایی بودی؟!"

نمیدونم چی باعث شد که ناخوداگاه بگم:
"اره!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:18

#part262

#دلبرشیـرینـ🔞

رونم رو نوازش کرد و گفت:
"کجا بودی خانوم خانوما؟قربون شکل ماهت بشم!"

برای رهایی از این سوال جواب پرسیدناش کمی خودم رو جلو کشیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم،چون رو میز نشسته بودم و اون رو صندلی بود قدم یه سر و گردن ازش بلندتر شده بود

لب زیرینم رو گزیدم و گفتم:
"رئیس؟!"

چشمک شیطونی زد و گفت:
"جونم؟!"

نفس عمیقی کشیدم و بازدممو فوت کردم تو صورتش و چیزی نگفتم

سرشو اورد نزدیکتر و گفت:
"این کارمند کوچولو انگار ازم یچیزی میخواد!"

مثل بچه تخسا سر تکون دادم و گفتم:
"رئیس من ابنبات چوبیمو گم کرده بودم شما نمیدونید کجاست؟!"

مشخص بود خنده اش گرفته اما خودش رو کنترل کرد و گفت:
"اوم! فکر کنم من یجایی دیدمش!"

خودمم خنده ام گرفته بود؛با خنده گفتم:
"نکنه تو شورتت؟!"

بلند خندید و زیرلب گفت:
"دیوث!"

زبونمو رو لبش کشیدم و با اخم گفتم:
"ابنباتمو میدی یا اذیتت کنم؟"

مشخص بود از این بازی خوشش اومده! چشمکی زد و گفت:
"ابنباتت که متعلق به خودته اما اذیت کن ببینم چه کاری بلدی بکنی! هرچند مطمئنم هیچ کاری بلد نیستی!"

پشت گردنشو نوازش کردم و گفتم:
"مطمئنی رئیس؟!"

سری تکون داد و گفت:
"کاملا!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:18

#part263

#دلبرشیـرینـ🔞

یه دستمو از رو گردنش برداشتم و گذاشتم رو شلوارش و برجستگی زیر شلوارش و اروم نوازش کردم
مالیدن نه ها!‌میخواستم دیوونه اش کنم جوری که خودش اعتراف کنه کم اورده

همزمان فاصله بین صورتامونو کم کردم و با ولع لبمو گذاشتم رو لباش
همراهی نمیکرد! بجاش من خوب بلد بودم چیکار کنم!
لب زیرینش رو کامل کشیدم تو دهنم محکم مکیدمش
کمی فشار دستمو رو برجستگیش بیشتر کردم
بازم هیچ کاری نکرد!

بعد از یه لب طولانی بدون فوت وقت سرم رفت تو گردنش
این بار لب باز کرد و با نفس نفس گفت:
"نه کبود میشه امروز جلسه دارم لعنتی!"

بی توجه به حرفش با زبونم رگ گردنش رو نوازش کردم و اهی تو گردنش کشیدم
با لبام پوست گردنشو کشیدم تو دهنم و محکم مکیدم
جوری که مطمئن بودم جلسه امروزش کنسل میشه!

اون یکی دستمو از رو شلوارش برداشتم و گذاشتم رو دکمه های بلوزش،اروم اروم مشغول باز کردنش شدم

ازش فاصله گرفتم و کمرمو صاف کردم
کمی‌ چشماش خمار شده بود و خیره شده بود بهم

شالمو که تقریبا حکم طناب اعدام رو داشت و از دور گردنم باز کردم تا بیشتر از این خفم نکنه
پرتش کردم یه گوشه ای و مانتوم روهم در اوردم

دستی لابه لای موهاش کشید و با تمسخر گفت:
"اذیتت کردنت همینقد بود کوچولو؟!"

با ناز خندیدم و گفتم:
"هنوز استارتشو نزدم رئیس این یه پیش زمینه بود!"

خندید و گفت:
"بیا و قبول کن که باختی!"

نچ نچی کردم و گفتم:
"تو بیا و قبول کن که کم اوردی!"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:19

#part265

#دلبرشیـرینـ🔞

ساکت خیره شده بود به من و منتظر بود که ببینه چیکار میکنم

زبونمو در اوردم و اروم لیسی به بدنه برجستگیش زدم،رگه هاش رو با زبونم لمس کردم و به چشمای خمار از شهوتش خیره شدم

دست دراز کرد و دستاشو تو موهام فرو برد،مرموزانه خندیدم و گفتم:
"مثل اینکه یکی کم اورده!!"

نفسشو پرتاب کرد بیرون و با اخم کوچیکی گفت:
"نه!"

اروم خندیدم و کلاهکشو مکیدم،صدای ملچ ملوچش کل اتاق رو برداشته بود

حس میکردم اگه جلوی شایان رو نگیرم از شدت لذت غش میکنه!
اما بالاخره اون اتفاقی که منتظرش بودم افتاد!
با یه حرکت خودشو از دهنم کشید بیرون و با خشونت اشکاری پرتم کرد سمت کاناپه هایی که وسط اتاق بود

دست برد سمت شلوارجینم و به سختی دکمه‌اش رو باز کرد،با شیطنت گفتم:
"نمیخوای بگی؟"

دست از کار کشید و خیره شد بهم،سوالی پرسید:
"چیو بگم؟"

خودم تو در اوردن شلوارم کمکش کردم و گفتم:
"اینکه باختی!"

پوفی کشید و پاهامو از هم باز کرد،فضای کاناپه بشدت تنگ بود و کار سخت
مماس تنم ایستاد و گفت:
"باختم!"

تا خواستم اظهار خوشحالی کنم و کری بخونم با فرو کردن یهوییش داخلم اونم بدون اینکه چربش کنه نفسم تو سینه حبس شد
فحش رکیکی زیر لب دادم و چنگی به کاناپه انداختم

انگار خودشم متوجه شد که نباید انقد سریع واردم میکرد
تفی به کف دستش زد و اروم مالید رو قسمت بالای بهشتم،دردم اونقدری زیاد بود که هیچ اثری از لذت نبود

با حرص غریدم:
"خیلی گاوی!"

اروم خندید و خودشو ازم بیرون کشید،زانو زد مقابلم و بی توجه به پشت چشم نازک کردنام لباشو رو بهشتم قرار داد
به محض برخورد زبونش اه کوچیکی از گلوم خارج شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:19

#part266

#دلبرشیـرینـ🔞

انقدری خوب میخورد که حس میکردم صداش به بیرون اتاقش رفته و کل کارمندای شرکت فهمیدن من زیرشم!

ولی انگار نه برای شایان مهم بود نه من! دیگه داشتم به مرحله جنون میرسیدم که دست از سرم برداشت و این بار هم مثل دفعه قبل بی مکث واردم کرد
تفاوتش با دفعه قبل این بود جیغ خفه ای که کشیدم از سر لذت بود نه درد!
داشتم لذت میبردم از این هم اغوشی زیر زیرکانه یا بهتره بگم هول هولکی!

به اوج رسیدنش نیم ساعتی طول کشید،خودش رو داخلم خالی کرد و با نفس نفس زیرگوشم گفت:
"قرص بخور!"

خنده ام گرفته بود،از تصور حامله شدنم تو این هاگیر واگیر واقعا قوز بالا قوز بود!

نفسای بلندش برام خوشایند بود،انرژیش تحلیل رفته بود انرژی منم همینطور!

بعد از چند دقیقه زودتر از شایان بلند شدم و شلوار و تاپم رو پوشیدم.
موهام رو که از شدت عرق بهم چسبیده بود بالای سرم جمع کردم و با وسایل ارایش مختصری که تو کیفم بود ارایشم رو تجدید کردم

مانتو و مقنعه ام رو پوشیدم و خواستم از در خارج شم که شایان سوالی پرسید:
"کجا؟"

هنوز همونطوری رو کاناپه ها ولو بود
اروم خندیدم و گفتم:
"میرم ابمیوه ای چیزی بیارم کمرتو تقویت کنم رئیس!"

اروم خندید و دیوثی زیر لب نثارم کرد

از در اتاقش خارج شدم با نگاه فضول منشی روبه رو شدم
پشت چشمی نازک کردم و وارد اشپزخونه شرکت شدم؛اب پرتقالی برای جفتمون درست کردم و کنار دو اسلایس از کیکی که باقی مونده بود گذاشتم و تا اومدم بچرخم با امیرعلی سینه به سینه شدم

مات و مبهوت خیره شدم بهش! اگه شایان میفهمید اومده شرکت نمیدونستم ممکنه چه قشقرقی به پا کنه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:20

#part268



#دلبرشیـرینـ🔞

با صدایی که از شدت استرس میلرزید نالیدم:
"مم...منظورت چیه؟یعنی چی که مرگشون طبیعی نبوده؟چی میخوای بهم بگی؟!"

با چهره ای که زرد شده بود گفت:
"عزیزم! من فقط یه سوال ساده پرسیدم که اصلا حقیقت نداره همین."

عصبی بودم،همه احساسات بد و تهوع اور باهم هجوم اورده بودن به سرم،با پرخاش غریدم:
"ساده؟تو به قضیه مرگ خانواده من میگی ساده؟ یباره میگی اگه بفهمی خانواده ات به مرگ طبیعی نمردن چیکار میکنی!
خودت اگه جای من باشی چه فکری میکنی؟!"

دستی لابه لای موهاش کشید،خونسردی چهره اش حرصم رو بیشتر میکرد،با خونسردی گفت:
"من هیچ منظوری نداشتم باده،خودت با منطق خودت حساب کن،اخه چرا باید همچین قضیه ای واقعیت داشته باشه؟"

بی مکث پرسیدم:
"پس تو چرا همچین چیزی ازم پرسیدی؟"

قدمی نزدیکم شد و بازوم رو میون دستاش گرفت،اروم نوازشش کرد و گفت:
"بهت گفتم که،همینطوری...باور کن همینطوری!"

باورش نداشتم! سوالش بدجوری رفته بود رو نروم! نمیتونستم بیخیال بمونم اما میدونستم اگه هرچقدر الان اصرار کنم شایان بیشتر کتمان میکنه

قدمی به عقب برداشتم ، این کارم باعث شد دستش از رو بازوم ول بشه
نیشخندی زدم و گفتم:
"اوکی!"

بعد با قدمایی بلند دوییدم سمت کیفم و بی توجه به صدا زدنای اسمم توسط شایان از شرکت خارج شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:21

#part270

#دلبرشیـرینـ🔞

طاقت از کف دادم و با صدای ناله واری نالیدم:
"عمو نمیخوای چیزی بگی؟عمو؟بهم بگو خواهش میکنم حقیقتو بهم بگو!"

بعداز چند لحظه سکوت با من مت گفت:
"عموجان این حرفا چیه عزیزم،کی بهت همچین حرفی زده؟!"

پوفی کشیدم و دماغمو کشیدم بالا،نگاهی به اطرافم انداختم،ادما از کنارم میگذشتن اما کسی حواسش به نبود!
در واقع انقدر مشغله داشتن که درگیر مشکلات دیگران نبودن
با صدای ارومی گفتم:
"عمو چرا انکار میکنید؟!"

متعجب گفت:
"انکار نیست،واقعیته! واقعیت اینه اونا فقط و فقط با تصادفی که رخ داد فوت شدن همین!"

حوصله یکی به دو کردن به عمو رو نداشتم!
کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو زده به خواب نه!
عمو و شایان جفتشون خودشون رو زده بودن به خواب و تا وقتی که خودشون نمیخواستن نمیتونستم حرفی از زیر زبونشون بکشم بیرون!
به ناچار خداحافظی کردم و با شونه های خمیده حرکت کردم سمت خونمون.

ای کاش اصلا شایان این بحث رو پیش نمیکشید! اینکه اصلا نمیدونستم خیلی بهتر از این بود که تا اینجوری تو خماری باشم و سردرگم!

کلید انداختم تو در و وارد خونه شدم،با نگاهم دنبال سپیده گشتم اما پیداش نبود،کلید و کیفم رو پرت کردم رو اپن و صدامو بلند کردم:
"سپید کجایی؟!"

باز صدایی ازش بلند نشد،لابد خوابه.

خمیازه کشون بطری اب مخصوص خودم رو که داخل یخچال بود برداشتم و یه نفس سر کشیدم
خستگیم خیلی بیشتراز گشنگیم بود به ناچار حرکت کردم سمت اتاقم
با دیدن در اتاق سپیده بین راه تغییر مسیر دادم تا سری بهش بزنم،دستگیره اتاقش رو کشیدم و اروم وارد اتاقش شدم

با دیدن سپیده که کف اتاقش مثل تکه گوشتی بی جون افتاده بود جیغی کشیدم و دوییدم سمتش....

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:21

#part271

#دلبرشیـرینـ🔞

وحشت زده دستش گرفتم و بزور تن بی جونش رو کشیدم سمت تخت،داغی و گرمای بدنش بهم این امید رو میداد که هنوز مثل بقیه اعضای خانواده‌ام از دستش ندادم!

کنار تخت رهاش کردم و دوییدم سمت کیفش و قرصشو برداشتم.
لیوان ابی پر کردم و رفتم سمتش،با لحنی که لبالب از نگرانی بود صداش زدم ، کمی هوشیار شد و با درد نالید:
"قلبم...!"

قرص و اب رو نزدیکش کردم و وادارش کردم بخوره،معلوم نبود از کی اینطوری بی جون افتاده!
کمی بعد انگار یکم حالش بهتر شد،بزور خودش رو بالا کشید و با ضعف گفت:
_ابجی کمک میکنی برم رو تخت؟!

زیر بازوش رو گرفتم و همونطوری که کمک میکردم تا بلند شه گفتم:
"چرا وقتی حالت بد شد بهم زنگ نزدی؟"

رو تخت دراز کشید و اروم پتو رو کشیدم روش،بی جون خندید و‌گفت:
"مگه خودش خبرم کرده بود تا من خبرت کنم؟بی زحمت برق اتاقمم خاموش کن"

پوفی کشیدم و خم شدم پیشونیش رو بوسیدم،تازه داشتم متوجه حضور طلایی سپیده میشدم!
اگه سپیده رو هم از دست میدادم رسما بی خانواده میشدم
رسما یتیم یتیم میشدم!

با شونه هایی خمیده برق اتاقش رو خاموش کردم و از اتاقش خارج شدم،گوشیم رو که شارژ خالی کرده بود زدم به شارژ و لباسام رو عوض کردم
به محض روشن شدن گوشیم پیغامی از طرف شایان که رو صفحه گوشیم افتاده بود توجهم رو به خودش جلب کرد:
"باهام تماس بگیر کار مهمی دارم!"

حتی طرز تایپ کردنشم میتونست دستوری بودن کلماتش رو بهم بفهمونه! پوفی کشیدم و شماره اش رو گرفتم
بالاخره بعداز هفت هشت تا بوق طولانی اقا جواب داد:
"زودتر از اینا منتظر تماست بودم!"

تکیه ام رو زدم به تختم و گفتم:
"تازه متوجه پیغامت شدم! حالا کار مهمت چی بود؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:40

#part272

#دلبرشیـرینـ🔞

با کمی من من گفت:
"اون حرفایی که امروز بهت زدم..!"

با کنجکاوی ای که سعی میکردم حتی ذره ای تو صدام مشهود نباشه گفتم:
"خب؟!"

بارها شایان رو امتحان کرده بودم،هرچقدر تو اینجور مواقع خودم رو بیخیال تر نشون میدادم بهتر حرفاش رو بهم میزد!
ولی اگه اصرار میکردم بدتر میشد

با صدای به خودم اومدم و حواسم جمع شد:
"تا حدودی حقیقت دارن!"

دیگه نمیتونستم به خونسرد بودنم ادامه بدم!
پای خانواده از دست رفته ام وسط بود! با صدایی که به طرز ناشیانه ای میلرزید و بغض توش بیداد میکرد نالیدم:
"کشتنشون؟!!"

پوفی کشید و گفت:
"هنوز من خودمم کامل نمیدونم باده،یعنی هیچکس نمیدونه! ولی به احتمال زیاد اره!"

صدای تپیدن قلبمو حس نمیکردم! چونه ام از شدت بغض بدجوری میلرزید
هنوز که هنوزه بعد گذشت این چند ماه داغشون برام تازه بود
و مطمئن بودم اگه ده سال هم بگذره داغ از دست دادنشون برام قدیمی و کهنه نمیشه!
کم چیزی نبود! پدرم بود...
مادرم بود...
یدونه برادرم بودم...!
با صدای گرفته ای نالیدم:
"شایان؟!"

مهربون گفت:
"جون دلم؟"

با پشت دستم اشکایی که رو صورتم جاری شده بودن رو خشک کردم و نالیدم:
"بهم قول میدی اونایی که باعث شدن همه زندگیمو از دست بدمو پیدا کنی؟!"

صدای خش خش لباساش از پشت گوشی بلند شد،همزمان با لحن جدی ای گفت:
"اره خانومم. مطمئن باش پیداشون میکنم."

رو تخت دراز کشیدم و زیرلب مرسی ای زمزمه کردم،با لحن مهربونی گفت:
"دارم میام پیشت.میخوام تو بغل خودم بخوابی امشب!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:41

#part273

#دلبرشیـرینـ🔞

این یا مهربونی حرف زدنش قلبمو بیشتر میبرد،با صورتی خیس از اشک به پنجره اتاقم که پرده اش رفته بود کنار و ماه نمایان بود زل زده بودم
شایان پشت تلفن حرف میزد و همزمان رانندگی میکرد
اما من فقط گوش میکردم و با چشمایی خیس نظاره گر ماه بودم!
نمیدونم چقد گذشت که با صدای شایان به خودم اومدم:
"پشت درم،درو باز نمیکنی قلبم؟!"

تن بی جونم رو تکون دادم و با گفتن اینکه اومدم بالاخره گوشی رو قطع کردم.
سلانه سلانه حرکت کردم سمت ایفون و دکمه‌اش رو فشردم. طولی نکشید که بالاخره قامت شایان میون چهارچوب در مشخص شد
با چشماش تو تاریکی خونه دنبال من میگشت،با دیدن منکه کنار اپن تکیه زده بودم و زمین رو نگاه میکردم در رو بست و اهسته جوری که سر و صدا ایجاد نکنه اومد کنارم

شونه هام رو به اغوش کشید و همونطوری که من رو خودش میفشرد گفت:
"قربونت برم!"


همین حرفش انگار جرقه ای بود تا بغض مهیب و وحشتناکم بشکنه
سرمو تو سینه ستبرش قایم کردم و هق هقم رو ازاد!
موهام رو نوازش کرد و گفت:
"هیش... اروم باش عزیزم تو که نمیخوای سپیده بیدارشه و ماجرا رو بفهمه! میخوای؟!"

با یاداوری سپیده و بیماریش هق هقم بیشتر شد،به یقین اگه ماجرا رو میفهمید قلب کوچولو از حرکت می ایستاد!

بریده بریده نالیدم:
"منو اتاق مامانم اینا اونجا صدا نمیرسه به اتاق سپیده!"

چشمی گفت و با یه حر‌کت بلندم کرد
نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم! یقه شایان رو تو مشتم گرفتم و درمونده نالیدم:
"اخه یعنی کی میتونه همچین کاری کرده باشه؟کی؟!"

من رو روی تخت گذاشت و در اتاق رو بست،با کف دستش اشکام رو پاک کرد و گفت:
"پیداش میشه بزودی
حق به حقدار میرسه! پیداش میکنم و میارمش جلوی تو تا هرجور که اروم میشی بکشیش!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:41

#part274

#دلبرشیـرینـ🔞

دستم از رو یقش شل شد و بی جون افتاد کنارم
پلکامو روهم فشردم و نالیدم:
"خیلی خسته تراز اونی ام که تا پیداشدنش صبر کنم! یعنی دووم میارم؟!"

اخمی کرد و همونطور که کنارم دراز میکشید گفت:
"این چرتو پرتا چیه تحویلم میدی؟معلومه که هستی!
منو تو هنوز زندگیمون رو شروع نکردین
هنوز اول راهیم! هنوز بچه هامون نیومدن به این دنیا!"

لبخند محزونی رو لبام نقش بست،کمی چرخیدم تا صورتش رو ببینم،دستمو رو ته ریش جذابش کشیدم و گفتم:
"خیلی خستم!"

صورتشو کمی چرخوند و کف دستمو که رو صورتش بود بوسید،با لحن امیدوار کننده ای گفت:
"به آینده فکر کن،به بچه هامون..
به زندگیمون!"

زیرلب گفتم:
"بچه هامون؟!"

با ذوق گفت:
"اره،قبلا بهت گفته بودم که من بچه های زیاد دوست دارم؟!"

متفکر لبام رو جمع کردم و گفتم:
"نمیدونم یادم نمیاد!"

ضربه ای به دماغم زد و با هیجان گفت:
"پس الان حواستو جمع کن که میخوام تو آینده حسابی از اینجات کار بکشم!"

همزمان با زدن جملش دستشو برد سمت پایین تنم! پاهامو بهم قفل کردم تا دستش سمت پاهام پیشروی نکنه اما مثل اینکه پررو تراز این حرفا بود!
وقتی دستش رفت بین پام با لبخند شیطونی پاهامو قفل کردم و زیرلب گفتم:
"دستتو خوردم!"


اروم خندید و گفت:
"چیز دیگه ای نمیخوای تا بخوری؟!"

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
"بستگی داره!"

با انگشتاش فشاری به وسط پام وارد کرد و گفت:
"به چی؟!"

کمی پاهام رو شل کردم تا دستاش راحت تر بتونه وسط پام رو بماله!
نفسمو تو صورتش پرت کردم و گفتم:
"به زبونت!"

گنگ گفت:
"زبونم؟!"

اروم خندیدم و گفتم:
"اینکه چطوری ممکنه بلیسه!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:41

#part276

#دلبرشیـرینـ🔞

با تنی لخت و عریان خودم رو تو اغوشش جا کردم و پلکامو روهم فشردم

اما خوابم نمیبرد،فکرم بدجوری مغشوش بود،خیلی وقت بود که به همین راحتیا نمیتونستم بخوابم!

کمی سرم رو بلند کردم و به چهره غرق در خواب شایان زل زدم،جوری خسته شده بود که با اینهمه کش مکش و ورجه وورجه کردنم بیدار نشده بود!

پوفی کشیدم،تا خواستم بچرخم دستش رو کمرم حلقه شد و با صدای خوابالودی گفت:
"تکون نخور!"

متعجب گفتم:
"بیداری؟"

کمی لای پلکاش رو باز کرد و گفت:
"مگه میشه با اینهمه تکون خوردن تو بیدار نشد؟!"

لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
"صبحت بخیر!"

متقابلا لبخندی به روم زد و‌گفت:
"صبح توام بخیر‌همسرم!"

سرچرخوند و با دیدن ساعت گفت:
"دیوث چرا بیدارم نکردی؟باید میرفتم شرکت"

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
"انقدر مهمه؟!"

حلقه دستشو از دور کمرم باز کرد و همونطوری از جاش بلند میشد گفت:
"اره خانومم خیلی"

با لبایی برچیده رو تخت چمباتمه زدم و نگاهش کردم

خم شد و شلوار و شورتش رو پوشید،همونطوری که دست تو موهاش میکشید گفت:
"حیف دیرمه وگرنه دوش گرفتن با تورو از دست نمیدادم"

موهامو زدم کنار و گفتم:
"نمیشه بمونی؟! من هنوزم دلم میخواد!"

بعد با شیطنت پاهامو باز کردم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:42

#part277

#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهی به چشمام و پاهای باز شده و عریانم انداخت،بزور نگاهش رو برداشت و همونطوری که ساعت مچیش رو دور مچ دستش میبست گفت:
"دیوث نشو"

بیشتر پاهام رو باز کردم و انگشت فاکم رو جلوش قرار دادم،همونطوری که با ناز میخندیدم گفتم:
"دیشب که کاری نکردی فقط بوس کردی،یعنی باور‌کنم از اینجام گذشتی؟"

به دنبال حرفم اروم انگشتمو تکون دادم
عصبی سری تکون داد و گفت:
"دیرمه!"

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"خب حرفی نزدم که! برو"

نگاهش همچنان میخ شده بود بین پام
ملحفه ای که دور خودم پیچیده بودم رو پرت کردم رو تخت و از جام بلند شدم

با لبخند شیطانی گفتم:
"من برم دوش بگیرم تو که میری شرکت!"

بزور تکونی به خودش داد و نگاهش رو از روی هیکل لختم برداشت و سرفه ای کرد

خم شدم سمت میز توالت و الکی مشغول ور رفتن با کشو ها شدم
میخواستم قشنگ از پشت دیدم بزنه
بعداز برداشتن حوله‌ کوچیکم برگشتم و بوسه کوچیکی رو گونه اش کاشتم و گفتم:
"برو عشقم"

بعد با قدمایی کوتاه حرکت کردم سمت در حموم و درش رو نیمه باز گذاشتم
میدونستم میاد! نمیتونه طاقت بیاره!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:42