The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part278

#دلبرشیـرینـ🔞

چون لخت بودم و لباسی تنم نبود بدون اینکه تو رختکن وقت تلف کنم مستقیم حرکت کردم زیر دوش

اب گرم رو تنظیم کردم و زیرش ایستادم،قطره های اب گرم رو تن و بدنم میریخت و خستگی ای که داشتم رو با خودش میشست و میبرد

دستمو رو تنم کشیدم و کش و قوسی به خودم دادم،شامپوم رو برداشتم و زدم به موهام
همونطوری که مشغول مالیدنش به موهام بودم و زیر لب شعری هم میخوندم

تو حال و هوای خودم بودم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد و منو از زیر دوش کشید بیرون

چون تن و بدنم خیس بود قشنگ خیس شدن پیراهنش رو حس کردم!
محکم و سفت و سخت چسبید بهم و گفت:
"جاکش دلبری میکنی انتظاری داری دیوونت نشم؟"

حشریت تو صداش باعث شد سریع خیس بشم!
با اه و ناله گفتم:
"تو که دیرت بود!"

با یه حرکت برم گردوند تا رخ به رخ بشم باهاش!
با فشردن لباش رو لبام جوابم رو داد و سینه هام رو به چنگ گرفت
خشونتش رو دوست داشتم!متقابلا دستم رفت سمت پیراهنش و دکمه هاش رو باز کردم

زیرزیرکی خندیدم و‌گفتم:
"مطمئنی؟!"

از اینکه باخته بود و تونسته بود خام من بشه اعصابش خورد بود! هولم داد سمت دیوار و سرم رو چسبوند بهش،بدون فوت وقت و زیپ شلوارش رو کشید پایین و واردم کرد!
جیغ بلندی کشیدم و با ناخنام دیوار رو چنگ گرفتم
انقدری *** بود که حتی شلوار و بلوزش رو کامل در نیاورد!
انگار‌میخواست اینطوری حرصش رو خالی کنه و من چقد عاشق اینطور اخلاقش بودم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:43

#part279

#دلبرشیـرینـ🔞

اونقدری ضرباتش با حرص و خشونت عجین شده بود که ذره ذره انرژیم داشت تحلیل میرفت

تنها چیزی که ازم خارج میشد زمزمه ها و اه و ناله های زیرلبم بود که مطنئنن به گوشش نمیرسید!

چون نفس نفس زدنای خودش و صدای دوش آب مانع از رسیدن زمزمه اروم من میشد

دستشو از رو کمرم برداشت و بجاش انتهای موهام رو گرفت و کمی به عقب کشید
این حرکتش باعث شد سرم به عقب کشیده بشه،زل زد توچشمام و با خشونت گفت:
"همینو میخواستی؟!"

بعداز تموم شدن جمله‌اش دست از ضربه زدن برداشت و خودشو ثابت داخلم نگهداشت،قطرات ریز و درشت عرق‌ رو صورتش نمایان بود
نیمی از هیکلش هم بخاطر خیس بودن بدن من خیس شده بود

مرموزانه خندیدم و گفتم:
"خود خودشه!"

فشار بیشتری به موهام وارد کرد و گفت:
"خود خودش که الان توته!"

برای اذیت کردنش لب برچیدم و متعجب گفتم:
"عه توشه؟!!"

با دیدن چشمای شیطونم اروم خندید و‌گفت:
"دیوث نشو دلم نمیخواد گریه‌ات در بیاد!"

با همون شیطنت گفتم:
"سوال پرسیدما! توشه؟!"

ناگهانی خودشو ازم بیرون کشید و یهو داخلم کرد
چون حرکتش یهویی و بدون برنامه ریزی از قبل بود جیغ گوش خراشم پیچید تو کل ‌محوطه حموم
خندید و گفت:
"اره عزیزم دیدی توشه؟!"

از درد کل بدنم بی حس شده بود

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/21 23:43

#part280

#دلبرشیـرینـ🔞

حوله ای از کشوی داخل رختکن برداشت و پیچید دور بدن لرزونم،هم سردم بود هم از شدت درد نمیتونستم رو پاهام وایسم

انگار فهمید چمه! دست انداخت زیر زانوم و اروم بلندم کرد

خودشم حوله ای تنش کرده بود و اب قطره قطره از رو موهاش میچکید رو من ، لبخند کوچیکی به روم زد و گفت:
"کجا رفت اون لبخند شیطونت جوجه؟!"

مشتی به سینه ستبرش زدم و گفتم:
"اذیتم میکنی؟"

اروم سرسو خم کرد و گوشه لبمو بوسید،زیرگوشم گفت:
"من اصلا دلم نمیاد خانوممو اذیت کنم"


دستمو رو ته ریشش کشیدم و گفتم:
"جلست؟!"

اروم من رو گذاشت رو تخت و خودشم نشست کنارم،موهام رو ناز کرد و‌گفت:
"خودت چه فکری میکنی؟!"

زیر زیرکانه خندیدم و گفتم:
"گفتی گور بابای جلسه!"

برخلاف من بلند خندید و گفت:
"اره دقیقا! برم یچیزی بیارم بخوری خانومم ، درد داری؟!"

کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:
"اره یکم."

از رو تخت بلند شد و گفت:
"از جات تکون نخور تا من برگردم"


چشمی گفتم و رفتنش رو نظاره کردم،با تنها شدنم یاد دیشب افتادم
یاد حرفاش
یاد داغ بزرگی که دردام رو بیشتر کرده بود!
کشته شدنش خانوادم! همه چیزم!

اهی کشیدم و با تند تند پلک زدن سعی کردم اشکی که تو چشمام جمع شده بود رو کنار بزنم
دستمو رو صورتم کشیدم و زیرلب گفتم:
"پیداش میکنم،شایان قول داده پیداش کنه،پیداش میکنه،پیداش میکنه..."


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/21 23:43

#part291
#دلبرشیـرینـ🔞

نمیدونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم! از یطرف حرفی زده بود که اگه دست و بالم باز بود فکشو میشکوندم!
از یطرف دیگه داشت راجع به قاتل خانوادم صحبت میکرد!
نمیتونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم!

چشمی چرخوندم و درحالی که دسته کیفمو تو دستم میفشردم طی یه حرکت انی از جام پاشدم و با صدایی که از شدت میلرزید غریدم:
"لازم نکرده ، پیشنهادیم که دادی بخوره تو سرت! من خودم میتونم پیداش کنم نیازی نیست بخاطرش تن فروشی کنم!"

بعد از زدن حرفم با پشت پام صندلیم رو به عقب هول دادم و مسیر خروجی رو در پیش گرفتم. جالب این بود که دیگه دنبالم نیومد! بهتر! فکرکنم اصلا حرفی برای گفتن نداشت،خداروشکر که سریع قبول ‌نکردم.

پشت فرمون نشستم و تا خواستم استارت بزنم صدایی از گوشیم بلند شد،اولش خواستم بیخیالش بشم اما حس کنجکاویم باعث شد دست دراز کنم سمت گیفم و گوشیم رو در بیارم
پیام از طرف تلگرام بود،شماره ناشناسی تو گفتگوی مخفیانه عکسی برام فرستاده بود.

با دستایی لرزون عکس رو باز کردم،عکس تو حالت های مختلف از رانندگی بابام از اون شب رو نشون میداد!انگار ینفر داشت ازشون عکس میگرفت!
زوم کردم رو مامانم و سینا... رو لبای هرسه تاشون خنده بود!

بغضم سر باز کرد و قطره اشکم چکید رو صفحه گوشی
تا خواستم به خودم بیام تایمش تموم شد و عکس از رو صفحه گوشیم پرید

به محض تموم شدن تایمرش گوشیم تو دستم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ناشناس بود،با دستایی لرزون جواب دادم
صدای شهرام پیچید پشت گوشی:
"وقتی نمیخوای با حقیقت روبه رو شی و عین کبک سرتو فرو کردی تو برف پس جای حرفی باقی نمیمونه!"

قبل از اینکه حرفی بزنم تماس رو قطع کرد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:35

#part292

#دلبرشیـرینـ🔞

اشکام تند تند رو صورتم جاری میشد و حتی اجازه نفس کشیدنم ازم میگرفت!

واقعا نمیدونستم باید چه غلطی بکنم،با این عکسی که شهرام نشونم داد تقریبا مطمئن شده بودم که از قاتل پدر و مادرم خبر داره

ولی خب این لعنتی باید از کجا بدونه؟اصلا چرا شهرام؟!چرا به اصطلاح پسرخاله لادن؟!

کمترین کسایی که به این قضیه مربوط میشدن لادن و خانواده اش بود و از شانس گندم بیشترین کمکی که کسی میتونه تو پیدا شدن قاتل خانوادم به من بکنن لادن و خانوادشن!


یعنی انقدر ذلیل شدم که محتاج کمک کردن اونا باشم؟فعلا که همینطوره!
اصلا به فرض که شهرام راست گفته باشه و قاتل خانوادم رو بشناسه اما من چطوری باید اونو به خواسته اش برسونم!

اگه شایان بفهمه که من قراره با کسی غیراز خودش عشقبازی کنم! تنم رو عریان کنم...
بی شک یه گلوله تو مغزم خالی میکنه! یا به بدترین نحو ممکن اسیرم میکنه!

حتی فکرشم برای خودم درد اوره چه برسه شایانی اونقدر روم غیرتیه و شرعا و قانونا و قلبا همسرمه

با عجز سرمو رو فرمون ماشینم گذاشتم و هق زدم
بدجوری تو این منجلابی که درست شده بود دست و پا میزدم،نه راه پس داشتم نه راه پیش
نه میتونستم نسبت بهش بیخیال باشم و نه میتونستم به شایان خیانت کنم

با بلند شدن رنگ گوشیم سرم رو از روی فرمون بلند کردم و به صفحه گوشیم خیره شدم
از شدت گریه چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت.

اما با همون سردرد و سرگیجه وحشتناک تونستم شماره نحس شهرام رو تشخیص بدم.

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:36

#part293

#دلبرشیـرینـ🔞

دماغم رو کشیدم بالا و با نفسی حبس شده جوابش رو دادم:
"چی میخوای که انقدر زنگ میزنی؟دست از سرم بردار!"

نچ نچی کرد و با لحنی که میتونستم رگه های خنده رو توش تشخیص بدم گفت:
"بهت نمیومد که دختر ضعیفی باشی!‌همیشه تو مواقع مشکلات بجای حلشون میشینی گریه میکنی؟!"

پوزخندی زدم و بغض الود گفتم:
"با این حرفا نمیتونی تحریکم کنی تا به خواسته‌ کثیفت تن بدم! بهتره تورتو بری جای دیگه ای پهن کنی!"

با بیخیالی گفت:
"پس میخوای بیخیال قاتل خانواده ات بشی؟اونقدر اون بدن لعنتیت برات مهمه؟کاش اونقدری که بدنت برات مهم بود پشیزی هم برای قاتل خانواده ات ارزش قائل میشدی!"

جیغ زدم:
"خفه شو محض رضای خدا خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم!"

بعد از زدن حرفم دستمو رو دکمه خاموش گوشیم فشردم و خاموشش کردم،حرفاش داشت کاری میکرد تا وا بدم!
تا بقول خودش بیخیال این بدن لعنتی بشم!

دستمالی از کیفم در اوردم و ریمل و خط چشمم رو که بر اثر گریه پخش شده بود از دور چشمام پاک کردم،بعد از کمی مکث استارت زدم و حرکت کردم،انقدری فکرم درگیر حرفای شهرام بود که چندباری نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه و تصادف کنم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:36

#part294

#دلبرشیـرینـ🔞

با اون رانندگی درب و داغونم همینکه سالم رسیده بودم خونه جای تعجب داشت!

لنگون لنگون خودم رو به اتاقم رسوندم و طاق باز خوابیدم، ساعت ده شب بود و صدای خنده و جیغ شیما و سپیده میومد
خداروشکر شایان هنوز شرکت بود و این قیافه افتضاحم رو نمیدید!

بزور لباسام رو از تنم خارج کردم و دوباره برگشتم به تخت،فکرم بدجور مشغول بود
تو یه دوراهی ای گیر کرده بودم که داشت روانیم میکرد!
از یطرف تعهدم نسبت به شایان از طرف دیگه خانواده ام....

پوفی کشیدم و بلند شدم تا دوش بگیرم بلکه قرمزی چشمام که بر اثر گریه بوجود اومده بود کمرنگ تر بشه

بین راه گوشیم رو از کیفم خارج کردم و روشنش کردم،شارژ برقی هم زیاد نداشت،سایلنتش کردم و زدم به شارژ.


دوش کوتاهی گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم،یازده بود و هنوز شایان نیومدخ بود
گوشیم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که نگاهم به اعلانات گوشیم افتاد،چند تا پیام از تلگرام برام اومده بود،بیخیال زنگ زدن به شایان شدم و رفتم تلگرام
حدسش کار سختی نبود ، شهرام بود!

پیامش رو باز کردم:
"میدونم الان فکرت درگیره"

تند براش تایپ کردم:
"تو کی یاشی که فکرم درگیرش باشه!"

انگار رو گوشی خواب بود چون سریع جوابم رو داد:
"ازت میخوام عاقلانه تصمیم بگیری"

سین کردم و جواب ندادم،پیام بعدیش پشت سرش اومد:
"جوری تصمیم بگیر که بعدا پشیمون نشی"

با اعصابی داغون اینترنتم رو خاموش کردم و زنگ زدم به شایان

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:36

#part295

#دلبرشیـرینـ🔞

اما هرچی بوق خورد برنداشت،یعنی تا ساعت یازده شب شرکته؟
شایدم باشه! چون این روزا بخاطر کنکور منو سپیده و شیما کمتر شرکت میرفت و بیشتر در‌گیر ما بود

ردوشامبرمو تنم کردم و از تخت اومدم پایین،گرسنه ام بود،سپیده و شیما جلوی تلویزیون نشسته بودن و فیلمی نگاه میکردن،کل برقای خونه رو خاموش کرده بودن تا هیجان فیلم حفظ شه براشون!

کورمال کورمال وارد اشپزخونه شدم و لقمه ای نون و عسل برای خودم درست کردم و نشستم پشت میز،باید منطقی فکر‌میکردم
باید دوباره با شهرام صحبت میکردم و سعی میکردم تا با پول قانع شه. اونا آدمای گدا گشنه ای هستن ؛ بوی پول بیشتر به مشامشون برسه صد در صد دست و پاشون شل میشه و وا میدن

با این تفکر لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست لقمه ام رو فرو دادم و تا خواستم گاز دیگه ای بهش بزنم صدای جیغ بچه هارو از بیرون شنیدم

لقمه رو همونجور روی میز رها کردم و ترسیده از آشپزخونه خارج شدم

با دیدن شایان که سر و صورتش خونی بود و بزور رو پاش بند بود بدنم یخ بست
به سختی نزدیکشون شدم و شیما و سپیده رو کنار زدم،جلوش زانو زدم و با لحنی بریده بریده نالیدم:
"شایان چیشده؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:36

#part296

#دلبرشیـرینـ🔞

صورتش از شدت درد جمع شده بود و انگار نمیتونست جوابم رو بده،سرم رو برگردوندم سمت سپیده و با صدایی که از شدت ترس دورگه شده بود غریدم:
"یکیتون زنگ بزنه به امبولانس زود باشید"

بالاخره صدای شایان در اومد،سرفه خشکی کرد و گفت:
"ع...ز...یزم....م.....من خوبم!"

دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و صورتش رو قاب گرفتم،جز یه جز اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و با صدای آمیخته به بغضی نالیدم:
"چطوری باور کنم خوبی؟!"

به دنبال حرفم دست چپمو که رو صورتش بود برداشتم و مقابل چشماش گرفتم
به کف دستم که خونی شده بود اشاره کردم و گفتم:
"نگاه کن! خونی شده،کی این بلا رو سرت آورده؟!"

نتونست جواب سوالم رو بده و با بیحالی سرش رو به دیوار پشت سرش تکون داد

از جام بلند شدم و دوییدم سمت اتاقم،ربدوشامبرمو در اوردم و تند تند مانتوشلواری پوشیدم تا اگه امبولانس اومد باهاش برم

کارت بانکیم و گوشی و کیف پولمم برداشتم.

با بلند شدن صدای شیما که میگفت امبولانس اومده از اتاقم زدم بیرون و دنبال شایان روانه شدم،به سیپده و شیما گفتم با آژانس برن دنبال عمو و با اون بیان.

ساعت از نیمه های شب گذشته بود،یعنی کی همچین بلایی سرش اورده؟!

با توقف امبولانس و رسیدنش به بیمارستان همه سراسیمه پیاده شدیم،دل تو دلم نبود
شایان رو بردن اتاقی و اجازه ورود هم بهم ندادن
از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم و نمیدونستم چی به چیه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:37

#part297

#دلبرشیـرینـ🔞

با استرس طول راهروی بیمارستان رو طی میکردم و گوشه ناخنم رو میجوییدم
دست خودم نبود انگار یه نفر قلبم رو گرفته بود تو دستش و فشار میداد! همونقدر نفس کشیدن برام سخت شده بود
شایان قلبم بود...خودِ خودِ قلبم!
حالا با درد کشیدنش رو اون تخت لعنتی انگار قلب من رو هم از سینه در اورده بودن!

با دستمالی اشکام رو پاک کردم و سعی کردن قوی باشم،این اتفاقات امروز حتما ربطی به هم دارن! اون از شهرام و پیشنهاد مزخرف تر از خودش اینم از شایان و بلایی که سرش اوردن!


با فکر به اینکه ممکنه شهرام این بلا رو سر شایان اورده باشه با دستایی که از شدت خشم میلرزید قفل گوشیم رو باز کردم و شماره اش رو گرفتم

بعد از چند بوق طولانی صدای خوابالودش پیچید پشت گوشی:
"پس بالاخره تصمیمتو گرفتی میدونستم دختر حر....."

پریدم میون جمله اش اجازه ادامه جمله اش رو با لحن پرخاشگر و بغض الودم ازش گرفتم:
"مرتیکه بی همه چیز فکر کردی شهر هرته؟میای میزنی و در میری؟واقعا با خودت چه فکری کردی ؟ فکر کردی شهر هرته؟ کاری میکنم مرغای اسمون به حالت خون گریه کنن!"

بعد از تموم شدن جمله ام تماس رو قطع کردم و هق هقی که بزور پنهان کرده بودم رو ازاد کردم
اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم! شاید این اتفاق اصلا ربطی به شهرام نداشت ولی حداقلش با همین تماس کوتاه کمی از داغ دلم التیام پیدا کرد

با بلند شدن صدای نگران عمو از پشت سرم به عقب چرخیدم و با عمو و سپیده و شیما روبه رو شدم


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:37

#part298

#دلبرشیـرینـ🔞

فاصله بینمون رو پر کرد و با نگرانی گفت:
"دخترم چیشده؟چه بلایی سر پسرم اومده؟"

دماغم رو کشیدم بالا و با صدایی که بر اثر گریه دو رگه شده بود گفتم:
"نمیدونم عمو بردنش تو اون اتاقه اجازه هم ندادن من برم گفتن خبر میدن حالشو!"

قرمزی صورت عمو نشون میداد بدجوری نگران پسر کوچیکشه!
با کمک شیما رو صندلی های انتظار نشست و گفت:
"کی.... کی این بلا رو سر پسرم اورده؟!"

رو کردم سمت سپیده و گفتم:
"برو اب بیار برای عمو"

بعد از تموم شدن جمله ام کنار عمو رو صندلی نشستم و گفتم:
"نمیدونم عمو منتظر شما بودم تا بیاین و زنگ بزنیم پلیس،اونجوری که قیافه شایان نشون میداد انگار بدجوری زده بودنش!"

بدون فوت وقت عمو گوشیش رو در اورد و از جاش بلند شد. از پشت به قامت عمو زل زدم
کاش پدر منم زنده بود...

اهی کشیدم و دستای یخ زده شیما رو که میون دستام قرار داده بود فشردم،سرشو رو شونم گذاشت و هق زد:
"زنداداش بدجوری حال داداشم خراب بود"

پشت دستشو نوازش کردم و گفتم:
"عزیزم شایان قوی تر از این حرفاست.نگران نباش"

بعد از یکساعت که خونمون کاملا خشک شده بود دکتر اومد سمتمون!

نگاهی به قیافه پریشونمون انداخت و گفت:
"انتقالش دادیم به بخش. خطری تهدیدش نمیکنه اما چند روزی باید بستری بشه تا خیالمون بابت ضربه ای که به سرش وارد شده بود جمع بشه"

عمو تشکری از دکتر کرد و دنبالش روانه شد
با لبخندی که به پهنای صورتم بود شیما رو بغل کردم و زیر لب گفتم:
"خدایا شکرت"

با فکری که به ذهنم رسید فوری شیما رو از اغوشم جدا کردم و دوییدم دنبال عمو و دکتر...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:37

#part299

#دلبرشیـرینـ🔞

با پشت دستم اشکای شوقم رو پاک کردم و با سرفه ای گلوم رو صاف کردم
تقریبا رسیده بودم به عمو اینا،تا خواستم صداشون کنم با شنیدن صدای دکتر زبونم از گفتن باز موند :
"نمیتونم دقیق بهتون بگم آقای زند اما باید صبرکنیم تا بهوش بیاد،شدت ضربه ای که به سرش خورده زیاد بود و ممکنه باعث جمع شدن لخته خون بشه،باید چند روزی حتما بستری و تحت نظارت خودمون باشه تا همه ابهامات برطرف شه!"

عمو با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:
"خطر دیگه ای تهدیدش نمیکنه؟!"

دکتر دستش رو زد به شونه عمو و گفت:
"خطر از دست دادن موقت حافظه اش هم ممکنه پیش بیاد ،خودتون رو برای هرچیزی اماده کنید. اما بازم میگم تا بهوش اومدنش من هیچی نمیتونم بطور قطعی بگم،وقت بخیر!"

ضربه ای به شونه عمو زد و بعد راهشو کشید و رفت


با رفتن دکتر نگاه عمو به من افتاد که پشت سر دکتر پناه گرفته بودم و یجورایی قایم شده بودم! متعجب گفت:
"از کی اینجایی؟!"

بزور آب دهنم رو فرو دادم و نالیدم:
"عمو....!"

ادامه حرفام رو انگار از لحن ملتمس و چشمای به اشک نشسته‌ام خوند
بازوم رو گرفت و کمکم کرد رو صندلیای کنار دیوار بشینم،همزمان گفت:
"نگران نباش دخترم درست میشه،همچی درست میشه!"

سرمو تو سینه اش فرو بردم و با هق هق نالیدم:
"اگه حافظه‌اش رو از دست بده چی؟بخدا من دیگه طاقت ندارم
دیگه نمیکشم عمو،چرا انقدر بد میاریم ما؟این بدبختیا و مصیبتا کی میخوان دست از سرمون بردارن؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:38

#part300

#دلبرشیـرینـ🔞


تا دم دمای صبح بیمارستان بودیم اما داروهای بیهوشی شایان به قدری قوی بود که بهوش نیومده بود،بزور عمو و دخترا رو راضی کردم تا برن خونه و یه ابی به سر و صورتشون بزنن.
بعد یکیشون بیاد جام وایسه و من برم.

با رفتن اونا حرکت‌ کردم سمت خروجی بیمارستان و از *** مارکت روبه روییش برای خودم شیر و کیکی خریدم تا به عنوان صبحانه بخورم
دیشب شامم نخورده بودم و بدجوری دلم ضعیف میرفت.

بعد از خوردن شیر و کیکم با اجازه دکتر وارد اتاق شایان شدم،اتاقی خصوصی براش گرفته بودیم تا هم همراهش هم خود شایان راحت باشه.

لبه تختش نشستم و به صورتش زخمیش زل زدم
گوشه ابرویش به طور عمیقی شکافته شده بود
گونه سمت چپش ورم کرده بود و معلوم بود مشت محکمی خورده
همینطور گوشه لبش هم زخمی بود،با دیدن زخماش قلبم درد گرفت

با احتیاط دستمو رو اون دست بدون سرمش قرار دادم و اروم نوازشش کردم

خم شدم و بوسه کوتاهی رو پیشونیش زدم،با خوردن نفسش به صورتم چشمام از شدت لذت بسته شد
لذت بودنش عجیب برام خوشایند بود،تازه داشتم میفهمیدم که چقدر دوسش دارم!
تازه فهمیده بودم که بودنش بزرگترین دلخوشی این زندگیِ وامونده‌ی منه

با بغض عقب کشیدم،حوضچه چشمام پر اشک شده بود و تار میدیدمش،با صدای ارومی لب زدم:
"عشق من؟چشماتو باز نمیکنی؟"

تغییری نکرد،حتی پلکشم تکون نخورد
با بغض نفسمو به سمت بیرون پرتاب کردم و با تصمیمی یهویی خم شدم و لبای کبود و زخمیش رو اروم شکار کردم

بوسه طولانی ای رو لباش کاشتم و عقب نشینی کردم

به محض عقب کشیدنم صدای سرفه ریزی از پشت سرم بلند شد
هول شده از جام بلند شدم و به عقب چرخیدم،با دیدن لادن که دست گل بزرگی دستش بود ناخودآگاه اخمی رو صورتم نشست

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 06:38

برا پیدا کردن پارت ها کافیه پارت مورد نظر رو با هشتگ سرچ کنین مثال:
#part200


@romankadee

1403/07/22 06:39

#part302

#دلبرشیـرینـ🔞

مستقیم زل زد تو چشمام و گفت:
"قطعا همینطوره،و هرکسیم که این بلا رو سر شایان اورده به بدترین نحو ممکن مجازات میشه!"

تو چشماش دقیق تر شدم،معمولا میگن چشمای هرکس میتونه حقیقت درونش رو لو بده!
اما تنها چیزی که من میتونستم از چشماش تشخیص بدم فقط و فقط خونسردیه محض بود! تا خواستم لب باز کنم‌و حرفی بزنم لادن با خوشحالی مضاعفی گفت:
"پلکاش....پلکاش تکون خورد!"

چون پشت به شایان بودم نمیتونستم صورتش رو ببینم،اما با حرفی که لادن زد چنان به عقب چرخیدم که صدای استخوان‌های گردنم بلند شد!
بی توجه به درد گردنم با هیجان به شایان زل زدم

انگشتای دستش رو اروم تکون داد و با صدایی بم و دو رگه ای که بزور از گلوش خارج میشد نالید:
"آب....."

با خوشحالی دستشو میون دستم گرفتم و نالیدم:
"شایانم؟عشق من؟صدای منو میشنوی؟!"

بزور لای پلکاش رو باز کرد،انگار وزنه به پلکاش چسبونده بودن! همونقدر سخت باز کرد
چند بار پلک زد و بعد چند ثانیه که برای من قرن ها گذشت گفت:
"خانومم....!"

با خانوممی که گفت بغضم ترکید
پس حافظه اش رو از دست نداده..
منو میشناسه! پشت دستش رو بوسیدم و گفتم:
"جونم قلبم،جونم؟!"
#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:17

#part303

#دلبرشیـرینـ🔞

فشار ضعیفی به دستام که تو دستش بود وارد کرد،طبیعی بود ضعف داشت و بخاطر همین قدرت بدنیش بشدت افت کرده بود

با درد گفت:
"من کجام؟!"

با مهربونی پیشونیش رو نوازش کردم و گفتم:
"بیمارستانیم عزیزم،تو خوبی؟کجات درد میکنه؟!"

با درد کمی خودش رو کشید بالا و گفت:
"میشه کمک کنی بشینم؟!"

ترسیده گفتم:
"صبر کن دکتر رو صدا بزنم"

بعد زنگ زیر تختش رو فشردم،طولی نکشید که دکتر و پرستار اومدن و منو لادن رو از اتاق بیرون کردن تا معاینه اش کنن.

تو این بین گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم اما چون شارژ باطریش تموم شده بود خاموش بود،نگاه لادن زوم بود رو من،پشت چشمی نازک کردم و حرکت کردم سمت پذیرش و از تلفن اونا به عمو خبر دادم که بهوش اومده و حافظه اش هم سرجاشه!

بزرگترین ترس من این بود که من رو نشناسه!

خداروشکر که این خطر رفع شده،انشالله که خطرهای دیگه هم تکذیب میشه و مرخص میشه

رو صندلیای انتظار نشسته بودم که لادن اومد کنارم و با من من گفت:
"باده جون؟!"

اصلا حوصله اش رو نداشتم،سر چرخوندم سمتش و گفتم:
"بله؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:17

#part304

#دلبرشیـرینـ🔞

کمی خودش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت:
"من ناخواسته کاری کردم که با من اینطوری رفتار میکنی؟تو که گفتی باهام خوب شدی!"

وضعیت شایان کاری کرده بود که از اون ‌جلد تظاهر کردنم نسبت به خوب بودن با لادن خارج شم و خود واقعیم رو نشون بدم!
همون خودی که ازش به شدت متنفر بود
اصلا حال ک حوصله سر و کله زدن باهاش رو نداشتم اما برای اینکه فکرای چرتو پرت نکنه لبخند زوری ای تحویلش دادم و گفتم:
"نه بابا،امیدوارم درک کنی که چرا اعصابم ضعیفه،حتی با خواهر خودمم کج خلقی کردم!"

نفس عمیقی کشید و دست دراز کرد سمت دستام،دستای یخ زده ام رو میون دستای منحوس گرمش فشرد و‌گفت:
"اخیش خدایی خیالم راحت شد فکرکردم نکنه ناخواسته کاری کردم که عروسم از دستم ناراحت شده باشه!"

بعد به دنبال حرف چرت و پرت خودش قاه قاه شروع کرد به خندیدن! دلم میخواست رو صورتش بالا بیارم!
به لبخند چندشی بسنده کردم و رو ازش گرفتم،فکرکنم‌خودش متوجه شد که قضیه از چه قراره!

با اومدن عمو و دخترا من برای تعویض لباس رفتم خونه.
امیدوار بودم وقتی میرم بیمارستان دیگه لادن رو نبینم!

دوشی گرفتم و لباس نویی پوشیدم،هرچی نباشه شایانم خوب شده بود باید براش جشن میگرفتم!

از بین کمی کمپوت و خرت و ‌پرت‌گرفتم،پشت ترافیک نگاهم به پسربچه ای افتاد که رز قرمز میفروخت با فکری که به سرم زد تک شاخه ای رز قرمز برای شایان گرفتم

با اینکه عمو گفته بود کمی خونه استراحت ‌کنم اما بیخیال استراحت شدم،فقط دوشی گرفتم و لباسم رو عوض کردم
قطعا تا الان ازمایشات و معاینه شایان تموم شده و میتونم راحت ببینمش! نمیخواستم حتی یه ثانیه بودن باهاش رو از دست بدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:18

#part305

#دلبرشیـرینـ🔞

با رسیدن به بیمارستان بزور جای پارکی گیر اوردم و ماشین رو پارک کردم،وسایلایی که خریده بودم رو از صندلی عقب برداشتم و با لبخند گل و گشادی حرکت کردم سمت ورودی. جعبه شیرینی بزرگی رو که خریده بودم رو سپردم به پذیرش تا باهم بخورن.
کلی تشکر کردن و گفتن که حواسشون بیشتر پیش شایان میمونه تا زودتر مرخص شه.

در اتاقی که شایان بستری بود رو باز کردم و با هون لبخند بزرگم وارد شدم،شیما و سپیده بغل تخت شایان بودت و خبری از لادن و عمو نبود.

دخترا با دیدن من از اتاق رفتن بیرون تا برن خونه،شایان لبخند خسته ای به روم زد و گفت:
"کجا بودی؟!"

همونطوری که با احتیاط راه میرفتم تا گلی که پشت سرم قایم کردم رو نبینه گفتم:
"جاهای خوب خوب!"

انگار زیاد تو نقش بازی کردن موفق نبودم! گردن کشید و گفت:
"چی پشتت قایم کردی؟"

چشمکی زدم و رسیدم دم تختش،با شیطنت گفتم:
"بیا یکاری کنیم!"

لحنش رو مثل خودم‌ کرد و گفت:
"چیکار کنیم خانوم مارپل؟"

گوشه لبمو گاز گرفتم و گفتم:
"اممم...!"

نگاهش با مکث چرخید و اومد سمت لبام،همونطوری که خیره به لبام بود گفت:
"جووون!"

با احتیاط لبه تخوش نشستم
دستم همچنان پشت سرم بود و سعی در قایم کردن شاخه گل داشتم
افکار شیطنت امیزی تو سرم بالا پایین میشد
البته بهتره بگم شیطنت امیز و هات!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:18

#part306

#دلبرشیـرینـ🔞

خم شدم گوشه لبشو کوتاه بوسیدم و گفتم:
"رئیس اگه بگی چی پشتمه هرکاری بگی میکنم اما اگه اشتباه حدس بزنی من هرکاری بگم باید بکنی!"

اروم خندید و گفت:
"رو تخت بیمارستانم دست از دیوث بازی برنمیداری؟!"

ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
"نچ!"

کمی خودش رو بالا کشید و کامل نشست رو تخت،حالش از صبح بهتر شده بود و میتونست بدون کج و لوچ شدن صورتش از درد ، بشینه یا دراز بکشه .
از اینکه وضعیتش رو به بهبود بود خوشحالم میکرد!

لب زیرینش رو تو دهنش فروبرد و متفکر گفت:
"اممم!"

خم شدم سمتش و با دندونام لبشو از حصار دندوناش خلاص کردم،تو همون فاصله از صورتش ‌لب زدم:
"عجله کن!"

با لحنی که سعی داشت خنده اش رو پنهون کنه گفت:
"چشم عباس آقا!"

لبخند دلفریبانه ای زدم و گفتم:
"خوبه!"

سرش رو کمی عقب کشید و گفت:
"گل رز قرمز!"

چشمام از فرت تعجب درشت شد،متعجب گفتم:
"از کجا فهمیدی دیوث؟!"

همزمان گل رو از پشت سرم بیرون اوردم و گرفتم جلوش
گل رو از میون انگشتام کشید بیرون و اروم بویید،همونطوری که تو چشمام خیره بود گفت:
"چشات!"

اداشو در اوردم و گفتم:
"چشات!
الان چشمام بهت گفت گل رز قرمز پشت سرمه؟!"

اروم خندید و گفت:
"اهوم!"

لپشو کشیدم و گفتم:
"بجز رئیس بازی فالگیرم هستیا!"

بلند خندید و گفت:
"نپیچون جوجه،گفتی اگه درست بگم هرکاری بگم میکنی!"

لب برچیدم و گفتم:
"اخه دلت میاد؟!"

کاری که خودم چند ثانیه قبل باهاش کرده بودم رو انجام داد و اروم لپمو کشید،همزمان گفت:
"خیلیم میاد!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:18

#part307

#دلبرشیـرینـ🔞

دستمو بصورت مالش رو صورتم کشیدم و گفتم:
"چیکار کنم حالا؟!"

گل رو برداشت و با اروم کشید رو صورتم،رایحه خوش گل باعث شد نفس‌ عمیقی بکشم

اروم اروم گل رو کشید رو لبام و گفت:
"بلند شو"

از جام بلند شدم و کنار تختش سرپا ایستادم،به در ورودی اشاره کرد و گفت:
"برو قفلش کن"

متعجب گفتم:
"اما کلید رو در نیست!"

شونه ای بالا انداخت و گفت:
"یجوری قفلش کن!"

از اتاق خارج شدم و با یکی از پرستارا که به نسبت بقیه راحت تر بودم ازش خواستم که کلید اتاق رو بهم بده،اولش مخالفت کرد ولی وقتی اصرارم رو دید کلید رو داد و گفت که زود پسش بدم

با خوشحال برگشتم اتاق و در رو قفل کردم،کلیدو پرت کردم سمت شایان که تو هوا گرفتش،با لحن پیروزی گفتم:
"اینم از این،دیگه چی میخوای قربان؟!"

با دستش اشاره کرد و گفت:
"پرده اتاقو بازکن پنجره رو هم ببند"

همونطوری که مشغول باز کردن پرده بودم گفتم:
"نکنه میخوای اینجا بکشی منو!"

نچ نچی کرد و گفت:
"نه بانو! میخوام دخلتو بیارم!"

چرخیدم سمتش و گفتم:
"دخلمو بیاری؟!"

پتو رو از روی خودش زد کنار و گفت:
"بیا اینجا!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:19

#part308

#دلبرشیـرینـ🔞

با طمانینه نزدیک شدم،از قصد قدمام رو کوتاه برمیداشتم تا طاقت کم و کمتر شه!

مسیر دو قدمی پنجره تا تختش رو تا نزدیک ده قدم طول دادم! کوتاه و با ناز،جوری که با هر قدمم گوشه مانتوم میرفت بالا و رون پام خودش رو به رخ چشمای تشنه‌ی شایان میکرد!
دست بردم سمت شالم و دو طرفش رو بصورت ازاد انداختم کنارم

کامل از سرم برنداشتم! این کار رو یه عهده‌ی خودش میذاشتم!

بالاخره رسیدم لبه تخت،با ناز و عشوه ای که مخصوص خودم بود لب گزیدم و گفتم:
"جونم رئیس؟!"

گوشه شالم رو که کنارم ازاد بود رو گرفت کشید،این کارش باعث شد شال از رو سرم کنار بره و موهایی رو که با اتو صاف صافش کرده بودم دورم پخش شه،مطمئن بودم با این حرکت یهویی و پخش شدن موهام تو هوا عطرش شامپوی موهای تازه شسته شده ام زیر مشامش پیچیده!

یکم خم شدم و ته ریشش رو نوازش کردم،چون صورتش زخمی بود از حرکت انگشتام رو صورتش کمی خودش رو جمع و جور کرد،اما دستم رو عقب نکشیدم و‌گفتم:
"یه سوال بپرسم رئیس؟!"

چون خم شده بودم قشنگ به یقه ام دسترسی داشت،همزمان دست دراز کرد و دکمه ای که رو سینه ام بود رو باز کرد و گفت:
"بفرمایید بپرسید خانوم مهندس!"

انگشت شستمو رو لبش کشیدم و گفتم:
"دل رئیس برای من تنگ شده یا دل ابنباته رئیس؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:19

#part309

#دلبرشیـرینـ🔞

از این زرنگ بودنم خنده ای رو لباش نشست،وقتی کامل دکمه های مانتوم رو باز کرد دستشو قاب کرد دور سینه هام‌ و گفت:
"مگه رئیس و ابنباته رئیس دوتا دل دارن؟!"

لبه تخت نشستم،جوری که فاصلمون کم نشه و دستاش از رو سینه هام جدا نشن

متفکر گفتم:
"نمیدونم رئیس اینو باید شما بگین!"

با اون یکی دستش که ازاد بود دست ‌راستمو گرفت و رسوند به برجستگی روی شلوارش و گفت:
"بنظرت یکی ان یا نه؟!"

تا دستام فشار ارومی به اندامش وارد‌ کردم و گفتم:
"اممم نمیدونم!"

فشار محکمی به سینه ام وارد کرد جوری که اگه لبمو زیر دندونام اسیر نمیکردم جیغم تو اتاق پخش میشد!

با اخم گفتم:
"وحشی یواشتر!"

کمی ازش ‌دور شدم که دستش از سینه هام جدا شد،اروم اروم مانتوم رو از تنم در ‌اوردم و پرت کردم رو مبلی که کنار تختش بود، با فکری که به سرم زد گفتم:
"پایه یکاری هستی؟!"

متعجب گفت:
"چه کاری!؟"

چشمکی زدم و همونطوری که رو مبل نشسته بودم گفتم:
"میبینی خودت!"

با غر‌گفت:
"مثلا قرار بود هرکاری من بگم بکنیا!"

نشستم رو مبل و گفتم:
"بذار اینجا رئیس من باشم!"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:19

#part310

#دلبرشیـرینـ🔞

اروم خندید و گفت:
"فعلا که دور دور شماست بانو!"

با ناز خندیدم و دکمه شلوار جینم رو باز کردم و کمی کشیدمش پایین،نگاهش خشک شده بود رو حرکات دست و پاهام،با بند شورت توریم اروم بازی کردم و گفتم:
"رئیس به چی نگاه میکنی؟!"

کمی خودش رو روی تخت بالا کشید و گفت:
"به تو!"

رو دسته مبل نشستم و پاهامو از هم باز کردم،هنوز شورتمو در نیاورده بودم ، با لحن بچگونه ای گفتم:
"نگاه کن!"

پام رو اوردم بالا،یجورایی زانوم تو شکمم جمع شده بود،اروم بند کتونیم رو باز کردم و پرتش کردم پایین،به ترتیب پای بعدیم رو هم همین کارو کردم

حس میکردم ثانیه ای نگاه کردن از حرکات پر ناز و عشوه من رو از دست نمیده! حتی برای پلک زدن

مانتوم رو در اوردم و پرت کردم سمتش،افتاد رو سینه اش،بی توجه بهش باز خیره مونده بود به من و حرکات شهوت انگیزم

کمی لش شدم رو مبل و کمرم رو قوس دادم،دستمو اروم حرکت دادم سمت جلو و فرو بردم تو شورتم

با برخورد دستم به خیسی بین پام اروم خندیدم، زیر لب گفتم:
"اوه چقد خیسه!"

صدام به گوشش رسید،مثل خودم با صدای ارومی گفت:
"اروم دستتو حرکت بده،فقط بمالش!"

چشم کشیده ای گفتم و همونطوری که دستام تو لباس زیرم بود اروم بین پام رو مالیدم
هنوز زود بود برای در اوردن شورتم!
میخواستم تشنه‌ی تشنش کنم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 07:20

20پارت صبح تقدیم نگاهتون



@romankadee

1403/07/22 07:20

#part311

#دلبرشیـرینـ🔞

انگشتم کماکان همه جام سرک میکشید و میمالیدش

از اه و ناله های ناخواسته ای که از بین لبام خارج میشد چشمای شایان خمار و قرمز شده بود،معلوم بود این حرکات لوندم بدجوری به دلش نشسته و به اصطلاح ابنباتش رو بیدار کرده!

برای بیشتر تحریک کردنش انگشتای خیسمو از تو شورتم در اوردم و اروم از جام بلند شدم و حرکت ‌کردم سمتش،نگاهش رو دست خیس از ترشحم بود

دستمو نزدیک صورتش بردم و‌ گفتم:
"دهنتو باز کن!"

لبخند کوچیکی زد و گفت:
"چشم رئیس خونه!"

بعد زدن حرفش دهنش رو باز کرد،اروم دو انگشتمو تو دهنش جا دادم و زیر لب گفتم:
"حس میکنی طعمشو؟!"

همونطوری که مشغول لیسیدن انگشتم بود نامفهوم گفت:
"ط....طعم ت..توت فرنگی میده!"

اروم خندیدم و دستمو عقب کشیدم،دور لبش رو لیسید و گفت:
"بستنیه توت فرنگیه من!"

موهامو بالا سرم گوجه کردم تا مزاحمم نشه همزمان گفتم:
"رئیس با بستنیه توت فرنگیم بشینم رو ابنباتت؟!"

بلند خندید و‌ گفت:
"خیلی دیوثی!"

چشمکی زدم و ملحفه ای که روش بود رو کنار زدم،شلوارمو کامل در اوردم و با احتیاط رفتم رو تخت و پاهامو گذاشتم دو طرفش
اما ننشستم روش،نگرانش بودم،میترسیدم بخیه هاش باز بشن

کمی صورتش از درد‌جمع شد،با نگرانی گفتم:
"درد داری؟!"

دستشو رو رون برهنه‌ام کشید و گفت:
"نه ادامه بده!"

اما من ‌نگرانش بودم، نمیخواستم یه شیطنت کوچیک مشکل ساز بشه

از طرفی برجستگی ای که زیرم داشت بزرگ و بزرگتر میشد مانع از این بود که به این راحتیا بیخیالش بشم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:17