The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part312

#دلبرشیـرینـ🔞

یکم فشار وزنم رو از روش کردم کردم و گفتم:
"عزیزم مطمئنی خوبی؟!"

با اطمینان به چشمای لبالب نگرانیم خیره شد و گفت:
"ادامه بده!"

دست بردم سمت شلوارش و کمی کشیدمش پایین،از تو شورت و شلوارش کشیدم بیرون و دوباره سرچرخوندم و خیره شدم بهش

پلکاش رو به نشونه تائید باز و بسته کرد،دستمو گذاشتم رو سینه‌اش
خودش دست به کار شد و اروم اندامش رو باهام تنظیم کرد

لبمو گاز کردم و اروم نشستم
با هر لحظه فرو رفتنش چشمامون از شدت خواستن خمار تر میشد
ضربه ارومی به باسنم زد و گفت:
"تکون بده خودتو!"

بنظرم این صحنه رو باید تو تاریخ ثبت میکردن!
سکس با مریضی که تو تخت بیمارستانه..!


چون تو بیمارستان بودیم و استرس این رو داشت که ممکنه یکی سر بزنه دیرتر از اکثر مواقع به اوج رسید


موقعی که به ارضا شدنش نزدیک شدیم تند از روش پاشدم و دستمالی اوردم و‌تمیزش کردم،عرق از سر و روی جفتمون میبارید

همونطور لخت لخت رو مبل نشستم و نفسی تازه کردم،دستشو گذاشت رو پیشونیش و با نفس نفس گفت:
"اگه رو این تخت لعنتی نبودم توروهم راضی میکردم!"

چشمکی بهش زدم و همونطوری که جورابم رو میپوشیدم گفتم:
"وقتی از اون تخت اومدی پایین جبران میکنی!"

لباش به لبخندی کش اومد و همزمان‌ گفت:
"صدر در صد بانو!"

شلوارم رو پوشیدم و مانتومو هم انداختم رو شونه هام

حس میکردم اتاق بوی *** گرفته! حرکت کردم سمت پنجره و پرده رو جمع کردم، با اینکه کولر روشن بود کمی هم ‌پنجره رو باز کردم تا هوا عوض شه

به پارچی که رو عسلی کنار تختش بود اشاره کرد و گفت:
"یه لیوان اب میدی؟!"

حرکت‌ کردم سمتش و لیوانی پر کردم،همونطوری که داشتم دکمه های مانتوم رو میبستم تقه ای به در اتاق خورد

هول هولکی مانتوم رو بستم و شالمو سر کردم
میترسیدم کسی از بیرون صدامون رو شنیده باشه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:18

#part313

#دلبرشیـرینـ🔞

با کلید قفل در رو باز کردم ، با دیدن همون پرستار کمی خیالم راحت شد

لبخند معناداری زد و گفت:
"تموم شد؟!"

با خجالت لب گزیدم و کلید رو گذاشتم تو کف دستش، دستش رو مشت کرد و همونطوری که کلید رو تو دستش فشار میداد گفت:
"کمی بهش ابمیوه بده!"

حس میکردم تا بناگوش قرمز شدم! لب گزیدم و گفتم:
"چشم!"

با خنده زد رو کتفم و ازم دور شد،در اتاق رو بستم و دوباره برگشتم داخل
قیافه شایان هم معلوم میکرد که بزور جلوی خنده اش رو گرفته
پس همه مکالمه‌مون رو شنید!

پشت چشمی نازک کردم و از یخچال کوچیکی که گوشه اتاقش بود دولیوان آب اناناس برای جفتمون پر کردم

تلویزیون رو روشن کردم تا حوصله‌مون سر نره

کمی بعد پرستار اومد و داروهاش رو به خوردش داد،طولی نکشید که پلکاش سنگین شد و خوابش برد

عصر جام رو به شیما دادم و خودم از همونطرف بیمارستان حرکت کردم سمت شرکت تا به یسری از کارا رسیدگی کنم

عمو که شرکت خودش بود و شرکت شایان با نبودش مونده بود رو هوا

با وارد شدنم منشی از جاش بلند شد و با نگرانی گفت:
"سلام خانوم حال مهندس زند چطوره؟!"

سری براش تکون دادم و با لبخند کوچیکی گفتم:
"خوبه. بزودی مرخص میشه"

لبخندی تحویلم داد و خداروشکری گفت

تا خواستم حرکت کنم سمت اتاق شایان منشی با صدای تقریبا بلندی گفت:
"نه!

متعجب چرخیدم سمتش و گفتم:
"چرا نه؟چیزی شده؟"

دوباره از جاش بلند شد و گفت:
"مهندس الماسی داخل هستند!"

با شنیدن اسم لادن دود از کلم بلند شد! اون به چه جراتی وارد اتاق شایان شده در حالی که شایان نیست!

قدمی به منشی نزدیک شدم و با خشم غریدم:
"هنوز نمیدونی نباید هرکسی وارد اتاق مهندس زند بشه؟پس تو برای چی اینجایی؟هان؟"

هان اخر جمله ام اونقدری بلند بود که پرید بالا و ترسیده خیره شد بهم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:18

#part314

#دلبرشیـرینـ🔞

با من من گفت:
"اخه آقای مهندس بهم گفتن که تصادف کرده شمام که نبودید،مجبور شدم در اتاق رو براشون باز کنم چون خودشون گفتن که شما ایشون رو فرستادین!"


حس میکردم اگه شالم رو بردارم دود از کله‌ام بلند میشه!
در اون حد عصبی بودم!
دو انگشتمو گذاشتم رو پلکم و فشردمش،باید چه رفتاری از خودم نشون میدادم؟باید با این موجود دوپای با سیاست چطوری رفتار میکردم تا گورشو گم کنه؟!
من بلد نبودم مثل خودش رفتار کنم چون بازیگریم خوب نبود! چون مثل اون لاشی نبودم تا چشمم رو به اطرافیانم و اتفاقاتش ببندم و به بازیگریم فکرکنم!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شم اما دستام لرزش نامحسوسی داشت

عقب گرد کردم و حرکت کردم سمت اتاق شایان،بدون در زدن در رو باز کردم،پیدا کردنش کار سختی نبود
پشت میز شایان نشسته بود و مشغول کلنجار رفتن با لبتاب شایان بود،با دیدنم هول زده از جاش بلند شد و گفت:
"عه! سلام باده جون...چه یهویی اومدی!"

با طمانینه نزدیکش شدم و گفتم:
"یهویی؟من عادی اومدم اما نمیدونستم کسی داخل اتاقه!"

انگشتاشو درهم پیچید و گفت:
"راستش...راستش عموت بهم گفت تا بیام!"

ابرویی بالا انداختم و اهانی گفتم،تقریبا رسیده بودم به میز،نگاهی اجمالی به لبتاب باز شایان انداختم،نتونسته بود رمزش رو باز کنه!

اروم خندیدم و‌ گفتم:
"چی میخوای؟!"


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:18

#part315

#دلبرشیـرینـ🔞

متعجب گفت:
"مگه باید چیزی بخوام؟!"

با چشم و ابروم اشاره ای به لبتابِ باز شایان کردم و گفتم:
"اونجور که معلومه انگار چیزی میخواستی!"

دست چپشو بلند کرد و به نرمی در لبتاب رو بست،همزمان از رو صندلیش بلند شد و گفت:
"فقط یه چک کردن ساده بود که اونم به در بسته خورد!"

نیشخندی زدم و گفتم:
"ببین!"

از حرکت ایستاد و خیره شد بهم،لم دادم به میز کار شایان و همونطوری که پای چپم رو تکون میدادم گفتم:
"راستشو بخوام بگم،خوشم نمیاد دور و بر زندگیم ببینمت! بهتره دستت رو تو زندگی خودت نگهداری و سمت منو شوهرم نیاری!"

رنگ از رخش پریده بود،انگار انتظار این حرفای رک و بی پرده رو از جانب منی که تقریبا با سیاست باهاش برخورد میکردم نداشت!
بنظرم این برخورد تند لازم بود تا به خودش بیاد! هرچقدر باهاش خوب رفتار میکردم فکر‌میکرد چخبره!

اون هیچکس نبود! جز اینکه زیرخواب عموم بود! همین و بس.

پوزخندی به روم زد و از بین لبای بهم فشردش بزور غرید:
"دیگه تکرار نمیشه!"

لبخند مغروری بهش زدم و در خروجی رو نشونش دادم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:19

#part316

#دلبرشیـرینـ🔞

با خارج شدنش عصبی دستمو به صورتم کشیدم و کیفمو پرت کردم سمت در،خیلی عصبی بودم نمیتونستم اصلا پیشبینی کنم حرکت بعدیش چیه!

از رو میز پایین اومدم و نشستم رو صندلیش،باید این حرکت زشت لادن رو به شایان میگفتم؟
شرط میبندم عمو خبر نداره! قبل از اینکه لادن بهش زنگ بزنه و مظلوم نمایی کنه خودم باید زنگ بزنم
با این فکر گوشیم رو در اوردم و با لبخند شرورانه ای شماره عمو رو گرفتم،قضیه رو با اب و تاب درحالی که پیاز داغشم زیاد میکردم براش تعریف کردم

خود عمو هم معلوم بود روحشم خبر نداره اما به طرفداری از لادن سعی کرد خشم و ناراحتیم رو اروم کنه و بگه که منظوری نداشته!


من اون مارمولکه اب زیرکاه رو میشناسم! دختره دریده معلوم نیست چطوری مخ عمو رو زده که اینطوری ازش طرفداری میکنه

با اعصابی داغون گوشی رو قطع ‌کردم و سرمو گذاشتم رو میز،از طرفداری عمو حرصم گرفته بود

با بلند شدن دوباره‌ی زنگ گوشیم سر بلند کردم و به صفحه اش خیره شدم،ناشناس بود
به محض جواب دادن و بلندن شدن صدای طرف مقابل شناختمش!
شهرام!

خنده کریهی کرد و گفت:
"به سلام خانوم کوچولو! دیشب عشقتو لت و پار کرده بودن بخاطر همین عصبی بودی به من زنگ زدی؟یعنی من انقدر احمقم درحالی که تنها گزینه احتمالی این قضیه ام بیام چنین کاری کنم؟!"

پوفی کشیدم و خسته گفتم:
"اوکی تو نکردی،خدافظ!'

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:19

#part317

#دلبرشیـرینـ🔞

تا خواستم قطع کنم صدام زد،بی حوصله گفتم:
"بله؟!"

با لحن متفکری گفت:
"حالش چطوره؟!"

با دو انگشتم خاک روی میزکارِ شایان رو گرفتم و گفتم:
"بهوش اومده،پلیس پیگیر کاراشه شک ندارم بزودی اون کسایی که به این روز انداختنش دستگیر میشن!"

اروم خندید و گفت:
"امیدوارم،چون حداقل اینطوری باورت میشه که کار من نبوده و بهم اعتماد میکنی!"

این بار بلند زدم زیر خنده! بعداز اینکه یه دل سیر خندیدم گفتم:
"واقعا فکر کردی حتی اگه این قضیه زیر سر تو نباشه من بهت اعتماد میکنم؟!"

انگار عصبی شده بود! اما موضع خودش رو حفظ کرد و گفت:
"مجبوری اعتماد کنی! یادت نره من تنها کسی هستم که میتونم دست قاتلای خانوادت رو بذارم تو دستت."

با یاداوری اون قضیه و عکسایی که برام ارسال کرده بود لبخند رو لبام ماسید و خشم چشمام رو پرکرد!
لعنت بهت شهرام! با صدایی که بزور از درونم خارج میشد نالیدم:
"خدافظ!"

قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و چیزی بگه تا مانع از قطع شدن تلفن بشه قطع کردم.

کمی پرونده های رو میز رو بررسی کردم و وقتی از اروم بودن اوضاع خیالم راحت شد شرکت رو ترک کردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:19

#part318

#دلبرشیـرینـ🔞

شلوار و پیراهنش رو مقابلش گرفتم و گفتم:
"کمک کنم بپوشی؟!"

اشاره ای به در اتاق کرد و گفت:
"اره ولی اول درو ببند."

امروز بالاخره بعد از چند روز ازمایش و چکاپ و هزارتا کوفت و زهرمار مرخص شد!
براش از خونه لباس اورده بودم و فقط خودم اومده بودم دنبالش
چون واقعا به *** دیگه ای نیاز نبود


کمک ‌کردم لباساش رو پوشید و باهم از اون بیمارستان لعنتی خارج شدیم،بخاطر بخیه های شکمش درست نمیتونست راه بره که اونم بعد چند روز اوکی میشد

در جلو رو باز کردم و صندلی رو خوابوندم تا راحت بتونه بشینه

بعداز جای گیر شدن شایان نشستم پشت فرمون و حرکت کردیم سمت خونه،همونطوری که شش دنگ حواسم به رانندگیم بود تا مبادا دسته گلی به اب بدم گفتم:
"برام تعریف نکردی،اونشب چیشد؟خفت گیری بود؟!"

دستشو بند لبه پنجره کرد و گفت:
"کنار خیابون دوتا مرد تقریبا مسن بودن جلوی ماشین رو گرفتن و‌گفتن برسونمشون تا بیمارستان،منم سوارشون کردم و بعد وادارم کردن و از شهر خارج بشم و ماشین و هرچی که داشتمو گرفتن"

به نشونه همدردی یه دستمو از رو فرمون برداشتم و گذاشتم رو دستش،لبخند کوچیکی به روش زدم و گفتم:
"عیبی نداره عشقم جونت سلامت!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:19

#part319

#دلبرشیـرینـ🔞

دستمو‌ که رو دستش بود بلند کرد و اروم بوسید،همونطوری که کف دستمو به صورتش میزد و اروم نوازشش میکرد گفت:
"تو دیگه چخبر؟این مدت اتفاق خاصی نیفتاد؟شرکت همچی اوکیه؟"

با این حرفش قیافه‌ی منفور شهرام جلوی چشمام نقش بست،حس میکردم رنگم پریده! اما موضع خودم رو حفظ کردم‌ و قضیه‌ی اون روز لادن رو براش تعریف کردم
به علاوه اتفاقات عادی ای که بصورت روزمره تو شرکت می افتاد.

بعداز تموم شدن حرفم شایان با خنده گفت:
"خب اینا که بطور معمول هم اتفاق می افتاد! چیز دیگه ای نشد؟!"

مشکوک میزد! حس میکردم یه بوهایی نسبت به قضیه شهرام برده! اما خودم رو نباختم و درحالی راهنمارو میزدم تا به سمت چپ بپیچم گفتم:
"امم نه عزیزم چیز خاصی نشده همچی مثل قبله!"

اهانی گفت و تا رسیدن به مقصد دیگه چیزی نپرسید،استرس داشت خفه ام میکرد!

دلم میخواست هرچه سریعتر برسیم و برم زنگ بزنم به شهرام تا مطمئن شم به شایان حرفی نزده!

با رسیدن به اپارتمان و نمایان شدنش ضربان قلبم تندتر شد،ریموت رو زدم و وارد پارکینگ شدم

کمک کردم تا شایان پیاده شه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:20

#part320

#دلبرشیـرینـ🔞

لباسای شایان رو در اوردم و داروهاش رو به خوردش دادم،چون مسکناش قوی بود فوری پلکاش سنگین شد و خوابش برد

سپیده و شیما خونه ما بودن و من شایان رو اورده بودم خونه خودشون،چون اکثر لباساش اینجا بود و خونه ما اصلا لباسی نداشت. عمو هم که طبق حدسیاتم یا خونه زن سلیطه‌ش بود یا شرکت!

بعداز مطمئن شدن از شایان پاورچین پاورچین حرکت کردم سمت اشپزخونه و گوشیم رو اوردم

اشپزخونه دورترین مکان از شایان بود و محال بود از این فاصله صدام رو بشنوه! هرچند تاثیر قرصاش اونقدری زیاد بود که مطمئن بودم اگه دادم بزنم بیدار نمیشه اما خب ‌کار از محکم کاری عیب نمیکرد!

شماره شهرام رو گرفتم اما خاموش بود! مات و مبهوت به صفحه گوشی خیره شدم
نکنه این خطش رو انداخته دور؟حالا من چطوری باید باهاش در ارتباط باشم؟

مات و مبهوت نشستم رو صندلی اشپزخونه و سرمو میون دستام گرفتم
کاش یکم بهتر باهاش برخورد میکردم تا اینطوری نشه!

تنها امیدم برای رسیدن به قاتل پدر و مادرم رو از دست دادم!

بغضم گرفته بود و دستمم به جایی بند نبود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/22 13:20

دوستان عزیز
کلا
در روز
40 تا پارت گذاشته میشه
حالا یکی دوتا هم ی روز در میون
پارت هدیع داریم
همین
ازین بیشتر نه
چون خیلیا از رمان جا موندن
پس لطفا لطفا اصرار نکنید که بیشتر رمان بزار و اینا
بلاخره 528 نفر ممبر داره این کانال باید به نظرات همه احترام گذاشت❤

1403/07/22 14:34

#part331

#دلبرشیـرینـ🔞

_شهرام؟!

با کمی مکث صداش از پشت خط بلند شد:
"به خانوم خانوما،فکرکنم این بار دیگه آدم شدی!"

گوشه لبمو جوییدم و به عکس خودمو شایان که مقابلم بود زل زدم،با حرص نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
"کی بیام؟!"

برق چشماش رو حتی از پشت تلفن هم میتونستم حس کنم
با لحنی که سراسر خوشحالی توش موج میزد گفت:
"عصر میام دنبالت."

اوکی ای گفتم و بدون اینکه منتظر چرت و پرت گفتناش بمونم قطع کردم.
دستامو باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت

بغضی تو گلوم نشسته بود و نفس کشیدنو برام سخت کرده بود
من داشتم چیکار میکردم؟

واقعا یعنی کار درستی بود؟ یبار بودن با شهرام و بعدشم فهمیدن قاتل پدر و مادرم..!

دستمو رو پلکم کشیدم و گوشه لبمو جوییدم،کاش یکی بود و بدون اینکه طرف من یا شایان باشه ازش نظر میپرسیدم!
ولی اونقدری تنها بودم که همچین شخصی رو تو زندگیم نداشتم!

با این فکر بغضم شدیدتر شد و ناخودآگاه قطره اشکی چکید پایین

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:20

#part332

#دلبرشیـرینـ🔞

مقدار پولی که شهرام میخواست رو داخل کارتی ریختم و مشغول حاضر شدن شدم

هرچقد به عصر نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد
لعنت به کسی که منو تو این منجلاب انداخت
منجلابی که نه راه پس دارم نه راه پیش
هرچقدرم تقلا میکنم تا ازش در بیام بیشتر فرو میرم!

با حرص رژ صورتیمو رو لبم کشیدم و شالمو گذاشتم رو سرم

با تک زنگی که زد کیفمو از رو میز آرایش‌ برداشتم و از خونه خارج شدم

پسره‌ی بی فکر درست مقابل در خونه منتظرم بود
از تصور هیکلش رو هیکلم حالت تهوع بهم دست داد!
با اون هیکل ‌چندش و سبیلایی که‌ داشت بدجور حال بهم زن شده بود!

در جلو رو باز کردم‌ و با حرص گفتم:
"زود باش حرکت کن"

استارت زد‌ و همزمان گفت:
"چرا ‌انقدر خشونت؟!"

چرخیدم سمتش و درحالی که بزور عصبانیتم ‌رو‌ کنترل میکردم گفتم:
"انقدر بی فکری نمیگی ممکنه یکی از همسایه ها ببینه؟!"

اروم خندید و‌ گفت:
"چیه دیگه میخوای بدی!"

از صراحت کلامش چشمام از حدقه زد بیرون
پررویی زیر لب نثارش کردم و رو ازش گرفتم
همون بهتر که نگاهم به نگاهش نیفته!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:21

#part333

#دلبرشیـرینـ🔞

با توقف ماشین متعجب نگاهی به دور و اطرافم کردم
وسط خیابون بودیم و خونه ای دور و برمون نبود که ایستاده بود!

بددن اینکه چیزی بهم بگه از ماشین پیاده شد و حرکت کرد سمت سوپرمارکتی که اون طرف خیابون بود

به صندلیم تکیه زدم و نگاه ازش گرفتم

بعد از چند لحظه در باز شد و نشست،پلاستیکی پراز خرید دستش بود
گذاشت رو پام و گفت:
"نمیخوری؟"

نگاهی اجمالی به محتویات داخلش انداختم و بی تفاوت گفتم:
"انقدر بریز و بپاش لازم نبود!"

مرموزانه خندید و گفت:
"همش مال خودت نیست که!"

زنگای خطر تو گوشم به صدا در اومد! پرخاشگرانه چرخیدم سمتش و گفتم:
"منظورت چیه؟!"

ابرویی بالا انداخت و گفت:
"هیچی عزیزم چرا رم میکنی!"

دستمو تهدید گرانه اوردم بالا و گفتم:
"کسی از این قضیه خبردار بشه زندت نمیذارم. بی ابروم کنی دیگه هیچی برام مهم نیست و هرکاری از دستم بر بیاد برای بدبخت کردنت میکنم!"

بلند خندید و گفت:
"اوه الان تهدیدم کردی؟"

دستم اوردم پایین و مثل خودش با لبخند حرص دراری گفتم:
"میتونی تهدید معنیش کنی! اما فقط یه هشدار بود!"

کم کم داشت عصبی میشد
زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم،تا رسیدن به مقصد بهش محل ندادم و فقط از پنجره به بیرون خیره شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:21

#part334

#دلبرشیـرینـ🔞

ریموت رو زد و ماشینو وارد پارکینگ کرد
بازم تو سکوت به حرکاتش چشم دوخته بودم

بعداز پارک کردن ماشین در سمت خودش رو باز کرد و پیاده شد،در سمت منم باز کرد و با کنایه گفت:
"اگه مایلید پیاده شید بانو!"

پشت چشمی نازک کردم و پیاده شدم،حرکت کردیم سمت اسانسور‌

با بسته شدن در اسانسور همونطوری که با خیرگی نگاهم میکرد کمی نزدیکم شد،با نزدیک شدنش ترسیده قدمی به عقب گذاشتم
پشتم مماس اینه‌ی اسانسور شد،لبخند کجی زد و نزدیک تر شد،تو یکی از دستاش پلاستیکای خرید بود
اون دست ازادش رو بلند کرد‌ و اروم با شستش لبمو نوازش کرد
با حالت چندشی صورتمو از زیر دستش ازاد کردم و غریدم:
"چیکار داری میکنی؟"

باز نزدیک تر شد و گفت:
"امادت میکنم."

از هرم نفساش که بهم میخورد حالم داشت بد میشد! مثل سگ پشیمون شده بودم
با باز شدن در اسانسور کنارش زدم و تقریبا پرواز کردم بیرون
ولی خودمم میدونستم که از چاله خودمو انداختم تو چاه!

با حرص خندید و گفت:
"از من بیشتر عجله داری!"

تا خواستم جوابشو بدم صدای زنگ گوشیم بلند شد،بی توجه بهش جواب دادم:
"جانم؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:21

#part335

#دلبرشیـرینـ🔞

شهرام با چشم و ابرو داشت بهم اشاره میزد که نباید جواب تلفنم رو میدادم!
پشت چشمی نازک کردم و توجهی به چشم و ابرو اومدناش نکردم و گوش سپردم به کسی که پشت خط بود

با کمی تاخیر صدای شیما بلند شد:
"سلام زنداداش کجایی؟"

تاحالا نشده بود که شیما زنگ بزنه و اینطوری ازم حساب پس بگیره! درسته با سپیده برام فرقی نداشت و مثل خواهرم دوستش داشتم اما دلیل نمیشد با چنین لحن طلبکاری بپرسه!

ابرویی بالا انداختم و درحالی که یکم از شهرام فاصله میگرفتم گفتم:
"سلام چطور مگه؟!"

"زنداداش میشه بیای خونه؟خونه خودتون"

شهرام با تردید داشت نگاهم میکرد،متعجب گفتم:
"چیزی شده؟"

با من من گفت:
"چیزی که ... ام... خب...اخه میشه بیای لطفا؟"

داشتم کم کم نگران میشدم،این بدبختی ها که ثانیه ای ولم نمیکرد!
شاید باز بدبختیه جدیدی گریبان گیرم شده بود

با گفتن اومدم گوشیم رو قطع کردم و مستقیم زل زدم به شهرام

به این نره غول چی باید میگفتم؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:21

#part336

#دلبرشیـرینـ🔞

از طرفی خوشحال بودم که بالاخره به یه نحوی ماجرای امروز کنسل شده!
اصلا دوست نداشتم دست ادم کثیفی مثل شهرام به تن و بدنم بخوره

میدونستم اگه الان برم باز سایه نحسش می افته تو زندگیم اما بالاخره یه راه گریزی پیدا میکردم که بدون از دست دادن ‌نجابتم بفهمم کدوم حرومزاده ای این بدبختی هارو به سرم نازل کرده!

دستی به گوشه شالم کشیدم و درحالی که مرتبش میکردم گفتم:
"من باید برم!"

چشماش رو برام درشت کرد و با لحنی که کمی دلهره به دلم می انداخت گفت:
"مگه دست خودته؟"

سعی کردم‌ موضع خودم رو حفظ‌ کنم نباید جلوش ضعیف بازی در میاوردم وگرنه می باختم!

هرچند با این تن و بدن بیش از حد گنده و صورتی که بی شک هرکی میدید فکر‌ میکرد دزد یا قاچاقچیه صد در صد من بازنده بودم!

اما بدنبود که اعتماد به نفسم رو حفظ کنم،قدمی به در نزدیک شدم و گفتم:
"باید برم! کار مهمی پیش اومده!"

شونه ای بالا انداخت و گفت:
"هیچ کاری برای تو واجب تر از اینجا نیست،فهمیدی؟!"

پوفی کشیدم،لرزش دستام رو با فشردن دسته کیفم پنهان کردم
نقطه ضعف ازم میگرفت بدبخت بودم!

اگه میفهمید ازش میترسم به معنای واقعی کلمه بدبخت بودم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:22

#part337

#دلبرشیـرینـ🔞

دستشو زد به دیوار و گفت:
"بلبل زبون شدی! قبلا موش بودی هرچند هنوزم هستی اما موش زبون دراز شدی!"

انگشت اشاره‌ام رو گرفتم سمتش و درحالی که سعی میکردم لحن قاطع‌ام لرزش پنهانی صدام رو در خودش محو کنه غریدم:
"همونطوری که من به تو بابت فهمیدن قاتل خانواده ام محتاجم فراموشت نشه توام بابت فاش کردن این راز به من محتاجی
این‌ اول قضیه! دوما این تویی که اصرار داری من زودتر بفهمم وگرنه من...."

حرفم رو قطع کردم و قدمی نزدیکش شدم
یه سر و گردن که چه عرض کنم دو سر و گردن ازم بلند تر بود!
اما با این حال باز موضع خودم رو حفظ کردم و خیره شدم تو چشمای مشکی و دریده اش
در ادامه‌ی جمله ام گفتم:
"من فکر میکنم پلیس به این قضیه رسیدگی‌کنه برام بهتره!"

تو کسری از ثانیه تلفیقی از خشم ‌و عصبانیت و نگرانی تو چشماش به وجود اومد

با دیدم حالت نگاهش پوزخندی زدم،پس خوب پیش رفتم و تا به اینجا کارم رو درست انجام دادم!

میدونستم اگه شهرام نبود الان پخش زمین بودم! به سختی خودم رو کنترل کرده بودم تا از سقوطم جلوگیری کنم

دستی به سرش کشید و گفت:
"حرفای جدید میزنی! خبریه؟!"

پوفی کشیدم و گفتم:
"نمیفهمی میگم کار دارم؟انقد درکش برات سخته؟"

قدمی نزدیکم شد،ترسیده قدمی به عقب برداشتم
نیشخندی زد و از کنارم رد شد،در واحدش رو باز کرد و‌ گفت:
"گمشو بیرون! یادت باشه دفعه بعد همچین بخششی درکار نیست!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:22

#part338

#دلبرشیـرینـ🔞

بدون این معطل کنم از در‌خونه خارج شدم
کتونیم رو پوشیدم و درحالی که دستم بند دیواره کنار در بود غریدم:
"منو تهدید نکن ‌تو هنوز منو نشناختی!"

قدمی به بیرون برداشت و اومد کنارم
بدجوری عصبی شده بود حس میکردم اگه دو دکمه بالایی پیراهنش رو باز کنم اتیش میزنه بیرون!

خب معلومه که باید عصبی بشه! اون یه موقعیت عالی رو از دست داده بود و بعدشم من اینطوری داشتم جلوش بلبل زبونی میکردم

هر مرد دیگه ای هم جاش بود اینطوری عصبی میشد!
با حرص دست به صورتش کشید و گفت:
"گمشو تا پشیمون نشدم!"

فرار رو بر قرار ترجیح دادم و با قدمای بلند وارد اسانسور شدم
خداروشکر اسانسور تو همون طبقه بود و نیازی به معطلی نبود

از داخل اینه‌ی اسانسور به قیافه رنگ پریده و حال ندارم زل زدم
دست کردم تو کیفم و رژلب کمرنگی رو لبام زدم

موقع اومدن رژ پررنگی زده بودم اما تو ماشین همش رو از شدت ترس و استرس مکیده بودم و هیچ اثاری ازش باقی نمونده بود!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:22

#part339

#دلبرشیـرینـ🔞

با توقف اسانسور بدون فوت وقت ازش بیرون اومدم و با قدم های بلند از مجتمع خارج شدم

دیگه تقریبا شب شده بود
فقط یکم از روشنی روز بود که تو اسمون دیده میشد

کجا بودم اصلا؟کجا باید میرفتم؟خدا لعنتت کنه شهرام!
قدم زنان از کنار پیاده رو شروع کردم به حرکت کردن
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که متوجه بوق ماشینی از پشت سرم شدم،توجهی بهش نکردم و به راهم ادامه دادم

سایه ماشین رو میتونستم کنارم تشخیص بدم! ترسیده سرعت قدمام رو بیشتر کردم که ناگهان صدای اشنایی توجهم رو جلب کرد

کمی سرم رو به سمت خیابون مایل کردم و به ماشین زل زدم

شیشه سمت شاگرد پایین بود و به خوبی راننده دیده میشد،با دیدن شیما متعجب گفتم:
"تو اینجا چیکار میکنی؟!"

کمی خودش رو قوس داد و به سختی در سمت شاگرد رو باز کرد
همزمان گفت:
"بیا بشین میگم بهت."

سری تکون دادم و رو صندلی جلو جای گرفتم،با نشستنم استارت زد و راه افتاد،نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم:
"خیر باشه! بهم زنگ زدی گفتی که بیام،چیزی شده؟"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:22

#part340

#دلبرشیـرینـ🔞

همونطوری که شش دانگ حواسش به رانندگیش بود گفت:
"زنداداش من امروز اتفاقی داشتم میرفتم باشگاه دیدمت"

مکثی کرد و ادامه جمله‌ش رو خورد
سری تکون دادم و منتظر ادامه جمله اش شدم

اما ادامه نداد و بجاش دنده عوض کرد،پوفی کشیدم و گفتم:
"خب؟حالا چرا تیکه تیکه حرف میزنی؟"

از فرعی وارد خیابون اصلی شدیم ، همزمان گفت:
"زنداداش اون اقا کی بود؟!"

زنگای خطر تو گوشم به صدا رسید
نگاهی به موهاش انداختم،پس با دیدن من بیخیال باشگاه شده بود و دنبالم راه افتاده بود!
چون هیچ اثری از عرق و چربی تو موهاش دیده نمیشد

نمیدونستم الان باید چه موضعی بگیرم!

ناراحت باشم یا ترسیده؟
شایدم عصبی!

چون هرچی نباشه دنبالم کرده بود و سعی کرده بود سر از کارم در بیاره!

نمیخواستم خودم رو بذارم جاش چون میدونستم کار درستی کرده
ولی میخواستم با این حرفا خودم رو گول بزنم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 11:23

#part341
#دلبرشیـرینـ🔞

اما نتونستم نسبت به این حرکتش و اینجور سوال جواب کردناش بی تفاوت باشم

نیشخندی زدم و گفتم:
"منو دنبال میکردی؟"

سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
"نه زنداداش چرا باید دنبالت کنم؟"

به خودمون اشاره کردم و گفتم:
"مثل اینکه همینطوره!"

تند تند گفت:
"زنداداش اون اقا کی بود؟!"

نفسمو با حرص از بینیم دادم بیرون و گفتم:
"فکرنمیکنی داری زیاده روی میکنی؟کارای من به خودم ربط داره!"

با بغض گفت:
"بخدا من قصد دخالت ندارم تو از خواهر نداشتمم برام عزیزتری من فقط نگرانتم همین!"

میدونستم حرفاش عین حقیقته
حتی میدونستم از خواهرمم سپیده بیشتر دوستم داره. هنوز که هنوزه میتونستم متوجه‌‌ی علاقه‌ی کمرنگه سپیده به شایان بشم

علاقه ای که سعی داشت از بین ببرتش اما انگار نمیتونست!
حرص و خشمش هم از من عادی و طبیعی بود. هرچند سعی در مهارش داشت و تا حدود زیادی تونسته بود مهارش کنه

دستمو بند لبه پنجره کردم و تقریبا با داد گفتم:
"هیچکس هیچکس!"

خسته شده بودم
دلم میخواست از دست همه این ادمای عوضی خلاص شم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:47

#part342

#دلبرشیـرینـ🔞

رفته رفته از سرعتش کم شد و در اخر کنار جدول پارک کرد

کامل چرخید سمتم و دستام رو که بر اثر فشار عصبی لرزش داشت رو میون دستاش گرفت
فشاری بهشون وارد کرد و گفت:
"زنداداش توروخدا به من بگو چیشده باهام راحت باش قول میدم به هیچکس حرفی نزنم حتی داداش!"

با شک و تردید نگاهش کردم،وقتی متوجه نگاه پر تردیدم شد بغضشو قورت داد و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
"به مرگ مامانم!"

پلکام رو بستم و سعی کردم صدای لبریز از بغضشو از تو مخم بیرون کنم!
منه *** وادارش کردم همچین قسمی بخوره!

میدونستم چقدر براش دردناک و عذاب اوره
میدونستم برای حفظ ابروی من و زندگیه برادرش این چنین با صدای پربغضی روح مادرش رو برام قسم خورد!

از خودم بدم میومد! منه *** باعث شدم...
منه احمق!

متقابلا فشاری به دستاش وارد کردم و با صدای لرزونی که کم از صدای اون نداشت‌ گفتم:
"شیما..."

نزدیکتر شد و گفت:
"جانم؟!"

میخواستم بهش بگم و کمی از دردم رو سبکتر کنم! دیگه داشتم خفه میشدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:47

#part343

#دلبرشیـرینـ🔞

بطری اب معدنی کوچیکی که کنار دنده بود رو برداشت و درش رو باز کرد


گرفت سمتم و گفت:
"بیا بخور بعد بگو"

بدون تعارف از دستش گرفتم و جرعه ای سر کشیدم
حس میکردم با خوردن این اب بغضمم فروکش میکنه!
درست حس میکردم و دقیقا هم همین اتفاق افتاد!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
"ازت میخوام این چیزایی که بهت میگم بین خودمون بمونه."

سری تکون داد و گفت:
"اره زنداداش گفتم که صد در صد بین خودمون میمونه من من بالاترین قسمم رو برات خوردم."

بزور لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم و کل اتفاقایی که این مدت برام افتاده بود رو براش تعریف کردم

بغض کردم و گفتم،گریه کردم و گفتم
گفتم و خودم رو سبک کردم!
کمی از بار این فاجعه بزرگ رو از روی دوش خودم کم کردم!

شیما هنوز تو بهت بود و نمیدونست چه عکس العملی باید از خودش نشون بده!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:48

.#part344

#دلبرشیـرینـ🔞

با ناباوری گفت:
"چی؟!!!!!!! جدی میگی باده؟"

با گریه سری تکون دادم

درحالی که دستمالی از جعبه دستمال کاغذی ها برمیداشتم تا اشکم رو پاک ‌کنم
گفتم:
"اره ، هرچی که گفتم عین حقیقت بود!"

تکیه زد به صندلیش و دستشو از روی فرمون برداشت
اروم شقیقه‌ش رو مالید و زیر لب گفت:
"غیرقابله باوره!"

سرمو به پشتی صندلیم تکیه دادم،پوزخندی زدم و گفتم:
"برای خودمم همینطور!"

از شدت گریه سرم درد گرفته بود و مطمئن بودم که تا اخرشب این سر درد لعنتی گریبان گیرمه!

با بلند شدن صدای دوباره‌ی شیما سر برگردوندم سمتش:
"چرا نباید به پلیس بگیم باده؟میریم همه چیز رو بهش میگیم!"

نیشخندی به این خوش خیال بودنش زدم و گفتم:
"بریم چی بگیم؟از ادمی حرفی بزنیم که من حتی نمیدونم کجا زندگی میکنه؟مطمئنم این خونه ای هم که منو برد مال خودش نیست!
هرباری که بهم زنگ میزنه با یه شماره‌ی جدیده!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:48

#part345

#دلبرشیـرینـ🔞

به سختی دست دراز کرد سمت استارت و ماشین رو راه انداخت

تا رسیدن به مقصد هیچکدوم دیگه هیچ حرفی نزدیم، به دو دلیل خیلی خوشحال بودم

یک اینکه تن به همخوابگی با اون لندهور ندادم و دوم اینکه دردِ دلم رو که داشت رو دلم سنگینی میکرد به یکی که مثل خواهرم دوستش داشتم گفتم

قطعا دوتا فکر بهتر از یه فکره و با شیما بهتر میتونستم تصمیم بگیرم

_"رسیدیم زنداداش"

با بلند شدن صدای شیما سر بلند کردم و به اطرافمون نگاهی انداختم

اومده بودیم خونه خودشون. با اکراه دست بردم سمت دستگیره و از ماشین پیاده شدم

شیما ماشین رو قفل کرد و با چند قدم بلند خودش رو رسوند بهم،بازوم رو گرفت و گفت:
"خوبی زنداداش؟!"

بزور لبخندی بهش زدم و گفتم:
"آره."

فشاری به بازوم وارد کرد و وارد خونه شدیم.
حتی نمیدونستم ساعت چنده! اما وقتی وارد خونه شدیم و دیدم عمو و شایان تو هال مشغول صحبت کردن فهمیدم حداقل ده تا یازدهه شبه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:48