The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part346

#دلبرشیـرینـ🔞

شایان زودتر از عمو متوجه ما شد که تو پاگرد خونه بودیم

متعجب گفت:
"باهم بودید؟!"

شیما پیشدستی کرد و گفت:
"اره زنداداش میخواست بیاد ثبت نام کنه باشگاه گفت بیاد ببینه محیطش چطوریه!"

گره از ابروهای شایان باز شد،لبخند شل و ولی بهشون زدم‌و سلامی کردم

شیما خوب تونسته بود قضیه رو جمع و جور کنه اما من خسته شده بودم از اینهمه دروغ و تظاهر کردن

دکمه های مانتوم رو باز کردم و راهی اتاق شایان شدم

صدای قدم های شایانو میتونستم بشنوم‌ که دنبالم کشیده شده.
اصلا توان روبه رویی با شایان رو نداشتم!

بی توجه بهش حوله ای برداشتم و وارد حمام شدم. انگار متوجه بیحوصلگیم شد چون چیزی نگفت!

از در شیشه ای حمام نگاهی بهش انداختم
با همون لباسا رو تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به من.

قطره های اشکم قاطی اب حموم میشد و مشخص نمیکرد که رو صورتم جاری شدن

دوش کوتاهی گرفتم و از حمام خارج شدم،شایان بی هیچ حرفی نگاهش رو دنبال من میکشوند.

انگار میخواست با نگاهش ازم بپرسه که چمه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:49

#part347

#دلبرشیـرینـ🔞

بند حوله رو محکم تر دورم کشیدم و درحالی که با کلاه حوله موهای خیس از ابم رو خشک میکردم حرکت کردم سمت میزی که گوشه اتاق بود

کرم مرطوب کننده ای برداشتم و دست و صورتم رو باهاش مرطوب کردم

_"باده؟!"

بالاخره روزه سکوتش رو شکست و صدام زد!

کلاه رو از روی سرم برداشتم و همزمان چرخیدم سمتش

دستی لابلای موهام کشیدم و گفتم:
"هوم؟!"

بدون اینکه نگاهشو از رو چشمام برداره و به بقیه اجزای بدنم از روی حوله حموم خیره شه گفت:
"خوبی؟!"

رو ازش گرفتم و دوباره به تصویر خودم تو اینه‌ی میز توالت خیره شدم

خوب بودم؟!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:49

#part348

#دلبرشیـرینـ🔞

معلومه که نه! اصلا خوب نبودم
افتضاح ترین حالت ممکن بودم!

دستی لابه لای موهای نمدارم کشیدم و پخشش کردم
با پخش کردن موهام عطر خوش شامپوم به مشامم رسید.
چند قدم فاصله بین خودم ‌و تختی که شایان روش بود رو پر کردم و رفتم سمتش.

همچنان با نگرانی خیره بود به من! لبه تخت نشستم و موهاشو از روی پیشونیش زدم کنار

با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:
"مگه میشه تورو داشته باشم و بد باشم؟!"

لبخند نمکینی رو لباش نقش بست،حتی گاهی اوقات میشد با این جملات کوتاه دل مردهارو بدست اورد
میشد عاشقشون کرد و از‌نگاه عاشقشون لذت برد

دستش و گذاشت رو رونم و اروم نوازشم کرد،همزمان گفت:
"ولی من حس میکنم زیاد خوب نیستی،میخوای باهم حرف بزنیم؟"


بند حولم رو شل کردم و از تنم در اوردم ، لخت مادرزاد کنارش دراز کشیدم و‌ گفتم:
"میشه بغلم کنی؟!"

چرخید و از پشت بغلم کرد
سگک کمربندش میخورد به کمر برهنه ام و اذیتم میکرد اما اونقدری اغوشش برام امن و ارامش بخش بود که اعتراضی نکردم

تو موهام نفس کشید و زیر‌گوشم مشغول قربون صدقه رفتنم شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:50

#part349

#دلبرشیـرینـ🔞

دستش هم بیکار نموند و اروم اروم مشغول نوازش پهلو و شکمم شد

حموم کرده بودم و برخلاف اینکه کلی گرسنه بودم اما بشدت خوابم گرفته بود!
اثر اغوش و نوازشای دست شایان بود

کم کم چشمام داشت گرم میشد که صدای در زدن بلند شد

شیما از پشتودر با صدای بلندی گفت:
"شامتونو اوردم اتاق"

درک کرده بود که زیاد حالم خوب نیست!
شایان ملحفه ای رو بدن برهنه ام کشید و اروم از کنارم پاشد

در اتاق رو نصفه نیمه باز کرد و بعد گرفتن سینی بزرگ غذا با پاش در رو بست

نگاهی به چشمای نیمه بازم انداخت و گفت:
"عشقم بیداری؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:50

#part350

#دلبرشیـرینـ🔞

خمیازه کشداری کشیدم و با لحن خمار و خوابالودی گفتم:
"اهوم!"

میز عسلی رو گذاشت کنار تخت و سینی رو گذاشت رو میز

خودش اومد کنارم و بازوم رو نوازش کرد،با مهربونی گفت:
"گرسنه ات نیستی؟!"

عطر خوش مرغ مشامم رو پر‌کرده بود اما کمی نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم
ملحفه رو کشیدم پایینتر و گفتم:
"خیلی!"

اروم خندید و لقمه ای برام گرفت،تشکری کردم و از دستش خوردم.

مرغ سوخاری بود با نون و سس گوجه فرنگی.
البته انقدری گرسنه ام بود که سنگ میذاشتن جلوم میخوردم!

دوتایی با ولع کل دخل سینی رو در اوردیم

بعد خوردن غذا شایان با خنده گفت:
"حالا نوبت چیه؟!"

متفکر گفتم:
"چی؟قهوه؟!"

نچ نچی کرد و اومد جلوتر،گونه ام رو محکم بوسید و گفت:
"شما!!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 17:50

#part351

#دلبرشیـرینـ🔞

دلم یه شیطنت طولانی با شایان رو میخواست اما نمیشد!

نه که اون نخواد یا من نتونم
یه حس خیلی بدی داشتم،با اینکه با شهرام کاری نکرده بودیم اما گناهش تو دلم بود

حس میکردم گناه کار ترین ادم تو دنیام. پوفی کشیدم و تو اغوشش جا گرفتم
هنوز لباس نپوشیده بودم و شایان همچنان با لباس بیرونش بود

با دستم رو سینه اش اشکال مختلفی میکشیدم و سعی میکردم ذهنم رو از هر نگرانی ای خالی کنم اما دست خودم نبود


دستش نشست رو کمرم و درحالی که من رو به خودش میفشرد گفت:

"باده؟"

اهی کشیدم و گفتم:

"جونم؟"

کمی من رو بالاتر کشید و گفت:

"چته اخه تو؟چرا اه میکشی؟چه مشکلی برات پیش اومده که من بی اطلاعم؟"

لبخند بی جونی تحویلش دادم و سعی کردم از نگاه کردن به چشمای نگرانش پرهیز‌کنم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:16

#part352

#دلبرشیـرینـ🔞

فشار دیگه ای بهم وارد کرد و گفت:

'"الو صدامو داری؟"

بیحال خندیدم و گفتم:

"نه اخه چیزی نشده نمیدونم چرا اصرار داری که یچیزی شده!
تو که غریبه نیستی."


بعد لبخندی هم در انتهای حرفم زدم تا تاثیر حرفم رو شایان و باور‌کردنش دو چندان شه!

اما برخلاف تصورم اخمی تحویلم داد

حلقه دستش رو از دورم باز کرد و گفت:

"باشه حالا که اینطوریه نگو!
تصورشم نمیکردم انقدر باهم غریبه شده باشیم!"

پوفی کشیدم و درحالی که مینشستم رو شکمش گفتم:

"عه عشقم این چه حرفیه؟"

رو ترش کرد و چیزی نگفت. با شیطنت کمی خودمو پایین کشیدم و نشستم رو برجستگی زیر شلوارش!

چون لخت بودم کامل حسش میکردم
شاید *** میتونست این حس بد و غریبه رو از هردومون دور کنه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:16

#part353

#دلبرشیـرینـ🔞

کمی خودم رو تکون دادم و گفتم:

"آقای بد اخلاق؟"

ابرویی بالا انداخت و درحالی سعی میکرد تمامی حس و شهوت مردونه‌اش رو خفه کنه گفت:

"نکن خوابم میاد"

اروم خندیدم و کمی خم شدم روش،بوسه کوچیکی از لباش گرفتم و گفتم:

"خوابت میاد؟!"

گردن چرخوندم و نگاهی به ساعت دیوار اتاق انداختم
عقربه هاش ساعت دوازده شب رو نشون میداد

انگشت اشارمو سمت ساعت گرفتم و گفتم:

"تازه دوازدهه!"

پوفی کشید و گفت:

"از صبح شرکت بودم خیلی اینور اونور رفتم واقعا خسته‌ام باده!"

دوباره خم شدم سمتش و سرمو بردم نزدیک گوشش
جوری که نفسام بخوره به تنش و روش تاثیر بذاره گفتم:

"خودم خستگیتو در میکنم!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:16

#part354

#دلبرشیـرینـ🔞

با دستش سعی کرد پسم بزنه
با وجود برجستگی زیر شلوارش اما هنوزم سعی داشت شهوتی شدنش رو کتمان کنه!

وقتی رگ لجبازیش گل میکرد میشد همین شایانه تخس و لجباز

از روش اومدم پایین و نشستم کنارش


دستم رفت سمت کمربندش و بسختی مشغول باز کردنش شدم

درسته هی میخواست پسم بزنه اما معلوم بود از خداشه!


چون زورش از من بیشتر بود و اگه واقعا نمیخواست با یه فشار پسم میزد

بعد باز کردن کمربندش دکمه شلوارش رو باز کردم


چون همکاری نمیکرد کارم خیلی سخت شده بود


حالا علاوه بر اینکه همکاری نمیکرد سعی داشت جلومم بگیره!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:17

#part355

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیتونستم شلوار رو کامل از پاش در بیارم

اما کمرش رو باز کردم و کمی کش شورتش رو کشیدم پایین

از سیخ شدنش معلوم بود بدجور *** شده

سرمو نزدیک بردم و بدون اینکه کامل درش بیارم اروم روش رو بوسیدم

نفسشو با حرص فرستاد بیرون.


دیگه نمیتونست مقاومت کنه! اگه خودش پس میزد بدنش میومد سمتم!

دستشو فرو فرستاد لابلای موهام و سرم رو به پایین تنه اش چسبوند

حس میکردم کل مردونگیش وارد دهنم شده و نوکش به ته گلوم میخوره!

چنگی به رونش از رو شلوار انداختم و سعی کردم خودم رو از زیر دستش بکشم بیرون


اما به قدری سفت من رو چسبیده بود نه راه پس داشتم نه راه پیش!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:19

#part356

#دلبرشیـرینـ🔞

بعد از چند لحظه که دیگه واقعا داشت نفسم بند میومد از فشار دستاش رو موهام کم کرد

به سرعت سرم رو عقب کشیدم
اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد

حس میکردم گوشه لبم پاره شده! فکر نمیکردم انقد بی رحم باشه

با نگاهی لبالب از دلخوری خیره شدم به چشمای بی رحمش

نیشخندی زد و گفت:

"چیه؟!"

لبامو بهم فشردم تا فحشش ندم
با بستن دهنم طعم خون پیچید تو دهنم!

پس به معنای واقعی کلمه دهنمو گاییده بود!
گوشه لبم پاره شده بود و خون میومد


دست دراز کردم و از عسلی کنار میز دستمالی برداشتم و گوشه لبمو پاک کردم

به مردونگیش خیره شدم. کاملا سیخ شده بود و معلوم بود اون از این بی رحمی خوشش اومده!

اثرات اب دهنم هنوز رو مردونگیش دیده میشد و همین باعث شده بود تا سیخ بمونه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:20

#part357

#دلبرشیـرینـ🔞


بعد اینکه کمی از درد جرخوردگی لبم کاسته شد دوباره خیز برداشتم سمتش

انگار انتظار این حرکت از من رو نداشت!
ولی اگه بخوام منطقی در نظر بگیرم اگه تو موقعیت دیگه ای همچین کاری با من میکرد کم کم سه روز باهاش قهر بودم!

ولی الان چون نمیخواستم هی بپرسه چی شده و چرا بهش نمیگم دوباره دستمو رسوندم به مردونگیش

دیگه نتونست خودش رو نگهداره متعجب گفت:
"واقعا؟!"

همونطوری که با دستم فقط زحمت مالیدنش رو میکشیدم گفتم:

"اره!"


با شیطنت خندید و گفت:

"خودت خواستی!"

این خنده شیطانیش برام فقط یه معنی داشت! اونم اینکه جرت میدم!

اون یکی دستمم بیکار نذاشتم و کمی خیسش کردم و بردم بین پای خودم

همونطوری که برای شایان میمالیدم برای خودمم میمالیدم تا زودتر خیس شه و بشینم روش!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:20

#part358

#دلبرشیـرینـ🔞

بعد اینکه حس کردم جفتمون تب و تابمون تموم شده و میتونم با نشستن رو اون ابنبات خوشمزه‌اش این تب خواستن رو به اوج برسونم دستم رو از روی بهشتم برداشتم

خیسی دستم به خوبی مشهود بود و میدونستم از چشمای تیزبین شایان عمرا دور بمونه

دستمو نزدیک صورتش بردم و گفتم:

"میبینی؟!"

لبشو نزدیک دستم اورد و مماس دستم لب زد:

"علاوه بردیدن میخوام حسش کنم!"

با شهوت خندیدم و همونطوری که دستمو وارد دهنش میکردم اروم رفتم روش

مردونگیش رو گرفتم و مماس خودم گذاشتم

همونطوری که تو چشماش منتظرش خیره بودم اروم سعی کردم بشینم

اما چون چند وقت بود که نزدیکی نداشتیم حسابی تنگ شده بودم!

جوری‌ که سرش برام درد داشت!

وقتی حسابی خیسی دستم رو لیسید دستمو از تو دهنش خارج کرد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:20

#part359

#دلبرشیـرینـ🔞

دستم بر اثر بزاق دهنش خیس شده بود،همون دستمو نزدیک بهشتم کردم

کمی بالاش رو مالیدم تا از درد بی از حدم کمتر کنه

لبخند کوچیکی به روم زد و گفت:

"چرا کامل نمیشینی؟!"

اون یکی دستمو گذاشتم رو سینه‌ی ستبرش و با مظلومیت گفتم:

"خیلی دردم گرفته!"

بالاخره دست از نگاه کردن به من برداشت و دو دستش رو که روی تخت بود گذاشت دو طرف کمرم

فشار خفیفی به کمرم وارد کرد و گفت:

"خیلی لاغر شدی!"

با شنیدن این حرفش حس متفاوتی درونم بوجود اومد!

حریصانه و بی توجه به درد نفس گیرم کامل نشستم رو مردونگیش!

چشمام از شدت درد گشاد شد اما توجهی بهش نکردم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:20

#part360

#دلبرشیـرینـ🔞

همونطوری که با حرص خیره شده بودم تو چشمای شایان گفتم:

"لاغر دوست نداری؟!"

انگار فهمیده بود که ناخواسته دست رو نقطه ضعفم گذاشته

لبخند کوفتیش رو کمی بیشتراز قبل کرد و گفت:

"امممم باید فکر کنم ببینم چطوری بیشتر خوش میگذره!"

حرصم بیشتر شد!
با سرعت بیشتری به ضربه زدنم ادامه دادم

میخواستم از این طریق بهش بفهمونم که جواب اشتباهی بهم داده!

انگار خودشم از این بازی هم تعجب کرده بود هم خوشش اومده بود

اخه کدوم مردیه که بدش بیاد یه زن با این سرعت روش بالا پایین شه و خودشم همه کارا رو انجام بده؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:20

#part361

#دلبرشیـرینـ🔞

دستاش هم بیکار نموندن
برای لذت بخشیدن به این فضای پر حرص و شهوتناک ضربه های نسبتا ارومی به کمر و باسنم زد

بی رحمانه چنگ محکمی به سینه و گردنش انداختم و گفتم:

"حالا اگه یه دختر تپل روت بود میتونستی از این زاویه دستت به باسنش برسه و بزنی روش؟!"


چهره اش از درد چنگ زدنم رفته بود تو هم. اما برخلاف تصورم با لحنی حتی ذره ای خشونت توش نبود گفت:

"یکی از ویژگیای لاغر بودنه!"

کماکان به نفس نفس افتاده بودم اما نمیخواستم کم بیارم
میخواستم روش رو کم کنم!

تو افکار خودم غرق بودم و داشتم نقشه میکشیدم که چطوری به غلط کردن بندازمش که با یه حرکت چرخید!

کمرم رو گرفت و کمی من رو از روی خودش بلند کرد

پرتم کرد کنارش رو تخت و این بار خودش اومد روم

جاهامون عوض شده بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:33

#part362

#دلبرشیـرینـ🔞

همه این تغییرات تو کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد جوری که خودمم تو هنگ بودم!!

کمی از سنگینیش رو انداخت روم و دستشو از پشت رسوند به بهشتِ خیسم.

با دو انگشت مالید و سرشو خم کرد سمت گردنم

گوشم رو از لابلای موهام پیدا کرد،درحالی که با لباش لاله‌ی گوشم رو نوازش میکرد گفت:

"حالا میتونم به سوالت جواب بدم؟!"

چشمام از شدت شهوت داشت بسته میشد!
با لحنی که شهوت توش به خوبی مشهود بود گفتم:


"منتظرم!"

با نفس نفس کنار گوشم گفت:

"برام مهم نیست چاق باشی یا لاغر
قد کوتاه باشی یا بلند،زشت باشی یا زیبا،من فقط تورو میخوام باده!
حتی اگه صد سالم بگذره من ازت نمیگذرم
من بخاطر چاقی یا لاغریت تورو انتخاب نکردم که وقتی یکی بهتر از تو دیدم نظرم درباره‌ی تو عوض شه!'


با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد حس میکردم نبض بین پام تند و تندتر میشه!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:33

#part363

#دلبرشیـرینـ🔞

حس میکردم بیشتر از قبل عاشقش شدم!

دلم تنگ شده بود برای این عاشقانه هاش. با اینکه الان روم بود و دستش به طرز لذت اوری بین پاهام تاب میخورد اما حس میکردم دلم براش تنگ شده!

دیگه نمیدونستم با چه حرکتی باید این دلتنگی رو رفع کنم!

با صدای لرزونی که از شدت عشق و لذت بوجود اومده بود نالیدم:

"خیلی دوست دارم!"

اروم خندید و قبل اینکه به من فرصت خندیدن بده مردونگیش رو با یه حرکت واردم کرد

خندم تبدیل به جیغ کوچیکی شد

زیرگوشم گفت:

"هیس هنوز بیدارن!"

سرمو به ملحفه فشردم و با نفس نفس و صدایی تحلیل رفته نالیدم:

"مگه مهمه؟!'

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:33

#part364

#دلبرشیـرینـ🔞

اروم خندید و گفت:


"حتی ذره ای!"

خوشحال بودم که اعتراف میکرد هیچکس و هیچ چیز به اندازه من براش مهم نیست

دلم میخواست تا ابد به این حالت بمونیم!

اینجا نه خبری از شهرامه لعنتی بود نه چیز دیگه!

فقط من بودم و کسی که باید باشه!
ضربه هاش هر لحظه داشت تند تر و نفساش پی در پی تر میشد

این حالاتش رو میشناختم! به اوج رسیدن و ارضا شدنش نزدیک بود

فشار وزنش رو روم بیشتر کرد و اه مردونه ای کشید
به ثانیه نکشید که گرمی چیزی رو داخلم حس کردم

از این حرکتش تعجب کرده بودم!
خودشو بیشتر فشار داد و با لحن تحلیل رفته ای گفت:


" قرص بخور"

اروم خندیدم و چشمی گفتم
وقتی که مطمئن شد تا اخر قطره اش رو داخلم خالی کرده خودشو پرت کرد کنارم

بغلشو باز کرد و گفت:

"بیا"

کمی خودمو بالا کشیدم و سرمو گذاشتم رو بازوش

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/23 21:34

#part365
#دلبرشیـرینـ🔞

چند روزی از اون جدال و کش مکش میگذشت
اوضاع ارومتر شده بود و خبری از شهرام نبود

برخلاف تصورم شیما به پر و پام نمیپیچید و زیاد کاریم نداشت

فقط متوجه نگاه نگرانش موقعی که میرفتم بیرون یا میومدم خونه بودم!

همه چیز خوب پیش میرفت.
میرفتم شرکت و میومدم.

رابطم با شایان هم مثل همیشه بود

قهر و اشتی داشتیم. قهرامون به بیست و چهار ساعت نمیکشید و فوری اشتی میکردیم

عمو اکثر ساعاتش رو کنار لادن میگذروند و هرزگاهی به خونه خودش و بچه هاش سر میزد!

شیما بی قراری امیرعلی رو میکرد و اصرار داشت که برگرده

میگفت داداشش تو مملکت غریب بدون خانواده و خویشاوندی نمیتونه دووم بیاره!

حقم داشت
خودم رو که جای امیرعلی میذاشتم نمیتونستم اصلا حال و احوالش رو تصور کنم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:34

#part366

#دلبرشیـرینـ🔞

با اینکه رابطه بین شایان و امیرعلی شکراب بود اما میتونستم متوجه‌ی نگرانیه زیرپوستی شایان برای امیرعلی بشم


شیما و شایان به شدت از لادن متنفر بودن

تا اسمش به زبون میومد مخالف حضورش تو جمعمون میشدن!
حقم داشتن
تو فاصله‌ی کمتر از یکسال جای مادرشون رو تصاحب کرده بود

منو سپیده هم دست کمی از اونا نداشتیم و به همون اندازه از لادن متنفر بودیم
اما زیاد بروز نمیدادیم

چون ممکن بود عمو ازمون ناراحت شه


دو روز به اومدن نتایج کنکور مونده بود
و این اواخر شایان اصرار داشت هرچه سریعتر مراسم ازدواجمون رو برگزار کنیم

راستش خودم هم از این رفت و امدها خسته شده بودم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:35

#part367

#دلبرشیـرینـ🔞

گاهی اوقات میرفتیم خونه عمو گاهی اوقاتم خونه میموندیم

البته بعضی وقتا هم شایان میومد خونمون! واقعا وضعیت قمر در عقربی بود از طرفی نگران سپیده بودم!

اگه من ازدواج میکردم سپیده باید چیکار میکرد؟به یقین نمیتونست تنهایی زندگی کنه

از هر طرف تحت فشار بودم.

با اومدن نتایج کنکور و دیدن رتبه‌ی عالیه سپیده نور امیدی به قلبم تابیده شد
وضعیت من هم به نسبت عالی بود!

یجورایی تصورش رو نمیکردم که انقدر کنکور رو خوب پشت سر گذاشته باشم!

اما بین ما شیما نتیجه‌ی چندان خوبی از زحماتش ندیده بود!

رتبه‌ش خیلی بد نشده بود اما با دیدن رتبه‌ش اصرار داشت پشت کنکور بود

هرچند عمو میگفت که هر رشته ای بخواد میتونه از طریق دانشگاه ازاد بره
خداروشکر عمو تو این موقعیت دخترش رو رها نکرده بود!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:35

#part368

#دلبرشیـرینـ🔞

خیاری از تو ظرف میوه برداشتم
همونطوری که با ناخنم سر و تهش رو یکم میکندم خطاب به شیما که اشپزخونه بود گفتم:

"کجا موندی تو؟"

مثل خودم صداش رو بلند کرد تا بهم برسه:

"وایسا دیگه زنداداش"

شونه ای بالا انداختم و سرمو سمت تلویزیون برگردوندم

طبق معمول هیچی نداشت!
ساعت کم کم داشت نزدیک ده میشد و هنوز شایان نیومده بود

از قبل بهم گفته بود امشب کمی دیرتر میاد. سپیده هم یکی از دوستاش پدرش فوت کرده بود و شب رفته بود پیشش بمونه

بخاطر همین من اومدم پیش شیما تا جفتمون تنها نمونیم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:35

#part369

#دلبرشیـرینـ🔞

ساعت طرفای یازده بود که شایان اومد

شیما شام درست کرده بود و جفتمون منتظر بودیم تا شایان بیاد و شام بخوریم

اما با دیدن قیافه تو هم و چشمای خسته اش فهمیدیم که میلی هم به شام نداره

با گفتن گرسنه نیستم راهی اتاقش شد

دلم میخواست پاشم برم ببینم چشه
اما به خاطر اینکه شیما ناراحت نشه چند لقمه ای خوردم و تو جمع کردن ظرفا کمکش کردم

بعد جمع و جور کردن اشپزخونه شب بخیری به شیما گفتم و حرکت کردم سمت اتاق شایان

فقط شلوارکی تنش بود و دراز کشیده بود رو تخت

ساعدش رو چشماش بود ‌.
نمیدونستم خوابه یا بیدار! ساعت و حلقه ام رو در اوردم و اروم صداش زدم:

"عزیزم؟خوابی؟!"

بدون اینکه ساعدشو برداره و یا تکونی بخوره گفت:

"نه!"

کنارش دراز کشیدم و گفتم:

"چی شده؟!"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:35

#part370


#دلبرشیـرینـ🔞

به نیمرخش زل زده بودم و منتظر بودم تا جواب سوالی که ازش پرسیده بودمو بگیرم

بعد از چند لحظه گفت:

"به حرفم اعتماد نکردی!"

چشمام از تعجب گنده شد،کمی نزدیکتر شدم و تا خواستم دستمو بکشم رو بازوش با دادش از برق از سرم پرید!!!

چنان داد زد که حس کردم بچه نداشته‌ام افتاد!

عقب گرد کردم و نشستم رو تخت.

بالاخره ساعدشو از رو چشمای لعنتیش برداشت و گستاخانه زل زد به چشمام!

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

"متوجه منظورت نشدم!"

نیشخندی زد و گفت:

"نبایدم بشی!
فردا میریم محضر برای طلاق!!"

با شنیدن جمله دومش مثل برق گرفته ها خشک شدم!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/23 21:36