#part346
#دلبرشیـرینـ🔞
شایان زودتر از عمو متوجه ما شد که تو پاگرد خونه بودیم
متعجب گفت:
"باهم بودید؟!"
شیما پیشدستی کرد و گفت:
"اره زنداداش میخواست بیاد ثبت نام کنه باشگاه گفت بیاد ببینه محیطش چطوریه!"
گره از ابروهای شایان باز شد،لبخند شل و ولی بهشون زدمو سلامی کردم
شیما خوب تونسته بود قضیه رو جمع و جور کنه اما من خسته شده بودم از اینهمه دروغ و تظاهر کردن
دکمه های مانتوم رو باز کردم و راهی اتاق شایان شدم
صدای قدم های شایانو میتونستم بشنوم که دنبالم کشیده شده.
اصلا توان روبه رویی با شایان رو نداشتم!
بی توجه بهش حوله ای برداشتم و وارد حمام شدم. انگار متوجه بیحوصلگیم شد چون چیزی نگفت!
از در شیشه ای حمام نگاهی بهش انداختم
با همون لباسا رو تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به من.
قطره های اشکم قاطی اب حموم میشد و مشخص نمیکرد که رو صورتم جاری شدن
دوش کوتاهی گرفتم و از حمام خارج شدم،شایان بی هیچ حرفی نگاهش رو دنبال من میکشوند.
انگار میخواست با نگاهش ازم بپرسه که چمه!
#دلبرشیـرینـ🔞
1403/07/23 17:49