The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

20 پارت پایانی امشب تقدیم نگاهتون


@romankadee

1403/07/23 21:36


#part376

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

با اینکه تو قعر تابستون بودیم اما بشدت سردم بود
حتما بخاطر این بود که شب قبل شامی نخورده بودم و فشارم افتاده بود

اروم پلکی زدم و بی توجه به سوالای مکرر سپیده نالیدم:

"کمک کن پاشم"

نیم خیز شد و کمرم رو محکمتر گرفت

با وارد کردن نیرویی بهم وادارم کرد از جام بلند شم.

به محض بلند شدن حس کردم برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت
اما چون تکیه گاهم سپیده بود و خودم رو اویزونش کرده بودم بدنش از سقوطم جلوگیری کرد

اروم اروم چهار پنج تا پله‌ی باقی مونده رو بالا رفتیم و سپیده با کمک اون دستی که ازاد بود در رو باز کرد

با وارد شدن به خونه نفس راحتی کشیدم

به کمک سپیده سمت مبلای راحتی رفتم و پهن شدم روشون. همه بدنم درد میکرد

سپیده دوان دوان وارد اشپزخونه شد
بعد از چند لحظه با لیوان که مشخص بود محتویات درونش اب قنده نزدیکم شد

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part377


##دلبرشیـرینـ🔞

لبه لیوان رو نزدیک لبم کرد و گفت:

"بخور تا از حال نرفتی"

بخاطر اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم چند جرعه ای از محتویات داخل لیوان نوشیدم

اما انگار واقعا حق با سپیده بود!

با خوردن اب قند تازه موتورم به کار افتاد!

بشدت گرسنه ام بود.
سرمو به پشت مبل تکیه زدم و پلکامو بستم

باید چیکار میکردم؟الان چی میشه؟چطوری باید بهش میفهموندم که متوجه‌ی اشتباهم شدم؟!

بغضم سمجم دوباره داشت راه باز میکرد

نمیدونم چقدر تو اون حالت مونده بودم که دوباره با تکون دست سپیده چشم باز کردم

با سینی ای که حاوی دو کاسه بود کنارم نشست،بوی خوش سوپ مشامم رو قلقلک داد

معدم با استشمام بوی سوپ به قار و قور افتاده بود

بدون تعارف قاشقی که تو ظرف مقابلم بود رو برداشتم و مشغول خوردن شدم


##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part379

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

سپیده همونطوری که دکمه های مانتوش رو باز میکرد راهی اتاقش شد
شماره شیما رو گرفتم و به اهستگی از جام بلند شدم

بعد از چند بوق صدای خوابالودش پیچید پشت تلفن:

"جونم زنداداش"

پس هنوز خبردار نشده بود! پوفی کشیدم و با استرس گفتم:

"سلام عزیزم ببخش سر صبحی بیدارت کردم"

سرفه کوچیکی کرد و گفت:

"نبابا این چه حرفیه،چرا زنگ زدی؟مگه اینجا نیستی؟خب میومدی تو اتاقم. چیزی میخوای برات بیارم؟!"

لب گزیدم و بغضم رو فرو خوردم
چطوری بهش میگفتم؟!

نفسمو رها کردم و گفتم:

"نه الان من خونه خودمونم میشه بری ببینی شایان خونه‌اس یا رفته شرکت؟!"

صدای خش خش لباساش نشون میداد از رو تخت بلند شده،خمیازه ای کشید و گفت:

"چشم،حالا چرا زود رفتی؟!"

#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part380


#دلبرـ‌شیـرینـ🔞

دلم نمیخواست فعلا بهش حرفی

1403/07/24 12:55

بزنم

بنظرم اول باید با شایان حرف میزدم و بعد اگه به در بسته خوردم از شیما کمک میگرفتم

با این تفکر به راحتی جوابی سربالا بهش دادم

بعداز چند لحظه شیما خمیازه کشان گفت که شایان خونه نیست

تشکری کردم و گوشی رو قطع کردم.
دوشی گرفتم و لباس مرتبی پوشیدم

حال و حوصله ارایش نداشتم

موهام‌ رو خیس خیس گیس کردم و بعد اطلاع دادن به سپیده از خونه زدم بیرون.

با اتوبوس خودم رو به شرکت رسوندم

تنها جایی که شایان الان میتونست باشه همین شرکت بود!

دست و پام آشکارا میلرزید و استرس عجیبی داشتم

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part381

#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

منشی با دیدنم از جا بلند شد و صمیمانه باهم احوالپرسی کرد و جویای حالم شد

کمی این پا و اون پا کردم،انگار خود منشی فهمید که قصدم از اومدن به شرکت کار کردن نبود!

بلکه کار داشتن بود! لبخند کوچیکی به روم زد و گفت:

"آقای مهندس داخل هستن پیش ایشون تشریف میبرید؟!"


نفسمو با شتاب فرستادم بیرون و سری به نشونه تائید تکون دادم

منتظر مجوز ورودم از طریق منشی نموندم
با چند گام بلند خودم رو به در اتاق شایان رسوندم

هرقدم که نزدیکتر میشدم انگار یکی چنگ مینداخت به قلبم و اون رو داخل سینه ام میفشرد!

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part382

##دلبرشیـرینـ🔞

دستمو رو دستگیره گذاشتم و با اکراه کشیدمش سمت خودم و در رو باز کردم

با قدمایی لرزون وارد اتاق شدم. اول از همه چشم چرخوندم سمت میز کارش

درست حدس میزدم پشت میزش نشسته بود
بدون اینکه سر بلند کنه گفت:

"پرونده هارو بذار رو میز بگو برام یه چای هم بیارن"

سرش حسابی گرم لبتابی بود که جلوش روشن بود
وقتی صدایی از جانب بلند نشد با اکراه کمی لبتابش رو کنار زد و نگاهی به ورودی در انداخت

با دیدن من ابروهاش پرید بالا

انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده بود! از این حالتش استفاده کردم و کامل وارد اتاق شدم

در رو بستم و قدمی به سمت داخل برداشتم
با صدای بستن در انگار تازه به خودش اومد
اخمی مزین چهره مردونش شد،دلم میخواست برای اخمش جون بدم!

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part383

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

کمی نزدیکم شد و با صدایی که سعی داشت بلند تر نشه غرید:

"تو اینجا چیکار میکنی؟!"

همزمان قدم به قدم نزدیکم شد
اب دهنم رو قورت دادم و با لحن و صدای مظلومی نالیدم:


"شایان حس نمیکنی باید باهم حرف بزنیم؟!"

حالا کامل بهم رسیده بود ، نگاهش رو دقیقا تتظیم کرده بود رو چشمای ترسیده و لبریز از اشکم

نیشخندی به قیافه‌ام زد و گفت:

"این مظلوم نمایی هات دیگه به دردم نمیخوره!"

سعی کردم محکم باشم! چون الان گریه زاری دردی رو دوا نمیکرد!

پلکام رو محکم فشردم
با صدایی که سعی

1403/07/24 12:55

میکردم کمترین لرزش ممکن رو داشته باشه گفتم:

"شایان این حق طبیعیه منه که بدونم چه بلایی داره سر زندگیم می افته!"


##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part384

##دلبرـ‌شیـرینـ 🔞

عقب گرد کرد و حرکت کرد سمت پنجره
دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:

"این بلا رو خودت سر زندگیمون اوردی باده!"

پشت سرش حرکت کردم و گفتم:

"میشه دقیقا بگی اینجا چه خبره؟!"

پوفی کشید و گفت:

"از اینجا برو! بزودی خودت ملتفت میشی"

با پشت دستم قطره اشکی رو که نمیدونم کی راه خودش رو به روی گونه ام باز کرده بود پاک کردم

این اصرار شایان رو برای نگفتن درک‌ نمیکردم
با صدای لرزونی که دل سنگ رو اب میکرد نالیدم:

"خیلی بی معرفتی شایان اخه به جرم گناه نکرده داری مجازاتم میکنی!"

برگشت و خیره شد بهم،کلافگی تو نگاهش موج میزد

انگار برای لحظه ای همون مهر و عطوفت همیشگی رو تو چشماش دیدم!

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part385

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

نور امیدی به قلبم تابیده شد این نوع نگاه شایان یعنی اینکه میتونم امیدی داشته باشم!

میتونم امیدی به ادامه زندگی و عاشق بودنش داشته باشم!

با اینکه نگاه نگران و پر مهر و عطوفتش فقط برای یکلحظه بود اما همونم برام غنیمت بود

دوباره تو غالب خشن و جدی قبلیش وارد شد و گفت:

"شب بیا ادرسی ‌که برات اس ام اس میکنم
الانم از اینجا برو!"

بعد از زدن حرفش پشت بهم ایستاد
انگار تاب نگاه کردن بهم رو نداشت!

باشه پر بغضی از گلوم خارج شد،چند لحظه ای مکث کردم تا برگرده و دوباره نگاهش کنم

اما انگار قصد چنین کاری رو نداشت
اه سوزناکی از ته دل کشیدم و عقب گرد کردم

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part386

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

با حال پریشون کلید انداختم و وارد خونه شدم

به محض باز کردن در خونه عطر خوش لازانیا مشامم رو پر کرد

با اینکه صبح سپیده برام سوپ درست کرده بود و به خوردم داده بود اما با خوردن بوی لازانیا به مشامم انگار صدای معده ام بلند شد

دکمه های مانتوم رو اروم باز کردم و حرکت کردم سمت اشپزخونه

سپیده پشت میز نشسته بود و درحالی که با اهنگ در حال پخش لبخونی میکرد تند تند سالادی هم درست میکرد

لبخند کوچیکی از دیدن این صحنه رو لبام نقش بست

خدارو شکر که خواهرم حالش خوبه!
خداروشکر که میخنده
خداروشکر که کمی با مرگ پدر و مادر و بردارمون کنار اومده!

با یاداوری بدبختیام بغضی گلوم رو نوازش کرد

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

#part387
384
##دلبرشیـرینـ🔞

اما باید این بغض زمخت لعنتی رو پس میزدم و حال خوش سپیده رو با گریه زاری خراب نمیکردم

بزور با اب دهنم بغضم رو فرو دادم و کامل وارد اشپزخونه شدم و با صدایی کا سعی میکردم ذوق زده بنظر برسه گفتم:

"به

1403/07/24 12:55

به ببین ابجی کوچیکه چه کرده!"

با شنیدن صدام سر بلند کرد و دست از لبخونی کردن اهنگ برداشت
لبخند ذوق زده اش رو حواله صورتم کرد و گفت:

"لازانیا پختم برات!"

بعد زدن حرفش با خنده قری به گردنش داد که باعث شد خنده ای به لبام بیاد

ناخوداگاه شکمم من رو به سمت فر هدایت کرد

از پنجره شیشه ایش نگاهی به داخلش انداختم و گفتم:

"دیگه وقت شوهر دادنته"

با عصبانیتی تصنعی گفت:

"داشتیم باده؟"

چرخیدم چشمکی بهش زدم ، حرکت‌ کردم سمتش و کاهویی از تو ظرف مقابلش دزدیدم

بلند داد زد:

"دستت کثیفه!"

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part388

##دلبرـ‌شیـرینـ🔞

شونه ای بالا انداختم و با لبایی که هنوز اثر خنده روش مشخص بود وارد اتاقم شدم

لباسام رو با لباس راحتیام تعویض کردم
موهام رو بالا سرم بستم و تا خواستم از در اتاقم خارج شم صدای گوشیم بلند شد

مسیر رفته رو عقب گرد کردم و از گوشیم رو از تو کیفم خارج کردم

با دیدن اسم شایان تند تند اس ام اسی رو که برام فرستاده بود باز کرد

همون ادرسی بود که بهم گفته بود!

ادرسش مربوط به رستورانی خارج از شهر میشد
تاکید هم کرده بود که سر ساعت برم!

یدور دیگه ادرس رو مرور کردم و از در خارج شدم

سپیده مشغول چیدن میز بود،با دیدنم گفت:

"از الان بگم من درست کردم و چیدم تو باید ظرفارو بشوریا!"

با خنده چشمی گفتم و نشستم پشت میز

نیمی از غذامون رو خورده بودیم که سپیده گفت:

"عصر میرم خونه دوستم"

سری تکون دادم و گفتم:

"منم باید برم چندجا کار دارم."

اونم مثل خودم سری تکون داد و چیزی نگفت
ساعت قرار منو شایان 7 غروب بود! تا حرفامونو میزدیم ممکن بود ساعت از 9-10 شب هم بگذره

همونطوری که چنگالم رو تو سالادم فرو میبردم گفتم:


##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part389

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

همونطوری که چنگالم رو تو سالادم فرو میبردم گفتم:

"برای شام منتظرم نمون"

سری تکون داد و باقی غذامون تو سکوت خورده شد
طبق حرفی که سپیده بهم زده بود ظرفای ناهار رو جمع کردم و مشغول شستنش شدم
یه ناهار درست کرده بودا!!!
انگار جنگ جهانی چهارم تو اشپزخونه‌ی ما به پا شده بود!

هرچی ظرف و ظروف مد نظرش بود کثیف کرده بود

با خستگی دستکش رو در اوردم و وارد اتاقم شدم
گوشیم رو به امید خبری از شایان چک‌ کردم اما خبری ازش نبود!

با بغض نشستم رو تخت و تصمیم گرفتم چندساعتی بخوابم

ساعتم رو برای سه ساعت قبل قرارم با شایان کوک کردم و پتو رو کشیدم رو سرم
به قدری خسته بودم که به ثانیه نکشید خوابم برد...

##دلبرــ‌شیـرینـ🔞

#part390
#دلبرــ‌شیـرینـ🔞

نگاه کلی به تیپم انداختم و گوشیم رو برداشتم تا به آژانس زنگ بزنم

چون رستوران خارج از شهر بود

1403/07/24 12:55

باید زودتر راه می افتادم
به خصوص اینکه این‌ موقع از غروب ترافیک وحشتناک بود

شماره اشتراک خونمون رو به آژانس سر کوچمون گفتم و گوشیمو تو کیفم‌ گذاشتم

استرس عجیبی داشتم! باید خودم رو برای همه چیز اماده میکردم
اگه قضیه شهرام رو پیش میکشید باید متقاعدش میکردم که هیچ رابطه ای باهاش نداشتم!

معلوم‌ نیست اون شهرام عوضی چی بهش گفته که اینطوری توپش پر بود!

با یاداوری دیشب و حال زارم که از خونشون زدم بیرون قلبم منقلب شد

تند تند پلک زدم،با فشرده شدن زنگ خونه پا تند کردم و از خونه خارج شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 12:55

#part391

#دلبرشیـرینـ🔞

سوار تاکسی شدم و آدرسی که شایان برام ارسال کرده بود رو برای راننده خوندم

سرم رو به شیشه تکیه دادم
تو دل گرمای تابستون حس میکردم سردمه!
البته زیاد برام عجیب نبود چون استرس عجیبی داشتم!

تو ذهنم دوباره حرفایی رو که باید به شایان میزدم و موضع خودم رو حفظ میکردم بالا پایین کردم

نباید خودم رو میباختم! با گریه و زاری و ضعیف بازی نمیتونستم زندگیم رو حفظ کنم

باید براش میجنگیدم،کاش میتونستم به عقب برگردم و از اوله اولش قضیه رو با شایان در میون بذارم!

اهی کشیدم
گذشته ها گذشته باید از الان به بعدم رو درست میکردم
باید راه درستی رو انتخاب میکردم تا نبازم

خیلیا مثل لادن منتظر زمین خوردن منن نباید بذارم به آرزوشون برسن!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:00

#part392

#دلبرشیـرینـ🔞

با دست چپم موهام رو که بر اثر وزش باد کمی بیشتر از حد معمول از شالم بیرون زده بود کردم داخل

نگاهم رو سر تا سر رستوران به گردن در اوردم

در کمال تعجبم هیچ مشتری ای داخل رستوران نبود!

اونقدری ظاهر رستوران معقول بنظر میرسید که حس میکردم مردم برای نوبت گیری تو این رستوران سر و دست بشکنند!

اما مثل اینکه حدس و گمان هام غلط از آب در اومده بود!

سری تکون دادم تا این افکار بیهوده از سرم دور شن.
الان چه وقت این فکر ها بود!

حرکت کردم سمتی که گارسونی پشت میز نشسته بود و مشغول کنکاش لپتاپش بود

با شنیدن صدای کفش پاشنه بلندم سر بلند کرد و با لبخند کوچیکی خیره شد بهم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:01

#part393

#دلبرشیـرینـ🔞

همونطوری که هنوز مشغول ور رفتن با موهام و گوشه شالم بودم گفتم:

"من با آقای شایان زند اینجا قرار داشتم،اما مثل اینکه کسی داخل این رستوران نیست!"

بر و بر داشت نگاهم میکرد!
نکنه شاخی دمی چیزی در اوردم که اینطوری نگاهم میکنه؟!

قبل اینکه بخوام با بشکنی اون رو به خودش بیارم با لحن صمیمانه ای گفت:

"درسته عزیزم طبقه بالا منتظرتون هستند!"

تشکری کردم و با شک گفتم:

"طبقه بالا..."

پرید میون جمله ام و گفت:

"سمت چپ اولین راهرو وصل میشه به پله های مارپیچی طبقه بالا!"

این بار با لبخند کوچیکی تشکری کردم و ازش دور شدم

چرا اینطوری بود این دختره؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:01

#part394

#دلبرشیـرینـ🔞

از پله ها بالا رفتم،اما هر قدمی که برمیداشتم به خاموش بودن برق طبقه دوم مطمئن تر میشدم!

چون هر قدمم نسبت به قدم قبلیم تاریک و تاریک تر میشد!

گوشیم رو از جیبم در اوردم تا فلشش رو روشن کنم که حس کردم پام رو یه چیز لجز مانندی رفت
مثل خون بود!
حتی با کفش هم میتونستم حسش کنم

با عجله و دستایی لرزون گوشیم رو از کیفم خارج کردم
به محض فشردن دکمه پاورش لرزید و خاموش شد!

لعنت بهت الان وقت شارژ تموم کردن بود؟!

چشمام رو گنده تر از حد معمول کردم و به زیر پام زل زدم اما بیش از اندازه تاریک بود

با شجاعتی که نمیدونم از کجا اوردم خم شدم و دست بردم جایی که پام بود
کف زمین رو لمس کردم‌ و بعد به دماغم نزدیک کردم
اما...
اما این که بوی خون نبود! عطر گل رز بود!

چشم غره ای به زمین رفتم و همونطوری که از جام بلند میشدم با غر غر گفتم:


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:01

#part395

#دلبرشیـرینـ🔞

- عجب رستورانی که آت و آشغالای مهموناشونم از زمین جمع نمیکنن
چشم غزه ای به گلبرگی تو دستم بود رفتم و از جا بلند شدم...

نفسم رفت و چراغ روشن شد
با چشمایی درشت و از حدقه در اومده زل زده بودم به شایانی که حالا به زیباترین شکل ممکن خودشو آراسته کرده و رو به روم ایستاده بود

لبم رو محکم گزیدم و یه قدم جلو رفتم
قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید و نفس تندی کشیدم

زیر لب اسمشو زمزمه کردم که لبخند شیرین و مردونه ای زد
- شایان

دستشو از جیب شلوارش بیرون آورد و جلو اومد
- جان شایان

قطره های اشک بعدی بدون ارادم کاملا صورتم رو خیس کردن و من بعد از انداختن کیفم پرواز کردم سمتش و خودمو محکم بهش فشردم

- شایان چیکار کردی با من ، چیکار کردی با من لعنتی

صدای هق هقم تو اون فضا پیچیده بود و شایان سکوت کرده بود...
باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:02

#part396


#دلبرشیـرینـ🔞


محکم دستاشو دور بدنم حلقه کرد و نفس عمیقی از زیر گلوم کشید
- دلم تنگ شده بود واسه عطر تنت دختر

خودمو عقب کشیدم و فین فینی کردم ،
- واسه همین اینجوری زجرم دادی؟؟دق کردم شایان
دق کردم وقتی گفتی طلاق

اسم طلاقو که اوردم دوبازه زار زدنم شروع شد و خودمو پرت کردم تو بغلش
نفس عمیقی کشید و باز مردونه خندید

حتی صدای خندیدن جذابشم تحریکم میکرد این مرد
با نوازش و زمزمه های آروم زیر گوشش کمی آروم شدم

کمی ازش فاصله گرفتم و سعی کردم به اطراف هم کمی توجه کنم
لبخند شیرینی زدم از دیدن اون تزئیناتی که میدونستم واسه منه
همه جا با گلبرگای رز تزئین شده بود و بوی خوبی که تو فضا پیچیده بود فوق العاده مست کننده بود

نگاهی به کیک تولدم انداختم ، امروز بود
اونقدر درگیری داشتم که فراموشم شده بود که امروز روزیه که به دنیا اومدم

- چرا اینکارو باهام کردی؟؟

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:02

#part397


#دلبرشیـرینـ🔞

دستم رو کشید و باهم روی صندلی رو به روی کیک نشستیم
آروم و نوازش وار دستش رو روی شکمم میکشید و گاهی زیر گوشم چیز آرومی میگفت که از خلسه ی زیاد حتی متوجهش هم نمیشدم

- من قضیه ی شهرام رو میدونم باده...

لبم رو محکم گاز گرفتم و آب دهنم رو پر سر و صدا پایین فرستادم
انگار که بهم برق دویست ولتی وصل کرده باشن

- چی؟؟

چرخوندتم سمت خودش و با نگاهی غمگین زل زد تو چشمام
این همون نگاه سنگ و سخت امروز صبح بود؟؟؟
این نگاهیی که دلم واسش میرفت همون نگاه بی رحمی بود که بهم گفت برم گمشم؟؟

- بهم اعتماد نکردی ، به حرفم اعتماد نکردی باده

سعی کردم به موضوع لادن و عکسایی باهاش داشت فکر نکنم..
جدا از اون موضوع من عاشقانه دوستش داشتم و خب معلوم بود که بهش اعتماد داشتم..

گونش رو بوسیدم و با لحنی آروم گفتم
- نمیخواستم اون کارو کنم ، ترسیده بودم ، گیج شده بودم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:03

#part398


#دلبرشیـرینـ🔞

اخماش دوباره درهم شد و نگاهش بی رحم
بازوم رو محکم فشار داد جوری که ناله ای از بین لبم خارج شد
- اما بهت گفته بودم بهم اعتماد کن باده ، همیشه با این بچه بازیات اذیتم میکنی...
تو نمیدونستی این کار خیانت به منه؟؟؟اینجوری عاشقمی؟؟

پشیمون سرمو پایین انداختم که یهو دست انداخت دور گردنم و هولم داد عقب..
کاملا پهن میز شدم و چشمام درشت شد..

نگاه غمگین و سختی بهم انداخت و خم شد رو لبم
- این تنبیهته عزیزم ، یه تنبیه کوچولو

اینو گفت و لبشو وحشیانه رو لبم گذاشت..
محکم و عمیق میبوسید و کامای سختی ازم میگرفت

دستش پایین تر رفت و چنگ زد رو بهشتم..
برخلافه همیشه کمی ترسیدم اما میدونستم باید آرومش کنم پس آهی کشیدم و دستمو سمت آبنبات کوچولوم بردم..

مانتومو محکم از تنم کند و پرت کرد گوشه ای..
جیغ ریزی کشیدم که زیر خفه شویی گفت و نشوندتم زمین..

هومی کشیده گفتم و خیلی سریع زیپ شلوارشو باز کردم..
بین پاهام خیس شده بود و حسابی شهوتی شده بودم

وقتی مکثم دید خودش دست به کار شد و بدون هیچ نرمشی آلتشو تا ته کرد تو دهنم..

عق محکمی زدم اما ازم خارجش نکرد
به جاش شروع کرد به عقب جلو کردن

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:03

#part399


#دلبرشیـرینـ🔞


عقی زدم و بلاخره خودمو جمع و جور کردم
سرشو عقب برده بود و نفس نفس میزد..لبخند شیطنت آمیزی زدم و لیس محکم و سنگینی روی کلاهکش کشیدم که آه بلند و بدون کنترلی کشید

- دیوونم نکن باده ، بخورش

خندیدم و یهو همشو کردم تو دهنم..
اون تو حسابی با زبونم باهاش بازی میکردم
حس کردم داره ارضا میکشه که سریع کشیدمش بیرون اما اتفاقی نیفتاد به جاش صداش و بالا برد و محکم کمرم و گرفت و بلندم کرد

خندیدم و اومدم چیزی بهش بگم که بدون هیچ نرمشی خودشو واردم کرد و شروع کرد به ضربه زدن

از شدت ضربه و خشکی که واردم شده بود اشک تو چشمام جم شد که خم شد روم

- جووون ، قربون این چشمای اشکی و خیست برم
الان تموم میشه ، تموم میشه عزیزم

اینو گفت و دستشو روی بهشتم گذاشت
کم کم درد رفت و به جاش لذت دیوونه کننده ای سراسر وجودمو فرا گرفت..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 13:03

#part401


#دلبرشیـرینـ🔞

لبخند پرعشوه ای زدم و از گردنش آویزون شدم
" هرچی تو وجودم هست برای توئه پسرجون ، تنها تویی که میتونی فتحم کنی.."

یهو صورتش سخت شد و نفس تندی کشید ، از تغییر ناگهانیش یکم متعجب شدم که خودشو جلو کشید و دستشو دور گردنم حقله کرد.
طوری که فشار زیادی بهم وارد شد و تنفسم سخت...

" غیر اینم نباید باشه باده ، این اولین اشتباهت نیست ولی باید آخریش باشه چون دیگه بخششی در کار نیست..."

لب ورچیدم و دستمو روی دستای بزرگشم گذاشتم چون واقعا داشتم خفه میشدم
یهو به خودش اومد و دستشو برداشت
نگران خم شد رو صورتم

"خوبی باده؟ معذرت میخوام عزیزم یه لحظه کنترلم رو از دست دادم ، نفهمیدم چیشد"

دستشو پس زدم و "چیزی نیست" آرومی گفتم
یکم بهم بر خورد ، درست بود که حتی قصد داشتنش هم خیانت محسوب میشد اما من کاری نکرده بودم
بهتر از خودش بودم که برهنه تو بغل دشمنم لم داده بود

یکم خودش رو جمع و جور کرد و بعد از بوسیدن عمیق لبم عقب کشید

" بمونیم واسه خوردن شام یا بریم خونه؟؟؟؟ "

آویزون بازوش شدم و دوباره براش ناز کردم
" شایان جونم گشنمه ، اول خودمونو سیر کنیم بعد بریم چطوره؟؟ "


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:51

#part402


#دلبرشیـرینـ🔞

چشماش برقی زدن و دستمو کشید سمت خودش و بغلم کرد ، دستامو دور بدنش حلقه کردم و سعی کردم یکم آرامش بگیرم
هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی عاشقش بشم
اوایل فقط برام یه مرد هات بود که میخواستم باهاش حال کنم

حالا دقیقا همون مرد واسه من شده بود یه بت ، بتی که حتی به روشم نمیاوردم که میدونم بهم خیانت کرده !!

سرمو عین یه گربه ی ملوس روی سینه ی نیمه لختش کشیدم که آهی کشید

" اذیت نکن جوجه کوچولو ، غذا چی دوست داری سفارش بدیم؟! "

ریز خندیدم و عقب کشیدم ، چشماش هنوز خمار بود!
وقتی اینطوری میدیدمش احساس غرور می کردم.

" هرچی تو دوست داری عزیزم ، فقط خودمونو سیر کنیم چون عجله داریم "

خطی روی سینش کشیدم و زیر گوشش زمزمه کردم :

" مگه نه؟! "

نگاه عمیقی بهم انداخت و نشوندتم روی صندلی کنار خودش ، انگاری میخواست با این نوع نگاه همه وجودمو از بر بشه..

" لباستو بپوش الان گارسون میاد "

اوهومی گفتم و خم شدم و منم مثل خودش خودمو جمع و جور کردم
بهم خوش گذشته بود...
لمس بدن داغ و دوست داشتنیش بعد اون همه عصاب خوردی و کشمکش حالمو جا اورده بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:51

#part403

#دلبرشیـرینـ🔞

با حوصله غذامون رو خوردیم ، حقیقتا من یکی که واسه کیک جا نداشتم خصوصا این که هنوز خمار یه رابطه پر آرامش بودم..

شایان چیزی به گارسونا گفت و اونام دوباره کیک رو بسته بندی کردن ، با لبخند منتظرش ایستاده بودم که خیلی آقا منشانه اومد سمتم

از بازوهاش آویزون شدم
" بریم عزیزم؟! "
لبخندی زد و راه افتاد ، منم دنبالش

حواسم به اطراف بود و حسابی داشتم از منظره لذت میبردم که حس کردم دست داغی روی پاهام نشست!

خمار چرخیدم و زل زدم تو چشماش که لب باز کرد و گفت:

" تو این بر و بیابون کسی نیست ، نظرت چیه شلوارتو خیلی خانومانه در بیاری تا جرش ندادم؟ "

اخم الکی کردم و با ناز و کشیده اسمشو صدا زدم

" شایااااااان ، اذیتم نکن دیگه "

با چشم اشاره زد کاری که گفترو انجام بدم پس منم معطل نکردم و به سختی شلوارمو در اوردم.
" بفرمایید عالیجناب "

یه نگاهش به حرکات من بود یه نگاهش به جاده ی نیمه سرسبز رو به روش.
" اوف دختر دیوونم میکنی ، بازش کن تا همینجا ماشینو نگه نداشتم و نیومدم روت "

پشت چشمی نازک کردم و گفتم :

" پیرزن و از ماشین خالی نترسون عزیزم "

قهقه ی بلندی زد و دست داغشو کامل روی بهشتم فشرد
" این حرفارو از کجات در میاری تو باده؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:52

#part404

#دلبرشیـرینـ🔞

با شیطنت و خنده به پایین تنم اشاره کردم و گفتم
" از اونجام ؟! "

دوباره قهقه خندش بالا رفت و من با لذت زل زدم بهش
هنوز دست از شیطنت برنداشته بود و انگشتاش به آرومی روی بهشتم عقب جلو میشد .

خمار خودمو شل کرده بودم و زل زده بودم بهش
نفسم سخت بالا میومد و حسابی تشنه ی بدنش بودم
" اوووم شایان کافیه ، خواهش میکنم
کی میرسیم پس!!!! "

شرور نگاهم کرد و گفت :
" باده چی میخوای از من؟! الان دقیقا دلت چی میخواد؟! "

چشم غره ای بهش رفتم !
الان وقت اعتراف گرفتن بود؟!
با ناله و آه اسمشو صدا زدم که بدتر فشار دستشو بیشتر کرد و منو مست.
متوجه شدم داریم به خونه نزدیک میشیم پس سعی کردم بلند بشم که نزاشت
" برو پایین تر "

به حرفش گوش کردم و خودمو پایین تر کشیدم و به جاش پاهامو اوردم بالا !
به حرکت دستش سرعت داد طوری که دیگه واقعا داشتم جیغ میزدم از لذت و خماری

اونقدر به کارش ادامه داد که بلاخره ارضا شدم.
همزمان با نفس نفسی که میزدم اونم نفس عمیقی کشید..
" شلوارتو بپوش رسیدیم ، زود باش "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:52

#part405

#دلبرشیـرینـ🔞

پارک کرد و از ماشین پیاده شد ، پشت سرش و درحالیکه هنوز درگیر زیپ شلوارم بودم پیاده شدم دستمو محکم کشید و کشوند دنبال خودش اومده بودیم به آپارتمان خودش دکمه اسانسور رو فشرد و چرخید سمت منی که خمار و خسته تکیه داده بودم به فلز سرد اتاقک..خودشو جلو کشید بیشتر به عقب هولم داد

" بنظرت این خانوم کوچولوی خسته هنوزم میتونه زیر این گرگ گرسنه و زخمی دووم بیاره؟!"

با این که واقعا خسته بودم اما از فکر یه رابطه هات باهاش دوباره داغ شدم و سری تکون دادم
" انقدر این خانوم کوچولوی خستتو ضعیف تصور کردی؟! "

لبمو روی زبونم کشیدم و در حالی که دستم و با ناز از روی سینش به سمت پایین تنش میکشیدم زل زدم تو چشمای خمارش

لب زد :
" امشب دیوونم کردی دختر ، جبران میکنم "

با عشوه خندیدم ، صدای زن نشون میداد که باید پیاده بشیم
دوباره منو مثل کشی تنبون دنبال خودش کشید و هول و تند در و باز کرد

محکم هولم داد داخل و بلافاصله صدای کوبونده شدن در و حل شدنم تو آغوشش

ناله ای کردم و دستمو همونطوری که از پشت بغلم کرده بود بردم سمت موهای سرش
زیر گوشم و بوسید و مکید

" بنظر کی خستس؟؟"
" الان فقط دشمن "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:52

#part406

#گناهــ‌شیـرینـ🔞

برجستگیشو کامل از پشت احساس میکردم
ولی شایان کاملا تو یه دنیای دیگه بود ، بینیشو زیر گوشم گذاشته بود و میبوسید و میبوئید..

به آرومی تو بغلش جا به جا شدم ، چشماشو بسته بود و لباش نیمه باز بود
ریز خندیدم و سرمو جلو بردم و لباشو بوسیدم

چنگ زد به کمرم و ناله ای کرد
" زود باش برام بخورش باده ، زود "

آروم پایین رفتم و زل زدم به شلوار جینش ، داشت پاره میشد واقعا
آب دهنم رو قورت دادم و بیرون کشیدمش و آروم لمسش کردم

میدونستم روش خیلی حساسه و طاقتشو اصلا نداره واسه همین معطل نکردم و سریع داخل دهنم بردمش
قبل از این که کاری کنم خودش سریع دست به کار شد و مثل دیوونه ها شروع کرد به عقب جلو کردن خودش

جیغی کشیدم و با دست کوبیدم به پاهاش

نفس تندی کشید
" شایان آروم خفه شدم "
بی توجه به حرفم از بازوم گرفت و بلندم کرد و بلافاصله پرتم کرد رو کاناپه
زمزمه کرد :

" بهت که گفتم تنبیه داری ؟؟ نگفتم؟! "
بیشتر هیجان زده شدم
" من میمیرم واسه این نوع تنبیها "

دوباره قهقه ای زد و این بار به وحشیانه ترین حالت ممکن شلوارمو جر داد..
چشمام گرد شد و قبل از این که اعتراضی کنم جوری خودشو واردم کرد که جیغ و نالم باهم به هوا رفت

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:53

#part407

#دلبرشیـرینـ🔞

پاهامو دور کمرش حقله کرده بودم
محکم خودشو به بدنم میکوبید و درد و لذت و تقدیمم میکرد
اونقدر ناله کرده بودم و جیغ زده بودم که گلوم میسوخت
البته اون حرکت وحشیانش وقتی تو دهنم بود هم بی تاثیر نبود

یهو با ناله ای خودشو کامل بالا کشید کع جیغی کشیدم و ناخونامو تو پوست کمرش فرو کردم
جوری ضربه زد و نگه داشت که حس کردم کاملا باهام یکی شد..

دستشو تند روی بهشتم حرکت میداد و همزمان هم ضربه میزد
ناله ها و اعترافای عاشقونش زیر گوشم دیوونه کننده بود
نفس تندی کشید و با دادی خودشو کاملا داخلم خالی کرد
دیگه لازم به نوازش نبود..
از داغی زیادش بلافاصله منم لرزیدم و شروع کردم به نفس نفس زدن...

" تو فوق العاده ای دختر ، مثل همیشه عالی
هیچکس مثل تو نیست "

احساس کردم همه ی حالم پرید
خودمو سریع جلو کشیدم و با چشمایی وحشی زل زدم بهش
یه لحظه به این فکر کردم تو این مدت با کی غیر از من بوده که مثل من باهاش حال نکرده؟؟
خب معلومه لادن

متعجب نگاهم میکرد
" حالن خوبه باده؟؟! کجا داری میری!!

دندونام و روی هم فشردم و داد زدم:
" خبر مرگم دستشویی ، نمیبینی گند زدی به بدنم؟؟
دوباره پا تند کردم که یه لحظه صدای پاهاش و بعد دستای قویش که دور بازوم حلقه شد

اخمای اونم درهم شده بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:53

#part408

#دلبرشیـرینـ🔞

دستی به موهای پریشونش کشید و گفت :
" چت شد یهو؟! چرا پاچه میگیری!!
عصبی دستشو پس زدم
" درست صحبت کن مگه من سگم؟!

یه لحظه حس کردم پشیمون شد از حرفی که زده ولی موضعش رو حفظ کرد
خنده دار بود !
دوتا آدم کاملا لخت و خیس از عرق جلوی هم ایستاده و بحث میکردن
با لحن آروم تری زمزمه کرد :

" چیشد یهو عزیزدلم؟!"
نمیخواستم چیزی بفهمه و بیشتر از این خورد بشم
" هیچی فقط یه لحظه بدنم درد گرفت ، نمیخواستم سر تو خالی کنم معذرت میخوام "

لبخند شیرینی زد
" عزیزم اینارو باید بهم بگی ، میدونی که من درکت میکنم "

اینو گفت و بوسه ای رو پیشونیم زد که نم اشکو تو چشمم احساس کردم
یعنی لادن رو هم اینجوری بوسیده بود؟!

آروم ازش جدا شدم و برگشتم سمت دستشویی
حقیقتا من اون عکسا و تماس لادن و کمی فراموش کرده بودم
یا حداقل نمیخواستم کاری کنم که شایان بفهمه

اما بعد از موضوع شهرام و رفتارش و کشیدن بحث طلاق از طرف شایان حسابی دیوونم کرده بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:53

#part409


#دلبرشیـرینـ🔞

باید میفهمید که بین خیانت زن و مرد هیچ فرقی نیست
من فقط قصدش رو داشتم و شایان باهام این کارو کرد
خودش چی میخواست بهم بگه!

میترسیدم از روزی که تو روم وایسته و بگه من مردم و میتونم هر کاری میخوام بکنم
اون روز واقعا برای همیشه کنارش میزاشتم.

من زنی نبودم که اجازه بدم همچین چیزی تو زندگیم اتفاق بیفته و به سادگی ازش بگذرم
شاید شدت عشقم باعث شده بود اون اتفاق کمرنگ بشه برام
ولی این رفتار شایان واسه موضوع شهرام عصبیم کرد

اون حق داشت غیرتی بشه من حق نداشتم؟!

بعد از شستن دست و صورتم و تمیز کردن بدنم بیرون اومدم
سیگاری بین انگشتاش گذاشته بود و نگاهش خیره ی یه نقطه بود

آروم جلو رفتم و نشستم روی پاهاش
" مرسی واسه این حس خوبی که بهم دادی عزیزم "

خندید و نگاه هیزی بهم انداخت
مکثی روی سینه هام کرد.
" جووووون ، به منم خدش گذشت عسلی
مگه میشه با اینا حال نکرد؟! "

اینو گفت و سینه هام و به چنگ گرفت که خمار آهی کشیدم
واقعا ما نوبر بودیم
با خنده دستشو پس زدم و کاملا لم دادم رو بدنش که سیگار و آروم دور کرد از صورتم

"کامل بخشیدیم؟! "
پک عمیقی زد!
" میشه نبخشم؟! تو بیا گردنم من و بزن ، اگه پا نشدم گردنمو صاف نکردم و بعد از یه بوسه ی عاشقانه گفتم میبخشمت!!!"

ریز خندیدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:53

#part410


#دلبرشیـرینـ🔞

صبح وقتی بیدار شدم که شایان رفته بود
کش و قوسی به بدنم دادم و یادم اومد هنوز به سپیده خبر ندادم که شب اینجا موندم.

سریع پریدم رو گوشیم و با دیدن 20 تا تماس از دست رفته ازش نفسمو پر صدا بیرون فرستادم
شمارشو گرفتم که به سومین بوق نرسیده جواب داد

" مگه دستم بهت نرسه باده ، این گوشی رو خریدی واسه چی پس؟! به خدا از دیشب هزار بار مردم و زنده شدم تا بلاخره نصفه شب بود که شایان جوابمو داد و گفت پیش اونی "

ابروهام بالا پرید ، شایان گوشیمو جواب داده بود؟!
" معذرت میخوام عزیزم سرگرم حرف شدیم اصلا فراموش کردم بهت خبر بددم ، پیش شیمایی؟! "

" آره چطور؟ "

از جام بلند شدم و رفتم سمت حموم
" پس امشبم پیشش بمون شاید من امشبم نتونم بیام ، خبری نیست اونجا؟! "

صداشو کمی پایین تر آورد انگار که نمیخواست از اون طرف کسی بفهمه چی داره میگه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 18:54