The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part411


#دلبرشیـرینـ🔞


در حال خشک کردن موهام بودم که شماره ای روی گوشیم افتاد
با تعجب نگاهی به شماره ناشناس انداختم و بعد از کمی تامل جواب دادم

" سلام عرض شد باده خانوم ، فکر میکردم دیگه جواب تلفنم رو ندین !! "

کمی فکر کردم و تازه متوجه شدم این صدا متعلق به کیه
" سهرابی " فکر نمیکردم بعد از این که متوجه شد ازدواج کردم دوباره بهم زنگ بزنه

با این حال دلم نیومد بزنم تو برجکش
" معذرت میخوام آقای سهرابی ، این چه حرفیه میزنید؟! من مدیون شمام هستم "

حتی از پشت گوشی هم میتونستم لبخندشو تشخیص بدم
" تا جایی که اطلاع دادم رتبه خوبی تو کنکور داشتین ، تبریک میگم بهتون
کی شیرینی این موفقیت رو بهم میدین؟! "

دستی بین موهام کشیدم و لبمو به دندون گرفتم
کنجاو شده بودم بفهمم قصدش چیه
" خب من وقت ازاد اونقدرا ندارم ولی خب هر وقت که شما بخواین "

صدای خنده ی آرومش از پشت تلفن باعث شد ریلکس تر بشم
" اگه به من باشه همین امروز ، موافقین؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:35

#part412


#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهی به ساعت انداختم
وقت داشتم تا نهار و میتونستم بعد از ناهار برم پیش شایان پس گفتم :
" بله حتما فکر میکنم یک ساعت وقت داشته باشم واسه مهمون کردنتون تو یا کافه ، آدرس و برام ارسال کنید "

احساس کردم خیلی ذوق زده شد
بعد از قطع کردن گوشی برگشتم سمت کمدم و نگاهی به لباسام انداختم
دلم میخواست خیلی خوشتیپ بنظر برسم
امروز میخواستم حسابی از شایان دلبری کنم که دیگه چشمشم دنبال زن دیگه ای نباشه

آهی کشیدم و اول لباسی برداشتم و با شلوار مشکی تنگی پوشیدمش..

رنگ مشکی از اون رنگا بود که وقتی میپوشیدمش حسابی جذاب میشدم
با شلوار مشکی و تنگی پوشیدمش و بعد از انداختن شال طراح دار قرمز و مشکیم رفتم سمت پالتوم..

آرایش تقریبا کم اما هاتی کردم و با برداشتن پوتین های بند دارم بیرون زدم..
نمیخواستم شایان بفهمه دارم میرم پیشش واسه همین باهاش تماس نگرفتم

دستی واسه تاکسی زرد رنگی تکون دادم و بعد از خوندن آدرس از روی پیام سهرابی تکیه دادم به صندلی فکر کردم که باید چیکار کنم..

چیکار‌ کنم که از این وضع خلاص بشم
نمیتونستم عکس العمل سپیده رو وقتی میفهمه خانوادمون به قتل رسیدن رو پیش بینی کنم ولی خوب میدونستم که باید برای اون رو آماده باشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:36

#part413


#دلبرشیـرینـ🔞

نگاهی به در ورودی کافه انداختم و تو دلم به سلیقس احسنت گفتم
جای شیک و دوست داشتنی بود ، دقیقا مطابق سلیقه من

بعد از ورودم متوجه شدم تو تاریک ترین قسمت نشسته
دستی برام تکون داد و من با قدمایی آروم حرکت کردم سمتش

باهاش دست دادم و خواستم دستم رو عقب بکشم که خم شد و بوسه ای روی دستم کاشت

برای چند ثانیه بهت زده نگاهش کردم که هول زده عقب کشید و پرسید :

" ناراحتتون کردم ؟! "
چشم غره ای براش رفتم که در کمال پرویی لبخندی بهم زد و نشست
تقریبا میشد گفت جذابه..

" چیزی سفارش دادین؟! "
سری به نشونه نه تکون داد و دستی برا گارسون تکون داد
" چی میل دارین ؟"

زل زدم به چشمای هیجان زدش و زمزمه کردم
" فقط یه فنجون قهوه ، ترک لطفا "
اونم نگاه از چشمام نگرفت همین رو به گارسون گفت
لبم کج شد و سعی کردم ارتباط چشمیمون رو قطع کنم

" تبریک میگم واسه قبولیتون ، مطمئن بودم با اون اراده ای که دارین حتما موفق میشید "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:36

#part414


#دلبرشیـرینـ🔞

" خیلی لطف دارین ، باید از شما تشکر کنم که زحمت زیادی کشیدین

لبخند محجوبی زد
" نفرمایید وظیفم بوده قطعا "

حوصلم داشت سر میرفت ، قهوه مون رو که روی میز گذاشتن نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم که با نگاه خیرش مواجه شدم
" چشمات خیلی قشنگه "

جفت ابروهام از این بی پروایش بالا پرید و محکم لبم رو گزیدم
در کمال تعجب و بهتم دستشو جلو اورد و به ارومی لبم رو از زیر دندونم بیرون کشید

" حیفن ، نکن اینجوری "

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ، اخمام حسابی درهم شد
" فکر میکردم‌ اون روز خیلی واضح گفتم که متاهلم
این رفتارتون ... "

نزاشت حرفم رو ادامه بدم و آهی کشید و زمزمه کرد
" میدونم ، خودم خیلی بیشتر از تو میدونم من آدم از خدا بی خبری نیستم
خیلیم خدا پیغمبر حالیمه "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:37

#part415


#دلبرشیـرینـ🔞

دلم به حالش سوخت با این حال پوزخندی زدم و دست به سینه شدم
" هدفتون از این قرار چی بود آقای سهرابی ؟! "

بی توجه به سوالم دوباره آهی کشید و نگاهش رو از نگاهم گرفت
" اینجوری سرد و عمیق که نگاهم میکنی از خودم متنفرم میشم.. فقط میخواستم این چیزارو بگم که رو دلم نمونه و..."

پوفی کشیدم و از جا بلند شدم
" و چی؟! چیز دیگه ای هم باقی مونده که بگین؟! "

یکم من من کردم و از جا بلند شد
" مادر من خیلی مریضه ، میدونید...
اون دچار بیماری ام اس شده ، وقتی که از شما براش میگفتم برق امید رو تو چشماش دیدم "

خواستم بهش بپرم که دستشو بالا اورد
" صبر کنید باده خانوم .. گفتم که این واسه قبل از اون وقتی بود که بفهمم شما متاهلید "

دست به سینه شدم
" خب که چی؟! "

نگاهش رو دزدید و زمزمه کرد :
" میخوام فقط یه بار بیاین تا ببینتتون ...اون دیگه وقتی واسه زنده موندن نداره "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:37

#part416


#دلبرشیـرینـ🔞

چشم غره ای بهش رفتم
" فکر نمیکنم همچین چیزی از من بر بیاد آقای محترم
اصلا دلم نمیخواد واسه همسرم سوء تفاهمی پیش بیاد"

سریع میز و دور زد و اومد نزدیکم ایستاد
" این اولین و آخرین خواهشمه باده خانوم ، خواهش میکنم "

نگاهی به چشمای ملتمسش انداختم و آهی کشیدم
گوشیم رو از رو میز برداشتم و زمزمه کردم
" اگه ماشین اوردین زود بیاین بریم "

خنده ی بلندی کرد و زیر لب تشکر کرد
حساب کردن اون دوتا فنجون قهوه رو دست خودش سپردم و برگشتم سمت در
فکر نمیکنم واسه ناهار برسم به شایان

خیلی سریع اومد و خیل سریع تر اون چه که انتظار داشتم رسیدیم
انگار از قصد کافه ی نزدیک به محل
زندگیشون رو انتخاب کرده بود
چشم غره ای براش رفتم که شاد و خندان زودتر از من پیاده شد و در رو برام باز کرد

آروم پیاده شدم و زل زدم به در ورودی خونش
خونه ی ویلایی تقریبا بزرگی بود

من عاشق آپارتمان مشترک خودم و شایان بودم ولی نمیتونستم منکر زیبایی و دنجی این خونه بشم

در و باز کرد و کنار ایستاد تا وارد بشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:37

#part417


#دلبرشیـرینـ🔞

تقریبا همه چیز رویایی بود
اون حوض پر ماهیی تو حیاط تا صدای پرنده هایی که از هر طرف بلند شده بود..

با لبخند بزرگی وارد شدم و بی توجه به سهرابی قدم جلو گذاشتم
این هنه زیبایی اونم تو شهری مثل تهران مجذوبم کرده بود

" اینجا واقعا قشنگه "
خندید و به در ورودی اشاره کرد ، به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم
از پله ها گذشتیم و وارد خونه شدیم

صدای پیرزنی از داخل یکی از اتاقا بلند شد
" اومدی مامان جان ؟! آوردی دلبرتو "

قلبم ضربان گرفت
صدای مادرش واقعا آروم و دلنشین بود

باهم وارد اتاقی شدیم
زنی روی ویلچر نشسته بود ، سهرابی آروم دستشو روی کمرم گذاشت و سلام داد

به تبعیت ازش سلامی گفتم و جلو رفتم
" سلام مادرجون "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:38

#part418


#دلبرشیـرینـ🔞

چشماش ستاره بارون شد و من چقدر خوشحال شدم که پا به این خونه گذاشتم
" سلام به روی ماهت دخترکم ، خوش اومدی ، خوش اومدی به خونت
مامان جان چرا اونجا ایستادی ، بیا کنار خانومت.."

لبخند مصلحتی زدم و لب گزیدم
سهرابی چشماش پر از اشک شده بود
" دیدی بلاخره زن گرفتن منم دیدی مامان خانوم ، انقدر گفتی گفتی تا بلاخره دم به تله دادم "

مادرش گوشش رو پیچوند و من آروم خندیدم
تقریبا یک ساعتی رو باهاش وقت گذروندم ، زن شیرین زبون و مهربونی بود
بعد از یه ساعت و به بهونه ی دیر شدن کلاس دانشگام باهاش خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم

سهرابی روی کاناپه نشسته بود و سیگار میکشید
" شاید آدم بدی به نظر بیام اما دلم میخواست واسه خوشحالش هرکاری کنم "

سر به زیر شدم
" شما کار بدی نکردین ، همین که قصدتون خیر بوده فکر میکنم کافیه "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:38

#parr420


#دلبرشیـرینـ🔞

بی هوا پاهامو بالا آوردم و محکم کوبیدم به قسمت حساسش
فریادی از درد کشید و از کاناپه پرت شد پایین
سریع از جام بلند شدم با بالاترین سرعت ممکن دویدم سمت در

اشکام تمومی نداشتن و هق هق امونم رو بریده بود
نباید کسی منو با این وضع میدید
نباید...
با این حال سریع خودمو از اون خونه ی جهنمی بیرون انداختم و پا تند کردم سمت خیابون
واسه اولین تاکسی دست تکون دادم و حتی برنگشتم ببینم سر اون عوضی چی اومد

هنوز قلبم تند تندمیزد
راننده نگاه کنجکاوی از آینه بهم انداخت و جعبه دستمال کاغذیش رو سمتم گرفت
" چیزی شده خانوم؟! میخواید ببرمتون پاسگاه؟!"

یه لحظه از ترس به خودم لرزیدم
شاایان اگه میفهمید به عنوان نامزد یه غریبه وارد خونش شدم چه احساسی بهش دست میداد؟!

لبمو محکم از داخل گاز گرفتم و تند سرمو به نشون نفی تکون دادم براش
" چیزی نیس آقا ، خیلی ممنون ازتون یه مشکل خانوادگیه"
با گفتن یه ایشالله حل میشه پاشو روی گاز فشرد و من سعی کردم بریده بریده آدرس خونه خودمون رو بهش بدم
امیدوار بودم سپیده خونه باشه!!

نیاز داشتم با یکی حرف بزنم ، کسی رو بغل کنم
آهی کشیدم و با توقف ماشین دست کردم تو کیفمو یه تراول بیرون اوردم
بدون این که چیز اضافه ای بگم پول رو بهش دادم و بی توجه به صدا زدن هاش از ماشین خارج شدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/24 21:38

#part421


#دلبرشیـرینـ🔞

کلید و تو در انداختم و وارد شدم
فقط یه شب اینجا نبودم
تازه یادم افتاد به سپیده گفتم امشبم میخوام پیش شایان باشم

آهی کشیدم و کیفمو روی کاناپه پرت کردم
هنوزم اون صحنه ها توی مغزم بالا پایین میشدن و نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم و اشک نریزم
کاش میتونستم زنگ بزنم و بخوام سپیده امشب بیاد و پیشم باشه

مثلا میخواستم برم پیش شایان
با به صدا در اومدن زنگ پیامک گوشیم لیوانی که آماده کرده بودم باهاش آب بخورم رو روی اُپن گذاشتم و رفتم سمت کیفم

با دیدن شماره اون مرتیکه دستام از عصبانیت شروع به لرزیدن کردن

" میخواستم بدونی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
هنوزم نمیدونم یهویی چم شد که مثل یه حیوون وحشی افتادم ....
در هر صورت ازت معذرت میخوام "

نیشخندی زدم و سریع شمارش رو گذاشتم تو لیست رد
پیامش رو پاک کردم و نفس راحتی کشیدم

چی باید به شایان میگفتم؟؟؟

برگشتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم که صدای زنگ در باعث شد برگردم و برم سمت آیفن
نگاهی انداختم و اما چیزی رو صفحه مشخص نبود
در و باز کردم و از پله ها پایین رفتم
در و که باز کردم با دیدن اون دهنم خشک شد و پلکم عصبی پرید

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:31

#part422


#دلبرشیـرینـ🔞

ابروهاش و بالا انداخت و نگاه شروری سمتم پرت کرد
" احوال باده خانوم
ما یه قول و قرارایی باهم داشتیم درسته؟! "

نیشخندی زدم
" از یه طرف آمار میدی از یه طرف غیبت میزنه و از یه طرف همه چیز و میزاری کف دست شوهرم؟!
چی فکر کردی راجب من مرتیکه!!! "

ابروهاشو دوباره بالا انداخت
" شجاع شدی "

نیشخندی زدم و پاهامو جلو بردم و محکم روی پاهاش فشردم
دستام دور یقش حلقه شد و زیر لب غریدم
" فکر کردی با هالو طرفی؟! اونی که بهت گفته من کسی ام که میتونی دورش بزنی اشتبا زده
بهش برسون این دختره حاضره واسه گرفتن قاتل خانوادش پا رو همه چیزش بزاره ولی *** نیست

صورتش قرمز شده بود اما تقلایی نمیکرد
میتونست پسم بزنه اما نزد
" حالا گورت و گم کن و دیگه نزدیک من و زندگیم نشو
خودم خوب میدونم چطوری قاتل خانوادم رو پیدا کنم "

با تموم زوری که داشتم هولش دادم به عقب

" ولی یادت باشه اگه بفهمم کوچک ترین نقشی داشتی تو افتادن اون اتفاق
پیدات میکنم شهرام ، پیدات میکنم و کاری میکنم که دیگه هیچ وقت روی خوش تو زندگیت نبینی "


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:32

#part423


#دلبرشیـرینـ🔞

سکوتش عجیب به نظر میرسید
با این حال دستی به گردنش کشید
" من از انتقام ادمای ضعیف میترسم کوچولو
ولی بهت قول میدم نقشی تو اون اتفاق نداشتم
فقط یه شاهدم
حالا که فهمیدی بزار یه چیزی رو هم بهت بگم
اون شوهر عزیز و وفادارت اونقدارم که فکر میکنی عاشق و شیدات نیست اون.... "

میدونستم چی میخواد بگه
دندونام و بهم ساییدم و با نفرت گفتم :
" فقط گورت رو از زندگی من گم کن بیرون آشغال "

و در رو محکم بستم و نفس تندی کشیدم
کثافطه عوضی

از عصبانیت نفس نفس میزدم
سریع برگشتم سمت مبلا و چنگ زدم و گوشیم رو برداشتم
نمیخواستم بهش زنگ بزنم پش پیام دادم
" باهام تماس بگیر ، فوریه "

نفس عمیقی کشیدم و خودمو پرت کردم رو کاناپه
زل زدم به گوشی و منتظر موندم

معمولا دیر جوابم رو نمیداد ولی به خودم اومدم و دیدم یک ساعته زل زدم به صفحه گوشی که حالا دیگه کاملا سیاه شده

یعنی هنوز پیامم رو ندیده بود؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:34

#part424


#دلبرشیـرینـ🔞

تا خود شب پیامم بی جواب موند
دیگه حتی حوصله نداشتم بهش بزنگم و به خاطرش هوار بشم سرش

ساعت نه بود که سپیده باهام‌ تماس گرفت
وقتی فهمید خونه ام خواست بیاد که ازش خواستم همونجا پیش شیما بمونه

آمادگی شو نداشتم واسش توضیح بدم امروز چه روز افتضاحی بوده واسم !!
سعی کردم حواسم رو با آشپزی پرت کنم
یکم مرغ درست کردم و برنج
سالاد هم درست کردم حتی ولی بازم شایان نیومد

همیشه بهم زنگ میزد
روزی چند بار ، ولی امروز حتی جواب پیامم رو هم نداده بود
یکم دلشوره گرفتم و بلاخره تسلیم شدم
چند بار باهاش تماس کردم اما جواب نداد

دیگه واقعا داشتم از دلشوره میمردم
دوباره باهاش تماس گرفتم که این بار زن پشت گوشی گفت
" شماره مشترک مورد نظر ، خاموش میباشد لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید.. "

لبم رو محکم گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم
چرا اینجوری میکرد با من؟!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:34

#part425


#دلبرشیـرینـ🔞

اونقدر منتظر تماسش موندم که نفهمیدم کی خوابم برد
تنهای چیزی که یادمه اینه که شب سختی رو گذروندم!!!!
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم

ساعت تقریبا ده بود و عجیب بود که تونسته بودم با اون وضع روحیم انقدر بخوابم
دو شب قبل رویایم با مردی که عاشقش بودم کجا و دیشبی که اونجوری پر از استرس حتی یادم نموند کی خوابیدم کجا!!

دستی به موهای حسابی بهم ریختم کشیدم و جواب دادم
" جونم سپیده؟! "

صدای بهت زدش باعث خندم شد
" خوابی هنوز؟؟ بابا زود باش بیا اینجا خبر دارم براااات
نمیدونی چی شده دختر "

از جا پریدم ، دلم هنوز شور میزد
حتی یه میسکالم نداشتم از شایان
" چیشده سپیده؟! توروخدا بگو ، اتفاقی افتاده؟! "

قش قش خندید که از اون طرف صدای کوفت گفتن شیما باعث شد نفس راحتی بکشم
پس اونقدرام اتفاق بدی نیفتاده بود...
" میگی بلاخره یا نه؟! "

" تا نیای اینجا نه ، باورم نمیشه باده تا الان خواب بودی؟! دیشبم دوازده بهت زنگ زدم جواب ندادی
چطور تونستی انقدر بخوابی؟! "

بی حوصله پوفی کشیدم
" سپیده مگه این که دستم بهت نرسه
الان میام اونجا ، خبرت داع نباشه مردی "

دوباره قهقه ای زد و این بار از صدای اخش متوجه شدم شیما کتکش زده..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:34

#part426


#دلبرشیـرینـ🔞

بعد از این که تماس رو قطع کردم بی توجه به غرور خورد شدم توسط عزیزترین آدم زندگیم
دوباره باهاش تماس گرفتم

گوشیش هنوزم خاموش بود و این ضربان قلبم رو میبرد بالاتر و نگرانیم رو بیشتر میکرد
چطور دلش میومد دلم و اینجوری تیکه تیکه کنه؟!

تنها چیزی که بهش خیلی اعتماد داشتم عشقش نسبت به خودم بود...
نباید اینقدر سریع کوتاه میومدم

بعد از یه صبحونه مختصر و درست کردن سر و وضع افتضاحم با ماشین سابق بابا از خونه بیرون زدم...
دلم واسه سواری این ماشین تنگ شده بود
به یاد خانوادم آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم....
من حتما قاتلشون رو پیدا میکردم..
حتما !!

با سرعت خودم رو به خونه عمو اینا رسوندم..
هنوز از ماشین خارج نشده بودم که با دیدن لادن اخم کمرنگی رو صورتم نقش بست

از در خونه بیرون اومد و دیدم که زیر لب چیزی گفت
سمت ماشینی که عمو به تازگی براش خریده بود رفت و سریع از کنار ماشینم گذشت بدون این که متوجه من بشه

شونه ای بالا انداختم و بعد از قفل کردن ماشین پیاده شدم..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:35

#part427


#گناهــ‌شیـرینـ🔞

همون موقع در دوباره باز شد و این بار عمو با حالی نچندان خوش سریع از خونه بیرون زد
با دیدنم لبخند الکی و تصنعی رو لبش نقش بست و جلو اومد

" سلام عزیزدلم خوش اومدی ، بیا برو تو خبری نیست ازت عمو جان "
زل زدم به چشمای جست و جو گرش
باهاش دست دادم و جواب دادم :

" هستیم زیر سایتون عمو جون ، شما خوبی؟! لادن جون خوبن؟! "

با اوردن اسم لادن رنگ از رخش پرید و سرفه ای کرد
" اونم خوبه ، بیا برو تو عمو جون زشته اینجا وایستادی
راستی لادن و ندیدی؟! "

بی توجه به رفتار عجیبش لبخندی به روش زدم
" چرا عمو جون پیش پای شما از خونه زد بیرون و رفت "

آهانی گفت و دوباره تعارف کرد برم تو
سری تکون دادم و وارد شدم
از سر و صدایی که تا حیاط میومد متوجه شدم سپیده و شیما حسابی دارن آتیش میسوزونن

تقی به در زدم و وارد شدم
با دیدن وضعیتشون چشم غره ای به هردو رفتم
" چرا مثل سگ و گربه افتادین به جون هم ، سپیده ول کن موهاشو
چتونه باز شما دوتا "

با دیدنم هردو سریع عقب کشیدن اما متوجه نگاهای خصمانشون بهم بودم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:35

#part428

#دلبرشیرین

‎شیما سریع گفت :

‎" خوش اومدی زن داداش ، شایان و چرا نیاوردی؟! امروز که زیاد کار نداشت شرکت !!! "

‎دندونام رو بهم ساییدم ، متوجه شدم اونام خبری ازش ندارن
‎" نمیدونم عزیزم شایانه دیگه ، هر روز خدا درگیر کاره
‎بگین ببینم خبر تازتون چیه؟! "

‎سپیده چشم غره ای به شیما رفت و اومد نشست کنارم
‎" من هی به این شیما میگم خودتو اذیت نکن گوره باباش اصلا به حرفم گوش نمیده
‎تو بهش بگو ابجی جونم ، بگو این *** بدونه داشتن یه نینی تو خونه چقدر حس خوبی داره..
‎تازه اگه دختر باشه که.... "

‎دیگه چیزی از حرفاش نفهمیدم
‎زل زده بودم به صورتش و رنگم پریده بود...
‎نینی؟! دختر؟!

‎متوجه حرفاش نمیشدم اما یه چیزی تو ذهنم بالا پایین میشد
‎" لادن بارداره "
‎سعی کردم به خودم مسلط باشم

‎لبم رو به دندون گرفتم و چرخیدم سمت شیمای سرخ شده از عصبانیت
‎" راست میگه؟! "

‎خودشو پرت کرد رو کاناپه و دست به سینه زل زد به تیوی خاموش رو به روش
‎" خودشون که اینطور میگن ، تازه باباام زیاد راضی نیست و میگه باید سقطش کنه لادن ولی اون عین یه *** وایستاده رو حرف خودش و کوتاه نمیاد "

‎دست لرزونم و پشت کمرم پنهون کردم

#دلبرشیرین

1403/07/25 09:35

#part429

#دلبرشیرین


‎از جا پریدم و کیفم رو برداشتم
‎" انقدر باهم دعوا نکنید بشینید یکم درس بخونید
‎یکم آشپزی کنید ، چقدر میخوای

د علاف بگردید وقت شوهر کردنتونه "

جفتشون بروبابایی بهم گفتن که به هردوشون چشم غره ای رفتم
" میرم جایی کار دارم تا میام ناهار حاضر باشه ها "

به اجبار چشمی گفتن و هردو بلند شدن و سمت آشپزخونه رفتن...

سوئیچم رو برداشتم و سریع از خونه بیرون زدم...
حتی نمیدونم چطوری خودم رو به آپارتمانمون رسوندم
دعا دعا میکردم اونجا باشه
نمیدونستم چه عکس العملی نشون باید بدم
من هنوز بهش نگفته بودم از اون رابطه لعنتیش با لادن خبر دارم و حالا این گند !!!!!

میمردم اگه میفهمیدم کار شایان بوده ، واقعا میمردم !

با ایستادن آسانسور در و باز کردم و خودم و پرت کردم داخل..
با دیدن خونه ای که اصلا شبیه به خونه ی دیروزم نبود لبم رو گاز گرفتم

جلو رفتم و درحالی که سعی میکردم تو اون خونه ی غرق دود سرفه نکنم شایان رو پیدا کردم...


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:36

#part430
#دلبرشیـرینـ🔞

دست به سینه شدم و پوزخند صدا داری زدم..

نگاهش از روی میز بالا اومد و تو چشمام نشست
گفته بودم میمردم واسه این چشما؟!
منه فراری از عشق و عاشقی چطور افتادم تو دام این مرد؟!
مردی که جز اذیت و شکوندن قلبم چیزی واسم یادگاری نزاشته بود

با صدای خشداری گفت :
" حداقل صبح انقدر زود از خونه نمیزدی بیرون باهم صبحونه میخوردیم "

بغض بزرگی تو گلوم نشست و جلو رفتم
سیگار و از بین انگشتاش بیرون کشیدم و پرت کردم روی میز
اون حتی نمیدونست من دیشب خونه نبودم ، چطور میتونست انقدر وقیح باشه؟!

" کجا بودی؟! "
چیزی نگفت و فقط دستاشو تو هوا به آرومی تکون داد
" پی بدبختیامون ، دیشب که اومدم خونه خسته و کوفته بودم نتونستم بیدارت کنم دیگه..
فقط بغلت خوابیدم "

پوزخند دومم صدای بیشتری داشت
" مست بودی؟! "

با دستای بزرگ و مردونش بند انگشتشو نشون داد
" یه کوچولو "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 09:36

#part431


#دلبرشیـرینـ🔞

ته مونده های سیگار و جمع کردم و بی توجه به سرد بودن زمین نشستم و زل زدم بهش
" اونقدر کوچولو یعنی چقدر؟! یعنی اونقدری که نفهمیدی من دیشب تو این خونه کوفتی نبودم؟! هوم؟!
یا شایدم اصلا خونه نبودی!!!
شاید بودی و کسی همراهت بود ، نه؟!

از جا بلند شد ، منم بلند شدم
" چی زر زر میکنی باده؟! یعنی چی خونه نبودی؟! پس کجا بودی؟!

بی توجه به سوالاش نیشخندی زدم
" من خرم؟! خر فرضم کردی؟!!! اسم طلاق میاری واسه خاطر یه ملاقات کوچولو و خودت حتی نمیدونی شب و کجا و با کی صبح کردی؟!
همه مثل تو لاشی نیستن شایان..همه مثل ت....

حرف تو دهنم موند چون ضربه ای که به صورتم زد دردناک بود
نفس تندی کشیدم و لبخند تلخی زدم
زنا همیشه حس شیشم خیلی خیلی قوی دارن
زنا همیشه میدونن تو دل مردشون چی میگذره ....
مرد من نگران بود
و این نگرانی تنها میتونست یه دلیل داشته باشه !!!

اون بود پدر بچه ی لادن؟!

سرمو چرخوندم سمتش و زل زدم به اخمش
عصبانیش کرده بودم؟!
صورتش پر بود از خستگی و غم و من فقط نگاهش کردم

انگار از نگاه خیرم شرمش شد

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:45

#part432


#دلبرشیـرینـ🔞

" درست میگی عزیزم ، حق باتوعه ، باده به علی اصلا قصد نداشتم بزنمت ، درکم کن عزیزم حال خوشی ندارم
حق با توعه من دیشب خونه نیومدم
ولی بهم بگو کجا بودی باده ، نزار بهت بی اعتماد باشم خودتم خوب میدونی حرفای بدی رو بی دلیل بهم زدی "

بی دلیل؟!
نیشخند پررنگ تری زدم و آهی کشیدم
" از دیشب تاحالا هزار بار مردم و زنده شدم و حالا میگی بی دلیل ؟! "

نگفتم فهمیدم بهم خیانت کردی ، نگفتم فهمیدم شدی پدر یه جنینی که حتی نمیدونم چند ماهشه
فقط سرمو براش تکون دادم

" بی لیاقتی شایان ، بی لیاقتی "

فریادش چهارستون خونه رو لرزوند اما خم به ابروی من نیاورد
چشمام رو بستم

" من بی لیاقتم؟! منی که ازت گذشتم به خاطر عشقی که بهت داشتم؟!
تو میخواستی با زندگیمون بازی کنی به خاطر این که بفهمی کدوم خری اون کارو انجام داده!!!
حتی مطمئن نبودی اون *** میدونه حقیقتو یا نه !
چطور تونستی؟! چطور میتونی اینارو بهم بگی؟!!!! "

فقط نگاهش کردم
نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود
دندوناش و محکم روی هم فشار داد و ضربه ی محکمی به عسلی زد که با صدای بدی برگشت و هزارتیکه شد

نفس تو سینم حبس شده بود و یکم از دیدن اون چشمای پر از خونش ترسیده بودم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:45

#part433


‎#دلبرشیـرینـ🔞

‎جلو اومد و دستای بزرگش و دور گلوم حلقه کرد...
‎آروم آروم عقب رفتم که با هر قدمم یه قدم برداشت و نزدیک تر شد..

‎نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و دستشو پس زدم
‎اما دوباره و این بار پر قدرت تر دستشو جلو آورد

‎" من بی لیاقتم یا تو که حتی نمیدونی عشق چیه؟!
‎عشق و تو چی میبینی ؟!
‎سکس؟! پوزیشنای جدید؟! رابطه؟!
‎همینا؟! "

‎فقط خیره خیره نگاهش میکردم و انگار لال شده بودم
‎با پرویی فشار دستشو زیاد کرد

‎" تو بی لیاقتی باده ، تو بی لیاقتی که فکر میکنی من ازت گذشتم چون آدم خوب و مهربونیم...
‎تو میدونستی سگ تر از من نیست تو این دنیا ولی اون کارو انجام دادی
‎حالا بهت میگم من کیم ، من کسی ام که ازت گذشتم واسه خاطر خودم..
‎به خاطر عشقی که بهت داشتم...اصلا میدونی عشق چیه یا فقط تنها چیزی که یاد گرفتی ارضا شدن از عقب و جلو بوده؟! "

‎داشتم فکر میکردم میتونستم با وجود این حرفا ببخشمش؟!
‎با وجود اون جنین ، اون عکسا؟!

‎سری تکون دادم و سعی کردم نشون بدم نفس کم آوردم..

‎دستشو عقب کشید و نگاه بدی بهم انداخت
‎عشق من بهش اونقدری زیاد و عمیق بود که با وجود این‌ نگاه ببخشمش؟!

‎#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:45

#part434


‎#دلبرشیـرینـ🔞


‎کیفم رو که روی زمین افتاده بود برمیدارم و قدمی به عقب برمیدارم
‎بغض بزرگی تو سینم هست اما نمیخوام فعلا بیشتر از این پیشش کوچیک بشم
‎دلم نمیخواد مثل دختر بچه های کوچولو بزنم زیر گریه و بگم من انقد عاشقتم که باشه ...
‎ عیبی نداره که قراره بشی بابای بچه ی زن بابات...

‎میچرخم که برم اما با شنیدن صداش می ایستم

‎" کجا ؟! حرفاتو زدی حالا میخوای بری ؟!
‎بگو دیشب کجا بودی تا این خونرو نکردم جهنم برات باده !! "

‎برمیگردم عقب و زل میزنم تو چشمای سرخ شده از عصبانیتش
‎سیگاری برمیداره و روشن میکنه
‎حتی نمیتونم لب از لب باز کنم چون میترسم اشکام سرازیر بشن پایین

‎نیشخند زنان برمیگردم و جلوتر میرم
‎زانو میزنم کنار پاهاش
‎وقتشه بهش بگم؟!

‎چی میخواد در جوابم بگه؟! یعنی چیزی داره بهم بگه؟!
‎کاش وقتی دارم با تموم وجودم سعی میکنم تا گریه نکنم و حرف بزنم بزنه تو گوشم و بگه داری اشتباه میکنی
‎من و چه به لادن؟!
‎من و چه به زن بابایی که زندگیمونو تلخ کرده؟!


‎#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:46

#parr435


#دلبرشیـرینـ🔞


میچرخه و نگاهی بهم میندازه ، نگاهی که برام از هر فوشی بدتره
دوباره سرشو میچرخونه و زل میزه به دیوار رو به روش
" چی داری بگی؟! دیشب کجا بودی؟ "
نفس عمیقی میکشم و کاملا میشینم و دستم و میزارم تو دست چپش که ازادانه روی پاهاش افتاده

" میخوام بهم بگی باده داری اشتباه میکنی ، میخوام بهم بگی من فقط و فقط دارم سعی میکنم قاتل خانوادت و پیدا کنم و برات یه زندگی آروم بسازم..
همون زندگی که قرار بود باهم بسازیم ، همونی که قرار بود توش پر از عشق و آرامش باشه
بگو ، بهم بگو شایان
بگو باده چقدر احمقی که این فکرا رو کردی!!!
مگه تو به شوهرت اعتماد نداری ؟! "

نیشخندی زد و بین حرفم پرید
" این چرت و پرتا چیه باده ؟ سوال منو جواب بده
دیشب کجا بودی؟! "

توجهی به حرفش نکردم و دوباره بغضم رو قورت دادم و دستشو رو بین دستام محکم تر فشردم و با التماس اسمشو صدا زدم ...

" من هر شب بهش فکر کردم اما انقدر عاشقت بودم که بگم شایان باهام اونکارو نمیکنه ، تموم اون لحظه ها که بهم گفتی باید طلاق بگیریم به این فکر میکردم
اگه بخوای به خاطر اون شهرام ازم جدا بشی بازم به روت بیارم یا نه؟!
کی انقدر عاشقت شدم شایان؟!
شایان؟! "

ته نگاهش یه حس گنگی بود ، توجهش بهم جلب شده بود
سیگار و توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و نفس عمیقی کشید
" چیه؟! "

قطرا اشک مزاحم بلاخره از گوشه ی چشمم پایین ریخت
" تو بابای اون بچه نیستی نه؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:46

#part436


#دلبرشیـرینـ🔞


نگاه بهت زده و سردش باعث شد منم سردم بشه
احساس میکردم تب دارم ولی خبری از تب نبود
من حالم خوب بود ، خوبه خوب
بعدش که سکوت کردم اونم حرفی نزد
فکر میکرد حالم خوبه؟!!!

از جا بلند شدم و تلو تلو خوران چرخیدم و خواستم سمت آشپزخونه برم که از جا بلند شد و از پشت دستم رو گرفت
صداش لرزون بود و من نیاز داشتم این صدا پر از صلابت رد کنه اون حرفمو
" کی این مزخرفاتو بهت گفته؟! "

بغضمو قورت دادم و برگشتم سمتش
" خودش بهت گفت حامله شده؟! زن بابات بهت گفت ازت حاملس؟! هوم؟ "

دستم رو از دستش بیرون کشیدم
اخماش درهم بودن و نگاهش ترسیده ، آره درست میدیدم
این مرد نگاهش ترسیده بود

" گفتم کی این مزخرفاتو تحویلت داده باده؟! یعنی چی این حرفا؟! داری بهم تهمت میزنی؟! "

نیاز داشتم رد کنه ، صریح و محکم...
اما فقط میخواست خودشو خلاص کنه از این وضعیت
خم شدم و در حالی که لب هام رو روی هم میفشردم کیفم رو برداشتم

سریع خم شد و بازوم رو گرفت
" کجا ؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:46