The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part437


#دلبرشیـرینـ🔞

نیشخندی زدم و بی توجه دست کردم داخل کیفم و همه اون عکسا رو کوبوندم رو سینش
چرا اصلا با خودم اینور اونور میبردمش !!!
با بغض زمزمه کردم :
" تاریخاشون بهم میخوره ، چن وقت پیش باهاش رفتی شمال و حالا حاملس ، کاملا جور در میاد
فقط نمیفهمم چرا ، چرا اینکارو باهام کردی !!!!
آخه لادن؟!

احساس حقارت میکردم و دلم پر بود
مگه میشه از یه مرد خیانتکار به خودش پناه برد
کاش منو میکشت ، کاش منو میکشت ولی اونکارو باهام نمیکرد

خودمو جلو کشیدم و صدای گریه ی بلندم حتی واسه خودمم زننده به حساب اومد
سرمو تو سینش پنهون کردم و فکر کردم باید چیکار کنم با این مردی که عاشقش بودم و اینجوری قلبمو شکسته بود
صدای هق هقم حتی خودم رو هم اذیت میکرد

چه برسه به مردی که ادعای عاشقی داشت !
" برام حرف میزنی امشب؟! برام میگی باید چیکار کنم با این قلب بی صاحاب؟! "

آروم بدنم رو عقب میکشه و زل میزنه تو چشمام
" رد نمیکنم اون حرفاتو ، ولی بهت قول میدم ، قول میدم باده که من اون ادم بدی که تو ذهنت ساختی نیستم ، اگه اون اتفاق افتاده بود به هیچ وجه اجازه نمیدادم اون زن زنده بمونه ، خواهش میکنم فقط بهم اعتماد کن خب؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:47

#part438


#دلبرشیـرینـ🔞

سرمو به دو طرف تکون دادم و در مقابل چشمای پر از امیدش عقب کشیدم
چرخیدم و رفتم سمت اتاق مشترکمون...
اتاقی که خاطرات شیرین زیادی توش داشتم
تا همین نیم ساعت پیش فکر میکردم اگه بفهمم اون کار کار شایان باشه میمیرم
اما حالا زنده بودم و برگشته بودم داخل اتاقمون
چی به سر من اومده بود

پشتم وارد شد و من بی توجه بهش مانتوم رو در اوردم و گوشه ای پرت کردم
خودم رو روی تخت انداختم و گوشیم رو برداشتم و به سپیده پیام دادم که برای ناهار برنمی گردم

" اون موقع نمیخواستم چیزی بهت بگم ، میدونستم مخالفت میکنی ولی بلاخره میفهمی
خریت کردم ولی همش به خاطر تو بوده باده
به خاطر تو من هرکاری میکنم و سفرم با لادنم به خاطر تو بوده "

لبخندی زدم و چرخیدم سمتش
نگاه سردمو دوختم به صورتش و آهی کشیدم

" به خاطر من یه زن دیگرو حامله کردی؟! به خاطر من؟!
شایان من بمیرم اگه تو واسه من این کارو کرده باشی
از بی غیرتی بمیرم که تو برای من همچین کاری کرده باشی "

دوباره هق هق گریم اوج گرفت و این بار درمونده تر از خودم جلو اومد و محکم بغلم کرد
سرمو تو سینش پنهان کردم و خودم رو سپردم به دستش

به دستایی که روی تنم بالا پایین میشدن و فکر میکرد اینجوری حالم بهتر میشه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:47

#part439


#دلبرشیـرینـ🔞

لبش رو کنار گردنم گذاشت و بوسه ی عمیقی به اون قسمت زد
تقریبا تحریک‌ شده بودم پس بیخیال اتفاقات افتاده دستمو دور کمرش حلقه کردم و خودمو فشردم بهش

نفس تند و داغش رو روی سینم بیرون فرستاد و لباش رو از کنار گردنم تا سینم پایین کشید

انگشتم و داخل موهاش فشردم و سعی کردم آرامش بگیرم ازش
" امروز نمیزارم حالت بد باشه "

نیشخندمو ندید میگیره و مشغول در اوردن لباسامون میشه
همراهیش میکنم و خودمو عقب میکشم که جلو میاد و بوسه های ریزش رو تا پایین تنم ادامه میده

سرم رو رو به سقف گرفته و تقریبا دیگه طاقتم طاق شده بود
بی توجه به دستای بزرگ و قدرتمندش که دور رون هام حلقه شده بودن آهی کشیدم و سعی کردم پاهام رو بهم نزدیک کنم که نزاشت و خودشو بیشتر نزدیکم اورد

زبونش رو داخل بدنم میچرخوند و این دیوونه کننده بود

" شایان آروم ، آروم "

خندید و بی توجه به حرفم از جا بلند شد و خودشو رو بدنم کشید
آلتشو به بدنم فشرد و من چشمهام رو از لذت و درد بستم

ضربه های ارومش و زمزمه هاش آروم ترم کرده بودن
دستمو روی بدن داغ و خیس از عرقش کشیدم و به بوسه هاش جواب دادم

شاید اینجوری بهتر بود

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:48

#part440


#دلبرشیـرینـ🔞

رابطه ای که داشتیم باعث شد یکم از اون فشار عصبی که روم بود کم بشه
نفس تندم رو بیرون فرستادم و اروم ازش جدا شدم

خمار خواب زمزمه کرد
" کجا میری؟! "

چیزی نگفتم و بی توجه بهش برگشتم و وارد سرویس شدم
اب رو باز کردم و بعد از پر کردن وان نشستم داخلش
حسابی گشنم بود
چطوری تونستم باهاش کنار بیام؟!
با این که حتی نمیدونستم دقیقا چه خبره ولی حس مزخرفی داشتم و انگاری که دیگه از خودم بدم میومد

حضورش رو که حس کردم چشمای خیس از اشکم رو با پشت دست پاک کردم..
از کمرم گرفت و خودش پشتم نشست
بوسه ای به گردنم زد
" دردت به جون شایان ، قول میدم همه چی رو برات توضیخ بدم
مرگ شایان بهم اعتماد داشته باش باده ، من میمیرم برای این چشا ، چطوری میتونم اون کارو کنم
اعتماد میکنی باده؟! برا منه بی لیاقت صبر میکنی باده؟! "

سرمو تیکه میدم به سینش و چیزی نمیگم

" نمیخواستم ازت پنهون کنم اما مجبور شدم ، همه چیز و واست توضیح میدم اما به وقتش
من به خودت قول دادم پس ازت میخوام صبر کنی ، باشه؟!

بازم سکوت

چقدر *** بودم که دلم میخواست همین حالا بره و دهن اون لادن و سرویس کنه که همچین کاری کرده
اما فقط میگه که صبر کنم واسم توضیح بده

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 10:48

#part441


#دلبرشیـرینـ🔞

لبم رو با زبون خیس میکنم و سرمو میچرخونم سمتش
" شایان "

محکم به خودش فشارم میده و گرم میخنده
" جون دل شایان "

دستمو روی سینه هاش میزارم و بغضمو پس میزنم
" بهم بگو ، بهم بگو که اونو مثل من نبوسیدی "

دستمو روی صورتش کشیدم و بوسه ای به چشماش زدم

" بگو اونو مثل من اینجوری نگاه نکردی ، با اون وقتی رابطه داشتی ملایم بودی ؟!
از اون حرفا که همین چند دقیقه پیش زیر گوشم برام میزدی زدی؟!
شایان دوسش داری؟! "

هق هقم نزاشت جملم رو ادامه بدم
دوباره تو آغوشش فشردم و حس کردم چقدر میخواد حرف بزنه اما انگار نمیتونه
" تو این دنیا هیچ کسی نیست که اندازه تو واسه من عزیز باشه باده ، تو این دنیا هیچ کسی نیست که تورو اندازه من دوست داشته باشه
به موت قسم کار بدی نکردم ، به عشقم بینمون قسم نبودم ، اونجوری که فکر میکنی نبودم
درکم کن و بزار به وقتش برات توضیح بدم باشه؟! "

سکوت میکنم و چیزی نمیگم
به وقتش ازش میپرسم ، به وقتش ازش توضیح میخوام
الان نمیخوام حال جفتمونو بدتر از اینی که هست کنم
دلم نمیاد ادامه بدم پس فقط خودمو میسپرم به ماساژی که روی بدنم داره انجام میده و چشم میبندم


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:04

#part442


#دلبرشیـرینـ🔞


صدای در میاد که به سختی چشمامو باز میکنم
با خستگی از جا بلند میشم و از اتاق خارج میشم
سر و صدایی از آشپزخونه میاد
وارد که میشم با دیدن جعبه های پیتزا تازه میفهمم چقدر گشنمه
دستی رو شکمم میکشم و جلو میرم

" خیلی گشنم بود ، مخلوطه؟! "

برمیگرده سمتم و لبخندی میزنه که اصله شبیه یه لبخند واقعی نیست
کجاست اون شایان همیشه مغرور و قدرتمند
من باعث این حالشم؟!

" سر و صدای من بیدارت کرد؟ میدونستم گشنت میشه واسه همین سفارش دادم "

زیر لب " خوب کردی " میگم و صندلی رو عقب میکشم و میشینم
تیکه ای برمیدارم و با لذت گازی ازش میگیرم
از گشنگی زیاد شکمم سر و صدا میکنه و حتی یادم میندازه چند روزه درست حسابی ام غذا نخوردم

" دیشب خیلی بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی ، شب سختی داشتم "

بعد از گذاشتن نوشابه و لیوان روی میز خودش هم میشینه
" چیزی شده؟ "

سرمو پایین میندازم و خیره ی ناخونام میشم
" شهرام اومده بود در خونمون ، خیلی ترسیدم با این حال ردش کردم رفت "

دندوناشو روی هم سایید
" چی میگفت ؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:05

#part443


#دلبرشیـرینـ🔞

شونه ای بالا میندازم و نفس عمیقی میکشم
باید بهش میگفتم اون گفته نقشی تو قتل خانوادم نداشته؟!
" گفت من نقشی تو قتل خانوادت نداشتم ، من تهدیدش کردم و گفتم میتونم زندگیشو ویرون کنم
ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم "

ابرویی بالا انداخت و تکیه داد به پشنی صندلی
" چی؟! "

نیشخند میزنم و لیوان رو برمیدارم تا کمی توش نوشابه بریزم
" اینه که آوازه ی عشق و حالت با زن بابات به گوش یه همچین ادمیم رسیده ، آبروی خودت هیچی
فکر غرور منم نکردی؟! "

چشماشو محکم روی هم میبنده و میبینم که دستش مشت میشه
بی رحم شدم و زخم زبون میزنم ولی حالم خوب نمیشه
با خونسردی نوشابم رو سر میکشم و از جا بلند میشم

" چیزی نخوردی ، بخور بعد صدام کن بیام اینارو جمع و جور کنم میخوام برم خونه "

میخوام بیرون برم که پشتم بلند میشه و بیرون میاد
بازوم رو میگیره که با تعجب میچرخم و نگاهش میکنم

" چیشده؟! "

بی هوا خم میشه رو صورتم و لبش رو روی لبم میزاره
لبخند کمرنگی میزنم و تقریبا همراهیش میکنم
دستاشو دور کمرم حلقه میکنم و سرشو زیر گلوم میبره

"‌ نرو باده ، خوب نیستم ، بهت نیاز دارم
نرو "

چیزی نمیگم و فقط دستی به کمرش میکشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:05

#part444


#دلبرشیـرینـ🔞

" باید برم شایان سپیده امشب برمیگرده خونه نمیتونم اجازه بدم تنها بمونه ، بعدا بهت سر میزنم
امیدوارم دفعه بعد که میبینمت توضیح مناسبی واسم داشته باشی "

عقب میکشه‌ و با اخم نگاهم میکنه که لب ورمیچینم و شونه ای بالا میندازم
خب نمیتونم که صبر کنم واسش ، صبر کنم تا بچه ی تو شکم لادن روز به روز بزرگ تر بشه؟!
حتی فکر کردن به اون بچه ی حروم زاده هم باعث میشه بغض کنم

" گفتم بهم وقت بده باده ، بهم اعتماد نداری!! "

عقب گرد میکنم و بی توجه به نگاهش سمت لباسام میرم
به آرومی تنم میکنمشون و بعد از برداشتن کیف و موبایلم از اتاق خارج میشم

" شب بهم زنگ بزن "

از جاش بلند میشه و دستی تو موهاش میکشه

" صبر کن خودم میرسونمت ! نمیشه الان تنها برگردی خونه ، دم ظهر خطرناکه "

نگاه خیره و بدی بهش میندازم که شرمنده سر به زیر میشه
دوست ندارم شرمندش کنم ولی خودش دوست داره پا بزاره رو دمم

نفس عمیقی میکشم
" شایان "
سرشو بلند میکنه و قدمی هم جلو میاد

" جون شایان ؟! "

" میخوام از این به بعد از همه مسائل باخبر باشم ، نمیدونم چیکار میکنی و چیکار تا حالا کردی ولی باید بهم بگی همشو ، میخوام تو جریان همه چیز باشم "

کمی اخمالو و گیج نگاهم میکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:06

#part445


#دلبرشیـرینـ🔞

"چه مسائلی منظورته ؟! میخوای راجب چی همه چیز و بهت بگم "

نفس عمیقی میکشم
"همه چیز راجب قتل خانوادم ، خواهش میکنم در دسترس باش و منو نپیچون‌ چون ممکنه شهرام دوباره برگرده "

دوباره کلافه میشه
" میدونی ممکنه برگرده و باز میخوای تنها پاشی بری اونجا؟ "

" ماشین اوردم با خودم ، چاره ی دیگه ای ام ندارم! میتونم سپیده رو تو این اوضاع تنها بزارم؟! اگه بیاد سراغ اون چی؟فکر میکنی سپیده به همین سادگی از کنار این موضوع میگزره؟
نمیخوام آرامشش بهم بخوره پس خودم باشم بهتره
توام لطف کن فقط گوشیت در دسترس باشه "

چشمی میگه و من راه میفتم سمت در
قبل از این که در و ببندم میچرخم سمتش
" شایان لطف کن انقدر سیگار نکن ، واقعا دیگه نمیتونم این بوی گند و تحمل کنم "

میخنده و دوباره چشم میگه
حداقل یکی از خوبیای این آتو داشتن اینه که حرف گوش کن شده ، وگرنه شایان غد و یه دنده ی چند ماه پیش به منی که دستوری بهش میگفتم سیگار نکس چشم میگفت؟!

از خیابون رد میشم و ریموت رو فشار میدم
گوشیم رو از سایلنت خارج میکنم و با سپیده تماس میگیرم

" الو سپید ؟! "

" جووووووووونم "

میخندم و مسخره ای بهش میگم که اونم میخنده


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:06

#part446


#دلبرشیـرینـ🔞

" جونم آبجی؟! چیشد چرا نیومدی اینجا پیش ما
دوتایی یه ناهاری درست کرده بودیم که انگشتاتم باهاش میخوردی "

میخندم
" خدا به داد برسه ببین کیا ناهار درست کردن
نتونستم سرگرم شایان بودم ، میای خونه بیام دنبالت؟! از این به بعد شب بمونیم خونه خودمون بهتره "

کمی سکوت میکنه

" اشکالی نداره ولی بگم شیما ام بیاد؟! اخه عمو با اون زن ناحسابی پاشده رفته اصفحان
شیما تنها میمونه خونه "

" چه اشکالی داره اخه خنگ خدا؟! وسایلتونو جمع کنید جفتتونم منتظر باشید بیام "

" نه نه تو نیا ، خودمون میایم تا من وسایلمو جمع کنم و شیما از حموم بیاد طول میکشه "

" باشه اشکال نداره ، مواظب خودتون باشید سوار هر ماشینی هم نشید "

پوف کلافه ای میکشه و باشه ی کشیده ای میگه و قط میکنه
ماشین رو روشن میکنم و پامو روی گاز فشار میدم
با این که خیلی نفهمیدم چیشد و شوهرم رو هم به خاطر احساسم بخشیدم بازم احساس خوبی دارم
امیدوارم حداقل جوابش قانع‌ کننده باشه که اگه نباشه کنارش میزارم..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:06

#part447


#دلبرشیـرینـ🔞


ماشین رو پارک میکنم و پیاده میشم
ریموت رو فشار میدم و منتظر میمونم تا در کامل بسته بشه که با دیدنش بهت زده قدمی به جلو برمیدارم

اون اینجا چیکار میکنه؟!
زیر لب اسمشو صدا میزنم و قبل از این که در کاملا بسته بشه ریموت رو فشار میدم

" امیر علی ؟!!!!! "

آروم آروم جلو میرم و از اون یه ذره جا رد میشم
" امیر علی خودتی؟! اینجا چیکار میکنی تو پسر؟
مگه تو ... "

بین حرفم میپره و نگاهی به اطراف میندازه و با دست هولم میده داخل

" برو داخل درم ببند ، توضیح میدم "

با تعجب در و میبندیم و باهم راه میفتیم سمت ساختمون
هنوزم متعجبم
اون اینجا چیکار میکنه واقعا؟!
تمرکزم بهم ریخته و میخوام بهش بگم که شیما و سپیده میخوان بیان اینجا

در و باز میکنم و هردو وارد میشیم
" میشه یه چیز خنک واسم بیاری؟ "

آره ای میگم و راه میفتم سمت آشپزخونه
سپیده قبلا تو پارچ شربت درست کرده بود همون رو که حسابی هم خنک هست رو همراه دوتا لیوان برمیدارم و برمیگردم پیشش

" باورم نمیشه ، اینجا چیکار میکنی تو؟! مگه تو نرفته بودی !! حرف بزن پسر "

بی حرف پارچ رو ازم میگیره و اشاره میکنه بشینم
اول یه لیوان برای من میریزه و بعد یه لیوان برای خودش
همون رو بی وقفه سر میکشه و لیوان دیگه ای پر میکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:06

#part448


#دلبرشیـرینـ🔞


نفس عمیقی میکشه
" تازه برگشتم ، نمیتونستم ریسک کنم و برم خونه ، خونه ی شایانم نمیتونستم برم فکر میکنم اونجام تحت نظر باشه "

متعجب خودم رو جلو میکشم و عصبی میخندم
" یعنی چی امیرعلی؟! واسه چی باید تحت نظر باشه خونه هامون!!!چه خبر شده "

با تعجب نگاهم کردی و دستی به موهاش کشید
" شایان مگه به تو نگفته؟! "

عصبی میشم
" د جون به لبم کردی امیر ، چیو به من نگفته شایان چه خبر شده؟! دقیقا چه اتفاقی داره میفته
تو گفتی برگشتی ولی حالا اینجایی ، لادن حاملست و شایان اونجوری داغون شده
دیگه دارم دیوونه میشم ، چه خبره واقعا؟! "

این دفعه اون تعجب میکنه
" لادن حاملست !!!! "
سری تکون میدم که لبش رو بین دندوناش میگیره و اخماش درهم میشن
" از کیه؟! "

دستم میلرزه و حس میکنم امیرعلی میدونه ، میدونه داداشش با کی بوده که اینو میپرسه
نگاهی به صورت جدی و اخم الودش میندازم
یعنی اون شبی که باهم رفتیم ویلا هم میدونست!!!
پس چرا نفهمید که من موضوعو میدونم؟!
" اینطور که بوش میاد شایان "

نفس تندی میکشه و سر به زیر میشه
پا روی پا میندازم و بی توجه لیوان رو بلند میکنم
" سپیده و شیما تو راه اینجان ، شایانم فکر میکنم شب میاد مشکلی نداری؟! میخوای بری طبقه بالا ؟؟"

#دلبرشیـرینـ 🔞

1403/07/25 14:07

#part449


#دلبرشیـرینـ🔞

سرشو تکون میده و چیزی نمیگه
تو فکر رفته و این عصبیم میکنه پس بی قرار از جا بلند میشم و کمی قدم میزنم
یعنی چیو دارن از من پنهان میکنن؟!دلم نمیخواد سپیده چیزی بفهمه پس نگران خیره ی امیر میشم و دوباره برمیگردم سرجام

" چرا خونه هامون تحت نظر ، اصا تحت نظر کیه؟! تو و داداشت چیو دارین از من پنهان میکنید؟! "

کلافه نوچی میگه که چشم غره ای بهش میرم
نفس عمیقی میکشه و متمایل میشه به جلو
" چیزی که میدونم اینه که با آدمای خطرناکی طرفیم
شایان تموم تلاشش و کرد تا تو چیزی نفهمی اما انگار نشد ، پلیسا خیلی وقته کارشون رو در مورد پرونده خانواده شما شروع کردن
من و شایانم خیلی پیگیر بودیم اما این وسط به یه مشکلی بر خوردیم !!! "

آب دهنم رو قورت میدم و من هیچ وقت فکر نمیکردم زندگی خیلی خیلی ساده و آرومم به این وصع بیفته
پلیس !! باند خطرناک!!
اینجا دقیقا چه خبر بود‌؟!
" امیر میدونم نمیخوای ریسک کنی ولی میشه همه چیز و کامل برا من توضیح بدی؟! من اونقدرا ام که فکر میکنی غیر قابل اعتماد نیسم "

چشم غره ای بهم میره و دوباره اخمالو میشه که خودم رو جمع و جور میکنم
" فکر کردی بحث اعتماد با همچین چیزیه؟! میدونی یه صدم از این چیزایی که میدونم و بهت بگم و تو بیفتی دست اونا چه بلایی سرت میارن؟! "

انگشتم و سمت دهنم میبرم و مشغول جویدن ناخونم میشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:07

#part450


#دلبرشیـرینـ🔞

دستشو جلو میاره و دستمو از جلوی دهنم کنار میبره
لب میگزم و خیره نگاهش میکنم که به خودش میاد و عقب میکشه
از این که میدونم بهم حس داره و حالا دوباره اینجا تنهاییم کمی معذب میشم و خجالت زده
بهم نمیاد خجالت بکشم اونم وقتی با اون وضع و بی شرمی اون کار و کردم باهاش !!!!

" حالا باید چیکار کنیم؟! من نمیدونم اونا کی هستن ولی نمیتونیم که دست رو دست بزاریم
من نگران شیما و سپیده ام "

آروم میخنده و دوباره خیره ی صورتم میشه
" تو نگران خودت باش کوچولو "

ابرویی بالا میندازم و این دفعه من چشم غره ای براش میرم که دوباره و این بار بلند تر میخنده
زیر لب کوفتی میگم که باعث تشدید خندش میشه

" زنگ بزن به شایان و یه جوری بکشونش اینجا "

با تعجب سرمو کج میکنم به معنی چی؟! که با چشم و ابرو به گوشیم اشاره میکنه
چینی به پیشونیم میدم
" من باهاش حرف نمیزنم خودت زنگ بزن "

این دفعه واقعا از خنده سرش به عقب پرت میشه و دستش رو روی شکمش میزاره
هوفی میکشم و انگار *** بودم به شایان با این وضع خانوادش جواب مثبت دادم
یکی یکی از دم رد دادن

" چرا اینجوری بهش بگم؟! نمیشه خودت زنگ بزنی بگی اینجایی اونم بیاد؟! "

پشت چشمی نازک میکنه که من هوفی میکشم
" اخه عقل کل اگه میخواستم خودم حرف بزنم که گوشیم تو جیبمه ، میترسم شنود بشیم و در ضمن من هنوز خطم رو روشن هم نکردم "

گیج شده گوشیم رو برمیدارم و در مقابل نگاه خیرش روی شماره ی شایان کلیک میکنم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 14:07

#part451


#دلبرشیـرینـ🔞


" جانم باده ؟ "

نفس عمیقی میکشم
" شایان میشه بیای اینجا؟! شیما و سپیده ام دارن میان گفتم توام باشی دور هم باشیم
میای؟! "

صداش کمی نگران و حتی بهت زده میشه
حس میکنم داره فکر میکنه من خل و چل یا حتی دو قطبی نیستم؟! نه به یه ساعت پیشم که اونجوری بهش پریدم و نه به حالا
باز دوباره برای نگاه خندون امیر چشم غره ای میرم
" چیزی شده باده؟! مشکلی پیش اومده عزیزم "

بی توجه به این که ممکنه شنود بشه و بقیه بشنومم پر غیظ میگم
" نخیر چیزی نشده ، نمیخوای بیای چرا میپیچونی؟! میای یا نه !!! "
خسته و آروم میخنده که دلم میریزه تو پاچم و لب میگزم
" میام عزیزم ، الان بیام یا شب ؟ "

مشعول ور رفتن با گوشه ی شالم میشم و سعی میکنم به امیرعلی نگاه نکنم
" الان بیا "

چشمی میگه و بعد از شنیدن خداحافظی که میگم تماس رو قطع میکنه
نفسم رو محکم بیرون میفرستم
" تو کی اومدی ؟! "

دستی بین موهای بهم ریخته و شلختش میکشه
" دارم از خستگی میمیرم ، 24 ساعته از این پرواز به اون پرواز دارم میکنم که مثلا کسی ردم و نزنه
میشه برم یه دوش بگیرم ؟! "

هول میشم اما از جا میپرم
" اره بابا چندتا از لباسای شایانم اینجان میزارم رو تخت خودت بپوشی ، حوله تمیزم میزارم برات "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:28

#part452


#دلبرشیـرینـ🔞

باشه ای میگه و از جا بلند میشه
میرم سمت اتاق خودم و بعد از نشون داد حموم بهش برمیگردم و از لباسای شایان براش میزارم
کمی زشت بنظر میرسه اما لباس زیرای تمیزی هم که برای سینا بودن رو براش میزارم و بعد از گذاشتن حوله براش برمیگردم سمت سالن
نمیدونم شایان تا حالا راه افتاده یا نه

سمت اشپزخونه میرم و سعی میکنم یه غذای خوب درست کنم تا بقیه برسن
نمیدونم عکس العمل دخترا چیه اما باید به پسرا بسپرم چیزی پیش شیما و سپیده نگن
از عکس العمل سپیده بیشتر از هرچی میترسم
به خاطر مریضیش حتی نمیتونستم چیزی رو بهش بگم
از این که از دستش بدم بیشتر از هرچیزی میترسیدم

با صدای آیفن میچرخم سمتش و از دیدن شایان تعجب میکنم
چقدر زود رسیده
در و میزنم و خودم دوباره برمیگردم آشپزخونه
خب برای شام یه چیز ساده درست کنم که هممونم سیر کنه
کباب تابه ای بهترین گزینه بود

وسایلش رو آماده کردم و مشغول درست کردنش شدم
با حلقه شدن دستی دور کمرم هینی کشیدم و چرخیدم
" چرا ترسیدی؟! ندیدی مگه منو؟ "

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم پسش بزنم
" چقدر زود رسیدی شایان ! فکر میکردم طول بکشه اومدنت ، سپیده و شیما هنوز نیومدن "

عقب میکشه و شونه ای بالا میندازه
"‌چیکار‌ کنم اونا نیومدن ، من دلم برا خانومم تنگ شد سریع خودمو رسوندم "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:28

#part453


#دلبرشیـرینـ🔞


وسایل رو کنار میزارم و میچرخم سمتش
مشغول ور رفتن با گوجه های روی میز و خیلی بامزه داره بهشون ناخونک میزنه
خندمو فرو میخورم و جلو میرم
" نمیدونستم با امیر علی در ارتباطی "

دستش که واسه برداشتن گوجه ها جلو اومده رو عقب میکشه و سرفه ی مصلحتی میکنه
لبخند کجی میزنم و میشینم روی صندلی
" کی بهت گفت من باهاش در ارتباطم؟! باهاش صحبت کردی؟! "

نگاهی به چشمای قرمز و اخمای درهمش میکنم
اگه الان میفهمید امیرعلی طبقه بالا تو حمومه چیکارم میکرد
خندم میگیره
" اره ، تو اول بگو چیشد که دوباره باهاش صحبت کردی تا منم بگم کجا باهاش حرف زدم "

دستشو جلو میاره و مچ دستم رو میگیره
اخی میگم و این بار اخم میکنم
" چیکارش داشتی؟! کی بهت زنگ زده بود؟! د حرف بزن لعنتی سگ تر از اینم نکن "

محکم دستمو پس میزنم و اشکی که گوشه ی چشمم جمع شدرو با دست پاک میکنم
چطور به خودش اجازه میده همچین رفتاری با من داشته باشه؟!
بغضمو قورت میدم و در مقابل چشمای سرخش میچرخم و سمت یخچال میرم
بطری رو برمیدارم و سر میکشم و بی توجه به نگاه خیرش سعی میکنم جلوی اشکم رو بگیرم

" گورت و گم کن برو تو اتاقم تا بفهمی واسه چی باهاش صحبت کردم ، بعدش چیزی نمیخوام ازت بشنوم شایان ، هیچی "

با تعجب نگاهم میکنه و بی حرف از آشپزخونه خارج میشه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:29

#part454


#دلبرشیـرینـ🔞


کمی معذبم و این جو و دوست ندارم اما بی توجه به اون دوتا برادری که تو سکوت کنار هم نشستن سمت تیوی میرم و کنترل رو از روی میز برمیدارم
حتی نیم نگاهی ام سمت شایان نمیندازم و میدونم که چقدر الان دلش میخواد مثل دفعه ی قبل از دلم در بیاره
همونقدر هات و هیجان انگیز

بی دلیل نیشخندی رو لبم نقش میبنده
مگه من چیکار کرده بودم؟! من اشتباهاتم و قبول کرده بودم
با این که شایان چیزی ازشون نمیدونست اما من قول داده بودم انجامشون ندم
اما شایان چی؟! حتی درست حسابی بهم توضیح نداد که ایا واقعا اون بچه از اونه یا نه؟!
از این همه خر بودنم عصبی میشم و پوست لبم رو به دندون میگیرم

" نکن لامصب ، نکن "
سر بلند میکنم و با تعجب نگاه شایانی میکنم که خیره ی لبمه ، امیرعلی با شنیدن صداش به من نگاه میکنه و سریع ازم چشم میگیره

از خجالت سرخ میشم و چشم غره ای براش میرم

" اگه میخواید به سکوتتون ادامه بدین بگین تیوی رو روشن کنم با زنگ بزنم به دخترا بگم زود برگردن خونه چون شام آمادست
اگه یه درصدم فکر میکنید واسه حرفای خصوصی تنهاتوت میزارم باید بگم سخت در اشتباهید
من باید بفهمم پشت سرم داره چه اتفاقایی میفته "

امیرعلی پوفی میکشه و شایان کلافه دستی بین موهاش که تازگیا خیلی بلند تر شده میکشه
چقد دلم میخواد دست بکشم تو اون لعنتیا

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:29

#part455


#دلبرشیـرینـ🔞

امیرعلی و شایان بر خلاف چیزی که من فکر میکردم خیلی عادی باهم برخورد میکردن این باعث شده بود بهشون شک کنم
یادمه آخرین بار شایان با امیر چیکار کرد و چه بلایی سرش اورد
حتی امیر بدون این که ازمون حداحافظی کنه برگشت و من حتی دیگه ندیدمش

" نمیخواید شروع کنید؟ "

شایان سرشو تکون میده و اشاره ای به امیر علی که کلافس میکنه
" نمیدونم باید از کجا شروع کنم ، فقط مهم ترین قسمتش اینه که کسایی که ما باهاشون طرفیم خیلی خیلی خطرناک تر از اونین که فکرشون میکردیم "

پوکر فیس نگاهش میکنم و لبمو جمع میکنم

" کدوم آدم بی خطری با یه خانواده همچین کاری میکنه؟!کدوم آدم بی خطری سه نفر و همینطوری الکی به قتل میرسونه "

امیرعلی نگاهی به شایان میکنه و تو چشماش ترس هست ، انگار چیزی میدونه که حتی اینجا هم نمیتونه به زبون بیارتش

" چیزی که من فهمیدم اینه باده ، این آدما کشتن براشون دست گرمیه ، مثل آب خوردن آدم میکشن و حتی سر این کار شرط بندی میکنن
ولی مهم اینه این باعث نمیشه بهشون بگیم خطرناک. "

چشمام دو دو میزنن و دستام کمی لرزش پیدا کردن
انگار شایان متوجه حالتم میشه که از جا بلند میشه و سمتم میاد
دستشو دورم حلقه میکنه و نفسی توی موهام میکشه
لبای لرزونم به سختی از هم جدا میشن

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:29

#part456


#دلبرشیـرینـ🔞

" بعنی چی؟!چیکار میکنن مگه؟!از قتل بدترم داریم مگه اخه "
میچرخم سمت شایان و از دستاش میچسبم
چرا بهم حقیقت و نمیگه ، چرا نمیگه اونا کین و چرا این بلارو سر خانواده ما آوردن؟!

"‌بهم بگو امیر ، بگو اونا چیکار داشتن با خانواده من ، دلیل این کارشون چی بوده آخه؟! من خسته شدم از این همه دویدن و نرسیدن
بگو اونا کی هستن و کارشون چیه ؟! "

سرمو تو آغوش شایان پنهان میکنم و هق میزنم
صدای آروم و تحت تاثیر قرار گرفته ی امیر باعث میشه بهش نگاه کنم
نفس عمیقی میکشه و نگاهش میچرخه سمت شایان
وقتی شایان چشماشو به نشون تایید روی هم فشار میده آروم‌ میگه

" هنوز علتشو پیدا ن نکردیم ، اصلا نمیدونیم قصدشون چی بوده و چرا ، فقط میدونیم این دما تو قاچاق انسان ، قاچاق اسلحه به کشورای سلطه گر نقش دارن ، یه ربطی هم این وسط با فرقه ایلومیناتی پیدا کردیم که امیدواریم درست نباشه
درواقع باید بگم این آدما اصلا آدم نیستن و هیچ انسانیتی ندارن ، هزار بار بدتر از اون داعشی که تو راجبشون شنیدی
اینارو نگفتم بترسی باده ، فقط باید بدونی که بیشتر حواست به خودت و سپیده باشه "

گیج و سردرگم نگاهش میکنم
" شما این اطلاعات و از کجا گیر آوردین؟! با پلیس در ارتباطین نه؟! کی اینارو بهتون گفته؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:30

#part457


#دلبرشیـرینـ🔞

امیر اخماشو درهم میکنه و از جا بلند میشه
پوفی میکشم و میچرخم سمت شایانی که تاحالا تو آغوشش سعی کرده بودم آروم بشم

" نمیخوای چیزی بگی؟!چرا اینجوری میکنید با من؟! مگه من غریبه ای چیزیم اخه !!!! "

دستمو فشار میده
" تو غریبه نیستی عزیزم ولی فکر نمیکنی بعضی چیزارو ندونی بهتره؟!همه ی این کارا واسه آرامش توئه باده ، نه میخوام ، نه اجازه میدم اذیت بشی "

ازش جدا میشم و بلند میشم وایمیستم
" اینجوری داری بیشتر اذیتم میکنی "

برمیگردم سمت تلفن و میدونم اینا بازم دارن یه جیزی رو از من مخفی میکنن
فقط نمیدونم چی و اگه بفهمم گورشونو میکنم
شماره سپیده رو میگیرم

" جانم باده ؟! "

این روزا سپیده باهام نرم تر برخورد میکرد ، دیگه مثل سابق نبود که ازم عصبانی بشه
نفس عمیقی میکشم

" عزیزم دیگه کافیه بیرون بودن ، با شیما هرچه زودتر بیاید خونه ، شام هم آمادست فقط برگشتنی یه شیشه ذوغ و نوشابه بگیرین "

سپیده چیزی به شیما میگه و صدای شیما بلند میشه

" زن داداش خودمون داشتیم میومدیم ، یکم دیگه میرسیم چشم "

تشکری میکنم و‌ قطع میکنم ، شایان تموم مدت خیره ی منه و خبری از امیر نیست
واقعا دلم میخواد یه کتک حسابی بهش بزنم اما جلوی خودم رو میگیرم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:30

#part458


#دلبرشیـرینـ🔞

عقب میکشه و میچرخه میره
میدونم ناراحت شده اما توجهی بهش نمیکنم
پسره ی پروعه خیانت کار ، حیف دلم گیره حیف دلم عقل نداره تا بهش بفهمونم خره این پسره که جونتم براش میدی داشته بازیت میداده

نفس عمیقی میکشم و همون موقع شیما و سپیده پر سر و صدا وارد میشن
- زن داداشششش چرا نگفتی داداشم اومده !!! امیر الهی دورت بگردم چقدر دلم تنگت بود ..

شایان با خنده میره سمتشون و نایلون و از دستشون میگیره
- نو که اومد به بازار دوباره کهنه میشه دل آزار ، صد بار نگفتم من و نفروش به این فسقلی

سپیده نگاهش و از شایان میگیره و میاد سمت من
- داداش شایان این شیماتوت کلا عادتشه ، یکی نو میبینه مارو کلا فراموش میکنه ، نمیدونین دیروز دوستشو دیده بود چیکارا میکرد که..

شیما میزنه تو سر سپیده و ما هممون میخندیم
صداشون میکنم تا‌ بیان واسه شام
سپیده و شیما سمت روشویی میرن و امیر و شایان میان سمت من

خودم هم میشینم و مشغول کشیدن سالاد میشم
- کاش بهش میگفتم نوشابه مشکی بگیره

- لازم نکرده ،‌همینجوریشم اینو زیاد میخوری ، مشکی بود که دیگه هیچی..

چشم غره ای براش میرم و تیکه ای از کاهو رو تو دهنم میبرم و با حرص میجوعم..

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:30

#part459


#دلبرشیـرینـ🔞


بعد از شام دخترا با هزار جور بهونه سعی در پیچوندم هستن اما خفتشون میکنم و میفرستمشون واسه شستن ظرفا
خودم هم بی توجه به دوتا برادری که کنار هم نشستن و مشغول پچ پچ کردن زیر گوش هم دیگن میرم و روی یکی از کاناپه ها میشینم

گوشیم رو بیرون میارم و زیر چشمی حواسم بهشون هست
با دیدنم هردو دست از صحبت کشیدن و حواسشونو مثلا پرت جای دیگه ای کردن
بی توجه بهشون سری به اینستاگرام و تلگرامم میزنم و با دیدن شماره ناآشنایی که بهم پیام داده اخمام درهم میشن

کی هست؟!
پیامشو باز میکنم و میزنم رو عکسی که برام فرستاده
با لود شدنش چیزی رو میبینم که نفسم رو بند میاره
شیما و سپیده تو ماشین؟!

بغض میکنم و زوم میکنم رو عکس ، دقیقا خودشونن
سرم و بلند میکنم و به شایان و امیر علی که دوباره مشغول حرف زدن شدن نگاهی میندازم و سریع تایپ میکنم

" تو کی هستی؟!با خانواده من چیکار داری؟! "

استرس دارم و سعی میکنم ضایع نباشم اما نمیشه
میبینم شایان هر از گاهیی سرش به‌ سمتم میچرخه و حواسش از امیر پرت میشه
نمیخوام چیزی بروز بدم پس سر به زیر میشم و زل میزنم به صفحه


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:30

#part460


#دلبرشیـرینـ🔞


بلافاصله آنلاین میشه و مشغول تایپ
ناخونم رو تو دهنم میزارم و مشغول جویدنش میشم
از استرس همه بدنم میلرزه

" میشناسی کوچولو ، لازم نیست بترسی فقط بهم قول بده این عکس و این پیام و نشون هیچ کسی نمیدی
اوکی؟!

لب میگزم و دوباره نگاهی به اون دوتا میندازم
صدای خنده و جر و بحث‌ سپیده و شیما از آشپزخونه میاد و باعث میشه اشک هجوم بیاره به چشمام
تایپ میکنم :

" چیزی به کسی نمیگم ، بهم بگو کی هستی و چی از جون من و خانوادم میخوای؟! "

" من آدم مهمی نیستم فقط میخوام ببینمت خانوم کوچولو
فردا آدرس و برات سند میکنم ، خوب بخوابی عزیزم!! "

و سریع آف میشه و من رو تو بهت میزاره
خدایا این بلایا چیه داری به سرمون میاری؟!
گیج و منگ از جا بلند میشم و میرم پیش دخترا هردو سرگرم گوشیاشونن و توجهی به من نمیکنن

یه لیوان آب برای خودم میریزم و زل میزنم بهشون
نمیزارن عزیزترین آدمایی که برام موندن و ازم بگیرن
نمیزارم !!!!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/25 22:31

10 پارت پایانی،تقدیم نگاهتون

شبتون خوش جیگرا😋😍

1403/07/25 22:31