#part437
#دلبرشیـرینـ🔞
نیشخندی زدم و بی توجه دست کردم داخل کیفم و همه اون عکسا رو کوبوندم رو سینش
چرا اصلا با خودم اینور اونور میبردمش !!!
با بغض زمزمه کردم :
" تاریخاشون بهم میخوره ، چن وقت پیش باهاش رفتی شمال و حالا حاملس ، کاملا جور در میاد
فقط نمیفهمم چرا ، چرا اینکارو باهام کردی !!!!
آخه لادن؟!
احساس حقارت میکردم و دلم پر بود
مگه میشه از یه مرد خیانتکار به خودش پناه برد
کاش منو میکشت ، کاش منو میکشت ولی اونکارو باهام نمیکرد
خودمو جلو کشیدم و صدای گریه ی بلندم حتی واسه خودمم زننده به حساب اومد
سرمو تو سینش پنهون کردم و فکر کردم باید چیکار کنم با این مردی که عاشقش بودم و اینجوری قلبمو شکسته بود
صدای هق هقم حتی خودم رو هم اذیت میکرد
چه برسه به مردی که ادعای عاشقی داشت !
" برام حرف میزنی امشب؟! برام میگی باید چیکار کنم با این قلب بی صاحاب؟! "
آروم بدنم رو عقب میکشه و زل میزنه تو چشمام
" رد نمیکنم اون حرفاتو ، ولی بهت قول میدم ، قول میدم باده که من اون ادم بدی که تو ذهنت ساختی نیستم ، اگه اون اتفاق افتاده بود به هیچ وجه اجازه نمیدادم اون زن زنده بمونه ، خواهش میکنم فقط بهم اعتماد کن خب؟! "
#دلبرشیـرینـ🔞
1403/07/25 10:47