The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#part461


#دلبرشیـرینـ🔞

بی توجه به بقیه میرم تو اتاق خودم و دراز میکشم روی تخت ذهنم درگیره
درگیر هزار جور چیزی که هیچ وقت فکر نمیکردم راجبشون حتی فکر کنم..

یادمه مادرجون همیشه میگفت مادر دعا کن بلایی سرت نیاد که حتی فکرشم‌ نمیکردی ، من فکرشم نمیکردم یه روزی زندگیم انقدر احمقانه بشه
انقدر ترسناک و پر استرس
یاد چند وقت پیش افتادم که تنها دقدقم *** و رسیدن به شایانی بود که حتی میترسیدم ازش جدا بشم
روزایی که مامان و بابا بودن و سینا ، زن عمو بود و عمو حواسش به زندگیش جمع بود

سپیده پر جنب و جوش بود اما سخت تلاشش و میکرد و هیچ وقت افسرده و آروم نبود ،
بغض میکنم و سرمو به بالشت فشار میدم

" حواست هست چه بلایی داری سرم میاری؟! "

سرم و بلند نمیکنم
من یادم هست این مرد باهام چیکار کرده
" نمیخوای نگاهم کنی باده ؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:47

#part462


#دلبرشیـرینـ🔞

سری‌ تکون میدم و میچرخم و زل میزنم به سقف
حواسم هست بهم گفته بود توضیح میده همه چیو بهم
حواسم بود ازش خواسته بودم بهم فرصت بده
حواسم بود بهم قول داده بود من و تو جریان همه چیز بزاره
واقعا حواسم بود که حتی به خودش زحمت یه منت کشی ساده به خودش نداده بود

با پشت دست اشکی که از گوشه ی چشمم پایین میچکه رو پاک میکنم و دوباره توجهی به نگاه خیرش نمیکنم

خودشو جلو میکشه و کنارم میخوابه
" چی شد بهت دردت به جونم؟!کی باز بهت چیزی گفت؟! باده چطور دلت میاد باهام این کارو کنی؟! با زندگیمون این کارو کنی؟!
من میخوام همه چیز و امن کنم و نمیتونم بعضی چیزارو واست توضیخ بدم
چرا نمیفهمی تموم تلاش من آرامش و امنیت شماعه؟! "

لبامو بهم فشار میدم و برمیگردم و چپ چپ نگاهش میکنم
" من نفهمم شایان ، منی که عاشقتم... "

جلو میکشه و لبشو روی لبم میزاره ، عقب نمیکشم اما همراهیش هم نمیکنم
هولم میده و خیمه میزنه روم و نفس عمیقی میکشی
" بهت گفته بودم عاشق بوی بدنتم؟ "

چشمامو بهم فشار میدم
باید بهش میگفتم فقط داره با جسمم بازی میکنه؟!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:47

#part463


#دلبرشیـرینـ🔞


دکمه های لباسم رو باز میکنه و گازی از لب پایینیم میگیره که بلاخره لب باز میکنم و آخی میگم
" جووووونم "
لبخند غمگینی میزنم و دستام رو آروم بالا میارم و دور گردنش حلقه میکنم

حرکاتش تند تر میشه و با یه دست لباس خودش رو در میاره
لب میزنم
" در و قفل کردی ؟! "

چشمکی میزنه و دوباره حمله میکنه به بدنم و گازی از سینه هام میگیره
" نگران نباش کسی مزاحم ما دوتا جغد عاشق نمیشه "

دوباره میخندم و من همیشه از بی حرکت بودن تو *** متنفر بودم
هولش میدم و میچرخم و میشینم روی شکمش

موهام اطرافم رها میشن و شایان چشماش رو میبنده
" من دیوونه ی بوتم باده ، تو مثل اسمت مستم میکنی
هربار بیشتر و بدتر از قبل
بگو که قصد جونم و کردی !! "

میخندم و بی حرف حمله میکنم سمت گردنش و مشعول بوسیدنش میشم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:47

#part464


#دلبرشیـرینـ🔞

دستاش دور کمرم حلقه میشن و کمک میکنم شلوارش رو در بیاره
دوباره لب تو لب میشیم و صدای ناله و آهش دیوونم میکنه
لب میگزم
دستاشو جلو میان و محکم چنگی به سینم میزنه

" دیوونه کردن من و تموم کن باده ، تموم کن "

هولم میده و این دفعه اون میاد جلو ، هردو نفس نفس میزنیم و قطره های عرق از روی بدنمون پایین میچکه
شلوارم رو از تنم پایین میکشه و بوسه ای به انگشتای پام میزنه

نفس تندی میکشم و بوسه زنان بالا تر میاد
نفسم تند تر میشه و انگشتام چنگ میشه توی موهای بهم ریختش که همین یه ساعت پیش دلم خواسته بود بهم بریزمشون

با برخورد زبونش جیغ خفه ای میکشم و با ناله اسمشو صدا میزنم
خمار میخنده و ضربه ای بهم میزنه

" مونده صدات بلند بشه باده ، قصد نداری همراهی کنی؟! "

بی حرف خودمو بالا میکشم و صدام کم‌ کم داره از حدش خارج میشه
شورتش رو از پاش در میاره و از روم بلند میشه

" نظرت چیه؟! "

نیشخندی میزنم و خودمو جلو میکشم
صدای ناله هاش باعث میشه احساس قدرت کنم !

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:48

#part465


#دلبرشیـرینـ🔞

بی طاقت تر از همیشه هولم میده و حمله میکنه سمتم
نفس نفس میزنیم هردو
پاهامو روی شونه هاش میندازه و خودشو جلو میکشه
" انقد برام تازه ای که انگار اولین بارمه !! "

بی توجه سرمو به بالشت فشار میدم و پاهام رو هول میدم پشت کمرش
حس میکنم‌ کمی از این سکوتم معذبه که با پاهام فشاری به کمرش میدم و مجبورش میکنم خم بشه رو بدنم

بوسه ای روی لباش میزنم
" بهم قول میدی دیگه زیر هیچ کدوم از قولات نزنی؟! "

ضربه ی کوتاهی میزنه که هردو ناله میکنیم
نفس نفس میزنه و گونم رو میبوسه ، بعد چشمم رو
لبام رو و پیشونیم رو
سرشو بین موهام میبره و نفس عمیقی میکشه

" قول میدم دختر ، میدونی که واسه خاطر تو هرکاری میکنم نه ؟! "

میخندم و محکم خودم رو بهش فشار میدم
جیغ خفه ای از ضربه ی محکمش میکشم و خودم رو جمع میکنم
درد و لذت زیادی که بهم انتقال میده دیوونه کنندس

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:48

#part466

#دلبرشیـرینـ🔞

ضربه های آخرش تند تر میشن و من با جیغی ارضا میشم
خودم رو محکم بهش فشار میدم و شایان بعد از کوبوندن خودش بهم آروم میشه و من جون ندارم تا بهش بگم بکشه بیرون

همونطوری دراز میکشه و من رو هم روی خودش میکشه
آروم مشعول نوازش سینه هامه
" نکن شایان "
سرشو زیر گوشم میاره

" خوب بودم؟!خوش گذشت بهت باده ؟ "

ذهنم هنوز درگیره ، به لباس هامون که هرکدوم گوشه ای افتادن خیره میشم و آهی میکشم
" هوم خوب بودی ، مرسی ازت عزیزم "

شونم رو میبوسه و من جون ندارم بوسش رو جواب بدم
" باید روی قولت حساب کنم؟! "

فشاری به کمرم وارد میکنه
" حساب کن روی قولم "

بلاخره نیمچه لبخند میزنم و سرمو تو آغوشش پنهان میکنم
اروم موهامو نوازش میکنه و من چیکار کنم با این پسری که خودش هم درده هم درمون پوفی روی بدنش میکشم که صدای بلندی ایجاد میکنه و هردومون رو به خنده میندازه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:49

#part467

#دلبرشیـرینـ🔞

نمیخوام باهاش حرف بزنم
دستاشو اونقدر روی موهام نوازش وار میکشه که بلاخره تسلیم خواب میشم و چشمام رو میبندم

" بهت گفتم خودم بهت زنگ میزنم ، چرا زنگ زدی!!!
گفتم باده میبینه نگفتم؟!
دارم بهت میگم خودم میخواستم بیام دیدنت ، یعنی چی ولت کردم؟!
گفتم تو با بابا حرف نزن ، نگفتم؟!
نمیخوام از دستت بدم عزیزم ، نگران نباش خودم میام پیشت
من پیش باده ام لادن چقدر غر میزنی ، میام الان "

خواب میبینم؟!
اشکام آروم از گوشه چشمم پایین میچکن
شروع میکنم به تکون خوردن و من هنوزم قصد ندارم باهاش حرف بزنم

هق میزنم تو خواب و تکونی میخورم
صدای پاهاش و میشنوم که سمتم میاد و آروم تکونم میده

" باده ، عزیز دلم؟! خانومم خوابی؟
داری خواب بد میبینی باده بلند شو "

تکونی به خودم میدم و از جا میپرم
نفس تندی میکشم و زل میزنم بهش
نگران و خیره نگاهم میکنه که خودمو جلو میکشم و میرم تو بغلش

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:49

#part468



#دلبرشیـرینـ🔞

" هیشش چیزی نیست عزیزم ، چیزی نیست
فقط یه خواب بوده ، من دارم میرم شرکت باده ، زنگ زدن بهم نیاز دارن
کاری باهام نداری؟ "

سرمو به دو طرف تکون میدم و خودم ازش جدا میکنم

نگاهی درمونده ای به بدنم میندازه و برمیگرده و سمت در میره
دوباره انگار پشیمون میشه که برمیگرده و میاد سمتم
خم میشه و دست میندازه زیر زانوهام و بغلم میکنه

صداش هنوز تو گوشمه ، میره پیش لادن؟!
میره پیش مادر بچش؟!

" چیکار میکنی شایان ، ولم کن میخوام برم "

بی توجه به غرغر کردنم میره سمت حموم و میزارتم تو وان
" دو دیقه غر نزن بزار کارمو بکنم "

اخم میکنم
" لازم نکرده تو واسم کاری بکنی ، هنو حتی مسواکم نزدم شایان معدم درد میکنه "

سرشو تکون میده و اب و باز میکنه
آهی میکشم و زل میزنم به حرکاتش
نیشخندی میزم و تلخ میگم
" بهت نمیاد با این تیپ بخوای بری شرکت "

هول میشه
" من همیشه تیپ میزنم باده خانوم ، شمایی که هنو کاملا نفهمیدی کیو تور کردی"

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:49

#part469


#دلبرشیـرینـ🔞

زیر لب هم چیزی میگه که متوجه نمیشم
میاد و روی موهام رو میبوسه
" زود برمیگردم "

تلخ میشم
" برو به راست خونه خودت ، میخوام چند وقت تنها باشم ، لطف میکنی به امیرم بگی باهات بیاد چون با دخترا نیاز داریم چند وقت اینجا خودمون... "

میپره وسط حرفم
" میریم اونجا ولی هروقت خواستیم بهتون سر میزنیم
تو این اوضاع نمیشه تنهاتون گذاشت "

دستمو تو هوا تکون میدم و شایان بعد از نگاه خیره ای که بهم میندازه برمیگرده سمت در و بیرون میره

تو نگاهش چیزی بود که دلم و لرزوند و من لعنت فرستادم واسه دلی که واسش لرزید
از عصبانیت و بغض میلرزدیم
از قصد داشت اونطوری بلند حرف میزد تا بشنوم داره میره پیش معشوقش؟!

چطور میتونست انقدر دو قطبی و عوضی باشه !!
آروم پایین میرم و سرم و زیر آب فرو میبرم
عمیقا نیاز دارم به زندگیم پایان بدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:49

#part470


#دلبرشیـرینـ🔞

بعد از دوشی که میگیرم کمی سرحال میشم
با استرس میرم سمت‌گوشیم و دوباره نگاهی به تلگرامم میندازم اما خبری نیست
سر و صدای شیما و سپیده از پایین میاد اما مطمئن نیستم امیر هم باشه یا نه پس لباس معقول میپوشم و پایین میرم

سپیده داره چیزی واسه شیما تعریف میکنه
" بهت که گفتم ، من چیزی بهش نگفته بودم ، خودش دور برداشته بود
نمیدونی شیما چطوری عین یه غول واستاده بود سر راهم و نمیرفت کنار
بهش گفتم دیرم شده ، برگشته میگه اگ میدونی اینقدر دیر میرسی اصلا نیا بیرون
باورمممم نمیشد "

اخم میکنم و از پشتش نزدیک میشم
" خب دیگه چیا گفت ؟! "

هینی میگه و از جا میپره که شیما قش قش میخنده
لبخندی میزنم و کنارشون میشینم
" قضیه پسر مسرای دانشگاه و ایناست؟! "

سپیده پشت چشم نازک میکنه
" ابجی یه جیگری تور کردم بیا و ببین ، از شایانم جیگر تر "

شیما میکوبه به پهلوش
" از داداشای من جیگر تر نیستا ، حواست باشه "

سپیده پرویی نثارش میکنه
من میپرسم
" تو چی شیما ، خبری نیست هنوز ؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 18:50

#part471


#دلبرشیـرینـ🔞

سریع سرخ میشه که سپیده میزنه پشتش و هر سه میخندیم
باید قدمی واسه دانشگاهم بردارم
خیلی وقت بود نتونسته بودم درست و حسابی واسش وقت بزارم
حتی هنوز کارای ثبت نامم هم درست نشده بود

سپیده خمیازه ای کشید
" من برم یه دوش بگیرم هنوز خواب از سرم نپریده
سری تکون میدیم و اون میره

شیما یکم این پا و اون پا میکنه و بلاخره میپرسه

" زن داداش از اون یارو دیگه خبری نشد؟! من خیلی نگرانت بودم اما نمیتونستم همینجوری ازت چیزی بپرسم
میترسیدم ناراحت بشی "

سری تکون میدم
" نمیشم عزیزم ، تو که منو میشناسی
شایان موضوع و فهمیده بود این و که میدونی نه؟!
خودش هم حلش کرده بود
حتی به من‌ نگفت چیکار هم کرده ، اما بعد از اون یه بار دیگه مزاحمم شد
ولی چیزی که برام جالب بود ترسش بود
خیلی سریع‌ اومد چیزی بهم گفت‌و رفت و دیگه ازش خبری نشد "

نفس عمیقی کشید
"خب خداروشکر ، امیدوارم دیگه مزاحمت نشن
هنوز سر قولم هستم ، چیزی به کسی نمیگم "

لبخندی میزنم و تشکر میکنم.
از‌جا بلند میشه و برام کمی اب میوه میاره و‌من تشکر میکنم

" یکم کار دارم برای همین شاید به ناهار نرسم ، حواستون جمع باشه در رو واسه هرکسی هم باز نکنید خب؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:08

#part472


#دلبرشیـرینـ🔞

جفتشون به حرفم میخندن و شیما میگه
" قبلا مامانم میخواست بره خرید دقیقا همینجوری نصیحتم میکرد زن داداش ، سپیده تورو قران بهش بگو حالت خوبه بیخیالمون بشه "

چشم غره ای واسشون میرم
" همین که گفتم ، هر غریبه ای در و زد باز نمیکنید و فقط سریع به من یا شایان زنگ میزنید
و حواستونم باشه که به هیچ *** ، تاکیید میکنم به هیچکس نگین که امیر برگشته "

جفتشون گیج نگاهم میکنن
خیره ی صورتاشون میشم و من میتونم ازشون محافظت کنم

از در بیرون میزنم و دیگه نمیشنوم چی میگن
ولی مطمئنم شنیدم شیما به سپیده گفت
" این ابجیت خل شده؟! "

آهی میکشم و در ماشین و باز میکنم
گوشیم که زنگ میخوره
با دیدن شماره امیر اخم میکنم و جواب میدم :

" سلام ، چیشده امیر مگه نگفتی کسی نباید بفهمه اینجایی؟! "

" کسی این خط و نداره ،‌گوش کن ببین چی میگم باده
شایان جایی کار داشت نتونست بره یه سری برگه هست که باید واسم از شرکت بیاری
میتونی بری یه سر اونجا؟! "

تعجب میکنم
خودشون گفتن تنهایی جایی نرم حالا من و میفرستن شرکت؟!
" اره میرم تا کی میخوای!؟ "

" هرچی زودتر بهتر؟! "

در ماشین و باز میکنم و بعد از خداحافظی قطع میکنم
این دیگه واقعا عجیبه !!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:09

#part473


#دلبرشیـرینـ🔞

میدونم شایان کجاست ، پیش لادن
ولی این که امیرم از این موضوع خبر داره دیوونم میکنه
من که باهاش صحبت کرده بودم !!!

یعنی هیچی به شایان نگفته بود؟!

نیشخندی میزنم و پامو روی گاز فشار میدم
حتی نمیدونم اون کسی که باهاش قراره ملاقات کنم کی هست و دقیقا ازم چی میخواد !

با این حال میدون رو دور میزنم و بی توجه به اون نفهمی که بدون راهنما میپیچه جلوم ازش سبقت میگیرم و به بوق کشدار و بلندش هم توجه نمیکنم

مرتیکه گاو ، لا عصبانیت پامو روی گاز فشار میدم و همزمان حواسم از گوشه ی چشم به موبایلم هست

جلوی شرکت که ترمز میکنم دربون با دیدن ماشین سمتم میاد
سوئیچ رو تحویلش میدم و سریع وارد میشم

خیلی سریع از بچه ها سراغ اون پرونده هایی که امیر لازم داشت و میگیرم و بعد از برداشتنشون میخوام از اتاقه فوق العاده بهم ریخته ی شایان بیرون بزنم که چیزی توجهم و جلب میکنه...

پرونده رو تو دستم جا به جا میکنم و دوباره وارد اتاق میشم
روی کاناپه مشکی رنگ اتاق چیزی رو میبینم که حالم رو بهم میزنه..

دندونام رو روی هم میسایم و بغضمو قورت میدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:09

#part474


#دلبرشیـرینـ🔞


با انگشت اشارم بند سوتین رو میکشم و زل میزنم بهش
نفس عمیقی میکشم
من جون میکنم تا از خانوادم محافظت کنم و شایان باهام این کارو میکنه !!

ابن واقعا وحشتناکه
دوباره پرتش میکنم زمین و سریع از اتاق بیرون میزنم و بی توجه به صدا زدنای منشی از پله ها سرازیر میشم
اونقدر حالم بده که حتی نمیخوام دیگه توضیحی ازش بشنوم

سوئیچ رو پس میگیرم و سریع سوار میشم
نمیدونم چیکار کنم !!
دوباره همین روی بیخیالم رو نشونش بدم یا این بار دیگه ازش بگذرم؟!

با درد دست روی سینم میزارم
میتونه طاقت بیاره این دل بیچاره ی من؟!

آهی به حال خودم میکشم و ماشین رو روشن میکنم
احساس میکنم آسمون هم داره به حال و روم دهن کجی میکنه

باید چیکار‌ کنم من با تو شایان؟! با این عشقی که تو سینم کاشتی باید چیکار کنم من؟!

سرعتم و بیشتر میکنم و این بار من برنده ی این بازی ام
این بار منم که اونو پس میزنم
نگاهی به اینه میندازم و با دیدت چشمای غمگینم دلم به حال خودم میسوزه !!


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:10

#part475


#دلبرشیـرینـ🔞

در ماشین رو بهم میکوبم و بعد از باز کردن در وارد ساختمون میشم
بدترین قسمتش همینجاس

دیدن دوباره ی امیر و نیاوردن به روی خودم
به خودم که میام دستم روی زنگه و منتظر باز شدن درم
باز شدن در خونه ای که قرار بود خونه ی من باشه !

امیر با شلختگی بین در ظاهر میشه و با دیدنم چشماش گشاد میشن
" اع اومدی باده؟! چقدر سریعی تو دختر
میخواستم تا تو بیای یه چرت بزنم

لبخند تصنعی رو لبم نقش میبنده
" دیگه گفتم سریع کارت رو راه بندازم ، درواقع مسیرمم به شرکت میخورد !
کار دیگه ای نداری؟! "

اخم میکنه
" بیا تو حالا میری ، غریبه شدی واسه من ؟! "

سرمو تکون میدم و پرونده رو میگیرم سمتش
بدون خجالت مچم رو میکشه و میبرتم تو که اخم میکنم

" امیر مگه من تعارف دارم با تو؟! خیلی بیرون کار دارم بیا اینو بگیر من برم "

دستشو رو هوا تکون میده و وارد آشپزخونه میشه
هوفی میکشم و خودم رو پرت میکنم رو کاناپه

شلختگی بین برادرا ارثیه انگار
یکی از یکی بدتر
دوباره یاد چیزی که تو شرکت دیدم میفتم و اخمام درهم میشن
امیر داد میزنه
" چایی یا قهوه یا آبمیوه ؟! "

مسخره میخندم
" این کارا چیه دو دیقه اومدیم خودتون و ببینیم صابخونه !!! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:11

#part476


#دلبرشیـرینـ🔞

صدای بلند خندش تو خونه میپیچه و من کلافه هوفی میکشم
زل میزنم به اطراف
تو قسمت به قسمت این خونه ما خاطره داشتیم خاطره از یکی شدنمون
چطور دل اومد با منی که انقدر عاشقش بودم این کارو کنه؟!
دارم تقاص کدوم کارم و پس میدم من؟!

امیر با سینی وارد پذیرایی میشه و سینی رو میزاره روی عسلی
" نگاه کردی به پرونده؟! "

چشمامو تو کاسه میچرخونم و به من چه که به اون پرونده نگاهی بندازم !!!
نگاهی به فنجونای چایی میندازم و میگم :

" با شیرینی خودم چایی بخورم ؟! "

گیج نگاهیی به عسلی میندازه و با ندیدن قندون هرهر میخنده
لبم کج میشه و اصلا کنارش معذب نیستم

" شرمنده دیگه به کدبانویی شما نیستم من ، صبر کن الان میارم یه چیزی !
قند میخوری یا شیرینی ؟! "

شونه هامو بالا میندازم و امیر باشه گویان دوباره برمیگرده داخل آشپزخونه
ساعت 12 شده و هنوزم خبری از شایان نیست..
خبری از اون فرد ناشناس هم !!!
#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:12

#part477


#دلبرشیـرینـ🔞


سرمو تکون میدم و نگاهی به پرونده میندازم
بازش که میکنم با دیدن رقمای گنده و اون قرار داد برای چند لحظه هنگ میکنم !!!
این قرارداد واسه شرکت ما بود ؟!

همون موقع صدای گوشیم بلند میشه و من به خودم میلرزم
ترسون دست میبرم تو کیفم و نگاهی به گوشی میندازم
پیام از تلگرام..

امیر میپرسه :
" شایانه؟! اگه شایانه بگو بیاد اینجا این کوفتیاشم بگه کجا گذاشته ؟ باده تو که کلی وقت اینجا بودی نمیدونی شیرینیا کجاست؟! "

گوشیم رو باز میکنم
" کابینت سبغل یخچال و باز کن پایینش رو ، پشت لیوانا یه جعبه هست !!! "

اینو میگم و پیام رو باز میکنم
با تعجب به لوکیشنی که برام فرستاده نگاه میکنم و اینجا !!!!!!!!!!!!

اونقدر تعجب میکنم که حتی متوجه حضور دوباره ی امیر کنار خودمم نمیشم

جعبرو جلوی صورتم میگیره
" چی تورو انقدر متعجب کرده ؟! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:13

#part478


#دلبرشیـرینـ🔞


سرمو به دو طرف و به نشونه هیچی تکون میدم
و گوشی رو خاموش میکنم
گفته بود ساعت سه
همه ی بدنم میلرزید و دقیقا نمیدونستم کار درست چیه
باید به کسی میگفتم دارم میرم به دیدن یه غریبه؟!

" زبونت و موش خورد ؟! بردار از اینا دستم خشک شد دختر "

به خودم میام و دوتا دونه برمیدارم و روی بشقابم میذارم
" امیر این پرونده رو واسه چی میخوای ؟! شایان کی همچین قراردادی رو بسته ؟! "

لبخند گرمی میزنه و پرونده رو باز میکنه و چکش میکنه
" همون موقع که رفته بود شمال ، یادته؟! "

نگاهش خیره و عمیقه و مگه میشه یادم نباشه؟!
همون موقعی که ماهم باهم رفتیم ویلا !

سعی میکنم به روی خودم نیارم
" قرار داد تپلیه ، امیدوارم به نتیجه برسه ، من اینو بخورم میرم امیر ، خیلی کار دارم "

باشه ای میگه و من سر سری چاییم رو سر میکشم و حتی یادم میره شیرینی بخورم

از جا بلند میشم که دنبالم بلند میشه
" نمیگی کجا میخوای بری ؟! "

مردد اسمشو زمزمه میکنم که حس میکنم نگران میشه


#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:13

#part479


#دلبرشیـرینـ🔞

با همون استرسی که دارم ماشین رو روشن میکنم و پام رو روی گاز فشار میدم
من تو حساس ترین شرایطم و حتی نمیدونم کسی که ادعا میکنه عاشقمه‌ کجاست و چه میکنه!!!

ادرسی که اون ناشناس فرستاده بود دقیقا همون رستورانی بود که من و شایان توش باهم آشتی کردیم
نمیدونستم هدف اون چیه
ولی واقعا بنظرم ترسناک میومد !!!

ترسناک تر از همه ی اینا این بود که برم و شایان رو اونجا ببینم
شایانی که بی من پاشو تو اون رستوران گذاشته !

سرعتم رو بیشتر میکنم و دیوونه وار از همه سبقت میگیرم
صدای بوقای کر کننده ی بقیه ماشینا هم جلوم رو نمیگیره
چندباری هم حس میکنم که از ماشین عکس گرفته میشه و میدونم که جریمه سنگینی در انتظارمه !

بلاخره میرسم !
آب دهنم رو قورت میدم و بعد از پارک کردن پیاده میشم
همون شخصی که دفعه ی قبل جلوی در بود جلو میاد
با دیدنم تای ابروش بالا میپره

" خوش اومدین ، رزرو داشتین؟! "

خوشروعه ، سری تکون میدم
" کسی داخل منتظرمه "

لبخند شیطونی میزنه و با احترام به داخل راهنماییم میکنه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:13

#part480


#دلبرشیـرینـ🔞

با تعجب وارد میشم اما خبری نیست
ته سالن مردی تکیه داد به دیوار و زل زده به بیرون
گوشیم رو چک میکنم اما خبری نیست

جلوتر میرم و تازه صدای تق تق کفشام حواس اون مرد رو جلب میکنه !
با دیدنم نیشخندی میزنه و من اصلا این مرد رو نمیشناسم
دستش بالا میاد و انگار میخواد بگه آره خودمم ، بیا اینجا !!

لرزون و ترسیده جلوتر میزم
تا میرسم از جا بلند میشه
" سلام بانوی زیبا ، عذرخواهی من رو واسه اون عکس بپذیرین لطفا ، مجبور شدم واسه همصحبت شدن باهاتون یکم شیطونی کنم !! "

این و میگه و سمتم میاد
بهت زده خیره ی صورتشم
صورت کشیده داره و چشمای سبزش و اون موهای بلند از اصلی ترین خصوصیات چهرشن
خشن و در عین حال معصوم به نظر میرسه
صندلی رو عقب میکشه و اشاره میکنه بشینم

در حالی که لب میگزم میشینم و اون هم برمیگرده سر جاش
هنوز گیجم
" امیدوارم کسی رو خبر نکرده باشین !! "

سرمو به دو طرف تکون میدم
" تو کی هستی !!!! "

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 19:13

#part481

#دلبرشیـرینـ🔞

بی توجه به حرفم منو رو باز میکنه‌و نگاهی بهش میندازه
- از غذاهای دریای خوشم میاد
خونگیشون رو ترجیح میدم اما این رستوران غذاهای دریاییش هم یه چیز دیگست !
میخواید امتحان کنیم ؟!

از این که اینجوری هی جمع میبنده و مثلا داره باهام با شخصیت رفتار میکنه عصبی میشم
پلکم میپره

" من نیومدم اینجا تا با تویی که نمیشناسم غذای دریایی بخورم ، خودم خونه دارم !
خانواده دارم !
و میتونم غذاهای دریایی رو تو خونمون و با اونا بخورم "

ریز میخنده و نمیدونم چرا ته نگاهش یه شیفتگی خاصی میبینم ، شیفتگی که معذبم میکنه

"خب اینطور که پیداست با توپ پر اومدین ، اول بریم چیزی که تدارک دادم رو ببینیم یا نه ؟! "

اینو میگا و بلند میشه
گیج و منگ پشت سرش از جا بلند میشم و از پشت به هیکلش نگاهیی میندازم
مشخصا یه ورزشکاره ، یه ورزشکار واقعی

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:04

#part482


#دلبرشیـرینـ🔞

داریم میریم سمت همون پله ها
بغض میکنم
برای لحظه ای مکث میکنه و از گوشه ی مانتوم میگیره و میبرتم جلوتر

" خب فکر کنم من میشم دایی پسر خونده ی تو !! "

بهت زده نگاهش میکنم که لبخندی میزنه و با سر به اون سمت اشاره میکنه
شایان و لادن وارد میشن و لادن لش تو بغل شایانه
شایانی که با تموم وجود مواظب لادنه و مثل یا شی گران بها حواشو داره

میخوام برم پایین که این بار دستم رو میگیره و میکشه
چشمام پر از اشک‌ شدن
" مردای بی وفا این روزا زیاد شدن ، نمیخواد به این چیزا فکر کنی ، بیا بریم یکم راجب نسبتمون صحبت کنیم "

بالا میریم و به چندتا از گارسون ها میسپره کسی بالا نیاد .
میلرزم و تموم وجودم پر از نفرته
ناراحتم ، سرخورده ام..
من شکست خوردم ، من مردم رو به زنی که حتی نمیتونستم جز آدم حسابش کنه شکست خوردم

حال خوشی نداشتم
با دیدن همون میزی که روش باهم...

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:04

#part483


#دلبرشیـرینـ🔞

حالم خوش نیست و تو فکر رفتم
سرشو جلو میاره و با همون نگاه عجیب سر تا پامو برانداز میکنه
آب دهنم رو قورت میدم و نفس عمیقی میکشم

- قصدت از این کارا چیه؟!

بیخیال میخنده و شونه هاشو بالا میندازه
- یه سری خورده کاریا با این خواهرمون داشتم
هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونه زندگی یه نفر دیگرو بهم بریزه
اونم زندگی زنی مثل تورو
نمیفهمم اون یارو چطور تونسته از تو بگذره !!

گوشام داغ میشن
نگاهش اذیت کننده نیست اما هیز و داغه
اونم خیلی زیاد !!

- فکر میکنی من الان میرم باهاشون رو در رو میشم و مثلا تونستی یه حال گیری اساسی از اون مثلا خواهرت بگیری تو ؟!

ابروهاش و بالا میندازه
- اوه نه ! فکرر میکنم سو تفاهم شده
این فقط یه سوپرایز کوچیک بود ، من اصلا قصد انجام دادن کار بدی رو ندارم !!

چشم غره ای براش میرم
کاملا مشخصه قصدش خیره ، مرتیکه هیز چشم دریده
حیف بدجوری دست گذاشته رو نقطه ضعفم وگرنه تا حالا حسابشو میرسیدم

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:04

#part484


#دلبرشیـرینـ🔞

خودمو کمی جمع و جور میکنم و زیر نگاه خیره و عمیقش لیوان آب رو برمیدارم و سر میکشم
- نمیخوای چیزی بگی؟!

لحنش طوریه که انگار مجبورم چیزی بگم
چقدر پروعه واقا
پشت چشمی براش نازک میکنم

- من اومدم تا بشنوم ! چیزی هم واسه گفتن ندارم
شما نمیخوای چیزی بگی؟!
مطمئنا اگه چیزی نباشه که باب میلمه حتی یک‌ دقیقه هم اینجارو تحمل نمیکنم

پوزخند کمرنگش و میبنم و از حرص سرخ میشم
این آدم دقیقا کیه؟!
اصلا شبیه لادن نیست ، لادن شاید مکار باشه اما باهوش نیست
این مرد اما باهوشه ، باهوش و خیلی خیلی مرموز

چشمام رو ریز میکنم و سعی میکنم زیر نظر بگیرمش
انگار همش میخواد مهربون باشه
شایدم واقعا مهربونه !!

گارسون رو صدا میکنه‌ و چیزی در گوشش میگه
اونم با چاپلوسیه فراووون براش دولا راست میشه و چشم آقا گویان و خیلی خوشحال دوباره میره

- میگم احیانا مسخرم کردی؟!

دوباره اون ابروهای لعنتیش رو بالا میندازه

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/26 20:05

#part485

#دلبرشیـرینـ🔞

دوباره انگار متعجبش کردم
دستاشو به نشونه این که نمیفهمه چی میگم از هم باز میکنه
- بنظرت از من بر میاد خانوم محترمی مثل شمارو مسخره کنم؟! اونم اینجا؟!
تو این رستوران؟!

دلم میخواد بلند بشم و بزنم تو صورتش
با این که ازش دیگه نمیترسم و یه حس خوب و راحتی باهاش دارم
اونقدرا راضی نیستم ولی واقعا حس خوبی دارم باهاش
حتی با این که میدونم مرموزه و اینم راجب رابطه مخفی شوهرم با یکی دیگه خبر داره

اگه شایان بفهمه چه عکس العملی نشون میده؟!
لب میگزم
- اوکی تو خیلی هم آقا و با کمالاتی ، ولی جناب باکمالات
میشه بری سر اصل مطلب!؟
من واقعا حال خوشی ندارم

نفس عمیقی میکشه
- خیلی خب باده خانوم ، اول از همه بگم که من متاسفم
میدونم چیزی نیست که با یه تاسف حل بشه ولی باید بهت بگم که من ذره ای تو این اتفاق دست نداشتم

گیج نگاهش میکنم و خودمو جلو میکشم
- دقیقا کدوم اتفاق!!

عمیق نگاهم میکنه و زل میزنه تو چشمام
یه جورایی عجیبه

- قتل خانوادت !!

#دلبرشیرین

1403/07/26 20:06